جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [نغمه‌های خونین شب] اثر «Mikayla کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Mikayla با نام [نغمه‌های خونین شب] اثر «Mikayla کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 889 بازدید, 40 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نغمه‌های خونین شب] اثر «Mikayla کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Mikayla
تاریخ شروع
پاسخ‌ها 0
بازدیدها 0
اولین پسند نوشته 0
آخرین ارسال توسط آساهیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Mikayla

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
43
67
مدال‌ها
1
میکایلا دوربین را در کوله‌اش انداخت و اسلحه‌هایش را چک کرد. چشمش هنوز روی خیابان قفل بود. فکری مانند موش ذهنش را جوید:
- "می‌دونم که چیبا کله‌شق‌تر از چیزیه که بشه کنترلش کرد. تنها کسی که می‌تونه کنترلش کنه پدرخوانده‌اس. ... اگه اتفاقی برا چیبا بیفته اولین کسی که نفله می‌شه خود منم!"
وقتی که آن پیکر سیاه‌پوش باریک‌اندام را دید افکار پر از نگرانی‌اش را رها کرد. سال‌ها خودش را آموزش داده بود تا برای این ملاقات آماده باشد. ریکی قهوه‌ای در دستش گرفته بود و پلاستیکی هم روی ساعدش قرار داشت. جلوی در کافه ایستاد. کیف‌پولش را جمع‌وجور کرد و در جیب هودی‌اش گذاشت. موبایلش را درآورد و چیزی را چک کرد و بعد در جیب جینش سراند. صورتش میان سایه‌ی هودی پوشیده شده بود. ریکی راه پایین خیابان را در پیش گرفت. میکایلا بدون آنکه چیزی به چیبا بگوید او را روی دستانش بلند کرد. چیبا هین کوتاهی کشید و به گردن میکایلا چسبید. میکایلا با پرش‌های بلندی از پشت‌بام آپارتمان هشت طبقه خودش را به زمین رساند. چیبا را روی زمین گذاشت. کلاه سوئی‌شرتش را روی سرش کشید تا موهای طلایی سیاهش را بپوشاند. از داخل کوچه‌ی فرعی خودش را به خیابان رساند. چیبا قدم‌هایش را بلندتر بر می‌داشت تا بتواند هم‌گام با میکایلا شود. چشمان آبی میکایلا به رنگ سرخ درآمده بود. با آن عنبیه‌های باریکش لحظه‌ای از شکار غافل نمی‌شد. حتی اگر ریکی برای لحظاتی میان جمعیت گم می‌شد، میکایلا از روی ضربان قلب او را پیدا می‌کرد. چراغ‌های خیابان یکی‌یکی روشن می‌شدند و جای خورشید را هر چند با کم و کاستی می‌گرفتند. ریکی پانصد متر جلوتر از او در کوچه‌ای فرعی پیچید. منطقه‌ی کوینز پر از کوچه پس کوچه‌های تو در تو بود. میکایلا پا تند کرد. قبل از آنکه وارد کوچه شود با دست جلوی چیبا را گرفت. چیبا با اخم نگاه تیزی به میکایلا کرد. میکایلا با آهی عمیق گفت:
- از اینجا به بعد رو فقط من می‌رم جلو! بهت قول می‌دم که نمی‌کشمش. فقط چند تا از اون استخونای لعنتیش رو می‌شکونم. همین جا بمون و وارد درگیری نشو!
شانه‌های چیبا با ناامیدی فرو افتادند. میکایلا نگاهش را از چیبای ناامید دزدید و وارد کوچه شد. قدم‌هایش را سریع و روح‌وار بر می‌داشت. همانند یک سایه در میان سایه‌های دیگر محو می‌شد و قدم به قدم ریکی پیش می‌رفت. ریکی در کوچه‌ی باریک دیگری پیچید. نم‌نم باران پاییزی آغاز شده بود اما آنقدر جان نداشت که همه چیز را خیس کند. کوچه در تاریکی نصفه نیمه‌ای فرو رفته بود. چراغ آپارتمان‌ها روشنایی اندکی به کوچه هدیه می‌داد اما کافی نبود. میکایلا در بیست قدمی پشت ریکی ایستاد و غرید:
- اوچیها ریکی!!!
ریکی ایستاد. در عجب بود که چه کسی نام او را می‌داند. ظنی در ذهنش موج زد:
- "فکر کنم ایچیرو پیدام کرده! هر چند از برادر بزرگ بعید نیس که خیلی سریع ردم رو بزنه. به اندازه‌ی کافی این چند وقته رو مخش رفتم!"
کلاه هودی‌اش را عقب داد و برگشت. با حیرت متوجه شد که مهاجم تنها یک نوجوان قوی‌هیکل است. چشمان نوجوان همانند دو مشعل در سایه‌ی کلاهش می‌‌درخشید. ریکی اخم کوچکی کرد. ابروان کلفت مردانه‌اش را به هم دوخت. صدای بمش در کوچه‌ی باریک و کثیف پیچید:
- هر کسی این اسم رو نمی‌دونه! کی هستی؟!
سپس بی‌تفاوت جرعه‌ای از قهوه‌ی امریکنش را نوشید. نوجوان کلاهش را عقب داد. نیش‌هایش با درندگی بلند شد. ناخن‌های نوک‌تیزش بلندتر شدند. قدمی جلو گذاشت تا چهره‌اش در نور کم‌جان آبی رنگ آپارتمان مشخص شود. با صدای دورگه‌ی غضبناکی جواب فرشته‌ی عذاب سازمان شکار خون‌آشام را داد:
- قیافه‌ام برات آشنا نیس دکتر؟!
ریکی با به یاد آوردن نمونه‌ی آزمایشگاهی‌اش نیشخندی روانی‌گونه زد. سوت ملایمی کشید و گفت:
- اون موها رو فراموش نکردم! شماره‌ی وی – 456!
میکایلا دندان‌قروچه‌ای کرد. انتظار داشت که ریکی حداقل شوکه بشود و یا پا به فرار بگذارد اما آن دانشمند دیوانه ایستاده بود و با آرامش از قهوه‌اش لذت می‌برد. ریکی آخرین جرعه‌ی قهوه‌اش را نوشید و با صدایی آرام و چشمانی باریک شده رو به خون‌آشام نوجوان زمزمه‌ی بلندی کرد:
- انتظار داشتم که تو اون آتیش‌سوزی جزغاله شده باشی! خوبه که ناامیدم نکردی وی - 456! منو باش که نگران یه ک.س دیگه بودم که بیاد سر وقتم!!!
خرخری حیوانی از ته گلوی میکایلا برخاست. کلماتی که از گلوی میکایلا بیرون می‌آمدند به سختی قابلیت تشخیص داشتند:
- خفه... شو! قراره... تقاص پس... بدی!
ریکی قوطی کاغذی قهوه را با مهارت در سطل آشغال آهنی پشتش پرت کرد. ته ریش چهار پنچ روزه‌اش را خاراند:
- زیادی زر می‌زنی زالو کوچولو! بهتره که بازی رو شروع کنیم چون یه سری آزمایش کوچولو مونده که روت انجام ندادم!
میکایلا در کمتر از یک ثانیه از سر جایش کنده شد و با چنگال‌های درنده‌اش گلوی ریکی را نشانه رفت. در آخرین لحظه ریکی نیشخندی گرگ‌وار زد. دست میکایلا را گرفت و محکم پیچاند. صدای در رفتن مچ دست میکایلا در دل کوچه پیچید.
 
موضوع نویسنده

Mikayla

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
43
67
مدال‌ها
1
چشمان سرخ میکایلا تا آخر از درد و شوک گشاد شد. ریکی به مچش تابی داد و خون‌آشام نوجوان را پرت کرد. میکایلا با کمر به سطل زباله مربعی خورد و زمین افتاد. سریع خودش را از روی زمین جمع کرد. دندان‌هایش را با درد روی هم فشرد و مچ دستش را جا انداخت. چیزی در مورد آن دانشمند دیوانه درست نبود. هیچ انسانی نمی‌توانست آن حمله را با چشمانش دنبال کند چه برسد به ضد حمله زدن! لبخند ملایم بازیگوشی روی لب‌های باریک و سرخ تیره‌ی ریکی بازی می‌کرد. ریکی نچ‌نچی کرد:
- واقعاً که! خون‌آشاما همه‌شون مثل هم حمله می‌کنن. فکر کنم این یه چیز ذاتی بینتون باشه که ترجیح می‌دین اول گلوی قربانی رو پاره کنین!
شک مثل خوره بر جان میکایلا افتاد:
- "اون الگوی حرکت من رو حدس زده بود؟! الکی نبود که تو آزمایشگاه نابغه صداش می‌زدن! اگر حرکات من براش قابل پیش‌بینیه بذار از الگوی رفتاری خود آدما پیروی کنم!"
چاقویی را از زیر سوئی‌شرت مشکی‌اش بیرون کشید و با تکنیک سمت ریکی حمله برد. ریکی خودش را یک قدم عقب کشید. چاقوی میکایلا بند کلاه هودی‌اش را برید. میکایلا چرخید و هم‌زمان کلتش را از زیر پیراهنش درآورد. تصمیم داشت که از چاقو به عنوان عنصر حواس‌پرتی استفاده کند و با اسلحه پای آن دیوانه را برای همیشه چلاق کند. ریکی دست میکایلا را خواند. ضربه‌ای زیر چاقو زد و دست میکایلا را همراه با کلت گرفت. میکایلا شوکه شده بود. ریکی حتی در مبارزه هم از او جلوتر بود. از کمر به قفسه‌ی سی*ن*ه‌ی داغ ریکی خورد. صدای قدم های تندی به گوشش خورد. ریکی اسلحه را در دست میکایلا از روی ضامن درآورد و روی تک‌تیر گذاشت. صدای آن قدم‌های آشنا روی قلب میکایلا کوبیده شد. ریکی چاقوی ارتشی میکایلا را زیر گردن خون‌آشام گذاشت. درست در بزنگاه چیبا سر کوچه اسلحه به دست ظاهر شد. با کلت رو به ریکی نشانه رفت. در چشمان سبزش نگرانی موج می‌زد:
- میکا!!! ولش کن!
خون‌آشام نوجوان با درماندگی فریاد زد:
- فرار کن!
سعی کرد تا دستش را از دست ریکی بیرون بکشد تا چیبا قربانی ناخواسته‌ی جدال میانشان نگردد؛ اما زور ریکی از او بیشتر بود! چیبا انگشتش را روی ماشه گذاشت و ریکی بدون تردید انگشت میکایلا را فشار داد. همه چیز از دید میکایلا کند شده بود. صدای گلوله همانند رعد هوا را از میان قطرات درشت و کوچک باران شکافت. سر چیبا با شدت به عقب برگشت. چشمان سبزش ناباورانه ریکی و میکایلا را می‌نگریست. تیر درست بین دو ابروی چیبا فرو رفته بود. خون سرخ دخترک در هوا پاشید. جسد بی‌جان و نحیفش با صدای بلندی روی زمین افتاد. اسلحه از دست چیبا با صدای تلق‌تلق روی زمین خیس از باران رها شد. قطره‌ی سرد باران روی گونه‌ی میکایلا چکید. باورش نمی‌شد که چه اتفاقی رخ داده است. ریکی باز خنجر دیگری از جنس گرفتن عزیزان در قلب او فرو کرده بود. نعره‌ای حیوانی پر از رنجی از گلویش برخاست. نزدیک‌ترین دوستش در طی این سال‌ها در دایره‌ی بزرگی از خون خود غلتیده بود. میکایلا طاقت زخم دیگری بر روی روح آسیب دیده‌اش را نداشت. دست ریکی را گرفت و او را از روی شانه‌ی خود پرت کرد. ریکی با مهارت و چابکی یک گربه روی پاهایش فرود آمد و برگشت اما مشت میکایلا صورتش را به یک طرف کج کرد. چند قدم به عقب برداشت تا تعادلش را حفظ کند. مزه‌ی گس خون در دهانش پیچید. گوشه‌ی لبش پاره شده بود. میکایلا با چشمانی آتشین و مردمک‌هایی باریک رو به ریکی خرخر کرد:
- می‌کشمت!
 
موضوع نویسنده

Mikayla

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
43
67
مدال‌ها
1
حرکاتش سریع‌تر از قبل شده بود و بی‌احتیاط‌تر از قبل حمله می‌کرد. دیگر برایش اهمیت نداشت که بمیرد یا زنده بماند. مهم آن بود که نفس‌های ریکی قطع شود. ریکی لگدی از میکایلا خورد. دستانش را حفاظ کرده بود تا لگد میکایلا آسیب کمتری به قفسه سی*ن*ه‌اش برساند. با کمر به دیوار خاکستری چرک آجرنما خورد. میکایلا از میان اشک و خشم یقه‌ی ریکی را گرفت و او را روی زمین پرت کرد. ریکی روی زمین خیس غلتید. باران شدیدتر از قبل می‌بارید و دایره‌ی خون سرخ چیبا را وسیع‌تر و رقیق‌تر می‌کرد. موهای طلایی مشکی خیس میکایلا مصرّانه به صورتش چسبیده بودند. روی سی*ن*ه‌ی ریکی پرید و گلوی داغ آن قاتل را میان انگشتان درنده‌اش فشرد. ریکی دستان پولادین خون‌آشام را گرفت و سعی کرد که فشار کمتری به گلویش بیاید. میکایلا از پشت پرده‌ای از اشک‌های سرد و غضبی بی‌پایان تنها مرگ آن دکتر قاتل را می‌خواست. دندان‌هایش را روی هم فشرد. قطرات اشک از روی گونه‌های داغش فرو می‌چکیدند:
- چرا؟! چرا لعنتی؟! چرا هر چیزی که برام مهمه رو ازم گرفتی؟!
رنگ صورت ریکی به کبود متمایل شده بود. پاهایش را با درد روی زمین خیس و چرک‌آلود نیویورک می‌کشید. نیشخندی کم‌جان و زهرآلود زد و خرخر کرد:
- چون تو... همه... چیزمو گرفتی!!!
دندان‌های صدفی‌اش را روی هم فشرد. دندان‌های ریکی در حال رشد کردن بود. چشمان سیاهش را گشود. میکایلا از دیدن تغییر رنگ چشمان ریکی به زرد شوکه شد اما فشار دستش را بیشتر کرد. موهای ریکی به رنگ سفید درآمد و چهار شاخ از پیشانی‌اش بیرون زد. روی آرنج میکایلا کوبید. پایش را دور گلوی میکایلا انداخت و با یک حرکت خون‌آشام را از خودش کند. میکایلا روی زمین چرخید. ناخن‌های تیزش را در زمین سنگ‌فرش فرو برد تا سر جایش بماند. نگاهی متحیر به ریکی انداخت. گوش‌هایی نوک‌تیز از میان موهای سفید خیس و بهم ‌ریخته‌ی ریکی بیرون زده بود. چشمان زرد آن قاتل با عطش خون در تاریکی می‌درخشید. ریکی قدمی جلو آمد. نور روی صورت وحشی‌اش افتاده بود. لب‌های باریک ریکی به عقب کشیده شد. دو جفت نیش در دهان ریکی بلندتر شدند. میکایلا با بهت فکرش را بر زبان آورد:
- تو چه جور کوفتی هستی؟!
ریکی هر چه بود، انسان نبود. ریکی با درنده‌خویی پاسخ داد:
- عوام به ما میگن شیطان!
سپس از سر جای خود ناپدید شد. میکایلا تنها فهمید که لگدی سمت او می‌آید. برای هر اقدامی دیر شده بود. ریکی با روی پا به صورت میکایلا کوبید. میکایلا محکم با کمر به دیوار خورد. صدای ترک دیوار را از پشت سرش شنید. قبل از آنکه بتواند خودش را جمع و جور کند مشت‌های پیاپی ریکی روی صورتش نشست. آخرین ضربه ریکی در شکمش بود. ضربه‌ها از حد توان تحملش بالاتر بودند. ریکی، خون‌آشام نیمه جان را روی زمین انداخت. باران تمام تنش را خیس کرده بود. گوشه‌ی خونی لبش را با پشت دست پاک کرد. کینه‌ای قدیمی در قلبش سر باز کرده بود. میکایلا روی زمین از شدت درد سرفه می‌کرد. به روی شکم افتاده بود. دستش را روی زمین گذاشت و با دست دیگر شکمش را که از شدت درد ذق‌ذق می‌کرد، گرفت. معده‌اش در هم پیچید و ناخودآگاه عق زد. هر چه در این یک ساعت خورده بود را بالا آورد و به سرفه افتاد. ریکی با نفرت چهره درهم کشید. با پا به دنده‌های میکایلا کوبید. میکایلا با نفس‌نفس و بدنی عرق کرده روی زمین غلتید. قبل از آنکه خون‌آشام بتواند کاری کند، ریکی با پنجه‌ی قدرتمندش پیشانی میکایلا را گرفت و محکم به زمین کوفت. بوی خون در دهان و بینی خون‌آشام پیچید. دستان میکایلا از شدت شوک و درد رها شدند. چشمان آبی‌اش سیاهی رفت. آخرین چیزی که دید یک جفت چشم زرد در تاریکی کوچه پس کوچه‌های نیویورک بود.
 
موضوع نویسنده

Mikayla

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
43
67
مدال‌ها
1
بوی آشنای تیز الکل بینی‌اش را سوزاند. چشمان آبی گیجش را گشود. نبض سرش با درد می‌تپید و آن درد را در رگ‌هایش پمپاژ می‌کرد. ناخودآگاه ناله‌ی کوچک و درمانده‌ای زد. خواست سرش را بلند کند اما نتوانست. تسمه‌ی چرمی دور گردنش مانع بلند شدنش بود. سرش را کج کرد. بوی نم، الکل و مواد شیمیایی نبض دردناک سرش را تشدید می‌کردند. میزی قدیمی در گوشه‌ی اتاق قرار داشت. کامپیوتر روی میز در حال تحلیل اطلاعات پزشکی بود. پرونده‌های روی میز بهم ریخته بودند. صندلی مخمل چرخدار قدیمی سمت او چرخیده بود؛ اما کسی بر روی آن به چشم نمی‌خورد. سعی کرد دست و پاهایش را از چنگ تسمه‌ها آزاد کند؛ ولی بدنش شل‌تر از چیزی بود که بتواند تکان بخورد. صدای بیب‌بیب دستگاه سنجش تپش قلب روی اعصابش راه می‌رفت. سرش را محکم تکان داد تا سیپپ را از خودش جدا کند اما فایده‌ای نداشت. این درماندگی خوب در ذهنش تثبیت شده بود. در آن روزهای سخت آزمایشگاه کارکنان ابتدا مطمئن می‌شدند که موارد آزمایشگاهی به خوبی کنترل شده باشند تا به دانشمندان و محققان آسیب نزنند. تاری دیدگانش بهتر شده بود. مهتابی قدیمی آزمایشگاه کمی سوسو زد و روشن ماند. چشمش به کیسه‌ی زرد بزرگی افتاد که روی پایه‌ی سرم آویزان بود. دم کیسه را دنبال کرد و به دست خودش رسید. دندان‌هایش را با نفرت برهم فشرد:
- دوباره داره چه کوفتی روی من آزمایش می‌کنه؟!
تپش قلبش سریع‌تر شد و برای رهایی تقلا کرد اما تسمه‌ها با کینه او را به تخت فلزی چفت کرده بودند. به یاد چیبا افتاد. صدای گلوله مدام و مدام در ذهنش اکو می‌شد. اشک‌های درماندگی برای فتح سنگر چشمانش می‌جنگیدند؛ ولی با تمام وجود در برابر آن خائنین ایستادگی می‌کرد. یک‌دفعه در آکاردئونی آزمایشگاه باز شد. بوی شامپو و افترشیو کمی از سردردش را کم کرد. کینه‌توزانه با ریکی چشم در چشم گشت. ریکی به حالت اولیه و انسانی خودش بازگشته بود. حوله‌ای سفید و کوچک روی موهای بهم‌ریخته‌ی خیسش گذاشته بود.کمی موهای سیاه لختش را خشک کرد و حوله را روی شانه‌های عضلانی برهنه‌اش گذاشت. میکایلا با خود فکر کرد:
- "تا حالا بدون پیرهن ندیده بودمش! همش روپوش آزمایشگاهی تنش بوده. فکر می‌کردم یه آدم لاغر و بی‌جونه که فقط کله‌اش تو آزمایشاته."
ریکی هیکل باریک و لاغری داشت اما عضلاتش به خوبی پرورش پیدا کرده بودند. جای زخم‌های ریز و درشت روی پوستش به چشم می‌خورد. ریکی رینگ طلایی ساده‌ای را به جای گردنبند انداخته بود. ریکی در آکاردئونی را بست. با گوشه‌های حوله داخل گوش‌هایش را تمیز کرد. روی صندلی قدیمی رها شد. نگاهی از بالا به میکایلا انداخت. صدای بمش در فضای نا گرفته‌ی آزمایشگاه زیرزمینی پیچید:
- خب؟! بازگشتت رو به جایی که بهش تعلق داری تبریک می‌گم!
نیش‌های میکایلا با درد بلند شدند. چشمان آبی‌اش به رنگ سرخ درآمدند. صدایش دورگه شد:
- برو به درک
ریکی اخم کوچکی کرد. صورت اصلاح‌شده‌اش را خاراند. رینگ طلایی دیگری در دست چپ ریکی بود. برق آن رینگ توجه میکایلا را به خودش جلب کرد. رینگ‌ها یک جفت بودند؛ کوچک و بزرگ. سوالی در ذهن میکایلا جرقه زد:
- "این نوع رینگ‌ها فقط مال زوج‌هاس! اون رینگ زنونه‌ی کوچیک که تو گردن ریکیه مال کیه؟!"
ریکی از روی میز یک سی‌تی‌اسکن را برداشت. ابروان کلفتش با تمرکز در هم فرو رفتند. میکایلا سریع عکس استخوان‌های خودش را تشخیص داد. سوال دیگری در ذهنش موج برداشت:
- "من چقدر بیهوش بودم که تونسته ازم سی‌تی‌اسکن بگیره؟"
ریکی عکس را روی میز انداخت و رو به میکایلا کرد و با جدیت گفت:
- دو روزه که بیهوشی!
 
موضوع نویسنده

Mikayla

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
43
67
مدال‌ها
1
خون در رگ‌های میکایلا یخ بست. چشمان آبی‌اش گشاد شد. ندایی در درونش پیچید:
- "اون می‌تونه ذهنم رو بخونه؟ اون یه شیطان عوضیه! ممکنه که تا حالا هم خیلی از توانایی‌هاش رو مخفی کرده باشه!"
ریکی سرش را کج کرد. قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش بی‌صدا پایین و بالا می‌رفت. گوشه‌ی لب‌های باریکش به نیشخندی یک‌طرفه و سرد کشیده شد:
- من نمی‌تونم ذهنت رو بخونم! پس خیالت راحت زالو کوچولو!... هومـم! اما می‌تونم حدس بزنم که چی تو مخت می‌گذره!
سرش را بالا برد و آب دهانش را قورت داد. سیبک گلویش بالا و پایین رفت. سرش را پایین آورد. نگاهش سرد و بی‌احساس بود؛ درست همانند تخته‌سنگی صبور و استوار به افق می‌نگریست. لب‌های سرخ تیره‌اش را آهسته بهم زد:
- اینکه دنبال راه فرار هستی. بذار بهت بگم که هیچ فایده‌ای نداره چون بدنت الان تو شرایط نیمه فلجه! زهر گرگینه نمی‌ذاره که غلط اضافه‌ای انجام بدی!
نام گرگینه در فکر میکایلا جرقه زد:
- "گرگینه؟! فکر می‌کردم که اونا فقط تو قصه‌هان!"
میکایلا به روی خودش نیاورد که سورپرایز شده است. ابروان طلایی‌اش را در هم فرو برد و با کینه به آن دانشمند روانی چشم دوخت. ریکی پا روی پا انداخت. دمپایی‌های لاستیکی صورتی‌اش بدجوری در ذوق می‌زدند. دستانش را در هم گره زد و گفت:
- به عنوان یه خون‌آشام تو این چند وقته زیادی ناسالم زندگی کردی!
میکایلا غرید:
- خفه شو!!!
ریکی لبخند سرد و ظالمانه‌ی دیگری زد. آن لبخند حتی به چشمان بی‌احساس شرقی‌اش هم نرسید. صدای خونسردش روح میکایلا را بیش از پیش خرد کرد:
- اون دختره رو دوست داشتی... مگه نه؟!
قطره اشکی خائن از گوشه‌ی چشم میکایلا جوانه زد. میکایلا دندان‌های بلند شده‌اش را بر هم فشرد اما هیچ نگفت. چشمان پر از کینه‌اش گویای همه چیز بود. لبخند ریکی همانند روحی در تاریکی شب ناپدید شد؛ انگار که از همان اول هم وجود نداشته است. ریکی رینگی را که از گردنش آویزان بود را در دست گرفت و مالید. چشمان سیاه خسته‌اش در دوردست‌ها سیر می‌کرد. آرام پلک زد و با دردی درونی از میکایلا پرسید:
- چه مزه‌ای داره؟!... چه مزه‌ای داره وقتی که عزیزی رو از دست می‌دی؟!
میکایلا جا خورد. چشمان سرخش برای چند لحظه سرگشته ماندند. دستانش را مشت کرد و پاسخ داد:
- چیزیه که یه هیولا مثل تو نمی‌تونه درکش کنه!
ریکی سرش را عقب برد و قهقهه‌ای آرام و پر از غم زد. چشمان سیاهش برای گریستن می‌سوخت؛ گویا سال‌ها بود که مجالی برای آبیاری شدن نداشتند. سرش را پایین آورد. آن اشک‌ها هیچگاه حق خروج از چشمان بی‌رمق نیمه شیطان را نداشتند.ریکی با اراده‌ای پولادین اشک‌هایش را عقب راند:
- کی به کی می‌گه هیولا!!! تو که خودت از خون آدما تغذیه می‌کنی!
میکایلا لحظه‌ای نگاه پرنفرتش را از ریکی دور نمی‌کرد. سیپپ بینی‌اش را آزار می‌داد اما چاره‌ای نداشت و باید با آن کنار می‌آمد. گوشه‌ی لب‌های سرخش به پایین کشیده شدند. زهرخندی پر از طعنه زد:
- جدی؟ اما تو که به همون آدما هم رحم نکردی!
ریکی آهی سر داد. حوله‌ی نیمه‌خیس را روی دسته‌ی صندلی انداخت. اخمی کرد. حس قدرتمندی در درونش گفت:
- "برو بکشش! تقصیر اون زالو بود که سارا مرد! اون بود که تمام نتایج تحقیقات خودت رو به باد داد. فقط یه چاقوی نقره می‌خواد! با یه ضربه تو قلب کارش رو تموم کن!"
ریکی سریع پلک زد و ندای شیطان درونش را خاموش نمود. نگاهی تیز به خون‌آشام نیمه‌فلج بسته شده بر روی تخت فلزی انداخت.
 
موضوع نویسنده

Mikayla

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
43
67
مدال‌ها
1
خون‌آشام با نفرت به او خیره شده بود. ریکی آهی کشید. فکری قلبش را فشرد:
- "می‌دونم آنیکی خیلی زود ردم رو می‌زنه. باید قبل از رسیدنش کارم رو تموم کنم."
رو به کامپیوتر کرد. آنالیز اطلاعات ژن خون‌آشام هنوز تمام نشده بود. با صندلی چرخدار خودش را سمت میکروسکوپ کشاند و با دقت به سلول‌های نمونه‌ی خون میکایلا چشم دوخت. بارها و بارها با انواع و اقسام ژن انسان ترکیب کرده بود؛ اما هر بار خون خون‌آشام به شکلی کاملاً تهاجم گونه، سلول‌های انسانی را تخریب کرده بود. سرش را بالا آورد و به میکایلایی چشم دوخت که برای رهایی خودش تلاش‌های بی‌فایده‌ای می‌کرد. ناامیدی به گوشه‌ای از قلب ریکی چنگ انداخت:
- "فایده نداره! ژن این مورد با بقیه تفاوت داره. هر چقدر هم که تلاش کردم ضعیفش کنم و با ژن انسان تطبیقش بدم، فایده‌ای نداشته. آخه چرا فقط خون این مورد تفاوت داره؟!"
تقلا و سروصدای میکایلا روی مخ ریکی رفته بود. ریکی اخم تندی کرد:
- خفه می‌شی یا یه دوز داروی دیگه بهت تزریق کنم؟!
ولی میکایلا هیچ توجهی به ریکی نکرد. ریکی بلند شد و از داخل یخچال آزمایشگاهی‌اش یک شیشه‌ی کوچک بیرون آورد. با سرنگ پنچ سی‌سی دارو به سرم میکایلا تزریق کرد. میکایلا با وحشی‌گری تمام خودش را تکان می‌داد تا از شر آن تسمه‌ها خلاص شود و گلوی ریکی را بدرد. اثر زهر گرگینه در بدنش کمرنگ شده بود. ریکی سرنگ را در سطل آشغال زردرنگ انداخت و سمت صندلی‌اش برگشت. کشوی میز کامپیوترش را گشود و کتابی قدیمی و کلفت را درآورد. جلد چرم قهوه‌ای کمرنگ کتاب پوست‌پوست شده بود. ریکی به عنوان قهوه‌ای تیره‌ی کتاب نگریست:
- "گریمور ممنوعه."
نیم نگاهی به میکایلا انداخت. تقلاهای خون‌آشام کم‌تر شده بود و نفس‌های سنگین و عمیقی می‌کشید. دارو به سرعت اثر خودش را گذاشته بود. ریکی آهی کشید و کتاب قدیمی را گشود. برگه‌های پوستی کتاب نرم‌تر از پوست حیوان بودند. ریکی ابروی کلفتش را خاراند. اطلاعات گذشته در ذهنش جوانه زد:
- "این نوع پوست مال یه حیوون نیس. با توجه به رنگ کرم - صورتیش و نرم بودنش می‌تونم بگم که این پوست مال انسانه! مال هر کسی که بوده از آدما تنفر زیادی داشته!"
نگاهی به برگه‌های زیاد کتاب انداخت. فقط خدا می‌دانست که چند انسان برای درست کردن آن برگه‌ها سلاخی شده‌اند. ریکی نگاهی به اسم نویسنده‌ی کتاب انداخت:
- "ریجس سوروس رزنبرگ دی آگوست فاوست."
در این سال‌ها سختی‌های زیادی کشیده بود تا زبان قدیمی و فراموش‌شده‌ی کتاب را بیاموزد. هنوز معنای بعضی از کلمات را نمی‌دانست؛ اما به حدی آموخته بود تا بفهمد که نویسنده‌ی این کتاب در نوع خودش نابغه‌ای ناشناخته بوده است. کتاب به چهار بخش احضار و پیمان، معجون‌ها، طلسم‌ها و جادوهای فعال تقسیم شده بود. ریکی تلخ‌خندی زد:
- "جادو! چیزی که دیگه تو کمتر جایی به چشم می‌خوره!"
مستقیم به بخش احضار رفت. قبلاً یک‌بار امتحان کرده بود که روح سارا را احضار کند اما آن ورد جادویی آنقدر از وجودش نیرو گرفته بود که تا مدت‌ها قادر به انجام حالت بِرسِرِک نبود. همان یک بار به او هشدار داده بود که باقی وردها به مراتب قوی‌تر و خطرناک‌تر از احضار یک روح بودند. تنها بخشی که کم‌تر از بقیه خطرناک بود، معجون‌ها بودند. ریکی آهی از سر کلافگی کشید. به آخر کتاب رفت و متن خود نویسنده را خواند:

آنیکی: برادر بزرگ
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: sahel_frd
موضوع نویسنده

Mikayla

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
43
67
مدال‌ها
1
- "این گریمور را بر آن جهت می‌گمارم تا راهنمایی باشد برای آیندگان من! باشد تا جایگزینی خلف برای من و هدایت اصیل‌زادگان شوند. چه از نسل ریسوس باشد و چه از نسل آرتیمیس. این دو شهزاده در نظر من هیچ تفاوتی ندارند. مراد من آن است که مردمانم پس از من تحت لوای خاندان آگوست فاوست متحد باشند تا در برابر دشمنان قسم خورده‌ی نژادمان مقاومت کنند. این آخرین خواسته‌ی من به عنوان لرد اعظم امپراطوری والاکیا است. باشد تا شبی که شمشیرهای آغشته به خون دشمنانمان را در زیر نور ماه نظاره‌گر باشم و فریادهای پیروزی سربازانم را بشنوم. لرد اعظم. ریجس سوروس رزنبرگ دی آگوست فاوست."
ریکی کتاب را با اعصابی خط خطی کنار نهاد و صورتش را مالید:
- "این طوری که از متنش مشخصه طرف پادشاه بوده. والاکیا هم که اسم قدیمی کشور رومانیه! من سیر تا پیاز تاریخچه‌اش رو خوندم اما هیچ جایی اسمی از این یارو نیومده! نه فقط خود نویسنده بلکه این دو نفری هم که اسمشون رو برده هم نیستن! حس یه اسگل سر کار مونده رو دارم!"
کف موهای سیاه و کوتاه نم‌دارش را خاراند و به کامپیوتر خیره ماند.
***

روز بعد

روستای آمه

همه در سکوت به رئیس عزادارشان می‌نگریستند. ایچیرو رو به روی سنگ قبر عمودی آکامه ایستاده بود. سکوتی مرگبار، لب‌های باریکش را با نخ اندوه و حسرت به هم دوخته بود. چشمان سیاهش پر از حسرت دیدن دوباره‌ی دخترش بود. تیله‌های سیاهش روی سنگ قبر همسر اولش دوید. همسر و دخترش را بخاطر بی‌لیاقتی خودش از دست داده بود. شانه‌های قدرتمندش زیر بار این غم سنگین خم شده بودند. باران پاییزی شروع به باریدن کرد. گویا می‌خواست تمام غم‌های ایچیرو را بشوید و با خود ببرد؛ اما غافل از آنکه فقط آن‌ها را تازه‌تر می‌کرد. برای ده‌هزارمین بار نوشته‌ی سیاه رنگ روی سنگ قبر خاکستری را خواند.
- "اوچیها آکامه. متولد سال 2000 م. متوفی سال 2016 م."
دانه‌های درشت باران عودهای بلند جلوی سنگ قبر را با بی‌رحمی خاموش نمودند. هر دانه مانند یک سیلی صورت دلمرده‌ی ایچیرو را لمس می‌کرد. صدای رفتن اعضای قبیله را از پشت سرش می‌شنید. مردمانش برای گفتن تسلیت به او در قبرستان جمع شده بودند و حال یکی یکی او را ترک می‌گفتند. عذاب وجدان شلاقش را بالا برد و بر تن ایچیرو نواخت:
- "لیاقت محافظت از دختر خودت رو هم نداشتی! چطور می‌تونی به خودت بگی رئیس؟! تو حتی نتونستی به قولی که به هیناتا داده بودی، عمل کنی!"
موهای سیاهش در زیر باران سرد، پریشان گشته بود. باران قطره قطره هائوری سیاه عزاداری ایچیرو را خیس می‌کرد. همسرش، ساکورا در کنار ایچیرو ایستاد و دسته گلی سفید از گل‌های داوودی را کنار ظروف میوه و غذا نهاد.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: sahel_frd
موضوع نویسنده

Mikayla

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
43
67
مدال‌ها
1
قلب او نیز آکنده از غم بود؛ ولی طاقت نداشت که همسرش را اینچنین غرق در اندوه ببیند. تومو، پسر کوچک و پنج ساله‌ی ایچیرو، شلوار پدرش را آرام کشید. ایچیرو از هجوم خاطرات خودش را رها کرد و آرام کنار پسرش زانو زد. تومو با بغض پرسید:
- بابا؟! چرا آجی و داداش برنمی‌گردن خونه؟
گوشه‌ی لب‌های ایچیرو به پایین کشیده شد. لبخندش ترجمه‌ای از گریه بود:
- کیتو توی بیمارستانه. چند وقت دیگه میاد خونه.
موهای قارچی تومو هم زیر باران به هم چسبیده بودند. تومو چشمان سیاه درخشانش را به پدرش دوخت. لپ‌های گرد و تو پرش گل انداخته بودند:
- پس آجی چی؟
ایچیرو نگاهی معنادار به سنگ قبر ایستاده کرد:
- خواهرت خوابیده. برای همیشه!
ساکورا دست روی سر تومو گذاشت. صدای لطیف پر از غمش توجه کنجکاو تومو را به خودش جلب نمود:
- بیا کنار تومو! الان نباید مزاحم بابا بشی!
تومو با دلخوری و لب و لوچه‌ای آویزان دست مادرش را گرفت و کناری ایستاد. مردم دانه دانه جلو می‌آمدند و به رئیس قبیله تسلیت می‌گفتند. ایچیرو هم شق و رق ایستاده بود و همانند یک آدم‌آهنی از پیش برنامه‌ریزی شده، از همه تشکر می‌کرد. آخرین نفر برادر دوقلویش بود. آن دو احتیاجی به سخن گفتن نداشتند بلکه از کودکی بدون احتیاج به کلام منظور یکدیگر را با گوشت و پوست و استخوان در می‌یافتند. جیرو برادر داغ دیده‌اش را در آغوش گرفت. شاید تنها چیزی که قلب زخم خورده‌ی ایچیرو را التیام می‌داد محبت‌های برادرانه‌ی جیرو بود. جیرو بدون حرف از ایچیرو جدا شد. چشمانشان با هم تلاقی پیدا کرد. ایچیرو با نگاه مرده‌اش سخن گفت:
- "ممنون که اومدی!"
جیرو پاسخ ایچیرو را تنها با نگاه داد:
- "ایچیرو! تو قوی‌تر از چیزی هستی که نشون می‌دی! دوباره کمرت رو راست کن! ثابت کن که همون برادر کله‌شق منی که هیچ چیزی جلودارش نیس! باید برای شکار اون روح‌خوار آماده بشی! همینطور من و بقیه!"
ایچیرو با دریافت صدای درونی جیرو کمی خودش را جمع کرد. انتقام چیزی بود که روح زخم‌خورده‌اش را تسکین می‌داد. جیرو کنار رفت و رانمارو رو به عمویش ایستاد. او نیز همانند پدرش و بقیه هائوری عزاداری پوشیده بود. رانمارو لب پایینش را جوید. دست چپش را از گردن آویزان کرده بود. سرش را بالا آورد. در صدایش شرم موج می‌زد:
- عمو! بهتون تسلیت می‌گم! من یه دین بزرگ به آکامه دارم که از روی گردنم برداشته نمی‌شه!
ایچیرو با نگاهی سر تا پای جوانِ جیرو را از نظر گذراند:
- "به نظر توی یه درگیری ذهنی بزرگ افتاده!"
آرام پلک زد. صدای بم اندوهگینش با نوای باران هماهنگ شده بود:
- ممنون بابات اومدنت از بیمارستان.
رانمارو جا خورد. شاید توقع نداشت که عمویش این چیزهای کوچک را در نظر داشته باشد. آرام کنار رفت. مادرش، سوزومی، همراه با سه قلوهای هشت ساله‌ی شرور در برابر ایچیرو ایستاد و خیلی رسمی فوت آکامه را تسلیت گفت. سریع از جلوی ایچیرو کنار رفت تا ساکورا بیش از این روی او حساس نشود. هانابی با چشمانی پر از اشک جلوی عمویش ایستاد. نوک بینی عروسکی‌اش سرخ شده بود. مضطربانه با انگشتان دستش ور می‌رفت. پوست لب پایینش را با دندان کند:
- عمو!؟ منو ببخشید که نتونستم برای آکامه کاری انجام بدم!
ایچیرو آرام سر دخترک چهارده ساله را نوازش کرد:
- تقصیر تو نیست! ممنون که اومدی!
اشک مانند ابر بهار از چشمان هانابی فرو می‌ریخت و با باران سرد پاییزی ممزوج می‌شد. جیرو دست پشت کمر هانابی گذاشت:
- دیگه برگردین خونه! بارون شدیدتر شده! من با ایچیرو کار دارم!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: sahel_frd
موضوع نویسنده

Mikayla

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
43
67
مدال‌ها
1
ایچیرو نیم نگاهی افسرده و دلمرده به همسر و پسر کوچکش کرد:
- شما هم همینطور! من بعدا میام!
ساکورا حرف‌هایش را فرو خورد. توموی بغ کرده را در آغوش گرفت و بی‌حرف سمت خانه‌اش روانه شد. ایچیرو و جیرو در سکوت به رفتن خانواده‌هایشان از لا به لای سنگ قبرهای ایستاده‌ی بزرگ و کوچک خیره ماندند. باران شدیدتر شده بود. دانه‌های درشتش با برخورد به زمین لایه‌ای از مه رقیقی را تشکیل می‌داد. اکنون دو برادر کاملاً زیر باران خیس شده بودند. جیرو لب‌هایش را بهم فشرد:
- ایچیرو! خودت خوب می‌دونی که نمی‌تونیم بذاریم اون روح‌خوار برای خودش راحت ول بگرده!
ایچیرو ناخودآگاه مشتش را سفت کرد. بندبند انگشتانش از نفرت و کینه‌توزی سفید شده بود. ابروان کلفتش را به هم گره زد:
- بعد از دستگیری ریکی خودم می‌رم برای شکارش!
جیرو با خشم به ایچیرو خیره شد:
- یه درصد هم فکر نکن که اجازه بدم تنهایی خودکشی کنی!
ایچیرو دوباره به قبر آکامه نگریست:
- من مشکلی با این خودکشی ندار... !
سیلی سخت جیرو هوش از سر ایچیرو پراند. ایچیرو با ناباوری دست روی نیمه‌ی دردناک صورتش نهاد و به برادر خشمگینش نگریست. جیرو بدون در نظر گرفتن مقام برادرش یقه‌ی او را گرفت. صدای شاکی و عصبی‌اش زیر باران بلند شد:
- تو یه خودخواه عوضی هستی! فقط به فکر خودتی! پس بقیه ما چی؟ به زن و پسرات فکر کردی؟! مطمئناً نه! پس یه بار دیگه راجع به تنها رفتن زر بزن تا جفت پاهات رو برای همیشه چلاق کنم!
ایچیرو یقه‌ی هائوری سیاه خیسش را از چنگ جیرو بیرون کشید و داد زد:
- پس می‌گی بذارم اون هیولای عوضی برای خودش راست راست بچرخه و به ریش نداشته من و آبروی رفته‌ی قبیله‌ام بخنده؟
جیرو به سی*ن*ه‌ی ستبر برادرش ضربه‌ای زد. چشمانش از خشم و نگرانی گشاده شده بود. از روی بدن دو برادر بخار ملایمی بلند می‌شد. جیرو با انگشت اشاره به برادر بزرگش اشاره کرد:
- به جای اینکه روی قبیله‌ات حساب باز کنی، ترجیح دادی که بهمون اعتماد نکنی و خودت وارد کار بشی!
ایچیرو دست جیرو را پس زد و غرید:
- من نمی‌خوام اتفاق دیگه‌ای برای بقیه بیفته! نمی‌خوام شاهد عزاداری یه عزیز دیگه باشم!
جیرو نفس نفسش را به زحمت کنترل کرد تا جو متشنج بینشان را کمی اصلاح کند:
- انگاری یادت رفته که همه با هم قسم خوردیم تا آخرین نفس کنار هم باشیم!
ایچیرو صورتش را از جیرو برگرداند. باران شلاق‌وار خودش را بر بدن دو برادر می‌کوفت. ایچیرو سرش را بالا گرفت. دانه‌های سرد، موهای سیاهش را کنار می‌زدند و پوست صافش را می‌شستند. ایچیرو آب دهانش را قورت داد. سیبک گلویش بالا و پایین رفت. جیرو موهای خیسش را عقب راند:
- ایچیرو!
برادر بزرگ سرش را پایین آورد. در چشمان برادر کوچکش جز اعتقادی راسخ ندید. جیرو مشتش را جلو آورد:
- برای شکار روح‌خوار به همه‌ی ما احتیاج داری! پشتت رو به همرزمات نکن!
ایچیرو تلخ‌خندی زهرآگین زد:
- چطوری؟!... چطوری می‌خوای اونو شکار کنی؟!
جیرو مشتش را پایین آورد:
- من، نانامی و هاچیرو با هم یه جلسه گذاشتیم وقتی که تو بی‌هوش افتاده بودی روی تخت.
ایچیرو دست به سی*ن*ه شد:
- خب؟!
جیرو نگاهی به آخر قبرستان و درون جنگل انداخت. گویی که از این فاصله می‌توانست مرزهای نیمه شفاف روستا را ببیند:
- اولین کاری که کردیم این بود که اسم آکامه رو از توی لیست افراد مجاز برای ورود به روستا رو خط زدیم... . چون ممکن بود که روح‌خوار از جسم آکامه برای نفوذ دوباره به دهکده استفاده کنه.
ایچیرو بازویش را گرفت و فشرد. حتی فکر آنکه هیولا از جسم دخترش برای حمله به روستا استفاده کند، دردناک بود. با اندوه چشمان سیاهش را فرو بست:
- کار درستی کردین!
جیرو سمت برادرش برگشت. زجر کشیدن قل بزرگش را با قلب خود حس می‌کرد اما زمان آن نبود که در عزا بمانند. زمان اقدام و عمل علیه آن هیولا بود. صدای نی‌لبکی سوزناک در دل آسمان پیچید. ایچیرو سرش را بالا آورد. صدای نی‌لبک هاچیرو بود که با اندوه درونی خود قلب همگان را تسکین می‌داد. جیرو به آسمان خاکستری تیره نگاهی انداخت:
- وقتی که داشتیم اسم آکامه رو از روی سنگ پاک می‌کردیم، نانامی یه کاغذ قدیمی پیشگویی از تو صندوقچه اسناد پیدا کرد. اون کاغذ مال خانواده‌ی آکیاما بود!
گوش‌های ایچیرو با شنیدن اسم خانواده‌ی همسر اولش تیز شد. نگاه کنجکاوش را به جیرو دوخت:
- تا جایی که یادم میاد موقعی که هیناتا ده سالش بود همه‌ی خاندان آکیاما تو یه شب سلاخی شدن!
جیرو سرش را به علامت تأیید تکان داد:
- آره. تو یه شب اونم بی‌سروصدا همه‌شون تیکه‌پاره بشن بدون اینکه بقیه مردم روستا چیزی بفهمن، خیلی مشکوک و عجیبه!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: sahel_frd
موضوع نویسنده

Mikayla

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
43
67
مدال‌ها
1
ایچیرو نگاهی به سنگ قبر همسرش انداخت:
- رئیس قبلی دستور پلمپ اون محله رو داد!... خب حالا چی تو اون پیشگویی نوشته بود؟!
جیرو چشمان سیاه ناامیدش را به برادرش دوخت و لب‌های باریکش را برهم زد:
- گفته بود که توی شب اَبَر ماه در آخرین شب تابستون، یوکای‌ها به ما و انسان‌ها حمله می‌کنن. در واقع می‌شه گفت که تو اون شب دیوار محافظتی به ضعیف‌ترین حالت روحانی خودش می‌رسه.
ایچیرو با شنیدن پیشگویی ابر ماه جا خورد. در 26 سال پیش یکی از خاندان‌های زیر رده‌ی اوچیها در همان شب ابر ماه و در همین روستای آمه سلاخی شدند بدون آنکه کسی بفهمد و یا بویی ببرد. هیچگاه قاتل آن کشتارگاه پیدا نشد. تنها شاهد یک دختر بچه بود که آن هم در صندوقی مهر شده، دست، پا، دهان و چشمانش را بسته بودند. رئیس قبلی خاندان اوچیها با تکیه بر شمّ حس ششم خود دستور داده بود که هیچ‌ک.س هیچ‌گاه حق ورود و دست زدن به اموال و وسایل خاندان آکیاما را ندارد. رعد و برقی هوای خاکستری دلمرده را شکافت. باران سیل‌آسا می‌بارید و بر تن دو برادر شلاق می‌کوفت. جیرو مردد بود گه چیزی را بگوید یا نه. ندایی در درونش پیچید:
- "بهش بگو! قبل از اینکه دیر بشه باید تمام تلاشت رو بکنی!"
لب‌های باریکش را زبان کشید. صدای بمش توجه ایچیرو را از دوردست‌ها به خودش برگرداند:
- ایچیرو!؟ باید یه درخواستی رو ازت داشته باشم!
ایچیرو با کنجکاوی صورت برادرش را کاوید:
- چی شده؟!
جیرو موهای خیس ابریشمی‌اش را عقب زد:
- من به عنوان نائب رئیس این حق رو ندارم اما تو می‌تونی دستور بدی که پلمپ محله‌ی آکیاما برداشته بشه!
ایچیرو یاد آن اجساد پاره‌پاره شده افتاد. اوضاع در 26 سال پیش به حدی وخیم بود که نمی‌دانستند کدام دست و کدام پا مال کدام بدن شرحه‌شرحه است. دست آخر مجبور شده بودند که یک قبر دسته جمعی برای آن خاندان حاضر کنند. نمی‌توانست دوباره اجازه بدهد که چنین اتفاقی قبیله‌اش را از هم بپاشاند. سرش را پایین انداخت و ابروان سیاه کلفتش را در هم فرو برد:
- خودت هم می‌دونی که نمی‌تونم اجازه‌ی همچین کاری رو بدم! تو هم کنار من و بابا بودی و با چشم خودت دیدی که چطور همه تو شوک رفته بودن! اگه دوباره یه همچین اتفاقی بیفته چی؟
جیرو بازوان برادرش را گرفت و التماس کرد:
- ایچیرو! خواهش می‌کنم! می‌دونم که از تبعاتش می‌ترسی اما چاره‌ی دیگه‌ای نداریم!
ایچیرو سرش را بالا آورد. تیله‌های سیاه نگاهش فاقد نور بودند.
- منظورت چیه؟!
جیرو آب دهانش را قورت داد. باید از هر روشی برای اقناع ایچیرو بهره می‌برد. دستانش را از دور بازوان شل شده‌ی ایچیرو عقب کشید:
- به احتمال نود درصد تو اون شب روح‌خوار سیاه هم به قبیله حمله می‌کنه! خودت خوب می‌دونی که ما کسی رو نداریم که بتونه اون جونور رو مهر کنه تا بقیه بکشنش! می‌خوای که از بیرون قبیله یه روح‌گیر بیاری؟! ریسک راه دادن یه غریبه خیلی بالاست!
اخم ایچیرو غلیظ‌تر شد:
- به کجا می‌خوای برسی؟!
جیرو ضربان قلب سرکشش را با نفسی آرام کرد و با طمأنینه گفت:
- تا زمان پیشگویی تقریباً یه سال وقت داریم. توی بقیه‌ی خاندان‌ها افراد پراستعدادی هستن که بتونن تمارین تهذیبی رو انجام بدن. مثلا همین شیکی! پتانسیل بالایی داره برای اینکه بتونه آموزه‌های خاندان آکیاما رو یاد بگیره! یا هانابی هم قدرت روحی زیادی داره.
نظر جیرو، ایچیرو را به ژرفای تفکر باز گرداند:
- "حق با جیروعه!... ریسک لو رفتن اطلاعات رو نمی‌تونم بکنم. از اون طرف هم روی جونمون باید ریسک کنم. این یه بازی دو سر باخته!"
صدای جیرو او را به خود آورد:
- ایچیرو!؟ قراره فقط از کتاب‌های آموزشیشون استفاده کنیم نه وسایلشون! بعد هم می‌تونیم روی محتوای کتاب‌ها نظارت کنیم تا ریسک کار پایین بیاد و به بچه‌ها هم توضیح بدیم که کار خطرناکی مثل احضار انجام ندن!
جیرو دودلی شدید ایچیرو را با گوشت و پوستش حس می‌کرد. باید ضربه‌ی نهایی را بر پیکره‌ی شک ایچیرو وارد می‌ساخت:
- بهش فکر کن! اگه بتونیم این کار رو انجام بدیم یه نسل جدیدی از تهذیب‌گرها رو داریم! خودت هم جای خالی یه همچین افرادی رو حس می‌کنی!
ایچیرو دست از گاز گرفتن لب پایینش برداشت. نگاه جدی و تیزش را به جیرو دوخت:
- در این مورد بعد از اینکه از آمریکا برگشتم، صحبت می‌کنیم!
ایچیرو پاهای بی‌حس از سرما و اندوهش را به زحمت راند و با شانه‌هایی فرو افتاده از برادر کوچکش دور شد. جیرو با نگاهی غم‌زده به شانه‌های برادرش چشم دوخت. شانه‌هایی که روزگاری زیر سخت‌ترین فشارها و مأموریت‌ها خم نمی‌شدند اما الان شکسته‌تر و فروافتاده‌تر از هر زمان دیگری بودند. جیرو چشمانش را با درد فرو بست.

***
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: sahel_frd
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین