امیر آمده بود و من دل تو دلم نبود که هر چه زودتر برم با خودم قرار گذاشته بودم که به بچهها نگم دارم میرم تهران اگر میفهمیدند میخواستند بیان یا این که مانع از رفتن من میشدن نمیدونم چرا الهام اینقدر مانع میشد. از دیشب تا حالا هم یه جوری شده بود. فعلا خیلی مهم نیست. وای! چقدر دلم براش تنگ شده بود. ای کاش علاقهاش رو ثابت میکرد و با این فکرها لبخند بر لب آمد که نور چراغ ماشین شهداد رو دیدم سریع بلند شدم و کوله پشتی رو برداشتم و اومدم بیرون.
- همدم خانم شما چرا بیداری عزیزم؟!همدم خانم: سلام عزیزم صبح بخیر برای نماز پاشدم گفتم براتون چایی دم کنم و چندتا لقمه گرفتم.
- ممنونم اما من که براتون نوشته بودم میریم کله پزی نیازی به این وسائل نبود چاییها رو میبرم اما لقمه نونها رو نه.
برگشتم گونش را بوس کردم و از در رفتم بیرون. همدم خانم, از وقتی اومده بودم اصفهان پیش من کار میکرد مامان هم همدم خانم را از خیلی وقتها میشناخت و بهش خیلی اطمینان داشت از وقتی که پیش من مشغول به کار شده بود برادرش را هم بهت معرفی کرد که کارهای بیرون از خونه و مردانه را انجام بده که ایشون همون مش رحیم خودمونه.
همدم خانم یک دختر هم داشت که به تازگی نامزد کرده بود و قرار است به زودی عروسی بکنه و پیش خانواده شوهرش توی شهرستان زندگی بکنه.
در حیاط را باز کردم! فقط چهار تا نیشه دندون نمایان شد! چرا اینا مثل دیوونهها اول صبح اینقدر میخندند؟!وای که چقدر انرژی دارن. شهداد پشت فرمون نشسته بود. حسام کنارش شایان و الهام هم عقب بودند، من هم کنار الی جا گرفتم.
شهداد: به به خانوم چای هم آماده کردند
- نخیر من آماده نکردم. ناجی شما براتون آماده کرد.
حسام: زنده باد ناجی شکم ما!
شهداد برگشت، خندید و گفت:
- دست همدم خانم درد نکنه! که به فکر ما هست، والا کسی که به فکر ما نیست جز ایشون.
شایان: برو خداروشکر کن که حداقل همدم خانم به فکر هستند، من چی بگم.
که یک دفعه با داد شایان همه برگشتیم طرفش. الی به خاطر حرفش بازوی شایان کرده بود توی دهنش و گاز گرفته بود!
حسام: الی جون عزیزم رحم کن هاری نگرفته باشه دوستم؟!
- نترسید شما مردا سفتتر از این حرفایین، حالا هم بزرگش کرده! یه گاز دیگه اینقدر لوس بازی نداره شایان.
شایان: تو که راست میگی! این گازهای الهام رو من برای تو جبران میکنم روژان، که ببینم باز هم همین رو میگی؟
و با حالت قهر روش رو برگردوند طرف پنجره. به الهام نگاه کردم و یک خنده خیلی زشت تحویل الهام دادم ولی اون با مهربونی بهم نگاه کرد.
الهام: خوبی؟دستش را گذاشت روی دستم. این چرا اینقدر مهربون شده بود!؟
- آره خوبم برای چی بد باشم؟ تو هم که میدونی خوشحالی من بیشتر برای چیه؟!
الهام: چه روزی میخوای بری؟
جایز ندونستم بهش بگم فردا صبح میرم یه نگاهی سرسری رو به بیرون کردم،گفتم:
- حالا بهش فکر نکردم! شاید یکشنبه یا دوشنبه! فقط الی سرش را تکان داد و نگاهش را ازم گرفت. یک لحظه نگاهم افتاد توی آینه بغل، طرف حسام که نگاهم توی نگاهش افتاد، لبخند خیلی مردانهای تحویلم داد، متقابلاً بهش لبخند زدم. اینها چرا انقدر مهربون شده بودند؟! نکنه خود قراره بمیرم خودم خبر ندارم؟ که انقدر تحویلم میگیرن. ولی خداییش از این حرفا بگذریم خیلی براشون عزیز بودم. همینطور دوستانم برای من عزیز بودند و خیلی هم به هم وابسته بودیم.
شادیهامون با هم بود، غصههامون رو با هم طی میکردیم، تو هر شرایطی با هم بودیم؛ خیلی صمیمی، نمیدونم چرا حالا انقدر حال حسام و الی تغییر کرده بود حسام را گذاشتم پای اینکه با یک نفر هست و دلش میخواد بگه ولی الهام.