جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [نور عشق] اثر «Marzi کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Marzi با نام [نور عشق] اثر «Marzi کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,057 بازدید, 40 پاسخ و 19 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نور عشق] اثر «Marzi کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Marzi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Marzi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
43
348
مدال‌ها
1
آره میبینم.میدونم،
همه حرفها رو با داد و فریاد می‌گفت.محکم با کف دست ضربه میزد روی میله!
منم پشت بهش،تیکه داده بودم به میله.با دهن باز داشتم به حرفاش گوش می‌کردم!
محکم کوبید روی میله
زیر لب لعنت کنان به طرف ماشین رفت.
-مات و مبهوت بودم!مغزم خالی از همه چیز.از کنارم رد شد.باز هم تو همون حالت ایستاده بودم.
اونقدر با شتاب دنده رو یک کرد،که گفتم دنده از جا در اومد!
یک دفعه دنده عقب گرفت.جلوی پام دوباره ترمز کرد. در جلو باز شد،پوفی کردم و سوار شدم. جاش نبود ناز کنم.میزد داغونم میکرد،بدجور عصبی بود!
سریع پاش رو گذاشت روی گاز.
اومدیم طرف خونه‌ی من،ولی اصلا حوصله اینکه برم خونه رو نداشتم.ساعت از دو گذشته بود.اما بازم دلم می‌خواست که توی خیابون ها و دور بزنم.
رو به شهداد گفتم:
-شهداد میشه امشب نریم خونه؟!باهام باشی؟ شهداد برگشت و نگاهم کرد و گفت:
-با کمال میل،هر جا بخوای بری باهات میام.کجا میخوای بری؟
-نمیدونم!فقط دلم نمیخواد برم خونه.
دنده را یک کرد و راه افتاد.خیابان ها را یکی پس از دیگری پشت سر می‌گذاشتیم،چهارراه‌ها را رد می کردیم و سکوت بین من و شهداد خیلی زیاد و سنگین بود.
حتی آهنگ هم پخش نبود.صدای دنده دادن و راهنما زدن توی سکوت ماشین می‌پیچید.و اینها باعث شده بود سکوت ماشین شکسته بشه.اینقدر تو خیابون‌ها دور زدیم،که چشمای من گرم خواب شده بود.فقط،تابلو خروجی اصفهان رو دیدم و پلک‌هام سنگین شد!
وقتی که چشمامو باز کردم،که صبح شده بود!و من هنوز توی ماشینم،یادم افتاد که دیشب تمام خیابون ها رو با ماشین طی می‌کردیم.
کش و قوسی به خودم دادم که از اینه بغل دیدم شهداد داره ماشین رو بنزین میکنه.
اخی چقدر صورتش اشفته،پریشون،موهاش توی صورتش ریخته بود.حواسش به داخل ماشین نبود حسابی نگاش کردم.که یکدفعه نگاش افتاد به اینه‌ای که داشتم دید میزدم.یه لبخند دندون‌نمایی زد اما من هول شدم سریع خواستم سلام کنم،پیشونیم رو محکم زدم به پنجره بسته!
انقدر کارم ضایع بود. صدای خنده‌ی‌شهداد تا تو ماشین می‌رسید.
دستم روگذاشتم رو پیشونیم و شروع کردم ماساڗ دادن.چقدر ضایع شدم!دور و برم رو نگاه کردم چقدر هوا مرطوب شده!اینجا کجاس! ساعت نگاه کردم دیدم ساعت ده صبح بود.همینطوری دور و برم را نگاه می کردم که شهدادسوار ماشین شد.
-به به!خانوم!صبح بخیر عجب حالی کردی شما همیتو نمی‌تونستی بری خونه خودتون دختر خوب راحت بخوابی؟باید حتما تو ماشین توی جای تنگ بخوابی؟! چه کارایی که تو نمی کنی.
- شهداد الان کجاییم؟چرا انقدر هوا مرطوبه؟
استارت زدو شروع به حرکت کردن کرد.همینطوری که میرفتیم یه دفعه چشمم خورد به دریا،گفتم:
ما اومدیم شمال؟!
شهداد با همون لبخند ملیح که روی لب‌هاش بود و سرش رو تکون داد.که بله ما اومدیم شمال.
 
موضوع نویسنده

Marzi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
43
348
مدال‌ها
1
پارت ۲۳ -چرا دیشب بهم خبر ندادی که می آیم اینجا؟
عاشق این هوام! خیلی،خیلی ممنون. که اومدیم اینجا.
-ای وای!خداجونم،چقدر دلم برای شمال تنگ شده بود. لبخند قنشنگی بهم تحویل داد و راه افتادیم.سمت ویلا ،بابای شهداد یه ویلای نقلی تو شمال داشت که همش دست اقا شهداد و دوستاش بود.
- شهداد،ای کاش می‌گفتی میایم اینجا وسیله میاوردیم.
-مگه چی احتیاج داری؟!کارت بانکی که هست!شما هم که یه کوله برا خونه حسام اماده کردی،لباس داری من چی بگم که هیچی ندارم؟!
شهداد روبه روی املاکی ایستاد و پیاده شد و به سمت املاکی رفت. بعداز چند دقیقه که اومد.گفت: -متاسفانه کلید دست مسافر باید چند ساعتی صبر بکنیم تا ویلا خالی بشه. ویلا را اجاره دادن.
-اشکالی نداره!بریم کنار ساحل.
-باشه بریم.
-نشست پشت فرمون،آماده حرکت شد..
رفتیم داخل یک کوچه که انتهای کوچه می‌خورد به ساحل،خیلی جای قشنگ و زیبایی بود.پیاده شدیم وای!که چقدر بدنم درد گرفته بود. همش توی ماشین خواب بودم!یا نشسته،باید هم درد بگیره!
-خیلی عضلات بدنم گرفته بود.یک کش و قوسی به خودم دادم و به طرف دریا رفتم.دریا هم آروم بود! ساعت از یک،دو بعد از ظهر گذشته بود.و خیلی که می‌چسبید کنار اب روی ماسه داغ بشینی.
آب که به پاهام خورد حس و حالم عوض شد.
شهداد،هم اومد کنارم نشست و پاهاشو مثل من نزدیک به آب کرد.
شهداد:
-اخیش!
-دراز کشید روی ماسه ها
-کمرم درد گرفت!
-اخی نازی!همش یکسره پشت فرمان بودی؟!
کاش خوابم نمیبرد یکم من می‌نشستم!
اشکال نداره،خیلی وقت بود مسافت زیاد رانندگی نکرده بودم.برای همین اذیت شدم.
همون وقت گوشیش زنگ خورد. بلند شد و جواب داد، -الو سلام چطوری عزیزم!!
کم کم از من دور شد.
-این چی گفت؟!گفت عزیزم؟؟؟ یعنی کسی تو زندگیشه؟؟
زیاد هم طول نکشیدصحبتش"سریع برگشت.
-خبریه؟؟
گوشیت زنگ میخوره میری جای خلوت!حرف میزنی! مشکوک میزنی!
شهداد،لبخندی ژکوند تحویلم داد!
-نه کی باشه؟!
-ای بابا!
-اینارو بیخیال تو گرسنت نیست؟؟ دیشب تاحالا هیچی نخوردیم.
بلند شد و به سمت ماشین حرکت کرد.
برگشتم و از پشت سر نگاهش کردم!
-باشه اقا شهداد ماهم اصلا نفهمیدیم،شما دارین از زیر جواب دادن فرار میکنی"بلندشدم و سوار ماشین شدم.
-بیا بالا اینقدر غر نزن!
یه چیز سبک خوردیم البته اگه کنتاکی غذای سبک حساب بشه.رفتیم دنبال کلید ویلا خدارو شکر دیگه کلید اماده بود.
ساعتای پنج بود که رفتیم ویلا.
از ماشین که پیاده شدم،کوله‌ام را انداختم کولم راه ویلا رو گرفتم.
من خیلی خستم،برم تو اتاقی که همیشه میرفتم؟؟؟
-إ روژان تو چقدر میخوابی؟!
-خوب حالا چیکار کنم؟!
-یه چیزی درست کن بخوریم!
-تو همین الان ناهار خوردی!
تازه از رستوران اومدی بیرون!بازم میگی غذا درست کن،بخوریم؟!
-منظورم این بود که یک دسری،شیرینی،کیکی،چیزی درست بکنی با هم بخوریم.
-آخه شهداد جان!اینجا تو این سوییت،من الان چی دستم هست که بخوام برای شما شیرینی و کیک درست کنم؟!
-سر انداخت پایین،شروع کرد به خندیدن!با یه عکس العملی از جاش بلند شد،خیلی خوب!
راهه بیرون را گرفت. منم مثل بچه ها دنبالش راه افتادم.
 
موضوع نویسنده

Marzi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
43
348
مدال‌ها
1
پارت ۲۳
وقتی که کنارش راه می رفتم حس امنیت و احساس آرامش زیادی داشتم.
برگشتم به صورتش نگاه کردم. یک دفعه دلم لرزید، چشمامو از نگاهش گرفتم و به ساحل که پشت سوئیت بود نگاه کردم.از دور ذوق زده شدم و دوباره با ذوق دویدم طرف ساحل،صدای شهداد را می شنیدم که پشت سر من گفت:
آروم یواش تر دختر!رسیدم به کنار اب، دستام را باز کردم و نفس عمیقی کشیدم.واقعا عاشق این لحظه و این نقاشی زیبا،آسمان آبی،هوای خیلی عالی!نفس عمیق کشیدم و دوباره نگاهم،را به انتهای انتهای دریا دوختم.
شهداد هم آروم کنارم قرار گرفت و مثل من نگاهش به افق بود.
- نمیدونم به چی فکر می‌کرد!
ولی من به این فکر میکردم که الان،امیر،آیا داره دنبالم میگرده!؟یا برای من ناراحته؟! نمی دونم چرا نتونستم هنوز باهاش کنار بیام،قبول بکنم که امیر مال ک.س دیگه ای باشه.دوست داشتم الان به جای شهداد،امیر کنارم ایستاده بود.و با هم به این صحنه خیلی قشنگ نگاه می کردیم.
-یک دفعه دیدم افتادم توی آب!
برگشتم دیدم شهداد وایساده و داره به من میخنده!
یه جوری قهقهه میزد که نگو!
با اخم گفتم:
-چرا همچین کاری کردی؟!
گفت:
-به خاطر اینکه دارم یک ساعته دارم باهات حرف میزنم،اما اصلا حواست نیست و مدام داری آه میکشی!
-حقت بود.
شروع کرد به من آب پاشیدن.میدونست،از این کار متنفرم.
منم دستام رو تا تونستم پر از آب کردم و پاشیدن بهش.
-دیوونه!نپاش!
-خوب تو میتونی منو بندازی توی؟!
-من نمیتونم؟!
بلند شدم و با یه حرکت گرفتمش و انداختمش توی آب !
هردوتامون خیس شده بودیم. اینقدر توی اب موندیم و به هم آب پاشیدیم که دیگه نفس نمونده بود برامون.
هوا دیگه تاریک شده بود.از آب آمدیم بیرون و رفتیم سوئیت.
یک دفعه نگاه پلیدی بهش کردم و گوشه لبم رو گاز گرفتم.سریع تا قفل در رو باز کرد به سمت حمام شیرجه زدم،به در حمام که رسیدم شهداد از پشت بغلم کرد و پرتم کرد اونطرف!
رفت توی حمام و در را بست
.پشت در حمام ایستادم.
- شهداد بیا بیرون بزار من برم.
-نخیر چه فرقی داره گلم؟!
- اول من میرم.خیلی لوسی!
-متشکرم بانو!زود یک چیزی درست کن بخوریم و حوله من را هم اماده کن.
-ایش!پسره،پروو دستور میده!
-چیزی گفتی؟عزیزم صدات بد اومد!
-محکم پام رو کوبوندم توی در.
-وای!مواظب در حمامم باش.
-پای من خورد شد!مواظب در باشم؟!
-تو خوب میشه پات! در را چیکار کنم؟
-دوباره کوبوندم تو در،مشت هم کشیدم به دربیچاره!
-روژان نکن!
-دلم میخاد!
-باور کن اومدم بیرون نصفت میکنم!
-نمیتونی اقا!
شروع کردم ریز خندیدن،وایسادم پشت در حمام و شروع کردم به تنبک زدن و شعر خوندن.
جونی جونوم یار جونوم بیا درت به جونوم
-روژان اگر دستم بهت رسید بد تلافی میکنما!
-اها حالا ببا قرش بده هو هو.
مثل چی میزدم به در،یکی ندونه میگفت؛دارن در را از جاش در میارن!
یکدفعه در باز شد و من پهن سرامبک های حمام شدم!
سرم رو اوردم بالا دیدم،اقا!وایساده پشت پرده حمام و میخنده!
-اوف شهداد!زانوهام درد گرفت!
-تقصیره خودته،حالا دستتو بده به من و بلند شو؟!
-نمیخام برو اونور،پیدا نشی!برو!برو!
هی چشمام رو میبستم!اما!چه چشم بستنی!
-خوب!پاشو برو بیرون تا بیام!
-اروم بلند شدم و رفتم بیرون . زانو و ارنجم درد گرفته بود.حوصله نداشتم دیگه تنبک بزنم درو محکم بستم که یه تیکه از گچ ریخت پایین! -دوباره کوبندم تو در!
رفتم کوله ام رو باز کردم خداروشکر یک دست لباس و وسیله حمام با خودم اورده بودم.
داشتم وسایلم رو جور میکردم که صدای شهداد بلند شد!
صداش زیبا بود.و من همش با صدای شهداد یاد امیر می افتادم!
 
موضوع نویسنده

Marzi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
43
348
مدال‌ها
1
24 نگاهم به بیرون بود،اما حواسم جای دیگه.
با صدای شهداد حس میکردم که،امیر کنارم ایستاده!
صدای شهداد که با من بود تمام خیالات،فکرم رو از هم پاشوند.
-شهداد
کجایی؟؟!دارم میگم!این سشوار کجاست؟
-ها!
برگشتم به طرفش ماشالله قد!تو حلق من ایستاده بود.موهاشم خیس ریخته بود تو صورتش و چشمای نازش پوشونده بود.
-إ!مگه من میدونم که از من میپرسی؟ حتما تو کشویی جاییه دیگه! به سمت کشوی اتاق رفتم تا براش پیدا کنم.
-بزار ببینم اینجا نیست؟!
یکدفعه چنان من را کشید عقب و باصدای بلند گفت:نه!
کهمنم جیغی کشیدم،شروع کردم با مشت تو بازوش زدن!
-چته؟!وحشی!خوب میخام برات سشوار پیدا کنم!
- نمیخاد.لازم نکرده،خودم پیدا میکنم،نمیخاد کشو‌ها را بگردی.برو حمامت را برو.
پوفی کرد و من را به سمت بیرون هول میداد.منم سعی داشتم که برگردم داخل و برم سر کشو.
-شهداد،تو یه چیزی توی کشو داری!چیه؟که نمیزاری من برم سر کشو!
-برو دختر،چیزی ندارم!برو دیگه.فوضول!
محکم در را روی من بست!
-باشه،آقا.من آخر میفهمم که چی داری توی این کشوها.
سریع در باز شد،و سرش را کرد بیرون و گفت:
-لباس شخصی دارم. زشته تو دختری میخای ببینی؟!
محکم در را کوبید.
-خیلی بی ادبی،شهداد!
صدای بم از تو اتاق اومد؛خودت بی ادبی،فوضولی نکن تا نگم!
-کوبوندم با پا به در و الفرار!
رفتم زیر اب،اخیش چه حالی میده گرما،داغی اب که روی بدن و سرت میریزه،یکم زیر اب موندم،از شامپوهایی، که مخصوص پوست خشن و سر پر شپش شهداد بود استفاده کردم،آخه همش مارک خارجی و مردانه بود شامپوها،به ناچار استفاده کردم. اومدم بیرون.
-آهای شهداد زشت!کجایی؟؟
نگاه به بیرون ویلا کردم هوا تاریک شده بود.شهداد هم نشسته بود توی تراس و چیزی یادداشت میکرد.
حوصله نداشتم برم پیشش،سرم را از پنجره بیرون کردم؛
-آهای آقای با ادب؟من از حمام اومدم بیرون!
برگشت سمتم،نگاهی گذرا کرد و گفت:
-عافیت باشه!زود اومدی بیرون!
این چندسال ندیده بودم شهداد،کینه‌ای باشه،یا اهل جبران،یا انتقام!پسر آرومی بود!
-آره!همه‌یشامپوهات هم تمام شد،ایناچیه استفاده میکنی؟طراوت موهام با شامپوهای تقلبی تو گرفته شد!
-إ؟ببخشید سرکارخانم!شامپوهای بنده برای جنس مذکر بوده نه مونث!
-حالا از ما گفتن بود،خوب نیست شامپوهات!
-نامه‌ی فدایت شوم برای کی می‌نویسی؟!
-نامه نیست دارم نت می‌نویسم،از کارام عقبم!
-ببینم!
دستم رو دراز کردم که برگه‌هارا ازش بگیرم.
-اخه مگه شما سواد نت خوانی داری؟خانم باطراوت!
بفرما!
-بله،پس چی!بده ببینم!
وقتی ازش گرفتم نگاه کردم،خداییش چیزی سر در نیاوردم.
-خوبه عزیزم،با همین ریتم ادامه بده!
و برگه‌هارو پرت کردم طرفش.
-روژان،خیلی بی ادبی چرا پخش می‌کنی؟!حالا بهت میگم.
پا گذاشتم به فرار،اگر دستش می‌افتادم بیچاره بودم!
تا اتاق بالا دویدم.رفتم سر گوشیم،یک روز کامل نگاهش هم نکرده بودم!
اوه!دویست‌وخورده‌ای زنگ از امیر،مامان،بابا،الهام،حسام،فقط شایان تماس نگرفته بود.إ!چرا!یک بار دستش دردنکنه زنگ زده!
یکدفعه در با چنان ضربه‌ای باز شد،که الان در از جاش در اومده بود.
-چته؟!آروم،ترسیدم!
-مگه من نگفتم نیا تو این اتاق،هان؟
-اومدم گوشیم را بردارم!
با یه‌تیکه چوب تر میومد جلو،هی روی دستش ضرب گرفته بود!
-شهداد،توروخدا،اگر با این من را بزنی،کبود میشه بدنم!
من عقب،عقب میرفتم و شهداد،روبه من خیز برمی‌داشت.
خوردم به دیوار،از این روانی بعید نبود که ترکه چوب،من را بزنه!چوب را اورد بالا،به طرفم،که جیغ کشیدم،خواستم فرار کنم که دودستای گنده‌اش را باز کرد و من را گرفت،و شروع به قلقلک داد،
می‌دونست ازاین کار متنفرم،اما منم دست رو نقطه ضعفش گذاشته بودم!
-حالا برگه‌های من را پرت می‌کنی؟!مگه من به تو نگفتم خط قرمز من نت‌های موسیقیه!
 
موضوع نویسنده

Marzi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
43
348
مدال‌ها
1
پارت ۲۵ از بس قلقلکم داده بود،دیگه نمی تونستم نفس بکشم.
یابهش بگم! ولم کن.فقط تونستم با مشت بزنم توی سرش.آخ گفتنش بلند شد.
-روژان!تو واقعا روانی هستی!تو....!تو.....!خودت! احتیاج به دکتر داری!چرا؟!
-آخه دختره‌ی خل!بهت میگم دست نزن!به این وسایل من!
-نت‌ها را خواستی‌،گفتی بده بخونم منم بهت دادم، -این چه رفتاری که انجام میدی حالا پاشو بریم بیرون یه کم خسته شدم.از تو خونه نشستن
- ۵دقیقه دیگه من آماده میشم پایینم.
می خواستی آماده شو بیا.
-نخواستی هم نیا.خوددانی!
-شهداد )،کجا میخوای بری؟
-ساعت از ۱۱شب گذشته!
-تو کاری به ساعتش نداشته باش!میای؟!
-نمیام.
-تو خونه تنها بمون!تا من برم یه دوری بزنم و برگردم.
-بچه پرو!اصرارنکرد!
-واقعا،حوصله اینکه بخوام باهاش برم بیرون،رانداشتم.
-خودش بره!اصراری هم که نکرد!مطمئنم،اگر ۵دقیقه پایین نباشم میره.پس ولش کن.
-توی اتاق گوشیمو برداشتم ولو شدم روی تخت -چقدر که نرمی تشک خودم!
دراز کشیدم گوشیمو باز کردم صفحه گوشیم که باز کردم دوباره یاد امیر افتادم،هنوزم داره به من فکر میکنه؟
سرمو تکون دادن به چپ و راست،محکم!آنقدر که سرم خورد به لبه تخت!درد گرفت!
موهامو کشیدم؛
از سر من برو بیرون!
از مغز من برو بیرون!
نمی‌خوام بهت فکر کنم امیر!
بی شعور!بازم تماس گرفته بود!روی گوشیم چند بار زنگ زده بود.پیام داده بود،اما پیام ها را قبل از اینکه بازشون کنم حذف کردم.چون نمی‌خواستم حالم خراب بشه.تمام زنگ‌هایی که خورده بود روی گوشیم رو حذف کردم.
بعد شروع کردم،توی گوشی نگاه کردن،الهام خیلی تماس گرفته بود!گناه داشت.بهش زنگ بزنم ببینم چیکار داشته.
ازش خبر بگیرم،دستم رفت روی دکمه تماس،که در یک دفعه با شدت زیاد باز شد!
-تو منو گذاشتی سرکار؟!مگه من نمیگم پنج دقیقه دیگه پایین باش؟!
دراز کشیدی روی تخت؟!
پاشو!پس آماده نشدی!
-هنوز مات داشتم نگاهش می‌کردم؛
تو گفته دوست داری!پنج دقیقه دیگه پایین باش!من دوست نداشتم بیام،نپوشیدم!
-من دیییشس ندرشتسیییییمم بیام نپیوووشسسیشدچ
شهداد ادای من را در می‌اورد و هی حالت این دخترای لوس را به خودش میگرفت.
- جا دستمال کاغذی که کنار پاتختی بود،رو برداشتم پرت کردم که خورد به شکمش،
-بابا،بیاو خوبی کن.میگم پاشو بریم،بیرون!
حالا اومدیم تفریح!دو روز نشستی همش تو خونه یا لب ساحل.
پاشو بریم خیابونا رو بگردیم.
-حوصلشو ندارم،دوست داری خودت بری برو!
-دیگه حرفی نزد رفت بیرون و به محکمی که فکز میکنید،در رو زد بهم.
-چیکارش کنم.گفتم که نمی خوام بیام.
-دوباره شماره گرفتم،گذاشتم دم گوشم؛
یک بوق،دو بوق،با چهارمین بوق الهام جواب داد: -خیلی....
-خیلی بیشعوری!یعنی چی هرچی بهت زنگ میزنم جواب نمیدی؟!چی پیش خودت فکر کردی؟!که حتی جواب تلفن مامان و بابات نمیدی!نمی‌گی ما این جا نگرانت میشیم؟
 
موضوع نویسنده

Marzi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
43
348
مدال‌ها
1
پارت ۲۶
-دختر!تو چرا اینقدر بی خیالی،نسبت به این گوشیت! اگر گوشیت زنگ میخوره،حتما بدبختی،باهات کارداره. -اینقدر داد میزد،
بلند می گفت؛
-که من اصلاً نمی تونستم جوابش رو بدم!
فقط گفتم:
- یه نفس بگیر،یه نفس بکش!
تا بتونم بهش بگم!
اما!واقعا حق داشت!
-خوب!باشه! باشه!
-الهام جونم از این حرفا گذشته،الان که بهت زنگ زدم!
-داد زدم،ترمز کن دیگه!
یکدفعه هیچ صدایی نیومد!
-الی!زنده‌ای؟!
خندم گرفته بود!
-الهام:
نخند!دختره پررو،بابا بخدا دلمون هزار راه رفت.
-مکث کرد.
یه مکث فوق العاده طولانی،پشت تلفن که فکر کردم
قطع شده.
ویکدفعه......
-تو واقعا آدم بشو نیستی روژان،
تو یه آدم فوق العاده پررویی هستی.که نمی دونم چرا من با تو دوست شدم!
اصلا چرا،این دوستی را با تو دارم ادامه میدم؟!
-خواهش می کنم،عزیز دلم!
این است،خصلت خوب بودنم!
--نه!
-از بس که من خوبم!
-تو دلت نمی خواد منو رها بکنی الهام جونم.
-الهام:
روژان زبون نربز.اگر اینجا بودی کنار دستم بهت می‌فهموندم که....
-حالا برام تعریف کن!چه خبر؟!
-من تعریف کنم برات؟!تو باید تعریف کنی؟
که یه دفعه غیبت زد.هرچی زنگ میزنم جواب نمیدی!کجایی تو؟!
همون شب خیلی حالم بد شد،بعداز حرف زدن با امیر،راه افتادم تو خیابون،عصبی بودم.فقط راه می‌رفتم که از عصبانیتم کم بشه،شهدادپیش من بود.من رو تنها نذاشت.
-فقط برام سوال شده!امن رو تعقیب می‌کرده؟!
به اصرار شهداد،سوار ماشینش شدم،و همش از این خیابان به اون خیابان....
که صبح که پاشدم دیدم.
-اجازتون شمال هستیم،ویلا شهداد اینا.
-آهان!
-پس اینکه من هر وقت زنگ میزدم به شهداد،یه جوری جواب میداد،پیش تو بوده؟!
-با شهدادتماس داشتی؟!
-چرا چیزی به من نگفته!؟
-من دیگه خبر ندارم،ولی من هر وقت باهاش تماس داشتم،می‌گفت:استودیو هستم.
-ولی!جدیدا پیشرفت کرده،استودیو را انتقال داده پیش شما!شمال!
-خندم گرفته بود،ته دلم خالی شد،که شهداد برای راحتی من چیزی به کسی نگفته بود.
هر وقت که تلفن‌شهدادزنگ میخورد،از من جدا میشد.
میرفت یه جایی که خلوت باشه!
شاید واقعا الهام بوده.
 
موضوع نویسنده

Marzi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
43
348
مدال‌ها
1
پارت ۲۷
-فکر می‌کردم باکسی در ارتباط!
خوب حالا،که باشه!به من ربطی نداره.
-ولی چرا!برام مهم بود!
-الو روژان؟!
چرا برنمیگردی اصفهان؟!خیلی اوضاع خرابه.
پا شدی بی‌خبر رفتی،تفریح.
مامان و بابات،اونجا نگرانن.
اینجا گوشی منو سوزوندن!
-حداقل با مامانت تماس بگیر.
-باشه الهام جون.
تماس میگیرم.الهام؟
-بله؟
-میگم،از امیر چه خبر؟!
چی بهت گفت اونشب؟!چه رفتاری انجام داد؟!
-وقتی اونشب جدا شدی!
خیلی طولانی دلبندم،وقتی که دیدمت از نزدیک برات توضیح میدم،که چه اتفاقی افتاد.
فقط دستم بهت نرسه خانم روژان خفت بکنم کمه!
-باشه حرص نخور،جوش میزنی!
-از دست توپوستم خراب شده،زود برگرد خدافظ.
-خداحافظ.
تماس قطع شد.یعنی چه اتفاقی بعد من افتاده؟!
اوف.ولش کن هرچی شده دیگه گذشته.
-پاشدم رفت یه دوش سریع و سه گرفتم اومدم بیرون،هنوز شهداد نیومده بود،رفتم توی اشپزخونه بزار براش یه شام درست کنم،سوپرایزش کنم!
دست به کار شدم.اوه،اوه.یخچال رو نگاه پر از تنقلات و مواد اولیه غذا بود!
-خوب چی درست کنم؟!
اهان کنسرو لوبیا،کنسرو ماهی!
بزار بردارم باهم قاطی کنم شاید خوشمزه شد!
وسیله سالاد هم هست.کنسروهارو گذاشتم روی گاز و مشغول سالاد شدم.
زدم زیر اواز،چه اوازی!
ها،ها،ها،لالا،لالا،آی گل بیا،بیا،
پیش ما بیا،لالای،لالا،
یکدفعه برگشتم از کابینت چشت سرم سبد بردارم که قلبم وایساد!
جیغ فرا بنفشی کشیدم و چاقو از دستم افتاد،
-آروم،آروم،چته،روانی! مگه جن دیدی؟!
-شهداد،بخدا بزنم،تو سرت!چرا بی‌سر‌وصدا میای؟!
دستم رو گذاشتم رو قلبم و تیکه دادم به کابینت.
-ببخشید،ترسوندمت؟!
-داشتی خیلی زیبا آواز می‌خوندی!گفتم بزار یکم از خوندنت الهام بگیرم!
-زدم تو سینش.
گمشو مسخره می‌کنی؟!داشتم برای دل خودم می‌خوندم.به توچه!
خم شد و چاقو رو برداشت،گرفت روبه روم،زل زد تو چشمام!
-شهداد همیشه آروم بود!
نگاهم کرد،عمیق،نگاه می‌کرد،داشتم نگاهش می‌کردم،اما یکم استرس گرفتم،چرا اینجوری نگام می‌کنه!
سریع چاقو رو ازش گرفتم و برگشتم طرف ظرفشور.
بازم داشت نگاه میکرد،سنگینی نگاهش رو حس می‌کردم.
خداروشکر گوشیش زنگ خورد.از اشپزخونه رفت بیرون.
اوه،وای خدا،چقدر بد بود!
سریع کنسروهارو ریخام تو بشقاب و قاطی کردم!
یکم قیافش جالب نبود.
-داری به چی غذا نگاه می‌کنی؟!
هیچی،بیا بشین.
-وای دستت درد نکنه!این غذا خوردن داره!
 
موضوع نویسنده

Marzi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
43
348
مدال‌ها
1
۲۸
-بشقابی کشیدم و گذاشتم روبه‌روی شهداد
نشست پشت میز.
بشقاب رو کشید جلوی خودش.
تمام حرکاتش را زیر نظر داشتم که ببینم چیکار میکنه!
-به به.وای چقدر گرسنم شد!اوم،چه بوی خوبی.دستت درد نکنه.
-خواهش میکنم نشستم روبه روی شهداد و صندلی رو کشیدم جلو که شهداد اولین قاشق رو پر کرد و گذاشت توی دهانش،داشتم با ذوق نگاهش میکردم که یک‌دفعه حالت چهرش گرفته شد،ابروهاش بد گره شد توی هم،سریع از پشت صندلی بلند شد رفت طرف سینک و سرش رو گرفت توی سینک.
-چی شدی؟!خوبی؟
بلندشدم رفتم جلو و شیر اب سرد رو باز کردم.
-اب به صورتت بزن تا حالت جا بیاد.
سرش رو بلند کرد.
من فکر کردم از خوشمزه بودن غذای من اینطوری شده،چیزیش نگرفتم گفتم:
خوب آروم‌تر!خوبه یه بشقاب پر هم برات کشیدم.
با تعجب و چشمای گرد شده سرش رو از سینک گرفت طرفم؛
روژان حرف نزن باشه!
-وا چرا؟و یک لقمه آماده کردم و گذاشتم دهنم.
سریع برگشت طرفم دست به سی*ن*ه شد و منتظر،نگاه من می‌کرد.
منم بدون توجه به نگاهش لقمه رو گذاشتم دهنم!
جویدم،جدویدم،یه مزه ی خاصی احساس کردم!تنده!
بازم جویدم،انگار تنده!جویدم،تندیش بیشتر میشد به روی خودم نیوردم،بازم جویدم،انگار تلخ!نه!شور!
نتونستم بیشتر ادامه بدم پاشدم و سریع به طرف سینک رفتم،جلوی سینک ایستاده بود،هولش دادم و آب رو باز کردم و سرم رو کردم زیر شیر آب.
-چرا نخوردی؟!غذا به این تندی،شوری!دلت میاد تف کنی؟!
داغونم از این غذا درست کردنت،اشتهام کور شد.
به رفت مبل‌ها رفت.گوشی بدست شد؛
-الو..؟سلام.یه پیتزا لطف کنین،اشتراک ۷۸۹
گوش‌هام رو تیز کردم که ببینم برای منم سفارش میده یا نه!
-نه با یه نوشابه کوچک.ممنون.خدانگهدار.
قطع کرد!رفتم از آشپزخونه بیرون رو کردم بهش و گفتم:
چرا برای من سفارش ندادی؟
-مگه تو از غذای خودت نخوردی؟
-آی،چقدر رو داری من گرسنمه برای منم سفارش بده.
-خودت تلفن داری بردار سفارش بده اشتراک هم که شنیدی!من میرم یه دوش میگیرم.
-بچه پرو برا من سفارش نداد!منم سفارش ندادم گوشه لبم رو به دندون گرفتم،فکر پلیدی به سرم زد.این حالا رفت حمام تا بیاد پیتزا هم میرسه و یه بشکن تو هوا زدم رفتم که پیتزا رو بگیرم.
یک ربع گذشته بود که إف إف رو زدن. بله پیتزا رسید. سریع رفتم گرفتم و اومدم تو.
در را به آرامی باز کردم،یه نگاهی به اطراف کردم.هنوز صدای دوش آب می‌آمد.مثل چی دویدم طرف آشپزخانه،سریع باز کردم و نشستم به خوردن،برای اینکه زودتر تمام بشه دوتا تیکه از پیتزارو میزاشتم روی هم و گاز می‌زدم.یه دونه دیگه مونده بود و صدای آب قطع شد،خداییش هم سیر شده بودم اما دلم نمیخواست برای شهداد بزارم.
-روژان؟!کجایی؟
-بله؟!
-سفارش من نرسید؟!
-نمیدونم.
اومد توی در آشپزخونه ایستاده بودنگاهش کردم،چشماش برق میزد.
-إ،إ!این پیتزا من نیست‌؟!‌بچه پررو!
اومدطرف میز،نگاهی به پاکت خالی کرد!یه نگاه به من یه نگاه به پاکت،از پیتزا یه نصف باقی مونده بود.
-خودبه خود نیشم باز شد،و سریع از روی صندلی پا گذاشتم به فرار که سریع جلوی من رو گرفت و دستش رو گذاشت به چارچوب در که مانع از رفتنم شد.
-که حالا پیتزای منو میخوری؟!
-خوب چیکار کنم گرسنم بود،و یه زبان براش در اوردم و از زیر دستش که فضای خالی بود فرار کردم.اوه نزدیک بودا!
-روژان زنگ بزن برای من غذا بیارن گرسنمه!
-عزیزم،موبایلت تو جیب حوله می‌باشد،خودت بزن.
رفتم تو اتاق،در رو بستم و به در تکیه دادم.نفسی از سر آسودگی و دویدن بیرون دادم،گوشیم خاموش روشن شد،روی تخت افتاده بود.به طرفش رفتم،مامان بود!وصل کردم و گفتم:
سلام بر بانوی خونه!
-....
الو؟!مامان؟
-سلام و .... چی بگم به تو دختر؟!
اینقدر عصبی بود که نمیتوست حرف بزنه!
-قوربونت برم مامانم،عزیزم واقعا ازت معذرت میخوام.
-روژان!هرجا هستی میای خونه،بدون معطلی.فهمدی؟!
خیلی اوضاع خراب بود.مامان واقعا عصبانی بود و این رو از لحن حرف زدنش میشد بفهمی.
 
موضوع نویسنده

Marzi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
43
348
مدال‌ها
1
۲۹
-دیدم خیلی وضعیت خرابه!باشه مامان جون.
-روژان،تا فردا شب نیومدی تهران خودت میدونی،چی در انتظارت هست.دختر تو الان یه هفتس جواب تلفن نمیدی،نمیگی مامانم،بابام‌،نگران حال من میشن!
-بله مامان ببخشید.من اشتهباه کردم.جرأت نداشتم حاضر جوابی کنم بهش.خیلی تند،سخت،و خشن صحبت می‌کرد.البته حقم داشت.مامان این وسط چیکاره بود که بخواد قربانی رفتار من و امیر بشه.آروم گفتم:
-مامانی؟
-جون مامانی؟
-امیر رفت؟
-آره برگشتن.البته گفت ترکیه کار داریم،یه چند روز میمونیم و بعد میریم.ولی خیلی داغون بود و عصبی روڗان.همش می‌گفت مگه دستم به روژان نرسه!
-وا!چیکار به من داره مامان؟!آقا اومده اینجا،نامزدشو نشان بده.چه ربطی به من داره!
-روژان!امیر اومد خونه ما گفت بهت بگیم،که امیر گفت:بر می‌گردم و خواسته‌هام رو بهش میگم.بعد هم گفت:....
مامان مکثی کرد.مامان بگو چی گفت.
-گفت:من خاطر روژان رو میخوام بخاطرش بر می‌گردم.
قلبم داشت از جاش در میومد!یادم رفته بود نفس بکشم،یک لحظه رفتم تو ابرهای آسمان.
-الو؟!روڗان؟
-الو مامان!خوب!خوب.یه چیزی گفته برا خودش.آخه مامان جلو نامزدش این حرف رو زد؟!
-نه!نامزدش که جدا برگشت کانادا،مثل اینکه بحث داشتن.ولی روڗان مامان.....!
-بله مامان؟!
-هیچی.بیا خونه.
صدای مامان ملایم‌تر شده بود.انگار دلش واقعا تنگ شده بود.این مشکلات هم که پیش اومده بود دلش می‌خواست که پیشش باشم.مامان؟
-بله؟
مامان چی می‌خواستی بگی؟
-هیچی.حالا بیا خونه میگم.حرف می‌زنیم.
باشه مامان.میام.مواظب خودت باش خداحافظ.
-تو هم مراقب باش.خدانگهدار.
 
موضوع نویسنده

Marzi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
43
348
مدال‌ها
1
۳۰
گوشی رو قطع کردم.نیشم باز شد.وای امیر جلوی مامان اینا گفته که به من فکر می‌کنه.خیلی ذوق زده بودم.داشتم اتاق را رو بررسی می‌کردم که چشمم خورد به کشو کمد!یه عکس داخلش بود!به سمت کشو رفتم و عکس رو از داخل کشو برداشتم،چی می‌دیدم!عکس چهار سال پیش تو کویر با بچه ها بودیم.من یه عکس از الهام درخواست کردم که ازم بگیره.همون عکس بود.روسری‌أم را باز کرده بودم و توی هوا می‌رقصید،موهایی که ریخته بود یه‌طرف صورتم و لبخند دندان‌نمایی که برلبم داشتم!این عکس!اینجا‌،توکشوی ویلای شهداد چیکار می‌کرد!ما تاحالا اینجا نیومدیم بمونیم بیشتر برای جشن‌ها میومدیم،چه معنی داره!که شهداد بخواد عکس ازمن چاپ کنه و نگه داره! اونم تکی! چه معنی می‌داد.پس برای همین شهداد می‌خواست که سر این کشو نیام.ما باهم و در گوشی هم عکس خیلی از هم داشتیم،اما!اینکه این عکس اینجا،و چاپ شده برام عجیب بود.یادم همون روز هم شهداد خیلی نگاه خاصی به من داشت.دلم نمی‌خواست حسی بین من و شهداد باشه.صدای پاهاش رو شنیدم که به سمت اتاق می‌آمد.سریع عکس رو سر جاش گذاشتم. و به سمت در رفتم،که یکدفعه به هم برخورد کردیم،کامل توی بغلش غرق شدم.
-بیا ببینم!پیتزا خوشمزه بود!شکمو!
روژان بیا اینجا!می‌خوام یه چیزی بگم.
دست منو با خودش می‌کشوند طرف کمد لباس.من هنوز گیج بودم،دنبالش کشیده شدم.در کمد رو باز کردو کمد لباس‌هاش رو نشان من داد.برگشتم طرفم گفت:
کدوم لباس رو می‌پسندی؟می‌خوام به سلیقه‌ی تو لباس بپوشم،امشب یه دوستام دعوت کرده بریم واسه افتتاح کافه‌أش.منم برای تو یه کت و شلوار سفارش دادم حالا دیگه پیک میاره!
-داشتم گوش می‌دادم،نگاهش می‌کردم،ذهنم پیش چشمای خوشگلش بود،پیش دوست داشتن امیر،من،اینجا،تنها با شهداد!
-که یکدفعه،از رو زمین بلند شدم روی تخت پرت شدم.جیغی کشیدم،که باعث خنده شهداد شد.
-روژان،چرا اینجوری نگاه من می‌کنی؟نگاهت برام خاص.اینجوری نگاه من نکن.
به طرفم اومد و لب تخت نشست.دست کشید بین موهام.چشمام رو بستم نفس عمیقی کشیدم.با انگشتاش ظریف صورتم رو نوازش می‌کرد.قلقلکم شد.صورتم رو تکون دادم که صورت رو به گوشم نزدیک کرد.
-روڗان.نکن.دلبر زیبا.لعنتی!
سریع بلند شد و از اتاق رفت بیرون. این چش شد!من چم شد!وای نکنه عاشقم شده!بلند شدم نشستم،دست کشیدم رو جای انگشتاش چه حس خوبی بود!إی کاش عاشقم نشده باشی شهداد!تو که می‌دونی من دلم گیره کیه.حالم خراب بود. خراب‌تر شد
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین