جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [نور عشق] اثر «Marzi کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Marzi با نام [نور عشق] اثر «Marzi کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,901 بازدید, 40 پاسخ و 19 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نور عشق] اثر «Marzi کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Marzi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Marzi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
43
348
مدال‌ها
1
رفتم سراغ چمدونم. خوب اینکه آماده بود. بلیط و وسایل رو برداشتم، آماده کردم گذاشتم توی کیف، نشستم پشت میز آرایش، نگاه کردم توی آینه، چشمام بادامی درشت بود، مژه‌های بلند، دماغ کوچولویی که خدادادی کوچیک بود، لب‌های کوچک و معمولی،
درکل همه بهم گفتن خیلی خوشگل و زیبایی. قدمم متوسط و کمری باریک روی هم رفته خوب بودم، تک دختر خانواده پدرم کارمند بازنشسته و مادرم هم خانه‌دار بود. چند سالی میشد که برادر بزرگم برای کار رفته بود آلمان، همین‌طور اصرار دارد که ما هم بریم.
اما من دوست نداشتم بیرون از ایران زندگی کنم برادر کوچکم که تازه سرباز بود و کردستان خدمت می‌کرد. یک سال دیگه داشت. من هم دانشگاه اصفهان درس خوندم و همون دوره لیسانس به اصفهان علاقه‌مند شدم تا فوق لیسانس رشته روانشناسی بالینی همینجا اصفهان درس خوندم و به کمک خانواده وارد ساخت و ساز شدم.
در کنارش یک مرکز مشاوره زدم و مشغول به کار شدم. زندگی خوبی داشتم، بابا اینا اصرار می‌کردند که برم تهران. اما من هم اصرار که آنها به اصفهان بیاند، اما، پدربزرگ و مادربزرگم را بهونه کرده بودند و راضی نبودن که از تهران تکان بخورند. وقتی پدرم دید توی کار موفقم و مستقل، حرفی نداشت و راضی شده بود که تنهایی زندگی کنم. آرایش ابرو هم تموم شد. خوب، عجب چیزی شد.برای خودم یه بوس فرستادم. بلند شدم مانتو چهارخونه کوتاهم پوشیدم با کفش‌های صندل که روی پا بند نازک می‌خورد و شلوار جین مشکی خوب مثل دختربچه‌ها شدم.
ساعت هفت و نیم چمدان به دست اومدم پایین توی سالن نشستم.
- همدم خانم؟مش رحیم صدا بزن که بریم. خوب دیگه جای سفارشی نداره مواظب همه چیز باشین، اگه جایی خواستین برین، خبر بدید.
همون خانم: چشم حتماً، جایی نمی‌ریم خواستم برم باهاتون هماهنگ می‌کنم.
- باشه موردی نداره.
مش رحیم: خانم حاضرید؟
- بریم.
چمدون رو برداشت.گونه همدم خانم بوس کردم و پشت سر مش رحیم راه افتادم. خوب خداروشکر تاخیری توی پرواز نبود. سه چهار ساعت الافی و خستگی، نشستم تو تاکسی دم فرودگاه تهران، ساعت۱۲:۳۰ بود. آدرس خانه را به راننده دادم و سرم رو به عقب بردم و تکیه دادم،چشمام بستم. امیر خیلی نامردی که از من سراغ نگرفتی‌. میام بهت میگم، میکشمت. حساب کردم و پیاده شدم آخ! که دلم تنگ شده بود، فداشون بشم که اینقدر مامان،بابام ماهن. مطمئن بودم که بیدارن، تا من برسم. اما بازم با خودم گفتم:
- شاید خواب باشن.
کلید و در آوردم و در و باز کردم. مامانم اینا به خاطر اینکه تنها بودن از خانه بزرگ خوششون نمی‌اومد، توی یک آپارتمان زندگی می‌کردند وارد لابی شدم، به سمت آسانسور رفتم، طبقه واحدمون رو زدم. آسانسور ایستاد و من پیاده شدم. کلید انداختم رو در رو باز کردم. تمام چراغ ها روشن بود. بلند سلام کردم. که مامانم از تو اتاق جیغ فرابنفش کشید. بابا از توی دستشویی پرید بیرون، با تعجب به من نگاه می‌کرد. سریع رفتم تو در رو بستم. آروم شروع کردم به خندیدن.
بابا: دختر، تو آدم بشو نیستی؟ این چه وضع وارد شدنه؟
مامان: مامان فدات بشم، چراغ خونه، صفای خونه، بیا داخل مامان منو گرفت، تو بغلش، محکم از پشت سر زد تو سرم.که یعنی چه جور وارد شدنه. خلاصه که لباسامو عوض کردم و رفتم پیششون خستگی از چشماشون می‌بارید. اما به احترام به من نشسته بودند. بعد ازکلی حرف زدن قصد کردیم بریم بخوابیم.
- مامان اتاق من سرجاشه؟
مامان: حتی وسایل‌هایی که آخرین بار پخش کردی هم جمع نکردم. مهم تر از اون اصلا گردگیری هم نکردم‌
- ممنون مامان جان که این کار رو نکردی.
شب بخیر گفتم و رفتم. اخی!نازی‌، هنوزم عروسک‌ها به دیوار وصل بودن. تخت یک نفره صورتی رنگ، چقدر زود گذشت‌. با خستگی زیاد افتادم رو تختم. چیزی به ثانیه نکشیده بود، که خوابم برد. صبح با صدای ظرف شستن مامان و صدای تلویزیون بابا، از خواب پا شدم‌. خیلی وقت بود، که به کسی غر نزده بودم. اصفهان،برای خودم خانمی می‌کردم‌. باهمون قیافه آشفته و شلخته، بلند شدم، بیرون رفتم. سلام کردم. بابا پای تلویزیون نشسته بود و سرش تو گوشی‌ بود‌.
- خوب پدرمن، تلویزیون را کم کن، همین خبر را تو گوشیت داری می‌خونی.
بابا: باز تو اومدی؟دوباره غر می‌زنی تو این خونه یه اخبار را به ما نمی‌بینید دختر؟ اونجا هم همین‌طوری کار می‌کنی؟ کی میری دانشگاه؟ استادی؟ نه تو اسم خودتو گذاشتی دکتر؟
خندم گرفته بود. راست می‌گفت من هر وقت میومدم تهران تمام برنامه خودم رو می‌ذاشتم اصفهان. اینجا می‌شدم دختر خونه، بیکار، علاف... بازیگوش.. اما اصفهان خیر.
