- Sep
- 995
- 3,098
- مدالها
- 2
برای شسته شدن بقیه بدنم از حمام خارج شد و پشتش را به من کرد. دیگر نیازی به او نداشتم چون لازم نبود خم شوم و درد کمر و زیر شکمم را به جان خرم.
از اینکه حمام شیشهای بود هر لحظه اضطراب داشتم که فرزاد وارد شود و مرا ببیند! پس تندتند باقی لباسهایم را بیرون کردم و به بدنم آب زدم تا از نجاست پاک شوم. وقتی آب به زخمهایم میخورد دلم میخواست جیغ بزنم. با کلی مکافات خودم را گربهشور کردم، هر چند که میخواستم آنقدر خودم را بسابم تا اثر فرزاد از روی بدنم پاک شود؛ ولی نه وقتش بود و نه انرژیاش.
حولهای که آوا از رختآویز حمام برایم آویزان کرده بود، دور تنم پیچاندم و آرامآرام و خمیده با تکیه به دیوار شیشه از حمام خارج شدم. شستنم کمتر از ده دقیقه بیشتر طول نکشید برای همین روی دیوارهای شیشهای فقط چند قطره آب ریخته بود و داخل حمام از بخار پر نشده بود تا دیوارهای شیشهای را کدر کند.
تقلا داشتم تا هر چه سریعتر از آن جهنمِ خارج شوم و وقتی که پا به روی پارکت گذاشتم، نفس آسودهای کشیدم.
آوا دست لباسی از خودش را برای من آورده بود و آنها را روی تخت گذاشته بود. در فاصله شستنم ملافه روی تخت را هم عوض کرده بود و دیگر حالم با دیدن آن لکهها خراب نمیشد.
آوا سمتم آمد و دستم را گرفت تا بهسمت تخت بروم. به مانند زنان زائو راه میرفتم. بخیههایم میسوخت و قدم زدن را برایم دشوار کرده بود.
وقتی به تخت رسیدیم، دستم را روی تاج تخت گذاشتم و خم شدم تا لباسی بردارم. مثل زنان حامله سانتسانت خم میشدم. آوا که شرایطم را دید، سریع خم شد و لباس را به من داد.
لاغرتر از من بود. شکمش برخلاف من به کمرش چسبیده بود؛ اما من کمی چربی در قسمت شکمم داشتم؛ ولی زیاد توی چشم نبود. بدنم توپر بود که بابت قد بلندم زیاد نمود نداشت. با این حال وقتی لباسهای آوا را پوشیدم متوجه شدم برایم کمی تنگ هستند. معذب میشدم؛ اما بهتر از پوشیدن لباسهای آن هیولا بود که بعدش بابت پوشیدنشان خسارت جانی متقبل شوم!
آوا کمکم کرد دراز بکشم و به زخمهایم پماد زد.
مسکن و آرامشبخشی که خورده بودم باعث شده بود دردم رفتهرفته کم شود و خواب سستم کند. در نهایت پلکهایم سنگین شد و چشمانم گرم.
در لحظه آخر تنها یک فکر به سراغم آمد و از سرم خطور کرد.
این دختر آوای آرامشم شده بود!
با چشمانی بسته و حواسی گیج زمزمه کردم.
- ممنون.
مطمئن نبودم که صدایم را شنیده؛ ولی گفت:
- فقط بخواب.
***
غم به من عادت کرده بود و مدام مرا در آغوش میگرفت. پنجره اشک میریخت، من اشک میریختم.
کف دستم را روی شیشه سرد گذاشته بودم و به حیاط نگاه میکردم. دو ساعتی میشد که شدت باران زیاد شده بود و تمام حیاط از سنگفرشش تا درختانش خیس شده بود. برگهای درختان که کم و بیش سبز بودند؛ ولی بیشتر برگهای زرد و نارنجی روی زمین خاکی افتاده بود، خیس شده بودند. آسمان بهنظر میرسید صاف باشد؛ اما اینطور نبود بلکه ابرهای کبود درهم فشرده شده بودند. نه ستارهای به چشم میخورد و نه ماه قابل رویت بود. یک آسمان کبود با ابرهای درحال انفجار شب را کامل کرده بود، به همین خاطر تاریکی بیش از پیش در حیاط شنا میکرد و حتی چراغهای توی حیاط نیز موفق به شکست خاموشی نمیشدند.
از اینکه حمام شیشهای بود هر لحظه اضطراب داشتم که فرزاد وارد شود و مرا ببیند! پس تندتند باقی لباسهایم را بیرون کردم و به بدنم آب زدم تا از نجاست پاک شوم. وقتی آب به زخمهایم میخورد دلم میخواست جیغ بزنم. با کلی مکافات خودم را گربهشور کردم، هر چند که میخواستم آنقدر خودم را بسابم تا اثر فرزاد از روی بدنم پاک شود؛ ولی نه وقتش بود و نه انرژیاش.
حولهای که آوا از رختآویز حمام برایم آویزان کرده بود، دور تنم پیچاندم و آرامآرام و خمیده با تکیه به دیوار شیشه از حمام خارج شدم. شستنم کمتر از ده دقیقه بیشتر طول نکشید برای همین روی دیوارهای شیشهای فقط چند قطره آب ریخته بود و داخل حمام از بخار پر نشده بود تا دیوارهای شیشهای را کدر کند.
تقلا داشتم تا هر چه سریعتر از آن جهنمِ خارج شوم و وقتی که پا به روی پارکت گذاشتم، نفس آسودهای کشیدم.
آوا دست لباسی از خودش را برای من آورده بود و آنها را روی تخت گذاشته بود. در فاصله شستنم ملافه روی تخت را هم عوض کرده بود و دیگر حالم با دیدن آن لکهها خراب نمیشد.
آوا سمتم آمد و دستم را گرفت تا بهسمت تخت بروم. به مانند زنان زائو راه میرفتم. بخیههایم میسوخت و قدم زدن را برایم دشوار کرده بود.
وقتی به تخت رسیدیم، دستم را روی تاج تخت گذاشتم و خم شدم تا لباسی بردارم. مثل زنان حامله سانتسانت خم میشدم. آوا که شرایطم را دید، سریع خم شد و لباس را به من داد.
لاغرتر از من بود. شکمش برخلاف من به کمرش چسبیده بود؛ اما من کمی چربی در قسمت شکمم داشتم؛ ولی زیاد توی چشم نبود. بدنم توپر بود که بابت قد بلندم زیاد نمود نداشت. با این حال وقتی لباسهای آوا را پوشیدم متوجه شدم برایم کمی تنگ هستند. معذب میشدم؛ اما بهتر از پوشیدن لباسهای آن هیولا بود که بعدش بابت پوشیدنشان خسارت جانی متقبل شوم!
آوا کمکم کرد دراز بکشم و به زخمهایم پماد زد.
مسکن و آرامشبخشی که خورده بودم باعث شده بود دردم رفتهرفته کم شود و خواب سستم کند. در نهایت پلکهایم سنگین شد و چشمانم گرم.
در لحظه آخر تنها یک فکر به سراغم آمد و از سرم خطور کرد.
این دختر آوای آرامشم شده بود!
با چشمانی بسته و حواسی گیج زمزمه کردم.
- ممنون.
مطمئن نبودم که صدایم را شنیده؛ ولی گفت:
- فقط بخواب.
***
غم به من عادت کرده بود و مدام مرا در آغوش میگرفت. پنجره اشک میریخت، من اشک میریختم.
کف دستم را روی شیشه سرد گذاشته بودم و به حیاط نگاه میکردم. دو ساعتی میشد که شدت باران زیاد شده بود و تمام حیاط از سنگفرشش تا درختانش خیس شده بود. برگهای درختان که کم و بیش سبز بودند؛ ولی بیشتر برگهای زرد و نارنجی روی زمین خاکی افتاده بود، خیس شده بودند. آسمان بهنظر میرسید صاف باشد؛ اما اینطور نبود بلکه ابرهای کبود درهم فشرده شده بودند. نه ستارهای به چشم میخورد و نه ماه قابل رویت بود. یک آسمان کبود با ابرهای درحال انفجار شب را کامل کرده بود، به همین خاطر تاریکی بیش از پیش در حیاط شنا میکرد و حتی چراغهای توی حیاط نیز موفق به شکست خاموشی نمیشدند.
آخرین ویرایش توسط مدیر: