جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [نفس جهنم] اثر«آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آلباتروس با نام [نفس جهنم] اثر«آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,460 بازدید, 79 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [نفس جهنم] اثر«آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع آلباتروس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آلباتروس
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
برای شسته شدن بقیه بدنم از حمام خارج شد و پشتش را به من کرد. دیگر نیازی به او نداشتم چون لازم نبود خم شوم و درد کمر و زیر شکمم را به جان خرم.
از این‌که حمام شیشه‌ای بود هر لحظه اضطراب داشتم که فرزاد وارد شود و مرا ببیند! پس تندتند باقی لباس‌هایم را بیرون کردم و به بدنم آب زدم تا از نجاست پاک شوم. وقتی آب به زخم‌هایم می‌خورد دلم می‌خواست جیغ بزنم. با کلی مکافات خودم را گربه‌شور کردم، هر چند که می‌خواستم آنقدر خودم را بسابم تا اثر فرزاد از روی بدنم پاک شود؛ ولی نه وقتش بود و نه انرژی‌اش.
حوله‌ای که آوا از رخت‌آویز حمام برایم آویزان کرده بود، دور تنم پیچاندم و آرام‌آرام و خمیده با تکیه به دیوار شیشه از حمام خارج شدم. شستنم کمتر از ده دقیقه بیشتر طول نکشید برای همین روی دیوارهای شیشه‌ای فقط چند قطره آب ریخته بود و داخل حمام از بخار پر نشده بود تا دیوارهای شیشه‌ای را کدر کند.
تقلا داشتم تا هر چه سریع‌تر از آن جهنمِ خارج شوم و وقتی که پا به روی پارکت گذاشتم، نفس آسوده‌ای کشیدم.
آوا دست لباسی از خودش را برای من آورده بود و آن‌ها را روی تخت گذاشته بود. در فاصله شستنم ملافه روی تخت را هم عوض کرده بود و دیگر حالم با دیدن آن لکه‌ها خراب نمیشد.
آوا سمتم آمد و دستم را گرفت تا به‌سمت تخت بروم. به مانند زنان زائو راه می‌رفتم. بخیه‌هایم می‌سوخت و قدم زدن را برایم دشوار کرده بود.
وقتی به تخت رسیدیم، دستم را روی تاج تخت گذاشتم و خم شدم تا لباسی بردارم. مثل زنان حامله سانت‌سانت خم می‌شدم. آوا که شرایطم را دید، سریع خم شد و لباس را به من داد.
لاغرتر از من بود. شکمش برخلاف من به کمرش چسبیده بود؛ اما من کمی چربی در قسمت شکمم داشتم؛ ولی زیاد توی چشم نبود. بدنم توپر بود که بابت قد بلندم زیاد نمود نداشت. با این حال وقتی لباس‌های آوا را پوشیدم متوجه شدم برایم کمی تنگ هستند. معذب می‌شدم؛ اما بهتر از پوشیدن لباس‌های آن هیولا بود که بعدش بابت پوشیدنشان خسارت جانی متقبل شوم!
آوا کمکم کرد دراز بکشم و به زخم‌هایم‌ پماد زد.
مسکن و آرامش‌بخشی که خورده بودم باعث شده بود دردم رفته‌رفته کم شود و خواب سستم کند. در نهایت پلک‌هایم سنگین شد و چشمانم گرم.
در لحظه آخر تنها یک فکر به سراغم آمد و از سرم خطور کرد.
این دختر آوای آرامشم شده بود!
با چشمانی بسته و حواسی گیج زمزمه کردم.
- ممنون.
مطمئن نبودم که صدایم را شنیده؛ ولی گفت:
- فقط بخواب.
***
غم به من عادت کرده بود و مدام مرا در آغوش می‌گرفت. پنجره اشک می‌ریخت، من اشک می‌ریختم.
کف دستم را روی شیشه سرد گذاشته بودم و به حیاط نگاه می‌کردم. دو ساعتی میشد که شدت باران زیاد شده بود و تمام حیاط از سنگ‌فرشش تا درختانش خیس شده بود. برگ‌های درختان که کم و بیش سبز بودند؛ ولی بیشتر برگ‌های زرد و نارنجی روی زمین خاکی افتاده بود، خیس شده بودند. آسمان به‌نظر می‌رسید صاف باشد؛ اما این‌طور نبود بلکه ابرهای کبود درهم فشرده شده بودند. نه ستاره‌ای به چشم‌ می‌خورد و نه ماه قابل رویت بود. یک آسمان کبود با ابرهای درحال انفجار شب را کامل کرده بود، به همین خاطر تاریکی بیش از پیش در حیاط شنا می‌کرد و حتی چراغ‌های توی حیاط نیز موفق به شکست خاموشی نمی‌شدند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
ریه‌هایم با آهی تنگ شد. چشمانم را بستم و به صدای باران گوش دادم. با باز شدن در اتاق خشکم زد. پاهایم سر شد و دستم روی پنجره خشک ماند؛ ولی وقتی که صدای آوا را شنیدم که مرا صدا زد، آرام گرفتم.
طبق گفته آوا فرزاد هنوز به دیدنم نیامده بود، هر چند که از آخرین دیدارمان تنها چند ساعت کوتاه گذشته بود؛ اما امیدوار بودم که دیگر هیچ وقت چشمم به آن چشم‌های ترسناک نیوفتد؛ ولی احتمالاً از این به بعد کابوس شب‌هایم می‌شدند و صاحب آن چشم‌ها در خواب هم رهایم نمی‌کرد. به محض خلاصی از این‌جا سر اولین فرصت حتماً به یک روان‌پزشک مراجعه می‌کردم. نمی‌خواستم این روزهای تاریک خاطرات هر لحظه‌ام باشند و مرگ را برایم دوره کنند.
چرخیدم و رو به او شدم. مثل همیشه یک تیپ تیره زده بود. تونیک سرمه‌ای رنگش را روی زیرسارافونی سیاهش پوشیده بود. شکم تخت و کمر باریکی داشت و انحنای زیبای کمرش زیر آن لباس تنگ به خوبی خودنمایی می‌کرد. شلوار خانگی و سیاهش به ساق‌های بلند و لاغرش چسبیده بود. شال سیاهش نیز مثل هر دفعه قسمت گوش و گردن و بیشتر موهای کوتاه و صورتی‌اش را در دیدرس گذاشته بود.
هیچ وقت دلیل پوشیدن آن دستکش‌های بی‌انگشت سیاه را درک نمی‌کردم. یعنی سردش بود؟
تنها آرایشش لاک سیاه و سیاهی چشمان قهوه‌ای‌اش بود. چشمانش را سیاه کرده بود و همین آن قهوه‌ها را گیراتر می‌نمود؛ اما سرخی روی گونه‌ها و تیغه دماغش اثر لوازم آرایشی نبود و طبیعی بود.
وقتی به این فکر می‌کردم که چنین شخص مهربانی این‌طور نسبت به حجابش بی‌تفاوت است، عذاب می‌کشیدم؛ ولی قصد نداشتم در کارش دخالت کنم. برایم مهم بود که به اعتقاد دیگران نیز آن‌طور که به اعتقاد خود احترام می‌گذارم، احترام بگذارم.
پشت چشم‌ نازک کرد و پس از کشیدن آهی به حرف آمد و سکوت بینمان را شکست.
- میگه باید واسه شام بیای پایین.
چشمانم گرد شد.
به‌طرفم آمد. دستان سردم را گرفت و نرم فشرد.
- هیچی نمیشه. اون‌جا فقط قراره شام کوفت کنن و ظاهراً از قرارهای کاریشون بگن، پس اونا زیاد بهت توجه نمی‌کنن.
مغزم روی یک نقطه مکث کرده بود.
- اونا؟... مگه... مگه چند نفرن؟!
وحشت‌زده دستانش را فشار دادم و گفتم:
- آوا!
- آروم باش، کسای خاصی نیستن که بخوای بترسی. دوستاش، علیرضا و هومن، دو نفرن پست‌تر از خود شیادش.
مثلاً خواست آرامم کند؟ ولی من که بیشتر خودم را گم کردم! مگر... مگر بدتر از آن مرد هم بود؟
خدایا... !
با دیدن حالت مسکوت چهره‌ام دستانش را آزاد کرد و روی شانه‌هایم گذاشت. با نگاه عمیقش گفت:
- تالیا خوب گوش کن، اگه به یه سگ ترستو نشون بدی خرخرش بیشتر میشه، پس سعی کن بی‌تفاوت باشی!
- چطور بی‌تفاوت باشم؟ آوا تو قول دادی نذاری سمتم بیاد.
- سر حرفم هستم؛ اما هنوز نقشه‌مو نریختم... سر میز می‌فهمی قصدم چیه. اون واقعاً نمی‌تونه بیاد سمتت.
عوض این‌که آرام شوم، اضطرابم بیشتر شد.
- آوا... می‌خوای چیکار کنی؟
یک دستش را پایین انداخت؛ اما دست راستش هنوز روی شانه‌ چپم بود.
- تو فقط بهم اعتماد کن و برو سر اون میز... باشه؟
- آوا!
چشمانم دوباره پر شده بود. مرا در آغوش گرفت و گفت:
- آروم باش تالیا، قول میدم اتفاقی نیفته.
چشمانم را بستم و اجازه دادم اشک‌های بیشتری آزاد شوند.
آه... خدایا!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
وقتی از در خارج شدیم و چشمم به راه‌رو افتاد، آن خاطره لعنتی در سرم چرخید. چشمانم را محکم بستم، در حالی که یک اخم عصبی بالای چشمانم بود. سرم پایین بود و سعی داشتم آرامشم را پیدا کنم؛ ولی حتی خودم را هم گم کرده بودم.
- تالیا؟
نفس‌نفس می‌زدم. آوا قدمی جلوتر بود و من هنوز در چهارچوب ایستاده بودم.
انگشتان سست و بی‌حسم را لمس کرد و دستم را گرفت. وقتی فشار نرمی به دستم وارد کرد، کمی توانستم خودم را حس کنم.
چشمانم را که باز کردم، نگاه متأسفش را دیدم.
- می‌گذره تالیا، بهم اعتماد کن... خواهش می‌کنم محکم باش. ضعف نشون بدی می‌بازی.
- می‌ترسم، دست خودم نیست.
قطره اشکم چکید. با چانه‌ای لرزان گفتم:
- به تو که دست‌درازی نکرد. تو رو که خوار نکرد. کتکت نزد. بارها و بارها به حرمتت بی‌احترامی نکرد.
هق‌هق شکسته‌ای کردم که سی*ن*ه‌ام چند مرتبه فرو رفت و بالا آمد.
- آوا... من خیلی دل شکسته‌م!
پلکش پرید. تقلا می‌کرد تا چشمان سرخش پر نشوند. سمتم آمد و یک بار دیگر نیز در آغوشم گرفت.
- منو ببخش که دیر جنبیدم؛ ولی قول میدم از این‌جا خلاص بشی، فقط یه‌کم دیگه صبر کن... یه‌کم دیگه.
دماغم را بالا کشیدم. دستانم کتفش را چنگ زدند.
- آوا.
هق زدم.
- دو بار بهم دست‌درازی کرد!
محکم‌تر مرا در بر گرفت.
دوباره هق زدم.
- ازش می‌ترسم.
با خشم غرید.
- اون رقت انگیزه، نفرت انگیزه، تهوع‌آوره، نباید ازش بترسی.
فاصله گرفت؛ اما دستانش روی بازوهایم ماند.
- تالیا! حتی اگه از اون شیاد پست فطرت می‌ترسی خواهش می‌کنم نشون نده. اون از ضعفت سوءاستفاده می‌کنه و نهایت استفاده رو می‌بره. می‌فهمی چی میگم؟
چشمانم را بستم، در حالی که چانه‌ام می‌لرزید و از لای پلک‌های لرزانم اشک‌هایم‌ گوله‌گوله پایین می‌افتاد. سرم را به تأیید حرفش تکان دادم و دندان‌هایم را فشردم تا مانع ریزش بیشتر آن اشک‌ها شوم.
وقتی چشمانم را باز کردم، مژه‌هایم خیس شده و به‌هم چسبیده بودند. آوا لبخند تلخی زد و با دستانش اشک‌هایم را پاک کرد.
- آفرین دختر خوب.
به‌نظر نمی‌رسید که سن بالایی داشه باشد، حتی هم سنم می‌نمود؛ اما قدرت و اعتماد به نفسی که داشت از او یک زن بالغ ساخته بود.
حین گذشتن از راه‌رو گوشه چشمم متوجه آن تابلوهای وحشت‌آور بود؛ ولی سرسختانه مقاومت می‌کردم تا به آن تابلوها نگاه نکنم و بند دلم پاره شود.
انتهای پله‌ها به یک سالن بزرگ و مجلل می‌رسید. سالن تماماً با پارکت پوشیده شده بود. دیوارکوب‌های زیبایی چه از بشقاب‌های سفالی طرح‌دار و چه از تابلوهای نقاشی گران قیمت به چشم می‌خورد. مبل‌ها و کاناپه‌های شاهانه‌ای در سالن با چیدمان خاص و دل‌انگیزی چیده شده بود.
سالن زیبا بود، نه، اصلاً محشر بود! قطعاً اگر در زمان دیگری و در شرایط متفاوتی به این‌جا می‌آمدم شیفته این دکور و زیبایی می‌شدم؛ ولی الان دلم پیر شده و روحم افسرده بود و هیچ چیز را جز لحظه‌ای آرامش زیبا نمی‌دیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
همراه آوا از سالن داشتیم می‌گذشتیم. صدای برخورد کفش‌هایمان روی چوب شنیده میشد. آوا برایم یک صندل از کفش‌هایش داده بود و خوشبختانه برایم اندازه بودند.
بین راه بودیم که دختر جوان و لاغری از روبه‌رو نزدیک شد. تیپش ساده بود و حدس این‌که یک خدمتکار باشد، چندان سخت نبود.
با دیدنمان در یک قدمی ایستاد و پس از نیم‌نگاهی که نثارم کرد، رو به آوا گفت:
- آقا گفتن بیام دنبالش.
آوا با نگاهی غیر دوستانه سرد و خشک گفت:
- می‌بینی که، آوردمش.
دختر به من چشم دوخت، حال با کنجکاوی بیشتری نگاهم می‌کرد. از خیرگی بی‌پروایش معذب شدم و سر به زیر انداختم.
آوا با حرص دستم را فشرد و مرا دنبال خودش کشید. زیر لب داشت غر میزد و بد و بیراه می‌گفت.
- همشون عین همن. یک گونی افعی ریخته تو این جهنم، خدا لعنتشون کنه. کی بشه از شرتون خلاص بشم.
حرف‌هایش، رفتارهایش مرا به فکر کردن وا می‌داشت. مهم‌ترین سوألم این بود که این دختر که بود؟ طوری برخورد می‌کرد انگار به اجبار این‌جا است و در واقع دارد در و دیوار و افراد این چهاردیواری را تحمل می‌کند.
به‌نظر نمی‌آمد یک خدمتکار باشد؛ اما مطیع بودنش چیز دیگری می‌گفت و از طرفی خشم در چشمانش حرف دیگری میزد.
که بود که از تمام افراد این خانه چه از صاحبانش و چه از خدمه‌اش نفرت داشت و می‌نالید؟
آوا چه کسی بود؟!
وقتی به اندازه کافی دور شدیم، هم زمان با قدم برداشتنش رو به من کرد و با بدخلقی گفت:
- نبینم اون‌جا خودتو ببازی ها.
دستم را فشرد.
- سفت باش، فهمیدی؟ سفت!
این دختر با تمام ظرافتش عجیب قدرت داشت. ولی هر کسی که بود برایم شده بود یک فرشته نجات و فقط باید همین برایم مهم می‌بود. چقدر در اوج بدبختی من خوش‌شانس بودم که او را داشتم؛ اما خوشحالی‌ام به چهره‌ام نرسید تا یک لبخند بزنم.
به در بزرگ و چوبی رسیدیم که کمی باز بود. آوا با دو دستش درها را پس زد و به جلو هل داد. چشمم به بخش دیگری افتاد. می‌توانستم از زاویه دیدم قسمتی از میز ناهارخوری را ببینم؛ ولی دیدی به افراد پشت میز نداشتم.
تپش قلبم اوج گرفته بود و ریه‌هایم بیش از پیش تنگ و گشاد می‌شدند. وقتی آوا در را باز کرد، با درماندگی نگاهش کردم. به‌طرفم چرخید و با نگاهش قرارمان را یادآوری کرد، که محکم باشم؛ اما سخت بود، سخت بود.
نفس عمیقی کشیدم و با بستن چشمانم چند لحظه برای خودم وقت گرفتم.
آوا دوباره دستم را گفت. با فشار نرمی که به دستم می‌داد آرامش را کمی فقط کمی مهمان وجودم می‌کرد، هر چند می‌دانستم که وقتی به آن مرد نزدیک شوم صاحب اصلی وجودم یعنی وحشت مرا احاطه می‌کند و مهم نبود که چقدر سخت وانمود کنم بی‌تفاوتم... هر چند بعید می‌دانستم در این نقش موفق عمل کنم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
نگاهم به زمین بود و قدم‌هایم سست و آرام. اگر حرکتی هم می‌کردم به‌خاطر این بود که آوا مرا می‌کشید و هدایتم می‌کرد. انگار این تن، من نبودم. این بدن، شخص دیگری بود که جلو می‌رفت. تمام من یک حس شده بود، آن هم وحشت!
هر لحظه که به میز نزدیک‌تر می‌شدیم قلبم عصبی‌تر میشد و دیوانه‌وار با شدت بیشتری خود را به سی*ن*ه‌ام می‌کوبید. مثل شخصی که قصد داشت از طریق بازویش در را بشکند، قلبم نیز خود را به دنده‌هایم می‌کوبید تا زمانی که یا خودش له شود و یا میله‌های اسارتش بشکند.
وقتی به میز رسیدیم، حضورش را بیشتر احساس کردم. آن مرد یک کوهستان جهنمی بود، یا نه یک جهنم کوهستانی. سرد بود و در عین حال مرا می‌سوزاند، حضورش گرما نداشت و مرا منجمد می‌کرد.
با این مرد من بدترین و پر نقض‌ترین احساسات را تجربه کرده بودم.
با این‌که سرم پایین بود و حواسم به نفس‌هایم بود تا بلند نشود، از گوشه چشم می‌توانستم ببینمشان.
او در صدر میز نشسته بود و دو نفر دیگر در دو طرفش جای گرفته بودند. هیچ کدامشان توجه‌ای به ما نداشتند و او داشت نوشیدنی قرمزش را می‌نوشید.
آوا با لحنی سرد گفت:
- آوردمش.
صدای او را شنیدم و بدنم با درک حضورش بلافاصله منقبض شد. دمایم افت پیدا کرد و چشمانم بسته شد.
باید محکم می‌بودم، باید محکم می‌بودم!
- دارم می‌بینم.
دستم فشرده شد، نه با نرمی، نه با ملایمت، بلکه از سر خشم مچاله شد. اخم کم رنگی کردم؛ ولی درد را بیشتر از این ابراز نکردم. من که بدتر از این را هم در چند ساعت قبل و حتی قبل‌ترش هم تحمل کرده بودم.
زیر چشمی به آوا نگاه کردم. نگاه سرد و خیره‌اش به او بود. مشخص بود که حواسش به دست من نیست. حالت چهره‌اش خنثی بود، درست به مانند اولین دیدارمان. حال می‌توانستم درکش کنم و او را بهتر بفهمم که آن موقع هم در عذاب بوده و اجباراً بروز نداده. آن روز هم قصد داشت کمکم کند؛ ولی دستش بسته بود و به احتمال زیاد به‌خاطر آن کار نیمه تمامش عقب کشیده بود و حال این‌که آن کار چه چیزی بود؟... فقط خودش و خدایش می‌دانست!
وقتی رها شدم، وقتی دستم آزاد شد، تا یک ثانیه انگشتانم بابت فشاری که رویشان بود به هم چسبیده بودند؛ اما... رفت؟!
وحشت و اضطراب روانم را به‌هم زدند، آرامشم را زیر دندان‌هایشان خرد کردند و بلافاصله سردم شد. شک نداشتم که رنگم بیش از پیش پریده.
نچرخیدم تا ببینم دارد بخش ناهارخوری را ترک می‌کند؛ ولی گوش‌هایم هر قدمی را که برمی‌داشت می‌شمرد.
- واس چی اون‌جا وایسادی؟... بشین دیگه، تعارف می‌کنی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
صندلی سمت راستش خالی بود. فاصله زیادی با او نداشت و وقتی که صندلی را بیشتر سمت خود کشید، همان یک ذره فاصله را هم از بین برد. آن دو مرد دیگر در دو طرف میز با چند سانت فاصله نشسته بودند. حتی اگر می‌نشستم که بالأخره مجبورم می‌کرد بشینم، یک صندلی خالی بین من و مرد کناری‌ام خالی می‌ماند. با این حال نمی‌توانستم آن جمع را تحمل کنم. کاش می‌توانستم برگردم، کاش می‌توانستم آن میز را روی سرشان خرد و خاک‌شیر کنم، کاش شهامتش را داشتم یک سیلی به اوی نامرد بزنم؛ ولی همین که دوباره صدایش به گوشم خورد فهمیدم چقدر در برابرش ناتوان و عاجزم.
- نچ اَی بابا.
صندلیش را عقب زد که مبهوت و شوکه شده نگاهش کردم. وقتی چشمان گرد شده‌ام را دید، پوزخند مرموز و خطرناکی زد. پشت ساق‌هایم مورمور می‌کرد و بالاتنه‌ام کاملاً بی‌حس و سرد بود؛ انگار که یک آبشار خنک از گردن تا انتهای کمرم جریان داشت.
دست بزرگش برخلاف چشمان برنده‌اش با ملایمت دست لمس و سردم را گرفت، به گونه‌ای که فقط انگشتانم را لمس کرد. با شستش به روی پوستم کشید و پوزخندش عمیق‌تر شد.
نگاه من به او بود و نگاه او به من. چشمانم فقط او را می‌دید و ظاهراً چشمان او نیز تنها ترسم را اندازه می‌کرد. همه جا خاموش و سیاه شده بود و تنها او برایم معنا داشت. معمولاً بایستی چنین اتفاقی رمانتیک جلوه کند؛ ولی نه وقتی که فرشته مرگت سمتت می‌آید و چشمان تو فقط قدم‌های او را که به‌طرف تو برداشته می‌شود، تماشا می‌کند. نه وقتی که گوش‌هایت تنها صدای نفس‌هایش را که آوای مرگ دارند می‌شنود. همه‌ات برای او می‌تپد؛ اما نه از سر شادمانی و عشق بلکه از سر وحشت و عجز.
دستم را که کشید، فضا دوباره برگشت و سالن ناهارخوری برایم روشن شد. توانستم آن دو نفر دیگر را هم ببینم که کاملاً بی‌توجه داشتند شامشان را می‌خوردند.
اول خودش نشست و سپس وحشیانه دستم را کشید که روی صندلی چوبی افتادم. دردم لحظه‌ای شدت گرفت و جای بخیه‌ها اذیتم کرد؛ اما بابت آن قرص‌هایی که دوتا دوتا خورده بودم، زیاد سوزش و درد آزارم نمی‌داد. جدای از این، حضور جهنمی او خود به خود دردهایم را بی‌معنی می‌کرد چون هیچ دردی فراتر از او نمی‌توانست باشد که بتوانم تجربه‌اش کنم!
دست راستش را که از گردنم رد کرد و روی شانه‌‌ام گذاشت، بدنم خودکار جمع شد. حتی دستش هم وزن زیادی داشت، مثل خرطوم فیل سنگین بود و داشت کمرم را نصف می‌کرد.
حلقه دستش را تنگ‌تر کرد که سمتش کشیده شدم. چشمانم را بستم و یک اخم عصبی پیشانی‌ام را جمع کرد. دستان مشت شده‌ام روی پاهایم قرار داشت و دندان‌هایم را به روی هم می‌فشردم تا مبادا جلوی آن سه نفر نیمچه غرورم را ببازم. عرق شرم قصد داشت از منافذ پوستم بگذرد و روی پیشانی‌ام بدرخشد. گرمم بود و داشتم می‌سوختم.
توی گوشم زمزمه کرد.
- دلت واسم تنگ نشده بود؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
دست چپش را جلو آورد و آن مقدار چربی کم و اضافی شکمم را در مشتش مچاله کرد. شکمم کاملاً توی دستش جا میشد. دردم گرفت؛ ولی بروز ندادم.
ادامه داد.
- ولی مرگ همین گاوی که روی میزه دل من تنگت شده!
تک‌خند مرموزی زد و دوباره زمزمه کرد.
- اما اشکالی نداره. امشب قراره این عاشق و معشوق دوباره دیدار تازه کنن.
انگشتان تیز و برنده‌ی رعشه‌ کمرم را خراش داد. اخمم غلیظ شده بود. پلک‌هایم یک‌دیگر را له می‌کردند و بابت محکم بسته بودن چشمانم تقریباً مژه‌هایم فرو رفته بود.
نباید می‌ترسیدم، نباید، بی‌شک هدف او همین بود که مرا در مشتش له کند. سعی داشتم با مرور حرف‌های آوا ذهنم را آرام نگه دارم.
صدای یکی از دوستانش بلند شد. در طرف چپ میز نشسته بود.
- حالمون‌ رو با این چندش بازیات به‌هم‌ نزن، داریم شام کوفت می‌کنیم مثلاً.
فرزاد بدون این‌که فاصله‌ای بگیرد، سرش را چرخاند و رو به او گفت:
- خب تو کوفت کن.
نگاهم کرد و شکمم را بیشتر توی مشتش مچاله کرد.
- من یه چیز دیگه واسه خوردن دارم.
آن مرد چپ‌چپی حواله فرزاد کرد که فرزاد دوباره دهان بسته خنده کوتاهی کرد. بالأخره فاصله گرفت؛ اما دست راستش هنوز روی شانه‌ام بود.
نگاهم به میز بود. میز بزرگ بود و طویل، تقریباً برای دوازده نفر مناسب بود. گاهی درک چنین اشراف بازی‌هایی برایم دشوار بود. واقعاً لازم بود برای سه نفر چنین میزی پر شود؟ تقریباً به‌خاطرشان نصف میز از غذا پر شده بود. گوشت گاو با سبزیجات و دیگر مخلفات به چشم می‌خورد، همراه با آن نوشیدنی قرمز و ممنوع!
گوشت گاو برای شام؟ چندان مناسب به نظر نمی‌آمد؛ اما آن سه نفر به مانند قحطی زده‌ها قصد داشتند میز را خالی کنند. حال جای شک باقی نمی‌ماند که چطور چنین هیکل‌های درشتی سر هم کرده‌اند. با این حال نباید به این موضوع اهمیت می‌دادم چون شرایط خودم واحب‌تر بود تا ذهنم را به‌خاطرش درگیر کنم.
بغضم گرفته بود. ساکت و سر به زیر کنار یک کوهستان خدانشناس نشسته بودم. حتی یک بشقاب هم جلویم نبود و آن سه نفر کاملاً بی‌اعتنا به من داشتند شامشان را می‌خوردند. می‌دانستم که او بی‌جهت مرا نمی‌خواهد، می‌دانستم که سر یک بازی دیگر در میان است، می‌دانستم که قرار است خارم کند، تحقیرم کند، کوچکم کند.
بحث گرسنگی یا ضعف من نبود چون حتی اشتها هم نداشتم، بحث این بود که او مثل یک عروسک مرا در دستانش می‌چرخاند!
وقتی تکه گوشت را با دستش برداشت و به مانند انسان‌های اولیه با دندان‌هایش آن را کند، وزنش را بیشتر رویم انداخت و تقریباً سمتم مایل شد.
- خب علی تو بگو، از حِشی جون چه خبر؟
کنترل بدنم از دستم خارج شده بود و نفس‌هایم نامنظم شده و شانه‌هایم در پی هر فعالیت ریه‌هایم بالا و پایین می‌رفت که قطعاً او متوجه‌ام شده بود.
علی که همان علیرضایی بود که آوا در موردش برایم گفته بود، بدون این‌که نگاهش کند، چشم به تکه گوشتی دوخته بود که بین دستانش گرفته بود. یک صندلی با من فاصله داشت.
گفت:
- فعلاً که بچه‌ها ریختن سرش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
فرزاد همان‌طور که سمت من خم شده بود، سرش را به عقب مایل کرده بود و کاملاً با ل*ذت و خیره به گوشتش داشت آن را گاز میزد. حین جویدن لقمه‌اش گفت:
- اوهوم؟
علیرضا با بی‌تفاوتی گفت:
- هنوز خبری نشده.
باقی‌مانده گوشتش را توی بشقاب نیمه پر و چربش که مقداری سبزیجات نیز داخلش بود، انداخت. بعد از پاک کردن انگشتانش با دستمال کاغذی جرعه‌ای از نوشیدنی‌اش نوشید و لب‌هایش را مزه‌مزه کرد. بالأخره سرش را چرخاند و به فرزاد نگاه کرد؛ اما هیچ کدامشان مرا در نظر نگرفتند و من کاملاً در پس‌زمینه بودم. بود و نبودم معنایی نداشت، در حالی که فرزاد به‌شدت و سخت می‌خواست آزارم دهد، با حرمت شکنی‌هایش، با دست‌درازی‌های پی در پی‌اش. دست‌درازی که تنها به تخت ختم نمیشد، همین که بی‌اجازه و میلت تو را لمس کنند نوعی بی‌احترامی به حریم و شخصیتت محسوب میشد و فرزاد از هیچ ثانیه‌ای برای خرد کردن من نمی‌گذشت، حتی حاضر بود با این‌که دست راست است، با دست چپ و در عذاب شامش را بخورد؛ ولی از اذیت کردن من منصرف نشود!
- اما اگه مثل سری پیش پای پلیس بیاد وسط چی؟
با شنیدن اسم پلیس گوش‌هایم ناخودآگاه تیز شد. در تمام مدت سعی داشتم نسبت به حرف‌هایشان بی‌توجه باشم؛ ولی حالا... .
فرزاد سفیهانه نگاهش کرد. باقی‌مانده گوشتش را توی دهانش کرد. حین جویدن، انگشتانش را با شالم پاک کرد و خطاب به علیرضا گفت:
- اگه اون شب احمق بازی درنمی‌آوردی و اهلش‌ رو سر وقتش می‌فرستادی، اون همسایه‌های مفنگیشم نمیومدن چاپلوسی پلیسا رو بکنن.
- توقع داشتی پس چه‌ جوری بچه‌هامون برن کارشو تموم کنن؟ اون وسط شهر زندگی می‌کنه، هر کری هم که باشه صدای درگیری رو می‌شنوه... چرا اینقدر تقلا داری همین الان کارشو تموم کنیم؟ خب بذار وقتی از شهر خارج شد، این‌جوری ریسکشم کمتره.
فرزاد پوزخند زد و آن نگاه سفیهانه‌اش را به من داد؛ ولی فقط متوجه بودم که سرش سمت من چرخیده.
- می‌دونی به اینا چی میگن؟
مخاطبش من بودم؛ اما برای نگاه نکردنش، برای چشم تو چشم نشدن آن تیله‌های ترسناک همچنان مقاومت کردم.
- آفرین... شعر!
بالأخره دستش را از روی شانه‌ام برداشت. به مانند یک پر سبک شدم. یک دستش روی بدنم بود مهره‌های کمرم نزدیک بود تِک‌تِک‌تِک بشکنند، اگر تمامش رویم بود پس چه احساسی داشتم؟ قطعاً سبکی یک روح را درک می‌کردم، قطعاً روحم به پرواز درمی‌آمد.
سمت میز خم شد و آرنج‌هایش را رویش گذاشت. هنوز هم فکش تکان می‌خورد و وقتی سیبک گلویش از قورت دادن لقمه‌اش بالا و پایین رفت، ادامه داد.
- کسی که بخواد سر شرزاد شیره بماله باید مالوندش! دیر و زودم نداره.
- خود دانی، از من که گفتن بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
فرزاد پوزخند زد. تمام حرکاتشان را در حالی که به میز زل زده بودم، از گوشه چشم متوجه بودم. در تمام مدت هومن ساکت و آرام با چاقو و چنگال به جان گوشتش افتاده بود و رسمی‌تر از این دو نفر شامش را می‌خورد، گاهی لبی هم به نوشیدنی‌اش میزد.
- تو عوض شعر گفتن برو بچه‌ها رو خبر کن... رسیدیم اون‌جا می‌خوام کار تموم شده باشه.
ترسیده بودم، علناً خودم را باخته بودم. حرف‌هایشان بوی خوبی نمی‌داد. وقتی از پلیس گفتند کاملاً مشخص بود که در جناح پلیس قرار ندارند و بلکه در مقابل پلیس فعالیت می‌کنند! شک نداشتم که آن‌ها آدم‌های معمولی نیستند چون آدم‌ربایی خطرات خودش را داشت، آن‌ها هم افراد خودشان را داشتند و هم خیلی راحت آدم می‌دزدیدند و مهم‌تر از همه از برنامه‌هایشان جلوی زندانیشان حرف می‌زدند، کسی که از آن‌ها کینه به دل داشت و صد در صد به پلیس لویشان می‌داد؛ ولی... چنان با اطمینان در کنارم صحبت می‌کردند که گویی مطمئن بودند کاری از دست من ساخته نیست و... به گمانم درست فکر کرده بودند! من چطور می‌توانستم به پلیس گزارش دهم در حالی که کاملاً در بند بودم؟ یعنی آوا هم این مسائل را می‌دانست و دیگر خدمتکارها؟ یعنی همه ساکنان این عمارت... خلافکار بودند؟! با این‌که نمی‌دانستم حشی نامی که فرزاد در موردش گفته بود چه کسی بود، مجرم یا بی‌گناه؟ اما مهم این بود که از حرف‌هایشان بوهای خوبی بلند نمیشد، بوی مرگ و خون به مشام می‌رسید و همین کافی بود تا بیشتر به ابلیس بودن ذات این شخص پی ببرم و مطمئن شوم که این مرد یک مرد معمولی نیست!
آرنجی که به بازویم ضربه زد، مرا از فکر، به فضای سالن برگرداند. نگاهش نکردم؛ اما از گوشه چشم دیدم که به من زل زده، در حالی که لیوان نوشیدنی قرمزش توی دستش بود.
- چرا چیزی نمی‌خوری؟ جون تو نخوری چیزی از گلوم پایین نمیره‌ ها.
بلافاصله با پوزخندی که نگاهش را شریر کرده بود، خیره به من جرعه‌ای طولانی از نوشیدنی‌اش نوشید.
حقارت حقارت و حقارت.
- آخ!
هومن طوری بلند و ناگهانی ایستاد و داد زد که ناخودآگاه سر من هم بالا رفت و نگاهش کردم.
علیرضا پرسید.
- چی شده؟
هومن اخم داشت و با شلوارش درگیر بود.
- یه چیزی این تو... آی لعنتی!
بلافاصله از روی شلوار قسمتی را توی مشتش فشرد. فرزاد با نیش‌خند داشت نگاهش می‌کرد.
صدای شکستن ظرفی از پشت سر توجه‌مان را دومرتبه به جهت دیگری راند. وقتی به عقب نگاه کردم با چهره مبهوت آوا روبه‌رو شدم. نگاهمان را که روی خودش دید، فوری روی پنجه‌هایش نشست و تکه‌های شکسته ظرف را جمع کرد. محتوای ظرف بابت چرب بودنشان روی پارکت سر خورده بودند.
با اکراه چرخیدم. نمی‌خواستم نگاهم را از او بگیرم؛ ولی نمی‌خواستم که توجه فرزاد را هم به خود جلب کنم.
هومن با غرولند میز را ترک کرد و از سالن خارج شد. کاش من هم توانش را داشتم تا آن‌طور مطمئن این‌جا را ترک کنم، کاش!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
دستی که روی پایم لغزید توجه‌ام را از جای خالی هومن در چهارچوب در، گرفت. به پایم نگاه نکردم که چطور زیر آن دست بزرگ دارد می‌سوزد و مورمور می‌شود. کم‌کم از ران به پایین داشتم بی‌حس می‌شدم. از ران تا نوک انگشت همان پای چپم داشتم لمس و بی‌حس می‌شدم، انگار که دیگر آن پا متعلق به من نبود.
صدای قدم‌های آوا را شنیدم که داشت دور و دورتر میشد. همراه آن قدم‌ها حفره‌های بند دل من نیز داشت بزرگ و بزرگ‌تر میشد.
ناگهان با کف دستش محکم به پایم زد که پاهایم جمع شد و دندان‌هایم به روی هم فشرده. او بی‌توجه به من خطاب به دوستش گفت:
- زودتر نشخوار کردنت رو تموم کن که باس بریم.
قبل از این‌که بلند شود، پایم را دوباره نوازش کرد و سپس آرام‌تر از قبل به آن ضربه زد.
همچنان مخاطبش علیرضا بود.
- حشی جون واسمون چایی گذاشته!
وقتی میز را دور زد و رفت، راه نفسم باز شد، ریه‌هایم گشاد شد و اکسیژن بیشتری را به آغوش کشید انگار که در آن چند دقیقه حضورش، اکسیژن گران‌ترین چیز در جهان شده بود و ریه‌هایم فقیرترین شخص.
علیرضا آخرین جرعه نوشیدنی‌اش را یک ضرب سر کشید و با عقب کشیدن صندلی کاملاً بی‌اعتنا به من بلند شد و پشت سر فرزاد سمت خروجی رفت.
آه... خدایا!
یک دقیقه هم نشد که ناگهان آوا فوراً خود را به من رساند. همین که به میز رسید، بلند شدم و پس از نیم‌نگاهی که به خروجی انداختم و مطمئن شدم کسی نیست، زمزمه کردم.
- آوا اونا می‌خوان یکی رو بکشن؟!
آوا آشفته و مضطرب می‌نمود، نفس‌زنان گفت:
- حشمت رو ولش کن، بره به درک. اونم یکیه مثل خودشون. الان باید فقط به فکر فرار باشی.
دستش را روی بازویم گذاشت و آرام‌تر از قبل گفت:
- آماده باش، برنامه عوض شده و همین الان قراره بریم بیرون.
- چ... چی؟ همین... الان؟!
- آره.
- آخه... یهو چی شد؟
وحشتم دو برابر شد و به ساعد دست دیگرش چنگ زدم.
- آوا!
بازویم را فشرد و گفت:
- ببین این سه کفتار عادت دارن قبل شام شنا کنن، من هزارپا رو توی شلواری انداختم که خیال کردم مال فرزاده؛ اما... .
ساکت شد و سرش را به چپ و راست تکان داد. تا انتهایش را فهمیدم. چشمانم گرد شد و گفتم:
- پس اون... .
من هم ادامه ندادم چون زبانم یاری نکرد. آوا آه کشید و روی صندلی نشست. خیره به میز گفت:
- من... .
چشمانش را بست و دوباره نفسش را رها کرد. سرش را چرخاند و به من نگریست. ادامه داد.
- متأسفم، این تنها راهی بود که به ذهنم رسید و حالا که این‌جوری شده چاره‌ای نداریم جز این‌که همین امشب بریم.
مکث کرد و وقتی دوباره لب باز کرد، حرفش رعشه به جانم انداخت.
- اون اگه دوباره بهت نزدیک بشه چیزی ازت نمی‌ذاره... می‌میری!
پلکم پرید و ساعد دستش را که هنوز توی دستم بود، بی‌اختیار محکم‌تر فشردم.
آوا نفس عمیقی کشید و گفت:
- می‌ریم، همین الان!
بلند شد و با اطمینان بیشتری گفت:
- نگران هیچی نباش، من سر قولم هستم، این راه نشد یه راه دیگه هست که نذارم سمتت بیاد.
- آوا.
- نگران نباش.
من نیز به نفس‌نفس افتاده بودم و سی*ن*ه‌ام مدام فرار می‌کرد.
- پس... کار تو چی؟
- کار من در برابر جون تو چیزی نیست. در ضمن من یه چیزایی از اونچه که لازمه رو به دست آوردم، تو به فکر خودت باش. فکر نکنم فرصتی مثل امشب دوباره گیر بیاد.
- پس... ا... الان... می‌ریم؟
***

.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین