- Sep
- 995
- 3,098
- مدالها
- 2
مثل یک قربانی از گردن بهدنبالش کشیده میشدم. قدمی از من جلوتر بود و انگشتان پر قدرتش گردنم را چنگ زده بود.
خمیده بودم و با دستانم سعی داشتم خودم را رها کنم. ترس نزدیک بود گوشههای چشمانم را پاره کند و قلبم را قی کنم.
- ن... ن... نه... نه.
صدایم با قوت بالا نمیآمد و کلمات در گلویم میشکست. وقتی به چهارچوب اتاقش رسیدیم، همان سلولی که عزتم را خرد کرد، پاهایم را بیشتر از قبل به زمین فشردم. با دستانم به جان چهارچوب افتادم و بیشتر تقلا کردم.
- نه... من... من... ن... نمی... من نمیام... من... نم... یام.
نفسم یک در میان بالا میآمد و رسماً داشتم جان میدادم. مرگ در یک قدمیام بود و مثل یک فراری به هر چیزی چنگ میزدم.
ولی او... !
کاملاً آرام بود و با ل*ذت و تفریح داشت تماشایم میکرد.
کاش میتوانستم محکم باشم، کاش جرئتش را داشتم یک سیلی نثارش کنم و داد بزنم، کاش میتوانستم از حق خودم دفاع کنم؛ ولی قدرتش چنان رویم مسلط شده بود که حتی صدایم از حالت زمزمه خارج نمیشد. بدون اینکه حتی پلک بزنم قطرات اشک از چشمان گشاد شدهام به پایین میچکید و دستان لرزانم به چهارچوب چسبیده بود.
نگاهش نمیکردم، همین حضورش به اندازه کافی مرگبار بود.
گردنم را رها کرد؛ اما احساس پیروزی یا امنیت نکردم چون میدانستم قرار است حرکت دیگری بزند و طبق حدسم به محض اینکه گردنم را رها کرد، دستش را از شانهام آویزان کرد و سپس به بازوی دیگرم محکم چنگ زد.
بدنم بلافاصله منقبض شد و دستانم روی سی*ن*هام جمع شد و دستش را پس زد.
- آه لعنتی.
این را گفت و ناگهان به گلویم چنگ زد و مرا از پشت به دیوار کوبید. انگار نبایست مقاومت میکردم.
قبل از اینکه کاری کند تا چند ثانیه به ترس در چشمانم نگاه کرد. چشمان بیقرارم روی چشمانش در رفت و برگشت بود؛ اما او کاملاً آرام مینمود و فقط به چشم چپم زل زده بود.
به یکباره مثل یک گرگ بهطرفم حمله کرد، پر قدرت و با خشم! با دستانم سعی داشتم به سی*ن*ه سختش فشار وارد کنم تا عقب بکشد؛ اما بیفایده بود. سی*ن*هاش گرم بود و در برابر دستان سردم حکم بخاری را داشت؛ اما نه گرمایی را احساس کردم و نه سرمای وجود خودم را، فقط و فقط سعی داشتم تا او را عقب بزنم و از خودم محافظت کنم.
به سی*ن*هاش مشت کوبیدم؛ اما مثل این بود که به یک تخته سنگ مشت بزنی. دوباره و دوباره مشت زدم. بیفایده بود. نه دستهایم را گرفت و نه عقب کشید، انگار ضرباتم را احساس نمیکرد. انگشتان دست چپش در پشت گردنم قرار داشت و دست دیگرش سرم را گرفته بود.
نفسنفس داشتم؛ ولی احساس خفگی میکردم.
خمیده بودم و با دستانم سعی داشتم خودم را رها کنم. ترس نزدیک بود گوشههای چشمانم را پاره کند و قلبم را قی کنم.
- ن... ن... نه... نه.
صدایم با قوت بالا نمیآمد و کلمات در گلویم میشکست. وقتی به چهارچوب اتاقش رسیدیم، همان سلولی که عزتم را خرد کرد، پاهایم را بیشتر از قبل به زمین فشردم. با دستانم به جان چهارچوب افتادم و بیشتر تقلا کردم.
- نه... من... من... ن... نمی... من نمیام... من... نم... یام.
نفسم یک در میان بالا میآمد و رسماً داشتم جان میدادم. مرگ در یک قدمیام بود و مثل یک فراری به هر چیزی چنگ میزدم.
ولی او... !
کاملاً آرام بود و با ل*ذت و تفریح داشت تماشایم میکرد.
کاش میتوانستم محکم باشم، کاش جرئتش را داشتم یک سیلی نثارش کنم و داد بزنم، کاش میتوانستم از حق خودم دفاع کنم؛ ولی قدرتش چنان رویم مسلط شده بود که حتی صدایم از حالت زمزمه خارج نمیشد. بدون اینکه حتی پلک بزنم قطرات اشک از چشمان گشاد شدهام به پایین میچکید و دستان لرزانم به چهارچوب چسبیده بود.
نگاهش نمیکردم، همین حضورش به اندازه کافی مرگبار بود.
گردنم را رها کرد؛ اما احساس پیروزی یا امنیت نکردم چون میدانستم قرار است حرکت دیگری بزند و طبق حدسم به محض اینکه گردنم را رها کرد، دستش را از شانهام آویزان کرد و سپس به بازوی دیگرم محکم چنگ زد.
بدنم بلافاصله منقبض شد و دستانم روی سی*ن*هام جمع شد و دستش را پس زد.
- آه لعنتی.
این را گفت و ناگهان به گلویم چنگ زد و مرا از پشت به دیوار کوبید. انگار نبایست مقاومت میکردم.
قبل از اینکه کاری کند تا چند ثانیه به ترس در چشمانم نگاه کرد. چشمان بیقرارم روی چشمانش در رفت و برگشت بود؛ اما او کاملاً آرام مینمود و فقط به چشم چپم زل زده بود.
به یکباره مثل یک گرگ بهطرفم حمله کرد، پر قدرت و با خشم! با دستانم سعی داشتم به سی*ن*ه سختش فشار وارد کنم تا عقب بکشد؛ اما بیفایده بود. سی*ن*هاش گرم بود و در برابر دستان سردم حکم بخاری را داشت؛ اما نه گرمایی را احساس کردم و نه سرمای وجود خودم را، فقط و فقط سعی داشتم تا او را عقب بزنم و از خودم محافظت کنم.
به سی*ن*هاش مشت کوبیدم؛ اما مثل این بود که به یک تخته سنگ مشت بزنی. دوباره و دوباره مشت زدم. بیفایده بود. نه دستهایم را گرفت و نه عقب کشید، انگار ضرباتم را احساس نمیکرد. انگشتان دست چپش در پشت گردنم قرار داشت و دست دیگرش سرم را گرفته بود.
نفسنفس داشتم؛ ولی احساس خفگی میکردم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: