- Jul
- 43
- 67
- مدالها
- 1
هانابی همراه شیکی با نفسنفس جلوی ساختمان جلسات روستا ایستاد. ساختمان ترکیبی از معماری مدرن و معماری قدیمی ژاپنی بود. آب خشک شدهی گلویش را به زحمت فرو داد. دیدارا در وسط راه از آنها جدا شده بود و رانمارو را به بیمارستان روستا برده بود. هانابی نگاهی به پشت سرش انداخت. رنگ صورتش پریده بود و دانههای درشت و سرد عرق از صورتش میبارید. لبان خشک قلوهایش را روی هم مالید و با صدایی بریده پرسید:
- پس آکامه و ...کیتو کجان؟!
شیکی هم به دور و برش با ترس نگریست و گفت:
- نمیدونم! آکامه ساما پشت من بود ... اما الان نیس!
هانابی دستش را به نشانهی بیاهمیتی تکان داد. گلویش از تشنگی خشکیده بود. از پلههای سنگی خاکستری بالا رفت و داد زد:
- بیا! باید زودتر به عمو بگیم!
عضلات پاهای باریکش از شدت درد جیغ میزدند اما هانا آنها را با اراده و ترس میتاراند. شیکی نیم نگاهی دیگر به مه رقیق درون روستا انداخت و دنبال هانا به داخل ساختمان رفت. از بین درهای اتوماتیک شیشهای رد شدند و از لابی مجلل ساختمان، سمت آسانسور طلایی – نقرهای هجوم بردند. هانابی، کسی را که جلوی در آسانسور بود هل داد و خودش اول وارد شد. رو به آن کارمند که تمام برگههایش پخش زمین شده بود، احترامی گذاشت:
- خیلی ببخشین!
خیلی سریع دکمهی طبقهی چهارم را زد. کارمند با حرص و خشم رو به دو جینین غرید:
- مگه پدر و مادرتون رو نبینم!!!
در آسانسور بسته شد. شیکی دانههای عرق روی پیشانی اش را با سر آستین کیمونوی مردانهاش گرفت:
- مگه میدونی رئیس کجاست؟!
هانابی با کمی احساس آرامش تکیه به دیوار فلزی آینهای آسانسور زد. قلب کوچکش همانند یک خرگوش ترسیده میلرزید. لبهای خشکش را روی هم فشرد. دست روی قلبش گذاشت و چند نفس عمیق کشید. قطره اشکی از تیلههای آبی نگاهش فرو افتاد. هیچگاه تا به حال این چنین احساس درماندگی و ضعف نکرده بود. تنها یک نگاه آن هیولا باعث شده بود تا بفهمد چه میزان در برابر یک خطر حقیقی ناتوان و حقیر است. چشمانش را گشود. الایدی سرخ رنگ آسانسور طبقهی چهارم را نشان میداد. قبل از آنکه آسانسور بایستد نیم نگاهی به پسر کوچکتر از خودش کرد:
- بابام دیشب تو تماس تلفنی گفته بود که فعلا باید تو اتاق جلسات مدیریت بمونه و نمیتونه خونه بیاد.
شیکی آهان کوچکی گفت و یقهی کیمونوی سفیدش را کمی جلو عقب کرد تا بدن عرقکردهاش خنک شود. همین که در باز شد دو جینین از لای در که هنوز به طور کامل باز نشده بود، خودشان را بیرون کشیدند و سمت آخر سالن مرمری سفید دویدند. هانابی و شیکی راهشان را از میان افرادی که با عجله به این سو و آن سو میرفتند، به زحمت باز کردند. چشم هانابی به دو نگهبان دم در اتاق جلسات افتاد. دندانهایش را با عصبانیت روی هم فشرد:
- به درک! اگه قراره تنبیه بشم، این ریسک رو قبول میکنم.
و بعد رو به شیکی پرسید:
- برای یه انتحاری آمادهای؟!
منتظر جواب نماند و با سر سمت در چوبی – فلزی اتاق دوید. نگهبانها با دیدن دو نوجوان دست به کار شدند. یکی از آنها هانا را در هوا گرفت و دیگری شیکی را با دو دستش قاپید. نگهبان اول با حرص دندانهایش را روی هم فشرد:
- الان وقت بچه بازی نیس! برگردین!
هانا با تمام وجود با آرنج به گونهی مرد کوبید و در را باز کرد. با تمام توانش جیغ زد:
- بابـــا!!!
صدای جیغ تیز هانا در کل طبقهی چهارم ساختمان پیچید. نگهبان دوم شانهی هانا را گرفت و او را عقب کشید. سر همه در اتاق بهم ریختهی جلسات سمت آنها برگشت. نگهبان با شرمندگی سرش را خم کرد:
- ببخشید!
هانا سعی کرد شانهاش را از چنگ نگهبان دربیاورد که پدرش با چند پرونده در دست و با اخمی پر از سرزنش از پشت میز بیضی مانند شیشهای وسط اتاق کنار آمد:
- چی شده هانا؟! بهتره دلیل خوبی داشته باشی چون وسط یه جلسهی خیلی مهم بودیم!
جیرو با اشارهای به نگهبان فهماند که بچهها را رها کند. نگهبان با شرمندگی به نائبرئیس قبیله احترام گذاشت و در را پشت دو نوجوان بست. هانا بدون آنکه نفسی بگیرد با ترس و هول شروع به صحبت کرد:
- بابا! تو جنگل یه هیولاست! باور کن راست میگم!
جیرو برای لحظهای صورتش را با کف دستانش مالید:
- "برای یه همچین چیز مزخرفی اومده؟ کدوم خری این بچهها رو ترسونده؟ این کار بیشتر به تیپ رانمارو میخوره!"
نگاه خستهاش را به دخترک مضطربش دوخت:
- اصلا وقت خوبی برای شوخی نیست هانابی!
هانا میدانست که وقتی پدرش نام کامل او را صدا میکند یعنی خطری بدتر از تنبیهی ساده در انتظار اوست. ندایی پر از ناامیدی در وجودش اکو شد:
- "چرا حرفمو باور نمیکنه؟!"
با اشک سر پدرش داد کشید:
- باور کن راست میگم! حتی داداش رو هم زخمی کرده!
جیرو چشمانش را با عصبانیت بست:
- اینم یکی از اون شوخیهای مسخرهی رانماروعه؟! بهش بگو این سری بابت این شوخی مزخرفش چلاقش میکنم!
- پس آکامه و ...کیتو کجان؟!
شیکی هم به دور و برش با ترس نگریست و گفت:
- نمیدونم! آکامه ساما پشت من بود ... اما الان نیس!
هانابی دستش را به نشانهی بیاهمیتی تکان داد. گلویش از تشنگی خشکیده بود. از پلههای سنگی خاکستری بالا رفت و داد زد:
- بیا! باید زودتر به عمو بگیم!
عضلات پاهای باریکش از شدت درد جیغ میزدند اما هانا آنها را با اراده و ترس میتاراند. شیکی نیم نگاهی دیگر به مه رقیق درون روستا انداخت و دنبال هانا به داخل ساختمان رفت. از بین درهای اتوماتیک شیشهای رد شدند و از لابی مجلل ساختمان، سمت آسانسور طلایی – نقرهای هجوم بردند. هانابی، کسی را که جلوی در آسانسور بود هل داد و خودش اول وارد شد. رو به آن کارمند که تمام برگههایش پخش زمین شده بود، احترامی گذاشت:
- خیلی ببخشین!
خیلی سریع دکمهی طبقهی چهارم را زد. کارمند با حرص و خشم رو به دو جینین غرید:
- مگه پدر و مادرتون رو نبینم!!!
در آسانسور بسته شد. شیکی دانههای عرق روی پیشانی اش را با سر آستین کیمونوی مردانهاش گرفت:
- مگه میدونی رئیس کجاست؟!
هانابی با کمی احساس آرامش تکیه به دیوار فلزی آینهای آسانسور زد. قلب کوچکش همانند یک خرگوش ترسیده میلرزید. لبهای خشکش را روی هم فشرد. دست روی قلبش گذاشت و چند نفس عمیق کشید. قطره اشکی از تیلههای آبی نگاهش فرو افتاد. هیچگاه تا به حال این چنین احساس درماندگی و ضعف نکرده بود. تنها یک نگاه آن هیولا باعث شده بود تا بفهمد چه میزان در برابر یک خطر حقیقی ناتوان و حقیر است. چشمانش را گشود. الایدی سرخ رنگ آسانسور طبقهی چهارم را نشان میداد. قبل از آنکه آسانسور بایستد نیم نگاهی به پسر کوچکتر از خودش کرد:
- بابام دیشب تو تماس تلفنی گفته بود که فعلا باید تو اتاق جلسات مدیریت بمونه و نمیتونه خونه بیاد.
شیکی آهان کوچکی گفت و یقهی کیمونوی سفیدش را کمی جلو عقب کرد تا بدن عرقکردهاش خنک شود. همین که در باز شد دو جینین از لای در که هنوز به طور کامل باز نشده بود، خودشان را بیرون کشیدند و سمت آخر سالن مرمری سفید دویدند. هانابی و شیکی راهشان را از میان افرادی که با عجله به این سو و آن سو میرفتند، به زحمت باز کردند. چشم هانابی به دو نگهبان دم در اتاق جلسات افتاد. دندانهایش را با عصبانیت روی هم فشرد:
- به درک! اگه قراره تنبیه بشم، این ریسک رو قبول میکنم.
و بعد رو به شیکی پرسید:
- برای یه انتحاری آمادهای؟!
منتظر جواب نماند و با سر سمت در چوبی – فلزی اتاق دوید. نگهبانها با دیدن دو نوجوان دست به کار شدند. یکی از آنها هانا را در هوا گرفت و دیگری شیکی را با دو دستش قاپید. نگهبان اول با حرص دندانهایش را روی هم فشرد:
- الان وقت بچه بازی نیس! برگردین!
هانا با تمام وجود با آرنج به گونهی مرد کوبید و در را باز کرد. با تمام توانش جیغ زد:
- بابـــا!!!
صدای جیغ تیز هانا در کل طبقهی چهارم ساختمان پیچید. نگهبان دوم شانهی هانا را گرفت و او را عقب کشید. سر همه در اتاق بهم ریختهی جلسات سمت آنها برگشت. نگهبان با شرمندگی سرش را خم کرد:
- ببخشید!
هانا سعی کرد شانهاش را از چنگ نگهبان دربیاورد که پدرش با چند پرونده در دست و با اخمی پر از سرزنش از پشت میز بیضی مانند شیشهای وسط اتاق کنار آمد:
- چی شده هانا؟! بهتره دلیل خوبی داشته باشی چون وسط یه جلسهی خیلی مهم بودیم!
جیرو با اشارهای به نگهبان فهماند که بچهها را رها کند. نگهبان با شرمندگی به نائبرئیس قبیله احترام گذاشت و در را پشت دو نوجوان بست. هانا بدون آنکه نفسی بگیرد با ترس و هول شروع به صحبت کرد:
- بابا! تو جنگل یه هیولاست! باور کن راست میگم!
جیرو برای لحظهای صورتش را با کف دستانش مالید:
- "برای یه همچین چیز مزخرفی اومده؟ کدوم خری این بچهها رو ترسونده؟ این کار بیشتر به تیپ رانمارو میخوره!"
نگاه خستهاش را به دخترک مضطربش دوخت:
- اصلا وقت خوبی برای شوخی نیست هانابی!
هانا میدانست که وقتی پدرش نام کامل او را صدا میکند یعنی خطری بدتر از تنبیهی ساده در انتظار اوست. ندایی پر از ناامیدی در وجودش اکو شد:
- "چرا حرفمو باور نمیکنه؟!"
با اشک سر پدرش داد کشید:
- باور کن راست میگم! حتی داداش رو هم زخمی کرده!
جیرو چشمانش را با عصبانیت بست:
- اینم یکی از اون شوخیهای مسخرهی رانماروعه؟! بهش بگو این سری بابت این شوخی مزخرفش چلاقش میکنم!