- Sep
- 995
- 3,098
- مدالها
- 2
هقهق کردم. صدای گریهام بالا گرفت که وحشتزده دستم را روی دهانم گذاشتم و چرخیدم تا به در بسته نگاه کنم. صدای سکسکهام از پشت دستم بلند شده بود.
چند ثانیه گذشت و خدا را شکر او نیامد. کسی که زندگیام را جهنم کرد، کسی که مردانگیاش را زیر سوأل برد، کسی که زنانگیام را به سخره گرفت.
حالم بد شده بود و نزدیک بود عق بزنم. فشار به رگهای شقیقهام رسیده بود و شقیقه چپم محکم نبض میزد.
تقریباً به شکم خوابیده بودم. روی ساعد دستم بلند شدم تا بتوانم بهتر نفس بکشم، در حالی که سرم به دست دیگرم وصل بود و دردم را کمرنگ میکرد.
هنوز هیچ لباسی تنم نبود، زیر ملافه بودم و به شدت سردم بود.
یک لحظه موردی بهخاطرم آمد.
چه کسی سرم را به من وصل کرد؟
چه کسی به من بخیه زد؟
شخص دیگری هم آمده بود و من... وای!
چطور بیخیال گرفتم و خوابیدم؟
چطور هیچ کاری نکردم؟
چطور؟ چطور؟
چرا کمک نخواستم؟ چرا؟
ای لعنت به تو دختر، لعنت.
نیم ثانیه نگذشت که متوجه چیز دیگری شدم. انگار مغزم یک چکش به دست گرفته بود و مدام به روی سرش میزد.
من... بیدفاع... بیحجاب... کاملاً در دسترس... جلوی یک نامحرم بودم؟ یعنی او مرا در اختیار شخص دیگری هم گذاشته بود؟!
برایم مهم نبود که آن شخص میخواهد دکتر باشد یا یک سوءاستفادهگر، این اهمیت داشت که من کاملاً در دسترس و آسیبپذیر بودم. آن دو هر کاری میتوانستند انجام دهند و من هیچ کاری نمیکردم چون نمیتوانستم. از آنجایی که حرفهای آن به اصطلاح دکتر هنوز خوب در حافظهام نشسته بود، میشد گفت که او نیز ذات بهتری از دوستش ندارد بنابراین... آنها میتوانستند هر کاری روی من انجام دهند و تمام فانتزیهایشان را تخلیه کنند و من کاملاً آماده و بیدفاع بودم!
رعشه به جانم افتاد. لرزم گرفت. دمای بدنم افت شدیدی پیدا کرد و سرمای اطراف ناگهان شدت یافت.
بیشتر زیر ملافه خزیدم، در حالی که چانهام از سرما میلرزید. به پهلو توی خودم جمع شده بودم و بیحجاب بودنم معذبم میکرد.
قطره اشک از گوشه چشمم روی دماغم چکید و سپس از دماغم سر خورد و به روی گونه دیگرم افتاد. نگاهم اشک را دنبال کرد تا که گم شد. نگاهم پایینتر رفت و به مچ دستم رسید. پوست سفیدم قرمز شده بود. با شستم لمسش کردم؛ میسوخت.
چشمانم را با درماندگی بستم که قطرات بیشتری از لای پلکهایم آزاد شدند.
با باز شدن در نفسم حبس شد و چشمانم گرد. سریع روی آرنجم بلند شدم و حواسم بود که ملافه از روی شانههایم سر نخورد. قیافهام مانند بیمارها بود، آنهایی که چند روز بستریاند و بدنشان سرما خورده و حالت خوشی ندارند. دماغم آبریزش داشت. چشمانم سرخ بود و به حتم صورتم گلگون بود.
به جای بدن بزرگ و درشت شرزاد با دیدن یک دختر جوان و لاغر اندام که سینی دستش بود، نفسم آزاد شد.
خدا را صد هزار مرتبه شکر!
چند ثانیه گذشت و خدا را شکر او نیامد. کسی که زندگیام را جهنم کرد، کسی که مردانگیاش را زیر سوأل برد، کسی که زنانگیام را به سخره گرفت.
حالم بد شده بود و نزدیک بود عق بزنم. فشار به رگهای شقیقهام رسیده بود و شقیقه چپم محکم نبض میزد.
تقریباً به شکم خوابیده بودم. روی ساعد دستم بلند شدم تا بتوانم بهتر نفس بکشم، در حالی که سرم به دست دیگرم وصل بود و دردم را کمرنگ میکرد.
هنوز هیچ لباسی تنم نبود، زیر ملافه بودم و به شدت سردم بود.
یک لحظه موردی بهخاطرم آمد.
چه کسی سرم را به من وصل کرد؟
چه کسی به من بخیه زد؟
شخص دیگری هم آمده بود و من... وای!
چطور بیخیال گرفتم و خوابیدم؟
چطور هیچ کاری نکردم؟
چطور؟ چطور؟
چرا کمک نخواستم؟ چرا؟
ای لعنت به تو دختر، لعنت.
نیم ثانیه نگذشت که متوجه چیز دیگری شدم. انگار مغزم یک چکش به دست گرفته بود و مدام به روی سرش میزد.
من... بیدفاع... بیحجاب... کاملاً در دسترس... جلوی یک نامحرم بودم؟ یعنی او مرا در اختیار شخص دیگری هم گذاشته بود؟!
برایم مهم نبود که آن شخص میخواهد دکتر باشد یا یک سوءاستفادهگر، این اهمیت داشت که من کاملاً در دسترس و آسیبپذیر بودم. آن دو هر کاری میتوانستند انجام دهند و من هیچ کاری نمیکردم چون نمیتوانستم. از آنجایی که حرفهای آن به اصطلاح دکتر هنوز خوب در حافظهام نشسته بود، میشد گفت که او نیز ذات بهتری از دوستش ندارد بنابراین... آنها میتوانستند هر کاری روی من انجام دهند و تمام فانتزیهایشان را تخلیه کنند و من کاملاً آماده و بیدفاع بودم!
رعشه به جانم افتاد. لرزم گرفت. دمای بدنم افت شدیدی پیدا کرد و سرمای اطراف ناگهان شدت یافت.
بیشتر زیر ملافه خزیدم، در حالی که چانهام از سرما میلرزید. به پهلو توی خودم جمع شده بودم و بیحجاب بودنم معذبم میکرد.
قطره اشک از گوشه چشمم روی دماغم چکید و سپس از دماغم سر خورد و به روی گونه دیگرم افتاد. نگاهم اشک را دنبال کرد تا که گم شد. نگاهم پایینتر رفت و به مچ دستم رسید. پوست سفیدم قرمز شده بود. با شستم لمسش کردم؛ میسوخت.
چشمانم را با درماندگی بستم که قطرات بیشتری از لای پلکهایم آزاد شدند.
با باز شدن در نفسم حبس شد و چشمانم گرد. سریع روی آرنجم بلند شدم و حواسم بود که ملافه از روی شانههایم سر نخورد. قیافهام مانند بیمارها بود، آنهایی که چند روز بستریاند و بدنشان سرما خورده و حالت خوشی ندارند. دماغم آبریزش داشت. چشمانم سرخ بود و به حتم صورتم گلگون بود.
به جای بدن بزرگ و درشت شرزاد با دیدن یک دختر جوان و لاغر اندام که سینی دستش بود، نفسم آزاد شد.
خدا را صد هزار مرتبه شکر!
آخرین ویرایش توسط مدیر: