رفتم سراغ چمدونم. خوب اینکه آماده بود. بلیط و وسایل رو برداشتم، آماده کردم گذاشتم توی کیف، نشستم پشت میز آرایش، نگاه کردم توی آینه، چشمام بادامی درشت بود، مژههای بلند، دماغ کوچولویی که خدادادی کوچیک بود، لبهای کوچک و معمولی،
درکل همه بهم گفتن خیلی خوشگل و زیبایی. قدمم متوسط و کمری باریک روی هم رفته خوب بودم، تک دختر خانواده پدرم کارمند بازنشسته و مادرم هم خانهدار بود. چند سالی میشد که برادر بزرگم برای کار رفته بود آلمان، همینطور اصرار دارد که ما هم بریم.
اما من دوست نداشتم بیرون از ایران زندگی کنم برادر کوچکم که تازه سرباز بود و کردستان خدمت میکرد. یک سال دیگه داشت. من هم دانشگاه اصفهان درس خوندم و همون دوره لیسانس به اصفهان علاقهمند شدم تا فوق لیسانس رشته روانشناسی بالینی همینجا اصفهان درس خوندم و به کمک خانواده وارد ساخت و ساز شدم.
در کنارش یک مرکز مشاوره زدم و مشغول به کار شدم. زندگی خوبی داشتم، بابا اینا اصرار میکردند که برم تهران. اما من هم اصرار که آنها به اصفهان بیاند، اما، پدربزرگ و مادربزرگم را بهونه کرده بودند و راضی نبودن که از تهران تکان بخورند. وقتی پدرم دید توی کار موفقم و مستقل، حرفی نداشت و راضی شده بود که تنهایی زندگی کنم. آرایش ابرو هم تموم شد. خوب، عجب چیزی شد.برای خودم یه بوس فرستادم. بلند شدم مانتو چهارخونه کوتاهم پوشیدم با کفشهای صندل که روی پا بند نازک میخورد و شلوار جین مشکی خوب مثل دختربچهها شدم.
ساعت هفت و نیم چمدان به دست اومدم پایین توی سالن نشستم.
- همدم خانم؟مش رحیم صدا بزن که بریم. خوب دیگه جای سفارشی نداره مواظب همه چیز باشین، اگه جایی خواستین برین، خبر بدید.
همون خانم: چشم حتماً، جایی نمیریم خواستم برم باهاتون هماهنگ میکنم.
- باشه موردی نداره.
مش رحیم: خانم حاضرید؟
- بریم.
چمدون رو برداشت.گونه همدم خانم بوس کردم و پشت سر مش رحیم راه افتادم. خوب خداروشکر تاخیری توی پرواز نبود. سه چهار ساعت الافی و خستگی، نشستم تو تاکسی دم فرودگاه تهران، ساعت۱۲:۳۰ بود. آدرس خانه را به راننده دادم و سرم رو به عقب بردم و تکیه دادم،چشمام بستم. امیر خیلی نامردی که از من سراغ نگرفتی. میام بهت میگم، میکشمت. حساب کردم و پیاده شدم آخ! که دلم تنگ شده بود، فداشون بشم که اینقدر مامان،بابام ماهن. مطمئن بودم که بیدارن، تا من برسم. اما بازم با خودم گفتم:
- شاید خواب باشن.
کلید و در آوردم و در و باز کردم. مامانم اینا به خاطر اینکه تنها بودن از خانه بزرگ خوششون نمیاومد، توی یک آپارتمان زندگی میکردند وارد لابی شدم، به سمت آسانسور رفتم، طبقه واحدمون رو زدم. آسانسور ایستاد و من پیاده شدم. کلید انداختم رو در رو باز کردم. تمام چراغ ها روشن بود. بلند سلام کردم. که مامانم از تو اتاق جیغ فرابنفش کشید. بابا از توی دستشویی پرید بیرون، با تعجب به من نگاه میکرد. سریع رفتم تو در رو بستم. آروم شروع کردم به خندیدن.
بابا: دختر، تو آدم بشو نیستی؟ این چه وضع وارد شدنه؟
مامان: مامان فدات بشم، چراغ خونه، صفای خونه، بیا داخل مامان منو گرفت، تو بغلش، محکم از پشت سر زد تو سرم.که یعنی چه جور وارد شدنه. خلاصه که لباسامو عوض کردم و رفتم پیششون خستگی از چشماشون میبارید. اما به احترام به من نشسته بودند. بعد ازکلی حرف زدن قصد کردیم بریم بخوابیم.
- مامان اتاق من سرجاشه؟
مامان: حتی وسایلهایی که آخرین بار پخش کردی هم جمع نکردم. مهم تر از اون اصلا گردگیری هم نکردم
- ممنون مامان جان که این کار رو نکردی.
شب بخیر گفتم و رفتم. اخی!نازی، هنوزم عروسکها به دیوار وصل بودن. تخت یک نفره صورتی رنگ، چقدر زود گذشت. با خستگی زیاد افتادم رو تختم. چیزی به ثانیه نکشیده بود، که خوابم برد. صبح با صدای ظرف شستن مامان و صدای تلویزیون بابا، از خواب پا شدم. خیلی وقت بود، که به کسی غر نزده بودم. اصفهان،برای خودم خانمی میکردم. باهمون قیافه آشفته و شلخته، بلند شدم، بیرون رفتم. سلام کردم. بابا پای تلویزیون نشسته بود و سرش تو گوشی بود.
- خوب پدرمن، تلویزیون را کم کن، همین خبر را تو گوشیت داری میخونی.
بابا: باز تو اومدی؟دوباره غر میزنی تو این خونه یه اخبار را به ما نمیبینید دختر؟ اونجا هم همینطوری کار میکنی؟ کی میری دانشگاه؟ استادی؟ نه تو اسم خودتو گذاشتی دکتر؟
خندم گرفته بود. راست میگفت من هر وقت میومدم تهران تمام برنامه خودم رو میذاشتم اصفهان. اینجا میشدم دختر خونه، بیکار، علاف... بازیگوش.. اما اصفهان خیر.
صبحا با صدای گوشی زوری، هفت بیدار میشدم، تا به کارهام برسم. رفتم آشپزخونه مامانم داشت با ظرفها کشتی میگرفت.
- صبح بخیر مامان، چه خبره اینقدر سروصدا میکنین؟
مامان یه لبخند زشتی بهم تحویل داد.
مامان: میخواستم بیدار بشی مامان.
- مامان مارو باش، خوب حالا که بیدار شدم. آرومتر به ظرفهای خودت رحم کن.
رفتم دستشویی، چقدر خونه بابا آرامش داره. اگه یه روزی که با امیر ازدواج کردم راضیش میکنم که پیش بابا اینا زندگی کنیم، اصفهان قبول میکنه یه چشمک برای خودم توی آینه زدم.
وای دیوونه شدم، من با خودم حرف میزنم؟ برای خودم عشوه میام، اومدم بیرون رفتم،رفتم سر میز صبحانه، که صبحانه بخورم.
- پس وسیله صبحانه کو؟!
مامان: آخه ساعت یک؟ کی صبحانه میخوره؟ پاشو کمک کن امشب عمو و زن عموت اینارو گفتم بیان اینجا، الان یک هفته است که میخوام بگم بهشون، گفتم حالا خودت میفهمی امیر اومده، پیدات میشه که این طرفا.
داشتم نون خالی میخوردم، که توی گلوم گیر کرد. امشب! چشمام گرد شد، اندازه توپ این از کجا میدونست که من خبر دارم امیر اومده؟
- مامان من گشنمه.
تخم مرغ آماده شده رو گذاشت جلوم، بهش لبخند زدم شروع کردم به خوردن تموم که شد. پاشدم یه چایی برای خودم ریختم. به طرف تلویزیون رفتم، - مامان دستت درد نکنه.
مامان: دستت درد نکنه چیه؟ بدو میز و جمع کن. بیا کمک من سالاد درست کن.زود باش.
- باشه بذار چایی بخورم میام.
نشستم کنار بابا،محکم زدم تو کمرش.
- چاکر بابای خودم هستم.
یک دفعه به جلو پرت شد، عینکش روبه جلو پرتاب شد. خندیدم، عینکش را آروم هدایت کردم رو به بالا.
بابا: دختر شیطون دیشب راحت خوابیدی؟
- آره خوب بود. مگه میشه توی خونه پدر آدم آرامش نداشته باشه، قربونت برم؟
مامان با سینی چای وارد سالن شد. غرغر کنان.
مامان: چرا برای من و بابات چای نریختی؟ خسته شدم، بقیه کار را با تو دختر، سالاد..،دسر..،شیرینی..،با تو.
- من دیگه طرف آشپزخانه پیدام نمیشه.
با اینکه اصلاً دلم نمیخواست کار کنم،ناچارٱ قبول کردم لیوان خالی رو گرفتم و رفتم سمت آشپزخونه
- خوب، اینم از سالاد،سس خوشمزه... اینم از ژله بستنی... و فقط مونده شیرینی.
حوصله نداشتم برای همین یک کیک عصرانه درست کردم.رفتم ولو شدم روی مبل.
- وای مامان خسته شدم.
مامان: عزیزم من ساعت ۷ پاشدم و جارو کردم، گردگیری کردم، غذا درست کردم، حالا کارهای سبک سفره رو درست کردی، خسته شدی؟ پاشو، جمع کن برو یه دوش بگیر. خیلی ذوق زده بودم، امشب میخواستم به امیر بگم که دوستش دارم و به چشم یه پسر عمو نمیبینمش. خیلی هیجان داشتم. یه جورایی داشتم خودم ازش خواستگاری میکردم. یه دوش گرفتم،اومدم بیرون.
موهای فر خدادادیم یه چند باری رنگ کرده بودم. و رنگهای متفاوتی روی موهام بود. زشت نشده بود. خرمایی، مشکی، طلایی، چون خورد خورده بود موهام ترکیبش قشنگ شده بود. ارایش ملایمی کردم. شومیزم که رنگش نخودی، آستین حریر با یک شلوار پارچهای مشکی تا بالای کمر میومد و کمرم و باریک میکرد. یه نگاه توی آینه به خودم انداختم، یه کاری کردم که امیر کش بشم. خدایا به امیدتو... نیم ساعتی بود که عمواینا آمده بودند. ولی من هنوز از اتاق بیرون نرفته بودم. در و باز کردم و از اتاق رفتم بیرون. اتاق من جوری بود که پشت به من نشسته بودند. زن عمو و امیر نشسته بودند. آروم قدم برداشتم پشت سرشون، بهبه، خانواده عزیز افشار، حالتون چطوره؟ با صدای شاداب و بلند حرف میزدم. عمو بلند شد. اومد طرفم.
عمو: دختر من، عسل من.
منو بغل کرد.حسابی خودش را به من چسبوند وای، خدا له شدم. زن عمو هم اومد،منو بوسید.
زنعمو: عزیزدلم، دخترم هر دفعه که میبینمت از دفعه قبل، خوشگلتر و خانمتر میشی. ماشالا گلم.
- خوبی زن عمو جان؟
درکل همه بهم گفتن خیلی خوشگل و زیبایی. قدمم متوسط و کمری باریک روی هم رفته خوب بودم، تک دختر خانواده پدرم کارمند بازنشسته و مادرم هم خانهدار بود. چند سالی میشد که برادر بزرگم برای کار رفته بود آلمان، همینطور اصرار دارد که ما هم بریم.
اما من دوست نداشتم بیرون از ایران زندگی کنم برادر کوچکم که تازه سرباز بود و کردستان خدمت میکرد. یک سال دیگه داشت. من هم دانشگاه اصفهان درس خوندم و همون دوره لیسانس به اصفهان علاقهمند شدم تا فوق لیسانس رشته روانشناسی بالینی همینجا اصفهان درس خوندم و به کمک خانواده وارد ساخت و ساز شدم.
در کنارش یک مرکز مشاوره زدم و مشغول به کار شدم. زندگی خوبی داشتم، بابا اینا اصرار میکردند که برم تهران. اما من هم اصرار که آنها به اصفهان بیاند، اما، پدربزرگ و مادربزرگم را بهونه کرده بودند و راضی نبودن که از تهران تکان بخورند. وقتی پدرم دید توی کار موفقم و مستقل، حرفی نداشت و راضی شده بود که تنهایی زندگی کنم. آرایش ابرو هم تموم شد. خوب، عجب چیزی شد.برای خودم یه بوس فرستادم. بلند شدم مانتو چهارخونه کوتاهم پوشیدم با کفشهای صندل که روی پا بند نازک میخورد و شلوار جین مشکی خوب مثل دختربچهها شدم.
ساعت هفت و نیم چمدان به دست اومدم پایین توی سالن نشستم.
- همدم خانم؟مش رحیم صدا بزن که بریم. خوب دیگه جای سفارشی نداره مواظب همه چیز باشین، اگه جایی خواستین برین، خبر بدید.
همون خانم: چشم حتماً، جایی نمیریم خواستم برم باهاتون هماهنگ میکنم.
- باشه موردی نداره.
مش رحیم: خانم حاضرید؟
- بریم.
چمدون رو برداشت.گونه همدم خانم بوس کردم و پشت سر مش رحیم راه افتادم. خوب خداروشکر تاخیری توی پرواز نبود. سه چهار ساعت الافی و خستگی، نشستم تو تاکسی دم فرودگاه تهران، ساعت۱۲:۳۰ بود. آدرس خانه را به راننده دادم و سرم رو به عقب بردم و تکیه دادم،چشمام بستم. امیر خیلی نامردی که از من سراغ نگرفتی. میام بهت میگم، میکشمت. حساب کردم و پیاده شدم آخ! که دلم تنگ شده بود، فداشون بشم که اینقدر مامان،بابام ماهن. مطمئن بودم که بیدارن، تا من برسم. اما بازم با خودم گفتم:
- شاید خواب باشن.
کلید و در آوردم و در و باز کردم. مامانم اینا به خاطر اینکه تنها بودن از خانه بزرگ خوششون نمیاومد، توی یک آپارتمان زندگی میکردند وارد لابی شدم، به سمت آسانسور رفتم، طبقه واحدمون رو زدم. آسانسور ایستاد و من پیاده شدم. کلید انداختم رو در رو باز کردم. تمام چراغ ها روشن بود. بلند سلام کردم. که مامانم از تو اتاق جیغ فرابنفش کشید. بابا از توی دستشویی پرید بیرون، با تعجب به من نگاه میکرد. سریع رفتم تو در رو بستم. آروم شروع کردم به خندیدن.
بابا: دختر، تو آدم بشو نیستی؟ این چه وضع وارد شدنه؟
مامان: مامان فدات بشم، چراغ خونه، صفای خونه، بیا داخل مامان منو گرفت، تو بغلش، محکم از پشت سر زد تو سرم.که یعنی چه جور وارد شدنه. خلاصه که لباسامو عوض کردم و رفتم پیششون خستگی از چشماشون میبارید. اما به احترام به من نشسته بودند. بعد ازکلی حرف زدن قصد کردیم بریم بخوابیم.
- مامان اتاق من سرجاشه؟
مامان: حتی وسایلهایی که آخرین بار پخش کردی هم جمع نکردم. مهم تر از اون اصلا گردگیری هم نکردم
- ممنون مامان جان که این کار رو نکردی.
شب بخیر گفتم و رفتم. اخی!نازی، هنوزم عروسکها به دیوار وصل بودن. تخت یک نفره صورتی رنگ، چقدر زود گذشت. با خستگی زیاد افتادم رو تختم. چیزی به ثانیه نکشیده بود، که خوابم برد. صبح با صدای ظرف شستن مامان و صدای تلویزیون بابا، از خواب پا شدم. خیلی وقت بود، که به کسی غر نزده بودم. اصفهان،برای خودم خانمی میکردم. باهمون قیافه آشفته و شلخته، بلند شدم، بیرون رفتم. سلام کردم. بابا پای تلویزیون نشسته بود و سرش تو گوشی بود.
- خوب پدرمن، تلویزیون را کم کن، همین خبر را تو گوشیت داری میخونی.
بابا: باز تو اومدی؟دوباره غر میزنی تو این خونه یه اخبار را به ما نمیبینید دختر؟ اونجا هم همینطوری کار میکنی؟ کی میری دانشگاه؟ استادی؟ نه تو اسم خودتو گذاشتی دکتر؟
خندم گرفته بود. راست میگفت من هر وقت میومدم تهران تمام برنامه خودم رو میذاشتم اصفهان. اینجا میشدم دختر خونه، بیکار، علاف... بازیگوش.. اما اصفهان خیر.
صبحا با صدای گوشی زوری، هفت بیدار میشدم، تا به کارهام برسم. رفتم آشپزخونه مامانم داشت با ظرفها کشتی میگرفت.
- صبح بخیر مامان، چه خبره اینقدر سروصدا میکنین؟
مامان یه لبخند زشتی بهم تحویل داد.
مامان: میخواستم بیدار بشی مامان.
- مامان مارو باش، خوب حالا که بیدار شدم. آرومتر به ظرفهای خودت رحم کن.
رفتم دستشویی، چقدر خونه بابا آرامش داره. اگه یه روزی که با امیر ازدواج کردم راضیش میکنم که پیش بابا اینا زندگی کنیم، اصفهان قبول میکنه یه چشمک برای خودم توی آینه زدم.
وای دیوونه شدم، من با خودم حرف میزنم؟ برای خودم عشوه میام، اومدم بیرون رفتم،رفتم سر میز صبحانه، که صبحانه بخورم.
- پس وسیله صبحانه کو؟!
مامان: آخه ساعت یک؟ کی صبحانه میخوره؟ پاشو کمک کن امشب عمو و زن عموت اینارو گفتم بیان اینجا، الان یک هفته است که میخوام بگم بهشون، گفتم حالا خودت میفهمی امیر اومده، پیدات میشه که این طرفا.
داشتم نون خالی میخوردم، که توی گلوم گیر کرد. امشب! چشمام گرد شد، اندازه توپ این از کجا میدونست که من خبر دارم امیر اومده؟
- مامان من گشنمه.
تخم مرغ آماده شده رو گذاشت جلوم، بهش لبخند زدم شروع کردم به خوردن تموم که شد. پاشدم یه چایی برای خودم ریختم. به طرف تلویزیون رفتم، - مامان دستت درد نکنه.
مامان: دستت درد نکنه چیه؟ بدو میز و جمع کن. بیا کمک من سالاد درست کن.زود باش.
- باشه بذار چایی بخورم میام.
نشستم کنار بابا،محکم زدم تو کمرش.
- چاکر بابای خودم هستم.
یک دفعه به جلو پرت شد، عینکش روبه جلو پرتاب شد. خندیدم، عینکش را آروم هدایت کردم رو به بالا.
بابا: دختر شیطون دیشب راحت خوابیدی؟
- آره خوب بود. مگه میشه توی خونه پدر آدم آرامش نداشته باشه، قربونت برم؟
مامان با سینی چای وارد سالن شد. غرغر کنان.
مامان: چرا برای من و بابات چای نریختی؟ خسته شدم، بقیه کار را با تو دختر، سالاد..،دسر..،شیرینی..،با تو.
- من دیگه طرف آشپزخانه پیدام نمیشه.
با اینکه اصلاً دلم نمیخواست کار کنم،ناچارٱ قبول کردم لیوان خالی رو گرفتم و رفتم سمت آشپزخونه
- خوب، اینم از سالاد،سس خوشمزه... اینم از ژله بستنی... و فقط مونده شیرینی.
حوصله نداشتم برای همین یک کیک عصرانه درست کردم.رفتم ولو شدم روی مبل.
- وای مامان خسته شدم.
مامان: عزیزم من ساعت ۷ پاشدم و جارو کردم، گردگیری کردم، غذا درست کردم، حالا کارهای سبک سفره رو درست کردی، خسته شدی؟ پاشو، جمع کن برو یه دوش بگیر. خیلی ذوق زده بودم، امشب میخواستم به امیر بگم که دوستش دارم و به چشم یه پسر عمو نمیبینمش. خیلی هیجان داشتم. یه جورایی داشتم خودم ازش خواستگاری میکردم. یه دوش گرفتم،اومدم بیرون.
موهای فر خدادادیم یه چند باری رنگ کرده بودم. و رنگهای متفاوتی روی موهام بود. زشت نشده بود. خرمایی، مشکی، طلایی، چون خورد خورده بود موهام ترکیبش قشنگ شده بود. ارایش ملایمی کردم. شومیزم که رنگش نخودی، آستین حریر با یک شلوار پارچهای مشکی تا بالای کمر میومد و کمرم و باریک میکرد. یه نگاه توی آینه به خودم انداختم، یه کاری کردم که امیر کش بشم. خدایا به امیدتو... نیم ساعتی بود که عمواینا آمده بودند. ولی من هنوز از اتاق بیرون نرفته بودم. در و باز کردم و از اتاق رفتم بیرون. اتاق من جوری بود که پشت به من نشسته بودند. زن عمو و امیر نشسته بودند. آروم قدم برداشتم پشت سرشون، بهبه، خانواده عزیز افشار، حالتون چطوره؟ با صدای شاداب و بلند حرف میزدم. عمو بلند شد. اومد طرفم.
عمو: دختر من، عسل من.
منو بغل کرد.حسابی خودش را به من چسبوند وای، خدا له شدم. زن عمو هم اومد،منو بوسید.
زنعمو: عزیزدلم، دخترم هر دفعه که میبینمت از دفعه قبل، خوشگلتر و خانمتر میشی. ماشالا گلم.
- خوبی زن عمو جان؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: