جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [نغمه‌های خونین شب] اثر «Mikayla کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Mikayla با نام [نغمه‌های خونین شب] اثر «Mikayla کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,295 بازدید, 40 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نغمه‌های خونین شب] اثر «Mikayla کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Mikayla
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NIRI
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Mikayla

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
43
67
مدال‌ها
1
هانابی همراه شیکی با نفس‌نفس جلوی ساختمان جلسات روستا ایستاد. ساختمان ترکیبی از معماری مدرن و معماری قدیمی ژاپنی بود. آب خشک شده‌ی گلویش را به زحمت فرو داد. دیدارا در وسط راه از آنها جدا شده بود و رانمارو را به بیمارستان روستا برده بود. هانابی نگاهی به پشت سرش انداخت. رنگ صورتش پریده بود و دانه‌های درشت و سرد عرق از صورتش می‌بارید. لبان خشک قلوه‌ایش را روی هم مالید و با صدایی بریده پرسید:
- پس آکامه و ...کیتو کجان؟!
شیکی هم به دور و برش با ترس نگریست و گفت:
- نمی‌دونم! آکامه ساما پشت من بود ... اما الان نیس!
هانابی دستش را به نشانه‌ی بی‌اهمیتی تکان داد. گلویش از تشنگی خشکیده بود. از پله‌های سنگی خاکستری بالا رفت و داد زد:
- بیا! باید زودتر به عمو بگیم!
عضلات پاهای باریکش از شدت درد جیغ می‌زدند اما هانا آنها را با اراده و ترس می‌تاراند. شیکی نیم نگاهی دیگر به مه رقیق درون روستا انداخت و دنبال هانا به داخل ساختمان رفت. از بین درهای اتوماتیک شیشه‌ای رد شدند و از لابی مجلل ساختمان، سمت آسانسور طلایی – نقره‌ای هجوم بردند. هانابی، کسی را که جلوی در آسانسور بود هل داد و خودش اول وارد شد. رو به آن کارمند که تمام برگه‌هایش پخش زمین شده بود، احترامی گذاشت:
- خیلی ببخشین!
خیلی سریع دکمه‌ی طبقه‌ی چهارم را زد. کارمند با حرص و خشم رو به دو جینین غرید:
- مگه پدر و مادرتون رو نبینم!!!
در آسانسور بسته شد. شیکی دانه‌های عرق روی پیشانی اش را با سر آستین کیمونوی مردانه‌اش گرفت:
- مگه می‌دونی رئیس کجاست؟!
هانابی با کمی احساس آرامش تکیه به دیوار فلزی آینه‌ای آسانسور زد. قلب کوچکش همانند یک خرگوش ترسیده می‌لرزید. لب‌های خشکش را روی هم فشرد. دست روی قلبش گذاشت و چند نفس عمیق کشید. قطره اشکی از تیله‌های آبی نگاهش فرو افتاد. هیچ‌گاه تا به حال این چنین احساس درماندگی و ضعف نکرده بود. تنها یک نگاه آن هیولا باعث شده بود تا بفهمد چه میزان در برابر یک خطر حقیقی ناتوان و حقیر است. چشمانش را گشود. ال‌ای‌دی سرخ رنگ آسانسور طبقه‌ی چهارم را نشان می‌داد. قبل از آنکه آسانسور بایستد نیم نگاهی به پسر کوچک‌تر از خودش کرد:
- بابام دیشب تو تماس تلفنی گفته بود که فعلا باید تو اتاق جلسات مدیریت بمونه و نمی‌تونه خونه بیاد.
شیکی آهان کوچکی گفت و یقه‌ی کیمونوی سفیدش را کمی جلو عقب کرد تا بدن عرق‌کرده‌اش خنک شود. همین که در باز شد دو جینین از لای در که هنوز به طور کامل باز نشده بود، خودشان را بیرون کشیدند و سمت آخر سالن مرمری سفید دویدند. هانابی و شیکی راهشان را از میان افرادی که با عجله به این سو و آن سو می‌رفتند، به زحمت باز کردند. چشم هانابی به دو نگهبان دم در اتاق جلسات افتاد. دندان‌هایش را با عصبانیت روی هم فشرد:
- به درک! اگه قراره تنبیه بشم، این ریسک رو قبول می‌کنم.
و بعد رو به شیکی پرسید:
- برای یه انتحاری آماده‌ای؟!
منتظر جواب نماند و با سر سمت در چوبی – فلزی اتاق دوید. نگهبان‌ها با دیدن دو نوجوان دست به کار شدند. یکی از آنها هانا را در هوا گرفت و دیگری شیکی را با دو دستش قاپید. نگهبان اول با حرص دندان‌هایش را روی هم فشرد:
- الان وقت بچه بازی نیس! برگردین!
هانا با تمام وجود با آرنج به گونه‌ی مرد کوبید و در را باز کرد. با تمام توانش جیغ زد:
- بابـــا!!!
صدای جیغ تیز هانا در کل طبقه‌ی چهارم ساختمان پیچید. نگهبان دوم شانه‌ی هانا را گرفت و او را عقب کشید. سر همه در اتاق بهم ریخته‌ی جلسات سمت آنها برگشت. نگهبان با شرمندگی سرش را خم کرد:
- ببخشید!
هانا سعی کرد شانه‌اش را از چنگ نگهبان دربیاورد که پدرش با چند پرونده در دست و با اخمی پر از سرزنش از پشت میز بیضی مانند شیشه‌ای وسط اتاق کنار آمد:
- چی شده هانا؟! بهتره دلیل خوبی داشته باشی چون وسط یه جلسه‌ی خیلی مهم بودیم!
جیرو با اشاره‌ای به نگهبان فهماند که بچه‌ها را رها کند. نگهبان با شرمندگی به نائب‌رئیس قبیله احترام گذاشت و در را پشت دو نوجوان بست. هانا بدون آنکه نفسی بگیرد با ترس و هول شروع به صحبت کرد:
- بابا! تو جنگل یه هیولاست! باور کن راست میگم!
جیرو برای لحظه‌ای صورتش را با کف دستانش مالید:
- "برای یه همچین چیز مزخرفی اومده؟ کدوم خری این بچه‌ها رو ترسونده؟ این کار بیشتر به تیپ رانمارو می‌خوره!"
نگاه خسته‌اش را به دخترک مضطربش دوخت:
- اصلا وقت خوبی برای شوخی نیست هانابی!
هانا می‌دانست که وقتی پدرش نام کامل او را صدا می‌کند یعنی خطری بدتر از تنبیهی ساده در انتظار اوست. ندایی پر از ناامیدی در وجودش اکو شد:
- "چرا حرفمو باور نمی‌کنه؟!"
با اشک سر پدرش داد کشید:
- باور کن راست می‌گم! حتی داداش رو هم زخمی کرده!
جیرو چشمانش را با عصبانیت بست:
- اینم یکی از اون شوخی‌های مسخره‌ی رانماروعه؟! بهش بگو این سری بابت این شوخی مزخرفش چلاقش می‌کنم!
 
موضوع نویسنده

Mikayla

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
43
67
مدال‌ها
1
شیکی آب دهانش را قورت داد و رسمی رو به ایچیرو سرش را خم کرد:
- رئیس! اون هیولا نه تا چشم سرخ داشت و من نمی‌تونستم شکل ثابتی ازش ببینم. هانا چان راست می‌گه!
ایچیرو با شنیدن حرف شیکی روی صندلی چرم چرخدارش نیم‌خیز شد. برگه‌ی در دستش را روی میز شیشه‌ای وسط اتاق گذاشت. از روی صندلی بلند شد و کمر خسته‌اش را صاف کرد. نور پرژکتور که در انتهای اتاق مستطیلی بود، روی نیمی از بدن عضلانی‌اش افتاد. ابروان کلفتش در هم فرو رفتند. می‌دانست که تک پسر برادر چهارمش کسی نیست که دروغ بگوید. با صدایی خسته و جدی به بچه‌ها اطمینان داد:
- دور روستا یه نوار مرزی امن تشکیل شده که پدرت و نانامی ساختن. اون دیوار چیزی نیس که یه هیولا ازش رد بشه.
شیکی آب دهانش را قورت داد. نگاه سرزنشگر پدرش را روی خود حس می‌کرد. سرش را پایین انداخت:
- "اگه ثابت بشه یه هیولا از مرز رد شده، مقام بابا به خطر می‌افته!... اما نمی‌خوام بخاطر یه پست و مقام بقیه جونشون رو از دست بدن!"
هانابی در کنار شیکی آلوچه آلوچه اشک می‌ریخت. شیکی سرش را بلند کرد و از پشت آن نوار باریک روی چشمانش به رئیس خسته‌ی قبیله چشم دوخت. صدای کودکانه و جدی‌اش در اتاق پیچید:
- من چیزی رو که با چشمام ببینم تایید می‌کنم! حتی اگه به ضرر خودم و یا خونواده‌ام باشه. من اون هیولای بی‌شکل رو با موهبتم دیدم. رئیس!
هاچیرو پشت میز ایستاد. حس قدرتمندی از افتخار در وجودش شعله کشید:
- "می‌تونم به پسرم افتخار کنم. اون یه بچه‌ی وفادار و راستگوئه!"
آهی کشید و نگاه خونبار خسته‌اش را به رئیس قبیله دوخت:
- ایچیرو؟! شیکی جز حقیقت چیزی نمی‌گه!
ایچیرو نیم‌نگاهی دقیق به برادر چهارم انداخت. تایید هاچیرو را که دید رویش را به شیکی چرخاند:
- دیگه چی دیدی؟!
هانابی اشک‌هایش را با پشت دست پاک کرد. شیکی آب دهانش را قورت داد و شروع به توضیح دادن، کرد:
- اون خیلی خوب تونست که تا نزدیکی‌های ما حضور خودش رو مخفی کنه. من نتونستم تا لحظات آخر حسش کنم و باعث شد که رانمارو سان زخمی بشه و ... .
هانابی میان حرف شیکی پرید و با بغض بقیه ماجرا را بیان نمود:
- اون جونور داداش رو زخمی کرد. دیدارا رسوندش بیمارستان. زخم شونه‌اش خیلی بده.
ایچیرو گوشه‌ی چشمان گود رفته از خستگی‌اش را با سر دو انگشت مالید:
- دیگه چی دیدید؟! جزئیات خیلی مهمه!
هانابی لب پایینش را گزید:
- وقتی اون هیولا داشت داداشمو سمت خودش می‌کشید، آکامه با شمشیر یکی از بازوهاش رو قطع کرد.
شیکی سرش را به علامت تأیید تکان داد:
- راست می‌گه. من انتظار داشتم اون بازوی سیاه توی زخم بمونه اما محو شد. چند لحظه بعدش هم رانمارو سان بیهوش افتاد. کیتو سان هم درختا رو آتیش زد تا اون هیولا نتونه دنبالمون بیاد.
نگاه سیاه ایچیرو کمی نگران شد:
- پس آکامه و کیتو کجان؟!
هانا با تردید گفت:
- من نمی‌دونم!.. وقتی رسیدیم به ساختمون جلسات تازه متوجه شدم پشتمون نیستن.
گوی‌های سیاه ایچیرو با سرگشتگی روی زمین دویدند. جیرو پرونده‌های درون دستش را روی میز گذاشت:
- این ویژگی‌هایی که بچه‌ها گفتن فقط مال یه هیولاست... .
هاچیروحرف جیرو را تکمیل کرد:
- روح‌خوار سیاه!
نانامی از کنار لپ‌تاپش سرک کشید و با اخم مخالفتش را اعلام نمود:
- چرت نگو! تو گزارش‌ها اومده که آخرین روح‌خوار تو دویست سال پیش دیده شده! بعد از اون بین کتاب‌‌ها گزارش دیگه‌ای ندیدم!
جیرو آهی کشید:
- احتمالش خیلی کمه که یه روح‌خوار بوده باشه. به نظرم یه چیز دیگه بوده که تونسته از دیوار مرزی رد بشه.
نانامی عینک نیم‌قابش را درآورد و روی میز گذاشت. به صندلی چرم مشکی چرخدارش تکیه زد:
- احتمالاً یه یوکای تغییر شکل دهنده بوده که فقط شکل روح‌خوار رو به خودش گرفته.
هاچیرو سرش را به علامت تأیید تکان داد:
- احتمال زیاد همینه.
ایچیرو کتش را از پشت صندلی‌اش برداشت:
- اینجا نشستن چیزی رو حل نمی‌کنه. باید جایی که حادثه رخ داده رو از نزدیک ببینیم و در ضمن آکامه و کیتو هم گم شدن. ممکنه که اون یوکای یا روح‌خوار یا هر کوفت دیگه‌ای گرفته باشدشون!
جیرو به اطلاعات نمایش داده شده روی پرده‌ی سفید اشاره کرد و پرسید:
- پس ریکی چی می‌شه؟!
ایچیرو کت سیاهش را پوشید:
- تحلیل داده‌ها رو بسپر دست هیرو. با یه دسته از جونین‌ها می‌ریم شکار هیولا! امنیت روستا تو اولویت اولمونه!

***
جونین: نینجاهای رده‌ی بالا
سان/چان: خطاب با کمی صمیمت برای مرد و زن
یوکای: شیطان/ هیولا
 
موضوع نویسنده

Mikayla

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
43
67
مدال‌ها
1
هانابی قدم دیگری برداشت و به زمین چشم دوخت. رد پاهایشان موقع فرار روی زمین جا مانده بود. قطرات خون رانمارو هم هر چند قدم به چشم می‌خورد. جیرو با دیدن رد پاها و خون پسرش اخم پررنگی کرد. نگاهی پر از افسوس به دخترش که در حال پیشروی بود انداخت و هیچ نگفت. تمام جونین‌های گروه در حالت آماده‌باش بودند تا ناگهان توسط آن هیولای ناشناخته غافلگیر نشوند. شیکی هم مدام به اطراف نگاه می‌کرد و با موهبتش جنگل ساکت و مه گرفته را رصد می‌نمود. ایچیرو لحظه‌ای ایستاد و هوا را بو کشید. غلاف شمشیر را در مشتش فشرد:
- بوی خون میاد. خیلی هم شدیده!
جیرو هم هوا را بویید. حق با ایچیرو بود. بوی گس خون تازه در هوا، نوید یک فاجعه را می‌داد. ایچیرو نگاهی تیز به درون مه انداخت. قطرات آب روی موهای سیاه کوتاهش که چند دانه‌ی سفید هم لابه‌لای آنها بود، به چشم می‌خورد. ایچیرو پا تند کرد و از گروه جدا شد. جیرو داد زد:
- لعنت بهت! تنهایی نرو!
اما گوش ایچیرو بدهکار نبود. جیرو زیر لب فحشی داد و سریع دنبال برادر دوقلوی بزرگترش دوید. صدایش را بالا برد:
- از هم جدا نشید و سریع بیاید!
گروه جونین‌ها با تابعیت محض دنبال جیرو راه افتادند. ایچیرو با دیدن درخت‌های شکسته سر جایش ایستاد. بوی گس خون غلیظ‌تر شده بود. چشمش به پیکر کوچک خونین زیر درخت کاج افتاد. لبان باریک مردانه‌اش به یک صدا باز شد:
- پسرم!
سریع سمت کیتو دوید و دستش را روی نبض گردن او نهاد. نفس راحتی کشید. جیرو و گروه تازه به او رسیده بودند. هانابی با نگرانی به درخت نگاه کرد. لب پایینش را گاز گرفت. ایچیرو گردنش را کمی چرخاند:
- درخت رو بردارید! هنوز زنده‌اس!
چهار جونین دو طرف سبک درخت را گرفتند و بالا کشیدند. ایچیرو با احتیاط کیتو را بیرون کشید. هر لحظه که می‌گذشت بدن کیتو رو به سردی و مرگ پیش می‌رفت. ایچیرو صورت عرق کرده‌ی کیتو را نوازش کرد. اشک‌های ایچیرو به خودشان فشار می‌آوردند تا از گوشه‌ی چشمانش پایین بریزند. ایچیرو بغضش را با ابهت رئیس‌گونه‌اش فرو داد. نگاهی به زخم روی کمر کیتو کرد. شاخه‌ی درخت درست از پشت در کمر کیتو فرو رفته بود. ایچیرو احتمال آسیب‌های شدیدتری را می‌داد. بدن سبک کیتو را روی دستان عضلانی‌اش بلند کرد و رو به دو جونین کرد:
- خیلی سریع به بیمارستان برسونیدش. ریه سمت راستش از کار افتاده. وقت زیادی نداره.
یکی از جونین‌ها بدن لاغر و سبک کیتو را از ایچیرو گرفت. هر دو با سرعت درون مه محو شدند. ایچیرو با خشم به دست خون‌آلودش نگریست. صدای هاچیرو از بیست قدم دورتر به گوش رسید:
- رئیس! بیا اینجا!
ایچیرو سریع سمت هاچیرو رفت. هاچیرو روی یک زانو نشسته بود و درختی را بررسی می‌کرد. بدون آنکه به پشت سرش نگاهی بیندازد، گفت:
- این درخت توسط هیولا لمس شده. دقیق نگاهش کن!
ایچیرو به تنه‌ی قطور درخت افرا نگریست. ردی سیاه همانند یک حلقه روی درخت جا مانده بود. جیرو با نوک چاقویش رد سیاه را لمس کرد. جاهایی که سیاه شده بود همانند خاکستری روان روی زمین ریخت. جیرو بقیه خاکسترها را فوت کرد:
- فقط جاهایی که لمس شده مرده! تقریبا 5 سانت از تنه رو خراب کرده.
هاچیرو زانویش را از روی زمین جدا کرد. شلوار خاکستری‌اش را تکاند:
- کم‌کم داره باورم می‌شه که یه روح‌خوار بوده! چون فقط اونه که با یه لمس قادر به کشتن همه چیزه!
ایچیرو با خشم مشت آرامی به درخت افرا کوبید:
- لعنت بهش!
نانامی بعد از بررسی دور درخت کاج برخاست:
- نی سان! به نظرم هیولا آکامه رو شکار کرده. اینجا رد پای آکامه‌اس که داشته سعی می‌کرده تنه‌ی درخت رو تکون بده اما بعدش ردپاش درست سمت هیولا رفته.
هانابی با پشت دست اشک‌هایش را پاک کرد و با هق‌هق گفت:
- اگه... وایساده... بودیم... اینطوری... نمی‌شد!
 
