جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [نفس جهنم] اثر«آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آلباتروس با نام [نفس جهنم] اثر«آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,524 بازدید, 79 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [نفس جهنم] اثر«آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع آلباتروس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آلباتروس
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
مثل یک قربانی از گردن به‌دنبالش کشیده می‌شدم. قدمی از من جلوتر بود و انگشتان پر قدرتش گردنم را چنگ زده بود.
خمیده بودم و با دستانم سعی داشتم خودم را رها کنم. ترس نزدیک بود گوشه‌های چشمانم را پاره کند و قلبم را قی کنم.
- ن... ن... نه... نه.
صدایم با قوت بالا نمی‌آمد و کلمات در گلویم می‌شکست. وقتی به چهارچوب اتاقش رسیدیم، همان سلولی که عزتم را خرد کرد، پاهایم را بیشتر از قبل به زمین فشردم. با دستانم به جان چهارچوب افتادم و بیشتر تقلا کردم.
- نه... من... من... ن... نمی... من نمیام... من... نم... یام.
نفسم یک در میان بالا می‌آمد و رسماً داشتم جان می‌دادم. مرگ در یک قدمی‌ام بود و مثل یک فراری به هر چیزی چنگ می‌زدم.
ولی او... !
کاملاً آرام بود و با ل*ذت و تفریح داشت تماشایم می‌کرد.
کاش می‌توانستم محکم باشم، کاش جرئتش را داشتم یک سیلی نثارش کنم و داد بزنم، کاش می‌توانستم از حق خودم دفاع کنم؛ ولی قدرتش چنان رویم مسلط شده بود که حتی صدایم از حالت زمزمه خارج نمیشد. بدون این‌که حتی پلک بزنم قطرات اشک از چشمان گشاد شده‌ام به پایین می‌چکید و دستان لرزانم به چهارچوب چسبیده بود.
نگاهش نمی‌کردم، همین حضورش به اندازه کافی مرگ‌بار بود.
گردنم را رها کرد؛ اما احساس پیروزی یا امنیت نکردم چون می‌دانستم قرار است حرکت دیگری بزند و طبق حدسم به محض این‌که گردنم را رها کرد، دستش را از شانه‌ام آویزان کرد و سپس به بازوی دیگرم محکم چنگ زد.
بدنم بلافاصله منقبض شد و دستانم روی سی*ن*ه‌ام جمع شد و دستش را پس زد.
- آه لعنتی.
این را گفت و ناگهان به گلویم چنگ زد و مرا از پشت به دیوار کوبید. انگار نبایست مقاومت می‌کردم.
قبل از این‌که کاری کند تا چند ثانیه به ترس در چشمانم نگاه کرد. چشمان بی‌قرارم روی چشمانش در رفت و برگشت بود؛ اما او کاملاً آرام می‌نمود و فقط به چشم چپم زل زده بود.
به یک‌باره مثل یک گرگ به‌طرفم حمله کرد، پر قدرت و با خشم! با دستانم سعی داشتم به سی*ن*ه سختش فشار وارد کنم تا عقب بکشد؛ اما بی‌فایده بود. سی*ن*ه‌‌اش گرم بود و در برابر دستان سردم حکم بخاری را داشت؛ اما نه گرمایی را احساس کردم و نه سرمای وجود خودم را، فقط و فقط سعی داشتم تا او را عقب بزنم و از خودم محافظت کنم.
به سی*ن*ه‌اش مشت کوبیدم؛ اما مثل این بود که به یک تخته سنگ مشت بزنی. دوباره و دوباره مشت زدم. بی‌فایده بود. نه دست‌هایم را گرفت و نه عقب کشید، انگار ضرباتم را احساس نمی‌کرد. انگشتان دست چپش در پشت گردنم قرار داشت و دست دیگرش سرم را گرفته بود.
نفس‌نفس داشتم؛ ولی احساس خفگی می‌کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
یک دقیقه گذشت، دو دقیقه شد، نزدیک پنج دقیقه مرا به دیوار میخ‌کوب کرده و وحشیانه و پرخاشگرانه پیش می‌رفت.
بالأخره رهایم کرد. هر دو نفس‌نفس می‌زدیم.
داشتم از گرما می‌سوختم. تا چند دقیقه پیش سردم بود و حال علناً داشتم ذوب می‌شدم. او نیز گرمش بود. می‌توانستم تپش بالای قلبش را از سر میل مردانه‌اش احساس کنم، برخلاف من که ضربان تندم بابت وحشت و درماندگی بود. صورتش سرخ شده بود و چشمانش پر از حس نیاز و مردانگی بود.
وقتی رهایم کرد، آن لحظه حتی بیشتر هم درد را احساس کردم. هرگز فکر نمی‌کردم منی که حتی اجازه ندادم نامحرم به من نزدیک شود اولین تجربه‌ام را این‌گونه دریافت کنم، این‌طور وحشیانه و از سر نفرت و یک میل زودگذر، نه عشق و محبت!
یک دستش را روی سرم نگه داشت؛ ولی با شست دیگرش زیر چشمم را نوازش کرد. حین نفس زدن‌هایش که سی*ن*ه سخت و سنگش را تکان می‌داد، صورتش را نزدیک کرد و گفت:
- وقتی این‌جوری سرخ میشی رو می‌پسندم... من غذای داغ رو بیشتر ترجیح میدم.
نیش‌خندش بند دلم را پاره کرد؛ ولی وقتی مرا به حالت خوابیده بلند کرد، تمام دلم پاره‌پاره شد. چیزی از سی*ن*ه‌ام به‌سمت شکمم سر خورد و نفسم برید.
به یقه‌اش چنگ زدم و مقاومت کردم.
- نه... نه‌نه‌، ولم کن، ولم کن.
پاهایم را تکان می‌دادم و با دست‌هایم سعی داشتم از سی*ن*ه او را عقب بزنم؛ اما او با یک پوزخند و نگاهی که به تختش بود، مرا به‌سمتی می‌برد که جانم را رویش بارها و بارها قبض کرد.
قبل از این‌که از در دور شویم و به تخت برسیم، با پایش در را بست.
مرا از هوا پرت کرد که دلم فرو ریخت؛ اما وقتی نرمی زیرم را حس کردم، به‌سرعت روی آرنج‌هایم بلند شدم و به عقب خزیدم.
- فعلاً آروم باش، وقت خزیدنت نرسیده.
قدمی به عقب برداشت و سپس پشتش را به من کرد. نگاه حیرانم حرکاتش را زیر نظر گرفته بود. وقتی به‌سمت همان کمد رفت، کمدی که آبرویم به‌خاطرش اسیر چنگش شد و دوربینی را از داخلش برداشت، چشمانم حتی گردتر هم شد.
خدایا... !
در را باز کرد. نمی‌توانستم داخل کمد را ببینم؛ اما می‌دانستم که اتفاق خوبی منتظرم نیست!
شیئی را برداشت و بعد از بستن در چرخید. نگاهم سمت دستش لغزید. تازه آن موقع بود که متوجه دستبند زنجیرمانند و نقره‌ای دور مچش شدم. کنجکاوی‌ام بیشتر از آنی بود که بخواهم بیشتر از نیم ثانیه روی دستبندش مکث کنم.
چشمانم روی آن شیء خشک شد. لحظه‌ای قلبم خاموش شد. لحظه‌ای مغزم خوابید. لحظه‌ای ریه‌هایم کار نکرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
یک شلاق!
یک شلاق رشته‌ای!
درد داشت؟
تا به حال که شلاق نخورده بودم.
درد داشت؟
تا به حال جز جانم و عزیزم از اطرافیانم نشنیده بودم.
درد داشت؟ شلاق خوردن درد داشت؟
چشمانم جوشید و ذوب شد. قطرات اشک آرام‌آرام روی گونه‌ها و سپس لپ‌هایم سر خوردند. نشسته بودم و دستانم تکیه‌گاهم بود. چانه‌ام می‌لرزید و با عجز و معصومیت نگاهم را به چشمان بی‌رحمش دادم.
شلاق، درد داشت؟
قطرات اشک بی‌توجه به نعره غرورم پی در پی و پشت سرهم از چشمانم می‌چکید.
نزدیک شد، در حالی که دسته شلاق را دور دستش می‌پیچاند!
تکان نخوردم؛ اما بدنم منقبض شد. عقب نکشیدم؛ ولی بدنم سرد شد. ریه‌هایم کار نمی‌کرد؛ اما زنده بودم. نفس می‌کشیدم؛ ولی در واقع مرده‌ای بیش نبودم.
با شستش، شست همان دستی که شلاق دور کفش پیچیده بود، زیر لبش را خاراند.
با انگشت اشاره‌ همان دستش به لباس تنم که در واقع از او بود، اشاره کرد و گفت:
- می‌دونی قیمتش چنده؟
نگاهش پایین رفت و روی شلوارش سنگینی کرد. پاهایم زیر نگاهش داشت له میشد.
- قیمت این یکی‌ رو چی؟
چشم در چشمم شد.
- می‌دونی چقدر مایه خورده؟
زبانش را به لپش فشار داد و گفت:
- دیگه به کار من نمیان... تو باعث شدی پول بی‌زبونم حروم بشه.
با این‌که فقط بخشی از خانه‌اش را دیده بودم؛ اما خوب می‌دانستم که به هر چیزی محتاج باشد نیازمند پول نیست! لااقل نه با آن وسیله‌های گران قیمتی که توی کمد دیواری‌اش داشت؛ اما ظاهراً از آن دسته افرادی بود که از هیچ حقش نمی‌گذشت. مال او، مال او بود! کسی حق نداشت حتی به‌سمتش برود و حال، من خواه یا ناخواه، به اجبار یا دل‌خواه مرتکب این جرم شده بودم و حکمش هم... چند ضربه شلاق بود؟
- نه، نگران نباش، قرار نیست اندازه ارزششون که واس خاطرت حالا ارزش یه تیکه گو*ه رو هم ندارن بخارونمت... خودت بگو. یه رقم بگو.
لال شده بودم. زبانم فلج و لمس شده بود و توی دهانم‌ مثل یک جنازه افتاده بود.
او از من چه می‌خواست؟
تا کی می‌خواست خردم کند؟
چرا اینقدر نفرت در وجود این مرد نهفته بود؟
چرا من هدف آن حجم از نفرت بودم؟
ابروهایش بالا رفت و گفت:
- دوباره تکرار نمی‌کنم ها.
لحنش پر از تهدید بود؛ اما باز هم زبانم بیدار نشد.
اولین ضربه را که زد، چنان بدنم سوخت که صدای جیغم هوا رفت و توی خودم جمع شدم. لامروت محکم زد. رشته‌ها به بازو و پهلویم خوردند؛ اما چون هدف او بازویم بود، بازویم به‌شدت می‌سوخت و گزگز می‌کرد.
- نگی می‌خوری، پس بگو تا به اندازه بخوری. عادلانه‌ست، نه؟
دستم روی بازویم بود و نگاه لرزانم روی او. شلاق را که دوباره بالا برد، لرزیدم و دستم را سپر بدنم کردم.
- هیچی‌هیچی... نزن... نزن.
زمزمه کرد.
- هیچی؟
نیش‌خند زد.
- هیچی که عدد نیست عزیزدلم.
و محکم‌تر به بازویم زد که دست سپر شده‌ام هم سوخت. دوباره جیغم هوا رفت و دستم را تکان دادم تا سوزشش کمتر شود. نمی‌دانستم به کدام دستم برسم!
همان‌طور که وحشت‌زده به چشمان درنده‌اش خیره بودم، عقب خزیدم؛ ولی بالشت پشت سرم اجازه نداد جز دو سانت بیشتر عقب‌نشینی کنم‌.
دوباره دستم را روی بازویم گذاشتم، در حالی که لای انگشتانم بد گزگز می‌کرد. با چانه‌ای لرزان و اشک‌هایی که لحظه‌ای هم صورتم را ترک نمی‌کرد، به نگاه کردنش ادامه دادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
با گریه گفتم:
- ولم کن... تورو خدا بذار برم... مگه من باهات چیکار کردم؟
هق زدم و توی خودم جمع شدم. تکرار کردم.
- ولم کن. بذار برم.
- اوه چه طولانی! تا حالا همچین رقمی نشنیده بودم.
باز هم زد. هر دفعه محکم‌تر از قبل میزد. پوستم داشت کنده میشد و می‌سوخت. انگار آب جوش رویم ریخته بودند.
هق زدم و قسمت‌های ضرب دیده را مالیدم. از پشت آن حبابکی که روی چشمانم بود، نمی‌توانستم درست ببینمش.
- سکوت هم عدد حساب نمیشه عزیزدلم.
و ضربه دیگر.
از گریه زیاد به هق‌هق افتاده بودم و معصومانه نگاهش می‌کردم.
شلاق درد داشت، زیاد هم درد داشت.
بی‌رحمی درد داشت، زیاد هم درد داشت.
ولی بدتر از دست‌درازی نبودند.
بدتر از بی‌احترامی نبودند.
و اما بدتر از من کسی بود؟
به روحت بی‌حرمتی کنند.
به جسمت دست‌درازی کنند.
شخصیتت را له کنند.
غرورت را خرد کنند.
بدتر از من هم کسی بود؟
دستش که بالا رفت تا بدنم را دوباره مورد لطفش قرار دهد، به خودم آمدم و توی خودم جمع شدم. تند گفتم:
- یک یک یک.
دستش ثابت ماند. چشمانم را محکم بسته بودم تا غرور و پیروزی را در چشمانش نبینم. به خدا که بدترین حقارت این بود که وادارت کنند خودت برای خودت مجازات تعیین کنی؛ به خدا که بدترین بود.
- خب... حالا شد.
کمی مکث کرد و دوباره گفت:
- چند سالته؟
چه ربطی داشت؟
لای پلک‌هایم را باز کردم؛ ولی نه برای دیدنش. مژه‌های بلندم خیس بود و چشمانم تر.
شلاق رشته‌ای را به پاهایم زد؛ اما نه محکم، بلافاصله گفتم:
- ۲۲.
- آهان... ۲۲... خب به علاوه یکش کنی چند میشه؟
نگاهم به کف اتاق بود؛ ولی ندیده هم می‌توانستم لذت و سرگرمی را در چشمانش ببینم.
- آفرین... میشه ۲۲۱!
چشمانم گرد شد و با حیرت نگاهش کردم.
چه؟!
پوزخندش، نگاهش از او یک ابلیس ساخته بود.
به خدا که می‌خواست زجرم دهد، می‌خواست دقم دهد.
- آماده‌ای عزیزدلم؟
قطره اشک از چشمان ناباورم ریخت.
این مرد واقعاً یک انسان بود؟
زد. محکم زد. با خشم زد، با نفرت، کینه و حرص زد.
جیغ کشیدم. با درد جیغ کشیدم. با بی‌پناهی و عجز جیغ کشیدم.
زد و کوتاه نیامد. زد و هر لحظه انرژی‌اش بیشتر شد.
توی خودم جمع شده بودم و پیچ و تاب می‌خوردم. دستم را سپر بدنم می‌کردم، لای انگشتانم می‌سوخت؛ بی‌سپر می‌ماندم تمام بدنم می‌سوخت.
گلویم از جیغ و فریادهایم زخمی شد. انرژیم ته کشید.
درد داشتم؛ ولی حس حقارتی که به من تحمیل شده بود، بیشتر عذابم می‌داد.
از نا افتادم. انرژی‌ای دیگر در من نماند.
واقعاً کسی صدای فریادهایم را نشنید؟ کسی غیر از این مرد نا انسان در این خانه جهنمی نبود؟ اصلاً همان دختر صدایم را نشنید؟ کجا بود که به کمک نیامد؟ کجا بود؟ شاید رفته بود تا وجدانش را گم کند.
این‌جا جهنم بود و ساکنانش فرشته‌های عذاب. نه! این‌جا جهنم بود و ساکنانش ابلیس‌های عذاب. و سر دسته‌شان همین مرد بود، همین مرد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
با چشمانی نیمه‌باز، با تنی عرق کرده روی تخت به پهلو افتاده بودم. دیگر جیغ نمی‌زدم چون توانی نداشتم. درد برایم قابل تحمل نبود؛ ولی حالا دیگر می‌توانستم تحملش کنم چون دیگر حسش نمی‌کردم، بدنم سر شده بود. لای انگشتانم زخمی شده و لباس گران قیمتش زیر آن ضربات بی‌رحمانه پاره‌پاره شده بود.
چشمانم بسته شد. چندمین ضربه بود؟ نمی‌دانم؛ بیستمین، سی‌اُمین، چهلمین یا صدمین؟ فقط این را می‌دانستم که من به آخر نمی‌رسم... و همین‌طور شد! بدنم آرام گرفت. پلک‌هایم سنگین شد. روحم سبک شد و در نهایت یک بی‌خبری محض تمامم را فرا گرفت.
***
زغال داغ روی پوستم بود، انگار که داخل استخری از زغال‌ فرو رفته بودم. پوستم می‌سوخت و کمی می‌خارید. گرمم بود و تشنگی گلویم را خشک کرده بود. لب‌هایم به هم چسبیده و نم اشک را می‌توانستم زیر مژه‌های بلندم احساس کنم.
به آرامی میان پلک‌هایم را باز کردم. آفتاب داخل اتاق پریده بود و نور چشمم را زد. بدنم می‌سوخت. پوستم می‌خواست جدا شود.
لباس تنم همان لباس بود، پاره‌پاره، و از خونم لکه‌دار و قرمز شده بود. جای زخم‌هایم به‌خاطر نمک عرقم می‌سوخت و می‌خارید.
پلک‌هایم سنگین‌تر از آن بود که بتوانم کنترلشان کنم، دوباره چشمانم بسته شد. صدای باز شدن در بند دلم را پاره کرد؛ ولی قدرتی نداشتم تا واکنش نشان دهم. قلبم به‌شدت می‌کوبید، انگار تمامم در همان یک وجب ماهیچه جمع شده بود و قدرتم روی آن خالی شده بود. ضربان قوی‌ام را حتی در قسمت گردنم هم حس می‌کردم. تمامم نبض میزد.
صدای قدم‌هایش را شنیدم که به‌طرف تخت می‌آمد. قلبم محکم‌تر کوبید و نظم نفس‌هایم به‌هم خورد. سی*ن*ه‌ام بالا و پایین میشد؛ اما نه زیاد تند، بلکه عمیق فرو می‌رفت و سپس بالا می‌آمد.
تخت فرو رفت و به یک‌باره موجی از سرما سرتاسرم را شست. نفسم حبس شد و پلک‌هایم لرزید. شک نداشتم که متوجه بیداری‌ام شده؛ اما نمی‌خواستم چشمانم را باز کنم.
لعنت به این مرد. نه، لعنت به خودم. لعنت به بی‌عرضگی‌ام. چقدر پدرجانم اصرار کرد کمی دفاع‌شخصی یاد بگیرم؛ اما تنبلی‌ام، آرامشم مانع شدند. خیال کردم دنیا تا به آخر به ساز دل من می‌رقصد، خبر نداشتم دنیا مراعاتم را می‌کند!
لعنت به من و خام خیالی‌ام، لعنت به من.
حرف مادرجانم به‌خاطرم آمد. همیشه می‌گفت هیچکس را نباید لعن کرد حتی شیطان رجیم را، بلکه باید به کار بدش لعنت فرستاد.
من این روزها چقدر لعنت فرستاده بودم؟
چقدر خودم و این مرد را مورد لعن قرار داده بودم؟
من چقدر با آن دختر بابایی فاصله گرفته بودم!
رویم سایه انداخت. عطرش را که با بوی بدنش درهم آمیخته بود را حس کردم. حضور تاریک و شومش را حس کردم. دستانش روی بالشت بود و باعث شده بود بالشت فرو برود و همین حرکت کافی بود تا لرزش پلک‌هایم بیشتر شود. می‌توانستم ندیده هم ساعد محکم و رگ‌های برجسته و ترسناکش را تجسم کنم یا آن بازوهای بزرگ و به‌هم پیچ خورده را که ماهیچه‌هایش وحشیانه به جان هم افتاده بودند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
نگاهش درست روی صورتم بود و صورتم را داشت له می‌کرد. نفس‌هایم کشدار و پر سر و صدا شده بود. کر کننده نفس می‌کشیدم.
صورتش را نزدیک‌تر کرد. وزنش رویم نبود؛ اما سایه سنگینش نفسم را بریده بود.
- لنگ ظهر شده، مادمازل نمی‌خواد چشم بگشاید؟... نچ آخ هی یادم میره.
با بدجنسی زمزمه کرد.
- تو که دیگه دوشیزه نیستی.
بغض به پیشانی‌ام زد و رگم را برجسته کرد. شک نداشتم که رنگم از فشار رویم سرخ شده. به کمر خوابیده بودم و دستانم روی تخت بود. انگشتانم ملافه را چنگ زدند. سعی داشتم خشم و استرسم را این‌گونه خالی کنم.
- هومی می‌گفت باید مراعات کنم... دو روز شد.
لحظه‌ای طول کشید تا مغزم حرفش را مزه‌مزه کند و طعمش را بچشد.
دو روز؟ دو روز گذشته بود؟ دو روز از آن لحظه شوم و نحس که نجابتم را گرفت می‌گذشت و درد من هنوز تازه بود؟!
جدای از این من بیشتر از دو روز از خانواده‌ام دور بودم؟!
پدرجانم... مادرجانم!
با حرف بعدی‌اش حواسم از خانواده‌ام دور شد و با شوک چشم باز کردم.
- مراعات کردن بسه دیگه، نه؟
وقتی چشمانم را باز کردم، نیش‌خند زد و ابروهایش بالا رفت.
- اِ بیدارت کردم؟
چشمان پر لذتش را دیدم، آن حس کینه و انتقام را در نگاهش دیدم.
با ناباوری به قهوه‌های سرد و بد مزه‌اش نگاه می‌کردم.
او که... او که جدی نبود؟
اما... .
چشمانش، نگاهش، آن نیش‌خندش چیز دیگری می‌گفت.
نه، خدایا نه، خدایا نه.
سی*ن*ه‌ام تند بالا و پایین می‌رفت و لب‌هایم انگار به‌هم دوخته شده بود که نمی‌توانستم کلمه‌ای به زبان آورم، هر چند که فایده‌ای نداشت. هر قدمی که برمی‌داشتم، هر تقلایی که می‌کردم باز هم به او برمی‌گشتم.
می‌دانستم اگر مقاومت کنم بدتر می‌شود؛ ولی اگر هیچ حرکتی نمی‌کردم که از تسلیم بودنم نهایت استفاده را می‌برد.
چه تسلیم می‌شدم چه نه، او کار خودش را انجام می‌داد.
حال باید چه می‌کردم؟
فقط یک شلوارک تنش بود. بالاتنه سفت و بتنی‌اش درست بالای بدنم قرار داشت. دستانش ستون شده بودند و صورتش فاصله چندانی با صورتم نداشت.
با خم شدنش ساعدهایش روی بالشت قرار گرفت. گرمای حضورش داشت آتشم میزد. سی*ن*ه‌ام قصد داشت بال دربیاورد و فرار کند.
بالأخره لب‌هایم از هم باز شد. باز و نیم باز میشد؛ ولی صدایی از داخلش بیرون نمی‌آمد.
او باز هم با نزدیکی‌اش درد را از خاطرم دور کرده بود، نه سوزش روی پوستم را حس می‌کردم و نه درد کمرم را.
چانه‌ام لرزید و بلافاصله چشمانم پر شد.
- از جون من چی می‌خوای؟... چرا دست از سر من برنمی‌داری؟
صدای ضعیفم فقط مناسب همان فاصله کم بود.
لبش کج شد. لبخند نبود، پوزخند بود! نگاهش از مظلومیتم نرم نشد و بالعکس! بیشتر شریر شد.
- سوأل خوبی بود... چون هنوز تموم نشدی!
تمام نشده بودم؟ حرفش جای خنده داشت، از آن‌ها که گلویت قهقهه میزد و چشمانت هق‌هق می‌گریست.
تمام نشده بودم؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
صورتش نزدیک شد. دستانم سریع به خود آمدند و روی سی*ن*ه‌اش نشستند.
دیگر نه، دیگر نه.
اما... .
گفته بودند که؟... دیوار کوتاه بالأخره ویران می‌شود! منتهی او حتی به آجرهایم هم رحم نمی‌کرد. میزد و طغیان می‌کرد. مانند رودخانه‌ای بود که از مسیر خارج شده و برایش مهم نبود چه را خراب می‌کند و که را غرق.
کارش را که کرد، کنارم دراز کشید. بدن‌هایمان عرق کرده بود و نمک عرق به زخم‌هایم نیش میزد. خوشبختانه لباسم لااقل تنم بود.
با صدا گریه می‌کردم و ناله‌های دردآلودم اتاق را پر کرده بود. حس می‌کردم بخیه‌هایم باز شده‌اند و سوزش فجیحی تمامم را گرفته بود. درد بود و درد، سوزش بود و سوزش.
اشک تمام صورتم را خیس کرده بود و با هر هقی که می‌زدم، بدنم تکان می‌خورد و دردم قوت می‌گرفت.
سر خوردن مایع گرمی را روی پاهایم احساس می‌کردم، گرم و لزج. می‌دانستم که دوباره چه شده!
پاهایم را محکم به‌هم چسبانده بودم؛ ولی بی‌فایده بود، آن مایع همچنان سر می‌خورد.
سرم را بلند کرد و روی بازویش گذاشت. بازویش نرم نبود، مثل سنگ سخت بود و قصد داشت گردنم را خرد کند. دست دیگرش را دورم پیچاند و مرا به خود نزدیک‌تر کرد.
وقتی مرا به‌طرف خود کشاند، وجودم و کمرم تیر کشید و ناله‌ام هوا رفت.
- آی ولم کن... تو رو خدا ولم کن... دیگه نمی‌تونم.
دستم روی سی*ن*ه‌اش بود و هق‌هق می‌کردم. هیچ قدرت و توانی نداشتم و بدنم می‌لرزید. به سکسکه افتاده بودم؛ ولی دوباره با گریه التماس کردم.
- بذار... بذار تو حال...‌ خودم باشم... کارتو که کردی... تنهام بذار دیگه.
- می‌دونی الان چی می‌چسبه؟... آفرین خواب! پس شاتاپ کن.
- درد دارم... ولم کن.
از باقی‌مانده توانم استفاده کردم تا عقب بخزم، حتی اگر زخم‌هایم به لباسم سابیده میشد؛ ولی با حرفی که زد مثل بچه‌ها زیر گریه زدم.
- یه بار دیگه تکون بخور ببین دوباره (...) میشی یا نه!
- خیلی بی‌رحم... ی. خیلی بی‌رحمی.
پایش را بلند کرد و روی پایم گذاشت که نفسم حبس شد. درد داشتم، حال با وزن پایش حس می‌کردم کمرم دارد به دو نیم می‌شود. ناچاراً به جان لب‌هایم افتادم تا ناله‌ام بلند نشود. می‌دانستم اگر بفهمد باعث دردم شده حتی وزنش را بیشتر رویم می‌انداخت، پس لبم را گزیدم که بابت وحشی بازی‌های او متورم و دردناک شده بود.
نفس‌نفس می‌زدم. گرمای حضورش مرا گرم می‌کرد و باعث میشد بیشتر عرق بریزم که در نهایت موجب سوزش زخم‌هایم میشد.
چند دقیقه گذشت. نفس‌هایش آرام شد و سی*ن*ه‌اش با نظم خاصی بالا و پایین رفت. به آرامی سرم را بلند کردم تا مطمئن شوم که خوابیده. نمی‌توانستم تا آخر آن آغوش جهنمی را تحمل کنم و بمانم. داشتم له می‌شدم و درد مرا خرد کرده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
رخ در رخش که شدم، با دیدن چشمان بازش که مرا داشت تماشا می‌کرد، یکه خوردم و فوراً سرم را پایین انداختم.
لعنتی او که بیدار بود!
چشمانم را بستم و تظاهر به آرام گرفتن کردم. مطمئن نبودم که چقدر گذشت؛ ولی آنقدری بود که بخوابد.
این دفعه با دودلی و احتیاط بیشتری سرم را روی بازویش چرخاندم. نمی‌خواستم از طریق کشیده شدن سرم به بازویش بیدار شود پس کاملاً آرام و محتاطانه حرکت کردم؛ اما... .
دوباره سرم را پایین انداختم.
خدایا... !
طوری چشمانش باز بود که انگار اصلاً خوابش نمی‌آمد.
با اکراه پلک‌هایم را روی هم گذاشتم. این دفعه ثانیه به ثانیه را شمردم.
یک
دو
سه
چهار
...
۸۶٤ چند دقیقه شد دیگر، نه؟
خیلی گذشت. برای من که یک عمر شد. تحمل درد یک دقیقه‌اش هم زیاد بود، من چند دقیقه داشتم جان می‌کندم و بال‌بال می‌زدم؟
خدایا... خدایا!
نفس عمیقی کشیدم. پیشانی‌ام در یک میلی متری سی*ن*ه‌اش قرار داشت. چند ثانیه دیگر هم صبر کردم سپس به آرامی سرم را بلند کردم.
- دلت می‌خوادا... می‌خوای دوباره بخارونمت؟ اگه آره بگو، تعارف نکن.
ذوب شدم از شنیدن حرفش. این مرد رنگ حیا به خود ندیده بود.
نفسم را رها کردم و چشمانم را با اخمی درمانده بستم. این بار دیگر تسلیم شدم و ظاهراً متوجه شد که حلقه دستش را تنگ‌تر کرد و باعث شد پیشانی‌ام به سی*ن*ه گرمش بچسبد.
دوباره گفت:
- چه حسی داره؟... این‌که کسیو که نمی‌خوای بیخ گلوت باشه... چه احساسی داره تحمل آدمی که نمی‌خوایش؟ می‌دونی؟ من تا به حال چنین حسی رو درک نکردم چون خودم هر کیو که نخواستم از سر راهم پرت کردم اون‌ور خیابون.
بعید نبود. هیچ چیز از این مرد بعید نبود، حتی اگر می‌گفت یک قاتل است نباید تعجب می‌کردم. او که توانسته بود روح مرا بکشد پس قطعاً قتل برایش مسئله‌ای نبود.
از این مرد باید ترسید!
چند دقیقه گذشت. با فشار دادن دندان‌هایم به‌هم داشتم دردم را کنترل می‌کردم، آن سوزش زخم‌هایم را تحمل می‌کردم؛ ولی ناگهان وحشیانه مرا پس زد و گفت:
- اَه این آبشارت قصد نداره بند بیاد؟
تازه متوجه آن مایع سرخ روی پاهایش شدم.
با اخم و حرص از تخت پایین رفت. فوراً چشم بستم تا او را آن‌گونه نبینم.
این مرد از خدا به دور بود، من که حیا و شرم می‌شناختم.
قبل از این‌که از اتاق خارج شود، دوش گرفت. چشمانم را محکم بسته بودم تا تصویرش را پشت آن شیشه نبینم. واقعاً از حیا بویی نبرده بود. افسوس که انرژی‌ای نداشتم تا بچرخم و به آن‌ حمام نفرت انگیز پشت کنم، ناچاراً پلک‌هایم را له می‌کردم.
صدای بسته شدن در اتاق هم زمان شد با آزاد شدن اشکم.
همه آدم‌ها قسمتی هر چند کوچک در درونشان دارند که با مهر پر شده؛ ولی درباره این مرد، حتی شک داشتم انسان باشد! او هیچ وجدانی نداشت. شک نداشتم که وجدانش از دست بی‌رحمی‌اش خودکشی کرده، مغزش مجنون شده، وگرنه این رفتار و این شخصیت طبیعی نبود. چطور می‌توانست این‌طور بی‌رحمانه به جان و شخصیتم حمله کند و سپس این‌گونه رهایم کند؟ فقط یک جواب ممکن بود، آن هم این‌که من اولینِ این مرد نبودم. قطعاً دخترهای زیادی زیر دستانش نجابتشان را از دست داده بودند که می‌توانست این چنین خونسرد بگذرد. تماشای این دردها برایش تکراری شده بود. تکرارهایی که حسابی سرگرمش می‌کردند.
بدا به حال ما، بدا به حال ما!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
به پهلو بودم و از درد بدنم پیچ و تاب می‌خورد. قطرات اشک از لای پلک‌های بسته‌ام به روی بالشت چک‌چک می‌چکید. ملافه زیرم کثیف و نجس شده بود و پاهایم رسماً روی هم می‌لغزید.
دماغم را بالا کشیدم و به‌سختی روی آرنجم بلند شدم. نمی‌خواستم به آن مایع سرخ روی پاهایم نگاه کنم و خیره به شلوار سر و وضعم را مرتب کردم؛ ولی باز هم زیر چشمی می‌توانستم آن قرمزی‌های نفرت انگیز را ببینم.
وقتی کارم تمام شد، هق‌هق دیگری کردم که نزدیک بود عق بزنم. خواستم دوباره دراز بکشم نا‌گهان در با شتاب باز شد که چشمانم با وحشت باز شد.
خدایا... !
با دیدن آن دختر وجودم آرامش گرفت. سست شدم و بدنم روی تخت افتاد.
خدایا... !
پس از این‌که در را بست، فوراً به‌طرفم دوید. بالای سرم ایستاد. از لای پلک‌های نیمه بازم نگاهش کردم. نگرانی و وحشت در صورتش جریان داشت. چشمانش روی بدنم در رفت و برگشت بود.
دلم می‌خواست پوزخند بزنم.
از دیدنم شوکه شده بود؟ چرا پشیمان و پریشان به‌نظر می‌رسید؟ مگر او را نمی‌شناخت؟ مگر از او کمک نخواسته بودم؟ این نگاهش چه توفیری به حالم داشت؟
بغضم‌ گرفت. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و بالأخره پوزخند زدم.
- ماتت نبره، نگو که نمی‌دونستی قراره این‌جوری بشم!
پلکش پرید. چشمانش سرخ شد.
- من... من فکر نمی‌کردم اون عوضی... .
نیش‌خند پر از اشکم حرفش را قطع کرد. به خنده افتادم و در نهایت زیر گریه زدم.
- من فکر نمی‌کردم بیاد سراغت، باور کن. فکر می‌کردم تا چند روز ولت می‌کنه... دنبال یه راه می‌گشتم.
با تعجب نگاهش کردم. آهی کشید و ادامه داد.
- متأسفم... من... واقعاً متأسفم.
سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
- من خوب اون رو نشناخته بودم.
تکرار کرد.
- متأسفم.
حرف‌هایش را نمی‌شنیدم، روی جمله دیگرش کلیک کرده بودم.
با بهت پرسیدم.
- واقعاً می‌خوای... کمکم کنی؟!
چشمانم پر شد. اشک یک نفس روی صفحه چشمانم را می‌پوشاند. با صدای لرزانی گفتم:
- آره؟
لب‌هایش را به‌هم فشرد و نفسی گرفت. با تکان دادن سرش چشمانم را بستم و هق زدم. دستم را روی سی*ن*ه‌ام گذاشتم و بلندتر هق زدم.
کسی بود که کمکم کند! می‌دانستم خدا بالأخره دستش را به‌سمتم دراز می‌کند.
لبه تخت نشست و دستش را روی بازویم گذاشت.
- گوش کن. می‌دونم چه احساسی داری، می‌دونم برات سخته؛ ولی ازت می‌خوام تا الانش رو که طاقت آوردی یه‌کم دیگه هم صبر کنی.
دماغم را بالا کشیدم و با باز کردن چشمانم نگاهش کردم.
ادامه داد.
- من نیاز دارم یه چیزی رو بررسی کنم پس... باید کمی صبر کنی؛ اما نگران اون شیاد نباش، کاری می‌کنم که دیگه سمتت نیاد... بهم اعتماد کن.
پلک زدم. به‌سختی روی آرنجم بلند شدم. چهره‌ام از درد توی هم رفت که از بازو وادارم کرد دوباره دراز بکشم.
- بلند نشو.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
نگاهش روی بدنم سر خورد.
- لعنتی چه بلایی سرت آورده؟ دستش بشکنه.
بی‌توجه به حرفش پرسیدم.
- می‌خوای چیکار کنی؟ منظورت چیه که... می‌خوای چیزی رو بررسی کنی؟ چی رو می‌خوای بررسی کنی؟
به دست دیگرش چنگ زدم.
- خواهش می‌کنم فقط کمکم کن از این‌جا خلاص بشم.
نگاهش تیره شد، درست مثل دفعه قبل. فکش منقبض شد و با کینه چشمانش گفت:
- کمکت می‌کنم، قول میدم؛ اما من یه کار نیمه تموم دارم.
ترسیدم، لحنش عجیب بوی خطر می‌داد.
- ببینم... تو... تو کی هستی؟
دستم سست شد و دستش را رها کرد. آرام دستم را سمت سی*ن*ه‌ام کشاندم. متوجه شد و به دستم نگاه کرد.
آه کشید و گفت:
- نیازی نیست الان بدونی. الان فقط سعی کن خوب بشی، من کاری می‌کنم تا فرزاد حالاحالاها سمتت نیاد.
چشمانم بی‌قرار بود و روی چشمانش می‌چرخید؛ از چپ به راست و از راست به چپ.
- از کجا اینقدر مطمئنی؟
پلکی زد و برای لحظه‌ای نگاهش را پایین انداخت. وقتی بلند شد، چرخید. قبل از این‌که سمت در برود، بدون این‌که نگاهم کند، گفت:
- همین جا باش، الان برات مسکن و لوازم لازم رو میارم.
دستانش مشت شد.
- اون عوضی مأمورم کرده تا حواسم بهت باشه.
این را گفت و به‌طرف در رفت، سپس از اتاق خارج شد.
این خانه... چندی شوم بود.
این خانه... چقدر خطرناک بود.
این خانه... چقدر از آرامش به دور بود.
این خانه... چقدر با خانه ما تفاوت داشت. نجس بود، ترسناک بود، زیبا و اشرافی بود؛ ولی در واقع زشت و منزجرکننده بود.
این خانه یک چیز، عجیب کم داشت... بوی خدا را!
چندی دلم تنگ خانه پدری‌ام شده بود.
آه پدرجانم... مادرجانم!
آن دختر گفت کمکم می‌کند. گفت یک کاری را باید انجام دهد، بعدش کمکم می‌کند تا فرار کنم. نباید به کاری که قصد انجامش را داشت اهمیت می‌دادم، نباید نگران می‌بودم و باید حس امید در سلول‌هایم غنچه باز می‌کرد، نباید به نفرتش اهمیت می‌دادم یا دلیل کینه‌اش؛ ولی برایم مهم بود.
آن دختر که بود؟
خدمتکار؟ بعید می‌دانستم.
خانواده؟ نه، باز هم بعید می‌دانستم.
پس که بود؟
چرا این‌جا بود؟
برای او کار می‌کرد یا کار دیگری برای انجام دادن داشت؟
آن دختر که بود؟!
دختر جوان که بعد از آمدنش خود را آوا معرفی کرد، برایم‌ مسکن داد و کمکم کرد تا به حمام بروم و پاهایم را بشویم. هر چند که وقتی جلویش بی‌حجاب شدم، ذوب شدم؛ اما او فقط حواسش به پاهایم بود.
موقع شستن آن خون‌ها صورتش از انزجار درهم نرفت و با ملایمت به پاهایم دست می‌کشید؛ اما اخمش و فک منقبضش همین‌طور رنگ سرخ شده و نگاه خشمگینش می‌گفت حسابی عصبی شده و از وضعیتم ناراحت است. گاهی زیرلب به جان آن مرد غر میزد و نفرین حواله‌اش می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین