جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [نغمه‌های خونین شب] اثر «Mikayla کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Mikayla با نام [نغمه‌های خونین شب] اثر «Mikayla کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 892 بازدید, 40 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نغمه‌های خونین شب] اثر «Mikayla کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Mikayla
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Mikayla

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
43
67
مدال‌ها
1
پا تند کرد تا زودتر به ساختمان فرعی خاندان ایچینوسه برسد. با دیدن عکس ریکی تمام خاطرات در برابر چشمان شعله‌ور از نفرتش رژه می‌رفتند؛ ابروان طلایی‌اش در هم گره خورد. یاد آن شب و روزهایی افتاد که ریکی با لبخندی سرد و بی‌رحم در بالای سرش می‌ایستاد. بوی الکل و مواد شیمیایی به مشامش هجوم آورد.
***
ده سال قبل
مشت‌های کوچکش را با درماندگی به دیوار شیشه‌ای می‌کوبید؛ تمام دیوارها به رنگ سفید درخشان بود. نمی‌دانست که کجاست و در آن اتاق کوچک دو متر در دو متر چه کار می‌کند. تنها چیزی که به یاد می‌آورد این بود که در میان گیجی حاصل از مواد بیهوش‌کننده، مردی شرقی و سیاه‌پوش او را گرفته بود و می‌گفت:
- من سوژه رو دستگیر کردم. واحد پاکسازی رو بفرستید!
به خودش آمد. زمان از دستش در رفته بود. دیگر نمی‌دانست در چه زمانی از شب و روز قرار دارد. تمام مدت مهتابی‌های سفیدرنگ روشن بودند. گلویش از عطش می‌سوخت. به دیوارهای فلزی چنگ زد اما نتوانست حتی کوچکترین خطی روی یکی از آن‌ها بیندازد. با درماندگی خودش را به در و دیوار کوبید و جیغ زد اما باز هم هیچ کسی نبود تا واکنشی به جیغ‌های درمانده‌اش نشان بدهد. در وسط سلول روی زمین دراز کشید و زانوان کوچکش را در بغل گرفت. در موقعی که بیهوش بود تنها لباس کوچکی بر تنش کرده بودند. با اندوه سرش را به زانوانش نزدیک کرد و همانند یک جنین در خودش پیچید. چشمان آبی‌اش را بست و سعی کرد تا کمی بخوابد. صدای کشیده شدن دو چیز روی هم او را از جا پراند. قدم‌های قوی به او نزدیک می‌شد، سرش را بلند کرد تا اولین ملاقاتی‌اش را ببیند؛ مردی با روپوش آزمایشگاهی و شلوار سیاه راسته در پشت دیوار شیشه‌ای ایستاده بود. تیله‌های آبی نگاهش با کنجکاوی سر تا پای مرد را برانداز کرد؛ جثه‌ی ریز نقش مرد در آن روپوش بلند بیشتر به چشم می‌آمد. مرد موهای سیاه بلندش را که تا شانه‌هایش می‌رسید، دم اسبی بسته بود. چشمان سیاه کشیده و نافذ مرد روی او خیره مانده بود، انگار که داشت در افکار عمیقی سیر می‌کرد. لب‌های باریک جگری رنگ مرد پیچ خورد و به لبخندی موذی کشیده شد. مرد دست روی هندزفری سفید رنگ داخل گوشش گذاشت. خون‌آشام کوچک برای اولین بار آن صدای بم را شنید:
- برام شماره‌ی وی – 456 رو آماده کنید! آزمایش‌های اولیه رو بعد از پاکسازیش انجام می‌دم.
خون‌آشام کوچک آرام سمت مرد رفت و از پایین به او نگریست؛ مرد حداقل چهار برابر او قد داشت. دست روی شیشه‌ی سرد نهاد. مرد دست در جیبش کرد و کیسه‌ای سرخ رنگ را از جیبش درآورد. آهسته روی پاهایش نشست تا هم‌قد خون‌آشام کوچک مو طلایی شود. کیسه را از پشت شیشه کمی تکان داد. خون‌آشام به صورت غریزی می‌دانست که تمام وجودش به دنبال آن کیسه‌ی مایع قرمز رنگ است. خودش را برای گرفتن آن کیسه، به دیوار شیشه‌ای چسباند. نیش‌های کوچکش برای بلعیدن و چشیدن آن کیسه بلند شدند. دهانش را به دیوار شیشه‌ای چسباند و سعی کرد که آن کیسه را که تنها با او پنج سانت فاصله داشت را بگیرد و ببلعد. مرد نیشخندی روانی‌گونه زد و پرسید:
- گرسنه‌اته زالو کوچولو؟!
مرد به تقلاهای بی‌فایده‌ی خون‌آشام می‌نگریست و لذت می‌برد. خون‌آشام هر چقدر برای رسیدن به آن کیسه تلاش می‌کرد هیچ فایده‌ای نداشت. با اعصابی خرد شده از تلاش‌های بی‌فایده‌اش با خشم به دیوار شیشه‌ای چنگ انداخت و نعره‌ی کوچکی زد. مرد در تمام این مدت با چشمانی بازیگوش، تلاش‌های مذبوحانه‌ی خون‌آشام چهار ساله را دنبال می‌کرد و لذت می‌برد. کودک خون‌آشام برای آن کیسه به التماس افتاده بود. مرد دست زیر چانه‌ی تیزش برد و صدایش را کشید:
- خیلی این رو دوست داری؟
خون‌آشام به سرعت سرش را به علامت تأیید تکان داد. مرد چشمان سیاهش را که زیر آن کمی گود رفته بود را در حدقه چرخاند و سر تا پای آن کودک را آنالیز کرد:
- خب پس من رو دکتر ریکی صدا کن! زود باش! می‌خوام بدونم قابلیت حرف زدن داری یا نه!
خون‌آشام با گرسنگی و عطش لب‌های سرخش را به هم زد و با صدای خشکیده‌ی رنجوری گفت:
- دکـ...تـ...ر ... ریـ...کـ...ـی!
ریکی در دفتری که به همراه داشت به سرعت چیزهایی را نوشت. نگاه موذی‌اش را سمت خون‌آشام برگرداند:
- من و تو فعلا با هم کار داریم!
آرام ایستاد. چشمان پر از عطش خون‌آشام به دنبال کیسه‌ی خون بود. ریکی با دیدن چهره‌ی پر از التماس او، در کیسه را باز کرد. دستش را سمت دیوار برد و دکمه‌ای را زد. پنجره‌ی کوچکی در پایین دیوار شیشه‌ای باز شد. ریکی کیسه‌ی خون را جلوی آن پنجره‌ی کوچک انداخت و روی آن پا کوبید. خون به داخل سلول بر روی زمین پاشید. خون‌آشام کوچک از فرط تشنگی به لیسیدن خون از روی زمین پرداخت. ریکی نفسش را با پوزخند تلخی بیرون داد:
- لیاقت کرم‌های بی‌ارزشی مثل تو همینه! باید مثل یه کرم برای غذات روی زمین بخزی!
 
موضوع نویسنده

Mikayla

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
43
67
مدال‌ها
1
***
با صدای بوق ماشینی به خودش آمد؛ سرش را تکان داد و سعی کرد آن آزمایشات مخوف را از یاد ببرد. نیم نگاهی به خیابان کرد. ماشین‌ها به سرعت رد می‌شدند و عابرها بی‌توجه به دنیای جدید اطرافشان هر یک به دنبال هدفی بودند. روی پله برقی پل هوایی عابر پیاده ایستاد. درونش تهی بود. نمی‌دانست که باید چه کار کند. خشم و غضب درونش به او نهیب می‌زد که انتقام خودش و هم‌نوعانش را از اوچیها ریکی بگیرد؛ اما هیچ چیزی راجع به آن دانشمند دیوانه نمی‌دانست. در این سال‌ها به هر دری زده بود که راجع به ریکی و خانواده‌ی اوچیها اطلاعات بگیرد اما هر بار به در بسته خورده بود. در میان پل هوایی ایستاد. دستانش را روی میله‌های سرد سفید رنگ گذاشت و به عبور و مرور ماشین‌ها نگریست. دست رو قلبش نهاد. قلبش می‌تپید و نشان از زنده بودنش می‌داد. لبان سرخ مردانه‌اش به زهرخندی پیچ خورد. برگشت و به میله‌ها تکیه داد. خیابان‌های توکیو برای او حکم لایبرنتی با هزاران تله و معما داشت. تله‌هایی که اگر اشتباه عمل می‌کرد به بهای جانش تمام می‌شد. هشت سال و اندی از زمانی که پا در این سرزمین گذارده بود، می‌گذشت. تیله‌های درخشان آبی چشمانش سمت بالا چرخید؛ هلال نیمه‌ی ماه در آسمان دودآلود توکیو تنها مانده بود. نور تابلوهای نئونی و چراغ‌های زیاد روی صورت رنگ‌پریده‌اش می‌افتاد. چشمش به زوج جوانی افتاد که با ریزخنده‌هایی پر از عشق و شیطنت در کنار هم مشغول سلفی گرفتن از خودشان بودند. آهی کشید. دست در جیب‌های سوئی‌شرت مشکی‌اش برد و به راه افتاد. عشق برای او مفهومی نداشت. در زندگی او تنها وفاداری ملاک ارزش‌گذاری افراد بود. تفاوتی نداشت که چه کسی باشد؛ انسان یا خون‌آشام ملاک او به عنوان یکی از اعضای یاکوزا وفاداری به پدرخوانده بود. از پله‌برقی پایین آمد و به راهش ادامه داد. باد پاییزی گونه‌های سردش را می‌گزید اما برای او هیچ نبود. روزگار از او یک افعی زخم‌خورده ساخته بود. ماری زهرآگین که در سکوتی پر از کین‌خواهی منتظر شکارش بود. نگاهش روی تابلوی رستوران، بار و هتل هانابی قفل شد. از پله‌ها بالا رفت؛ درب شیشه‌ای رستوران به صورت خودکار باز شد. گرمای مطبوعی همراه با بوی انواع غذاهای گران‌قیمت و نوشیدنی به مشامش هجوم آورد. پره‌های بینی قلمی استخوانی‌اش لرزید. بوی خون انسان‌ها و ضربان قلب‌های آرامشان برای لحظه‌ای حواسش را مختل کرد. پلک زد و خوی درنده‌اش را سرکوب نمود. یکی از گارسون‌ها جلو آمد و با لبخند پرسید:
- ببخشید قربان! اما از قبل میز رزرو کرده بودید؟!
خون‌آشام برای لحظه‌ای با چهره‌ای یخی به مرد جوان جلیقه‌پوش خیره ماند. چهره‌ی این مرد برایش جدید بود. اخم کوچکی کرد تا جرقه‌ای از آشنایی در ذهنش بخورد؛ اما موفق نشد:
- "قیافه‌ی این یارو برام جدیده! گرچه هنوزم هست بقیه ژاپنی‌هاس!"
لب‌های سرخ توپر مردانه‌اش را روی هم فشرد:
- نه! من احتیاجی به میز رزرو کردن ندارم!
گارسون لبخندی مصلحتی زد. چشمان سیاه کشیده‌اش پر از تهدیدی محترمانه گشت:
- ببخشید اما ازتون می‌خوام که زودتر اینجا رو ترک کنید! نمی‌خوام که باعث آزار مشتری‌های اینجا بشید!
گارسون دیگری با عجله خودش را به گارسون اولی رساند و با هول و ولا به خون‌آشام احترام گذاشت:
- ما رو ببخشید آقای میکایلا! این مرد جزو نیروهای جدیدیه که استخدام کردیم. هنوز شما رو ندیده بود، برای همین به شما بی‌ادبی کرد.
گارسون دوم چشم‌غره‌ای به گارسون اول رفت و دندان‌هایش را برهم فشرد:
- از صاحاب رستوران معذرت‌خواهی کن.
گارسون اول وقتی که فهمید چه گاف بزرگی داده، سریع خم شد و با احترام معذرت خواهی کرد:
- من رو ببخشید! تا حالا شما رو ندیده بودم. خیلی عذر می‌خوام.
میکایلا گارسون اول را از نظر گذراند. به نظرش نهایتا 27 ساله بود. بی‌اهمیت از میان دو گارسون رد شد. صدای سرد پر از تهدیدش در جان دو گارسون طنین انداخت:
- بهتره دیگه تکرار نشه وگرنه جفتتون شغلتون رو از دست می‌دید!
 
موضوع نویسنده

Mikayla

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
43
67
مدال‌ها
1
میکایلا بی‌توجه به حرف ظالمانه‌اش، قدم‌های بی‌خیالش را سمت قسمت بار کج کرد. در چوبی چرمی را هل داد. بوی نوشیدنی و سیگار مشامش را سوزاند. از میان میزهای گرد فلزی شیشه‌ای و آدم‌های مختلف راهش را سمت پیشخوان کج کرد؛ مدیر بار با دیدن او یک لیوان از نوشیدنی همیشگی میکایلا را ریخت. میکایلا روی صندلی چرم مشکی گرد نشست. لیوان را از مدیر بار رستورانش گرفت و کمی تکان داد. یخ گرد داخلش با برخورد به دیواره‌های شیشه‌ای ترق‌ترق صدا می‌داد. مدیر روی صندلی بلندش نشست. دست زیر چانه‌اش برد:
- امشب زود اومدی میکا!
میکایلا نگاهش را از لیوان تا مدیر کشید. بی‌حوصله‌تر از آن بود که سعی کند حال بدش را بپوشاند:
- حال تمرین نداشتم آئویی!
آئویی طره‌ای از موهای رنگ‌کرده‌اش را پشت گوشش داد. مش قرمز و بنفش به صورت گرد کوچکش می‌آمد. چشمانش را همانند یک گربه تنگ کرد. فکری گوشه‌ی ذهنش را مشغول نمود:
- "چه اتفاقی افتاده که اینقدر دپرسش کرده؟ می‌خواستم امشب باهاش یه قرار بذارم! این طوری پیش بره همه‌ی برنامه‌هام برا امشب می‌پره!"
لب پایین رژ کشیده‌اش را گزید و با احتیاط جمله‌اش را بر زبان راند:
- چرا؟! تو که سرت می‌رفت تمرینت نمی‌رفت؟!
میکایلا جرعه‌ای از نوشیدنی زردرنگ را بلعید. لیوان را روی پیشخوان شیشه‌ای گذاشت. روی صندلی چرخی زد و به مشتریان بار خیره شد. دیجی در گوشه‌ای مشغول تنظیم آهنگ بعدی بود. میکایلا آهی دیگر کشید. با نوک انگشتانش میان چشمانش را مالید:
- آئویی؟! به نظرت من چه مرگم شده؟!
دوباره روی صندلی گرد چرخ خورد. آئویی صورت سرد خون‌آشام را ملاطفت‌آمیز با نوک انگشتان باریکش نوازش کرد:
- این چند وقته خیلی درگیر معاملات بودی! یه روز استراحت کنی برمی‌گردی به مود قبلیت!
میکایلا به نوازش آئویی واکنشی نشان نداد. معدود افرادی بودند که هویت او را می‌دانستند و آئویی هم یکی از آن افراد بود. پیشنهاد آئویی خون‌آشام درونش را قلقلک داد:
- "بد نیس که امشب ازش خون تازه بگیرم!"
آئویی برا خودش هم یک لیوان نوشیدنی ریخت و پیش میکایلا برگشت. هر دو در گوشه‌ی پیشخوان خلوت کرده بودند. پیشخدمت‌های دیگری مشغول خدمات رساندن به مشتریان بودند. آئویی دست زیر چانه‌اش برد. چشمان گربه‌ایش با کمی تمنا و التماس به خون‌آشام می‌نگریستند:
- می‌دونستی وقتی که بی‌حوصله می‌شی چقدر جذاب‌تری؟!
میکایلا ناخودآگاه آه دیگری کشید و لیوانش را در دست گرفت. خیره به آئویی پرسید:
- مگه چطوری می‌شم؟
آئویی چشمان سیاهش را روی میکایلا دواند. قد و هیکل میکایلا از هم سن و سالان خودش بلندتر و هیکلی‌تر بود. لیوانش را در دست گرفت و به لیوان میکایلا کوبید:
- مثل یه جنتلمن مغرور به نظر می‌رسی. البته منهای تیپت که مثل این نوجوونای تازه به دوران رسیده می‌مونه.
میکایلا جرعه‌ی دیگری از نوشیدنی‌اش را بالا داد. آه بی‌حوصله‌ی دیگری کشید:
- من اینطوری تیپ می‌زنم تا کسی بهم توجه نکنه... وگرنه بلدم یه تیپ دخترکش بزنم و تو مِلک خودم راه برم!
آئویی اخمی کرد و ابروهای هشتی اصلاح شده‌اش را درهم فرو برد:
- "خوشم نمیاد یه دو جین دختر بیفتن دنبالش! میکا فقط برای خودمه! نمی‌تونم تحمل کنم که اون نیشای تیزش توی گردن یه دختر دیگه بره!"
نارضایتی‌اش را پشت توجیهی پنهان کرد:
- اوه نه میکا! وقتی برگردی به فرم عادیت، ایده‌ی کت و شلوار خیلی بی‌ریخت می‌شه!
میکایلا پوزخند کم‌جانی زد. از طرز نگاه حسود و دلخور آئویی فهمید که پای چیز دیگری در میان است:
- "داره حسودی می‌کنه! فکر کنم نگران اینه که دیگه نتونم بیاد به اتاقم!(حذف میشه این یه تیکه) بذار یکم کشش بدم!"
خودش را به آن راه زد:
- چرا؟ مگه نگفتی مثل یه جنتلمنم؟!
آئویی جرعه‌ی کوچکی از نوشیدنی‌اش را خورد و با شیطنتی زنانه گفت:
- چون رفتارت تو حالت عادی مثل یه خلافکار عوضی **** می‌مونه! وقتی که کت شلوار هم بپوشی شبیه مافیاهای گردن کلفت **** می‌شی!
آئویی توانسته بود که از مهلکه رسوایی خودش را نجات دهد. میکایلا دستی روی صورتش کشید. همین چند وقت پیش بود که در آینه چنددانه سبیل طلایی کم‌جان نیست لب‌هایش دیده بود. از آن شب به بعد نظرش نسبت به خودش کمی تغییر کرده بود:
- فکر می‌کردم که تا حالا هم یه عضوی از مافیام!
آئویی چشمان سیاهش را تنگ کرد. خط چشم سیاهش ماهرانه کشیده شده بود. آرام دستش را روی صورت میکایلا گذاشت. گرمای دست او و سرمای صورت میکایلا تضاد عجیبی را به وجود آورده بود. حسی شکم آئویی را مچاله کرد:
- "صورتش خیلی مردونه‌تر شده! همینطوری پیش بره یه دو سه سال دیگه بجا (ایراد تایپی بوده) یه خلافکار می‌شه یه مدلینگ مشهور! احتمالا دیگه اون موقع چشمش دنبال دخترای دیگه‌اس!"
آرام لب‌های سرخ میکایلا را با انگشت شستش نوازش کرد. غم آینده را پشت نقابی از لبخند مخفی نمود. بحث را سریع عوض کرد:
- اوه عزیزم! من فقط دارم می‌گم که یه تیپ جذاب‌تر بزن! حداقل برای هفته‌ی آینده این کار رو بکن!
میکایلا جرعه‌ی آخر نوشیدنی‌اش را بالا داد و پرسید:
- چرا اونوقت؟!
آئویی به لب‌های رژ کشیده‌اش تابی داد. شرارت کوچکی در صدایش مشهود بود:
- خب شاید بخاطر یه پول قلمبه!
میکایلا با پررویی نوشیدنی آئویی را برداشت:
- چرا؟ قراره چی بشه؟!
آئویی به پشت سر میکایلا چشمکی مشکوک زد، میکایلا سریع برگشت تا ببیند چه کسی پشت سر اوست؛ با دیدن مدیر عامل رستورانش کمی شوکه شد:
- یوکی؟! اینجا چیکار می‌کنی؟
یوکی یک دست کت و شلوار نقره‌ای برند به تن داشت. بی‌دعوت کنار میکایلا نشست و دفتر کوچکی را سمت میکایلا هل داد:
- سلام رئیس! منتظر بودم که از تمرین برگردی تا بهت اینو بگم. هفته‌ی بعد یه مشتری خرپول داریم!
یوکی موهای سیاهش را گوجه‌ای بسته بود و با آن عینک بیضی مانند بدون فریمش شبیه مدیران مدرسه شده بود. میکایلا بدون حرف دفتر برنامه‌ریزی یوکی را باز کرد و به تاریخ هفته‌ی بعد رفت. تاریخ معاملات یاکوزا در ذهنش چرخ می‌خورد:
- "اگه با معامله مواد تداخل داشته باشه نمی‌تونم اینجا باشم. ببینم چهارشنبه نیس؟! نه! تاریخش برا سه‌شنبه‌اس!"
با دیدن فامیلی کسی که رزرو کرده بود، ابروان طلایی‌اش در هم کشید:
- این کسی که برای هفته‌ی بعد یه روز رو کامل رزرو کرده، همون آکیامای مشهوره؟!
شهوت پول‌پرستی درونش با دیدن فامیلی آکیاما بیدار شده بود. یوکی خودکارش را میان انگشتان باریکش چرخاند. کمی خودش را به میکایلا نزدیک کرد:
- آکیاما ایچیرو که نه اما ظاهراً یکی از فک و فامیلاشه. برای یه جشن تولد کل رستوران و بار رو رزرو کرده!
میکایلا با اخم دوباره اسم رزرو کننده و میهمان را خواند:
- آکیاما رانمارو و آکیاما هانابی. اسماشون آشناس.
آئویی لباس‌های چرم چسبان ( اینم قبول ندارم چون بدن طرف رو که توصیف نکردم! فقط گفتم جنس لباسش چی بوده!) کارش را مرتب کرد:
- بیخیال! خانواده‌ی آکیاما از خاندان‌های با اصل و نسب ژاپنه! ما یه پرس و جو کردیم. هیچ اطلاعاتی از دختره نیس اما این مرده یکم خورده شیشه داره!
یوکی چشمان جدی‌اش را تنگ کرد. نگاهی تیز به آئویی انداخت:
- "زنیکه ****! خوبه اینا رو خودم بهش گفتم!"
به چشمان سیاهش تابی داد و سعی کرد توجه میکایلا را به خودش جلب کند:
- آره. به بچه‌ها سپردم که ته و توش رو دربیارن. طرف تو کار قاچاق اسلحه و عتیقه‌اس. نوزده سالشه اما یه تاجر موفقه تو زمینه‌ی خودش. تا حالا هیچ ک.س نتونسته علیه‌ش حتی یه شایعه درست کنه.
آئویی هم از یوکی کم نیاورد. با زهر چشم به مدیر رستوران خیره ماند. سرش را به تأیید تکان داد:
- منم قیافه‌اش رو دیدم! از قیافه‌اش شر می‌بارید! اگه نمی‌دونستم کیه می‌گفتم یکی از سردسته‌های یاکوزاست! یه مرد عوضی پرخاشگر!
میکایلا فکش را باز کرد:
- مگه چه قیافه‌ای داره؟
آئویی نیشخند کوچک پیروزمندانه‌ای زد. بالاخره توانسته بود که توجه میکایلا را از آن عفریته‌ی زیبای جدی روی خودش بچرخاند. دستانش را گشود:
- طرف قد بلندی داره با یه دو جین عضله! روی چشم چپش یه خط چاقو افتاده تا وسط گونه‌های استخونیش!
آئویی با انگشت جای زخم را به میکایلا نشان داد. سمت میکایلا خم شد و با جدیت ادامه داد:
- از سر تا پای اون مرد شرارت می‌باره! احتمالا از اون دسته مرداییه که دور خودش یه ****** داره! شاید بخواد که یه شب بمونه. بد نیس براش چند تا مورد جور کنی!
تنها یک کلمه از میان لب‌های میکایلا بیرون خزید:
- عجب!
یوکی آهی کشید. به نظرش آئویی زیادی قضیه را بزرگ کرده بود. دفترش را از میکایلا گرفت:
- فکر نکنم این طوری که آئویی می‌گه، باشه. احتمالا بخواد تو رو بخاطر کار ببینه! برا همین خواهش می‌کنم که اون روز رو جنتلمنانه ظاهر شو!
میکایلا با بدعنقی جواب داد:
- تیپ من خیلی هم خوبه!
یوکی نیم‌نگاهی شرور به آئویی انداخت. وقت آن بود که از مسئول بار انتقام بگیرد. دست روی پای عضلانی میکایلا گذاشت و کمی برای خون‌آشام ناز کرد:
- رئیس!؟ تیپ تو برای ما همیشه خوبه اما برای ملاقات با اون تاجر یکم ناجوره!
آئویی به یوکی چشم‌غره‌ای رفت. در این مورد با هیچ‌ک.س رودربایستی نداشت:
- فکر کنم که تو توی بخش خودت یه عالمه کار داشته باشی!
یوکی برای درآوردن حرص آئویی بیشتر به میکایلا نزدیک شد. کشش صدایش را بیشتر کرد:
- نه عزیزم! من کارام رو سپردم دست یکی دیگه. ممنون که نگران شغل منی!
میکایلا آهی کشید. نمی‌خواست که بین آن دخترها بیش از این شکرآب شود. می‌دانست که آن دو زن از او چه می‌خواهند. نیش‌هایش با کمی درد و تمنا بلند شد. دست دور کمر یوکی گرفت:
- من امشب برای تغذیه جفتتون رو میخوام!
آئویی کمی سرخ شد و با دلخوری به یوکی خیره ماند.
 
موضوع نویسنده

Mikayla

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
43
67
مدال‌ها
1
***
با صدای ویبره‌ی گوشی از خواب پرید. صورتش را مالید و کورکورانه دست دراز کرد تا گوشی را بیابد. دلش نمی‌آمد که چشمانش را باز کند و خواب نرمش را بر هم بزند. تخت‌خواب اتاقش گرم و نرم‌تر از آنی بود که دلش بخواهد بخاطر زنگ گوشی آن را ترک کند. بالاخره بعد از تلاشی یک دقیقه‌ای دستش به گوشی رسید. بدون آنکه به شماره نگاه کند تماس را برقرار کرد و با صدایی گرفته و خسته جواب داد:
- بله؟
صدایی دستوردهنده از پشت گوشی بلند شد:
- میکایلا! تا یه ساعت دیگه تو مقر ایچینوسه باش!
میکایلا ابروان طلایی‌اش را در هم فرو برد. سابقه نداشت که موقع روز به مقر اصلی احضار شود:
- چی شده چیبا؟ خودت که می‌دونی وقتی آفتاب طلوع می‌کنه دوست ندارم بیام بیرون!
چیبا با صدایی عصبی جیغ زد:
- لعنتی! وقتی بهت می‌گم بیا، یعنی اینکه بیا! زر اضافه هم موقوف!
میکایلا ناخودآگاه با شنیدن صدای جیغ عصبی چیبا روی تختش نیم‌خیز شد. چشمانش تا درجه‌ی آخر باز شده بودند. با گیجی پلک زد. یادش نمی‌آمد که آخرین بار چه زمانی چیبا را اینگونه عصبی دیده بود. با کف دست صورتش را مالید و آرام گفت:
- باشه! باشه! دارم میام!
چیبا بدون خداحافظی تماس را قطع کرد. میکایلا برای لحظه‌ای طولانی به صفحه‌ی موبایل خیره ماند. آرام از تخت پایین آمد تا خواب دخترها را بهم نزند. یک دست لباس از داخل کمد برداشت و به حمام رفت. در عرض پنج دقیقه دوش آب یخ گرفت و بیرون زد. جین مشکی‌اش را به پا کرد. در جلوی آینه‌ی قدی روی در کمد ایستاد و به خودش نگاه کرد. خالکوبی اژدهای چینی از کمرش تا روی شانه‌اش کشیده شده بود. جای چند زخم ماندگار و نفرت‌انگیز روی شکم و بازویش به چشم می‌خورد. رکابی سفید رنگی را پوشید و سوئی‌شرت بلند سیاهی را بر تن زد. کشوی اول کمدش را باز کرد. اسلحه‌ی کلت با چند فشنگ در کشو جا خوش کرده بود. با یادآوری خاطره‌ای کشو را بست و زیر لب غر زد:
- مرده‌شور اون پیرمرد هاف‌هافو رو ببرن! هر غلطی بخوام بکنم باید بهش جواب پس بدم!
در یخچال سفید کوچک گوشه‌ی اتاقش را باز کرد. نگاهی به کیسه‌های خون انداخت؛ یک کیسه گروه خونی اُ برداشت. در یخچال را با پا بست و کیسه‌ی خون را سر کشید. سرش را پایین آورد و نیم نگاهی به دخترهای غرق در خواب انداخت. چشم‌های آبی‌اش به رنگ سرخ درآمده بود. سرش را تکان داد و چند بار پلک زد:
- طمع نکن! به اندازه‌ی کافی دیشب موقع کار ازشون خون گرفتی!
کنار پنجره ایستاد و گوشه‌ای از پرده‌ی مخملی سیاه رنگ را کنار زد. با دیدن اشعه‌های درخشان آفتاب چهره درهم کشید. بیرون برای چشمان حساسش بیش از حد روشن بود. از روی میز گرد کنار یخچال، کیف مدارک جعلی‌اش را برداشت. با دو انگشت میان چشمان خسته‌اش را مالید و بی‌صدا از اتاق ساده‌اش بیرون رفت. *** یک ساعت بعد مقر ایچینوسه با بدعنقی از زیر سایه‌ی کلاه سوئی‌شرتش به خانه‌ی اشرافی قدیمی ژاپنی نگریست. دیوارها تا نیمه با سنگ‌های خاکستری سنگ‌چین شده بودند و بقیه‌ی دیوار با کچ سفید کاری شده بود. سفال‌های خاکستری بالای دیوار تازه تعویض شده بودند. درختان قدیمی افرا از بالای دروازه‌ی قدیمی سر کشیده بودند و شاخه‌های سرخ خود را همانند سایبانی روی دروازه نگه داشته بودند. باد پاییزی آرام می‌وزید و برگ‌های سرخ افرا را در هوا پراکنده می‌کرد. دروازه‌ی چوبی بسته بود. آرام سمت در رفت و چندبار کوبه‌ی آهنی در را کوبید. هر کسی که به در نگاه می‌کرد تصور می‌نمود که تماماً چوبی است؛ اما مغزی در عمارت از فولاد آبدیده درست شده بود تا در برابر حمله‌ی تانک هم مقاوم باشد. سرش را چرخاند و به دوربین مداربسته‌ای که در زیر سقف دروازه جا خوش کرده بود، نگریست. در با صدای تقه‌ی کوچکی باز شد. میکایلا نفسی گرفت و به خودش نهیب زد: - "سعی کن به پست اون پیری نخوری. اگر هم خوردی با ادب باش!" پا درون دروازه گذاشت. اولین چیزی که دید دو نگهبان کت و شلوار مشکی مسلح بود. یکی از آنها جلو آمد و میکایلا را بازرسی بدنی کرد. میکایلا دستانش را بالا برد و با نگهبان همکاری کرد. نگهبان بعد از دقیقه‌ای جستجو، صاف ایستاد. دست روی هندزفری بیسیم توی گوشش گذاشت: - پاکه! دروازه پشت سر میکایلا به صورت خودکار بسته شد. نگهبان کچل رو به میکایلا کرد: - بانوی جوان تو ساختمون شرقی منتظرته.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mikayla

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
43
67
مدال‌ها
1
کنار پنجره ایستاد و گوشه‌ای از پرده‌ی مخملی سیاه رنگ را کنار زد. با دیدن اشعه‌های درخشان آفتاب چهره درهم کشید. بیرون برای چشمان حساسش بیش از حد روشن بود. از روی میز گرد کنار یخچال، کیف مدارک جعلی‌اش را برداشت. با دو انگشت میان چشمان خسته‌اش را مالید و بی‌صدا از اتاق ساده‌اش بیرون رفت.
***
یک ساعت بعد
مقر ایچینوسه

با بدعنقی از زیر سایه‌ی کلاه سوئی‌شرتش به خانه‌ی اشرافی قدیمی ژاپنی نگریست. دیوارها تا نیمه با سنگ‌های خاکستری سنگ‌چین شده بودند و بقیه‌ی دیوار با کچ سفید کاری شده بود. سفال‌های خاکستری بالای دیوار تازه تعویض شده بودند. درختان قدیمی افرا از بالای دروازه‌ی قدیمی سر کشیده بودند و شاخه‌های سرخ خود را همانند سایبانی روی دروازه نگه داشته بودند. باد پاییزی آرام می‌وزید و برگ‌های سرخ افرا را در هوا پراکنده می‌کرد. دروازه‌ی چوبی بسته بود. آرام سمت در رفت و چندبار کوبه‌ی آهنی در را کوبید. هر کسی که به در نگاه می‌کرد تصور می‌نمود که تماماً چوبی است؛ اما مغزی در عمارت از فولاد آبدیده درست شده بود تا در برابر حمله‌ی تانک هم مقاوم باشد. سرش را چرخاند و به دوربین مداربسته‌ای که در زیر سقف دروازه جا خوش کرده بود، نگریست. در با صدای تقه‌ی کوچکی باز شد. میکایلا نفسی گرفت و به خودش نهیب زد:
- "سعی کن به پست اون پیری نخوری. اگر هم خوردی با ادب باش!"
پا درون دروازه گذاشت. اولین چیزی که دید دو نگهبان کت و شلوار مشکی مسلح بود. یکی از آنها جلو آمد و میکایلا را بازرسی بدنی کرد. میکایلا دستانش را بالا برد و با نگهبان همکاری کرد. نگهبان بعد از دقیقه‌ای جستجو، صاف ایستاد. دست روی هندزفری بیسیم توی گوشش گذاشت:
- پاکه!
دروازه پشت سر میکایلا به صورت خودکار بسته شد. نگهبان کچل رو به میکایلا کرد:
- بانوی جوان تو ساختمون شرقی منتظرته.
 
موضوع نویسنده

Mikayla

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
43
67
مدال‌ها
1
میکایلا دست در جیب سوئی‌شرتش فرو برد:
- متوجه شدم.
آرام از میان دو نگهبان مسلح به مسلسل یوزی گذشت. سنگ‌های سفید جاده زیر فشار پاهایش خرچ‌خرچ صدا می‌دادند. صدای چهچه‌ی بلبل از داخل باغ می‌آمد. همیشه دوست داشت که در باغ خانه‌ی ایچینوسه چند ساعتی بماند و از زیبایی طبیعی آن باغ لذت ببرد؛ اما هر بار با دیدن پدرخوانده‌ی باند یاکوزای ایچینوسه پشمان می‌شد. باد، برگ‌های خزان زده را روی زمین چمنی باغ می‌ریخت و زحمت باغبانان را دو برابر می‌کرد. چشمش به انارهای درشت آویزان از درخت افتاد. راهش را کج کرد و بزرگترین انار را از شاخه‌های سبز و زرد درخت کند. انار درشت را بالا انداخت و در هوا قاپید. به جاده‌ی اصلی برگشت. بعد از رسیدن به پارکینگ، سمت راست پیچید. پارکینگ پر از ماشین‌های ضد گلوله و مدل بالا بود. چشمش به فراری سفید چیبا افتاد که در زیر سایه‌های درخت لمیده بود. تنها یک بار تجربه‌ی نشستن در آن ماشین را داشت اما همان هم خاطره‌ی شیرینی در ذهنش ساخته بود. آن هیولای سرعت توانسته بود که در خطرناک‌ترین لحظات جان او و چیبا را با هم نجات دهد. نگاه کش‌دارش را از هیولای خفته در سایه‌ی درخت چنار کند. از روی سنگ‌فرش تکه‌تکه بر روی چمن راهش را سمت عمارت شرقی چرخاند. با خشنودی در زیر سایه‌های درختان راه می‌رفت. انار درشت را بالا می‌انداخت و دوباره می‌قاپید. انرژی نهفته در درونش به غلیان درآمده بود. دوست داشت که مسافت باقی‌مانده را با سرعت خون‌آشامی‌اش طی کند اما قوانین پدرخوانده مانع سفتی سختی برای خواست درونی میکایلا بود. پوفی کشید و سعی کرد که از صدای چهچه‌ی بلبل و جیک‌جیک گنجشکان ورّاج لذت ببرد. آرام آرام به ساختمان اصلی نزدیک می‌شد. با رسیدن به ایوان چوبی خانه، کتونی‌های سیاهش را روی تخته‌سنگ درآورد و جفت کرد. ناخودآگاه یاد آن ترکه‌ای افتاد که پدرخوانده به سرش کوفته بود. میکایلا بخاطر نامنظم درآوردن کفش‌هایش و قدم گذاشتن با کفش روی ایوان چوبی خانه تنبیه شده بود. دست در یکی از جیب‌هایش برد. دست دیگرش آزاد بود و آرام تاب می‌خورد. راهش را در ایوان چوبی ادامه داد. چشمش به برکه‌ی کوچک افتاد. ماهی‌های کوی در زیر برگ‌ها و گل‌های بزرگ نیلوفر آبی آزادانه شنا می‌کردند. باله‌های زیبایشان در زیر نورآفتاب می‌درخشید و می‌رقصید. میکایلا از روی پل چوبی مسقف وسط برکه رد شد. ماهی‌ها با دیدن او در یک جا جمع شدند. میکایلا لبخند کوچکی زد. به اطراف نگاهی انداخت. وقتی کسی را ندید، انار را با ناخن‌های نوک‌تیزش نصف کرد و در برکه انداخت. ماهی‌ها با گرسنگی به انار هجوم بردند. صدای شلپ‌شلپ آب لبخند میکایلا را عمیق‌تر کرد. میکایلا برای لحظاتی ایستاد و از غذاخوردن ماهی‌ها لذت برد. دوباره سرک کشید و به اطراف نگاه کرد. هیچ ک.س او را نمی‌پایید. پا تند کرد و سریع‌تر خودش را به عمارت شرقی رساند. می‌دانست که چیبا همین الان هم از دست او ناراضی است. آهی کشید و در چوبی را کنار راند. راهرو خالی بود.
 
موضوع نویسنده

Mikayla

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
43
67
مدال‌ها
1
با قدم‌هایی مطمئن در راهروی خالی پیش رفت. پارکت چوبی کف، زیر فشار روح‌وار پاهایش کوچکترین صدایی تولید نمی‌کرد. از میان نقاشی‌های قدیمی و نفیس آویزان شده از دیوار رد شد و از پله‌های چوبی پایین رفت. شعله‌ی شمع‌های معطر روی دیوار نور کافی برای دیدگان حساس او به ارمغان می‌آورد. کمی هوا را بویید. نفسش را با کمی نفرت بیرون داد و زیر لب غر زد:
- یه بویی میاد! مثل مواد مخدر می‌مونه! چی تو این شمعای کوفتی ریختن؟!
ابروهای طلایی‌اش همانند یک گره بهم پیچ خوردند. مردمک چشمان آبی براقش همانند مردمک چشمان یک گربه باریک و وحشی شده بود. به راهروی زیرزمینی رسید. نقاشی‌های روی دیوار، همه شمایلی از اژدهایان شرقی بودند. به آخرین اتاق در آخر راهرو رسید. در بزرگ چوبی به صورت خودکار باز شد. میکایلا پا داخل اتاق تاریک چیبا گذاشت. در چوبی پشت سر میکایلا بسته شد. نگاه تیز میکایلا سریع چیبا را یافت. هیکلی باریک و قوزکرده روی صندلی گیمینگ رو به روی شش مانیتور بزرگ نشسته بود. انگشتان باریکش ماهرانه روی 3 کیبورد رو به رویش می‌دویدند. چیبا از میان موهای بلند بهم ریخته و بلندش با صدایی گرفته گفت:
- پنچ دیقه دیر کردی!
میکایلا با کمی نفرت به اتاق بهم ریخته‌ی چیبا نگاه کرد. ظرف‌های کثیف غذا دور و بر میز تلنبار شده بودند. کاغذهای مچاله شده در سراسر کف اتاق به چشم می خوردند. تخت‌خواب بلا استفاده مانده بود اما پتوی آن در وسط اتاق مچاله شده بود. پوست شکلات و آشغال تخمه دور و بر میز کار چیبا رها گشته بود. در کمد چیبا باز مانده بود و لباس‌های تمیز و کثیف در همه جا حتی روی میز مطالعه و در کمد به چشم می‌خوردند. بوی بد آشغال‌های مانده باعث شده بود که میکایلا عصبی بشود. چیبا پای باریکش را دراز کرد و روی صندلی چرخی زد. همینکه رو به روی میکایلا قرار گرفت با بدعنقی حرفش را تکرار کرد:
- چرا دیر کردی؟
میکایلا بدون جواب دادن به چیبا دستش را سمت کلید برق دراز کرد. چیبا جیغ زد:
- نه روشن نکن!
میکایلا با حرص، دستش را روی کلید برق کوفت. نور سفید رنگ مهتابی‌ها اتاق را در یک هزارم ثانیه روشن کرد. چیبا جیغی بلند کشید. صورت باریکش را با دستان لاغرمردنی‌اش پوشاند و غرید:
- لعنت بهت میکا! اون برق لعنتی رو خاموش کن!
میکایلا دست به سی*ن*ه به دیوار تکیه زد و با اخم شروع به نصیحت چیبا کرد:
- خیر سرت مثلاً یه دختری اما از صد تا پسر، چرک‌تر زندگی می‌کنی! این چه کثافتیه؟! هر کی ندونه فکر می‌کنه که پا گذاشته تو لونه‌ی سگ! حتی منم اینطوری چرک نیستم!
چیبا دستان باریک و استخوانی‌اش را از روی صورتش برداشت. تی‌شرت کرم رنگ آستین کوتاه به تنش زار می‌زد. پاهای لاغرش را از صندلی آویزان کرد. حتی آن شلوارک جین هم به تن نحیفش گشاد بود. چیبا کف موهای بهم ریخته‌اش را با ناخن‌های چرک گرفته‌اش خاراند:
- خب این یه ماهه نتونستم به خودم برسم. اکثراً پای سیستم بودم!
میکایلا دندان‌قروچه‌ای کرد و با تحقیر غرید:
- خفه بابا! مثلا تنها وارث گروه ایچینوسه‌ای! عرضه نداری خودت این کار رو بکنی، سختته به دو تا خدمتکار بگی بیان زیرت رو جمع کنن؟ یا برای اینم گشادیت میاد؟!
چیبا به پاهای باریکش تابی داد و از شرم هیچ نگفت. میکایلا آهی عصبی کشید و با انگشت سبابه پیشانی بلندش را مالید:
- در ضمن! در مورد اینکه گفتی دیر رسیدی... . من دیر نرسیدم. رأس ساعت توی مقر بودم و فقط بخاطر پاپابزرگ جنابعالی طول کشید که برسم!
چیبا از زیر موهای بلندش نیشخندی مریض‌گونه زد:
- برای پاپابزرگ دیر کردی یا غذا دادن به ماهی‌ها؟ می‌دونی؟! اون ماهیا غذای مخصوص دارن! پاپابزرگ بفهمه بهشون انار دادی پاره‌ات می‌کنه!
رنگ از رخ میکایلا پرید. تکیه‌اش را از دیوار چوبی برداشت:
- تو از کجا می‌دونی؟! اونجا که هیچ دوربینی نبود!
چیبا شانه‌های باریکش را بالا انداخت:
- شاید برای اینکه من همه‌ی دوربینای مداربسته‌ی توی خونه رو با دوربین مخفی عوض کردم!
میکایلا با حرص گفت:
- تو یه مریض پارانوئید هستی! نکنه توی توالت‌های اینجا هم دوربین گذاشتی!؟
چیبا کش و قوسی به بدن خلالی‌اش داد و با صدایی که خستگی در آن موج می‌زد، پاسخ داد:
- نه! اما فکر خوبیه! ممکنه که یکی بخواد از اونجاها خرابکاری کنه!
میکایلا با خشم لگدی به پتو زد و آن را روی تخت پرت کرد. رو به روی صندلی چیبا ایستاد و با چشمانی وحشی تهدید کرد:
- به نفعته که دلیل خوبی برای بیدار کردن من از خواب داشته باشی وگرنه همینجا مجبور به استفاده از خشونت می‌شم! می‌دونی که از کار کردن تو روز بیزارم!
چیبا چنگی لای موهای درهم گوریده‌اش برد و آنها را عقب راند. زیر چشمان سبز زیبایش دو بالشتک سیاه فرو رفته بود. میکایلا برای لحظه‌ای با ترحم به دخترک هکر نحیف نگریست. چیبا ارتباط چشمی‌اش را با میکایلا قطع کرد. روی زمین پا کوبید و صندلی را سمت مانیتورهای پر از اطلاعات چرخاند. همزمان با فشردن دکمه‌های کیبورد گفت:
- از حادثه‌ی اخیر توی نیویورک که خبر داری؟!
میکایلا کلاه سوئی‌شرتش را عقب راند. گوشواره‌های طلای حلقه‌ایش زیر نور مهتابی می‌درخشیدند. دماغش را با صدای کمی بالا کشید:
- آره. دیشب تو خیابون بودم که تلویزیون به صورت سر بسته اعلام کرد. بقیه رو از تو یوتیوب فهمیدم.
چیبا چند فیلم ضبط شده از آمریکا را روی مانیتورها بالا آورد. صدای نوجوانش در گوش‌های نوک‌تیز و کوچک میکایلا طنین انداخت:
- من تو این مدت روی اوچیها ریکی زوم کرده بودم. اون تنها کسی از قبیله‌ی اوچیهاست که می‌دونیم چه شکلیه.
عکسی از اوچیها ریکی بالا آمد که با لبخند در حال گرفتن جایزه‌ی پزشکی نوبل بود. چیبا اخمی کرد و با ابروهای گره خورده‌اش ادامه داد:
- تو این مدت خیلی دنبال اوچیها ریکی بودم که به اوچیها ایچیرو برسم؛ اما داشتم دنبال فامیلی اشتباه می‌گشتم! اون با فامیلی یامازاکی یوری فعالیت می‌کرد.
دستان میکایلا با خشم مشت شده بود. نفسش را با کینه بیرون داد:
- این امکان نداره! توی اون آزمایشگاه همه به اسم اوچیها ریکی می‌شناختنش!
چیبا قوز کرد و با سرعت بیشتری اطلاعات را وارد سیستم کرد:
- یامازاکی یوری اسمیه که باهاش مقاله‌هاش رو چاپ می‌کرده. می‌شه گفت یه اسم جعلی بوده برای پوشش.
نیش‌های میکایلا با خشم بیرون زدند. میکایلا با گرفتن چند نفس به زحمت خودش را آرام کرد:
- خب حالا کدوم قبرستونیه؟!
چیبا با تفریح سؤال پرسید:
- چرا؟! باهاش کاری داری؟
میکایلا پوفی کشید و به چشمانش تابی داد:
- محض رضای خدا! چیبا الان اعصاب درستی برای کل‌کل ندارم! اون عوضی الان کجاست؟!
چیبا همه‌ی مانیتورها را خاموش کرد. آرام سمت میکایلا چرخید:
- بهت نمی‌گم!
چشمان میکایلا به رنگ سرخ درآمد. بی‌اراده یقه‌ی شل چیبا را گرفت و او را بلند کرد. با صدای دورگه‌ای غرید:
- زودتر بگو تا پشیمون نشدم!
چیبا بدون کوچکترین ترسی در ذغال‌های گداخته‌ی دیدگان میکایلا خیره شد:
- نمی‌گم چون تنها سر نخم رو از بین می‌بری!
میکایلا با خشم دخترک را روی صندلی کوباند و صدای دورگه‌اش در اتاق اکو شد:
- اون کثافت باید بمیره! این تو نیستی که برای من تصمیم می‌گیره!
چیبا از درد چهره‌ی باریکش را درهم کشیده بود. استخوان جناغ سی*ن*ه‌اش را با درد مالید:
- تو اینکه ریکی باید بمیره شکی نیس... اما وقتی می‌میره که من بگم! این تنها شرط منه! قبول می‌کنی یا نه؟!
نگاه سرخ میکایلا با خشم به چشمان آرام و سبز چیبا دوخته شد:
- "این دختر عوضی فقط رو پاشنه‌ی خودش می‌چرخه! هر چقدر هم تهدیدش کنم فایده نداره!"
چنگی لای موهای طلایی‌اش که نوک سیاهی داشت برد و با درماندگی نالید:
- لعنت بهت چیبا! می‌خوای چیکار کنی؟!
چیبا گردن خسته‌اش را مالید:
- همونطوری که تو می‌خوای به ریکی برسی، منم می‌خوام به ایچیرو برسم. با این تفاوت که تو قیافه‌ی ریکی و اسمشو می‌دونستی و من از ایچیرو فقط یه اسم دارم و کلی افسانه و مزخرفات!
میکایلا چند قدمی در آن آشفته بازار برداشت و دور خودش چرخید. صورتش را مالید و سمت چیبا برگشت. خودش را به زحمت آرام کرده بود. می‌دانست که چیبا از موضع خودش کوتاه نمی‌آید. صورتش به حالت اولیه برگشته بود. چنگی لای موهای مجعدش برد:
- لعنت بهت چیبا! باشه! قول می‌دم که اون عوضی رو تا وقتی که تو نگی نکشم!
چیبا لبخندی درنده زد:
- پسر عاقل! حالا برو آماده‌ی سفر شو! قراره با جت شخصی من بریم آمریکا!

***
 
موضوع نویسنده

Mikayla

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
43
67
مدال‌ها
1
روز بعد، جنگل حومه‌ی روستای آمه

هوا مه گرفته و مرموز بود. سایه‌ای به سرعت از داخل مه بیرون پرید و پشت درخت پناه گرفت. چهار شوریکن از ناکجاآباد در تنه‌ی درختی که پشت آن پناه گرفته بود، فرو رفت. صدای قهقهه‌ای در مه غلیظ پیچید:
- دیگه تمومه آکامه! تو لو رفتی!
آکامه چهره در هم کشید و به سرعت با یک پشتک از هجوم دوباره‌ی شوریکن‌ها جاخالی داد. جهت پرتاب ستاره‌ها را تشخیص داد و یک کونای از غلاف چرمی دور رانش بیرون کشید. مهاجم را نمی‌دید. تیری در تاریکی انداخت و کونای نقره‌ای را با چرخشی مرگبار رها کرد. صدای قهقهه دوباره در مه پیچید:
- خطا رفت!
آکامه دندان قروچه‌ای کرد و غرید:
- خفه شو رانمارو!
خواست که روی شاخه‌ی بزرگ درخت گیلاس بپرد که یک‌دفعه چیزی دور پایش پیچید. جیغ کوتاهی زد و در کسری از ثانیه سر و ته شد. با نفرت به طناب تله خیره گشت. چاقویی را از ساعدبند چرمی‌اش بیرون کشید و خواست تا طناب تله را بدرد. سرمای تیغه‌ای تیز روی گردنش نشست. رانمارو با نیشخندی پیروزمندانه شمشیر کوتاه نینجایی‌اش را روی گردن عرق کرده‌ی آکامه نهاد:
- دیگه تمومه! تو دیگه یه نینجای مرده‌ای!
آکامه به ناچار دستش را عقب کشید و سروته به شکارچی‌اش خیره ماند. با حرص اخمی کرد:
- تو یه عوضی مکاری!
رانمارو دستش را عقب کشید و تیغه‌ی شمشیر را با غرور روی شانه‌اش گذاشت:
- اوخی! دختر رئیس حرصش گرفته!
رانمارو با شرارت نیشخندی تا بناگوش زد و آکامه‌ی سر و ته را تاب داد. صدای پای چند نفر از داخل مه آمد. رانمارو شمشیر کوتاهش را غلاف کرد و با ترحم گفت:
- هنوز یه جوجه‌ای! دفعه‌ی بعد جلوی من قدقد کنی یا هانا را اذیت کنی به این راحتی ولت نمی کنم!
کیتو که تازه به جمع دو نفره‌ی آنها ملحق شده بود، با اخم کار رانمارو را تقبیح کرد:
- تمومش کن رانمارو!
رانمارو رو به جمع برگشت. با دیدن نیمه روباه فکری شرارت‌بار در ذهنش خطور کرد:
- "اون دفعه شانس اورد که از دستم در رفت. این بار تا حد مرگ کتکش می‌زنم ببینم باز اون زبون درازش رو تکون می‌ده یا نه!"
رانمارو با نیشخندی طعنه زد:
- چیه روباه؟! از اینکه دارم خواهر ناتنیت رو اذیت می‌کنم ناراحتی؟
کیتو دست روی غلاف شمشیرش نهاد و آن را
در مشتش فشرد. او در روستا مجاز بود تا به هر شکلی که دوست دارد تغییر قیافه بدهد؛ اما همیشه شکل اصلی‌اش را انتخاب می‌کرد. نیمه روباه ابروهای سفیدش را درهم فرو برد:
- مبارزه دیگه تمومه. تو حق نداری باز اذیتش کنی!
رانمارو در دو قدمی کیتو ایستاد. نگاهی به کنار انداخت. لب‌های سرخ تیره‌اش به پوزخندی تحقیرآمیز پیچ خورد. ضربه‌ی کوچکی به سی*ن*ه‌ی کیتو که یک سر و گردن از او کوتاه‌تر بود، زد. کیتو عقب نکشید و دست رانمارو را پس زد. رانمارو از بالا به پایین نگریست:
- می‌خوام ببینم تا کی می‌تونی از خواهر هیولات دفاع کنی؟! نهایتا بتونی تا سال دیگه ع*ن بازی دربیاری! بعدش چی؟!
کیتو گوش‌های روباهی مخملی سفید رنگش را با تهدید سیخ کرده بود. دندان‌های تیزش را روی هم فشرد:
- "می‌دونم که داره منو برای دعوا تحریک می‌کنه ولی نمی‌تونم ساکت بشینم و ببینم که داره به آکامه و خونواده‌ام توهین می‌کنه! بذار این سری من حالش رو بگیرم!"
نفسش را تحقیرآمیز بیرون داد:
- تو بهتره مراقب خواهر چلاق خودت باشی! دفعه‌ی بعد که به پستم بخوره می‌دونم چیکارش کنم!
هانابی که در پنچ قدمی پسرها ایستاده بود با اخم و تشر به کیتو اعتراض کرد:
- هی!!!
ابروان کلفت و سیاه رانمارو با تهدید در هم فرو رفتند. چشمان سیاه رانمارو تار و بی‌احساس شد. صدای آرام و تهدیدآمیزش در مه غرق شد:
- روزی که انگشتت هانا رو لمس کنه روز آخریه که نفس می‌کشی!
جو بین دو پسر متشنج بود و هر لحظه امکان می‌رفت که دعوای شدیدی صورت بگیرد. پسر دوازده ساله‌ای که هاکامای سفیدی پوشیده بود، با آرامش رانمارو را صدا زد:
- سنپای!؟
رانمارو با غیض به پسرک خیره شد:
- چته شیکی؟!
شیکی بخاطر موهای زال و لباس‌های سفیدش با مه یکی شده بود. فلوت بلندش را به سی*ن*ه فشرد. چشم‌هایش را با پارچه‌ی باریک سفیدی بسته بود. لبان باریک صورتی‌اش را روی هم فشرد. تردید در صدای لرزانش موج می‌زد:
- من نسبت به این وضعیت هیچ حس خوبی ندارم!
 
موضوع نویسنده

Mikayla

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
43
67
مدال‌ها
1
رانمارو برای لحظه‌ای با حرص چشمانش را روی هم فشرد:
- اصلا کی بهت گفت که بیای دنبال ما؟! پسره‌ی ریقو!
شیکی سرش را پایین انداخت و هیچ نگفت. پسر جوانی دست روی شانه‌ی شیکی گذاشت:
- هی ران! تمومش کن! تو حق نداری که برای بقیه تعیین تکلیف کنی!
رانمارو رو به پسر جوانی که تکه‌ی جلوی موهای سیاهش را به رنگ آبی درآورده بود، خیره شد. فکش را کمی کج کرد و صورت صافش را که تازه اصلاح کرده بود، لمس کرد. سری به تأیید تکان داد:
- دیدارا! وقتی این سری زدم سرویست کردم می‌فهمی که حق دارم یا ندارم.
دیدارا رو به رانمارو دست به سی*ن*ه شد و با قلدری گردن راست کرد:
- جدی؟! سری پیش تو بودی که مثل یه چلاق زمین خوردی!
رانمارو کیتوی کوتاه قامت را کنار زد. کیتو با تهدید نگاه رانمارو کرد. رانمارو بی‌اهمیت به کیتو جواب دیدارا را داد:
- سری پیش شانس اوردی اما این دفعه دیگه خبری از شانست نیس!
کیتو با کینه توهین نمود:
- هُــش!!!
رانمارو سریع با چشمانی زهرآگین سمت کیتو چرخید. آکامه طناب دور پایش را بریده بود. با مهارت روی زمین پرید و باقیمانده‌ی طناب را از دور مچ دردناک پایش جدا کرد. ایستاد و طناب را دور انداخت. مثل همیشه عذاب وجدان گلویش را با کینه فشرد:
- "همش بخاطر چلاق بودن منه که کیتو تو دردسر می‌افته. چی می‌شد که از روی زمین محو بشم."
رانمارو نیم نگاهی بی‌اهمیت به آکامه انداخت. با شست دست چپش به آکامه اشاره کرد:
- بهتره خواهر چلاقتو جمع کنی! شنیدم که دیشب با بدبختی تونسته یه زالوی ضعیف رو بکشه! واقعا فکر کرده که با کشتن یه زالوی بدبخت مفلوک می‌تونه جلوی من وایسه؟!
کیتو کینه‌توزانه، ضربه‌ای محکم به سی*ن*ه‌ی رانمارو زد و صدایش را بالا برد:
- خفه شو عوضی!!!
رانمارو تنها نیم قدم از ضربه‌ی کیتو عقب رفته بود. صدای آرام آکامه توجه کیتو را به خودش جلب کرد:
- کیتو! بیا بریم.
موهای سیاه بلند آکامه تمام نیمه‌ی بالایی و چپ صورتش را پوشانده بود و اجازه نمی‌داد تا دیگران متوجه شرم موجود در صورتش بشوند.کیتو با کمی ناراحتی و ترحم به خواهرش نگاه کرد. رانمارو نیشخند دندان‌نمایی زد و کیتو را بیشتر تحریک نمود:
- آره! به حرف خواهر چلاقت گوش کن! اون حتی نمی‌تونه چاکراش رو درست کنترل کنه اما مخش تو دعوا خوب کار می‌کنه!
کیتو بدون فکر به سرعت رعد مشتش را بالا برد که شیکی با اضطراب و لب جویدن به اطراف نگاه کرد. صدای لرزانش مشت کیتو را متوقف کرد:
- یه چیزی اینجاست!!!
هشدارهای شیکی چیزی نبود که سرسری گرفته شوند. برای یک لحظه همه هشیار شدند و به مه اطرافشان نگریستند. رانمارو هم با حش ششم خود خطری را که شیکی گوشزد می‌کرد را لمس می‌نمود. جنگل اطراف روستا ساکت شده بود. هر شش نینجای تازه‌کار پشت به پشت هم در یک دایره به همدیگر نزدیک شدند. درختان همانند اشباحی خاکستری و خوفناک آنها را محاصره کرده بودند. دیدارا شمشیرش را از غلاف بیرون کشید و با دلخوری گِلِگی کرد:
- نمی‌شد زودتر اخطار بدی؟!
شیکی فلوت را به لبش نزدیک نمود تا نتی بنوازد:
- من سعی کردم اما سنپای دوم گوش نداد!
هانا یک اسکلت انسان را احضار کرد. دو گوی آتشین آبی‌رنگ در حفره‌های توخالی چشمان اسکلت می‌غریدند. هانا به اسکلت دستور داد:
- برو تو مه!
فک اسکلت چلق‌چلق بهم خورد و با قدم‌هایی نامتوازن در مه فرو رفت. کیتو طعنه‌ای زد:
- مطمئنی که اون تیکه استخون می‌تونه کاری بکنه؟
هانا لبخندی مغرور و نامطمئن زد. می‌خواست خودش را قابل اتکا نشان بدهد. با غرور تکه‌ای از موهای سیاهش را عقب راند:
- البته! اون بهترین سربازمه!
طولی نکشید که صدای ریختن اسکلت و پرت شدن استخوان‌ها بر روی زمین حواس همه را به سمت خود جلب کرد. هانا با ترس به جمجمه‌ای که جلویش افتاده بود، خیره ماند. چشمان جمجمه تو خالی و سرد بودند. عرق سردی از تیغه‌ی کمر هانابی پایین خزید. کیتو پنجه‌اش را باز کرد. شعله‌ای به رنگ بنفش در کف دستش شکل گرفت. با احساس رضایتی که در صدایش مشهود بود، گفت:
- ر*** که! مثلا این بهترین احضارت بود؟!
هانابی با حرص دندان قروچه‌ای کرد:
- وقتی برگردیم به روستا همه گیسات رو با پشم‌چین می‌زنم! نیمه روباه عوضی!


سنپای: ارشد
 
موضوع نویسنده

Mikayla

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
43
67
مدال‌ها
1
کیتو شعله‌ی کف دستش را سمت همانجایی که اسکلت هانابی رفته بود، پرت کرد. صدای غرغری حیوانی برخاست. هانا با کینه و طعنه نیمه روباه را سرزنش کرد:
- آره! تو هم زدی کشتیش!
کیتو دهان کجی کرد و جواب هانابی را نداد. رانمارو با جدیت به تیغه‌ی شمشیرش چنگ برد:
- اولویت با زنده موندنه! شیکی؟! دیگه چی می‌بینی؟!
شیکی آب دهانش را به زحمت قورت داد تا گلوی خشک شده‌اش را تر کند. از پشت آن پارچه‌ی باریک روی چشمانش به درون مه نگریست:
- خیلی بزرگه و ... شکل ثابتی نداره!
دیدارا با اخمی ناشی از تمرکز تأکید کرد:
- ما هنوز تو منطقه‌ی امن روستاییم! چطوری یه همچین کوفتی اومده تو قلمرو امنمون!؟
شیکی فلوت را روی لبان باریک صورتی‌اش گذاشت. نفسی گرفت و قوی‌ترین نتی را که پدرش به او یاد داده بود را زد. صدای تیز فلوت مثل خنج در هوای مه گرفته و مرموز پیچید. آکامه با خیره شدن به روبه رویش نالید:
- اوه! لعنت!
نه چشم سرخ از درون مه به او خیره شده بود. احساس فلجی سر تا پایش را فرا گرفت. همه با ترسی فلج کننده به سمتی که آکامه خیره شده بود، نگریستند. هیولای نه چشم غرشی رعدآسا سر داد. موج صدا برگ‌های خشک روی زمین و گرد و خاک را بلند کرد. دیدارا داد زد:
- در برین!!!
نیازی به اخطار نبود. هر شش نفر از سمت مخالف پا به فرار گذاشتند. هانابی با گلویی خشک شده جیغ زد:
- اون دیگه چه کوفتی بود!؟
صدای نعره‌ی هیولا و شکستن چند درخت از پشت سرشان به گوش رسید. شش نینجای نوجوان با نهایت توانشان در جنگل کورکورانه می‌دویدند. رانمارو در حال پرین از روی ریشه‌ی بزرگ درختی، نعره‌ای از درد سر داد. هانابی به درختی چنگ زد تا بتواند بایستد و همزمان صدای جیغش در جنگل پیچید:
- دادااااااش!!!
دیدارا ایستاد و نگاهی با اضطراب به رانمارو انداخت. بازویی سیاه‌رنگ در شانه‌ی رانمارو فرو رفته بود. هیولا او را گرفته بود و سمت خود روی زمین در عمق مه می‌کشانید. آکامه زودتر از دیدارا به رانمارو رسید و با شمشیر آن بازوی سیاه شعله‌وار را برید. صدای نعره‌ی دردآلود هیولا بلند شد. بازویی که در کتف رانمارو مانده بود، با چند پیچ و تاب محو شد. دیدارا رانمارو را بلند کرد و پرسید:
- می‌تونی بدویی؟
رانمارو زخم کتفش را با کف دست می‌فشرد خون سرخ از میان انگشتانش فواره می‌زد. چشمان سیاهش سر خورد و بین دستان دیدارا سقوط کرد. آکامه رو به کیتو جیغ زد:
- همه‌ی درختا رو آتیش بزن تا نتونه جلو بیاد!
کیتو بی درنگ کاری را که آکامه گفته بود، انجام داد. ردیفی از درختان را با شعله‌های بنفش به آتش کشید. دیدارا، رانماروی بیهوش را روی شانه‌اش انداخت. شمشیر خونین از دست رانمارو افتاد و تیغه‌اش تا نیمه در زمین نمناک جنگل فرو رفت. شیکی از فاصله‌ای ده متری داد زد:
- خودش کنده اما بازوهاش سریعن! داره خودشو می‌رسونه!
دیدارا فحشی زیر لب داد و با سختی دوید:
- شت! بدویین! من میارمش!
همه به دویدن ادامه دادند. صدای کنده شدن درختی و پرتاب شدنش دلهره و ترس را در وجود همه انداخت. کیتو با ضربه‌ای به کمرش، زمین خورد. گونه‌اش به شدت روی زمین سابیده شد. درختی که هیولا پرت کرده بود، درست به کیتو خورده بود. کیتو با درد به زمین چنگی زد. کمرش بی‌حس شده بود. خیس شدن پارچه‌ی آبی‌رنگ پیراهنش را حس می‌کرد. آکامه با وحشت ایستاد و جیغ زد:
- کیتــو!!!
سریع سمت درخت دوید و سعی کرد که تنه‌ی قطور درخت کاج را از روی برادر ناتنی‌اش کنار بزند. کیتو نیم نگاهی ناامید و سرد به آکامه انداخت. هجوم خون به داخل دهانش را حس کرد. سرفه‌ای خونین خاک سرد جنگل را به رنگ سرخ درآورد. کیتو با ضعف نالید:
- فایده... نداره! نِه... ساما... منو تنها... بذار!
آکامه با چشمانی پر از اشک تنه‌ی قطور درخت را هل داد و با هق‌هق گفت:
- تنهات نمی‌ذارم!... دیگه نمی‌خوام ک.س دیگه‌ای رو از دست بدم!
زمین زیر گام‌های بی‌قرار آکامه گود شده بود. کیتو با نفس‌هایی بریده و چشمانی پر از اشک التماس کرد:
- خواهش... می‌کنم... برو!
آکامه با درد و بیچارگی خودش را به تنه‌ی درخت می‌کوباند اما هیچ فایده‌ای نداشت. با نفرت به جای خالی بقیه چشم دوخت. او را تنها گذاشته بودند. غم و اندوه همراه چاشنی قدرتمند ناامیدی پاهای باریکش را از کار انداخت. زانوان سستش زمین خاکی و نمناک را لمس کرد. صدای شکستن درختان لحظه به لحظه نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. با اندوه دست سمت شمشیرش برد. اگر نمی‌توانست برادر کوچکش را نجات دهد، خود نیز با برادرش به مصاف مرگ می‌رفت. تیغه‌ی تیز نقره‌ای را از نیام بیرون کشید. کتفش از شدت درد کوبش به تنه‌ی درخت گزگز می‌کرد. آخرین درختان هم با سر و صدای بلندی شکستند. کیتو ناخن‌هایش را در خاک فرو کرد و با تمنا و اشک التماس کرد:
- فرار ... کن!
گوش‌های نقره‌ای روباهی‌اش با بیچارگی فرو افتاده بودند. آکامه بی‌توجه به کیتو خیره در چشمان سرخ هیولا مانده بود. هیولا دهانش را باز کرد. حتی دندان‌های تیز و برنده‌اش به رنگ سیاه بودند. زبان سرخ و بلند هیولا از دهانش بیرون آمد و خرخری حیوانی سر داد. آکامه با اراده‌ای پولادین سر جایش ایستاد. مرگ را با آغوشی باز پذیرفته بود. شمشیرش را چرخاند و با جهشی بلند سمت هیولای نه چشم پرید. کیتو با نفس‌هایی بریده ناله‌ای کم جان زد:
- آکــامــه!!!
خون به داخل دهانش هجوم آورد و امانش را برید. بازوهای سیاه هیولا به دور خواهرش پیچیده بودند و او را همانند یک پیله در خود می‌بلعیدند. چشمان نقره‌ای کیتو کم‌کم رو به تاری می‌رفت. از میان سیاهی و پرده‌ی اشک، با بدن نیمه‌جان خواهرش در بازوان آن هیولا خداحافظی کرد. آخرین چیزی که دید، این بود که آکامه کم کم به دهان سرخ آن هیولا نزدیک و نزدیک تر می‌شود. لب‌هایش را بی‌صدا برهم زد:
- آکا... مه!
و تاریکی او را در خود بلعید.

***
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین