جیغ دیگری کشیدم و دوباره دستانم را کشیدم؛ اما دستبندهای چرم مانع شدند.
اشک دیدم را تار کرده بود و بیوقفه بهسمت گوشهایم سر میخورد. لاله گوشم خیس شده بود و تمام راه تا گونهام نیز از اشک شور شده بود.
دست بزرگ مرد همچنان با گستاخی پیشروی میکرد.
- ت... تو رو خدا... تو رو خدا ولم کن... من... من اون آدمی که فکرش رو میکنی نیستم... تو رو خدا بذار برم.
به سکسکه افتاده بودم و صدایم به زور از لای پرده حنجرهام رد میشد.
ابروهای کلفت و اصلاح شدهاش بالا رفت.
- بذارم بری؟ ولی من که تازه پیدات کردم.
با سرگرمی و کینه نگاهم میکرد. انگار از تکتک اشکهایم لذت میبرد. از دیدن درماندگی و عجزم آرامش میگرفت.
رویم سایه انداخته بود، در حالی که ساعد دست چپش در سمت راستم بود و با دست دیگرش ذرهذرهام را در گناه میسوزاند.
- نچنچنچنچنچ خیلی بد شد. پرنسس بابا باید همون لحظهای که هیجده سالش میشد ازدواج میکرد. مگه نمیدونستی غولها پرنسسها رو میدزدن؟ هان؟
سرش را به سرم نزدیک کرد. عطرش با بوی بدنش درهم رفته بود و توی دماغم میرفت. چشمانم را از این نزدیکی غیرقابل تحمل محکم بستم و سرم را چرخاندم.
ادامه داد.
- ازدواج نکردی، نرفتی پی کار و زندگیت عوضش چیکار کردی؟ خواستی غول بشی. آره عمو؟ خواستی یک غول هفت خط بشی؟
صدای هقهق خفهام از پشت لبهای چفت شدهام بلند شده بود. سی*ن*هام از هقهقم میلرزید و نفسم یک در میان بالا میآمد. با اینکه پاییز هنوز تمام نشده بود؛ ولی انگار در اوج تابستان در وسط تیر بودیم که عرق شرشر از روی شکم و پهلوهایم سر میخورد.
وقتی جوابش را ندادم به بازویم چنگ زد که جیغم هوا رفت. لابهلای فریادم بلند گفت:
- آره؟
صدایش پر از حرص و ل*ذت بود. میدانستم که نباید گریه کنم، نباید ضعف نشان دهم چون از عجزم انرژی میگرفت. این مرد از ترسم تغذیه میکرد؛ ولی دست خودم نبود. یکدفعه از خواب بیدار شده بودم و خود را در مکانی ناآشنا پیدا کرده بودم. وجه ترسناکترش وضعیتم بود. روی تخت با دست و پاهایی که بهطرفین بسته شده بود رسماً هیچ کاری از من ساخته نبود. کاملاً بیدفاع و آسیبپذیر بودم.
فاصلهاش را با من کمتر کرد و آرامتر گفت:
- آخ! جوجه دیو تو باید زندگیت رو میکردی.
تکخند زد و سرش را بلند کرد. سایه شوم و ترسناکش را میتوانستم از پشت پلکهای بستهام ببینم. تا چند ثانیه بیحرکت نگاهم کرد؛ ولی دست راستش هنوز رویم بود.
سنگینی نگاهش وادارم کرد لای پلکهایم را باز کنم. چشمان پر آبم تصویر مرد مقابلم را کدر کرده بود. پلکی زدم که حباب روی چشمانم ترکید و قطرات اشک برای چندمین بار روی صورتم بهسمت گوشهایم غلتید.
لبش بهطرفی کج بود. چشمان قهوهای رنگش پر از شرارت و کینه بود. سرش را با تأسف تکان داد و دست راستش را بالا آورد و زیر چانهام گذاشت تا آن را بالاتر بگیرد.
- خواستی به شرزادخان شلیک کنی؟... فکر نکردی بعدش چی میشه؟