آره میبینم.میدونم،
همه حرفها رو با داد و فریاد میگفت.محکم با کف دست ضربه میزد روی میله!
منم پشت بهش،تیکه داده بودم به میله.با دهن باز داشتم به حرفاش گوش میکردم!
محکم کوبید روی میله
زیر لب لعنت کنان به طرف ماشین رفت.
-مات و مبهوت بودم!مغزم خالی از همه چیز.از کنارم رد شد.باز هم تو همون حالت ایستاده بودم.
اونقدر با شتاب دنده رو یک کرد،که گفتم دنده از جا در اومد!
یک دفعه دنده عقب گرفت.جلوی پام دوباره ترمز کرد. در جلو باز شد،پوفی کردم و سوار شدم. جاش نبود ناز کنم.میزد داغونم میکرد،بدجور عصبی بود!
سریع پاش رو گذاشت روی گاز.
اومدیم طرف خونهی من،ولی اصلا حوصله اینکه برم خونه رو نداشتم.ساعت از دو گذشته بود.اما بازم دلم میخواست که توی خیابون ها و دور بزنم.
رو به شهداد گفتم:
-شهداد میشه امشب نریم خونه؟!باهام باشی؟ شهداد برگشت و نگاهم کرد و گفت:
-با کمال میل،هر جا بخوای بری باهات میام.کجا میخوای بری؟
-نمیدونم!فقط دلم نمیخواد برم خونه.
دنده را یک کرد و راه افتاد.خیابان ها را یکی پس از دیگری پشت سر میگذاشتیم،چهارراهها را رد می کردیم و سکوت بین من و شهداد خیلی زیاد و سنگین بود.
حتی آهنگ هم پخش نبود.صدای دنده دادن و راهنما زدن توی سکوت ماشین میپیچید.و اینها باعث شده بود سکوت ماشین شکسته بشه.اینقدر تو خیابونها دور زدیم،که چشمای من گرم خواب شده بود.فقط،تابلو خروجی اصفهان رو دیدم و پلکهام سنگین شد!
وقتی که چشمامو باز کردم،که صبح شده بود!و من هنوز توی ماشینم،یادم افتاد که دیشب تمام خیابون ها رو با ماشین طی میکردیم.
کش و قوسی به خودم دادم که از اینه بغل دیدم شهداد داره ماشین رو بنزین میکنه.
اخی چقدر صورتش اشفته،پریشون،موهاش توی صورتش ریخته بود.حواسش به داخل ماشین نبود حسابی نگاش کردم.که یکدفعه نگاش افتاد به اینهای که داشتم دید میزدم.یه لبخند دندوننمایی زد اما من هول شدم سریع خواستم سلام کنم،پیشونیم رو محکم زدم به پنجره بسته!
انقدر کارم ضایع بود. صدای خندهیشهداد تا تو ماشین میرسید.
دستم روگذاشتم رو پیشونیم و شروع کردم ماساڗ دادن.چقدر ضایع شدم!دور و برم رو نگاه کردم چقدر هوا مرطوب شده!اینجا کجاس! ساعت نگاه کردم دیدم ساعت ده صبح بود.همینطوری دور و برم را نگاه می کردم که شهدادسوار ماشین شد.
-به به!خانوم!صبح بخیر عجب حالی کردی شما همیتو نمیتونستی بری خونه خودتون دختر خوب راحت بخوابی؟باید حتما تو ماشین توی جای تنگ بخوابی؟! چه کارایی که تو نمی کنی.
- شهداد الان کجاییم؟چرا انقدر هوا مرطوبه؟
استارت زدو شروع به حرکت کردن کرد.همینطوری که میرفتیم یه دفعه چشمم خورد به دریا،گفتم:
ما اومدیم شمال؟!
شهداد با همون لبخند ملیح که روی لبهاش بود و سرش رو تکون داد.که بله ما اومدیم شمال.
همه حرفها رو با داد و فریاد میگفت.محکم با کف دست ضربه میزد روی میله!
منم پشت بهش،تیکه داده بودم به میله.با دهن باز داشتم به حرفاش گوش میکردم!
محکم کوبید روی میله
زیر لب لعنت کنان به طرف ماشین رفت.
-مات و مبهوت بودم!مغزم خالی از همه چیز.از کنارم رد شد.باز هم تو همون حالت ایستاده بودم.
اونقدر با شتاب دنده رو یک کرد،که گفتم دنده از جا در اومد!
یک دفعه دنده عقب گرفت.جلوی پام دوباره ترمز کرد. در جلو باز شد،پوفی کردم و سوار شدم. جاش نبود ناز کنم.میزد داغونم میکرد،بدجور عصبی بود!
سریع پاش رو گذاشت روی گاز.
اومدیم طرف خونهی من،ولی اصلا حوصله اینکه برم خونه رو نداشتم.ساعت از دو گذشته بود.اما بازم دلم میخواست که توی خیابون ها و دور بزنم.
رو به شهداد گفتم:
-شهداد میشه امشب نریم خونه؟!باهام باشی؟ شهداد برگشت و نگاهم کرد و گفت:
-با کمال میل،هر جا بخوای بری باهات میام.کجا میخوای بری؟
-نمیدونم!فقط دلم نمیخواد برم خونه.
دنده را یک کرد و راه افتاد.خیابان ها را یکی پس از دیگری پشت سر میگذاشتیم،چهارراهها را رد می کردیم و سکوت بین من و شهداد خیلی زیاد و سنگین بود.
حتی آهنگ هم پخش نبود.صدای دنده دادن و راهنما زدن توی سکوت ماشین میپیچید.و اینها باعث شده بود سکوت ماشین شکسته بشه.اینقدر تو خیابونها دور زدیم،که چشمای من گرم خواب شده بود.فقط،تابلو خروجی اصفهان رو دیدم و پلکهام سنگین شد!
وقتی که چشمامو باز کردم،که صبح شده بود!و من هنوز توی ماشینم،یادم افتاد که دیشب تمام خیابون ها رو با ماشین طی میکردیم.
کش و قوسی به خودم دادم که از اینه بغل دیدم شهداد داره ماشین رو بنزین میکنه.
اخی چقدر صورتش اشفته،پریشون،موهاش توی صورتش ریخته بود.حواسش به داخل ماشین نبود حسابی نگاش کردم.که یکدفعه نگاش افتاد به اینهای که داشتم دید میزدم.یه لبخند دندوننمایی زد اما من هول شدم سریع خواستم سلام کنم،پیشونیم رو محکم زدم به پنجره بسته!
انقدر کارم ضایع بود. صدای خندهیشهداد تا تو ماشین میرسید.
دستم روگذاشتم رو پیشونیم و شروع کردم ماساڗ دادن.چقدر ضایع شدم!دور و برم رو نگاه کردم چقدر هوا مرطوب شده!اینجا کجاس! ساعت نگاه کردم دیدم ساعت ده صبح بود.همینطوری دور و برم را نگاه می کردم که شهدادسوار ماشین شد.
-به به!خانوم!صبح بخیر عجب حالی کردی شما همیتو نمیتونستی بری خونه خودتون دختر خوب راحت بخوابی؟باید حتما تو ماشین توی جای تنگ بخوابی؟! چه کارایی که تو نمی کنی.
- شهداد الان کجاییم؟چرا انقدر هوا مرطوبه؟
استارت زدو شروع به حرکت کردن کرد.همینطوری که میرفتیم یه دفعه چشمم خورد به دریا،گفتم:
ما اومدیم شمال؟!
شهداد با همون لبخند ملیح که روی لبهاش بود و سرش رو تکون داد.که بله ما اومدیم شمال.