موضوع نویسنده

Mikayla

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
43
67
مدال‌ها
1
جیرو سر دخترش را با لبخند غمگینی نوازش کرد:
- شما کار درست رو کردین. اگه همه می‌موندین هیچ ک.س نمی‌فهمید چه بلایی سرتون اومده.
هانابی با بغض و اشک پدرش را بغل کرد و سرش را میان پیراهن سفید پدرش فرو برد و هق زد. شیکی کمی به پدرش نزدیک شد و با احترام پرسید:
- چیچوِّه!؟ اگه اون هیولا روح‌خوار باشه چه بلایی سر آکامه ساما میاد؟!
هاچیرو نگاهی پر از افسوس به اچیرو انداخت. رو به شیکی کرد:
- روح‌خوار وقتی که قربانیش رو بگیره آروم‌آروم و با شکنجه‌ی ذهنی روح رو از بدن شکارش بیرون می‌کشه. ترجیح میده که شکارش خیلی کند جون بده چون هر چقدر یه فرد موقع جون دادن درد بکشه روح قوی‌تری ازش خارج می‌شه.
ایچیرو نگاهی پر از خشم به هاچیرو انداخت و با کینه غرید:
- آکامه هنوز نمرده! دختر من زنده‌اس!!!
نانامی به نشانی از حمایت، کنار هاچیرو ایستاد:
- بس کن ایچیرو! حتی اگر هم بتونی بدن آکامه رو برگردونی دیگه روحی توی تنش نیست!
ایچیرو پایش را روی زمین کوفت. موجی از قدرتش روی زمین پخش شد:
- به هر قیمتی آکامه رو برمی‌گردونم!
همه از قدرت‌نمایی ایچیرو جا خورده و ترسیده بودند. ایچیرو دندان‌هایش را روی هم فشار داد. رویش را از بقیه برگرداند. چهار جفت شاخ بلند سیاه رنگ از پیشانی‌اش بیرون زد. موهای کوتاهش به رنگ سفید درآمد. دست روی تنه‌ی درختی دیگر نهاد. تنه زیر ناخن‌های سیاه نوک‌تیزش خرد شد. هانابی با ترس به عمویش نگریست. تا به حال تغییر عمویش را ندیده بود. سفیدی چشمان ایچیرو به رنگ سیاه درآمده بود و سیاهی عنبیه‌اش خونین گشته بود. خرخری حیوانی از گلویش برخاست. دندان‌های تیز سفیدش را روی هم فشار داد و با یک جست به سرعت رعد در جنگل پیش رفت. چشمانش همانند یک عقاب درون مه را می‌کاوید و با کوچکترین اثر رد روح‌خوار را می‌گرفت. بعد از چند دقیقه به فضایی کوچک رسید. رودخانه‌ی جنگلی درست دو شاخه شده بود و جزیره‌ای کوچک را در میان حصار خود گرفته بود. بوی خاکستر مرگ آن جزیره را در خود بلعیده بود. درختی سیاه شده در وسط جزیره‌ی کوچک ده متری به چشم می‌خورد. جیرو، هاچیرو و نانامی در شکل شیطانی خودشان کنار ایچیرو ظاهر شدند. جیرو با دیدن درخت سیاه بی‌اختیار نالید:
- لعنت! این همون درخته؟!
ایچیرو آب دهانش را قورت داد:
- این همون درخت شکوفه‌ی آلوعه... . همونی که تمام وقت تو بچگی کنارش بازی می‌کردیم.
نانامی با کینه به درخت مرده نگریست:
- اون روح‌خوار داخل درخت خوابیده بوده! اون از مرز رد نشده بلکه تمام وقت داخل جنگل بوده!
هاچیرو دستی به صورتش کشید:
- سؤال اینجاست چرا دوباره برگشته بوده اینجا؟!
جیرو رد خاکستر وار روح‌خوار را دنبال کرد و زیر لب زمزمه کرد:
- شاید دوباره می‌خواسته برگرده تو درخت!
ایچیرو دوباره رد روح‌خوار را دنبال کرد و همانطور که در مه می‌دوید، داد زد:
- اون هیولا تازه بیدار شده! بعید می‌دونم که بخواد دوباره بخوابه!
چیچوِّه: پدر جان
نی سان: داداش
 
موضوع نویسنده

Mikayla

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
43
67
مدال‌ها
1
جیرو با برادر دوقلویش همراه شد. هر دو در حالت شیطانی خود هم هیچ تفاوتی با یکدیگر نداشتند. جیرو از روی ریشه‌ی بزرگی پرید و نگاهی به جلو انداخت. مرز درست در برابر آنها بود. دیواری بی‌رنگ و نیمه شفاف که مانع ورود جانوران و هیولاهای فراانسانی به روستای آمه می‌شد. روستای آمه درست در مرز دنیای میان انسان‌ها و هیولاها بود. نانامی روی یک درخت جست زد و ایستاد. موهای سفید بلندش پراز قطرات آب شده بود. به مرز نگاه کرد. روح‌خوار درست از مرز رد شده بود. ایچیرو ایستاد و صدای مقتدرانه‌اش دستور داد:
- مرز فقط از ورود جلوگیری می‌کنه! باید بریم اون ور!
هاچیرو به دیوار نیمه شفاف دست زد. دیوار موج برداشت و دست هاچیرو در آن فرو رفت. نفسی گرفت و زودتر از رئیس به پشت مرز رفت. بوی گوگرد در مشامش پیچید. به اطراف نگاه دقیقی انداخت. هوا به رنگ غروب بود. سنگ‌های تیغه‌ای در همه جا پراکنده شده بودند. دستش را دوباره از مرز رد کرد و شستش را به علامت امن بودن نشان داد. بقیه به او ملحق شدند. جیرو نفسش را با نفرت بیرون داد:
- منطقه‌ی آتشفشانی شیاطین آتشین!
تکه سنگی خاکستری را شوت کرد. تکه سنگ آتشفشانی به چند تخته سنگ خورد و داخل دره افتاد. ایچیرو نگاهش را با دقت روی زمین چرخاند. رد خاکستر مانند روح‌خوار با خاکستر کوه‌های آتشفشانی این منطقه یکی شده بود. ایچیرو چهره در هم کشید و از چند تخته سنگ پایین پرید. نانامی آهی کشید و با تأسف زمزمه کرد:
- داره فقط خودشو به کشتن میده! الکی اسم دره‌های اینجا رو دره حلزون نذاشتن!
هاچیرو نگاهی به مسیر خطرناک و پر پیچ و خمی که ایچیرو پریده بود، انداخت:
- کسی که باید نگران باشه ما نیستیم! بلکه شیاطین اینجا هستن!
هاچیرو به دنبال ایچیرو از روی تخته سنگ‌های بی روح خاکستری پایین پرید. جیرو و نانامی هم با هم سمت انتهای دره رفتند. ایچیرو در پایین دره‌ی بی‌آب و علف مشغول بو کشیدن زمین بود. به بالا نگاهی انداخت. تاریکی به سرعت همه جا را می‌بلعید و آخرین آثار دخترش را هم از بین می‌برد. پا تند کرد و میان دره‌ی بزرگ دوید. صدای گام‌هایش در دره گم می‌شد. طولی نکشید که به غاری با دهانه‌ای بلند رسید. آخرین بارقه‌های آفتاب در حال ناپدید شدن بود. ایچیرو دستش را دراز کرد. گوی آتشینی با شعله‌های سیاه و سرخ در کف دستش درست شد. نفسی گرفت. بوی گوگرد و سوختگی ریه‌هایش را سوزاند اما قدم جلو نهاد و از میان استلاگمیت‌ها و استلاکتیت‌ها رد شد. سکوتی بی‌پایان بر غار چنگ انداخته بود. تنها گام‌های چهار نیمه شیطان بود که جرئت می‌کرد امپراطوری سکوت را بشکاند. جیرو هم همانند برادرش شعله‌ای در کف دست خود به وجود آورد و پشت همه را پوشش داد. مسیر غار پیچ در پیچ بود. جاهایی از مسیر را مجبور می‌شدند که به پهلو از باریکه‌ای رد شوند. بوی گوگرد و حرارت زمین بیشتر شده بود. ایچیرو چشمان سرخش را به مسیر دوخته بود و لحظه‌ای رد کمرنگ روح‌خوار را از دست نمی‌داد. با چنگال‌های سیاهش از دیواری راست بالا رفت و روی سطحی صاف خزید. نور کمرنگ سرخی از دور به او هشدار می‌داد. ایچیرو از پشت تخته سنگ‌ها خودش را به نور رساند. حرارت در حد جهنم بالا رفته بود. دستش را مشت کرد و شعله‌ی آتش سیاه و سرخ از بین رفت. چینی عمیق میان ابروان سفید مردانه‌اش نشست. بوی خاکستر روح‌خوار عمیق‌تر شده بود. جیرو با دیدن گدازه پایین پایشان آب دهانش را قورت داد:
- شت!
ایچیرو از پله‌های کج و معوج کنده‌کاری شده پایین رفت. لباس‌هایش از شدت عرق به تنش چسبیده بودند. گدازه‌ها به طرز مرگباری آرام می‌‌‌‌‌خزیدند. نگاه هاچیرو به پلی باریک و سنگی افتاد. پل باریک از میان دریاچه‌ای مهیب از گدازه‌ها رد می‌شد. اعتبار زیادی به آن پل دست‌ساز نبود. پل به هشت جزیره‌ی سنگی متصل می‌شد و خودش را به سوی دیگر دریاچه می‌رساند. چیزی در روی پنجمین جزیره تکان می‌خورد. روح‌خوار سرش را بالا آورد و به سمت چهار نیمه‌شیطان نگریست. مردمک‌های سیاه چشم ایچیرو باریک شدند. آکامه در میان بازوان سیاه روح‌خوار بیهوش بود. روح‌خوار سرش را کج کرد و پلک زد. هر نه چشم سرخش یکی پس از دیگری بسته و باز شدند. ایچیرو دیگر نمی‌توانست جلوی ذات شرور خودش را بگیرد. حس قتلی قدرتمند برای کشتن آن هیولا از بدنش متصاعد می‌شد. روح‌خوار به خوبی حس قتل ایچیرو را متوجه شد. بدن مار مانندش روی زمین پیچ خورد. آکامه‌ی بیهوش را بیشتر به خودش نزدیک کرد. ایچیرو بدون فکر به عواقب کارش روی پل باریک دوید. نیزه‌های آتشینی در هوا به وجود آورد و سمت روح‌خوار پرت کرد. روح‌خوار به سرعت روی آن جزیره‌ی کوچک چرخید و از آن نیزه‌ها جاخالی داد. تخته‌سنگی بزرگ را با بازوان خالی‌اش کند و سمت ایچیرو پرت کرد. ایچیرو با مشتی قوی تخته‌سنگ را شکاند. تکه‌های بزرگ و کوچک سنگ به اطراف پرت شدند. یکی از سنگ‌ها روی پل خورد و تکه‌های دیگر در دریاچه‌ی گدازه فرو افتادند. دریاچه‌ی گدازه به تلاطم افتاد. فواره‌ای از گازهای سمی و سنگ‌های آتشین به اطراف پاشید. جیرو به دنبال ایچیرو روی پل دوید اما در میانه‌ی راه پل ترک خورده شکست و جیرو با ترس خودش را عقب کشید. بقیه‌ی پل هم با سر و صدای خطرناکی ترک می‌خورد و قطعات آن یکی یکی در گدازه‌ها فرو می‌رفت. هاچیرو داد زد:
- جیرو برگرد!
جیرو با ترس و تمنا به برادر بزرگش نگاه کرد که بی‌مهابا از حمله‌های روح‌خوار جاخالی می‌داد و یورش می‌برد. نانامی جیغ زد:
- برگرد! فاصله بیشتر از چیزیه که بتونی بپری!
 
موضوع نویسنده

Mikayla

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
43
67
مدال‌ها
1
جیرو به ناچار رویش را برگرداند و با پرش‌های سریعی از روی تکه‌های باقیمانده‌ی پل پرید. روح‌خوار نعره می‌کشید و تکه‌های بزرگ و کوچک سنگ را سمت ایچیرو پرت می‌کرد. ایچیرو هنوز دو جزیره با روح‌خوار فاصله داشت. هاچیرو دستش را دراز کرد. فلوتی در دستش ظاهر شد. نفسی گرفت و نتی قوی نواخت. روح‌خوار با شنیدن صدای تیز فلوت جیغی از سر درد زد و به خودش پیچید. هاچیرو با چشمانی تنگ شده از رضایت به نواختن ادامه داد.ایچیرو فرصت را غنیمت شمرد و روی پل دیگر پرید. نگاهش از روی آکامه جدا نمی‌شد. روح‌خوار تخته‌سنگ بزرگی را سمت سه نیمه شیطان پرت کرد. جیرو با مشتی پولادین از برادر کوچکش دفاع کرد و غرید:
- تو به نواختن ادامه بده! داری گیجش می‌کنی!
نانامی با دستانش نه گره انگشت پدید آورد. در پشت سرش یک دختر یخی در هوا به وجود آمد. موجی از سرما نانامی را در بر گرفت. دختر یخی دستانش را دراز کرد. تیرهای یخی سمت روح‌خوار گیج پرتاب شدند. روح‌خوار در لحظه‌ی آخر همانند مار در خودش پیچ خورد اما نتوانست از یک تیر یخی جاخالی دهد. حرکاتش دیوانه‌وار شده بود. نعره‌ای بلند کشید. آن صدا همانند این بود که هزاران هزار نفر از درد و شکنجه با هم نعره‌ای جانگداز سر دهند. موج صدایش گوش‌های تیز ایچیرو را آزرد. قطره‌ای خون از گوشش چکید؛ اما ایچیرو بی‌توجه به آسیبی که دیده بود، می‌دوید. تنها چیزی که برایش مهم بود، بیهوش میان آن بازوان سیاه افتاده بود. تنها یادگاری همسر اولش در حال دور شدن از او بود. ایچیرو قدم دیگری برداشت و با قدرت روی جزیره‌ی پنجم پرید. دو شمشیر آتشین در دستانش به وجود آمد. روح‌خوار با دیدن ایچیرو چشمان سرخش را تنگ کرد. خرخری تهدیدآمیز از انتهای گلویش بیرون آمد. ایچیرو دندان‌های تیزش را روی هم فشرد:
- وقت شکار کردنه!
هاچیرو دوباره نواختنش را شروع کرده بود و نانامی با آن الهه‌ی یخی پشت سرش حملات پیوسته‌ای انجام می‌داد. روح‌خوار در حمله‌ای گاز انبری گیر کرده بود. ایچیرو به او مجال پاسخگویی به حملات را نمی‌داد. هر چقدر که ایچیرو بازوان سیاه روح‌خوار را می‌برید باز هم رشد می‌کردند و آماده‌ی حمله می‌شدند. روح‌خوار در این مبارزه‌ی نابرابر کم آورده بود. خودش را عقب کشید. دندان‌های سیاه تیز مخروطی‌اش را بر هم فشرد. بازوانی که دور آکامه پیچیده بودند، بالا رفتند و در یک حرکت پوست کمر آکامه را شکافتند. ایچیرو نعره زد:
- نــه!!!
چشمان سیاه آکامه از درد تا آخر باز شده بود. نگاه ملتمسش روی پدرش مانده بود. دهانش را باز کرد اما چیزی جز خرخر مرگ به گوش نرسید. بازوان سیاه در دهان باز شده‌ی آکامه خزیدند. چشمان سیاه آکامه پر از اشک شد. ایچیرو دیوانه‌وار سمت روح‌خوار حمله برد. روح‌خوار به راحتی حمله‌ی ایچیرو را پس زد. هیکلش بزرگ‌تر از قبل شده بود. نانامی دستش را مشت کرد و گفت:
- اون داره از زندگی آکامه برای جنگ استفاده می‌کنه!
 
موضوع نویسنده

Mikayla

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
43
67
مدال‌ها
1
بازوان سیاه روح‌خوار روی پوست سفید آکامه می‌لغزیدند و پیش می‌رفتند. ایچیرو با درماندگی برای نجات دخترش حمله می‌کرد؛ اما آکامه لحظه به لحظه بیشتر در بدن سیاه روح‌خوار فرو می‌رفت. ایچیرو قوی‌ترین تکنیک‌هایش را به کار می‌برد اما هیچ‌کدام روی روح‌خوار تأثیری نداشت. روح‌خوار سریع چرخید و با دمش به شکم ایچیرو کوفت. ایچیرو با کمر محکم به تخته‌سنگی خورد. جریان خون گرم را روی پوست عرق‌کرده‌اش حس می‌کرد. چشمانش دودو می‌زد. آخرین چیزی که از آکامه باقی مانده بود یک دست بود که ذره ذره در بدن آن هیولا فرو می‌رفت. روح‌خوار نعره‌ای از پیروزی کشید و سریع روی پل دیگر خزید. ایچیرو با درماندگی نیم‌خیز شد و خواست تا بلند شود اما پاهایش او را یاری نمی‌کردند. چشمان سرخش همه چیز را تار و مبهم می‌دید. زانوانش سست شدند و با صورت روی زمین گرم سقوط کرد. با چنگ خودش را سمت پل کشید. ضعف بدنش شدیدتر شده بود. لب‌های باریک مردانه‌اش به هم خوردند:
- آ... کا... مه!
تاریکی بیهوشی ایچیرو را در بر گرفت.

***

بیمارستان روستای آمه

رانمارو آرام چشمانش را گشود. سقف سفیدی بالای سرش بود. نور مهتابی‌های سقفی چشمان سیاهش را می‌آزرد. دست راستش را بالا آورد. گیره‌ای به نوک انگشت وسطش چسبیده بود و نبضش را اندازه می‌گرفت. سرش را چرخاند. چشمش به مادرش افتاد که روی یک صندلی، نشسته، خوابیده بود. سرش را با خستگی چرخاند. یک پک خون به دستش وصل شده بود. با درد و خستگی نشست. کتف راستش تیر می‌کشید. ماسک اکسیژن را با اعصابی خرد از روی صورتش کند. گیره‌ی سنجش را هم از انگشتش کشید و انداخت. دستگاه صدای بوقی ممتد داد. مادرش از خواب پرید و با دیدن رانمارو که نشسته بود، با اعصابی خرد صورتش را مالید. رانمارو با صدایی گرفته پرسید:
- مامان! چند وقته... که بیهوشم؟!
سوزومی نگاهی تیز به پسر اولش کرد و با توپ پر غرید:
- خبر مرگت شیش ساعته که منو علاف خودت کردی!
رانمارو دست روی شانه‌ی دردناکش گذاشت. چهره‌اش از درد در هم فرو رفت. آب دهانش را به زحمت فرو داد:
- یادم میاد تو جنگل بیهوش شدم! کی منو اورد روستا؟!
سوزومی با گوشی همراهش پیامی داد. طره‌ای از موهای سیاه لختش را پشت گوشش راند. چتری جلوی موهایش با دقت اصلاح شده بود. انگار که با خط‌کش و قیچی موهایش را مرتب کرده بودند:
- دیدارا تو رو رسونده بیمارستان. پسره‌ی چلاق! جای تو بودم می‌رفتم خودمو سر به نیست می‌کردم!
رانمارو اخمی کرد:
- اون وقت واسه چی؟
سوزومی با اعصابی خرد موبایلش را در کیف دستی قرمزش پرت کرد و جواب داد:
- بخاطر اون عمه‌ی از خود راضیت! حالا مجبورم قدقد اون زنیکه رو تحمل کنم! رانمارو!
رانمارو نگاهی به مادرش کرد و با نگاهی خشمگین رو به رو شد. آب دهانش را قورت داد و با ترس جواب داد:
- بـ...بله؟!
سوزومی قولنج یکی از انگشتانش را شکاند و با چشمانی گشاده از تهدید غرید:
- فقط یه سال وقت داری که تو مسابقات اول بشی! اگه غیر از این باشه خودم دارت می‌زنم! شیر فهم شد؟!
رانمارو سرش را به علامت تأیید نشان داد:
- فهمیدم! رده‌ی اول می‌شم!
سوزومی خواست نکته‌ای دیگر به رانمارو گوشزد کند که سر و صدایی از راهرو شنید. از جایش برخاست و سمت در رفت. رانمارو پرسید:
- چی شده؟!
سوزومی جواب او را نداد. رانمارو آهی کشید و از تخت پایین آمد. پایه‌ی آهنین سرم را دنبال خودش کشید و کنار مادرش در چهارچوب ایستاد. با دیدن صحنه‌ی رو به رویش در راهروی بیمارستان عرق سردی کرد.
 
موضوع نویسنده

Mikayla

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
43
67
مدال‌ها
1
پدرش، جیرو، در حالی که رئیس قبیله‌ی بیهوش را روی پشت خود حمل می‌کرد؛ در حال آمدن به این سمت بود. عمه‌اش نانامی و عموی دیگرش هاچیرو هم لنگ‌لنگان دنبال جیرو می‌رفتند. لباس‌های نیمه‌سوخته‌ی همه‌شان بوی گوگرد و دود می‌داد. سوزومی با دیدن شوهرش دست به سی*ن*ه به چهار دیواری سفید در تکیه زد و پرسید:
- چه کوفتی این بلا رو سر رئیس اورده؟!
جیرو با نفس‌نفس نالید:
- نانامی!... جواب بده! حال ایچیرو وخیمه. باید ببرمش اورژانس.
نانامی با بی‌حالی جلوی سوزومی ایستاد. موهای بلندش بهم ریخته بود و سیاهی گرد و خاک آتشفشانی از او یک شبه روح ساخته بود. نانامی با بی‌حوصلگی به سوزومی گفت:
- رفته بودیم دنبال روح‌خوار سیاه!
لبان رژ کشیده‌ی سوزومی به پوزخندی تمسخرآمیز کشیده شد و پرسید:
- پیش خودتون چه فکری کردین که بدون روح‌گیر رفتین دنبال روح‌خوار؟!
نانامی ابروان باریک و هلالی‌اش را در هم گره زد:
- تا جایی که یادم میاد آخرین روح‌گیر هیناتا بود که اونم خیلی وقت پیش مرده!
سوزومی وانمود کرد که دارد به جای دوری خیره می‌شود. لبان سرخش را غنچه کرد. رویش را سمت نانامی چرخاند:
- اوه! اصلا یادم نبود! حداقل اون دختر بی‌خاصیتش رو می‌بردین شاید یکی از هنرهای خاندان مادرش رو نشون می‌داد!
نانامی مشتش را فشرد. حس می‌کرد که ناخن‌های تیزش در حال فرو رفتن در کف دستانش هستند. رانمارو با کمی اضطراب به دو زن نگاه کرد. حس ششمش فریاد می‌کشید که نباید بین دعوای دو ماده ببر حضور داشته باشد. خودش را قدمی عقب کشید تا در دعوای احتمالی دخیل نباشد. نانامی مشتش را گشود و با لبخند سردی طعنه زد:
- یادم نبود که تو چقدر تلاش می‌کردی قاپ ایچیرو رو بدزدی؛ اما داداشم هیناتا رو جای تو انتخاب کرد! نکنه هنوز داری سر این می‌سوزی؟!
سوزومی دندان‌قروچه‌ای کرد و هیچ نگفت؛ اما انگار که می‌خواست نانامی را با چشمان سیاه گربه‌ایش به قتل برساند. نانامی با موذی‌گری انگشت روی لب‌های خشکیده از عطشش گذاشت و ادامه داد:
- عه! یادم نبود که تو هر وقت آکامه رو می‌دیدی مثل آب توی روغن داغ جیلیز ویلیز می‌کردی!
سوزومی تکیه‌اش را از چهارچوب برداشت و با چشمانی آغشته به زهر تهدید صدایش را بالا برد:
- حد خودت رو بدون نانامی!
نانامی نفسش را با بی‌اهمیتی بیرون داد و با چشمانی پر از اراده و جدیت به سوزومی خیره ماند:
- خواستم بهت بگم که دیگه آکامه‌ای وجود نداره! همون دختری که تو ازش بدت میومد، جون پسر تو رو نجات داد و همینطور خودش رو فدا کرد تا برادرش زنده بمونه.
سوزومی جا خورد و با چشمانی گشاده از ناباوری به نانامی خیره ماند. نانامی رویش را با کینه از سوزومی جدا کرد و چشم به زمین مرمر سفید بیمارستان دوخت. با صدایی آرام ادامه داد:
- دیگه می‌تونی آروم باشی! وارث چشمای هیناتا به دست اون روح‌خوار کشته شده.
 
موضوع نویسنده

Mikayla

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
43
67
مدال‌ها
1
رانمارو با شنیدن خبر کشته شدن آکامه جا خورد. با شرمندگی سرش را پایین انداخت. عذاب وجدان همانند نیش عقرب روحش را گزید. یاد برخورد بد خودش با آکامه افتاد و آخرین لحظه‌ای که آکامه با چشمانی نگران شمشیرش را بالا برد و او را از چنگ روح‌خوار نجات داد. عذاب وجدان دو دستی گلویش را چسبیده بود و مدام فشارش را بیشتر می‌کرد. رانمارو خودش را عقب کشید و به داخل اتاق برگشت. تکیه‌اش را به دیوار سرد اتاق کوفت. صدای تیک‌تیک ساعت نگاه سیاه رانمارو را سمت خود کشانید. ساعت تقریباً هشت شب بود. درست دوازده ساعت پیش آنها در کنار هم مشغول تمرینات روزمره‌ی خود بودند؛ اما الان او در بیمارستان تنها ایستاده بود. صدای دور شدن قدم‌های عمه نانامی را شنید. سوزومی بدون حرف داخل اتاق برگشت. صدای کفش‌های پاشنه بلند سرخش در اتاق اکو می‌شد. سوزومی کیف دستی‌اش را با عصبانیت و سرخوردگی از روی میز عسلی کوچک قاپید. بدون آنکه به رانمارو نگاه کند از میان موهای بلندش گفت:
- من دارم می‌رم خونه پیش سه‌قلوها. شام ندارن. هانابی با غذا میاد پیشت.
رانمارو لب‌های مردانه‌اش را روی هم فشرد. لب‌های خشکش بهم چسبیده بودند. سوزومی بدون حرف با قدم‌های پر از خشم و سردرگمی از اتاق بیرون رفت و در را پشت سرش بست. رانمارو سرش را به دیوار تکیه داد. سوزش کتفش شروع شده بود. اثر مسکن داشت از بین می‌رفت. رانمارو چشمان داغش را بست. کلمه‌ای از میان گلوی خشکیده‌اش بیرون ریخت:
- احمق!
اشک‌ها راهشان را به زور از گوشه‌ی چشمان کشیده‌ی رانمارو باز کردند. رانمارو سرش را پایین انداخت. سریع آن اشک‌های خائن را با پشت دست پاک کرد. ناخودآگاه دستش به جای زخم قدیمی روی صورتش خورد. فکش را محکم روی هم فشرد. رگ‌های گردنش بیرون زده بود:
- هیچی تغییر نکرده! هنوزم همون چلاق سابقم!
با آن دمپایی‌های پلاستیکی آبی لخ‌لخ کنان سمت تخت رفت و روی لبه‌ی تخت نشست. پاهایش را گشود و سرش را پایین انداخت. صورتش را با دست چپش مالید و با خود زمزمه آرامی سر داد:
- دختر احمق! تو حتی از من هم ضعیف‌تر بودی! چرا؟! چرا خودکشی کردی؟! می‌تونستی خیلی راحت منو ول کنی و بری!
آخرین بازماندگان اشک‌های داغ را از روی صورتش پاک کرد. دماغش را بالا کشید و آهی سر داد. چشمان سیاهش را بست و لب گزید:
- اگه اینقدر ضعیف نبودم الیزابت کشته نمی‌شد! هیچوقت مدیون آکامه نمی‌شدم. باعث سرشکستگی مامان پیش عمه نبودم. ... من یه دست و پا چلفتی‌ام!
چنگی لای موهای بهم ریخته‌ی کوتاه و بلند سیاهش برد. آهی از ته دل کشید و روی تختش دراز شد. چشمش به کیسه‌ی خون افتاد که ذره‌ذره پایین می‌رفت. پرستاری وارد اتاق شد. رانمارو سرش را چرخاند. پرستار با دیدن رانمارو پرسید:
- درد داری؟!
رانمارو آهی سر داد:
- اثر مسکن داره می‌ره.
پرستار چک لیست رانمارو را چک کرد و از جیبش یک محلول شفاف مایل به شیری درآورد. رگ محل تا شدگی آرنج رانمارو را گرفت و مسکن را تزریق کرد. رانمارو بعد از یک دقیقه با گیجی به پرستار و بیرون رفتنش نگاه کرد. دستش را روی سرش گذاشت و به خواب فرو رفت.

***
 
موضوع نویسنده

Mikayla

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
43
67
مدال‌ها
1
آمریکا، نیویورک، بخش کوینز

میکایلا لحظه‌ای دوربین دو چشمی را از خود دور نمی‌کرد. با جدیت پشت لبه‌ی پشت‌بام نشسته بود و تمام خیابان نیمه‌تاریک را زیر نظر داشت. چیبا روی یک تکه کارتن نشسته بود. آهی کشید و بسته‌ی کاغذی مک‌دونالد را گشود. یک همبرگر گرد از داخل بسته درآورد و به سرفه افتاد. با نفرت چینی به بینی‌اش داد:
- از بوی گند نیویورک بدم میاد! ریه‌ام رو آزار می‌ده!
با چشمان سبز براقش میکایلا را زیر چشمی پایید. همانطور که دهانش پر از همبرگر بود، گفت:
- بیا یه همبر کوفت کن! از دوساعت پیش مثه جغد وایسادی اونجا.
میکایلا کورکورانه دست دراز کرد. چیبا، همبرگر میکایلا را کف دست او گذاشت. میکایلا بدون آنکه چشم از حیابان بردارد، شروع به خوردن همبرگرش کرد. چیبا سرش را به حفاظ آهنی تکیه داد. چشمش به کبوترهای خوابیده روی منبع فلزی آب افتاد. کبوترهایی که روزگاری سفید بودند اما حال رنگشان چرک‌آلودتر از آن بود که بشود سفید نامید. چیبا نوشابه‌ی کولایش را برداشت. زیر حلقه‌ی نوشابه ناخن زد و آن را باز کرد. سرمای نوشابه حس خوشایندی را به دستان لاغر و استخوانی‌اش انتقال می‌داد. جرعه‌ای از نوشابه را نوشید. سرش را پایین آورد. خورشید در حال غروب کردن بود. نیویورک خلوت‌تر از همیشه شده بود. هیچ‌ک.س بعد از غروب آفتاب بیرون از خانه نمی‌ماند مگر آنکه قصد داشت به دست خون‌آشامان و یا ارتش کشته شود. میکایلا چشمان آبی‌اش را تنگ کرد. در این دو ساعت حتی تعداد ترک‌های آسفالت خیابان را هم حفظ کرده بود. سرمای هوا پوست چیبا را می‌گزید. چیبا همبرگرش را تمام کرد و شال گردنش را یک دور بیشتر پیچید:
- اسلحه‌ی بیهوش‌کننده رو آماده کردی؟!
میکایلا با زبان، دندانهایش را تمیز کرد. برای ده‌هزارمین بار از بالا تا پایین خیابان را کاوید. چهره‌ی تک‌تک افراد را کامل بررسی می‌کرد. گرهی میان ابروان طلایی‌اش نشست:
- همه چیز آماده‌اس چیبا! فقط کافیه که سر و کله‌ی اون ح******* پیدا بشه! حالا تو مطمئنی که میاد؟
چیبا کوله‌اش را برداشت و بین شانه‌هایش انداخت. نیم نگاهی به ساعتش کرد:
- بهت که گفته بودم. اون دقیقاً دم غروب میاد و یه قهوه با دو وعده غذای فست‌فودی می‌خره و برمی‌گرده به مخفیگاهش!
میکایلا نوشابه اش را یک نفس سر کشید و با آهی از رضایت قوطی سرخ آلومینیومی را دور انداخت. قوطی نوشابه با صدای تلق‌تلوق روی موزائیک‌های پشت‌بام افتاد و قل خورد. میکایلا با چند سرفه گلویش را صاف کرد:
- آماری از مخفیگاهش پیدا نکردی؟
چیبا نچ کوچکی گفت و موهای سبز لختش را دم‌اسبی بست. آب دماغش را با صدا بالا کشید و کاپشنش را بست تا باد کمتری به بدن نحیفش بخورد. میکایلا کافی‌شاپ نیمه تعطیل را زیر نظر گرفت. مردی با هودی سیاه‌رنگ و جینی رنگ و رو رفته وارد کافی‌شاپ شد. حسی از درون میکایلا غرید:
- "اون خود ریکیه! طرز راه رفتن مغرورانه‌اش هیچ تغییری نکرده!"
میکایلا دوربین را از روی چشمانش برداشت. جای دو حلقه دور چشمانش مانده بود. چیبا با دیدن میکایلا ریز خندید. میکایلا به چیبا اهمیتی نداد و گفت:
- رفت تو کافه! چیبا! یادت باشه که فقط من درگیر می‌شم. تو خودت رو درگیر نکن!
چیبا اخم ریزی کرد. گونه‌ی استخوانی‌اش را خاراند. سرش را به علامت تأیید نشان داد اما از درون با میکایلا مخالف بود:
- "به همین خیال باش! تا همینجا هم من بودم که رسوندمت! اگه کارم رو راحت‌تر نمی‌کردی محال بود بهت بگم که بیای دنبالم!"
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین