جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [نور عشق] اثر «Marzi کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Marzi با نام [نور عشق] اثر «Marzi کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,901 بازدید, 40 پاسخ و 19 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نور عشق] اثر «Marzi کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Marzi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Marzi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
43
348
مدال‌ها
1
Negar_۲۰۲۱۰۷۰۹_۱۳۰۵۱۲.png
نام رمان: رمان نور عشق
نام نویسنده:
مرضیه حیدری
ژانر: عاشقانه
ناظر: عضو گپ نظارت (۹)S.O.W
خلاصه:

در مورد دختری که توی شهر دیگه درسش رو خونده و یک مرکز مشاوره داره و خیلی فعال توی زمینه کار و توی ساختمان سازی هم هست.
عاشق پسر عموشه و چند تا دوست صمیمی داره و به خاطر کاری که پسر عموش کرده ناراحت میشه و آخرین دیداریه که با پسر عموش داره، برای همیشه باهاش خداحافظی می‌کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهلا فلاح

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
1,331
5,824
مدال‌ها
11
Negar_۲۰۲۱۰۶۰۹_۱۸۴۷۴۴ (4) (1) (1) (4) (1).jpg
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان ، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود، پس از تگ شدن توسط طراح به تاپیک زیر مراجعه کنید.
دریافت جلد

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان ، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Marzi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
43
348
مدال‌ها
1
ریموت در رو زدم و منتظر شدم که در باز بشه با ماشین رفتم داخل و به مش رحیم گفتم ماشین رو ببره توی پارکینگ و خودم راه ورود به خونه رو گرفتم
- سلام همدم خانوم
همدم خانم: سلام مادر خسته نباشید چه خبرا؟
- سلامتی خبری نیست کسی برای من پیغامی چیزی نذاشته؟
همدم خانم جواب داد:
- نه فقط آقای مالکی املاکی تماس گرفت گفتن هر چی سعی کردند نتونستند با خودتون تماس بگیرند و گفتن یه زنگ به بهش بزنید.
- باشه ممنون من میرم بالا استراحت کنم برای ساعت چهار بیدارم کن مرسی.
همین‌طوری که مقنعه‌ام را از روی سرم بر می‌داشتم از پله‌ها بالا می‌رفتم به در اتاق رسیدم. در رو باز کردم و وارد اتاقم شدم آخ چقدر خوب بود که در اتاق به روبه‌رو یه حیاط باز میشد هوای تازه وارد اتاق شد یه نفس عمیق کشیدم و در رو پشت سرم بستم. مانتو را در آوردم و روی پاراوان انداختم رفتم کنار در طوری رو باز کردم و رفتم توی تراس از این‌جا کل حیاط و ساختمان‌های رو به رو معلوم بود من این حیاط رو دوست داشتم خیلی براش زحمت کشیده بودم کلاً این خونه رو دوست داشتم توی همین فکرا بودم که صدای گوشیم بلند شد سریع برگشت کردم و گوشی را از توی کیفم در آوردم تا شماره رو دیدن مثل همیشه پوفی کردم:
- الو بله
شهداد جواب داد:
- چقدر خشنی! تو سلام بلد نیستی؟!
- پنج دقیقه نیست با هم حرف زدیم دوباره زنگ زدی برای چی سلام کنم.
شهداد: روژان حالا دعوا نکن زنگ زدم ببینم چرا گوشیت رو جواب ندادی نگران حالتون شده بودم خانم.
خانم رو با یک حالت کشیده و خاصی بیان کرد.
- حالا نمی‌خواد زورت بیاره شهداد. اگر سراغ نگیره تعجب داره الهام عزیزم بهش خبر بده که بنده سالم و سلامت هستم و داخل یک جلسه بودم برای همین نتونستم جواب بدم اوکی.
الهام: باشه من که بهش میگم ولی فکر کنم تا الان دیگه رسیده باشه در خونتون چون گفت اگر جواب نداد میرم خونه‌ش.
- خوب پس دیگه تو این وسط چیکاره‌ای؟
الهام: خوب می‌خواستم ببینم اگه اومدی خونه ما هم با شایان میایم خونتون ههه!
- درد و ههه شما که همش این‌جایی پاشین بیاین دیگه این سوال کردن داره؟
همین‌طور که با الهام حرف می‌زدم صدای در اتاق رو شنیدم که همدم خانم وارد شد و با سر اجازه ورود خواست.
- بیا تو همدمم خانوم بله.
همدم خانم: خانوم آقا شهداد تشریف آوردن خواستن خودشون بیان طبقه بالا ولی اجازه ندادم این شد که اومدم خودم خبرتون کنم.
- باشه همدم خانوم بگو منتظر باشه الان میام، الو الهام شنیدی که آقا تشریف فرما شدن شما هم دوست دارید بیایید.
الهام: باشه عزیزم پس بگو در رو برامون بزنن.
- ای رو تو برم که چقدر تو رو داری. همدم خانوم لطفاً در رو باز کنید الهام اینان.
با بی حوصلگی لباس‌های بیرون رو عوض کردم با یک دست بلوز و شلوار آبی رنگ با صندل‌های هم رنگش و پوشیدم، خدا رو شکر توی اتاق سرویس بهداشتی داشتم سریع صورتم رو شستم و اومدم بیرون گیره موها رو باز کردم و رو به روی میز آرایشی ایستادم آخیش گیره سر رو که باز کردم سرم را به اطراف تکان دادم حس خوبی بهم داد یک لبخند به لب آوردم و شانه را به روی موهایم کشیدم بعد از مرتب کردن موهام رفتم بیرون . در اتاق رو که باز کردم صدای خنده هاشون به گوشم رسید چقدر اینها خوش هستند. از پله‌ها رفتم پایین اولین نفر که چشمش به من افتاد الهام بود که تا من رو دید بلند بلند گفت:
- به‌به خانم دکتر، مهندس، خانم استاد نیستی نمی‌بینمتون کم پیدایی... .
همین‌طوری که پایین می‌رفتم چشم غره ای بهش رفتم که فهمید تند رفته با رسیدن من جلوی آن‌ها شهدادرو برو ایستاد شایان هم کنار الهام. رفتم جلو به همشون دست دادم و تعارف کردم که بشینن.
شایان: خوب روژان خانوم نیستی. کجایی مهمونی نمیای، جواب تلفن نمی‌دی خیلی کلاستون رفته بالا دیگه به ما محل نمی‌دی.
- شایان بس کن جمعه هفته پیش هم و دیدیم چرا دیگه الکی گله می‌کنی؟ همین‌طور که توجیه می‌کردم نگاه سنگین شهداد رو روی خودم حس می کردم اما دلم نمی‌خواست بهش توجه کنم
- همدم خانوم لطفاً برامون شربت با کلوچه بیارین
همدم خانم: خانم غذا آماده است، نمی‌خواین ناهار بخورین نگاه به ساعت کردم دیدم ساعت ۲ بعد از ظهر رو نشون میده با چشمای گشاد برگشتم طرف بچه‌ها و گفتم شما خجالت نمی‌کشین سر ظهر اومدین اینجا که چی؟
الهام: وای روژان رو تو برم چطوری دلت میاد به ما بگی مزاحم ( تند، تند شروع کرد به پلک زدن که مثلاً ناز بکنه برای من بعد ادامه داد) همدم جون لطفاً ناهار رو آماده کنید دورهم می‌خوریم.
من همین‌طور با چشمهای گشاد و با دهن باز داشتم حرف‌ها و کارهای الهام را آنالیز می‌کردم و به دنباله حرفش بلند شد و گفت الان همدم جون میام کمک به روی خودش اصلا نیاورد بلند شد رفت.
شایان: حالا می‌زاشتی یه لیوان شربت دستمون بده تشنمونه ای بابا‌... ‌ همین‌طوری غر میزد و بلند شد و پشت سر الهام رفت من موندم و شهداد .نگاه عمیقی بهم کرد گفت:
- حالت خوبه چرا جواب زنگ‌ها و مسیج‌ها رو نمی‌دی؟
- آره خوبم تو که می‌دونی من چقدر سرم شلوغه و دیگه انتظار داری من ۲۴ ساعته روی گوشی باشم و همش در حال پاسخ دادن به تو یا الهام.
شهداد با تندی به طرفم برگشت و گفت:
- روژان وقتی بهت زنگ می‌زنم دوست دارم خیلی سریع و تند جوابم رو بدی مفهومه؟
- دلیلی نمی‌بینم برای تو هر ۵ دقیقه یک بار زنگ بزنم یا گزارش روزانه بدم.
اخمام رو کشیدم توی هم و بلند شدم و رفتم سمت آشپزخانه.
شهداد: باشه تو راست میگی.
برگشتم و بهشت نگاه عمیقی کردم که با لبخند جوابم را داد و بدون هیچ حرفی نیشش بیشتر باز شد‌. نشستم پشت میز ناهارخوری و در سکوت ناهارمون رو خوردیم من دیگه تمام شده بود غذا خوردنم که شایان گفت:
- روژان شب می‌خوایم بریم خونه حسام میایی البته خدمتتون عرض کنم که فردا هم جمعه هست نمی‌تونی بهانه‌ای بیارید که باید برم، کجا کار دارم الان نمی‌تونم و از این حرفا‌.
اصلا دلم نمی‌خواست برم اما پوفی کردم و گفتم:
- من یکم کار دارم خودم میام شما برین منتظر من نباشید.
الهام: باشه عزیزم شایان پاشو بریم یکم داخل اتاق روژان استراحت کنیم و بعدش با هم از اینجا بریم من.
با تعجب برگشتم که گفتم:
- اینجا می‌خوای استراحت بکنی چقدر که تو رو داری.
الهام: عزیزم خونه منو تو نداره وای که چقدر خستم من رفتم شهداد تو چی‌کار می کنی میری یا وایمیستی؟
شهداد که نیشش باز شده بود گفت:
- وقتی شما با وایسادین من نمونم؟ آره منم از همین‌جا میام با شما.
بدون توجه بهش از پشت میز بلند شدم گفتم:
- به هر حال من خودم میام شما برین.
متوّجه چشمک شهداد به الهام شدم نمی‌دونم چرا این کار رو کرد و چه فکری داشت اما بی‌خیال شدم و راه اتاقم را در پیش گرفتم و خیلی خسته بودم صندل‌هام و در آوردم و روی تخت دراز کشیدم و چشمام رو بستم و به بالای تخت تکیه دادم که صدای در اتاق اومد پشت سرش بدون اجازه شهداد وارد شد و گفت:
- بچه‌ها رفتن تو اتاق بغلی من می‌خواستم بگم هر جایی که کار داشته باشی میام باهات و بعد با هم می‌ریم خونه حسام و من میرم تو اتاق بغلی با اجازت.
بعد سریع درو بست و اجازه حرف زدن به من نداد من بی‌توجه به حرفاش برای ساعت ۴ گوشیم چک کردم که آلارم بزنه. غلطی زدم و زیر پتو رفتم با صدای آلارم گوشی از خواب پاشدم و به دور و برم توجه کردم صدای خنده الهام و شایان خونه رو برداشته بود عجب رویی دارن. پوف بلند شدم دست و صورتم را شستم لباس‌هامو با یک ست هودی صورتی چرک و شلوارش عوض کردم کفش‌های اسپرت همراه پا کردم و دستمال سر بستم کلاه کپ هم گذاشتم یک آرایش ملایمی هم کردم که بی روح نباشم گوشیم و کلید ماشین رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم.
- چه خبرتونه تو الهام خواب نداری؟
الهام: روژان جان عزیزم من که آروم حرف می‌زنم چرا مگه صدای خنده‌ها بالا می اومد؟
- کم نه عزیزم پس شایان کو؟ الهام رفت برای من لباس بیاره.
- خوب تو نمی‌تونی بری خونت کاراتو بکنی که اون بی‌چاره هم تاکسی شما نشه.
الهام: نوچ هالو کجا تیپ زدی؟
- من کجا تیپ زدم لباس اسپرت تیپه؟ می خوام برم دم‌ بنگاه آقای مالکی باهام کار داشت بعد از اون طرف میام خونه حسام شما برین.
شهداد: خوب روژان منم باهات میام.
بعد سراسیمه بلند شد و بدون حرفی راهی لباس پوشیدن شد.
- همدم خانوم برای شام چیزی درست نکنید من شب دیر میام صبح هم کاری ندارم بیدارم نکن می‌خوام بخوابم.
همدم خانوم: چشم خانوم.
الهام: حالا بودید تا شایان بیاد دنبال من این چه جور می‌زبان بودنه.
سریع برگشتم طرفش گفتم:
- آخی ناز بشی تو که چقدر هم شبیه مهمان‌هایی.
وبهش خندیدم و راه افتادم شهداد هم پشت سر من اومد.
- مش رحیم لطفاً ماشین منو از پارکینگ بیرون بیار
و همینطور قدم زنان به طرف در حیاط می رفتم.
شهداد: روژان می‌خوای فردا بریم کوه؟
- شهداد مگر ندیدی همین الان به همدم خانوم گفتم می خوام بخوابم کجا ۶ صبح بیام کوه.
شهداد: خوب باشه ظهر میام با هم بریم بیرون می‌دونم که بچه‌ها امشب برنامه می‌ریزن پس بذار ما برنامه ریخته باشیم.
بدم نمی‌اومد که با بچه‌ها باشم الهام که دوست صمیمی و چندین ساله دوران ابتدایی من بود که با هم تا حالا مثل دو خواهر بودیم و شایان هم شوهر الهام بود که حدود دو سالی میشه که ازدواج کردند و با هم زندگی می‌کنند. شهداد هم دوست چندین ساله شایان و حسام بود که خیلی سعی می‌کرد که دل بنده رو به دست بیاره اما... دل من جای دیگه اسیر بود. سوار ماشین شدیم که شهداد خواست پشت فرمون بشینه اعتراضی نکردم و سوئیچ رو به سمتش پرتاب کردم از بالای سر ماشین گرفت. با بسته شدن درهای ماشین رو به شهداد گفتم:
- لطفاً برو خیابون... بنگاه آقای مالکی.
باشه‌ای گفت و راه افتاد.
شهداد: روژان ترم تابستانه امسال برداشتی؟
من: نه خیلی حوصله سر و کله زدن با دانشجو تو گرمای تابستان رو ندارم ماه مهر اقدام می‌کنم حالا هم که خرداد ماه کوتا مهر.
شهداد: خیلی خوب می‌خواستم ببینم برنامه تابستونت چیه؟
یه نگاه عمیقی بهش کردم و صورتم و ازش گرفتم چشمام رو به بیرون پنجره دوختم. بدون مقدمه و سخن چینی گفت:
- حسام با یک دختر در ارتباطه.
برام حرفش جالب بود چون حسام سخت به یک دختر دل می‌بست حالا هم برام جالب بود که ایشون کی هستند و با تعجب گفتم:
- اِاِ! چه جالب آخرش گوشاش دراز شد.
شهداد تک خنده‌ای کرد و گفت:
- آره ولی فعلاً کسی خبر نداره منم گوشیش دستم بود خیلی ناخواسته متوجه پیامش شدم وگرنه خودش چیزی بهم نگفته.
- پس تو فضولی کردی؟
شهداد: نه خوب گوشیش دستم بود دیدم و بعدش خودش متوجه شد که من خوندم و فقط برام نیش اومد. منم دیگه ادامه ندادم اما بگم روژان تو هم نمی‌دونیا.
برگشتم طرفش چشمام رو ریز کردم گفتم:
- شب حسام رو می‌بینم باهاش یکم حرف دارم.
بعد شروع کردم به خندیدن که شهداد هم خندید و بهم گفت آی دختره... که سریع برگشتم طرفش و حالت تهاجمی گفتم:
- دختره چی هان؟
که دستاش رو بالا گرفت و گفت:
- ببخشید تسلیم.
یکم باهم خندیدیم که به خیابون مورد نظر رسیدیم چون جای پارک نبود من پیاده شدم و شهداد رفت جلوتر.
- سلام آقای مالکی حال شما؟
به احترام از روی صندلی بلند شد و با احترام خاصی ازم استقبال کرد
آقای مالکی: به خانم دکتر احوال شما؟ پسر بپر دوتا نوشیدنی خنک بگیر بیا.
- نه لازم نیست آقای مالکی من عجله دارم می‌خوام برم زحمت نکشید که نمی‌خواد ایشون رو بفرستین.
آقای مالکی: نه خانوم این چه حرفیه شما منت گذاشتید و تشریف آوردین دفتر ما بدو پسر معطل نکن.
شاگردش از دفتر خارج شد و من به تعارف آقای مالکی روی صندلی نشستم.
- خوب آقای مالکی متاسفانه چندبار با بنده تماس گرفته بودید اما من نتونستم جوابتون رو بدم بفرمایید من حضوراً اومدم که در خدمتتون باشم.
آقای مالکی: خانم افشار سعی بر این که با شما تلفنی صحبت بکنم اما موفق نشدم و ممنونم از شما که حضوراً تشریف آوردید که در مورد این مسئله با هم صحبت بکنیم.
لبخندی بهش زدم و منتظر بقیه صحبت‌هاش شدم.
آقای مالکی: چهار طبقه‌ای خونه‌ای که توی خیابون... دارین که گفته بودین به عروس و داماد می‌خواین بدین.
با این حرفش پریدم و گفتم:
- نکنه اصلاً عروس و داماد نمیاد واسه خونه ها؟
مالکی لبخندی زد و سرش رو به این طرف و آن طرف تکان داد و گفت:
- نه‌نه میاند اتفاقاً زیاد هم مراجعه‌ کننده داریم اما خانم افشار.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Marzi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
43
348
مدال‌ها
1
عروس و دامادهایی که به ما مراجعه می‌کنند و خواستار خونه شما هستند از لحاظ شرایط مادی چیزی که شما در نظرتون هست نمی‌خوره راستش من گفتم که حضوری باهاتون صحبت کنم ببینم اگر از نظر شما مشکلی نداره یکم برای این جوانان چانه بزنم که برن سر خونه زندگیشون.
کمی فکر کردم و دستم رو آوردم و پیشونیم رو ماساژ دادم منم بدم نمی‌اومد بهشون کمک بکنم که حالا هم خونه ها مورد پسند واقع شده بودن آقای مالکی که دید در فکر فرو رفتم گفت:
- خانم افشار من از سهم خودم کمتر برمیدارم اما شما هم یکم راه بیاد که خونه‌ها مستاجر پیدا کنند من نمی‌خوام شما ضرر کنید ببینن این بنده خداها هم... .
وسط حرفش پریدم مالکی فکر می‌کرد من به خاطر پولی که دستم نمیاد از این چهار طبقه ناراحتم و دو دل هستم. اما واقعاً این‌طوری نبود برای همین با صراحت کامل گفتم:
- پول رهن کامل ازشون نگیرید و در مورد اجاره هم چیزی که صحبت کردین نصف کنید.
و با چشمهای گرد شده و تعجب بهم نگاه کرد که اهانی گفتم و ادامه دادم:
- شما هم از حق خودتون نگذرید هر چقدر می‌خواین برداشت بکنید.
که حل شد و گفت:
- خانم شما با این کاری که کردید نسبت به این چهار طبقه اصلاً چشم داشتی نداشتین من هم همین کار رو می‌کنم و چشم داشتی و سودی نسبت به این چهار طبقه ندارم و حرف‌های شما رو هر چه زودتر عملی می‌کنم. خانم افشار اصلا فکر نمی‌کردم اینقدر راحت و بدون هیچ مشکلی با صحبت‌های من کنار بیاید و قبول بکنید خدا بهتون خیر بده.
- ممنونم،آقای مالکی.
و سرم رو پایین انداختم و آماده رفتن شدم
- خوب آقای مالکی با بنده کاری ندارید در مورد اون خونه‌های خیابون... با همون چیزی که من می‌خواستم و در نظر دارم پیش برین لطفاً.
و با یه خداحافظی از جایم بلند شدم و از دفتر اومدم بیرون چه هوایی بود به سمت ماشین که ببینم کجا پارک کرده حرکت کردم‌. به خاطر اینکه تو کار ساختمان سازی بودم سعی می کردم همیشه خیلی سفت و محکم با مردهای دور و برم در تماس باشم که یه وقت پیش خودشون یک فکری در مورد یک دختر مجرد نکنند و همیشه اخم به صورت داشتم . در صورتی که اصلاً به اخلاقیات و روحیه من سازگار نبود. رشته اصلیم فوق لیسانس روانشناسی بالینی بود که به لطف پدرم یک مرکز مشاوره داشتم و توی دانشگاه تدریس هم انجام می‌دادم با همکاران و اساتید که حرف می‌زدیم. در مورد ساختمان سازی و ساختن خانه که صحبت می شد من هم علاقه نشان دادم و با چندتا از همکارانم توانستیم چند واحد آپارتمان بسازیم و بعد از آن من خودم به تنهایی چند خونه دیگر ساختم. از این رو حدود چهار سالی میشد که خودم به تنهایی خانه و آپارتمان ساختند و اجاره می‌دادم کلاً دختر زرنگی بودم و از این که بیکار باشم بدم میومد خونه‌ای که داخلش زندگی می‌کردم هم خودم با دستای خودم و با طراحی که خودم انجام دادم ساخته بودم همین‌طور که پیاده قدم می‌زدم و فکر می‌کردم یک دفعه دستم به شدت کشیده شد رو به عقب
شهداد: کجایی یه ساعته دارم صدات می‌کنم. اصلا توجه به صدای من داشتی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Marzi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
43
348
مدال‌ها
1
روژان حواست کجاست دارم یک ساعته بوق می‌زنم اسمتو صدا می‌کنم اما اصلاً نیستی کجایی بیا هرچی دختر هرچی دختر از اینجا رد شد با صدای بوق من برگشت و یه نگاه به ما کرد ولی تو انگار تو یه دنیای دیگه‌ای.
- اِاِ خوب می‌خواستی بری یه دوری بزنی باهاشون ماشین مفت که زیر پات بود.
شهداد: با ماشین تو کسی نگاه به ماشینتون نمی‌کنه حالا اگر ماشین خودم بود یه چیزی.
- شهداد به ماشین من توهین نکن همین‌طوریش هم دخترکش و پسرکش به اندازه کافی هست.
شهداد: ‏ای،ای دخترکش اشکال نداره ولی اگه بخواد پسرکش باشه همین الان با این ماشین میرم تو دیوار. ضربه‌ای به بازو زدم و برو بابایی گفتم. آدم خوشحال. آقا می‌خواست تریپ غیرت برداره من هم زدم تو برجکش. والا. رسیدیم دم خونه حسام، همین‌طوری که لبخند بر لب داشتیم از ماشین پیاده شدیم و حسام هم همون موقع به استقبال مون اومد.
حسام: به‌به خانوم خانوما! به‌به آقای کم پیدا اگه ما بتونیم شهداد رو خونه شما پیدا کنیم.
برای دفاع از شهداد گفتم:
- نه بابا کجا همش خونه ماست همین ظهر خونه‌ی ما خواب بود جایی نبوده که.
هه شهداد برگشت و ادای من را در آورد هه به خودت. رفتیم داخل همین طوری که کلا هم رو از سر بر می‌داشتم رو به حسام کردم و گفتم:
- پس بچه‌ها کجان؟
حسام: بچه ها توی سالن نشستن‌
وارد که شدیم بعد در ورودی یک سالن بزرگ آشپزخانه و کنار آن سرویس بهداشتی و دو اتاق خواب داشت و بعد از آن پله می‌خورد و به اون طرف سالن می‌رفت کلاً فضای خونه حسام رو دوست داشتم ساده و شیک بود. رنگ دکوره خونش طلایی و سفید بود، اول من وارد شدم و پشت سر من هم شهداد وارد شد. آقا و خانم اسمیت ببخشید الهام و شایان نمایان شدند داشتند آروم حرف می‌زدن همونطوری کله‌هاشون توی هم بود پچ پچ می کردند و مشکوک می زدند.
- های چه خبره چند ساله هم دیگه رو ندیدین که این‌قدر غرق حرف زدن باهم هستین؟
الهام: بعد خواهاش کچل بشن‌‌.
خودمو پرت کردم روی مبل رو به روش پوفی کردم که گفتم:
- من که حسابی مو دارم بعد خواه شما دوتا جوجه مرغ عاشق هم نیستم، ایش.
شایان یک سیب برداشت پرت کرد طرفم که قبل از اینکه بخوره توی صورت گرفتم و یک گاز بزرگ زدم که آب از لب و لوچه ام راه افتاد . حسام کنارم نشست و با حالت تیکه بهم گفت:
- بفرمایید پذیرایی کنید دم در بده.
- حسام جان آخه سیب پرت شد برام این هم به ما نمی‌بینی بیا مال خودت و سیب گاز زده رو پرت کردم توی بغلش که گفت:
- اه، اه چندش و با یه حالتی پرتش کرد تو بغل شایان.
شایان: آییی بی‌شعور چرا پرت می‌کنی تو بغل من این تف‌های این آدمو؟ برش دار، برش دار.
و با چندش پرد کرد تو بغل الهام.
الهام هم جیغی کشید برداشت پرت کرد تو صورت شهداد
شهداد تا اون موقع حواسش به گوشی بود و به مسخره بازی ما توجهی نداشت که یک دفعه وقتی سیب افتاد توی بغلش بدون اینکه بپرسه کجا بوده چی پ‌شده برداشت و شروع کرد گاز زدن همه ما با تعجب بهش نگاه می‌کردیم که شایان الکی خودش رو به غش زد و هی می‌گفت:
- دارم بالا میارم.
حسام هم با یک حالت چندش آوری بلند شد و هی وای وای می کرد و رفت طرف آشپزخونه الهام هم که ریسه رفته بود از خنده منم خندم گرفته بود از این کارهاشون اما کار شهداد هم برام تعجب آور بود که یک لحظه به خودش اومد و گفت:
- کی به من سیب داد؟
که اون لحظه من هم بلند زدم زیر خنده اصلاً توی این دنیا نبود.
الهام: اصلاً متوجه شدی آب دهن توف‌ها وماتیک و جای دندون روژان که روی سیب بود رو گاز زدی و خوردی از گفتنش هم حالم بد میشه اوق اوق.
از کوره در رفتم و گفتم:
- پاشین جمع کنید دیوانه‌ها.
شهداد برگشت طرفم و گفت:
- سیب رو تو خورده بودی؟
- هان چیه نکنه تو هم تازه یادت افتاد می‌خوای اوق، اوق کنی؟
شهداد پوزخندی زد و گفت:
- دیدم سیب خیلی خوشمزه است نگو تو گازش زدی که خوشمزه شده.
ته دلم یه حالی شد برگشتم دیدم جز من و شهداد دیگه کسی نیست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Marzi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
43
348
مدال‌ها
1
همان طوری که شهداد داشت سیب را گاز میزد من به او نگاه می‌کردم. شهداد خوش چهره و زیبا بود قد بلند و اندامی داشت که نه زیاد لاغر بود نه زیاد چاق. یک مرد ایده آل و عالی بود. خواننده بود و مشهور ولی من نمی‌تونستم شهداد رو به یک چشم دیگه ببینم. دوست خوب و عزیزی بود اما حسی که شهداد داشت رو من نداشتم و اینکه کنارم باشه مثل حسام، و شایان عادت کرده بودم که حضور داشته باشه. شهداد و حسام و شایان یک استودیو ضبط داشتند که چند ساله باهم کار می‌کنند. هر سه در کار نوشتن متن ترانه ملودی و آهنگ‌سازی هستند و از لحاظ موقعیت کاری عالی هستند خیلی راحت می‌توانستند خارج از کشور کارشان را ادامه بدن اما شایان به خاطر عشق به زندگیست اینجا موندگار شده بود. حسام هم می‌گفت مامانم پیر و باید نزدیکش باشم. شهداد رو نمی‌دونم چرا اینجا وایساده بود می‌گفت دلم می‌خواد توی ایران مجوز کار بگیرم و دنبال کاراش بود که مجوز بگیره تا حدودی هم موفق به کار شده بود... ‌. یکدفعه دست یک نفر از انگشت تا آرنج رفت توی پهلوم که به خودم اومدم دیدم الهام نشسته کنارم و همین‌طور دستش را توی پهلوی من فشار میده.
من: اوی چته پهلوم سوراخ شد چته روانی؟
الهام: تو چه ته دیوانه عاشق الان دو ساعت هست زل زدی با اون چشات به این بنده خدا یکم چشماتو درویش کن عزیزم پسره سیب تو گلوش گیر کرد.
بی‌تفاوت رومو از شهداد گرفتم که تازه متوجه شده بودم سیب رو کامل خورده و یه آبم روش برگشتم سمت الهام و گفتم:
- فقط داشتم نگاش می‌کردم (شونه‌هام رو به سمت بالا انداختم) اما فکرم جای دیگه بود سوء تفاهم پیش نیاد.
الهام: آره جون خودت تو با اون چشمات داشتی می‌خوردیش.
- شهداد غلط کرد بخواد فکری بکنه.
با که کمی صدای بلندتر گفتم که متوجه بشه که هنگام متوجه شد و پا شد رفت توی جمع پسرا الهام یک دفعه مثل چی پرید تو بغل من و گفت:
- روژان از اتفاقات اخیر خبر داری؟
- نه خبری از کی، کجا چی‌شده؟
الهام یکم ام... ام کرد و سرش را انداخت پایین.
- الهام چی‌شده چه اتفاقی افتاده؟
الهام: راستش، راستش روژان نمی‌دونم گفتنش درسته یا نه!
به آرومی طرفش برگشتم و نگاه کردم تو چشماش.
- الهام بگو چی‌شده چرا این‌طوری می‌کنی؟
الهام سرشو انداخت پایین و گفت:
- راستش ایلیا یک هفته میشه که برگشته.
تا گفت ایلیا خنده ملیحی کردم که ته دلم بدجوری به غنج رفت. این یعنی اینکه وقتی ایلیا اومده پس امیر هم اومده اینقدر ذوق کردم که دستام رو توی هوا به هم زدم و شروع کردم به بلند، بلند خندیدن که پسرا برگشتن طرف ما و شایان گفت:
- خداوندا شفای این دو منگل زیبا را عنایت بفرما که حسام و شهداد با صدای بلندی گفتند:
- الهی آمین.
محلی بهشون نذاشتم و نگامو ازشون گرفتم گفتم:
- خوب الهام ادامه بده امیر هم اومده دیگه درسته؟
الهام: آره اومده با هم برگشتند.
- من شنبه میرم تهران ببینم چرا این آقا امیر جواب هیچ‌جوره من رو نمی‌ده شاید خواسته سوپرایزم کنه ولی چرا مامان اینا به من خبر ندادند ولی مرسی الی جون خوشحالم کردی.
و یه بوس گذاشتم روی گونه‌اش خیلی خودش رو عقب بکشی و گفت:
- روژان بیا این دفعه نرو و تو کلاس بزار ببین امیر دیدنت میاد اصفهان یا نه.
- خیلی می‌دونم می‌خوای بفهمی که امیر هم اینقدر که من دوسش دارم اونم دوستم داره یا نه من نمی‌تونم میرم یک هفته هم میرم خونه بابا که باهاشون باشم خیلی وقته بابام اینا رو ندیدم و همین‌طور امیر جونی رو.
خیلی خوشحال شده بودم از این خبر امیر پسر عموم بود که از وقتی من اومده بودم اصفهان برای خوندن درس و کار امیر هم رفت کانادا برای گرفتن دکتراش همیشه با تلگرام ایمیل و اینستا و تمام راه‌های ارتباطی با هم در تماس بودیم ولی هیچ وقت امیر به زبان نیاورد که من رو دوست داره ولی من خیلی عاشقانه دوستش داشتم و دوست داشتم به زودی بهم ابراز علاقه بکنه اما طی این چند سال این اتفاق تا حالا نیفتاده و من هر وقت امیر میومد ایران اول از همه خبردار می‌شدم اما چند ماهی هست که درست تماس نمی‌گرفت یا جواب پیامم رو نمی‌داد و حتی بهم خبر نداد که من دارم میام حالا از الهام شنیدم که اومده تازه یک هفته پیش.
- الهام چرا زودتر بهم خبر ندادی؟؟
الهام: فکر می کردم خبر داری که اومده ولی خودت می‌خوای نری یا چیزی به ما نمیگی.
- وای نگو تورو خدا چرا من نرم بدیدن یار.
الی پوز خندی زد و بشقاب‌های روی میز رو جمع کرد و رفت این‌قدر از اینکه امیر. اومده بود خوشحال شده بودم که همین‌طور ناخودآگاه نیشم باز می‌شد دوستان و اطرافیان می‌دونستن که من از امیر خوشم میاد و برام مهمه و دوستش دارم تو فکر خودم بودم که شهداد اومد پیشم و گفت:
- چیه خانوم الی چی بهت گفت که این‌قدر شاد و شنگول شدی؟
دوباره لبخند ملیحی به لب آمد گفتم:
- وای شهداد این قدر خوشحالم امیر اومده ایران.
و لبخند دندون نمایی به شهداد زدم یک دفعه اخماش رو کشید توی هم و سریع نگاشو به الی و شایان که کنار هم بودن گرفت این چرا به اونا نگاه می‌کرد نمی‌دونم و پوفی کرد و بلند شد و به سمت پنجره رفت و با حالت عصبی دست به موهاش کشید و دستاش رو توی جیب شلوارش کرد و با پاهاش ریتم ضرب رو گرفته بود که حسام گفت:
- بیایید سر میز شام به خدا اگه تعارف بکنید شیرم رو حلالتون نمی‌کنم پاشین بیاین سر میز وای مادر خسته شدم از صبح تا حالا همش تو آشپزخونه بودم بخورید، بخورید‌.
رفتم سر میز نگاه کردم و گفتم:
- وای که چقدر هم خسته شدی عزیزم فکر کنم انگشت شصتت خیلی خسته شده باشه چون با اون فقط سفارشات رو انجام میدی آخر ۴ تا پیتزا سفارش دادن بیارن دم خونه هم خستگی داره؟
حسام: اِوا خواهر چرا همین که صبح تا حالا فکر کردم چی بزارم جلوتون که شکمتون را سیر کنید خیلی از فسفر مغزم سوزوندنم بیاین بخورید و بترکید و شادباشید.
خندم گرفته بود از کاراش صندلی رو دادم عقب و نشستم اشتهام بدجور باز شده بود با خبری که الی داده بود. یه پاکت کشیدم جلو و شروع کردم به خوردن که شهداد هم اومد کنار حسام نشست ولی از اون صورت برافروخته و عصبانی خبری نبود محلی نذاشتم که حسام گفت:
- مادر بیا جلو قشنگ بخور میل ندارم و گرسنم هم نیست نداریم من اومدم خونتون از مرغ و ماهی کمتر نمی‌خوام گفته باشم.
و یه گاز بزرگ به پیتزاش زد شهداد هم پوفی کرد و مشغول خوردن شد شام با مسخره بازی‌های این سه پسر تموم شد و دوباره همه توی سالن جمع شدیم که حسام رفت سمت آشپزخونه و با یک قلیون چاق و خوش بو اومد
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Marzi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
43
348
مدال‌ها
1
حسام: اهل دل‌هاش بفرما.
گذاشت وسط سالن و خودش هم نشست کنار قلیان اولین نفر شایان پرید وسط و از حسام قلیان را گرفت. یکی‌یکی کنار هم دور قلیون نشستیم.
حسام: بچه‌ها امشب همین‌جا بخوابین فردا صبح بریم کله پزی و بعدش نخود نخود هر که رود خانه خود بخوابد. چون بعدش کار دارم.
شهداد برگشت و یه نگاه خاصی به حسام کرد که حسام دود قلیون توی گلوش گیر کرد و به سرفه افتاد .شهداد شروع به خندیدن کرد و سریع لوله قلیون را از حسام گرفت و شروع کرد به کشیدن.
حسام: خیره سر خب از اول قشنگ بگو بده به من چرا با اون چشم‌های وحشی آدم رو قورت میدی. شلوار واجب شدم! والا! جدی میگم غیر از شوخی شب همین‌جا بمونید.
من گفتم:
- خوب بچه‌ها حسام داره تعارف میزنه یعنی بودین حالا! پاشیم جمع کنیم بریم.
حسام: نه جون تو! امشب بمونین.
شهداد جواب داد:
- من و روژان برنامه ریختیم که بریم کوه فردا.
و برگشت به من نگاه کرد منم از اون جایی که حالم خوب بود گفتم:
- آره قراره بریم.
و یک لبخند شهدادکش تحویلش دادم که با خنده بهم نگاه کرد.
شایان: چه خوب برنامه ریزی کردین! ما هم خبر نداشتیم، باشه ما هم میایم کوه.
الهام: قبل از کوه بریم کله پزی؟
همه زدیم زیر خنده.
شایان: همسر عزیزم اول میرن کوه ورزش می‌کنن! بعد میرن صبحانه می‌خورن شما برعکسی؟
الهام سرش را تکان داد و چیزی نگفت.
من: پاشین هر کی میاد خونه بریم من میرم خونه. فردا ساعت مشخص شد، خبر بدین آماده باشم.
الهام: ما که همین‌جا می‌خوابیم اینقدر خوابم میاد که حال تکون خوردن ندارم.
شایان: خوب دیگه مثبت ۱۸ شد. پاشین جمع کنید برین خونتون. بد آموزی داره.
حسام: شهداد مگه می‌خوای وایسی اینجا؟ خم شد طرف شهداد و خیلی آروم یک چیزی گفت.
شهداد بلند گفت:
- نه من هم همین جا می‌خوابم!
من پوفی کردم و بلند شدم، دستمال سرم رو مرتب کردم و وسایلم رو برداشتم که برم.
شهداد: روژان نمی‌موندی همه دوره هم باشیم؟
نه می‌خوام برم توی تخت گرم و نرم خودم بخوابم شما خوش باشید.
الهام از جاش بلند شد! همین پ‌طوری که سرش رو می‌خاروند دنبال متکایی، بالشتی، چیزی می‌گشت که بخوابه!
الهام: وای بمی‌رید حرف نزنید خوابم میاد. حسام متکاها کجان؟
بعد رو به اتاق حسام رفت. از پشت سر هم برای من دست تکان داد.
- روژان جون عزیزم صبح ساعت ۵ می‌بینمت. شب خوش.
و رفت. منم خداحافظی گفتم و از خونه خارج شدم. حسام و شهداد دنبالم اومدن توی حیاط.
حسام: روژان خوشحالم که امشب که پیشه ما بودی حالت خوب بود. امیدوارم همیشه سرحال باشی.
و یک لبخند خیلی زیبا و عمیق زد! برگشتم طرف بازوش را لمس کردم.
- مرسی حسام جون لطف داری همین طور خوب بمون جیگر!
شهداد: خوب بسه دیگه چقدر برای هم کارت پستال پست می‌کنید!؟
حسام: تو چرا زورت میاره؟
شهداد همونطوری که با ریگ‌های زیرپاش بازی می‌کرد. نیشخندی زد، سرش را انداخت پایین.
من: شهداد مرسی خوش گذشت، تا فردا صبح خداحافظ.
و با گرمی خاصی دستم را فشار دادم. نگاهم توی نگاهش غرق شد نگاهش خیلی عجیب بود!.چیزی ازش سر در نمی‌آوردم.
شهداد: صبح با ماشین خودم میام دنبالت تا بدونی ماشین دخترکش چه شکلیه. خنده‌ای کردم. راه افتادم سمت ماشین وقتی رسیدم خونه ساعت دو و نیم بود. حالا کی ۵ صبح بیدار بشه؟! قبل از رفتن به بالا یه یادداشت گذاشتم پشت در اتاق همدم خانوم که بیدار شد بخونه که من کجام. رفتم توی اتاق و تخته قشنگم بدجوری من را صدا می‌کرد برای خواب.
با آلارم گوشی که یک آهنگ شمالی شاد بود بیدار شدم و جوری روی تخت نشستم که کمرم رگ به رگ شد! خودم از گذاشتن این آهنگ خنده‌ام گرفته بود. یه کش و قوسی به خودم دادم و از تخت اومدم پایین. وای! که چقدر خوابم میاد. کارهام رو کردم نشستم پشت در تراس از اینجا دم در معلوم بود و زل زدم به در که ببینم آقایون که تشریف فرما می‌شوند. وای!چقدر خوشحال بودم که فردا می‌رفتم تهران.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Marzi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
43
348
مدال‌ها
1
امیر آمده بود و من دل تو دلم نبود که هر چه زودتر برم با خودم قرار گذاشته بودم که به بچه‌ها نگم دارم میرم تهران اگر می‌فهمیدند می‌خواستند بیان یا این که مانع از رفتن من می‌شدن نمی‌دونم چرا الهام این‌قدر مانع میشد. از دیشب تا حالا هم یه جوری شده بود. فعلا خیلی مهم نیست. وای! چقدر دلم براش تنگ شده بود. ای کاش علاقه‌اش رو ثابت می‌کرد و با این فکرها لبخند بر لب آمد که نور چراغ ماشین شهداد رو دیدم سریع بلند شدم و کوله پشتی رو برداشتم و اومدم بیرون.
- همدم خانم شما چرا بیداری عزیزم؟!همدم خانم: سلام عزیزم صبح بخیر برای نماز پاشدم گفتم براتون چایی دم کنم و چندتا لقمه گرفتم.
- ممنونم اما من که براتون نوشته بودم می‌ریم کله پزی نیازی به این وسائل نبود چایی‌ها رو می‌برم اما لقمه نون‌ها رو نه.
برگشتم گونش را بوس کردم و از در رفتم بیرون. همدم خانم, از وقتی اومده بودم اصفهان پیش من کار می‌کرد مامان هم همدم خانم را از خیلی وقت‌ها می‌شناخت و بهش خیلی اطمینان داشت از وقتی که پیش من مشغول به کار شده بود برادرش را هم بهت معرفی کرد که کارهای بیرون از خونه و مردانه را انجام بده که ایشون همون مش رحیم خودمونه.
همدم خانم یک دختر هم داشت که به تازگی نامزد کرده بود و قرار است به زودی عروسی بکنه و پیش خانواده شوهرش توی شهرستان زندگی بکنه.
در حیاط را باز کردم! فقط چهار تا نیشه دندون نمایان شد! چرا اینا مثل دیوونه‌ها اول صبح اینقدر می‌خندند؟!وای که چقدر انرژی دارن. شهداد پشت فرمون نشسته بود. حسام کنارش شایان و الهام هم عقب بودند، من هم کنار الی جا گرفتم.
شهداد: به به خانوم چای هم آماده کردند
- نخیر من آماده نکردم. ناجی شما براتون آماده کرد.
حسام: زنده باد ناجی شکم ما!
شهداد برگشت، خندید و گفت:
- دست همدم خانم درد نکنه! که به فکر ما هست، والا کسی که به فکر ما نیست جز ایشون.
شایان: برو خداروشکر کن که حداقل همدم خانم به فکر هستند، من چی بگم.
که یک دفعه با داد شایان همه برگشتیم طرفش. الی به خاطر حرفش بازوی شایان کرده بود توی دهنش و گاز گرفته بود!
حسام: الی جون عزیزم رحم کن هاری نگرفته باشه دوستم؟!
- نترسید شما مردا سفت‌تر از این حرفایین، حالا هم بزرگش کرده! یه گاز دیگه اینقدر لوس بازی نداره شایان.
شایان: تو که راست میگی! این گازهای الهام رو من برای تو جبران می‌کنم روژان، که ببینم باز هم همین رو میگی؟
و با حالت قهر روش رو برگردوند طرف پنجره. به الهام نگاه کردم و یک خنده خیلی زشت تحویل الهام دادم ولی اون با مهربونی بهم نگاه کرد.
الهام: خوبی؟دستش را گذاشت روی دستم. این چرا اینقدر مهربون شده بود!؟
- آره خوبم برای چی بد باشم؟ تو هم که میدونی خوش‌حالی من بیشتر برای چیه؟!
الهام: چه روزی می‌خوای بری؟
جایز ندونستم بهش بگم فردا صبح میرم یه نگاهی سرسری رو به بیرون کردم،گفتم:
- حالا بهش فکر نکردم! شاید یکشنبه یا دوشنبه! فقط الی سرش را تکان داد و نگاهش را ازم‌ گرفت. یک لحظه نگاهم افتاد توی آینه بغل، طرف حسام که نگاهم توی نگاهش افتاد، لبخند خیلی مردانه‌ای تحویلم داد، متقابلاً بهش لبخند زدم. این‌ها چرا انقدر مهربون شده بودند؟! نکنه خود قراره بمی‌رم خودم خبر ندارم؟ که انقدر تحویلم می‌گیرن. ولی خداییش از این حرفا بگذریم خیلی براشون عزیز بودم. همین‌طور دوستانم برای من عزیز بودند و خیلی هم به هم وابسته بودیم.
شادی‌هامون با هم بود، غصه‌هامون رو با هم طی می‌کردیم، تو هر شرایطی با هم بودیم؛ خیلی صمیمی، نمی‌دونم چرا حالا انقدر حال حسام و الی تغییر کرده بود‌ حسام را گذاشتم پای اینکه با یک نفر هست و دلش می‌خواد بگه ولی الهام.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Marzi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
43
348
مدال‌ها
1
مطمئن بودم که خودش حرفی نمی‌زد باید از شایان می‌پرسیدم.
شهداد: خوب مسافران محترم لطفاً با فاصله مناسب از ماشین پیاده بشین، به ماشینم خطی خشی چیزی نیفته.
هرکس از هر طرفی یه برو بابایی، تحویلش دادیم، پیاده شدیم. کوله‌ام را انداختم روی شونه‌هام، خم شدم و بند کفش‌هایم را چک کردم. پیش به سوی کوه‌نوردی. البته کوه‌نوردی که نه بیشتر تپه‌نوردی. اونم توی کوه صفه، عاشق این جا بودم. خیلی زیبا بود نفس عمیقی کشیدم و با حالت دو شروع کردم به دویدن.
- مسابقه مسابقه تا اون سنگ بزرگه آماده‌ای؟ 1... 2... 3!
من خودم در حالیکه می‌شمردم، داشتم می‌دیدویدم که شهداد اعتراض کرد گفت:
- بابا وایسا شمردن کامل بشه بعد بدو.
ولی محل نذاشتم دویدم تا جایی که دیگه نفسم بدجور گرفته بود.همون جا نشستم یک دفعه نگاه کردم دیدم از سنگی که در نظر گرفته بودم، برای اتمام مسابقه پایین‌تر بود!بیشتر اومدم بالا ولی بچه ها کنار همون سنگه بودند. شهداد منو دید اومد بالاتر لبخند زد و نشست کنارم و گفت:
- اومدی بالاتر از جایی که قرار کردی حواست هست؟
وروبه آسمان دراز کشید آرام کنارش جا گرفتم و نگاهم رو به خورشید دوختم، بلافاصله عطسم گرفت! یکی، دوتا، سه تا، نتونستم نگاهم را از نور خورشید بگیرم. به ما نیومده دراز بکشیم.بلند شدم نشستم! شهداد هم بلند شد و یک لبخند روژان‌کش زد و تار موهام که ریخته بود توی صورتم را کنار زد!خیلی عمیق نگاه می‌کرد رنگ چشماش زیر نور خورشید برق میزد‌. چقدر توی چشماش حرف بود،چقدر دستاش که روی گونم کشیده میشد داغ بود.
شهداد: امیر برگشته.
پوفی کرد،دستش را سریع از رو گونم برداشت، نگاهش رو به جلو دوخت!
شهداد: تعجب نکردم چون می‌دونستم الهام همه‌جا رو پر کرده.منم که آخرین نفر فهمیدم امیر اومده.
سرم به آرومی تکون دادم،نگاهم رو به جلو دوختم.
-اره، می‌دونم. می‌خوام برم ببینمش.
شهداد: کی؟امشب؟یا فردا؟
- اوه شهداد دیگه از من مشتاق‌تر بود برا رفتن! امشب نه احتمالاً هستش یه چند روزی!برای یکشنبه دوشنبه میرم. ولی یکدفعه به فکرم زد چرا همه امشب نرم؟ راست می‌گفت.
شهداد: چند روز وای میستی؟ منم تهران کار دارم بزار با هم بریم؟
- نه من می خوام برم یه چند روز با خانواده‌ام باشم برادرام که نیستند، مامان و بابام تنهان. برم پیششون. شهداد سرش رو تکون داد.زیر لب زمزمه کرد،می‌دونستم با من نمیای. پاشد رفت،از اونجایی که من گوش‌های خیلی تیزی دارم فهمیدم چی گفت. ولی به خودم نگرفتم. یکم دیگه تنهایی نشستم و آفتاب گرفتم. خورشید دیگه قشنگ وسط آسمون بود.بلند شدم حرکت کردم سمت بچه‌ها، در حین حرکت کردن یک دفعه زیر پام خالی شد، اگر دست شهداد روبه روی من قرار نگرفته بود! مثل توپ پرت می‌شدم و قل می‌خوردم می‌رفتم پایین! دستاش که بین دستام قرار گرفت حس عجیب و غریبی داشتم. نرم بود، خیلی لطیف بود. خیلی گرم،من هم محکم دستش را فشار دادم و ازش تشکر کردم و رفتم کنارش.
- بچه‌ها بریم پایین صبحانه بخوریم؟
موافقت کردند. بعد ازخوردن کله پاچه ،همراه شوخی‌های حسام و شایان ،چای هم خوردیم و راه افتادیم سمت خونه.
الهام: شهداد ما رو پیاده کن اول،من خسته‌ام.
- الهام! از دیشب تا حالا رو پیکره نیستی؟ زیاد حرف نزدی؟سرحال نبودی،حالت خوبه؟
الهام: آره عزیزم چرا بد باشم؟همه چیز خوبه.
سریع صورتش رابرگردون طرف شایان و گفت:
- عزیزم کلیدهای خونه رو آماده کن.
شهداد از توی آینه به الهام نگاه کرد،
- الهام پیاده شدی ولی دوست همیشگی نبودی، حالا بماند که نگفتی چته؟ولی برو.
الهام: نه به خدا چیزی نیست‌، خستم!عزیزم فردا پس فردا کار دارم شاید، این هفته نتونم ببینمت. تو هم که کار داری، مواظب خودت باش. آخر هفته می‌بینمت. زود برگرد.
از توی ماشین براش یه بوس فرستادم.
چشمام را محکم فشار دادم.
- باشه عزیزم،تو هم مراقب خودت باش!
ماشین حرکت کرد. خسته بودم اما باید به وکیلم زنگ می‌زدم و که بلیط آماده کنه برام. امشب برم.
- بچه‌ها الهام چیزیش بود؟ مثل همیشه نبود.
حسام، شهداد به هم نگاه کردند!با هم گفتن:
- نه!
خیلی ضایع گفتین!
- اییش باشه، منم گوشام دراز.
حسام برگشت طرفم و با کنجکاوی چونه‌ی من را گرفته بود، تکان می‌داد.
حسام: کو؟نمی‌بینم. خیلی دوست داشتم از نزدیک یک آدم گوش دراز ببینم.
دستش را پس زدم.
- برو بابا دیوونه!
زدن زیر خنده.
- شهداد جون ممنونم که منو رسوندی. خوش گذشت. بقیه چای هم ببر بخور نوش جونت .من حال ندارم ببرم پایین.
شهداد: روژان ببر پایین. مسخره نشو دیگه، بابا می‌خوام دختر سوار کنم.این چیه تو ماشین؟
حسام وسط حرفش پرید.
حسام: اِاِاِ بچه پررو،هیچی نگو.
رفتم بین دو صندلی، خودم رو کشیده‌ام جلو.
- هان!آقا حسام مشکوک می‌زنی؟
چشمام را براش ریز کردم.
که یکی خوابوند تو سر شهداد.
حسام: تو نمی‌تونی چیزی پیش خودت نگه داری؟! یه نخودی لپه‌ای چیزی نمی‌تونی نگهداری؟
صدای اعتراض شهداد بلند شد.
شهداد: به من چه، مگه تو فقط با دختر می‌پری؟ که به خودت گرفتی؟
یک دفعه حسام تعجب کرد، رو بهش گفت:
- مگه تو هم می‌پری؟ با کی؟ ها!
شهداد: برو ببینم. نه من فقط با اون که تو دلمه می‌پرم، که خودتم خوب می‌دونی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Marzi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
43
348
مدال‌ها
1
پوفی کردم، والا ما که نفهمیدیم، ما رفتیم اما حالا که شما قول قرار دارین من اینو نمی‌برم. از لج هم نمی‌برم. بای بای، در ماشین محکم زدم به هم، که صدای شهداد در اومد.
شهداد: ماشین خودت هم بود همین طوری می‌زدیش بهم؟ دختره‌ی ... ‌.
براش زبون درآوردم... . کلید انداختم وارد عمارت زیبای خودم شدم.گوشی را برداشتم، همین‌طوری که وارد خونه می‌شدم به خانوم فتوحی زنگ زدم.
- الو خانم فتوحی سلام!
خانم فتوحی: سلام خانم دکتر جانم بفرمایید؟
- برای من یه بلیط واسه امشب مقصد تهران آماده کنین.
خانم فتوحی: باشه خانم تا یک ساعت دیگه خبرش رو بهتون میدم.
- ممنونم خدانگهدار‌
زنگ زدم و با منشی هم هماهنگ کردم که این هفته مطب نمیام. البته اون هم گفت که زیاد مریض نداریم با یه لحنی گفت که مثلا خیلی دکتر مهمی هم هستی! من برای دل خودم کار می‌کردم نه برای پول، والا کسی نیاد چی میشه.
- سلام همدم خانم صبح بخیر
همدم خانم: سلام ظهر بخیر مادر.
نگاه به ساعت کردم ساعت ۱۲ بود. نشستم رو مبل.
- همدم خانوم من این هفته مرخصی گرفتم.می خوام برم تهران.
همدم خانم: به سلامتی مادر.
- اما نمی‌خوام هیچ‌کدوم از بچه‌ها متوجه بشن. یعنی از دوشنبه متوجه بشن که رفتم اشکال نداره! ولی نباید بفهمند که از امروز میرم. یک هفته میرم و میام.دیگه شما این خونه هرکس هم که باهام کار داشت بگو این هفته وقت نداره. بزارن واسه هفته بعد کاراشونو.
خوب من میرم یه دوش می‌گیرم. و چمدانم رو میبندم ناهار هم نمی‌خوام. به مش رحیم هم بگو دم دست باشه، که منو ببره فرودگاه.
از پله ها بالا رفتم دوش گرفتم،اومدم بیرون که صدای در اتاق اومد
- بفرمایید تو.
همدم خانم: خانم می‌خواین چمدونت رو ببندم؟
- باشه همدم خانم ببندید ممنونم.
سریع مشغول آوردن لباس‌ها و چمدونم شد رفتم سر کمد، چند دست لباس که بسیار دوسشون داشتم رو برداشتم. که بذاره در همین، حین صدای پیامک گوشی بلند شد که فتوحی برام ساعت ۱۰ شب بلیط گرفته بود، و گفته بود با پیک برام می‌فرسته. گوشی رو برداشتم و شماره مامانم رو گرفتم، چند تا بوق خورد. بالاخره، مامان خانم جواب داد.
مامان: الو بفرمایید؟
- الو جان!الو قربان! مامان خوشگلم سلام.
مامان: سلام دختر بی معرفت من!مامان چرا نمیای؟ زنگ نمی‌زنی؟اون از داداشت که گذاشته رفته آلمان، اون از داداشت که رفته سربازی بچم تو شهر غربت، تو هم که سراغ نمی‌گیری، رفتن تو چی بود دیگه مامان؟
دیدم صداش چقدر بغض داره، دلم ریخت.
- مامان فدات‌بشم عزیزم چرا اینقدر دلت گرفته فدای دلت بشم؟بغض نکن مامان برای امشب بلیط دارم. دارم میام‌‌.
دیدم خیلی دلش پره که بخوام سر به سرش بزارم.
مامان: قدمت به چشم عزیزم بیا مامان که خیلی دلمون برات تنگ شده. مامان جان کی می‌رسی که بیایم دنبالت؟
- احتیاجی نیست مامان شما بخوابین من خودم با تاکسی میام.
مامان: باشه عزیزم مراقب باشه خدانگهدار.
- خداحافظ.
قطع کردم چرا این‌قدر دل مامان گرفته بود. پوف بیخیال. صدای زنگ خونه اومد. مش رحیم بود، پیک موتوری بلیط را آورده بود.
- مش رحیم دادش دستم، بی‌زحمت ساعت ۸ آماده‌ باش منو برسون فرودگاه. مرسی‌
مش رحیم: خانم امر دیگه ای نیست؟
- سلامتی.
پاشدم رفتم به صندلی و برای خودم تاب خوردم آنقدر که خواب چشمام رو گرفته بودهمون جا خودم رو جمع کردم و خوابیدم که یکدفعه، چشمم به ساعت افتاد. سریع از جایم بلند شدم. اوه ساعت شش بود‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین