جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [نفس جهنم] اثر«آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آلباتروس با نام [نفس جهنم] اثر«آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,445 بازدید, 79 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [نفس جهنم] اثر«آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع آلباتروس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آلباتروس
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
Negar_1716120860831.png
رمان: نفس جهنم
نویسنده: آلباتروس
ژانر: جنایی، عاشقانه
عضو گپ نظارت : (4)S.O.W
ویراستاران: @mobina01 و @عاطفه.
کپیست: @افران
⁦✿⁠
خلاصه:
موتورسواری به محض عبور از کنار ماشین شخصی با نام فرزاد پیروز، خلافکاری که به شرزاد معروف است! سمتش تیراندازی می‌کند؛ اما موفق به کشتن شرزاد نمی‌شود. شرزاد با قسر در رفتن از آن ماجرا پیگیر موتورسوار می‌شود. افراد شرزاد با جستجو متوجه می‌شوند موتورسوار برخلاف تصورشان یک دختر است!
شرزاد به قصد انتقام آن دختر را می‌دزدد و تلافی کارش را به روش خودش رویش پیاده می‌کند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

NIRI

سطح
7
 
خانمِ نیری.
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,023
26,556
مدال‌ها
12
مشاهده فایل‌پیوست 110594
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
مقدمه:
مثل یک شب، تاریک بود.
مثل یک روح، نفوذناپذیر؛ اما نافذ بود.
مثل سایه، بی‌صدا بود.
او شبح سیاه بود. بی‌نفوذ... بی‌صدا... تاریک و سیاه!
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
جیغ دیگری کشیدم و دوباره دستانم را کشیدم؛ اما دستبندهای چرم مانع شدند.
اشک دیدم را تار کرده بود و بی‌وقفه به‌سمت گوش‌هایم سر می‌خورد. لاله گوشم خیس شده بود و تمام راه تا گونه‌ام نیز از اشک شور شده بود.
دست بزرگ مرد همچنان با گستاخی پیشروی می‌کرد.
- ت... تو رو خدا... تو رو خدا ولم کن... من... من اون آدمی که فکرش رو می‌کنی نیستم... تو رو خدا بذار برم.
به سکسکه افتاده بودم و صدایم به زور از لای پرده حنجره‌ام رد میشد.
ابروهای کلفت و اصلاح شده‌اش بالا رفت.
- بذارم بری؟ ولی من که تازه پیدات کردم.
با سرگرمی و کینه نگاهم می‌کرد. انگار از تک‌تک اشک‌هایم لذت می‌برد. از دیدن درماندگی و عجزم آرامش می‌گرفت.
رویم سایه انداخته بود، در حالی که ساعد دست چپش در سمت راستم بود و با دست دیگرش ذره‌ذره‌ام را در گناه می‌سوزاند.
- نچ‌نچ‌نچ‌نچ‌نچ خیلی بد شد. پرنسس بابا باید همون لحظه‌ای که هیجده سالش میشد ازدواج می‌کرد. مگه نمی‌دونستی غول‌ها پرنسس‌ها رو می‌دزدن؟ هان؟
سرش را به سرم نزدیک کرد. عطرش با بوی بدنش درهم رفته بود و توی دماغم می‌رفت. چشمانم را از این نزدیکی غیرقابل تحمل محکم بستم و سرم را چرخاندم.
ادامه داد.
- ازدواج نکردی، نرفتی پی کار و زندگیت عوضش چیکار کردی؟ خواستی غول بشی. آره عمو؟ خواستی یک غول هفت خط بشی؟
صدای هق‌هق خفه‌ام از پشت لب‌های چفت شده‌ام بلند شده بود. سی*ن*ه‌ام از هق‌هقم می‌لرزید و نفسم یک در میان بالا می‌آمد. با این‌که پاییز هنوز تمام نشده بود؛ ولی انگار در اوج تابستان در وسط تیر بودیم که عرق شرشر از روی شکم و پهلوهایم سر می‌خورد.
وقتی جوابش را ندادم به بازویم چنگ زد که جیغم هوا رفت. لابه‌لای فریادم بلند گفت:
- آره؟
صدایش پر از حرص و ل*ذت بود. می‌دانستم که نباید گریه کنم، نباید ضعف نشان دهم چون از عجزم انرژی می‌گرفت. این مرد از ترسم تغذیه می‌کرد؛ ولی دست خودم نبود. یک‌دفعه از خواب بیدار شده بودم و خود را در مکانی ناآشنا پیدا کرده بودم. وجه ترسناک‌ترش وضعیتم بود. روی تخت با دست و پاهایی که به‌طرفین بسته شده بود رسماً هیچ کاری از من ساخته نبود. کاملاً بی‌دفاع و آسیب‌پذیر بودم.
فاصله‌اش را با من کمتر کرد و آرام‌تر گفت:
- آخ! جوجه دیو تو باید زندگیت رو می‌کردی.
تک‌خند زد و سرش را بلند کرد. سایه شوم و ترسناکش را می‌توانستم از پشت پلک‌های بسته‌ام ببینم. تا چند ثانیه بی‌حرکت نگاهم کرد؛ ولی دست راستش هنوز رویم بود.
سنگینی نگاهش وادارم کرد لای پلک‌هایم را باز کنم. چشمان پر آبم تصویر مرد مقابلم را کدر کرده بود. پلکی زدم که حباب روی چشمانم ترکید و قطرات اشک برای چندمین بار روی صورتم به‌سمت گوش‌هایم غلتید.
لبش به‌طرفی کج بود. چشمان قهوه‌ای رنگش پر از شرارت و کینه بود. سرش را با تأسف تکان داد و دست راستش را بالا آورد و زیر چانه‌ام گذاشت تا آن را بالاتر بگیرد.
- خواستی به شرزادخان شلیک کنی؟... فکر نکردی بعدش چی میشه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
لبخندی زد و لحظه‌ای نگاه گرفت. دوباره چشم در چشمم شد و دستش را از زیر چانه‌ام دور کرد. وقتی دستش را در سمت دیگرم روی تخت گذاشت، بدن بزرگش کاملاً رویم سایه انداخت.
در کمترین فاصله ادامه داد.
- منم عجب سوألی می‌پرسما، خب معلومه دیگه.
سرش را دو مرتبه نزدیک کرد. چشمانم به زور چشمان درنده‌اش را می‌دید.
- نفکریدی و عوضش گند زدی... گند زدی به زندگیت. فکر کردی پیدات نمی‌کنم؟
آب دهانم را قورت دادم که نگاهش به‌سمت گردنم پیش رفت. ظاهراً متوجه فرو رفتن گلویم شد.
جرئت نداشتم صحبت کنم، نه توی آن وضعیت و فاصله کم؛ ولی باید حرف می‌زدم، باید تا آخرین لحظه از خودم دفاع می‌کردم.
- م... من... من... من اونی که شما فکر می‌کنید نیستم... به خدا... من... من حتی برای اولین باره که می‌بینمتون... باور کنید... من تا حالا شما رو ندیدم.
لبخند زد که چشم چپش کمی باریک شد. صدای بمش در گوشم فرو رفت.
- پس دیشب رو فراموش کردی؟
چشمانم را محکم بستم. این مرد هیچ چیز را جدی نمی‌گرفت.
با لحنی که دل خودم برای خودم سوخت و جزغاله شد، التماس کردم.
- بذارین برم... قسمتون میدم.
لب‌هایم حین حرف زدن می‌لرزید و چشمانم به آنی پر شد. دوباره چهره‌اش را در پشت یک پرده تماشا کردم و چون ندیدن او وقتی در نزدیکی‌ام بود از دیدنش وحشتناک‌تر بود، پس دوباره پلک زدم تا حباب بترکد.
مردی که به خود شرزاد می‌گفت سایه‌اش را از رویم برداشت و نشست. با این‌که فاصله گرفته بود؛ ولی باز هم نمی‌توانستم درست نفس بکشم. مرگ مقابلم بود، چطور به نفس کشیدن فکر می‌کردم؟
با یک لباس بی‌آستین و دکمه‌ باز مقابلم روی زانوهایش نشسته بود. سی*ن*ه‌ برجسته و بزرگش بیشترین قسمت بالاتنه‌اش را تشکیل داده بود. هشت‌پکش بین لباس تنش قابل رویت بود. در زیر دو پک کوچک و آخرش رگ‌هایی برجسته شده بود که امتدادشان در زیر شلوارکش فرو رفته بود. شانه‌های برجسته‌اش به‌سمت بازوان بزرگش ختم میشد. عضله بازوهایش درهم پیچ خورده بود و نزدیک شانه‌هایش بزرگ‌تر بود. رگ‌هایی از بازو تا مچ دستش برجسته شده بودند و هر چه به مچ دستش نزدیک‌تر می‌شدی رگ‌ها کلفت‌تر می‌شدند. برجستگی رگ‌ها نزدیک به انفجار بود و می‌توانستم شدت هیجان او را هم حدس بزنم.
در تمام مدت نگاهم به چشمانش بود، آن دو گوی شوم و تاریک. دو گوی قهوه‌ای که داخلشان دانه‌های سیاهی به چشم می‌خورد. با این‌که رنگ قهوه‌ای چشمانش تیره و رو به سیاهی بود؛ ولی باز هم آن دانه‌ها توی چشم بودند.
با آن هیکل بزرگش یک دقیقه تمام تماشایم کرد. هر لحظه زیر آن نگاه جان می‌دادم و دوباره زنده می‌شدم.
نفس عمیقی کشید که سی*ن*ه‌‌اش بالا آمد و سپس آرام عقب‌نشینی کرد.
از تخت پایین رفت و سمت یخچال کوچک که طرف راست تخت در گوشه اتاق قرار داشت، قدم برداشت.
چشمانم را بستم و دندان‌هایم را محکم به‌هم فشردم تا جلوی ریزش اشک‌هایم را بگیرم؛ ولی بی‌فایده بود. انگار چشمانم برای تر شدن ساخته شده بودند.
نمی‌توانستم ثانیه‌ای هم آرام باشم. دستانم به دو طرف کش رفته بودند و پاهایم هم همچنین. کاملاً در دسترس بودم و این عذاب‌آور بود.
صدای حبابک‌های بطری از نوشیدن یک نفس شرزاد توی اتاق بلند شده بود. پس از چند ثانیه نفسش را رها کرد و شنیدم که در یخچال را بست.
بیشتر از او تشنه بودم و گلویم‌ محتاج یک رطوبت بود. از دیروز ظهر که مرا آورده بودند تا به الان هیچ چیز نخورده بودم و روی همین تخت در بند بودم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
یک لحظه احساس کردم که نمی‌توانم نفس بکشم. هینی کشیدم و چشمانم را تا حد ممکن باز کردم. اگر تا چند لحظه پیش از گرما داشتم می‌سوختم حال انگار در استخری از برف فرو رفته بودم.
آن نامرد، آن بی‌رحم باقی آب توی بطری را که مشخص نبود از کی توی یخچال بوده که آن‌طور سرد و خنک بود، روی بدنم ریخته بود. جدا از سرمای بدن‌لرزی که مرا گرفته بود، با کاری که کرد لباس شب سرخم بیشتر به بدنم چسبید و باعث شد بیشتر معذب شوم.
چشمان گرد و وق‌زده‌ام را از روی خودم گرفتم و به چشمان پلید او نگاه کردم. با شرارت داشت به من نگاه می‌کرد.
ذوب شدم. دوباره در اوج سرما سوختم. چشمانم را بستم و سرم را چرخاندم.
لعنت به تو مرد.
لعنت به نامردیت مرد.
هق‌هق خفه‌ام مثل یک نفس لرزان شنیده میشد. صدای افتادن بطری به روی پارکت به گوشم خورد. دست نامهربانش بالا آمد. اشک‌های یک طرف صورتم را با پشت انگشتانش پاک کرد و با صدای سرد و بی‌رحمی گفت:
- هنوز که شروع نکردیم. اشک‌هات رو واسه اصل کاری ذخیره کن.
وحشت، ترس، اضطراب به طور ناگهانی بهم در قالب شوک وارد شد که ناخودآگاه نگاهش کردم. می‌توانست وحشت را در چشمانم ببیند و لذت ببرد. برایم مهم نبود چه احساسی به او می‌دهم، الان فقط یک سوأل در ذهنم می‌چرخید.
چه قصدی داشت که به این همه شکنجه‌اش نمره صفر می‌داد؟
دیگر چه خوابی برایم دیده بود؟!
به‌طرف کمد بزرگ چوبی رنگ رفت. کمد مقابل تخت قرار داشت و تمام دیوار را پوشانده بود.
چشمانم هراسان و تشنه تک‌تک حرکاتش را می‌نوشید. تپش قلبم اوج گرفته بود و آن‌ عضله کوچک که بزرگی‌اش اندازه مشتم بود، با ورجه‌وورجه و وحشت خود را به سی*ن*ه‌ام می‌کوباند و قصد داشت دنده‌هایم را بشکند بلکه میله‌های سلولش کنار روند و آزاد شود. تمامم تحت فشار بود، سلول به سلولم.
یکی از درهای کمد را باز کرد. پشتش به من بود و نمی‌توانستم حدس بزنم به دنبال چه چیزی است. بیشتر از ۱۸۰ سانت قد داشت و عضلات پیچ‌ خورده و وحشی‌اش او را به مردی بزرگ و غول‌آسا تبدیل کرده بود. لباس بی‌آستینش تمام کمرش را پوشانده بود و شلوارکش تا زانوهایش می‌رسید و میشد ساق پاهایش را دید.
وقتی چرخید و آن وسیله را در دستش دیدم، نفسم حبس شد. نه!
روحم آماده پرواز شد و بدنم خود را برای مرگی دردناک آماده کرد.
به‌طرف چهارپایه فلزی و سیاه‌رنگ مخصوص دوربین رفت. آن را از کنار پنجره‌ دیواری برداشت و روبه‌روی تخت گذاشت سپس دوربین را رویش تنظیم کرد.
دهانم باز مانده بود و گوشه‌های چشمانم نزدیک بود پاره شوند.
او... او می‌خواست... چه کار کند؟!
وقتی دوربین را روشن کرد و به‌طرفم چرخید، پلکم پرید. نگاهش موذیانه و درنده بود. خیره و گستاخ نگاهم می‌کرد. آماده بود تا نجابت و پاکی‌ام را به غارت برد.
لبش کج شد. بی‌رحمی و کینه در آن گوی‌های قهوه‌ای موج میزد. چشمانش از کاری که قصد انجامش را داشت برق میزد. رگ‌هایش از هیجان برجسته‌تر شده بود و رنگ گونه‌های استخوانی‌اش کم‌کم داشت سرخ میشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
آرام به‌طرف تخت قدم برداشت، در حالی که لباسش را از تنش کند. وقتی لباس را بیرون کرد عضله بازوهایش بیشتر درهم پیچ رفت و ماهیچه دوسر بازوهایش قلنبه شد.
نزدیکم میشد، به مانند یک ببرِ آماده شکار داشت نزدیکم میشد، آرام‌آرام. نگاهش به من مثل نگاه شکارچی به طعمه‌اش بود.
قاب سفت بدنش، شانه‌های شق و رقش، هشت‌پک زیر سی*ن*ه‌ بزرگش، بازوان قوی و پر قدرتش فقط و فقط ترس را به وجودم تزریق می‌کرد. مغزم وا مانده بود و نمی‌دانست هم‌اینک چه عکس‌العملی را نشان دهد. خشکم زده بود و با دهانی باز هاج و واج نگاهش می‌کردم.
به کنار تخت که رسید، آن موقع بود که به خودم آمدم. سریع سرم را چرخاندم و چشمانم را بستم. بدنم به یک‌باره سفت و محکم منقبض شده بود، انگار بدنم خود را به آغوش گرفته بود. سلول‌سلولم آگاه بود که به زودی تمام می‌شود، که به زودی تباه می‌شود. بدنم داشت تا آخرین لحظه از خود دفاع می‌کرد و مقاومت نشان می‌داد، با دست و پایی بسته!
نفسم حبس میشد و بالا نمی‌آمد. نفسم می‌رفت و برنمی‌گشت. ریه‌هایم مریض شده بودند و تمام بدنم مورمور میشد. سردم بود و انگار داشتم‌ منجمد می‌شدم.
او قصد داشت به من... نه‌نه!
سرم را به نفی تکان دادم. لب‌هایم برای زمزمه‌‌ای از هم باز شد.
- نه... ن... نه... نه!
وحشت‌زده سرم را چرخاندم و فقط به چشمان درنده‌اش نگاه کردم؛ اما از گوشه چشم می‌توانستم بدنش را ببینم.
لعنت به تو مرد.
لعنت به بی‌حیایی‌ات مرد.
- نه... ای... این... این کار رو باهام نکن.
سرم را محکم‌تر تکان دادم. چشمانم پر شد و معصومانه هق زدم. در حالی که اشک از گوشه چشمانم سر می‌خورد و با حرکات سرم مسیرش را گم‌ می‌کرد.
با ضجه صدایم را بالا بردم.
- تو رو خدا... تو رو خدا بی‌آبروم نکن، التماست می‌کنم... به خدا... به خدا من اونی که فکر می‌کنی نیستم، قسم‌ می‌خورم، به جون حاجی بابام دارم راستشو میگم... ت... تو رو خدا... تو رو خدا از من بگذر‌.
اگر می‌گفتند ابلیس را بکش قطعاً او را به‌خاطر می‌آوردم.
مروت به چشمانش برنگشت. انگار که اصلاً حرف‌هایم‌ را نشنیده. انگار که مغزش از سنگ بود و کلماتم با برخورد به آن شکسته بود.
این مرد
این شخص
تمام انسانیتش را به شیطان درونش فروخته بود.
مرامش رفته بود و هرگز به او برنمی‌گشت.
انسانیتش ترکش کرده بود.
رحم و مروت... حتی با آن آشنایی‌ات نداشت.
هیچ فایده‌ای نداشت. تمام التماس و خواهشم را نادیده گرفت چون اصلاً نشنید!
روی تخت آمد. نفسم رفت و برنگشت. روحم جسمم را کنار میزد تا بلند شود؛ ولی بدنم چهار دست و پا به او چسبیده بود. بین مرگ و زندگی معلق بودم. احساس می‌کردم صدای تپش قلبم را او هم می‌شنود.
رویم سایه انداخت. از این زاویه بازوهایش پر قدرت‌تر می‌نمودند. رگ‌های ساعدش آماده انفجار بود. شانه‌هایش بابت حالتش برجسته‌تر شده بود و نگاهش... امان نمی‌داد.
لبخند زد، لبخندی که باید فاتحه‌ام را می‌خواندم.
امروز من تمام می‌شدم... بی‌شک!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
چشمانم روی چشمانش با بی‌قراری می‌‌لغزید، از چپ به راست و از راست به چپ؛ اما او با نگاهی ثابت به یک چشمم زل زده بود و هر چند ثانیه به چشم دیگرم نگاه می‌کرد. انگار می‌خواست شیره ترسم را از هر دو دیده‌ام با نی نگاهش بالا کشد.
بابت نبود هوا در اطرافم نمی‌توانستم درست نفس بکشم و صدایم به خوبی بالا نمی‌آمد.
- می... می... می‌خوای... چی... چیکار کنی؟
وحشت به جانم چنگ زد و جیغ زدم.
- می‌خوای با من چیکار کنی؟!
بدنم داشت سست میشد و مورمورها بیشتر. داشتم از سرما قندیل می‌بستم. کاش لباس گرم‌تری تنم بود، کاش لباس پوشیده‌تری به تن داشتم تا این نگاه‌ بی‌شرم هوای کوهستانی وجودم نشود.
افسوس... افسوس.
فقط نگاهم می‌کرد. انگار داشت جان دادن طعمه‌اش را قبل از مرگ تماشا می‌کرد.
بی‌شک این مرد مریض بود، بی‌شک.
- آقا... آقا این کار رو با من نکن، تو رو به مقدساتت قسم... !
نتوانستم ادامه دهم و معصومانه و بی‌پناه هق زدم.
نیش‌خند زد. آن لحظه آنقدر تحت فشار بودم که حواسم به حرف‌هایم نبود، وگرنه این مرد مقدساتش کجا بود؟ اصلاً پاکی را می‌شناخت؟
چشمانم را بستم و آزادانه گریه کردم. سی*ن*ه‌ام در پی هر هق‌هقم بالا و پایین می‌رفت. صدای گریه‌ام بلند شده بود و به مانند دختربچه‌ها می‌گریستم.
بی‌پناه بودم.
تک و تنها.
خدا و بنده‌اش تماشایم می‌کردند. می‌دانستم خدا ساکت نمی‌ایستد. تمام وجودم آن لحظه خدا را صدا میزد و از شر این مرد به او پناه می‌برد.
بالأخره به حرف آمد، وقتی جانم را به لبم رساند.
- تموم شد؟... در موردش فکر می‌کنم.
به یک‌باره نگاهش از حالت سرگرمی به مانند یک گرگ شد، درنده و با کینه. به‌سمت صورتم حمله‌ور شد و... !
ب*و*س*ه نبود، مرگ بود.
عشق نبود، نفرت بود.
محبت نبود، درد بود.
آدم نبودم، جنس بودم.
زن نبودم، اندام بودم!
صدای ناله‌هایم خفه شنیده میشد. چشمانم را محکم بسته بودم و تلاش می‌کردم تا دستانم را باز کنم؛ ولی فقط خسته‌تر می‌شدم. عضلاتم از شدت انقباض و تقلا به درد آمده بود.
حالم از خودم و امروزم داشت به‌هم می‌خورد.
دهانم که آزاد شد شروع به التماس و جیغ زدن کردم و در عین حال با چشمانی بسته سرم را تکان می‌دادم تا در دسترسش نباشم.
شاید می‌گذشت.
شاید رحم می‌کرد.
شاید مرا به خودم می‌بخشید.
ولی... .
گرگ و بخشش؟
گرگ و گذشتن؟
گرگ واژه دیگر مرگ بود و شرزاد واژه دوم شیطان!
دست راستش را بالای سرم گذاشت، ثابت نگه‌ام داشت و دوباره... !
ل*ب نبود، نیش افعی بود.
ب*و*س*ه نبود، زهر افعی بود.
وحشیانه و پر قدرت پیش می‌رفت، خشم و حرص، نفرت و کینه در تک‌تک حرکاتش عیان بود؛ چه از دست راستش که سرم را محکم گرفته بود، چه از دست دیگرش که بدنم را پرخاشگرانه جستجو می‌کرد و چه از ل*ب‌هایش، از تک‌تکشان خشم و کینه‌اش را می‌توانستم اندازه بگیرم.
این مرد پر از نفرت و خصومت بود، بی‌شک ترازوی نفرت را منفجر می‌کرد.
حین کارش دستانش سمت لباسم پیش رفت... نه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
همان‌طور که اسیرش بودم، سرم را تند تکان دادم. دستانم را کشیدم، بارها و بارها؛ ولی باز هم تقلاهایم یک جواب داشت... ناامیدی.
تصمیم گرفته بود ذره‌ذره‌ام را از آن خود کند و قطره‌قطره مرگ را به خوردم دهد.
جان می‌دادم.
مرگ جلوی چشمانم بود؛ ولی جلوتر نمی‌آمد.
نفسی نبود؛ اما هنوز زنده بودم.
چشمانم را محکم بستم و هق‌هق و جیغم در دهانش خالی شد.
دستانش بی‌رحم بودند، گستاخ بودند، با ناموس و شرافت آشنا نبودند، خدا و پیغمبر نمی‌شناختند.
تمامم کرد.
خلاصم کرد.
تباهم کرد.
درد داشتم و خسته شده بودم؛ ولی دست از مقاومت برنمی‌داشتم. دست و پاهایم را آنقدر که کشیده بودم نزدیک بود از مچ قطع شوند.
سرم را از روی بالشت برداشتم و با صورتی خیس از اشک با صدایی گرفته و خش‌دار گفتم:
- نه... این کار رو نکن؛ نه!
پاشنه‌هایم را به تخت می‌فشردم و پشت زانوهایم را از تخت جدا می‌کردم تا موفق نشود؛ ولی حتی نمی‌توانستم درست پاهایم را جمع کنم تا آن یک ذره حجابم را هم صاحب نشود.
با تمام توان با آخرین انرژی جیغ زدم.
- کمک... کمک... خدا... کمک. یکی بیاد این‌جا... کمک. تو رو خدا کمکم کنین.
هیچ‌کَس نیامد. یعنی هیچ‌کَس نبود که صدای نیازم را بشنود؟! شاید هم می‌شنیدند و بی‌اعتنا از کنارش می‌گذشتند. مانند او که می‌شنید؛ ولی نمی‌شنید.
یک نیش‌خند مرگ‌بار
یک میل بی‌انتها
یک نفرت ناتمام
تمامم را به غارت برد.
شروع کرد و از درد نفسم بالا نیامد، صدا در گلویم ترمز کشید و گلویم را خراش داد. مثل این بود که نفست را به سختی خارج کنی. ریه‌هایم عوض معده‌ام قی می‌کردند و نفسم را بالا می‌آوردند و دوباره برای چند ثانیه آرام می‌گرفتند.
سرخ و کبود شده بودم. کمبود هوا آزارم نمی‌داد بلکه درد بود که داشت جانم را می‌گرفت.
شروع کرد.
شروع کرد به تمام کردنم.
شروع کرد به غارت کردنم.
شروع کرد به تصاحب کردنم.
وقتی توانستم اکسیژن کافی جمع کنم، دوباره جیغ زدم. شقیقه چپم نبض میزد و رنگم کبود شده بود. چشمانم پر و بدنم گرم و در حال سوختن بود.
- نه... خدا... نه... بس کن... بس کن (بلندتر) بس کن!
سرم را از روی بالشت بلند می‌کردم و وقتی بی انرژی می‌شدم و پشت گردن و شانه‌هایم سوز می‌کشید، دوباره روی بالشت می‌افتادم.
کمرم به طور وحشتناکی می‌سوخت و درد می‌کرد.
اوی بی‌رحم تند و وحشیانه کارش را می‌کرد.
من داشتم جان می‌دادم و او جان می‌گرفت.
پنج دقیقه گذشت؛ ولی پنج ساعت شد.
پنح دقیقه گذشت؛ ولی پنج عمر شد.
بلند نشد، کنار نکشید، سرجایش ثابت ماند. وزنش رویم نبود؛ ولی سایه سنگینش مرا داشت له‌ می‌کرد.
از لای پلک‌های نیمه بازم نگاهش کردم. درد داشتم؛ ولی انرژی‌ای برای ناله کردن نه. سست و سنگین شده بودم. عرق ملافه زیرم را خیس کرده بود و قطرات اشک بالشت را تر کرده بودند. حس می‌کردم پایین‌تنه‌ام از من نیست و دو تکه شده‌ام.
سرش درست بالای سرم بود. صورتش هنوز سرخ بود و نگاهش روی من درنده. با چهره‌ای نفوذناپذیر خشن نگاهم می‌کرد.
او هنوز آرام نشده بود!
قطره عرقی از پیشانی‌اش به روی پیشانی‌ام چکید که چشمانم ناخودآگاه بسته شد. خوابم نمی‌آمد؛ اما خمار و سست بودم.
وقتی حرکت کرد، چشمانم گرد شد. با تمام سستی‌ام انرژی‌ام برگشت.
می‌خواست دوباره شروع کند؟ نه، خدایا نه!
با بغض و درماندگی سرم را به چپ و راست تکان دادم؛ اما او فقط یک پوزخند زد و... تمام!
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
پلک‌هایم می‌سوخت؛ ولی از گردن به پایین سردم بود، انگار درون برف فرو رفته بودم، بدون هیچ لباسی.
پلک‌هایم سنگین بودند و نمی‌توانستم چشمانم را باز کنم. میل شدیدی برای دوباره خوابیدن داشتم. تمام بدنم لمس بود؛ ولی گوش‌هایم هنوز کار می‌کرد.
صدای بم و مردانه‌ای آرام بلند شد.
- هیچی ازش نمونده.
صدای خونسرد شرزاد در جوابش بلند شد. درست سمت راستم قرار داشت. بوی عطرش را می‌توانستم استشمام کنم؛ اما به قدری گیج خواب بودم که بدنم واکنشی به حضورش نشان نداد.
- چرا... هنوز خیلی ازش مونده. تو نمی‌خوای؟
- حالمو به‌هم نزن. من به پس مونده تو نگاهم نمی‌کنم.
- ولی خوب مالیه‌ها، پشیمون میشی.
- نوش خودت... ببین فرزاد بخیه‌شو زدم؛ ولی از وضعیت درونیش خبری ندارم، ممکنه دوباره خون‌ریزی کنه. تبش نشون میده بد رفته تو شوک پس اگه می‌خوای یک‌بار مصرف نباشه مراعات کن.
- یک‌بار مصرفشو هم دو بار مصرف می‌کنم، غمت نباشه.
مرد با جدیت گفت:
- خوشم‌ نمیاد گندکاری‌هات رو جمع کنم.
- دکتر شدی واسه چی پس؟
- ببند بابا... من دیگه میرم.
- بودی حالا.
زمزمه مرد به سختی حس شد.
- مسخره!
صداها کم‌رنگ شدند. صدای قدم‌هایی را شنیدم که رفته‌رفته داشتند دور می‌شدند. با بسته شدن در متوجه شدم رفتند و طولی نکشید که دوباره به خواب رفتم.
***
به آرامی لای پلک‌هایم را باز کردم. فضا نیمه تاریک و ساکت بود و تنها صدایی که جرئت کرده بود سکوت را زخمی کند صدای تیک‌تاک ساعت‌دیواری بود.
به اطراف نگاه کردم. پنجره یا همان دیوار شیشه‌ای در سمت چپم بود و آسمان نیلی رنگ را نشانم می‌داد. زمان از چنگم در رفته بود و نمی‌دانستم الان در چه ساعتی هستم پس دنبال ساعت گشتم. ساعت دیواری که به دیوار پشت تاج تخت نصب شده بود، در سمت چپ قرار داشت. براق بود و گرد و بیش از اندازه بزرگ و یک قاب نقره‌ای آن را بغل گرفته بود.
ساعت از پنج هم گذشته بود؛ اما... آغاز صبح بود یا پایان روز؟
نگاهم دوباره چرخید که با دیدن تابلوی عکس بزرگی که در بالای تخت نصب بود، خشکم زد. چند ثانیه گذشت، حتی نفس هم نمی‌کشیدم.
بالأخره به خودم آمدم و چشمانم را با درد بستم. پس... هیچ چیز خواب نبود!
بلافاصله از سر وحشت و عجز بغض به گلویم وحشیانه چنگ زد و فشرد. تازه مکافات در سرم سنگینی کرد و موقعیتم را درک کردم.
چشمانم سرخ شد و پر. سوراخ‌های دماغم مدام باد می‌کرد. بغض چهره‌ام را در آنی سرخ کرد و قطرات اشک از گوشه چشمانم به روی صورتم غلتیدند.
دستم را از روی تخت برداشتم تا اشک‌هایم را پاک کنم که متوجه موردی شدم.
دستانم بسته نبود!
به دست دیگرم نگاه کردم تا مطمئن شوم که تازه متوجه سِرُم شدم. پاهایم را کشیدم تا مطمئن‌تر شوم، که دیگر در بند نیستم؛ ولی با دردی که وجود و کمرم را فرا گرفت، بدنم فریاد کشید که من از این پس تا ابد در بندم. چه زنجیرم در دید باشد چه دستانم آزاد، من دیگر دختر گذشته محسوب نمی‌شوم. من... من دیگر دختر نبودم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین