- Jul
- 1,540
- 8,050
- مدالها
- 4

آخر شب بود حدودا ساعت یک و دو.
سرم تو گوشی بود پتو کشیده بودم رو سرم، یه لحظه احساس کردم یه نفر کنار در اتاقم وایساده؛ اعتنایی نکردم گذاشتم پای اینکه رمان تخیلی و فیلم جنایی زیاد میبینم نسبت به همه چیز حساس شدم. باز احساس کردم داره نزدیک تر میشه به وضوح صدای قدمهاش رو میشنیدم، میترسیدم سرم و بچرخونم امّا دل و زدم به دریا یهو چرخیدم عقب چیزی نبود. دوباره پتو رو کشیدم رو سرم اینبار بخاطر ترس! یکم که گذشت بوی عطر خیلی خاصی به مشامم رسید بوی عطر عجیبی بود؛ توصیف ناپذیر!
برای توجیح خودم گفتم بوی عطر شامپوی جدیدم هست، امّا با شنیدن صدای نفسهای عمیق و منظمی کنار گوشم و داغی نفسی که به گردنم و صورتم میخورد رو حس میکردم، اینبار هم خیلی سریع بلند شدم اما هیچ چیز اطرافم نبود... در همان لحظه صدای بهشدت بلند و وحشتناک چهارتا سگ نگهبان ورودی بلند شد، صدای پارس سگها از همیشه بلندتر و وحشتناکتر بود.
تا قبل از اینکه رمان تخیلی و جنایی و ... بخونم به هیچ وجه به هیچ موجودی جز انسان و حیوان و پرنده و گیاه و ...اعتقاد نداشتم. اما از زمانی که فیلم جنایی و تخیلی نگاه میکردم؛ دیدم نسبت به همه چیز عوض شد. از اون زمان که به وجود موجوداتی غیز از انسان و حیوان اعتقاد پیدا کردم هرشب واضحا حضور موجوداتی رو حس میکنم که درواقع وجود فیزیکی و خارجه ندارن.
میخوام بگم که به هرچیزی اعتقاد داشته باشیم اتفاق میفته!
« یکشبنه شب هفته قبل »