- Jul
- 43
- 67
- مدالها
- 1
پا تند کرد تا زودتر به ساختمان فرعی خاندان ایچینوسه برسد. با دیدن عکس ریکی تمام خاطرات در برابر چشمان شعلهور از نفرتش رژه میرفتند؛ ابروان طلاییاش در هم گره خورد. یاد آن شب و روزهایی افتاد که ریکی با لبخندی سرد و بیرحم در بالای سرش میایستاد. بوی الکل و مواد شیمیایی به مشامش هجوم آورد.
***
ده سال قبل
مشتهای کوچکش را با درماندگی به دیوار شیشهای میکوبید؛ تمام دیوارها به رنگ سفید درخشان بود. نمیدانست که کجاست و در آن اتاق کوچک دو متر در دو متر چه کار میکند. تنها چیزی که به یاد میآورد این بود که در میان گیجی حاصل از مواد بیهوشکننده، مردی شرقی و سیاهپوش او را گرفته بود و میگفت:
- من سوژه رو دستگیر کردم. واحد پاکسازی رو بفرستید!
به خودش آمد. زمان از دستش در رفته بود. دیگر نمیدانست در چه زمانی از شب و روز قرار دارد. تمام مدت مهتابیهای سفیدرنگ روشن بودند. گلویش از عطش میسوخت. به دیوارهای فلزی چنگ زد اما نتوانست حتی کوچکترین خطی روی یکی از آنها بیندازد. با درماندگی خودش را به در و دیوار کوبید و جیغ زد اما باز هم هیچ کسی نبود تا واکنشی به جیغهای درماندهاش نشان بدهد. در وسط سلول روی زمین دراز کشید و زانوان کوچکش را در بغل گرفت. در موقعی که بیهوش بود تنها لباس کوچکی بر تنش کرده بودند. با اندوه سرش را به زانوانش نزدیک کرد و همانند یک جنین در خودش پیچید. چشمان آبیاش را بست و سعی کرد تا کمی بخوابد. صدای کشیده شدن دو چیز روی هم او را از جا پراند. قدمهای قوی به او نزدیک میشد، سرش را بلند کرد تا اولین ملاقاتیاش را ببیند؛ مردی با روپوش آزمایشگاهی و شلوار سیاه راسته در پشت دیوار شیشهای ایستاده بود. تیلههای آبی نگاهش با کنجکاوی سر تا پای مرد را برانداز کرد؛ جثهی ریز نقش مرد در آن روپوش بلند بیشتر به چشم میآمد. مرد موهای سیاه بلندش را که تا شانههایش میرسید، دم اسبی بسته بود. چشمان سیاه کشیده و نافذ مرد روی او خیره مانده بود، انگار که داشت در افکار عمیقی سیر میکرد. لبهای باریک جگری رنگ مرد پیچ خورد و به لبخندی موذی کشیده شد. مرد دست روی هندزفری سفید رنگ داخل گوشش گذاشت. خونآشام کوچک برای اولین بار آن صدای بم را شنید:
- برام شمارهی وی – 456 رو آماده کنید! آزمایشهای اولیه رو بعد از پاکسازیش انجام میدم.
خونآشام کوچک آرام سمت مرد رفت و از پایین به او نگریست؛ مرد حداقل چهار برابر او قد داشت. دست روی شیشهی سرد نهاد. مرد دست در جیبش کرد و کیسهای سرخ رنگ را از جیبش درآورد. آهسته روی پاهایش نشست تا همقد خونآشام کوچک مو طلایی شود. کیسه را از پشت شیشه کمی تکان داد. خونآشام به صورت غریزی میدانست که تمام وجودش به دنبال آن کیسهی مایع قرمز رنگ است. خودش را برای گرفتن آن کیسه، به دیوار شیشهای چسباند. نیشهای کوچکش برای بلعیدن و چشیدن آن کیسه بلند شدند. دهانش را به دیوار شیشهای چسباند و سعی کرد که آن کیسه را که تنها با او پنج سانت فاصله داشت را بگیرد و ببلعد. مرد نیشخندی روانیگونه زد و پرسید:
- گرسنهاته زالو کوچولو؟!
مرد به تقلاهای بیفایدهی خونآشام مینگریست و لذت میبرد. خونآشام هر چقدر برای رسیدن به آن کیسه تلاش میکرد هیچ فایدهای نداشت. با اعصابی خرد شده از تلاشهای بیفایدهاش با خشم به دیوار شیشهای چنگ انداخت و نعرهی کوچکی زد. مرد در تمام این مدت با چشمانی بازیگوش، تلاشهای مذبوحانهی خونآشام چهار ساله را دنبال میکرد و لذت میبرد. کودک خونآشام برای آن کیسه به التماس افتاده بود. مرد دست زیر چانهی تیزش برد و صدایش را کشید:
- خیلی این رو دوست داری؟
خونآشام به سرعت سرش را به علامت تأیید تکان داد. مرد چشمان سیاهش را که زیر آن کمی گود رفته بود را در حدقه چرخاند و سر تا پای آن کودک را آنالیز کرد:
- خب پس من رو دکتر ریکی صدا کن! زود باش! میخوام بدونم قابلیت حرف زدن داری یا نه!
خونآشام با گرسنگی و عطش لبهای سرخش را به هم زد و با صدای خشکیدهی رنجوری گفت:
- دکـ...تـ...ر ... ریـ...کـ...ـی!
ریکی در دفتری که به همراه داشت به سرعت چیزهایی را نوشت. نگاه موذیاش را سمت خونآشام برگرداند:
- من و تو فعلا با هم کار داریم!
آرام ایستاد. چشمان پر از عطش خونآشام به دنبال کیسهی خون بود. ریکی با دیدن چهرهی پر از التماس او، در کیسه را باز کرد. دستش را سمت دیوار برد و دکمهای را زد. پنجرهی کوچکی در پایین دیوار شیشهای باز شد. ریکی کیسهی خون را جلوی آن پنجرهی کوچک انداخت و روی آن پا کوبید. خون به داخل سلول بر روی زمین پاشید. خونآشام کوچک از فرط تشنگی به لیسیدن خون از روی زمین پرداخت. ریکی نفسش را با پوزخند تلخی بیرون داد:
- لیاقت کرمهای بیارزشی مثل تو همینه! باید مثل یه کرم برای غذات روی زمین بخزی!
***
ده سال قبل
مشتهای کوچکش را با درماندگی به دیوار شیشهای میکوبید؛ تمام دیوارها به رنگ سفید درخشان بود. نمیدانست که کجاست و در آن اتاق کوچک دو متر در دو متر چه کار میکند. تنها چیزی که به یاد میآورد این بود که در میان گیجی حاصل از مواد بیهوشکننده، مردی شرقی و سیاهپوش او را گرفته بود و میگفت:
- من سوژه رو دستگیر کردم. واحد پاکسازی رو بفرستید!
به خودش آمد. زمان از دستش در رفته بود. دیگر نمیدانست در چه زمانی از شب و روز قرار دارد. تمام مدت مهتابیهای سفیدرنگ روشن بودند. گلویش از عطش میسوخت. به دیوارهای فلزی چنگ زد اما نتوانست حتی کوچکترین خطی روی یکی از آنها بیندازد. با درماندگی خودش را به در و دیوار کوبید و جیغ زد اما باز هم هیچ کسی نبود تا واکنشی به جیغهای درماندهاش نشان بدهد. در وسط سلول روی زمین دراز کشید و زانوان کوچکش را در بغل گرفت. در موقعی که بیهوش بود تنها لباس کوچکی بر تنش کرده بودند. با اندوه سرش را به زانوانش نزدیک کرد و همانند یک جنین در خودش پیچید. چشمان آبیاش را بست و سعی کرد تا کمی بخوابد. صدای کشیده شدن دو چیز روی هم او را از جا پراند. قدمهای قوی به او نزدیک میشد، سرش را بلند کرد تا اولین ملاقاتیاش را ببیند؛ مردی با روپوش آزمایشگاهی و شلوار سیاه راسته در پشت دیوار شیشهای ایستاده بود. تیلههای آبی نگاهش با کنجکاوی سر تا پای مرد را برانداز کرد؛ جثهی ریز نقش مرد در آن روپوش بلند بیشتر به چشم میآمد. مرد موهای سیاه بلندش را که تا شانههایش میرسید، دم اسبی بسته بود. چشمان سیاه کشیده و نافذ مرد روی او خیره مانده بود، انگار که داشت در افکار عمیقی سیر میکرد. لبهای باریک جگری رنگ مرد پیچ خورد و به لبخندی موذی کشیده شد. مرد دست روی هندزفری سفید رنگ داخل گوشش گذاشت. خونآشام کوچک برای اولین بار آن صدای بم را شنید:
- برام شمارهی وی – 456 رو آماده کنید! آزمایشهای اولیه رو بعد از پاکسازیش انجام میدم.
خونآشام کوچک آرام سمت مرد رفت و از پایین به او نگریست؛ مرد حداقل چهار برابر او قد داشت. دست روی شیشهی سرد نهاد. مرد دست در جیبش کرد و کیسهای سرخ رنگ را از جیبش درآورد. آهسته روی پاهایش نشست تا همقد خونآشام کوچک مو طلایی شود. کیسه را از پشت شیشه کمی تکان داد. خونآشام به صورت غریزی میدانست که تمام وجودش به دنبال آن کیسهی مایع قرمز رنگ است. خودش را برای گرفتن آن کیسه، به دیوار شیشهای چسباند. نیشهای کوچکش برای بلعیدن و چشیدن آن کیسه بلند شدند. دهانش را به دیوار شیشهای چسباند و سعی کرد که آن کیسه را که تنها با او پنج سانت فاصله داشت را بگیرد و ببلعد. مرد نیشخندی روانیگونه زد و پرسید:
- گرسنهاته زالو کوچولو؟!
مرد به تقلاهای بیفایدهی خونآشام مینگریست و لذت میبرد. خونآشام هر چقدر برای رسیدن به آن کیسه تلاش میکرد هیچ فایدهای نداشت. با اعصابی خرد شده از تلاشهای بیفایدهاش با خشم به دیوار شیشهای چنگ انداخت و نعرهی کوچکی زد. مرد در تمام این مدت با چشمانی بازیگوش، تلاشهای مذبوحانهی خونآشام چهار ساله را دنبال میکرد و لذت میبرد. کودک خونآشام برای آن کیسه به التماس افتاده بود. مرد دست زیر چانهی تیزش برد و صدایش را کشید:
- خیلی این رو دوست داری؟
خونآشام به سرعت سرش را به علامت تأیید تکان داد. مرد چشمان سیاهش را که زیر آن کمی گود رفته بود را در حدقه چرخاند و سر تا پای آن کودک را آنالیز کرد:
- خب پس من رو دکتر ریکی صدا کن! زود باش! میخوام بدونم قابلیت حرف زدن داری یا نه!
خونآشام با گرسنگی و عطش لبهای سرخش را به هم زد و با صدای خشکیدهی رنجوری گفت:
- دکـ...تـ...ر ... ریـ...کـ...ـی!
ریکی در دفتری که به همراه داشت به سرعت چیزهایی را نوشت. نگاه موذیاش را سمت خونآشام برگرداند:
- من و تو فعلا با هم کار داریم!
آرام ایستاد. چشمان پر از عطش خونآشام به دنبال کیسهی خون بود. ریکی با دیدن چهرهی پر از التماس او، در کیسه را باز کرد. دستش را سمت دیوار برد و دکمهای را زد. پنجرهی کوچکی در پایین دیوار شیشهای باز شد. ریکی کیسهی خون را جلوی آن پنجرهی کوچک انداخت و روی آن پا کوبید. خون به داخل سلول بر روی زمین پاشید. خونآشام کوچک از فرط تشنگی به لیسیدن خون از روی زمین پرداخت. ریکی نفسش را با پوزخند تلخی بیرون داد:
- لیاقت کرمهای بیارزشی مثل تو همینه! باید مثل یه کرم برای غذات روی زمین بخزی!