- Jul
- 43
- 67
- مدالها
- 1
میکایلا دوربین را در کولهاش انداخت و اسلحههایش را چک کرد. چشمش هنوز روی خیابان قفل بود. فکری مانند موش ذهنش را جوید:
- "میدونم که چیبا کلهشقتر از چیزیه که بشه کنترلش کرد. تنها کسی که میتونه کنترلش کنه پدرخواندهاس. ... اگه اتفاقی برا چیبا بیفته اولین کسی که نفله میشه خود منم!"
وقتی که آن پیکر سیاهپوش باریکاندام را دید افکار پر از نگرانیاش را رها کرد. سالها خودش را آموزش داده بود تا برای این ملاقات آماده باشد. ریکی قهوهای در دستش گرفته بود و پلاستیکی هم روی ساعدش قرار داشت. جلوی در کافه ایستاد. کیفپولش را جمعوجور کرد و در جیب هودیاش گذاشت. موبایلش را درآورد و چیزی را چک کرد و بعد در جیب جینش سراند. صورتش میان سایهی هودی پوشیده شده بود. ریکی راه پایین خیابان را در پیش گرفت. میکایلا بدون آنکه چیزی به چیبا بگوید او را روی دستانش بلند کرد. چیبا هین کوتاهی کشید و به گردن میکایلا چسبید. میکایلا با پرشهای بلندی از پشتبام آپارتمان هشت طبقه خودش را به زمین رساند. چیبا را روی زمین گذاشت. کلاه سوئیشرتش را روی سرش کشید تا موهای طلایی سیاهش را بپوشاند. از داخل کوچهی فرعی خودش را به خیابان رساند. چیبا قدمهایش را بلندتر بر میداشت تا بتواند همگام با میکایلا شود. چشمان آبی میکایلا به رنگ سرخ درآمده بود. با آن عنبیههای باریکش لحظهای از شکار غافل نمیشد. حتی اگر ریکی برای لحظاتی میان جمعیت گم میشد، میکایلا از روی ضربان قلب او را پیدا میکرد. چراغهای خیابان یکییکی روشن میشدند و جای خورشید را هر چند با کم و کاستی میگرفتند. ریکی پانصد متر جلوتر از او در کوچهای فرعی پیچید. منطقهی کوینز پر از کوچه پس کوچههای تو در تو بود. میکایلا پا تند کرد. قبل از آنکه وارد کوچه شود با دست جلوی چیبا را گرفت. چیبا با اخم نگاه تیزی به میکایلا کرد. میکایلا با آهی عمیق گفت:
- از اینجا به بعد رو فقط من میرم جلو! بهت قول میدم که نمیکشمش. فقط چند تا از اون استخونای لعنتیش رو میشکونم. همین جا بمون و وارد درگیری نشو!
شانههای چیبا با ناامیدی فرو افتادند. میکایلا نگاهش را از چیبای ناامید دزدید و وارد کوچه شد. قدمهایش را سریع و روحوار بر میداشت. همانند یک سایه در میان سایههای دیگر محو میشد و قدم به قدم ریکی پیش میرفت. ریکی در کوچهی باریک دیگری پیچید. نمنم باران پاییزی آغاز شده بود اما آنقدر جان نداشت که همه چیز را خیس کند. کوچه در تاریکی نصفه نیمهای فرو رفته بود. چراغ آپارتمانها روشنایی اندکی به کوچه هدیه میداد اما کافی نبود. میکایلا در بیست قدمی پشت ریکی ایستاد و غرید:
- اوچیها ریکی!!!
ریکی ایستاد. در عجب بود که چه کسی نام او را میداند. ظنی در ذهنش موج زد:
- "فکر کنم ایچیرو پیدام کرده! هر چند از برادر بزرگ بعید نیس که خیلی سریع ردم رو بزنه. به اندازهی کافی این چند وقته رو مخش رفتم!"
کلاه هودیاش را عقب داد و برگشت. با حیرت متوجه شد که مهاجم تنها یک نوجوان قویهیکل است. چشمان نوجوان همانند دو مشعل در سایهی کلاهش میدرخشید. ریکی اخم کوچکی کرد. ابروان کلفت مردانهاش را به هم دوخت. صدای بمش در کوچهی باریک و کثیف پیچید:
- هر کسی این اسم رو نمیدونه! کی هستی؟!
سپس بیتفاوت جرعهای از قهوهی امریکنش را نوشید. نوجوان کلاهش را عقب داد. نیشهایش با درندگی بلند شد. ناخنهای نوکتیزش بلندتر شدند. قدمی جلو گذاشت تا چهرهاش در نور کمجان آبی رنگ آپارتمان مشخص شود. با صدای دورگهی غضبناکی جواب فرشتهی عذاب سازمان شکار خونآشام را داد:
- قیافهام برات آشنا نیس دکتر؟!
ریکی با به یاد آوردن نمونهی آزمایشگاهیاش نیشخندی روانیگونه زد. سوت ملایمی کشید و گفت:
- اون موها رو فراموش نکردم! شمارهی وی – 456!
میکایلا دندانقروچهای کرد. انتظار داشت که ریکی حداقل شوکه بشود و یا پا به فرار بگذارد اما آن دانشمند دیوانه ایستاده بود و با آرامش از قهوهاش لذت میبرد. ریکی آخرین جرعهی قهوهاش را نوشید و با صدایی آرام و چشمانی باریک شده رو به خونآشام نوجوان زمزمهی بلندی کرد:
- انتظار داشتم که تو اون آتیشسوزی جزغاله شده باشی! خوبه که ناامیدم نکردی وی - 456! منو باش که نگران یه ک.س دیگه بودم که بیاد سر وقتم!!!
خرخری حیوانی از ته گلوی میکایلا برخاست. کلماتی که از گلوی میکایلا بیرون میآمدند به سختی قابلیت تشخیص داشتند:
- خفه... شو! قراره... تقاص پس... بدی!
ریکی قوطی کاغذی قهوه را با مهارت در سطل آشغال آهنی پشتش پرت کرد. ته ریش چهار پنچ روزهاش را خاراند:
- زیادی زر میزنی زالو کوچولو! بهتره که بازی رو شروع کنیم چون یه سری آزمایش کوچولو مونده که روت انجام ندادم!
میکایلا در کمتر از یک ثانیه از سر جایش کنده شد و با چنگالهای درندهاش گلوی ریکی را نشانه رفت. در آخرین لحظه ریکی نیشخندی گرگوار زد. دست میکایلا را گرفت و محکم پیچاند. صدای در رفتن مچ دست میکایلا در دل کوچه پیچید.
- "میدونم که چیبا کلهشقتر از چیزیه که بشه کنترلش کرد. تنها کسی که میتونه کنترلش کنه پدرخواندهاس. ... اگه اتفاقی برا چیبا بیفته اولین کسی که نفله میشه خود منم!"
وقتی که آن پیکر سیاهپوش باریکاندام را دید افکار پر از نگرانیاش را رها کرد. سالها خودش را آموزش داده بود تا برای این ملاقات آماده باشد. ریکی قهوهای در دستش گرفته بود و پلاستیکی هم روی ساعدش قرار داشت. جلوی در کافه ایستاد. کیفپولش را جمعوجور کرد و در جیب هودیاش گذاشت. موبایلش را درآورد و چیزی را چک کرد و بعد در جیب جینش سراند. صورتش میان سایهی هودی پوشیده شده بود. ریکی راه پایین خیابان را در پیش گرفت. میکایلا بدون آنکه چیزی به چیبا بگوید او را روی دستانش بلند کرد. چیبا هین کوتاهی کشید و به گردن میکایلا چسبید. میکایلا با پرشهای بلندی از پشتبام آپارتمان هشت طبقه خودش را به زمین رساند. چیبا را روی زمین گذاشت. کلاه سوئیشرتش را روی سرش کشید تا موهای طلایی سیاهش را بپوشاند. از داخل کوچهی فرعی خودش را به خیابان رساند. چیبا قدمهایش را بلندتر بر میداشت تا بتواند همگام با میکایلا شود. چشمان آبی میکایلا به رنگ سرخ درآمده بود. با آن عنبیههای باریکش لحظهای از شکار غافل نمیشد. حتی اگر ریکی برای لحظاتی میان جمعیت گم میشد، میکایلا از روی ضربان قلب او را پیدا میکرد. چراغهای خیابان یکییکی روشن میشدند و جای خورشید را هر چند با کم و کاستی میگرفتند. ریکی پانصد متر جلوتر از او در کوچهای فرعی پیچید. منطقهی کوینز پر از کوچه پس کوچههای تو در تو بود. میکایلا پا تند کرد. قبل از آنکه وارد کوچه شود با دست جلوی چیبا را گرفت. چیبا با اخم نگاه تیزی به میکایلا کرد. میکایلا با آهی عمیق گفت:
- از اینجا به بعد رو فقط من میرم جلو! بهت قول میدم که نمیکشمش. فقط چند تا از اون استخونای لعنتیش رو میشکونم. همین جا بمون و وارد درگیری نشو!
شانههای چیبا با ناامیدی فرو افتادند. میکایلا نگاهش را از چیبای ناامید دزدید و وارد کوچه شد. قدمهایش را سریع و روحوار بر میداشت. همانند یک سایه در میان سایههای دیگر محو میشد و قدم به قدم ریکی پیش میرفت. ریکی در کوچهی باریک دیگری پیچید. نمنم باران پاییزی آغاز شده بود اما آنقدر جان نداشت که همه چیز را خیس کند. کوچه در تاریکی نصفه نیمهای فرو رفته بود. چراغ آپارتمانها روشنایی اندکی به کوچه هدیه میداد اما کافی نبود. میکایلا در بیست قدمی پشت ریکی ایستاد و غرید:
- اوچیها ریکی!!!
ریکی ایستاد. در عجب بود که چه کسی نام او را میداند. ظنی در ذهنش موج زد:
- "فکر کنم ایچیرو پیدام کرده! هر چند از برادر بزرگ بعید نیس که خیلی سریع ردم رو بزنه. به اندازهی کافی این چند وقته رو مخش رفتم!"
کلاه هودیاش را عقب داد و برگشت. با حیرت متوجه شد که مهاجم تنها یک نوجوان قویهیکل است. چشمان نوجوان همانند دو مشعل در سایهی کلاهش میدرخشید. ریکی اخم کوچکی کرد. ابروان کلفت مردانهاش را به هم دوخت. صدای بمش در کوچهی باریک و کثیف پیچید:
- هر کسی این اسم رو نمیدونه! کی هستی؟!
سپس بیتفاوت جرعهای از قهوهی امریکنش را نوشید. نوجوان کلاهش را عقب داد. نیشهایش با درندگی بلند شد. ناخنهای نوکتیزش بلندتر شدند. قدمی جلو گذاشت تا چهرهاش در نور کمجان آبی رنگ آپارتمان مشخص شود. با صدای دورگهی غضبناکی جواب فرشتهی عذاب سازمان شکار خونآشام را داد:
- قیافهام برات آشنا نیس دکتر؟!
ریکی با به یاد آوردن نمونهی آزمایشگاهیاش نیشخندی روانیگونه زد. سوت ملایمی کشید و گفت:
- اون موها رو فراموش نکردم! شمارهی وی – 456!
میکایلا دندانقروچهای کرد. انتظار داشت که ریکی حداقل شوکه بشود و یا پا به فرار بگذارد اما آن دانشمند دیوانه ایستاده بود و با آرامش از قهوهاش لذت میبرد. ریکی آخرین جرعهی قهوهاش را نوشید و با صدایی آرام و چشمانی باریک شده رو به خونآشام نوجوان زمزمهی بلندی کرد:
- انتظار داشتم که تو اون آتیشسوزی جزغاله شده باشی! خوبه که ناامیدم نکردی وی - 456! منو باش که نگران یه ک.س دیگه بودم که بیاد سر وقتم!!!
خرخری حیوانی از ته گلوی میکایلا برخاست. کلماتی که از گلوی میکایلا بیرون میآمدند به سختی قابلیت تشخیص داشتند:
- خفه... شو! قراره... تقاص پس... بدی!
ریکی قوطی کاغذی قهوه را با مهارت در سطل آشغال آهنی پشتش پرت کرد. ته ریش چهار پنچ روزهاش را خاراند:
- زیادی زر میزنی زالو کوچولو! بهتره که بازی رو شروع کنیم چون یه سری آزمایش کوچولو مونده که روت انجام ندادم!
میکایلا در کمتر از یک ثانیه از سر جایش کنده شد و با چنگالهای درندهاش گلوی ریکی را نشانه رفت. در آخرین لحظه ریکی نیشخندی گرگوار زد. دست میکایلا را گرفت و محکم پیچاند. صدای در رفتن مچ دست میکایلا در دل کوچه پیچید.