صبحا با صدای گوشی زوری، هفت بیدار می‌شدم، تا به کارهام برسم. رفتم آشپزخونه مامانم داشت با ظرف‌ها کشتی می‌گرفت.
- صبح بخیر مامان، چه خبره این‌قدر سروصدا می‌کنین؟
مامان یه لبخند زشتی بهم تحویل داد.
مامان: می‌خواستم بیدار بشی مامان.
- مامان مارو باش، خوب حالا که بیدار شدم. آروم‌تر به ظرف‌های خودت رحم کن.
رفتم دستشویی، چقدر خونه بابا آرامش داره. اگه یه روزی که با امیر ازدواج کردم راضیش می‌کنم که پیش بابا اینا زندگی کنیم، اصفهان قبول می‌کنه یه چشمک برای خودم توی آینه زدم.
وای دیوونه شدم، من با خودم حرف می‌زنم؟ برای خودم عشوه میام، اومدم بیرون رفتم،رفتم سر میز صبحانه، که صبحانه بخورم.
- پس وسیله صبحانه کو؟!
مامان: آخه ساعت یک؟ کی صبحانه می‌خوره؟ پاشو کمک کن امشب عمو و زن عموت اینارو گفتم بیان اینجا، الان یک هفته است که می‌خوام‌ بگم بهشون، گفتم حالا خودت م‌یفهمی امیر اومده، پیدات میشه که این طرفا.
داشتم نون خالی می‌خوردم، که توی گلوم گیر کرد. امشب! چشمام گرد شد، اندازه توپ این از کجا می‌دونست که من خبر دارم امیر اومده؟
- مامان من گشنمه.
تخم مرغ آماده شده رو گذاشت جلوم‌، بهش لبخند زدم شروع کردم به خوردن تموم که شد. پاشدم یه چایی برای خودم ریختم. به طرف تلویزیون رفتم، - مامان دستت درد نکنه.
مامان: دستت درد نکنه چیه؟ بدو میز و جمع کن. بیا کمک من سالاد درست کن.زود باش.
- باشه بذار چایی بخورم میام.
نشستم کنار بابا،محکم زدم تو کمرش.
- چاکر بابای خودم هستم.
یک دفعه به جلو پرت شد، عینکش روبه جلو پرتاب شد. خندیدم، عینکش را آروم هدایت کردم رو به بالا.
بابا: دختر شیطون دیشب راحت خوابیدی؟
- آره خوب بود. مگه میشه توی خونه پدر آدم آرامش نداشته باشه، قربونت برم؟
مامان با سینی چای وارد سالن شد. غر‌غر کنان.
مامان: چرا برای من و بابات چای نریختی؟ خسته شدم، بقیه کار را با تو دختر، سالاد..،دسر..،شیرینی..،با تو‌.
- من دیگه طرف آشپزخانه پیدام نمی‌شه.
با این‌که اصلاً دلم نمی‌خواست کار کنم،ناچارٱ قبول کردم‌ لیوان خالی رو گرفتم و رفتم سمت آشپزخونه‌
- خوب، اینم از سالاد،سس خوشمزه... اینم از ژله بستنی... و فقط مونده شیرینی.
حوصله نداشتم برای همین یک کیک عصرانه درست کردم.رفتم ولو شدم روی مبل.
- وای مامان خسته شدم.
مامان: عزیزم من ساعت ۷ پاشدم و جارو کردم، گردگیری کردم، غذا درست کردم، حالا کارهای سبک سفره رو درست کردی، خسته شدی؟ پاشو، جمع کن برو یه دوش بگیر. خیلی ذوق زده بودم، امشب می‌خواستم به امیر بگم که دوستش دارم و به چشم یه پسر عمو نمی‌بینمش. خیلی هیجان داشتم. یه جورایی داشتم خودم ازش خواستگاری می‌کردم. یه دوش گرفتم،اومدم بیرون.
موهای فر خدادادیم یه چند باری رنگ کرده بودم. و رنگ‌های متفاوتی روی موهام بود. زشت نشده بود. خرمایی، مشکی، طلایی، چون خورد خورده بود موهام ترکیبش قشنگ شده بود. ارایش ملایمی کردم. شومیزم که رنگش نخودی، آستین حریر با یک شلوار پارچه‌ای مشکی تا بالای کمر میومد و کمرم و باریک می‌کرد‌. یه نگاه توی آینه به خودم انداختم، یه کاری کردم که امیر کش بشم. خدایا به امیدتو... نیم ساعتی بود که عمواینا آمده بودند. ولی من هنوز از اتاق بیرون نرفته بودم. در و باز کردم و از اتاق رفتم بیرون. اتاق من جوری بود که پشت به من نشسته بودند. زن عمو و امیر نشسته بودند. آروم قدم برداشتم پشت سرشون، به‌به، خانواده عزیز افشار، حالتون چطوره؟ با صدای شاداب و بلند حرف می‌زدم. عمو بلند شد. اومد طرفم.
عمو: دختر من، عسل من.
منو بغل کرد.حسابی خودش را به من چسبوند وای، خدا له شدم. زن عمو هم اومد،منو بوسید.
زنعمو‌: عزیزدلم، دخترم هر دفعه که می‌بینمت از دفعه قبل، خوشگل‌تر و خانم‌تر میشی. ماشالا گلم.
- خوبی زن عمو جان؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Marzi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
43
348
مدال‌ها
1
- به‌به آقای دکتر افشار هم اینجان چطوری آقا امیر؟
مثل پسرای کوچه بازاری دستم بالا بردم و محکم کف‌دستش کوبیدم. با عشق بغلش پریدم بوی عطر خوش بوش دماغم پر کرد. آروم در گوشم گفت:
- سلام خانوم کوچولو! چطوری؟ خیلی دلتنگت بودم! مثل قالی سلیمان می‌مونی هرچی دیر به دیر می‌بینمت بهتر میشی خوشگل، جذاب، تودل برو.
محکم تو بازوش زدم گفتم:
- خیلی دلم برات تنگ شده بود، خوشحالم که می‌بینمت، چرا دیگه جواب مسیج،زنگ... نمی‌دی؟ نامرد.
امیر: راستش خیلی گیر بودم! بیخیال حالا که اینجام.
خندیدم گفتم:
- امشب یه خوابایی برات دیدم بعد از شام همش رو بهت میگم.
لبخند روژان‌کشی بهش زدم گفت:
- در خدمتم سرکار خانم.
برای احترام به حرفش دوطرفه شونه‌هاش گرفتم کشیدمش تو بغلم و فشارش دادم، واقعا از برادر هم بهم نزدیکتر بود. رو کردم طرف زن عمو گفتم:
- حالتون چطوره؟ خوبین؟ پا دردتون بهتره؟
زن عمو: خیلی دلم هوای تو کرده بود دخترم.
یک دفعه در دستشویی باز شد.
یک دختر خانم که کاملا مشخص بود خارجی بیرون اومد. این کیه؟ آخه امیر که تک فرزند بود دخترعمو... ناتنی؟ مامانم اینا نکنه کسی به جای من به فرزندی قبول کردن؟ داشتم نگاش می‌کردم که مامان از جاش بلند شد و تعارف کرد گفت:
- عزیزم بشین پیش مامان.
اشاره به زن عمو کرد. مامان... خیلی سوال تو مغزم داشت رژه می‌رفت. فقط به همین یکی اکتفا کردم گفتم:
- معرفی نمی‌کنین؟
چقدر از اعضای خونه بی‌خبرم. امیر بلند شد و دست اون دختر رو گرفت من هم طبق عادت بلند شدم، روبروی هم قرار گرفتیم امیر هم کنارمون.
- روژان جون معرفی می‌کنم نامزدم جولیا و دورگه هستش پدرش ایرانی و مادرش کانادایی، ادبیات خونده، مسلط به زبان فارسی هست.
جولیا با روی باز دستشو جلوی من آورد و با لهجه خارجی سلام کرد. من مات بودم! یعنی انقدر (انقدر)شوکه شده بودم یادم رفته آب دهنم رو قورت بدم! نفسم بند اومده بود. این گفت نامزد... وای! خدا داشتم هوا کم می‌آوردم همین‌طور صدا کم شد، چشم جولیا به من و چشم من دست دراز شده جولیا! منتظر دست من بود، خیلی به خودم فشار آوردم عادی رفتار کنم خیلی سرد دستم رو توی دست‌های ظریفش گذاشتم. با یه ببخشید به سمت آشپزخونه رفتم، خوش‌بختانه قسمتی از آشپزخانه اصلاً تو دید نبود. نمی‌دونم دویدم، راه رفتم... خودم توی آشپزخونه انداختم شیرآب را باز کردم. دستم را گذاشتم دو طرف سینک و سرم را پایین آوردم... سعی کردم نفس بکشم. وای خدای من نامزد، نامزدت؟ کی این نامزد کرده بودچرا هیچ کسی به من چیزی نگفته بود؟ بدنم شروع کرده و به لرزیدن، که دست مردانه روی شونه‌هام حس کردم. هر کسی می‌خواد باشه دستمو سریع بالا آوردم گفتم:
- دست به من نزن! برو بیرون لطفاً.
امیر بود، دستشو سریع برداشت.
امیر: روژان صبر کن برات توضیح بدم.
- هیچی نگو برو بیرون! مبارکه... .
با هر نفس کشیدن بیشتر احساس خفگی می‌کردم.
- برو بیرون! مبارکت باشه. میگم برو بیرون‌، حالم خوب نیست.
امیر: روژان بهت توضیح میدم.
برگشتم طرفش الان دیگه چشمای گریونم را واضح می‌دید با صدای خفه ای داد زدم:
- برو بیرون، نامزد کردن تو چه ربطی به من داره؟ که بخوای برای من توضیح بدی؟
دوباره تو حالت قبل برگشتم با حرکت سریع از پشتم رفت و شونه‌های من شروع کرد به لرزیدن، اجازه دادم بدون صدا اشک‌هایم جاری بشه. رویاهام تباه شده بود... خواستن من چی؟ دوباره دست گرمی روی شونم قرار گرفت. به عقب برگشتم دیدم زن عمو بود. اونم اشک تو چشم‌هاش جمع شده بود. پس الان حال من رو فهمیده بودن. سرم رو زیر انداختم. خواستم برم، که مامان هم دم در آشپزخونه بود.
زن عمو: من تو رو مثل دخترم دوست داشتم و دارم، خیلی دوست داشتم عروسم بشی، ولی... ولی... .
دیگه ادامه نداد. رفت بیرون. مامان تا اون موقع فقط نگاهم می‌کرد. اومد جلو گونم رو بوسید گفت:
- قربونت برم همه ناراحتیم، خودتو اذیت نکن.با
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Marzi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
43
348
مدال‌ها
1
مامان: من فکر کردم امیر بهت گفته!
خیلی خودمو کنترل کردم،فقط یک نه خشک و خالی از طرف من بود...هیچ ک.س نباید راز دلم رو بفهمه، محکم شدم... ‌
- مامان من فقط از این ناراحتم که چرا الان متوجه شدم(به روی خودم نیاوردم که چی‌شده و چه غوغایی توی دلم برپاست.) فقط برای این ناراحتم مامانم.
بدجوری مامان تعجب کرده بود با یه ببخشید گفتن خودم رو انداختم توی اتاقم. عکس توی قاب آویزونه دیوار نگاه کردم، منو امیر و داداشام، در حال گل بازی. دوباره داشت اشکم در میومد،بغض بدجور گلوم را درد آورده بود،خدایا چطوری خودم را نگه دارم!چند نفس عمیق کشیدم و پنجره رو باز کردم با نفس عمیق کشیدن حالم بهتر شد.اما فقط ظاهرم. روحیه‌ام داغون بود‌. من امیر و دوست داشتم، ولی، حتی یک درصد به من فکر نمی‌کرد
نفس عمیق کشیدم... به فتوحی زنگ زدم گفتم:
- برای همین امشب هر ساعتی که شده برام بلیط به اصفهان بگیر بیاره.
خودم رو مرتب کردم و رفتم بیرون،یه لبخند بی‌جونی به همه زدم و وارد آشپزخونه شدم. یک لیوان آب سرد خوردم، موقع برگشت از آشپزخونه امیر جلوی در ایستاده بود.
امیر: روژان، باید باهات حرف بزنم. می‌دونم از دستم ناراحتی... که چرا بهت نگفتم؟
خدایا! این فکر می‌کرد از اینکه به من نگفته ناراحتم؟ زهی خیال باطل، من احمق عاشقت بودم.
- نه ناراحت نیستم !امیر برام مهم نیست دیگه هم در موردش صحبت نکن.
قلبم داشت بدجوری از جاش میزد بیرون... راهم کشیدم و رفتم بیرون.
دیدم که عصبی دست توی موهاش کرد و پوف بلندی کشید. سفره را توی جمع خیلی آروم و با سکوت سنگینی، چیدیم... اما چه خوردنی، من که دندون نزاشته... قورت می‌دادم. بیشترشم با نوشابه پایین کردم.
امیر: روژان تو هیچ وقت وسط غذا نوشیدنی نمی‌خوردی؟
به دور از ادب بودکه جوابی ندم!
نگاه عمیقی بهش کردم قاشق را پایین آوردم گذاشتم توی بشقاب و دستام رو توی هم گره کردم.
- آقای دکتر همه در حال تغییر هستند، منم یکی از اون افراد تغییر پذیر‌. من خیلی تغییر کردم مطمئن باش‌.
سری تکون داد‌. مامان، بابا، زن عمو، عمو هم اصلاً حرفی نزدند‌.چه مهمونی شد، مهمونی را من خراب کردم‌
ناراحت بودم که تا یک ساعت دیگه دارم میرم.اما باید می‌رفتم. اینجا نمی‌تونستم خودم باشم. با هرسختی که بود سفره جمع شد و دوباره دور هم جمع شدیم. نشستم مبل روبروی عمو.
عمو: روژان عمو؟ خوب کی میای خونه ما؟
- حالا خوب شد، چی بگم.
مامان: خسروخان، حالا که امشب شما اینجا مهمونین‌.
عمو: دعوت فردا رو می‌گیرین؟
مامان فکر می‌کرد مثل دفعات قبل حداقل یک هفته وایمیسم.
- وای‌! مامان جون من یادم رفت بهتون بگم، این بنگاه که باهاش کار می‌کنم؟باهام تماس گرفتن برای یه خونه‌ها یه مشکلی ایجاد شده،باید برگردم. مریضم دارم، حالش خوب نیست، باید برگردم، چند بار خودکشی کرده سابقه داره. ببخشید من برم چمدونم رو ببندم.
از این ضایع‌تر نمی‌شد... دروغ گفتنم صدای مامان با بسته شدن در برام مبهم شد. در رو بستم...تکیه دادم به در
روژان، روژان، وقتش نیست گریه نکن‌، قوی باش. تا از این خونه بری بیرون، تند، تند بدون تا کردن لباس‌هام، وسایلم رو گذاشتم توی چمدون از اتاق اومدم بیرون.
مامان: بمون فردا صبحانه بخور بعد برو؟
- نمی‌شه صبح باید برم مطب.
زن عمو: روژان جان عزیزم حالا باید حتماً می‌رفتی؟ من حالتو می‌فهمم، منم ناراحتم، همین‌طور عموت لیاقت تو بیشتر از ایناست‌.
همه فهمیده بودند که برای چی فرار می کنم. همه رو بوس بارون کردم به جولیا که رسیدم اول گفتم:
- محل بهش نمی‌زارم، اما دیدم این دختر بی‌چاره چه تقصیری داره؟
بهش دست دادم...بغلش کردم....بوسیدمش.
- جولیا ببخشید،نتونستم پیشت باشم.
جولیا: اشکال نداره، ولی من دوست داشتم با شما هم کلام باشم. امیر از شما برای من زیاد گفت. خیلی دوست داشتم ببینمت، واقعا دختر رویایی هستی.
لبخند کمرنگی زدم،امیر از این حرف‌ها هم بلده بزنه. رسیدم به امیر...نگاش کردم...ولی!جلوی اشکامو نتونستم بگیرم!اشکام توی چشمام جمع شده بود و می‌لرزید برای پایین آمدن، چشمامو ریز کردم که شاید از ریختن اشک‌هام جلوگیری کنم....اما.
امیر: روژان گوش کن.
- امیرمن، من تو رو دوست داشتم بیشتر از یک پسرعمو دیگه این حس یک طرفه را تو قلبم می‌کشم. تو هم دیگه اصراری برای توضیح نداشته باش‌.
امیر مات و مبهوت، با دهن باز داشت نگاهم می‌کرد. از خونه رفتم بیرون در بسته شدتمام. تا حالا انقدر با دلخوری و ناراحتی از خونمون بیرون نیومده بودم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Marzi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
43
348
مدال‌ها
1
ساعت از یازده و نیم شب گذشته بود، من خونه رو ترک کرده بودم. عجب شبی شد، همه چیز خراب شده بود. توی فرودگاه روی صندلی انتظار نشسته بودم، که پرواز به مقصد اصفهان رو اعلام کردن، با بی‌حوصلگی بلند شدم. چمدونم رو کشیدم،رفتم شماره صندلی را پیدا کردم و نشستم،ذهنم عجیب خالی شده از همه چیز. دلم می‌خواد گریه کنم. نه، حس گریه هم ندارم.دلم می‌خواد فکر کنم، نه حوصله فکر کردن هم ندارم. حالم خوش نیست،انگاری برام هوا کم بود. کنارم، خانم میانسالی نشسته بود، دگرگونی حال منو دید، آروم دستشو گذاشت روی دستم،با همون لهجه شیرین اصفهانی گفت:
- چرا این قدر استرس داری، عزیزم؟ از هواپیما می‌ترسی؟
حوصله حرف زدن نداشتم، سرم رو تکون دادم گفتم:
- بله می‌ترسم.
تا شاید دست از سرم برداره‌، بنده خدا، دیگه چیزی نگفت. تکیه دادم صندلی، چشمام را بستم، نفس عمیق کشیدم. بی‌اختیار اشکم جاری شد.اهمیتی به ریزش اشک‌هام ندادم، تا برسم. با صدای مهماندار چشمانم را باز کردم، آماده پیاده شدن شدم.از خانم کنار دستم عذرخواهی کردم:
- خانوم اگر کنار من اذیت شدین معذرت می‌خوام.
خانم: نه عزیزم، چه اذیتی؟قربونتون برم.
لبخندی بهش زدم و بلند شدم، به سوی خروجی رفتم دستم را برای اولین تاکسی بالا کردم،که سریع جلوی پای من ترمز زد. سوار شدم. اوف، ساعت سه و نیم بود.حالا چطوری برم داخل خونه؟مش رحیم و همدم خانم بیدار نکنم. به آرامی و با احتیاط کامل که سروصدایی ایجاد نکنم وارد خونه شدم.انداختم و آرومی باز کردم.
خوب، به هر سختی بود، رسیدم به اتاقم. سریع لباسامو در آوردم، افتادم روتخت خواب. اینقدر استرس و تنش عصبی به اضافه راه خستم کرده بود‌. که سریع خوابم برد. یک دفعه با صدای جیغ بنفشی، که شنیدم مثل؛ برق گرفته‌ها نشستم. منم همراه کسی که جیغ میزد، جیغ می‌زدم‌کنترلم دست خودم نبود. دیدم همدم خانوم اومده توی اتاق، داره حنجره‌اش رو پاره می‌کنه‌ سریع خودم رو جمع کردم و گفتم:
- چته چرا جیغ می‌زنی؟ قلبم ریخت‌
با ترس گفت:
- خانم شما اینجا چی‌کار می‌کنی؟ مگر الان نباید تهران باشید؟شما،شما یک روز نیست،که رفتی!چرا انقدر زود برگشتی؟ چرا خبر ندادی؟
حال توضیح نداشتم،با لباس شلوار گشادی که تنم بود؛رفتم سمت دستشویی، دست و صورتم رو شستم. اومدم بیرون.
- همدم خانم، کسی متوجه اومدن من، نمی‌شه. الان هم میری بیرون، تا خودم بیام پایین. اجازه ورود به اتاق هم ندارید.
همدم خانم: آخه خانم چی‌شده؟
- بیرون لطفاً‌.
رفت و در رو بست. نشستم لب تخت، دستم رو گذاشتم روی زانو و دوباره زدم زیر گریه، خیلی ناراحت بودم، شکسته بودم، جلوی مامان، بابا، زن عمو، عمو
همه و همه، که از علاقه من به امیر خبر داشتن. اما؛ فقط امیرخبر نداشت!
چرا و هزارتا چرا‌هایی که توی مغزم بود. خزیدم زیر پتو، ما هر روز برای هم زنگ می‌زدیم دائم تماس تصویری داشتیم. اما؛ به من نگفته بود، نامزد کرده. چشمام سوختن، بازم اشک چشمام رو خیس کرده بود،حال بلند گریه کردن هم نداشتم. اصلاً حوصله‌ی عوض کردن لباس‌هام رو نداشتم، در و باز کردم و رفتم پایین،روی صندلی مخصوص خودم (راکی یا مادربزرگ) نشستم، ضبط روشن کردم و صدای آهنگ زیاد،حرصم را سر صندلی خالی می‌کردم، تند، تند تاب می‌دادم. چشمامو بستم. آهنگ شدت گریه‌هام رو بیشتر کرده بود. این ترانه واقعا حال دل من را توصیف می‌کرد. (ماکان بند. ناخدا)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Marzi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
43
348
مدال‌ها
1
کشتی بی‌جون؛ منم، که راه رو واسه تو ساختم.
به اینجای آهنگ که رسید، آه بلندی کشیدم.
واقعا من به خودم باختم. من شکسته شدم، وای که چقدر آهنگ حرف دل من بود. آروم یه ملافه روم کشیده شد، چشمامو باز کردم دیدم که همدم خانوم، ملافه رو آروم می‌ندازه روم.
همدم خانم:الهی من فدات بشم دخترم، چرااین‌طوری اشک می‌ریزی مادر؟
نشست پایین صندلی و دستش رو گذاشت روی زانوم شروع به نوازش کردن، کرد.
- آخه... ‌
همدم خانم: دخترم چی‌شد؟ تو؛ دختر شاد و پرانرژی رفتی، این‌طوری پژمرده برگشتی؟ چرا هیچی نمی‌گی؟
نتونستم تحمل کنم؛ ملافه رو پس زدم و از روی صندلی بلند شدم؛ وارد حیاط شدم. نشستم روی پله و دوباره سیل اشک بود؛ که راه افتاد، وقتی که ناراحت میشم نمی‌تونم حرف بزنم؛ فقط گریه می کنم. همدم خانم کنارم نشست و سرمو گرفت تو بغلش
همدم خانم: عزیز دل من، انقدر چشمای خوشگلت رو بارونی نکن! بگو چی‌شده؟ صدای تلفن‌خونه بلند شد.
نمی‌خواست حس ارامشی که توی بغلش داشتم رو خراب بکنه؛ امااز روی ناچار خودش رو ازم جدا کرد. وارد خانه شد؛ تلفن را جواب داد؛ از توی خونه با صدای مبهمی که می‌شنیدم؛ فهمیدم که مامانمه. مامان؛ بی‌چاره نگران شده بود. حق هم داشت.
همدم خانم: سلام خانوم حال شما خوبه؟
همدم خانم: اتفاقی برای روژان افتاده؟
صحبت‌های مبهمی رو که همدم خانم، با مامانم میزد؛ رو می‌شنیدم یک نفس عمیق کشیدم، سرم رو بالا گرفتم به آسمون نگاه کردم. همدم خانوم کنارم نشست، شروع به قربون صدقه رفتن من .متوجه شدم که همه ماجرا را فهمیده. حتی همدم خانم هم در جریان دوست داشتن من بود. من امیر رو دوستش دارم، خیلی برام سنگین بود، که جلوی همه این‌طوری ضایع بشم، فقط از طرف من علاقه باشه. امیر هیچ عکس العملی نشون نده خلاصه بعد از یک ربع دلداری دادن و نصیحت کردن، با همدم خانم وارد خونه شدیم.
- همدم خانم؟ لطف کن یه زنگ بزن به دکتر صرامی و حالات من رو توضیح بده، ببین چه قرصی تجویز می‌کنه.
خودم روپرت کردم روی مبل دو نفره، چشمامو بستم خیلی کمبود خواب داشتم؛ با استرس‌ها و تنش‌هایی که بهم وارد شده بود سریع خوابم برد.
همدم خانم: خانم؟
چشمام رو به آرامی باز کردم؛ همدم خانم رو کنارم نشسته دیدم.
همدم خانم: دکتر گفتند این قرص رو مصرف کنید.
خوردم؛ دوباره دراز کشیدم.
- همدم خانم؟
همون خانم: بله.
- بچه‌ها متوجه نشن که من برگشتم. حداقل تا یک هفته متوجه نشن.

***

یک هفته مثل باد برام گذشت!
هفته‌ای که گذشت؛ همش کارم شده بود یا تو تراس بشینم، یا توی حیاط.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Marzi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
43
348
مدال‌ها
1
خودم اشتباه کردم. از حق نگذریم الهام، شهداد؛ تماس‌ها‌یی که به خونه و موبایل داشتن؛ تلفن گویا نداشت.
امیر هم، اجازه نمی‌داد گوشی استراحت کنه. جواب منم به تماس‌هاش؛ بوق ممتد گوشی بود.
***
امروز یه روز جدیده. با خودم گفتم؛ برای کی خودت رو داغون می‌کنی؟ به خودت بدی می‌کنی؟ امیر اگه تو براش مهم بودی، زودتر از اینا بهت نگاه می‌کرد نه این که تورو اصلا حساب نکنه. من چطور روانشناسی بودم؛ که خودم را نمی‌تونستم درمان کنم؟ دوش گرفتم‌. موهام رو با ژل یکی کردم. گذاشتم خودشون فر بشن. یه شومیز آستین سه ربع پوشیدم؛ شلوار جین؛ از اتاق اومدم بیرون.
- سلام،سلام!همدم خانم چطوره حال و احوالتون؟
همدم خانم لبخندی خسته زد و گفت:
- خداراشکرصدای خانم دوباره توی خونه پیچید. سلام عزیزم!سلام دخترم بیا بشین صبحانه برات بیارم. ولی قبلش بزار یه اسفند دود بکنم برات!
- دست شما درد نکنه. مش رحیم کجاست؟
اومد صبحانه خورد؛گفت:
- ماشین رو ببرم کارواش.
بعد از اینکه صبحانه‌ام تمام شد؛گوشی را برداشتم یه زنگ به خونه زدم.
دو هفته‌ای میشه باهاشون صحبت نکردم.
مامان: الو؟خوبی؟مامان!فدات بشم الهی.
- مامان.
مامان: قربونت بشم بمی‌رم برای دلت.
محکم گفتم:
- مامان بسه گریه برای چی می‌کنی؟ بابا چطوره؟
مامان: بابا هم خوبه کارش شده رفتن تو پارک، وقتی هم برمی‌گرده از بس سیگار کشیده تمام لباس‌هاش بو گرفته.
- مامان من که فراموش کردم شما هم اگه منو دوست دارین، قضیه اون شب رو فراموش کنین. مامان حواست به خودت باشه مراقب باش، به بابا هم سلام برسون من یکم کار دارم برم به کارام برسم. تابستون نزدیکه! پیش من بیاین.
مامان: خداحافظ عزیزم. مراقب باشه باشه می‌آیم پیشت.
اوف! سریع قطع کردم که گریه‌ام نگیره
گوشی رو پرت کردم رو مبل؛دوباره داشت فکر، سراغم می‌اومد. سرم رو تند، تند تکون دادم و بلند شدم رفتم سالن، پشت پیانو نشستم، زیاد بلد نبودم. ولی هرچی هم،بلدبودم، ازصدقه سر شهداد بود. و فقط نت ترانه‌هایی که خودش ساخته،ب هم یاد داده انگشتام رو به آرامی روی کلیدها به حرکت در آوردم. خودم رو توی متن شعر،گم کردم. اینقدر، غرق درآوردن نت بودم، که یک دفعه صدا با آهنگ هماهنگ شد
صدا‌: مهربونه من!همه‌جونه من!فدای احساسه قشنگت! یه وقتی؛ نگاه می کنی و میگی دوسم داری! بگیر دستامو تو دستت؛ حتی خاطرات تلخ بین ما واسه من خیلی قشنگه!
یکدفعه برگشتم سمت صدا، شهداد اینجا چی‌کار می‌کرد؟ همین‌طوری که می‌اومد سمت من اشاره کرد که ادامه بده. نگاش کردم.
شهداد: چرا ادامه نمی‌دی؟ خیلی خوب پیش رفتی، ادامه بده.
برگشتم سمت پیانو؛ شروع کردم.
شهداد: وقتی پیشمی؛ نزدیکمی؛ دلمون با هم یه رنگ.
نازگل؛ من دل، بی تو می‌میره. تن سردم؛ تازه داره، با تو جون می‌گیره.
یک دفعه؛ خاطرات باعث شد با عصبانیت، از صندلی مخصوص بلند شدم.
- آه، شهداد وای!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Marzi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
43
348
مدال‌ها
1
صدام بالا بردم‌
- همدم خانوم، همدم خانم.
-کی ایشون رو راه داده؟
شهداد: حالا دیگه من شدم؛ ایشون؟دست شما درد نکنه. همدم خانم کاره‌ای نیست، مش رحیم وقتی داشت می‌رفت بیرون، اومدم داخل. همدم خانم هم؛ سفارشات شما را اجرا می‌کرد؛ که من مانع شدم.
- حوصله ندارم،خداحافظ.
-شهداد: خیلی خب باشه، آروم باش.
دستاش رو توی هم گره کرد؛ نگاهم کرد، نگاهش کردم؛ نگاه به چشماش کردم؛ حالت عجیبی داشت، نگاهش که کردم، آروم شدم، چشمای قهوه‌ایش آدم رو تسخیر خودش می‌کرد. با لحنی، آروم‌ گفتم:
- شهداد، من حوصله ندارم لطفا تنهام بزار.
شهداد یک دفعه ازکوره در رفت وصداش بلند شد.
شهداد: حوصله ندارم برای من در نیار، تنها باشم ؛تنها باشم، نه نمی‌شه.
یک هفته‌س داریم بهت زنگ می‌زنیم، انقدر پیام می‌دیم، دریغ از یه جواب، این رسمش نیست، که به ما خبر ندی. نمیگی دوستام نگران میشن؟ نمیگی خبر ندادم، چی بهشون می‌گذره؟
این از کجا می‌دونست، من غصه خوردم؟ دست؛ توی موهام کشیدم، موهام رو دادم پشت گوشم.
- ببین، شهداد؛ الان تو اومدی، پنج دقیقه دیگه الهام میاد. بزارین تو لاک خودم باشم.
شهداد: نوچ، نمی‌شه، شما قرار نیست دیگه تنها باشی. تمام شده، دفتر این قضیه، هم ببند. من میرم. اما روژان وقتی برگشتم بشه همون روژان قدیمی خودم، شاید، شاید... بتونن افرادی دیگه جای خالی امیر رو توی زندگیت، پر کنن.
- اما،اما..‌. .
دست مشت، شده‌اش را محکم؛ به در کوبید و رفت. ناتوان روی اولین مبل نشستم. سرم را بین دستام پنهان کردم.
همدم خانم: روژان، به خدا من نفهمیدم چطوری وارد خونه شد.
نذاشتم ادامه بده:
- بسه دیگه مهم نیست.
به طرف اتاقم رفتم.
- امیر... شهداد... . اصلاً نمی‌تونم به شهداد فکر کنم. شاید امیر برگرده، ولی وقتی نامزد کرده اونم با یه فرنگی نمیاد، بزنه زیرش اونم، موقعیتی که امیر داره شرایط اقامت براش خوب میشه. در اتاق؛ رو محکم کوبیدم به هم، همین‌طور که مسافت اتاق، طی می‌کردم یک دفعه در باز شد. الهام بین در اتاق،نمایان شد.
الهام: تو‌، شعور نداری؟! تو، اینقدر پررویی که جواب زنگ نمی‌دی؟پیام، سین می‌کنی. تو، نمی‌گی که دوستای بدبخت من، نگران حال من میشن؟
آخه اینقدر تو بی‌فکری؟ بی‌معرفتی؟ ها؟
حوصله، نداشتم؛ بزار هرچی می‌خواد بگه. راهم رو گرفتم؛ رفتم سمت تراس.
شونه‌ام رو گرفت، و به سمت خودش برگردوند.
الهام: باصراحت، محکم، قاطع، گفت:
- امیر؛ داره میاد اصفهان.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Marzi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
43
348
مدال‌ها
1
-میاد اصفهان، چیکار کنه؟!
-حتما می‌خواد بیاد مهمونی! من که نیستم. هتلی، مسافر خونه، جایی بمونه. برای امیر، تو خونه‌‌ی من، جایی نیست!
الهام: نگفتم می‌خواد بیاد مهمونی که!
-میاد سراغ تو، که باهات حرف بزنه.
-من، با کسی کارندارم. بهش بگین رفت مسافرت.
-شماره این خونه رو نداره! همین‌طور، آدرس!
الهام: ایلیا، بهش داده!
-البته! ایلیا بهم زنگ زد گفت داره میاد اصفهان. ‌می‌خواد یه سری هم به خونه جدیدت بزنه!
-منم فکر نمی‌کردم؛ که امیر، از ایلیا بخواد بپرسه!
الهام سرش رو انداخت پایین و گفت:
-ایلیا داده!
-امان از دست شما! وای الهام!
نشستم لب تخت، خیره شدم به چشماش، من الان چیکار کنم؟! من نمی‌‌خوام باهاش روبرو بشم. سرمو انداختم پایین؛ اومد نشست کنارم و منو کشید توی بغلش.
-الهی فدات بشم. چرا حرف نمی‌زنی؟! شاید برای تو یا امیر، سوءتفاهمی پیش اومده!
شاید... با یه حرف دیگه مهرش از دلت بیرون بره، حرف بزن!
این‌طوری موش و گربه بازی فایده نداره. چیزی درست نمی‌شه.
-من فراموشش کردم؛ خیلی هم برای فراموش کردنش عذاب کشیدم، نمی‌خوام ببینمش بزار خاطره بشه، یه خاطره تلخ... میرم مسافرت چندروز نباشم ناامید میشه برمی‌گرده!
الهام: حالا پاشو، فکر کنم الاناست که برسه!
دیشب، بهم خبر دادند. راه افتاده!
الهام: پاشو لباساتو عوض کن؛ بریم بیرون، مثل قبلنا. هم، حال و هوات عوض میشه! هم، رو در رو نشی. پاشو عزیزم!
(محکم منو به خودش فشار داد) در مورد مسافرت هم، لازم نیست بری تنهایی با این حالت! برو خونه حسام. تنها جایی که شک نمی‌کنه همون جاست؛ خونه ما که مطمئنا میره. اگه تا حالا با شایان قرار نذاشته باشه پیش شهداد هم که می‌دونه تو نمی‌ری!
تنها کیس مناسب، حسام جونه.
خم شد و وسایلش رو از رو تخت برداشت که بره.
-الهام؟ از کجا می‌دونی که امیر، مطمئنه که من خونه شهداد نمی‌رم؟!
نگاهی بهم کرد و اروم وسایل رو گذاشت کنارش و نشست بدوم مقدمه گفت:
-آخرین مهمونی که باهم بودیم، خونه شهداد، یادته!؟ دفعه اخری که امیر هم بود.
-داشتی با حسام جنگولک بازی در می‌آوردین همش توسروکله هم می‌زدین، اون شب شهداد محو تو بود! داشت به تو نگاه می‌کرد.
امیر هم شهداد روداشت نگاه می‌کرد، که یکدفعه رفت طرف شهداد، من و شایان هم از از تعجب دهنمون باز مونده بود که چی می‌خواد بگه.
بدون مقدمه امیر از شهداد پرسید:
-چیه به خل بازیای دوستت می‌خندی؟!
شهداد اصلا حواسش به امیر نبود!
شهداد گفت:
- حسام کیه! دارم به روژان نگاه می‌کنم. چطور افتاده رو سر حسام و داره می‌زنه! دیگه مویی تو سرش نموند. همون لحظه منو شایان، با هم شاهد افتادن فک امین شدیم، همین‌طور عصبانی شدنش، حتی من و شایان هم تعجب کردیم از حرف شهداد که چطور جرأت کرد جلوی امیر این‌طوری حرف بزنه! امیر دوباره ازش پرسید، چی گفتی؟ یعنی چی؟!
که یک دفعه شهداد به خودش اومد، هیچی ولش کن. من اونجا دیدم که امیر دگرگون شد. اما بازم خودش رو خوب جمع کرد، بعدشم که سریع رفت. زودتر از ایلیا هم کانادا.
الهام راست می‌گفت، از اون روز دیگه امیر، امیر سابق نبود. حتما پیش خودش فکر کرده بود من علاقه‌ای به شهداد دارم!
الهام: من رفتم بیرون تو هم زود حاضر شوبیا، یکم وسایل هم بردار که با حسام بری. زودتر، اگر می‌خوای روبه نشی!
بلند شدم کارهام رو کردم. از تو کمد لباسی کوله پشتی رو برداشتم یه چند تا لباس با بی‌حوصلگی انداختم تو کوله، مانتو و شلوار پارچه‌ای کفش و صندل، پام کردم و رفتم پایین.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Marzi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
43
348
مدال‌ها
1
همدم خانم، یه‌چند روز میرم مسافرت. امیر شاید پیداش بشه! اگه اومد اینجا و از من سراغ گرفت، بگو رفته مسافرت! اصلا هم تعارف نکن.دلت براش نسوزه.
همدم خانم: روژان خانم، چرا باهاش حرف نمی‌زنی‌؟ حرفاشو بشنو، تو حرف بزن!
- خداحافظ همدم خانم. سوار ماشین الهام شدیم، به سمت پاتوق همیشگی حرکت کردیم. رستوران خوبی بود. یه چند باری هم با امیر و مامان، بابا اومده بودیم!
توی این دورهمی که بچه ها هم از موضوع خبردار بودن، لازم به توضیح براشون نبود! دور هم نشستیم. دورِ میز جمع شدیم، همه بودیم، جزء شایان!
الهام باهاش تماس گرفت، ولی سریع و با هول شدن و تعجب زیاد، قطع کرد!
- الهام، شایان کجاست چرا نمیاد؟!
-کار داشته؛ همیشه کارهاش رو توضیح میده!
دیگه چیزی نگفت، سریع بحث رو عوض کرد. شام رو بدون شایان خوردیم. موقع رفتن رسید.
حسام: پاشو دختر کوچولو، بریم! امشب پیش عمو بخواب. اتاق رو پر از عروسک کردم، آماده است برای حضور تو، پاشو!
دلم نمی‌خواست بریم، دوست داشتم بازم دورهم باشیم گفتم:
حالا کجا بریم؟!نشستیم دورهم.
-عروسک‌ها صدات می‌زنن!
-حسام! می‌زنم تو سرت‌ها!
-به‌خدا من امروز خیلی کارم سنگین بود. خستم! بریم؟
-اوکی. بریم.
الهام، مدام چشمش به در ورودی بود.
-الهام؟ تو چرا هی به در نگاه می‌کنی؟
حسام: منتظرِ! منتظر عشقش، از دربیاد، از پنجره بره بیرون!
و شروع کرد به خندیدن.
من از خنده‌های‌ حسام خندم گرفته بود.
صدای خنده‌ی منم پررنگ شد!
شهداد، پیش قدم شد و گفت:
- بزن دست خوشگله رو.
روژان خندید.
سرم رو به چپ و راست تکون دادم، و نگاهم یک دفعه چرخید سمت در ورودی که هیکل خوش فرم امیر رو دیدم، جا خوردم!
هنوز با دیدنش دلم می‌لرزید!
امیر دم ورودی وایساده بود و داشت دنبال من، یاهر ک.س دیگه می‌گشت!
همه با دیدن قیافه شوکه‌ی من، به سمت نگاهم، برگشتند!
پشت سر امیر، شایان پیداش شد.
حسام اصلا به روی خودش نیورد! که اینجا چه خبره! یک‌آن، گفت:
- شایان بالاخره پیداش شد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Marzi

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
43
348
مدال‌ها
1
حسام،دستشو برد بالا تا ما رو پیدا کنن،دستش که رفت بالا!
امیر متوجه شد.
-حسام گفت:
من با شایان،هماهنگ کردم.بیاد اینجا!
اشاره کرد به من و گفت:
بریدحرفاتون رو بزنید.سوءتفاهم‌ها،برطرف بشه.
الهام،همینطور که سرش پایین بود،باناله گفت:
خراب کردی حسام!
-حسام هنوز متوجه حرف الهام نشده بود.
بلند شدم؛خیلی خوش گذشت.
سریع پاشدم،کوله‌ام رو روی شونم انداختم،وسریع رفتم به سمت در،از کنار امیر بدون هیج توجهی رد شدم.
-امیر:
روژان،وایسا!روژان!میخوام باهات حرف بزنم.
اینجا نمی‌تونم داد بزنم.وایسا!
تند تند قدم بر می‌داشتم،بافاصله کمی دنبالم بود،
-وایسا؛روژان،صبر کن دیگه!
یه لحظه کیفم رو کشید،و با یه حرکت من رو به سمت خودش چرخوند.
همینطور نفس،نفس میزد!کلمه،کلمه گفت:
-داری اشتباه می‌کنی.بزارتوضیح بدم،و نفس تازه کرد،
ببین روڗان؛من با جولیا،صوری نامزد کردم!
-این چی‌می‌گفت؛ازدواج صوری!
به پشت امیرنگاه کردم،جولیا وایساده بود،چطور تونسته بود با وجود جولیا اینطوری بگه!
تو فکر خودم و ماتم برده بود،به جولیا.
امیر برگشت و رد نگاه من،رو گرفت.که تو یه لحظه، جولیا خوابوند توی گوش امیر!
-تعجب کردم!یعنی،جای امیر،برق از چشمای من پرید! -جولیا:
امیر با من بازی کردی؟تو؟دروغ گفت؟تو با من بازی کرد؟من دوست داشتم!
-جولیا،نگران نباش من وارد زندگیت نمیشم.امیر ماله خودت،دیگه از چشم من افتاده.
چشمام رو تو چشمای زیبای امیر گره کردم.نمی‌تونسم ازش تنفر داشته باشم.اما؛دلم رو شکسته بود.
- خیلی برات متاسفم امیر،دیگه تمومش کن. منو،تو با حرف بجایی نمیرسیم،برو پی زندگیت.
دستم را روی سی*ن*ه اش گذاشتم،و از جلوی خودم پس،زدم که به سختی تکون خورد.
زدم به دل خیابون،از وسط ماشین‌ها میرفتم،اعتنایی به بوق‌ها نداشتم.
بی اراده،بی هدف،راه میرفتم.کنار پل ایستادم،اشکای صورتم رو پاک کردم.به به سیاهی مطلق پل نگاه کردم،چندساعتی میشد که توی خیابونا قدم میزدم.
خواستم اهنگی پلی کنم،که با صدای شهداد برگشتم.
-ترسیدم!تو اینجا چیکار می‌کنی؟!
-شهداد:
-از دم رستوران که راه افتادی دنبالت بودم،یه چند باری هم صدات کردم،اما...!
آهنگ را پلی کردم -خوبی؟
-آره خوبم!
با چشمای نازش یه نگاهی بهم کرد.اروم کنارم قرار گرفت،شونه به شونه من ایستاد.
تیکه داد به میله.
-نگاه غم الودش رو انداخت توی چشمای من،تا نگاهش کردم،یه حالی شدم و سریع،سرم رو پایین انداختم.
-گفت:
از رستوران تا اینجا؛دنبالت بودم.هر قدمی که برمی داشتی پشت سرت بودم.اما!اصلا متوجه نبودی.
-دستمو کشیدم توی صورتم،موهامو زدم زیر روسری برگشتم طرفش،شهداد،تو هم فهمیدی؟من امیر رو می‌خوام؟
از کوره در رفت.
-آره،اره.
برگشت طرفم.
-همه فهمیده‌ان،تنها تو نفهمیدی.که امیر تورو نمیخواد!نفهمید!
-امیر،ندید که تو دل دادی.
-برای اینکه تورو ببینه،چی کارا کردی؟
ولی!نمی‌بینه.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین