جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [نفس جهنم] اثر«آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آلباتروس با نام [نفس جهنم] اثر«آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,454 بازدید, 79 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [نفس جهنم] اثر«آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع آلباتروس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آلباتروس
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
هق‌هق کردم. صدای گریه‌ام بالا گرفت که وحشت‌زده دستم را روی دهانم گذاشتم و چرخیدم تا به در بسته نگاه کنم. صدای سکسکه‌ام از پشت دستم بلند شده بود.
چند ثانیه گذشت و خدا را شکر او نیامد. کسی که زندگی‌ام را جهنم کرد، کسی که مردانگی‌اش را زیر سوأل برد، کسی که زنانگی‌ام را به سخره گرفت.
حالم بد شده بود و نزدیک بود عق بزنم. فشار به رگ‌های شقیقه‌ام رسیده بود و شقیقه‌ چپم محکم نبض میزد.
تقریباً به شکم خوابیده بودم. روی ساعد دستم بلند شدم تا بتوانم بهتر نفس بکشم، در حالی که سرم به دست دیگرم وصل بود و دردم را کم‌رنگ می‌کرد.
هنوز هیچ لباسی تنم نبود، زیر ملافه بودم و به شدت سردم بود.
یک لحظه موردی به‌خاطرم آمد.
چه کسی سرم را به من وصل کرد؟
چه کسی به من بخیه زد؟
شخص دیگری هم آمده بود و من... وای!
چطور بی‌خیال گرفتم و خوابیدم؟
چطور هیچ کاری نکردم؟
چطور؟ چطور؟
چرا کمک نخواستم؟ چرا؟
ای لعنت به تو دختر، لعنت.
نیم ثانیه نگذشت که متوجه چیز دیگری شدم. انگار مغزم یک چکش به دست گرفته بود و مدام به روی سرش میزد.
من... بی‌دفاع... بی‌حجاب... کاملاً در دسترس... جلوی یک نامحرم بودم؟ یعنی او مرا در اختیار شخص دیگری هم گذاشته بود؟!
برایم مهم نبود که آن شخص می‌خواهد دکتر باشد یا یک سوءاستفاده‌گر، این اهمیت داشت که من کاملاً در دسترس و آسیب‌پذیر بودم. آن دو هر کاری می‌توانستند انجام دهند و من هیچ کاری نمی‌کردم چون نمی‌توانستم. از آنجایی که حرف‌های آن به اصطلاح دکتر هنوز خوب در حافظه‌ام نشسته بود، میشد گفت که او نیز ذات بهتری از دوستش ندارد بنابراین... آن‌ها می‌توانستند هر کاری روی من انجام دهند و تمام فانتزی‌هایشان را تخلیه کنند و من کاملاً آماده و بی‌دفاع بودم!
رعشه به جانم افتاد. لرزم گرفت. دمای بدنم افت شدیدی پیدا کرد و سرمای اطراف ناگهان شدت یافت.
بیشتر زیر ملافه خزیدم، در حالی که چانه‌ام از سرما می‌لرزید. به پهلو توی خودم جمع شده بودم و بی‌حجاب بودنم معذبم می‌کرد.
قطره اشک از گوشه چشمم روی دماغم چکید و سپس از دماغم سر خورد و به روی گونه دیگرم افتاد. نگاهم اشک را دنبال کرد تا که گم شد. نگاهم پایین‌تر رفت و به مچ دستم رسید. پوست سفیدم قرمز شده بود. با شستم لمسش کردم؛ می‌سوخت.
چشمانم را با درماندگی بستم که قطرات بیشتری از لای پلک‌هایم آزاد شدند.
با باز شدن در نفسم حبس شد و چشمانم گرد. سریع روی آرنجم بلند شدم و حواسم بود که ملافه از روی شانه‌هایم سر نخورد. قیافه‌ام مانند بیمارها بود، آن‌هایی که چند روز بستری‌اند و بدنشان سرما خورده و حالت خوشی ندارند. دماغم آب‌ریزش داشت. چشمانم سرخ بود و به حتم صورتم گلگون بود.
به جای بدن بزرگ و درشت شرزاد با دیدن یک دختر جوان و لاغر اندام که سینی دستش بود، نفسم آزاد شد.
خدا را صد هزار مرتبه شکر!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
قد بلندی داشت. کمرش باریک بود و کشیدگی قدش را بیشتر نشان می‌داد. موهای کوتاهش را صورتی رنگ کرده بود، در حالی که یک شال سیاه شل و رها روی سرش افتاده بود. یک بال شال فقط به طور نمایشی روی شانه مخالف افتاده بود چون نه گردنش را می‌پوشاند و نه گوش‌هایش را. مشخص بود این دختر زیاد روی مسئله حجابش حساس نیست.
چشمان قهوه‌ای‌اش بابت سیاه کردن پلک‌هایش بیشتر توی چشم بود. ناخن‌هایش را نیز سیاه کرده بود و دستکش‌های چرم بی‌انگشتی دستش بود. برخلاف پوست روشن و موهای صورتی رنگش تیپ تیره و سیاه زده بود.
ظاهراً هوا تنها برای من سرد نبود چون یک کت چرم مشکی روی پلیور مشکی و بزرگش پوشیده بود.
داخل سینی بساط صبحانه فراهم بود؛ اما گمان نمی‌کردم که این تاریکی از صبح بگوید!
قبل از این‌که به تخت برسد، چراغ‌ها را روشن کرد و بهتر توانستم صورتش را ببینم‌. با آرامش سینی را روی عسلی گذاشت. صاف ایستاد و با نگاهی خنثی و بی‌احساس گفت:
- تا شام چند ساعتی مونده پس این‌ها رو بخور تا ضعف نکنی.
نمی‌دانستم کیست؛ ولی نگاه سردش به من احساس خوبی نمی‌داد.
او واقعاً قصد داشت من غذا بخورم؟ واقعاً این‌طور فکر می‌کرد؟! اگر خودش جای من بود باز هم نگران ضعف کردن بدنش بود؟... بعید می‌دانستم.
دوباره لب باز کرد.
- اگه به چیزی نیاز داشتی کافیه این کلید رو فشار بدی.
و با سر به دستگاه کوچکی که توی سینی بود، اشاره کرد. دستگاهی کرم رنگ و شبیه گوشی. با این حال فقط یک دکمه داشت.
چرخید تا برود. طوری برخورد کرده بود که انگار با اکراه به این‌جا آمده و اصلاً حوصله‌ام را ندارد.
سریع به مچش چنگ زدم. وقتی ایستاد، محکم‌تر مچش را گرفتم. ترس و اضطراب سخت مرا تحت فشار داشت.
با کمک دست راستم که تکیه‌گاهم بود، از حالت نیم‌خیز خارج شدم و درست نشستم. لحظه به لحظه حواسم به ملافه بود تا سر نخورد و نجابتم لااقل پیش هم‌جنسم حفظ شود.
سرش را چرخاند و نگاه سردش را نثارم کرد. چشمان قهوه‌ای‌اش حس یک اسپرسوی سرد را می‌داد که قابل استفاده نبود؛ ولی مجبور به مزه‌مزه کردنش بودی.
آب دهانم را قورت دادم. برای زدن حرفم دودل بودم. اگر می‌گفتم و یک راست حرف‌هایم را در کف دست او می‌گذاشت چه؟
- ببین من... من... .
نگاه نا آرامم روی چشمانش سر می‌خورد. نفس‌نفس می‌زدم و ضربان قلبم تند شده بود.
دوباره آب دهانم را قورت دادم. سوراخ‌های بینی‌ام کفایت نمی‌کردند و چون با دهان نفس می‌کشیدم لب‌هایم تندتند خشک میشد.
زبان روی لب‌هایم کشیدم و گفتم:
- من رو اشتباهی آوردن این‌جا... من... حتی نمی‌دونم کی هستن.
سرم را به چپ و راست تکان دادم و ادامه دادم.
- من اونی که فکرش رو می‌کنن نیستم... اونا... اونا به اشتباه من رو آوردن این‌جا.
بغضم صدایم را به بازی گرفت و بلافاصله چشمانم تر شد. تند پلک زدم تا جلوی ریزش اشک‌هایم را بگیرم؛ ولی انگار این عمل باعث شد زودتر از حصار چشمانم آزاد شوند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
با بغض به سختی گفتم:
- امروزم روز سختی بود واسم... ‌.
سرم را پایین دادم و بی صدا گریستم، در حالی که هنوز مچش توی مشتم بود. او هنوز پشت به من ایستاده و با نیم رخش نگاهم می‌کرد.
دماغم را بالا کشیدم و با چشمان پرم نگاهش کردم.
- لطفاً کمکم کن از این‌جا برم... قول میدم... قول میدم جبران کنم.
جفت دستی دستش را گرفتم و گفتم:
- التماست می‌کنم.
سرم را به چپ و راست تکان دادم.
- من نباید این‌جا باشم... خواهش می‌کنم.
با بازویم ملافه را روی تنم نگه داشته بودم و پنجه‌هایم دست استخوانی دختر را با اضطراب می‌فشردند.
تغییری در نگاهش ایجاد شد. نگاه سردش رنگ گرفت؛ اما... در واقع تیره‌تر شد. با خشم نگاهم کرد، با حرص و کینه؛ ولی حرکت دستش برخلاف چشمانش آرام بود.
دستش را به آرامی از میان دستانم کشید و نگاه گرفت. چرخید... چرخید تا برود!
تمام حرف‌هایم کشک بود؟!
قبل از این‌که قدمی بردارد، دوباره به دستش چنگ زدم. این‌بار به مچ و ساعدش چسبیدم.
- لطفاً... خواهش می‌کنم. تو هم یک دختری پس... پس می‌تونی بفهمی من چه احساسی دارم، نه؟
قطرات اشک پی در پی و پشت سرهم روی صورتم سر می‌خورد و لحظه‌ای هم آرام نمی‌گرفت. بغض حنجره‌ام را به سخره گرفته بود و صدایم می‌لرزید، نمی‌توانستم آن‌طور که باید صحبت کنم.
- به خدا من اونی نیستم که شما فکر می‌کنین. من حتی نمی‌دونم جریان چیه... من یکی دیگم، سوء‌تفاهم شده... لطفاً... لطفاً نذار دوباره نابودم کنه.
هق زدم.
- خواهش می‌کنم... اگه... اگه کمکم کنی قول میدم... قسم می‌خورم برات جبرانش کنم. هر... هر رقمی که بخوای برات می‌کشم... ببین من از یه خونواده با اصالتم، ثروتمون اونقدری هست که راضیت کنه. خواهش می‌کنم کمکم کن.
حتی نگاهم نکرد. سی*ن*ه‌اش با نفس‌های عمیقش بالا و پایین می‌رفت. دستش را با ضرب آزاد کرد و سپس با قدم‌های بزرگی به‌طرف در بسته قدم برداشت.
ته دلم خالی شد. مثل این‌که از یک بلندی ناگهان پایین بیفتی. ناامیدی تمامم را بلعید و به مانند دختربچه‌هایی که عروسکش را گرفته‌اند، با صدا زیر گریه زدم.
وقتی دیدم دستگیره را گرفت و جدی‌جدی قصد ترک اتاق را دارد، گفتم:
- حداقل... حداقل برام لباس بیارین!
خیلی بیچاره بودم، عاجز و درمانده. از این منم نفرت داشتم و بیزار بودم. نمی‌خواستم این‌طور باشم، این‌طور ضعیف، این‌طور بی‌پناه و بی عزت.
این دختر، دختر یک مرد نظامی نمی‌توانست باشد. شرمنده پدر جانم بودم. آن حاجی بیچاره حقش من نبود. من شایستگی دختر آن مرد بودن را نداشتم.
به‌طرفم نچرخید؛ اما دیدم که دستگیره توی مشتش فشرده شد.
- گفته که... همین‌طوری خوبه.
بلافاصله در را باز کرد و مرا با بهتم تنها گذاشت.
چشمانم وق‌زده و دهانم نیمه باز بود. گوش‌هایم چه شنید؟!
وحشت با گستاخی داخلم شد. کاش آنقدری عرضه داشتم که در سردر وجودم بنویسم ورود وحشت ممنوع؛ اما انگار فقط وحشت و ترس بود که در درونم آبیاری میشد. اشک‌هایم بارانی شده بودند برای رشد وحشتم.
ملافه را محکم‌تر به دور خودم پیچاندم و با سری افتاده هق زدم. اشک تندتند و گوله‌گوله از چانه‌ام به روی ملافه می‌چکید. هق‌هقم بالا رفته بود و بدنم را تکان می‌داد. چنان ترسیده بودم که جای خراب سوزن سرم در دستم همچنین درد شکمم برایم معنایی نداشت.
دردی حس نمی‌کردم، تنها و تنها حس مرگ بود که مرا احاطه کرده بود.
ده دقیقه زار زدم. ضجه زدم و در دل خدا را صدا زدم. آنقدر اشک ریختم که دیگر نزدیک بود معده‌ام را تف کنم. حالم دو مرتبه بد شده بود و فشار به شقیقه‌هایم زده بود. پوستم می‌سوخت و سرخ شده بود؛ اما از درون سردم بود و می‌لرزیدم. ساق پاهایم بی‌حس بود و مورمور میشد. سرما داشت بی‌حسم می‌کرد و بدنم را برای یک خواب دیگر وسوسه می‌کرد؛ ولی... من نباید می‌خوابیدم. یک‌بار خوابیدم و فرصت کمک گرفتن را از دست دادم... هر چند از آن‌جا که آن شخص دوست او محسوب میشد پس فکر کمک گرفتن از او احمقانه بود.
در جهنم با یک فرشته عذاب تک و تنها گیر افتاده بودم.
خدایا... !
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
دماغم را بالا کشیدم و با کف دست‌ اشک‌هایم را پاک کردم؛ ولی یک ثانیه بعد چشمانم پر شد. با دیدی تار از اشک ملافه را به مانند چادری دور خودم پیچاندم و به اطراف نگاه کردم. مدام احساس می‌کردم چندین چشم مرا زیر نظر دارند. غریزه‌ام می‌گفت در اتاق دوربین مخفی نصب شده. مراعات می‌کردم و سفت و سخت به ملافه چنگ زده بودم تا از بدنم سر نخورد... هر چند که سوژه گنده‌اش را داشتند!
نمی‌دانستم قصد دارد با فیلمی که از من گرفته چه کار کند. اضطراب و حس مرگ مرا ناامید و بی‌رمق کرده بود.
سوزن سرم را از دستم کندم. پاهایم را از تخت آویزان کردم. حواسم به ساق‌های سفیدم بود تا از زیر ملافه بیرون نخزد. تنها موهایم در دید بود که خب نمی‌توانستم کاری برایشان انجام دهم. ریسک بود اگر ملافه را بالاتر می‌کشیدم.
همین که نشستم، نفسم گرفت و بدنم از درد منقبض شد. وجود و کمرم به‌طور وحشتناک و طاقت‌فرسایی درد می‌کرد.
اگر اجزای بدنم زبان داشتند بی‌شک فریاد می‌زدند و می‌گریستند.
دندان‌هایم را به روی هم فشردم و با چشمانی بسته سعی کردم نفس‌های عمیق بکشم تا خودم را پیدا کنم.
با این وضعیت سخت بود بلند شوم؛ ولی چاره دیگری نداشتم. باید حرکتی می‌کردم، نباید پدرجان و مادرجانم را ناامید می‌کردم.
دستم را به تاج تخت تکیه دادم و با کمک آن بلند شدم. فشاری به کمرم وارد شد و محکم لب پایینم را گاز گرفتم. ماهیچه لبم به سوزش افتاد؛ ولی دندان‌هایم رهایش نکرد.
درد درد درد سلول‌سلولم را می‌بوسید و نوازش می‌کرد. انگار تمامم فقط یک کمر شده بود که آن‌طور بی‌طاقت شده بودم.
صدای نفس‌هایم اوج گرفته بود و سوراخ‌های دماغم داشت آتش می‌گرفت. عرق درد روی بدنم نشست و می‌توانستم سر خوردن قطره‌ای را از روی شقیقه‌ام حس کنم. پلک‌هایم می‌لرزید. نه تنها پلک‌هایم بلکه تمامم تحت فشار بود و لرزش داشت.
چشمانم را باز کردم. به کمد مقابلم نگاه کردم. درهای کم‌ عرضش دیوار را پوشانده بود. مشخص بود که هر در مختص یک بخش متفاوت است.
اولین گام را برداشتم. بخیه خورده بودم و بابت عرقم می‌سوختند. آرام‌آرام به مانند زنانی که نزدیک زایمانشان است، سمت کمد می‌رفتم.
از اولین در گذشتم چون می‌دانستم چیزی داخلش نیست که می‌خواهم. از همان کمد لعنتی بود که دوربین را بیرون آورد پس در دومین کمد از سمت راست را باز کردم. با دیدن طبقات کفش‌ در را بستم.
کمی خم شدم. دست راستم را روی شکمم گذاشتم و نفس‌های عمیق کشیدم.
درد بود و درد.
دوباره صاف ایستادم. انگار با هر حرکتم استخوان‌هایم جابه‌جا میشد که این‌گونه کوفته و رو به موت بودم.
ظاهراً اثر مسکن سرم هم از بین رفته بود... البته اگر مسکنی در جریان بود!
کمد بعدی را باز کردم و با دیدن چهره خودم در آینه پلکم پرید.
باورم نمیشد که این من باشم. بلافاصله چشمانم پر شد و قطرات اشک دوباره لپ‌های خشک شده‌ام را تر کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
آینه روی طبقه، تصویر یک دختر مرده را نشان می‌داد، یک مرده زنده شده. نه لپ‌هایم آب رفته بود و نه گونه‌هایم استخوانی شده بود. حتی لاغر هم نشده بودم؛ ولی روحم، عزتم، غرورم، نجابتم قطره‌قطره بخار شده بود.
دندان‌هایم را به روی هم فشردم تا جلوی هق زدنم را بگیرم. چانه‌ام می‌لرزید و اشک بود که از چشمانم می‌چکید. دیگر چیزی نمانده بود که خود چشمانم ذوب شوند.
چشمانم را بستم و بدون این‌که در را ببندم، از آن کمد که انواع ساعت گران‌ قیمت و مارک‌دارش در سه طبقه چیده شده بود، گذشتم.
صدای نفس‌هایم حال از کنترلم خارج شده بود و به مانند یک ناله گلویم را خراش می‌داد.
دستگیره در بعدی را گرفتم. حال نداشتم، انرژی‌ای در من نمانده بود. چشمانم نیمه‌باز بود و بدنم می‌لرزید.
قبل از این‌که در را باز کنم، پیشانی‌ام را به در چسباندم. چشمانم را بستم. شانه‌هایم در پی فعالیت ریه‌هایم بالا و پایین می‌رفت و درد و سوزش روی بخیه‌ها و شکمم می‌خزید.
- تو رو خدا... تو یکی دیگه باش.
از در فاصله گرفتم. کمرم قصد داشت دو تکه شود.
خدایا... !
در را که باز کردم، بغضم دوباره شکست.
این مرد چقدر وسیله داشت! از یک زن هم بیشتر به خودش می‌رسید.
با خشم در کمد لباس‌های رسمی‌اش را که شامل کت و شلوار و تاکسیدو بود، بستم؛ اما با برخورد محکمش با چهارچوب شانه‌هایم پرید و وحشت‌زده به در اتاق نگاه کردم. تا چند ثانیه فقط یک جفت چشم شده بودم؛ اما وقتی خبری نشد نفسم را با آسودگی رها کردم.
سردم بود. بدنم می‌سوخت؛ ولی سردم بود. وجودم فقط با گرمایی از آرامش آرام می‌گرفت و سرما را دور می‌کرد. افسوس که گرمایی که مرا احاطه کرده بود از نفس جهنم بالا می‌آمد.
شکر خدا کمد یکی مانده به آخر چیزی برای گفتن داشت.
بیشتر سمت کمد رفتم تا زیاد توی دید نباشم، هر چند که از پشت سر احساس امنیت نمی‌کردم و حس می‌کردم بی‌حجابم!
با احتیاط دست بالا بردم و مجبور شدم برای برداشتن یک چوب لباسی از رخت آویز میله‌ای روی انگشتانم بلند شوم.
بعد از برداشتن لباس خم شدم و ملافه را روی سرم انداختم. زیر همان ملافه با مکافات لباس را پوشیدم. موقع بستن دکمه‌ها جانم به لبم رسید. چون خمیده بودم درد کمرم کمتر شده بود و بیشتر درد وجودم را حس می‌کردم.
آرام‌آرام و با احتیاط صاف ایستادم. بدنم بچه شده بود و به دنبال بهانه‌ای بود تا ناله کند.
لباس تا بالای زانوهایم می‌رسید. قد بلندم باعث شده بود لباس‌های مردانه برایم زیادی بزرگ نباشند؛ اما هیکل او در برابر مردهایی که تا به حال دیده بودم زیادی بزرگ و ترسناک بود. کمرش نسبت به شانه‌های شق و رقش عرض کمتری داشت؛ ولی باز هم دور کمرش از جوان‌های هم سنش بیشتر بود. تمامش از استخوان و ماهیچه ساخته شده بود و ذره‌ای چربی اضافه در بدنش به چشم نمی‌خورد. بیشتر از ۱۸۰ سانت قد داشت و با آن عضلات گنده و با تجربه قطعاً هر لباسی مناسبش نبود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
من توی آن لباس ریزه‌تر و نحیف‌تر به نظر می‌رسیدم. لباس گشاد بود و آستین‌هایش بلند. مجبور شدم تا دو، تا آستین‌ها را به عقب بزنم تا به مچم برسند.
برای برداشتن شلوار سراغ کشوهای پایین همان کمد رفتم. خوشبختانه توی کشوی اول شلوارهایش به چشم خوردند.
با یک نگاه هم می‌توانستم بفهمم که برایم زیادی بلند هستند؛ ولی چاره دیگری نبود، نمی‌توانستم شلوارک بپوشم!
سی ثانیه زمان برد تا کاملاً آماده شوم. به‌طرف آینه که در یک قدمی و سمت راست قرار داشت، رفتم؛ آینه‌ای که توی کمد فرو رفته بود و درهای کم عرض را به دو گروه تقسیم کرده بود. میز آینه که چند طبقه داشت و زیرش چند کشو به چشم می‌خورد، در وسط کمددیواری قرار داشت.
به خودم نگاه کردم؛ با لباس و شلواری که در تنم زار میزد و ملافه‌ای که مانند یک چادر رویم بود. چهره‌ام زار و رنگم پریده بود، چشمانم سرخ و نگاهم بی‌روح و ناامید، لپ‌هایم بابت اشک‌های خشکیده‌ام چسبناک حس میشد.
آهی سی*ن*ه‌ام را بالا برد و سپس سی*ن*ه‌ام آرام گرفت. برای چند لحظه‌ پلک روی هم گذاشتم... من باید از این‌جا می‌رفتم، باید!
قصد نداشتم ملافه را رها کنم. آن را روی سرم نگه داشتم و سمت خروجی قدم برداشتم. هر قدمی که برمی‌داشتم سوزش بخیه‌هایم عمیق‌تر میشد و وادارم‌ می‌کرد واج‌واج راه بروم.
وقتی به در رسیدم، نگاهم به دستگیره بود. لرزش دستم محسوس‌تر شده بود و عیناً داشت تکان می‌خورد.
زبان روی لب‌های خشکم کشیدم. گلویم خشک شده بود، با این حال همچنان از راه دهان نفس می‌کشیدم و اکسیژن‌های خنک را مزه‌مزه می‌کردم؛ ولی باز هم ریه‌هایم خنک نمیشد، مثل یک کویرِ داغ می‌مانست.
دستم سردی فلز دستگیره را لمس کرد. دوباره به لب‌هایم زبان زدم.
خدایا... خدایا!
به اطراف نگاه کردم. یک‌بار اتاق را از نظر گذراندم؛ آن تخت را که نجابتم را گرفت. ملافه رویش سفید و تمیز بود و نشان می‌داد که قبل از بیدار شدنم معصومیت زخمی شده‌ام را جمع کرده‌اند. تابلوی عکس بالای تخت که اعلام می‌کرد این اتاق مخصوص چه هیولایی‌ است را دیدم. پنجره تمام شیشه‌ای و بزرگ را که کل دیوار را گرفته بود. به آسمان شب نگاه کردم، به آن سیاهی و تاریکی که مرا یاد بختم می‌انداخت. نگاهم چرخید تا به حمام رسید. صورتم درهم رفت و بدنم از گردن تا شانه چپم مورمور شد.
یک حمام شیشه‌ای که هیچ حجابی نداشت و کاملاً توی دید بود. تقریباً در وسط اتاق قرار داشت.
خدای بزرگ شرم این مرد کجا گم شده بود؟
با انزجار روی گرفتم. به‌خاطر آوردم که چرا این‌جا و کنار در ایستاده‌ام. چشمانم را بستم. پلک‌هایم می‌لرزید و صدای نفس‌هایم کر کننده شده بود.
خدایا... !
نفس عمیقی کشیدم و چشمانم را باز کردم. به آرامی دستگیره را کشیدم. سه‌سر بازوهایم داشتند از فرط هیجان منجمد می‌شدند. ساق‌هایم می‌سوخت و پشت کمرم سرد بود؛ ولی قطره‌ای عرق از روی پهلویم سر خورد.
در را به‌طرف خودم کشیدم. دست لرزانم نگاهم را نگه داشته بود.
خدایا... !
در را تا آن‌جایی باز کردم که بتوانم بیرون را ببینم. وقتی که مرا به این‌جا آوردند، بی‌هوش بودم و زمانی هم که هوشیاری‌ام را به دست آوردم، روی تخت در بند بودم. هیچ تصوری از دنیای بیرون از این اتاق در سر نداشتم.
با باز شدن در به یک راه‌رو برخوردم، راه‌رویی ساکت که بابت چراغ‌های بالای دیوار که در خط اتصال سقف و دیوار نصب شده بودند، روشن بود.
اول سرم را بیرون بردم. با این‌که راهرو به اتاقی که در آن بودم ختم میشد و ادامه راه‌رو مستقیم و سپس به‌سمت راست مایل میشد؛ ولی احتیاط را شرط کارم کردم و بعد از دید زدن جلو به چپ و راستم نگاه کردم.
هیچ‌کَس نبود، هیچ‌کَس.
خدایا شکرت!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
وارد راه‌رو شدم. کمی خمیده بودم چون دردم هنوز هم شدت داشت.
باید نزدیک ده قدم برمی‌داشتم تا به پیچ راه‌رو می‌رسیدم. به احتمال زیاد ادامه راه‌رو به پله‌ها می‌رسید.
حین جلو رفتن چشمان بی‌قرارم در اطراف حرکت می‌کرد. یک لحظه چشمم به تابلو عکسی افتاد که باعث شد پاهایم در زمین فرو روند و اصطکاک بیشتر شود.
او بود، خود او. آن نگاه همان نگاه درنده بود، همان نگاه بی‌رحم و مروت.
پشت صندلی چوبی ایستاده بود، در حالی که از آرنج به تکیه‌گاه صندلی تکیه داده و خم بود. دستانش از آرنج از تاج صندلی آویزان بود و نگاه خیره و برانش مستقیم به دوربین دوخته شده بود.
نگاهش غیرقابل نفوذ بود. حالت چهره‌اش خنثی؛ اما خشن بود. لب‌هایش به هیچ لبخندی مزین نشده بود و ثابت و خنثی بدون هیچ حسی به دوربین زل زده بود.
یک کت چرم مشکی تنش بود که زیپش را تا نیمه بسته بود، در حالی که زیرش هیچ چیز نپوشیده بود. همین‌طور گردنبند سفید و ظریفش که ساده و تنها یک زنجیر بود. شلوار جین مشکی‌اش به پاهای کشیده و عضلانی‌اش چسبیده بود. یک جفت کتانی سفید_سیاه تیپش را کامل کرده بود.
مدل موهایش همانند امروزش بود. هیکلش هم همچنین پس حدسش سخت نبود که این عکس قدیمی نیست.
موهایش در وسط سر کمی بلندتر از کناره‌ها بود. تقریباً در دو طرف سرش موهایش یک لایه خاکستری به نظر می‌رسید؛ اما در وسط سرش موهایش به چند سانت می‌رسید که آن‌ها را به‌سمت پیشانی‌اش شانه زده بود، طوری که در آخر به مانند یک نوک جمع می‌شدند و قسمت گوشه‌های پیشانی‌اش خالی می‌ماند.
نفس حبس شده‌ام بالاخره آزاد شد. این مرد سر تا پا تنها وحشت بود و وحشت. از موهای سیاهش تا چشمان قهوه‌ای تیره‌اش، حتی آن دانه‌های سیاه درون تیله‌هایش هم چشمانش را به‌طور خاصی ترسناک می‌کردند. تمامش باعث ترس میشد. از هیکل بزرگش تا حالت چهره خنثی؛ ولی نگاه درنده‌اش.
نفس حبس شده‌ام بالأخره آزاد شد؛ ولی با لرز. بی‌اختیار به تابلوی بعدی نگاه کردم. با یک نگاه کلی و گذرا متوجه شده بودم که در سرتاسر راه‌رو تابلوهایی از او قرار دارد که چون بیش از اندازه بزرگ بودند به پنج تا بیشتر نمی‌رسیدند.
ظاهراً مغزم قصد داشت تک‌تک تابلوها را تماشا کند و تصویر آن مرد را تا ابد در آغوش کشد تا هیچ وقت این ابلیس را فراموش نکنم.
حس می‌کردم اگر به تابلوها نگاه کنم با تماشا کردنشان چشمان وحشی او را می‌بندم و راه‌رو در امان می‌ماند. حس می‌کردم با تماشا کردنشان بدنم متوجه می‌شود که آن‌ها فقط یک تصویر مرده‌اند و هیچ تحرکی ندارند، خطرناک نیستند، تا بلکه رعشه افتاده به جانم سبک‌تر شود.
تابلوی بعدی چند قدم با من فاصله داشت. در سمت چپم سه تابلو به چشم می‌خورد و در طرف دیگرم دو تابلو.
در این قاب فقط نیمه بالاتنه‌اش مشخص بود، در حالی که یقه لباسش را از سمت راست بالا کشیده بود و نیمه راست صورتش کامل توی دوربین نیفتاده بود. این باعث شده بود چشمانش حتی وحشی‌تر هم به‌نظر برسند.
همان گردنبند سفید توی گردنش بود. چون سه دکمه اول لباس سفیدش را نبسته بود، باز هم بدنش مشخص بود؛ اما زیر آن لباس یک رکابی سفید به تن داشت که یقه بزرگی داشت و بیشتر قسمت قفسه سی*ن*ه‌اش را توی چشم گذاشته بود.
یک دستبند دو لایه که ساده و از زنجیر نقره‌ای ساخته شده بود نیز دور مچ‌ کلفتش قرار داشت.
آن دستبند را در دستش ندیده بودم... شاید هم توجه نکرده بودم. با همان دست یقه‌ بازش را بالا کشیده بود. مدل موهایش فرق نداشت و می‌گفت این یکی هم قدیمی نیست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
تابلوی آخر چون در انتها قرار داشت دید خوبی به آن نداشتم پس سر چرخاندم و به‌سمت راستم نگاه کردم؛ ولی با دیدن آن، نفسم حبس شد.
جوان‌تر بود، شاید ده سال جوان‌تر از الانش، حدود بیست و خرده‌ای.
ظاهراً عادت داشت یقه‌اش را باز نگه دارد چون دکمه‌های اول لباسش بسته نبود. موهایش را طلایی_قهوه‌ای رنگ کرده بود. موهایش بلند بودند، بلندتر از الانشان، طوری که دسته‌دسته و به حالت شلخته به عقب و کج مایل شده بودند و پیشانی‌اش را آزاد گذاشته بودند.
سرش را به دیوار پشت سرش تکیه داده بود که چانه‌اش بالا رفته بود. دوربین در پایین قرار داشت چون نگاهش مستقیم؛ اما پایین بود. همین نوع حالت باعث شده بود تا نگاهش متکبر جلوه کند. دستانش توی جیب‌های شلوار جینش فرو رفته بود و یک پایش را به دیوار تکیه داده بود. آستین‌هایش تا چند تا عقب رفته بودند و ساعد کم مویش در دیدرس بود.
فضا نیمه تاریک بود چون فقط یک چراغ پشت دوربین را روشن نگه داشته بود، چراغی که با زاویه‌ای خاص قرار گرفته بود چرا که نور نیمه پایین صورتش را روشن کرده بود و چشمان وحشی‌اش در تاریکی فرو رفته بود؛ اما آنقدر تاریک نبود که نتوانی نگاه ترسناکش را ببینی.
نور از سمت چپ به‌سمتش سر می‌خورد و تقریباً نیمی از تصویر روشن بود.
گردنبند نداشت؛ ولی دو دستبند نخی دور مچ چپش بود.
هیکلش به مانند الان نبود، ضعیف‌تر و نحیف‌تر بود؛ اما باز هم میشد از شکم تختش هشت‌پک‌ زیر لباسش را تصور کرد، عضلات به‌هم پیچیده و پر قدرت بازوهایش را حس کرد.
آن‌طور که معلوم بود این نگاه درنده‌خوی در ذاتش بود چون از چندین سال قبل نیز نگاهش همین گونه بود، ترسناک و گنگ. چهره‌اش را طوری خنثی نگه می‌داشت که از او شخصیتی گنگ و ناخوانا می‌ساخت. نمی‌توانستی حتی حدس بزنی که اینک به چه فکر می‌کند، متوجه نمی‌شدی تا این‌که خودش می‌گفت.
نگاه گرفتم. به نفس‌نفس افتاده بودم. این مرد، این شخص، این فرد، نه برایم جذاب بود و نه زیبا، فقط باید از دستش فرار می‌کردم، می‌گریختم.
به تابلوی بعدی نگاه نکردم، در واقع همین قاب برایم بس بود تا شرایطم را به یاد آورم.
جلو رفتم. هر قدمی که برمی‌داشتم راه‌رو ده قدم درازتر میشد.
لعنتی پس کی تمام میشد؟
ملافه دورم بود؛ ولی باز هم سردم بود.
آرام‌آرام قدم برمی‌داشتم. خمیده بودم و دست راستم ملافه را در زیر چانه‌ام قفل کرده بود و دست دیگرم روی شکمم بود.
لحظه‌ای ایستادم و به عقب چرخیدم تا از فاصله‌ام با اتاق مطمئن شوم. با دیدن اتاق چشمانم گرد شد.
لعنتی آن همه له‌له زدم آخر فقط چهار قدم فاصله گرفته بودم؟!
چرخیدم و قدم دیگری برداشتم که وجودم تیر کشید. ناله‌ای از درد دهانم را باز کرد؛ ولی صدایی از گلویم بالا نیامد. به‌سختی جلوی لرزش پرده حنجره‌ام را گرفته بودم و صورتم درهم رفته بود. باید ساکت و خاموش می‌بودم تا به هدفم برسم.
خواستم قدم بعدی را بردارم که دستگیره اتاقی از پشت سرم کشیده و در باز شد!
در این راه‌رو فقط دو اتاق بود. یکی که برای او بود و دیگری که سمت چپ قرار داشت. برای که بود؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
مثل مجسمه خشکم زده بود. می‌توانستم سنگینی وزن نگاهش را روی خودم احساس کنم. نفس‌نفس زدن‌هایم سی*ن*ه‌ام را بالا و پایین می کرد. بالا، پایین. بالا، پایین.
باید می‌چرخیدم؟
باید می‌فهمیدم چه کسی پشت سرم ایستاده و آن‌طور با نگاهش مرا سلاخی می‌کند؟
یا نه!
باید می‌دویدم؟ فرار می‌کردم؟
تلو خوردم. پاهایم قوت نداشت و ساق‌هایم در حالی که می‌سوخت، مورمور میشد.
پلکم پرید. آرام کمر راست کردم. حتی در آن لحظه هم زیاد متوجه دردم نبودم.
به عقب چرخیدم تا شخص ساکت و صامت پشت سرم را ببینم که... وای نه!
چشمانم گرد شد. لب‌هایم از هم جدا شد و نفس در سی*ن*ه‌ام دوباره زندانی شد.
به عقب تلو خوردم. ریه‌هایم فعال شدند و تندتند باز و بسته می شدند که به دنبالشان سی*ن*ه‌ام بالا و پایین می‌رفت.
قدم دیگری به عقب برداشتم. سرم را به چپ و راست تکان دادم.
خدایا... خدایا!
دست‌هایش درون جیب‌های شلوارکش بود. از بازو به چهارچوب در تکیه داده بود. لباس‌هایش را عوض کرده بود؛ اما مدلشان را نه؛ باز هم یک لباس بی‌آستین و دکمه باز بازوهای دو طبقه و به‌هم پیچ‌ خورده‌اش را با سی*ن*ه‌ بزرگ و هشت‌پک زیرش را در دیدرس گذاشته بود و شلوارک نیز از زانو به پایینش را نشان می‌داد.
در وسط پاییز و هوای خنکش این مرد سردش نمیشد؟
من که انگار در اوج زمستان بی‌حجاب ایستاده بودم که آن‌طور رعشه و لرز به جانم افتاده بود.
نگاه خیره‌اش یک دور مرا از نظر گذراند. نمی‌دانستم از این‌که لباس‌هایش را بی‌اجازه پوشیده بودم چه احساسی دارد. نمی‌توانستم صورتش را بخوانم.
- مادمازل قصد دارن کجا برن؟ در خدمت باشیم... آخ یادم رفت!
نگاهش پر از شرارت شد و ادامه داد.
- تو که دیگه دوشیزه نیستی!
بغض، بغض و حس مرگ. چشمانم پر شد و چانه‌ام لرزید. طولی نکشید که قطره اشکی از چشمم چکید.
یک پوزخند لبش را کج کرد. لب‌هایش نسبت به پوست سفید صورتش کمی تیره‌تر بودند.
باید خودم را پیدا می‌کردم. در عین بی‌حسی باید انرژی‌ام را دو برابر می‌کردم.
ناگهان در یک لحظه سریع چرخیدم. آنقدر هیجان‌زده بودم که ملافه را رها کردم و با تمام قدرت دویدم. حتی دیگر درد را هم حس نمی‌کردم.
به پیچ راه‌رو رسیدم و بی‌درنگ سمت راست دویدم. مسیر پله‌ها را دیدم که به پایین می‌رفتند.
امید، حس زندگی کمی فقط کمی وجودم را روشن کرد. همان مقدار کم هم قدرتش را داشت تا انرژی‌ام را بیشتر کند.
مثل یک بچه آهو می‌دویدم. یک دستم همراه با بدنم تکان می‌خورد تا سرعتم را تنظیم کند و دست دیگرم به بند شلوار چسبیده بود تا پایین نیوفتد.
همین که به پله‌ها رسیدم کسی از عقب به گردنم چنگ زد! سخت نبود که بدانم کیست. بدنم بلافاصله متوجه‌اش شد و به تقلا افتاد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
از پشت گردنم را گرفته بود و من بدون این‌که به‌طرفش بچرخم سعی داشتم دستش را کنار بزنم؛ ولی حتی دو دستم هم کافی نبود.
- ولم کن، از جون من چی می‌خوای؟ ولم کن... ولم کن!
دست چپم را مشت کردم و به عقب پرتاب کردم تا به شکمش بخورد؛ ولی او فرزتر از من بود و با یک حرکت ساده و آرام مچم را گرفت و سپس دستم را به کمرم چسباند.
در تمام مدت نگاهش نمی‌کردم چون می‌دانستم اگر آن چشم‌ها را ببینم می‌بازم و ترس تسلیمم می‌کند. ولی وقتی که او از گردن سرم را به عقب کشاند و سپس وادارم کرد تا سر بچرخانم، اجباراً چشم در چشمش شدم.
- از من... از من چی می‌خوای؟
اشک‌هایم ریخت؛ اما ادامه دادم.
- من دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارم... پس دیگه دنبال چی هستی؟
چانه‌ام می‌لرزید و دلم‌ می‌خواست بلند هق‌ بزنم.
- ولم کن... قول میدم... قول میدم به هیچ‌کَس چیزی نگم... فقط بذار برم.
در حالی که با یک دست دستم را به کمرم چسبانده بود، دست دیگرش پشت گردنم را گرفته بود و همان‌طور که من با دست آزادم دست راستش را که گردنم را چنگ زده بود، محکم گرفته بودم، چشمانم زیر چشمانش قرار داشت. با این‌که قد بلندی داشتم؛ ولی قد او باز هم آنقدری بود که من به سی*ن*ه‌اش برسم.
سرش را کمی خم کرده بود تا بهتر به من دید داشته باشد.
- می‌ذارم بری، من اونقدرا هم بی‌رحم نیستم. فقط... .
صورتش را نزدیک‌تر کرد و در فاصله یک میلی ادامه داد.
- هر وقت ازت سیر شدم!
مکث کرد. نفس‌هایش فرصت نفس کشیدن را از من می‌گرفت. بدنم منقبض و بی‌حس شده بود. عیناً در آغوشش بودم و هیچ راه گریزی نبود.
سرش را بلند کرد و دوباره به چشمانم زل زد.
- راستی... یه چیز دیگم هست.
دوباره مکث کرد. کاملاً مشخص بود که از ترسم لذت می‌برد و قصد دارد ذره‌ذره آرامشم را با نی شرارت و بدجنسی‌اش بنوشد و تمام کند، آنقدر پیش برود که صدای خرخر تمام شدن آرامشم به گوشش برسد.
- باید آدمام رو هم راضی کنی. وقتی سیر شدن اون موقع آزادی هر جا که می‌خوای بری.
بدنم سرد شد، منجمد شد. جانم رفت. نفسم رفت. تمامم رفت و گم شد. تا چند ثانیه با چشمانی گرد به او خیره بودم.
گوش‌هایم چه شنید؟
چه گفت؟
چه شد؟
لبش دوباره به دنبال پوزخندی کج شد. ظاهراً به هدفش رسید؛ خردم کرد، تحقیرم کرد و نشان داد که چقدر رویم تسلط دارد.
تا وقتی به گردنم فشار نیاورد و مرا به دنبال خود نکشاند، به خودم نیامدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین