جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [نور عشق] اثر «Marzi کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Marzi با نام [نور عشق] اثر «Marzi کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,057 بازدید, 40 پاسخ و 19 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نور عشق] اثر «Marzi کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Marzi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Marzi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
43
348
مدال‌ها
1
۳۱
نگاهم رفت به سمت در که هنوز داشت بخاطر ضربه ای که بهش زده بود،تکان می‌خورد.
زانویم را جمع کردم توخودم و بادستام خودم را بغل کردم،خدایا،چند،چندم با خودم!
دیدم صدای گیتارش از اتاق کناری بلند شد،رفتم در اتاقش،در بسته بود!پشت در نشستم و تیکه دادم به دیوار و چشمانم را بستم و به تمام وجودم را به آهنگ گره کردم.
ترانه‌های خودش نبود!
توبامنی انگار،ارامش بی تکرار،در خواب من!
بیدار.هرشب باتو،بیدار،بیدار!
نه!ممکن نیست.چشم از تو بردارم.هر شب با تو بیدارم.تنها تورو دارم.
(رویای بی تکرار،زندوکیلی)
صداش بغض داشت!
اما!من امیر را می‌خواستم،از نوجوانی خودم رو توی بغل امیر،کنار امیر،بیداری،خواب!
چطور به ک.س دیگه فکرکنم؟!
صدای شهداد قطع شد.انگارگوشیش زنگ خورد!
گوشم را چسباندم به در که بشنوم با کی حرف می‌زنه.
البته از روی حس کنجکاوی!
-الو؟
-....
-چطوری عزیزم؟!اره قوربونت برم!
-یعنی با کیه؟!چقدر با مهربونی هم قوربونش میره ایش!
-نه!تو از کجا فهمیدی؟خانم!که من اینجام!
-هان؟خانم!
-الهی!قوربون ناز کردنت عزیزم.باشه شاید بیام!
-پس دختره!عزیزش هم که هست!می‌خواد بره ببینتش؟!
در باز شد و من با یه حالت خیلی زشت،گوشم به در بود.با باز شدن در جا خوردم!
-روڗان فال گوش وایساده بودی؟!
-هه!نه!
یه لبخندزشت تحویلش دادم! برگشتم که برم یعنی فرار کنم،دستم رو کشید و من مماس صورتش شدم،اونقدر نزدیک که رنگ چشماش به خوبی خودش رو نشون میداد.یادم رفته بود،نفس بکشم.زل زده بودم به چشمهای‌نازش و چشم بر نمی‌داشتم.
-روڗان؟!
صداش لطیف،مهربان،و خیلی آرام اسمم را روی لبش بود.نگاهش افتاد به لبهام،یخ کردم.تاحالا اینقدر بهش نزدیک نبودم.تاحالا این حس را بهش نداشتم.
دستش اومد طرف موهام و موهای رو صورتم را پس زد.انگشتاش وقتی روی صورتم کشیده شد.یه حالی شدم.نگاهش خیلی زیبا،مهربان و گیرا بود.
-
 
موضوع نویسنده

Marzi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
43
348
مدال‌ها
1
۳۲
سریع به خودم اومدم. برگشتم که برم تو اتاقم،دستم دوباره کشیده شد،ایندفعه اگر دستم رو سینش نزاشته بودم توی بدنش حل میشدم،اینقدر محکم که من را طرف خودش کشید.
-روڗان؟
لحنش بازم مهربون بود و دستش رفت داخل موهام و کمی مرتبشون کرد.من فقط چشم شده بودم که ببینم میخواد چیکار کنه،چی میخاد بگه!
صدام زوری و از ته گلوم که خودمم شک کردم اصلا صدایی شنید یا نه!گفتم:
-ها!و چشم دوختم به چشماش.
چشماش را ریز کرد و اومد جلوتر یکم سرم را کشید عقب اما محکم با دستاش زندانیم کرد.یه جورایی افتادم تو بغلش آرام در گوشم گفت:
-اینقدر فوضولی نکن!فهمیدی؟
-یه حالی شدم!هم یخ کردم هم گرمم شد.
من را زد کنار و از اتاق رفت بیرون.
مات‌ومبهوت بودم!دست کشیدم روی گوشم که صداش داشت مثل طبل توگوشم می‌پیچید.
من ساده فکر کردم حالا می‌خواد بگیره من را چیکار کنه!هم ترسیده بودم هم ‌میخواستم ببینم چیکار می‌کنه،هه!بهم گفت فوضول!اوف.
برگشت کردم و رفتم تو اتاقم.نشستم و لبم رو به دندان گرفتم با پاهام ضرب،فکری به سرم زد.بلند شدم آماده شدم،یه اسنپ گرفتم،ولی برای اینکه متوجه نشه،سریع حوله حمام رو پوشیدم و نشستم رو تخت‌و پشت به در.اگر شهداد اومد،شک نکنه.من باید سر از کار این آقا در بیارم!
طولی نکشید که در باز شد،بلد هم نیست در بزنه!
-روڗان؟من دارم میرم بیرون کار دارم،شب آماده باش بریم بیرون.
همینجور داشت می‌گفت؛خیلی یخ و انگار نه انگار که مشکلی نبوده و چیزی پیش نیومده،همیشه همینجور بود. گفتم:
-خوبه این اتاق در داره!چرا در نمی‌زنی؟! ولی اصلا از روی تخت تکان نخوردم.خدا،خدا می‌کردم نیاد روبه روم بایسته!
-شنیدی گفتم :آماده باشی!بعدشم این اتاق من هستش شما إشغال کردین.باید برای اتاق خودم باید اجازه بگیرم؟
در رو زد به هم رفت.
نفس عمیقی کشیدم.بخاطر شرایط جوابش را ندادم. بالاخره رفت و شنیدم که صدای ماشین از ویلاخارج شد.
 
موضوع نویسنده

Marzi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
43
348
مدال‌ها
1
۳۳
سریع مثل چی خودم رو گذاشتم بیرون. خداروشکر ماشین منتظرمونده بود.تازه ماشین شهداد از کوچه به خیابان اصلی پیچید.
-سلام آقااون ماشین مشکی که از کوچه رفت را دنبال کن.مرسی!
-راننده برگشت طرفم،یک پسر جوان بود!
-شوهرته؟
-آقا!حالا هرکی شما برودنبالش،گمش کنم کرایه‌ای دستت نمیدم،برو!
راننده پوفی کرد،گفت:
-خدایا امروز را بخیر بگذرون.خانم اگر شوهرته بگو،اگه هم دوست پسرته بازم بگو تا من بدونم،چقدر نزدیک شر هستم!
-اوناهاش،برو،برو یکم دیگه جلو گمش نکنی!نه آقا نهدوسته نه شوهر!
از تو آینه ماشین نگاهم کرد.گفت:
-پس چرادنبالش می‌کنی؟
-کلافم کرده بود.تلفن را گرفتم طرفش یه جورایی هول دادم توگردنش.گفتم:
-به تو چه!به تو چه! راهت را برو دیگه!
-إ!خانم چیکار می‌کنی!باشه باشه عصبی نشین.
دیگه هیچی نگفت.منم یکم جابه‌جا شدم و عینک دودی زدم و یه ماسک هم زدم که که چهره‌أم شناخته نشه.واقعامی‌ترسیدم که متوجه بشه دنبالشم. حوصله نداشتم باهاش بحث کنم.همان وقت کنار خیابان پارک کرد. یه پیاده‌رو طویل که کنارش،بزرگی دریا خودش را نمایان می‌کرد.
یکم عقب‌تر و اونطرف خیابان راننده پارک کرد،دید خوبی داشتم.روبه راننده گفتم:
-آفرین خوب جایی ایستادی!
برگشت طرفم
-خانم،من برای همین پرسیدم که ببینم تا چه حد باید پیش برم،از این ماجراها برام زیاد پیش میاد.الان هم یه دختر هم الان میاد سوار ماشین شوهرتون میشه و میرن کافی‌شاپ،خرید!حالا ببین.
-منم اومدم ببینم برای چی اومده اینجا.
-إی کاش زودتر بیاد،از کارو زندگی نیوفتم!
همان لحظه شهداد پیاده شد.
 
موضوع نویسنده

Marzi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
43
348
مدال‌ها
1
34
چه،خوشگل کرده بود!قدی متوسط داشت،لاغر و خوش پوش،با موهای موج دار تقریبا بلند.در کل پسر جذابی بود.اما خیلی شخصیت آرامی داشت.
پیاده شد و رفت طرف دریا و دستاش را کرد داخل جیبش.
-خانم؟
همونطوری که داشتم با چشمام شهداد را می‌خوردم گفتم:
-بله؟
-شما مطمئنی که این آقا قرار داره؟!خیلی که خونسرد اینجا ایستاده.انگار تاحالا دریا ندیده!
-آقا؟
-بله؟
-شما راننده هستین،پولت را می‌گیری‌.حتی گفتم زمانی که برای من وقت گذاشتین هم دوبرارش را میدم. پس لطفا ساکت بشینین ببینم میخواد چیکار کنه.إی بابا.
راننده سری تکان داد و با دستش زد روی لباش به این معنی که دیگه حرفی نمیزنم.
خیلی گذشت،دیگه داشتم ناامید میشدم،که دیدم یک دخترقد بلند و جذاب،پشت شهداد ایستاد و دستاش را گذاشت روی چشم‌های شهداد.شهداد به سرعت برگشت و از دیدنش گل از گلش شکفت.ته دلم حسودیم شد.
-خانم میتونم یه چیزی بگم؟
-اهوم.و سرم را تکان دادم،ولی چشم از شهداد و اون دختر برنمی‌داشتم.
-خانم،بالاخره پیداش شد،ماری نمیخای بکنی!
-چیکا باید بکنم؟!
-شما چرا با بقیه خانم‌ها فرق داری؟الان مگه نباید بری این مردو زن را بگیزی زیر باد کتک و از این چیزا.
خندیدم گفتم:
می‌تونی کمکم کنی؟!
با تعجب نگاهم کرد،گفت:
-کی؟من!چه کمکی؟!
خودم را کشیدم جلو گفتم:
ببین این گوشی را بگیر،برو و برام فیلم بگیر عکسم بگیر.
-خانم،من را تو دردسر ننداز لطفا.
-صدتومن اضافه میدم بهت لطفا!
پوفی کرد و با تردید گوشی را ازم گرفت و پیاده شد،سریع از شیشه ماشین گفت:
رمز گوشیت چیه!
بهش گفتم و نشستم به تماشا.
روبه روی دریا داخل پیاده‌رو یک نیمکت بود که دوتایی روش نشسته بودن،فاصله بینشون خیلی کم بود،انگار خیلی وقته هم‌دیگه را می‌شناسند.نگاهم افتاد به راننده!این چرا داشت از خودش عکس میگرفت!درست روبه‌روی شهداد بود.اما انگار داشت از خودش عکس میگرفت. و یکم ازشون دور شد و نشست لب سکو!
داشت با گوشی من یه‌کاری می‌کرد.خدایا!دیوونه چیکار ‌میکنه!
عصبی شدم از این که کاری نمی‌تونستم بکنم.
 
موضوع نویسنده

Marzi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
43
348
مدال‌ها
1
۳۵
نشستم و دستامو توی هم گره کردم.تا ببینم چه اتفاقی آخرش می‌افتد.
حدود بیست دقیقه‌ای طول کشید که دددم راننده دارهه میاد طرف ماشین.
وقتی که اومد سریع گوشی از دستش گرفتم.
چرا انقدر طول دادی؟چیکار میکردی؟
آقا شما قرار بود بری عکس از خودتون بگیری؟!یا از طرف؟
همینجوری که غرمیزدم گالری را باز کردم،فکم افتاد از زاویه‌های مختتلف عکس گرفته بود!حتی فیلم هم گرفته بود!
یه لبخند زشت بهش زدم که داشت چپ چپ نگام می‌کرد!
-خانم،فقط میدونم که خدا به شوهرتون رحم کنه!
سریع به طرفش برگشتم و گفتم:
-چرا اونوقت؟!
-هیچی،هیچی!اصلا اعصاب مصاب ندارین!بابا بزارین یکم مرد بیچاره آزاد باشه انقدر تو منگنه قرارش نده که بخواد با یه زن دیگه باشه!درد دلش را پیش یکی دیگه ببره!
-آقا چی میگی شما؟برای خودت!
زیر لب استغفراللهی گفت و نگاهش را به خیابان دوخت.
وای چه عکسایی گرفتی!دستت درد نکنه!
شهداد کنار دختری ظریف و ناز نشسته بود،داشت نگاهش میکرد و مثل همیشه لبخند کنار لبش داشت،چقدر عاشقانه نگاهش می‌کرد.یعنی باهم رابطه دارن!دختری ناز موهای مشکی و بلند زیاد تصویر دختر توی عکس مشخص نبود ولی معلوم بود که دختر نازی هست.
سریع فیلمی که گرفته شد را باز کردم،دختر برای شهداد ناز و عشوه می‌اومد اما عشوه‌هاش کنترل شده بود و حدش رو می‌دونست. فقط یک لحظه صداشون توی فیلم اومد که دختر می‌پفت:
-شهداد چرا بهم نشونش نمیدی؟
شهداد گفت:
-الان وقتش نیست!
حرفای دیگه هم نامفهوم بود. از یه جهت خوشحال بودم که شهداد حسی بهم نداره و من را واقعا به چشم یک دوست می‌بینه،اما از یه جهت به این دختر حسودیم شد که شهداد را داره!
شهداد،از همه لحاظ عالی بود.آرزوی هردختری بود!
صدای راننده من را از فکر بیرون اورد.
-خانم؟!
-بله!
--برم؟یا هنوز می‌خواین صبر کنین؟!
-نه،آقا حرکت کن.
ماشین استارت خورد و به طرف ویلا حرکت کردیم وقتی از جلوی ماشین شهداد رد شدیم،دیدم که روبه روی هم ایستادن و دستاشون در هم گره شده بود.
پس قضیه جدی بود! شهداد دوست داشت اما،چرا اعلام نکرده بود که با کسی در ارتباط هست!
بیخیال نگاه کردن به انها،سرم را به تکیه دادم به پنجره و چشمام را بستم.خدایا چرا من نسبت به شهداد حساس شدم،اولین قطره باران به شیشه ماشین خورد.اصلا حال دلم را نمیفهمیدم!قطره‌های باران بیشتر شد و شیشه‌ی ماشین را به ثانیه‌ای خیس کرد.حسم حسودی بود!خواستن شهداد بود!
خواستن!
نه!مگه من امیر را دوست ندارم؟!چرا باید شهداد و کارهاش برام مهم باشه؟!
گیجم،نمی‌دونم.
-ببخشید خانم؟!
چشمانم را باز کردم و سرم را از شیشه برداشتم،نای اینکه بگم بله هم نداشتم!
فهمید که حواسم بهش هست،ادامه داد؛
-خانم شاید فوضولی باشه!اما شما که دوسش دارین،چرا؟چرا!پیاده نشدین؟
چرا!نرفتین که شما را ببینه؟
-نمیدونم اقا خودمم از حسم مطمئن نیستم،تازه متوجه شدم که باکسی در ارتباط هست.
توی دلم گفتم انگار واقعا باور کردم که شوهرم هستش خودمم باورم شده!
-
 
موضوع نویسنده

Marzi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
43
348
مدال‌ها
1
۳۶ رسیدم به ویلا کرایه‌اش را حساب کردم.
-آقا تشکر مرسی.خدانگهدار.
در حین پیاده شدن گفت:
-خانم؟!اگر یه وقتی ماشین خواستین با خودم تماس بگیرین میام. اینم شمارم.
-باشه آقا.و شماره را از دستش گرفتم،پیاده شدم.
مگه دوره قاجار هستش که شمارش را نوشته رو یه تیکه کاغذ،میده به من! اوف!
در ورودی را باز کردم و وارد شدم،من اینجا چیکار می‌کردم!این ویلا،شمال،شهداد!
آهان شهداد هم که برای ما زیر زیری،داره یه کارایی می‌کنه،منو بگو چقدر به این شهداد اعتماد داشتم می‌گفتم؛این پسر پاستوریزه‌اس،بلد نیست دختر چیه!
حالا می‌بینم نه آب نبوده وگرنه شناگر ماهری هست.
رفتم طرف اتاقم وسایلم را جمع کردم،باید می‌رفتم تهران!
از تو کوله‌ام سررسید را برداشتم تا برنامه‌هام را چک بکنم همیشه این سررسید دنبالم بود،از اتاق اومدم بیرون و به سمت سالن رفتم یه چایی دم کردم و نسشتم و مشغول دفترم و برنامه‌هام شدم که دیدم شهداد در را باز کرد و اومد تو.
-إ!سلام اینجایی!
-سلام کجا باشم پس!
-روژان؟
همینطوری که سرم تو دفتر بود گفتم:
-هوم؟
-هوم چیه؟!
نشست کنارم با چایی که برای خودش ریخته بود،نگاهی به چاییش کردم اینقدر سنگین هم ریخته بود که فکر نکنم چیزی تو قوری مونده بود!
-شهداد یکم دیگه پررنگ‌تر میریختی کم‌رنگ!
نگاهی به چاییش کرد گفت:
-نه رنگش خوبه‌ چشمات تار میبینه!
-رو داریا!خوب برای منم میریختی؟
-خودت پاشو بری.
-بچه پرورو،بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه.
میگم روژان؟!
-کی میخوای برگردی؟!
 
موضوع نویسنده

Marzi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
43
348
مدال‌ها
1
۳۷ برگشتم طرفش،حواسم به فاصلمون نبود چقدر بهم نزدیک بودیم!گفتم:
-چیشده که زود میخوای برگردی؟!
چشمام بین تک تک صورتش می‌چرخید!چه تک تک اجزای صورتش قشنگه!
-روژان!
-هان؟چرا داد میزنی؟!
-داد میزنم؟یک ساعت دارم برات توضیح میدم!
بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم
-خوب حالا،برای چی گفتی میخوای برگردی؟!
قدم زنان با چایی توی دستش به سمت آشپزخونه اومد گفت:
-میگم می‌خوام با یکی آشنا بشی!چون گفتی برگردیم خواستم ببینم کی میتونی،که باهاش قرار بزارم!
همون موقعه آیفون ویلا به صدا در اومد.هردو با تعجب به هم نگاه کردیم.
شهداد:
منتظر کسی هستی؟
-نه!آخه من متنظر کی باشم!یه چی می‌گی‌ها!
با تردید به سمت آیفون رفت.
-بله؟
تعجبش بیشتر شد،
-تو اینجا چیکار داری؟
مشکوک شدم که کیه!به طرفش رفتم و با دست ازش پرسیدم کیه؟
شهداد مردد نگاهش به من بود که گفت:
-خیلی خوب بیا داخل.
و دگمه آیفون را فشار داد،به سمت در ورودی رفت.
منم به طرف در رفتم.دیدم که شهداد مانع اومدنش به داخل میشه!
همون دختری که سرقرار دیدم بود.اینجا چیکار داشت!
در را باز کردم که همزمان شد با چشم شدن من و اون دختر!تا چشمش به من افتاد.
 
موضوع نویسنده

Marzi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
43
348
مدال‌ها
1
۳۸ تا نگاهش به من افتاد بایه لبخند به طرفم اومد.
- سلام!
سلام! دستش را به طرفم دراز کرد همزمان گفت:
لیلا! لیلا حق شناس هستم.
با اشتیاق دستش را دست گرفتم و به آرامی فشار دادم.با لبخند گفتم: منم روژانم. خیلی خوشبختم بفرمایید!بفرمایید داخل.
شهداد کنار در ایستاده بود وبا بی حوصلگی اومد جلو خواست چیزی بگه که لیلا گفت: شهداد خیلی از شما تعریف میکنه!
روی اولین مبل نشست. بی اختیار نگاهم به سمت شهداد کشیده شد که با چشمای گرد داشت نگاهش میکرد! سریع خودم رو جمع کردم و به طرف لیلا رفتم و روبه روش قرار گرفتم چیزی میل داری! که شهداد وسط حرفم اومد نه!
یعنی منظورم ای هست شما هم بشین براتون چایی میارم.
نمیدونم چرا شهداد انقدر هول کرده بود.
سریع لیلا خودش را به طرفم کشید و گفت: روژان جان؟
یه سوال دارم ارت؟!
نگاهم رو به دو چشمای زیباش دوختم و با سر که به این طرف وآن طرف به حرکت در اوردم یعنی اینکه بپرس!
- میگم که! شهداد رو چقدر میشناسی؟
-خوب چرا این سوال رو میپرسی/ من شهداد رو خیلی وقته میشناسم !
- نه خوب منظورم اینه که از حسی که بهت داره خبر داری؟!
چشمام گرد شد با تعجب پرسیدم:
- اصلا تو کی هستی؟! چه نسبتی با شهداد داری؟ برای چی باید بهت جواب بدم؟
خودش رو جمع کرد گفت: نه!نه منظوری نداشتم!
- چرا اتفاقا خیلی خوب هم منظور داری. وگرنه بلند نمیشدی بیای اینجا بخوای از من سوال بپرسی!
خودم رو عقب بردم و به مبل تیکه دادم.نفسم را باحرص بیرون دادم. سرم رو به طرف اشپزخونه برگردندم که همزمان با اومدن شهداد یکی شد.
-شهداد:
چه چایی خوش رنگ و لعابی برلی دو بانوی زیبا ریختم بخورین و کیف کنین.
سینی چایی را روی میز گذاشت و روبه روی ما نشست.
بدون مقدمه گفتم:
شهداد؟
-جونم؟
لیلا تو خودش جمع شد. از گوشه چشم حواسم بهش بود.
لیلا جون رو معرفی نمیکنی؟چه نسبتی با شما داره؟
لیلا وسط حرفم اومد گفتک
-عزیزم من اومدم یه سری به شهداد جون بزنم و الانم دیگه دیدمش الانم میرم!
با تندرویی و اخم زیاد سرم رو به طرفش برگردندم گفتمک
میری؟! کجا؟ حالا تشریف داشته باشین چه اومدنی؟ چه رفتنی؟ من واقعا گیج شدم چی رو شما از من مخفی میکنین؟
لیلا برای من یک فرد مبهم هستش.
شهدادچرا حرفی نمیزنی؟
این لیلا خانم که اینجا نشستن کیه؟
چرا باید بیاد تو ویلا و از من سوال کنن چه حسی به شهداد داری؟
خیلی عصبی بودم.شهداد یه چیزی مخفی میکرد! لیلا یه چیزی میگفت.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: سرین
موضوع نویسنده

Marzi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
43
348
مدال‌ها
1
پارت ۳۹ بلند شدم و به طرف اتاق های بالا حرکت کنم! همه چیز این دو نفر رازالود بود.
عصبی بودم که چرا شهداد از لیلا برای من نگفته بود! دلخور بودم.با کسی در رابطه بود اما!به من نگفته بود.
اما۱چرا باید برام مهم باشه!
-شهداد:
روژان! وایسا این لوس بازیا چیه؟ بیا تا لیلا رو معرفی کنم! ببخشید من مقصرم باید زودتر از این ها بهت میگفتم.
پام روی اولین پله بود.ایستادم و به طرفش برگشتم.
دیگه لیلا تشریف اوردن خودشون رو معرفی کردن.
لازمه بیشتر از یک معرفی بدونم بگو بایستم وگرنه میخام برم وسایلم رو جمع کنم!
لیلا کیفش رو از روی گوشه مبل چنگ زد و گفت:
خیلی خوب من برم دیگه شهداد! سفرت بی خطر
.به طرف در رفت که شهداد با خیزی که به سمت در برداشت.
الان بود دوتایی با سر برن تو شیشه در!
ناخودآگاه باصدای بلندی گفتم:
-شهداد!
اما به من توجهی نداشت.
کجا خانم میخوای بری؟ بیا بیا باید وایسی بشنوی و توضیح بدی!
شهداد خیلی عصبی بود.
-لیلا
ولم کن!دستم درد گرفت.
شهداد خیلی محکم دستش را گرفته بود و به سمت مبل برد.
-شهداد ولش کن چرا دیوانه بازی در میاری؟ باشه توضیح میده! تو برو بیرون من خودم باهاش حرف میزنم.
شهداد نفس عصبی کشید و در را باز کرد و رفت بیرون. به رفتنش نگاه کردم! روبه لیلا گفتم:
این چرا زد به سرش؟بالبخند طرفش رفتم کنارش جا گرفتم.
لیلا جون؟
با چشمای اشکیش نگام کرد! دلم ریخت. آروم لب زدم قضیه چیه؟
من اولین بار هستش که شما رو دارم میبینم واصلا تاحالا شهداد از شما برای من چیزی نگفته؟
از طرفدار.یا هوادارهای شهداد هستی؟!
-لیلا:
من و شهداد از کوچکی باهم بودیم.پدرهای ما دوستای صمیمی بودن.
خوب؟
-لیلا:
هیچی، از کوچکی باهم بودیم وبا هم بزرگ شدیم شهداد رفت تو کار موسیقی منم شدم شاعر ونویسنده.
یه روزی از اون روزا که باهم به تفریح رفته بودیم شهداد از من خواست که ترانه برای ملودی هاش بگم
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: سرین
موضوع نویسنده

Marzi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
43
348
مدال‌ها
1
پارت ۳۹ بلند شدم و به طرف اتاق های بالا حرکت کنم! همه چیز این دو نفر رازالود بود.
عصبی بودم که چرا شهداد از لیلا برای من نگفته بود! دلخور بودم.با کسی در رابطه بود اما!به من نگفته بود.
اما۱چرا باید برام مهم باشه!
-شهداد:
روژان! وایسا این لوس بازیا چیه؟ بیا تا لیلا رو معرفی کنم! ببخشید من مقصرم باید زودتر از این ها بهت میگفتم.
پام روی اولین پله بود.ایستادم و به طرفش برگشتم.
دیگه لیلا تشریف اوردن خودشون رو معرفی کردن.
لازمه بیشتر از یک معرفی بدونم بگو بایستم وگرنه میخام برم وسایلم رو جمع کنم!
لیلا کیفش رو از روی گوشه مبل چنگ زد و گفت:
خیلی خوب من برم دیگه شهداد! سفرت بی خطر
.به طرف در رفت که شهداد با خیزی که به سمت در برداشت.
الان بود دوتایی با سر برن تو شیشه در!
ناخودآگاه باصدای بلندی گفتم:
-شهداد!
اما به من توجهی نداشت.
کجا خانم میخوای بری؟ بیا بیا باید وایسی بشنوی و توضیح بدی!
شهداد خیلی عصبی بود.
-لیلا
ولم کن!دستم درد گرفت.
شهداد خیلی محکم دستش را گرفته بود و به سمت مبل برد.
-شهداد ولش کن چرا دیوانه بازی در میاری؟ باشه توضیح میده! تو برو بیرون من خودم باهاش حرف میزنم.
شهداد نفس عصبی کشید و در را باز کرد و رفت بیرون. به رفتنش نگاه کردم! روبه لیلا گفتم:
این چرا زد به سرش؟بالبخند طرفش رفتم کنارش جا گرفتم.
لیلا جون؟
با چشمای اشکیش نگام کرد! دلم ریخت. آروم لب زدم قضیه چیه؟
من اولین بار هستش که شما رو دارم میبینم واصلا تاحالا شهداد از شما برای من چیزی نگفته؟
از طرفدار.یا هوادارهای شهداد هستی؟!
-لیلا:
من و شهداد از کوچکی باهم بودیم.پدرهای ما دوستای صمیمی بودن.
خوب؟
-لیلا:
هیچی، از کوچکی باهم بودیم وبا هم بزرگ شدیم شهداد رفت تو کار موسیقی منم شدم شاعر ونویسنده.
یه روزی از اون روزا که باهم به تفریح رفته بودیم شهداد از من خواست که ترانه برای ملودی هاش بگم
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: سرین
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین