جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [نَئِد] اثر «تَبَسُّم جَعفَری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط T.J با نام [نَئِد] اثر «تَبَسُّم جَعفَری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,581 بازدید, 32 پاسخ و 31 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نَئِد] اثر «تَبَسُّم جَعفَری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع T.J
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط T.J

سطح رمان در چه حدی است؟

  • عالی

    رای: 7 87.5%
  • مطلوب

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 1 12.5%
  • ضعیف

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    8
موضوع نویسنده

T.J

سطح
1
 
مدیر آزمایشی تالار طراحی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
گرافیست انجمن
فعال انجمن
Sep
122
1,041
مدال‌ها
3
InShot_20241012_201052630.jpg

عنوان: نَئِد*
نویسنده: تَبَسُّم جَعفَری
ژانر: عاشقانه، تراژدی
عضو گپ نظارت S.O.W (5)

خلاصه:
حاله‌ای از دل‌زَدگی، تو را به جنون می‌کِشاند و تشنج‌های ذهنی تو را از حقایق وا می‌دارد؛ در زمانی که ذهنَت در وِصالِ‌ یار گلاویز است. حقیقت خون در بینِ یادمان‌ها بی‌رحمانه در برابر نِفرین زوبین می‌کِشد و آن روز مرگِ حقیقت در برابر چشمان تمامی حاظران رقم می‌خورد. سرنوشت را خون نوشت و ما بازی کردیم صحنه‌ای را که در بین وَرَقاتَش، لَکّه‌هایِ خون به زیبایی مشهود بود.

مقدمه:
نگاهش را بسی برنده بر تن لرزان اش انداخت. طمعه‌اش همیشه جان کش‌ بود و آن چشمان خانه خراب‌ کنش تمام ایمان این مرد را خریدار بود‌. افعی حکم این مرد بود و جنون این افعی دخترکی با چشمان مشکی بود.
چشمانی که خماری‌اش پا بر تَلّ‌های این عشق می گذاشت و نفس و جان از این مرد می‌رباید.
تنش برای مردی بود که هرم نفس‌هایش جهنمی بی‌بدیل اش بود و تراشیده های تنش بر دستان گرم و سوزان این مرد پر‌ از نیاز بود.
نیاز به نگاهی که دخترک باور کند اون در تمام این لحظه‌ها کسی را دارد که در شرف‌اش خون می‌ریزد و سر می‌برد.

*نَئد: نفرین

«برای‌نظردادن‌کلیک‌کنید.»
 
آخرین ویرایش:

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,607
4,842
مدال‌ها
2
1000010203.png



"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

«قوانین تایپ رمان»

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
«پرسش و پاسخ تایپ رمان»

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، پس از قرار دادن چهل پارت درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

T.J

سطح
1
 
مدیر آزمایشی تالار طراحی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
گرافیست انجمن
فعال انجمن
Sep
122
1,041
مدال‌ها
3
نگاهم در پی صاحب عزا است و دلم جای دیگر. سعی می‌کنم تمام حواسم را معطوف صاحب عزا کنم. حرکات دست و صورت سرخ و لباس خاکی‌اش، یا حتی آن مشت خاکی که بر روی سی*ن*ه‌اش می‌کوبد. بیش از اندازه مصنوعی و غیر باور است. زَنک مشخص است که دارد همه را بازی می‌دهد! اما چرا؟
با حس یک نگاه سنگین و طولانی سرم را بلند می‌کنم؛ خوب حس می‌کنم که کیست. همین اطراف است و نگاهش، قفل من است. مدّتی می‌شود به این آمدن‌هایش و حضور او عادت کرده‌ام. کاش می‌توانستم در صورتش داد بزنم دیگر مثل سایه‌ام می‌مانی. بس کن!
اما حضور او بخاطر من نیست، می‌شناسمش، بیشتر صورتش را در نور های کم با استفاده از رنگ های گرم می‌کشم دلم می‌خواهد مانند شخصیتش شناخته نشدنی و ندیده بماند. و البته مرموز برای رهایی از این زندان چقدر دیگر نشستن لازم بود؟
بی‌حواس سر می‌چرخانم شاید باز هم این من باشم که نگاهش را شکار می‌کند و او با یک اخم در بین ابروهایش از من رو برمی‌گرداند. هر چند که من در برابرش هولم؛ یک هول بی‌دست و پا.
سایه‌اش را در بین درختی می‌بینم؛ مشکی پوشیده است. مثل تمام وقت‌ها که دستش جزء رنگ مشکی و سرمه‌ای روی رنگ دیگری نمی‌چرخد. یعنی بیرون نمی‌آید تا ملوسش یک دل‌ سیر نگاهش کند؟ حتما صلاح دیده است. جمله ای که این روز ها خانم جان گوش‌هایم را حسابی با آن شسته‌وشو داده!
اگر صلاحش در این است که من نبینمش، این صلاح را نمی‌خواهم. این صلاح چیزی نیست جزء سلاحی برای من، تا جنگ و دعوای دیگری را آغاز کنم.
کم‌کم از پشت درخت بیرون می‌آید. نگاهش به من نیست؛ اما مسیرش من هستم. مانند همیشه چه کسی نمی‌داند که دل او با آن اُبُهَتِ وَهم برانگیز، گروی دختر حاج عبدی است؟ مگر کسی‌ام مانده است که متوجه‌اش نکرده باشد؟
از کنار صندلی‌ام که رد می‌شود، کاغذی را روی پایم می‌اندازد و مسیرش را سمت پسر مسیب آقا کج می‌کند. لبخندی بر لبانم می‌نشانم و به قامتش از پشت نگاه می‌کنم. قربان صدقه رفتن برایش را در دل تمام می‌کنم و برگه را باز می‌کنم.
نوشته بزرگ و پر رنگی نظرم را جلب می‌کند.
«حالت خوبه ملوس؟ می‌خوای بریم خونه؟ صاف بشین تکیه بده برای بچه بد نباشه» جلوی لبخندم را که کم کم دارد به قهقه تبدیل می‌شود. را می‌گیرم. از دیشب که در بین حرف‌هایمان به او گفته‌ام آن‌قدر می‌خورم که مانند زن های حامله شوم، برایم دست گرفته است.
حتی قبل از آمدنمان هم با بچهٔ خیالی در بطنم درگیر بود و حرف می‌زد. و گاهی هم از من برای جنسیت و اسمش نظر می‌خواست.

«برای‌نظردادن‌کلیک‌کنید.»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

T.J

سطح
1
 
مدیر آزمایشی تالار طراحی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
گرافیست انجمن
فعال انجمن
Sep
122
1,041
مدال‌ها
3
می‌دانم بیشتر قصدش این بود که حواس من را از این مراسم پرت کند. جمع ها و مراسمی که جو غم و ناراحتی دارند، حال من را بد می‌کرد. وگرنه او اهل چنین شوخی‌هایی نیست.
لبخندِ آرامم را حفظ می‌کنم؛ دیگر نه صدای مداح را می‌شنوم نه صدای حاج خانم را، با حضورش دلم گرم است. به قول خودش یک ملوس است و یک دختر حاج آقا عبدی بازاری معتمد محل! برای او فقط یک یار خوب و نیک وجود دارد و او یک هویار دارد.
مراسم تقریبا رو به اتمام است و من در کنار حاج خانم به سوی صندلی‌ای که همسر آقا مسیب روی آن نشسته است، می‌رویم. همین است؟ یک تشییع و خرواری خاک؟ یک سینی حلوا و فاتحه؟ از نظر من خداحافظی با مردی که 60 سال در میان مردم زندگی می‌کرده، کم است.
هر چند که کم برای من معنی متفاوت از بقیه دارد.
بعد از گفتن تسلیت به خانواده آن‌ها، شانه به شانهٔ پدر و حاج خانم، بهشت زهرا را ترک می‌کنیم؛ برگه هنوز هم در دستم است.
حس خوبی که به من منتقل می‌کند، وصف نشدنی است. به جلوی ماشین که می‌رسیم، می‌بینمش آن طرف‌تر به ماشینش تکیه داده است.
سِک.سِکه می‌کنم. نه یکی! بلکه چند تا؛ آن هم پشت سر هم. دستبندم را از دستم در می‌آورم و روبه حاج خانم می‌گویم:
- مامان من دستبندم افتاده؛ میرم دنبالش.
حاج خانم سر تکان می‌دهد و بابا با گفتن برو دخترکم، با نگاهش من را بدرقه می‌کند. از دیدشان که محو می‌شوم، دستبندم را می‌بندم و به طرفش پا تند می‌کنم.
در ماشینش نشسته است؛ روی صندلی جلو می‌نشینم و نفسم را آسوده بیرون می‌دهم. سر می‌چرخانم؛ سیگارش بین انگشتانش است.
خودم را به سمت او مایل می‌کنم و سیگارش را چنگ می‌زنم. قبل از اینکه عقب بکشم، جای رژ لبم را از روی گردنش پاک می‌‌کنم. دو دکمهٔ اول پیراهنش باز است. سیگار را روی تتو اسمش فشار می‌دهم، از سوزشش چشم می‌فِشارد و من عقب می‌کشم.
بعد از یک دقیقه چشم باز می‌کند و می‌گوید:
- کجان اهل محل تا ببینن دختر حاج عبدی چجوری از یه لاته بی‌سر و پا دلبری می‌کنه؟
خجول رو می‌گیرم و سر به زیر می‌اندازم که می‌گوید:
- با من میای؟
آرام می‌گویم:
- نه پیچیدم، مامان اینا منتظرن.
سری تکان می‌دهد و دست روی گونه‌اش می‌گذارد. می‌خندم و آرام می‌بوسمش عقب که می‌کشم، به گردنبندم چنگ می‌زند و آن را می‌کشد. شوکه نگاهش میکنم که می‌گوید:
- غنیمت جنگه خانم.
می‌خندم و دیوانه‌ا‌‌ی می‌گویم. همان‌طور که می‌خواهم پیاده شوم، زمزمه می‌کنم:
- مراقب خودت باش.
با چشمان باریکش نگاهم می‌کند و با لبخند تلخی می‌گوید:
- تو مراقب خودت باش دیگه هیچ مادری تو رو به دنیا نمیاره .


«برای‌نظردادن‌کلیک‌کنید.»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

T.J

سطح
1
 
مدیر آزمایشی تالار طراحی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
گرافیست انجمن
فعال انجمن
Sep
122
1,041
مدال‌ها
3
به قدم‌هایم سرعت می‌بخشم. وقتی به ماشین بابا نزدیک می‌شوم؛ نفس آسوده‌ای می‌کشم. در صندلی عقب که جای می‌گیرم حاج بابا استارت می‌زند. و می‌گوید:
- خانم شما رو می‌ذارم خونه، خودمم میرم مغازه چیزی می‌خوایی بگو تا امشب قبل اینکه بیام خونه بگیرم.
قبل از اینکه حاج خانم لب باز کند پیش دستی می‌کنم و با لحن مظلومی می‌گویم:
- بابا ماست نداریم ماست بگیر
حاج بابا لبخندی می‌زند و با مهربانی باشه بابا جانی زمزمه می‌کند، گاهی با خودم فکر می‌کنم اگر آنها بفهمند چه می‌شود؟ خانم جان که قطعا سکته می‌کند. شاید هم مرا بکُشد.
درست است که پدرم من را مانند تمام دختر های دیگر برای پوشِش‌ام آزاد گذاشته است. اما خب این چیزها کمی برای او زیاده روی به حساب می‌آید! او اعتماد کرد به من، و در قبالش هم می‌خواهد دخترش دست از پا خطا نکند.
بهتر است بگویم پدرم نمی‌خواهد من هم مانند هیلدا بشوم بروم به بهانهٔ درس خواندن و با یک شکم بالا آمده برگردم!
گاهی که فکر می‌کنم، حاجی آبرویش برایش مهم است. اما نه به اندازهٔ ما! با صدای حاج خانم از فکر بیرون می‌آیم:
- هویارم دخترم من دارم میرم بازار میای مادر؟
تن آسا لب می‌زنم:
- واجبه حاج خانم؟
حاج خانم چادرش را روی سرش مرتب می‌کند و می‌گوید:
- نه دخترکم بمون خونه، ما ام با چند تا از خانوم‌های مسجد داریم میریم جهاز عروس درست کنیم، در حد توانمون می‌خوایم کمک کنیم، گفتم شاید دلت بخواد بیای.
دلم نمی‌خواست، اصلا هم نمی‌خواستم شاید او می‌آمد به دیدنم من هم معدوم شدن را نمی‌خواستم وقتی حاج بابا جلوی در خانه نگهداشت سریع پیاده شدم. هر چند لحظه آخر صدای حاج خانم به وضوح در گوشم پیچید.
- انشاﷲ قسمت توعم بشه.
وقتی وارد حیاط خانه شدم، بدون آنکه جایی را نگاه کنم به طرف اتاقم قدم برداشتم. قسمت من، چیزی که کامل قرار است ماله من باشد؟ بدون آنکه با کسی تقسیمش کنم؟
سر بر روی بالشت می‌گذارم. من آدم سیاه و سفیدی هستم یک لایه خاک نازک بر روی ورقات زندگی‌ام هست! حتی با آمدن جاوید هم که مانند بادی زندگی ام را با خود رُبود هم چیزی تغییر نکرد، یک سایه شوم همیشه بر روی زندگی‌ام کمین کرده است.
نفسم را به سختی بیرون می‌‌دهم بغض گلویم را می‌فشارد دستم را بر روی قلبم مشت می‌کنم چشمانم را بر روی دیوار اتاقم می‌چرخانم! دیوار های آجری رنگ طراحی های چسبانده شده. صدایش را که در کنار گوشم می‌شنوم قلبم می‌ایستد!
جاوید: خوش سلیقه بودی ملوس، از این دنیا به این بزرگی یه اتاق خوشگل نسیبت شد یه جاوید که برای یه قطره اشکت یه محلُ آتیش میزنه!
هول می‌شوم سریع از جایم بلند می‌شوم و به طرف پنجره می‌روم در همان حین که کوچه را چک می‌کنم زیر لب می‌غُرم:
- جاوید! تو اینجا چی کار می‌کنی؟ نمیگی یکی ببینه آبرو واسه من نمی‌مونه می‌خوای بگن دختر حاج عبدی اون کارس پسر آورده خونه؟

«برای‌نظردادن‌کلیک‌کنید.»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

T.J

سطح
1
 
مدیر آزمایشی تالار طراحی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
گرافیست انجمن
فعال انجمن
Sep
122
1,041
مدال‌ها
3
دستش که دور کمرم حلقه می‌شود به سمتش برمی‌گردم سفیدی چشمانش با رگه‌های قرمز زینت خاصی دارد کمرم را فشار می‌دهد و شالم را از روی سرم بر می‌دارد با آرام‌ترین لحن ممکن حرفش را می‌زند.
- می‌خوای کتک‌کاری راه بندازم ملوس؟ مثل هشت بارِ قبل؟
ابداً نمی‌خواستم، این بدترین چیز برای من است با هر دعوایی که جاوید بر سر من می‌کند، همه مشکوک‌تر و با هر مشت او آبروی من ریخته می‌شود. تنها حسنی که دارد، همه می‌دانند جاوید بر سر دخترهای محل حساس است. از پسرهای این اطراف کسی از ترس جاوید دست از پا خطا نمی‌کند.
کمرم در بین دستانش درد می‌گیرد، وقتی که اذیتش می‌کردم همین بود. کمرم قربانی رفتار بدم با او بود. کمی از او فاصله می‌گیرم؛ متاثر نگاهم می‌کند. برای اینکه زودتر برود و من از این احساس ترس و اضطراب راحت‌ شوم می‌گویم:
- کاری داشتی جاوید؟
جاوید:نه، می‌خوام برم خونه عرفان اینا گفتم شاید بخوای بیای.
صددرصد که می‌خواستم بروم، دو ماهی می‌شوَد عسل را ندیده بودم. نه حاج خانم و نه جاوید خیلی کم پیش می‌آمد تا بگذارند من به دیدن عسل بروم. آن هم دلیلش عرفان بود، همسر عسل و بهترین دوستِ جاوید، حاج خانم می‌گفت خانه زن متاهل رفتن ندارد. جاوید هم که هیچ‌گونه از تنها رفتن بیرون آن هم بدون خودش خوشَش نمی‌آید.
لبخندم را جمع می‌کنم، در پاسخ‌گویی کمی تعلل می‌کنم. به حاج خانم چه بگویم؟ باز هم دروغ؟ شاید بگویم می‌روم خانه عمه بتول، دنیا هوایَم را دارد. هر چند مشکوک کردن دنیا به رفت و آمد‌هایم زیاد هم کار عاقلانه‌ای نیست.
با صدای پاشیدن چیزی با شُک به جاوید نگاه می‌کنم که یکی از رنگ‌هایم بر روی صورتش پاشیده شده، با عصبانیت به رویم نگاه می‌کند، کم‌کم لبم به لبخند کش می‌آید که پیش‌دستی می‌کند و می‌گوید:
- فقط دلم می‌خواد بخندی هویار.
گوشه چشمانم جمع می‌شود، لبم را بر دهانم می‌کشم و از قیافه رنگی‌اش رو می‌گیرم به طرف سرویس اتاقم که می‌رود با صدا می‌خندم.
وقتی از سرویس بیرون می‌آید خیلی عجیب و غیرمنتظره زیر لب می‌گوید:
- اگه من نباشم چی‌کار می‌کنی؟
هویار: بلدم تکیه کنم باز به دیوار خودم.
لبانش به پوزخند کِش می‌آید چشم می‌گیرم، تصورش هم دردناک است رابطه‌مان رابطهٔ با دَوامی بود. بود؟ اَفکارم را پس می‌زنم و با تُنِ صدای ملایمی می‌گویم:
- میری بیرون؟ با دنیا هماهنگ کنم آماده می‌شم میام.

«برای‌نظردادن‌کلیک‌کنید.»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

T.J

سطح
1
 
مدیر آزمایشی تالار طراحی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
گرافیست انجمن
فعال انجمن
Sep
122
1,041
مدال‌ها
3
سری تکان می‌دهد و به طرف در اتاقم می‌رود چرا این گونه گفت؟ باید منظوری را در پشت کلمات باک بر انگیزش در نظر بگیرم؟ با ذهنی بی‌سامان تلفنم را بر می‌دارم و بر روی شمارهٔ دنیا کلیک می‌کنم.
صدای نفس نفس زدَنش که در گوشم می‌پیچد با اِنزجار کلماتم را ردیف می‌کنم؛ و به چیزی که در ذهنم پروبال می‌گیرد فکر نمی‌کنم.
- سلام، کجایی؟
‌دنیا:ب... اشگاهم آ*ه
بدنم از این حجم از بی‌حیایی‌اش لرزه می‌افتد! مشخص است باشگاه‌‌اش یکی از همان دوست پسر های رنگی‌اش هست!
هویار:می‌خوام برم جایی هوامو داری؟
تیکه تیکه می‌گوید:
- آ... آره برو، ف.. فعلا
قبل از آنکه قطع کنم با چیزی که می‌شنوم ابرو هایم از تعحب بالا می‌رود!
دنیا:هوی چته مرتیکه... .
با دهانی باز به تلفنم نگاه می‌کنم! و با قطع کردن‌اش دستی در بین تاک‌هایم می‌کشم. دنیا نمونه‌ای از یک دختر بی شرم بود. لبم را در دهانم جمع می‌کنم و لباسانم را با تعویض می‌کنم.
با ترک کردن اتاق نفس آسوده‌ای می‌کشم و به طرف حیاط قدم برمی‌دارم، تلفنم در دستم می‌لرزد، ندید می‌دانم او است می‌خواهد بگوید بی‌آیم کوچه پشتی لبخندی می‌زنم. باصدای جمیله خانم سر بلند می‌کنم:
- هوشیار کجا میری؟
هویار:هویار، جمیله ه... و... ی... ا... ر
زَنک، کفتار پیر کدام صِفت مناسب است. نمی‌دانم اما این همه از پرویی‌اش تعحب برانگیر است، رو می‌گیرم و به صدا زدن های پی در پی جمیله توجه نمی‌کنم. ساعت نزدیک هفت است و کوچه تاریک است. تنها نور تیر برق است که بر صورت‌اش روشنایی می‌بخشد.
وقتی من را می‌بیند کمی نگاهم می‌کند، جهان چشمانش تیره بود؟ خسته نه، خسته باشد می‌گوید هویارَم تا جانم بشنود. ناراحت باشد که سرش بر روی زانویم هست و راز دل باز می‌کند، مشکل داشته باشد هم باهم حل‌اش می‌کنیم. این نگاه چه می‌گوید که حرفان‌اش سرا زیر است.
خودم را عادی نشان می‌دهم بی‌هیچ دلهره‌ای! راه خانهٔ عرفان را نمی‌فهمم چگونه می‌رویم دلم تشویش است نگاهم نگران! چرا هیچ نمی‌گوید؟
وقتی می‌رسیم لبخندی گرم به رویم می‌زند، کمی آرام می‌شوم با دست به کنار خودش هدایتم می‌کند و در می‌زند، صدای سر زنده عرفان را می‌شنونم که به عسل می‌گوید:
- خانوم بیا رفیقت اومد.

«برای‌نظردادن‌کلیک‌کنید.»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

T.J

سطح
1
 
مدیر آزمایشی تالار طراحی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
گرافیست انجمن
فعال انجمن
Sep
122
1,041
مدال‌ها
3
در را که باز می‌کند به گرمی حال و احوال پرسی می‌کنیم، عسل را که در قاب در ورودی خانه‌شان می‌بینم خوشحال سمتش قدم برمی‌دارم. خوش آمد می‌گوید و من برای پذیرایی به کمکش می‌روم هر چند که قصدم درگیر کردن ذهنم بود.
سرگرم ریختن چای ها هستم که با سوالی که عسل می‌پرسد هول میشوم مخصوصا که صدایش را پشت سرم می‌شنوم.
عسل:«چته؟»
عسل بفهمد مرگیم هست یعنی جاویدم فهمیده هول می‌شوم و آب جوش بر روی دستم می‌رزد یکباره جیغ بلندی می‌کشم که جاوید با ترس به آشپزخانه می‌آید. دستم را تند و تند تکان می‌دهم و چشمانم را می‌فشارم.
جاوید:«آروم بگیر دختر عه! عسل خانوم میشه بهم زرد چوبه بدید؟»
بعد از پاچیدن زرد چوبه بر روی دستم به آرومی سوزشش خوب می‌شود و فقط گزگز می‌کند، جاوید به همراه عرفان با گفتن حواستو جمع کن باز هم من را با عسل تنها می‌گذارد و می‌رود.
هرچند که می‌دانم تنها بشویم قرار است پوست از تنم جدا کند، عسل یکی از آن نگاه های مشکوکش را حواله‌ام می‌کند و باز هم می‌پرسد:
- چه مرگته تو دختر؟
هویار:«هیچی»
عسل:«پس این چشمات چی میگن؟»
لب می‌گزم لعنت به من که هیچ نمی‌توانم پنهان کنم. موضوع را با تن صدایی آرام و مختصر برای عسل تعریف می‌کنم که لبخند می‌زند و می‌گوید:
- نگران نباش بابا چیزی نیست عرفان و جاوید دوستن چیزی بود عرفان بهم میگفت
درک نمی‌کند و نمی‌شناسد جاوید را، او اگر نخواهد من چیزی را بفهمم حتی عرفان را هم لال می‌کند تا چیزی به همسرش نگوید!
برای اینکه شلوغش نکنم «راست میگی» زیر لب زمزمه میکنم. دلم را به حرف های عسل خوش می‌کنم و تمام شب را سعی می‌کنم نهایت لذّت را در کنار عزیزانم ببرم.
حرف هایم با عسل از هر دری ذهنم را آرام می‌کند، مثلا از فرزندشان، اَزل می‌گوید و قربان صدقه‌اش می‌رود ماه هشتم است و شکمش بزرگ شده.
اتاقش را برای بار هزارم نشانم می‌دهد و با ذوق انتظار آمدنش را می‌کشد، در دلم خدا را شکر می‌کنم، و برای سلامتی بچه کوچکش دعا می‌کنم.
عسل یکی از بهترین ها بود برایم، هم دوستم است برایم و هم یک تنه جای هیلدا را پُر کرده است. خالصانه مهربانی می‌کند و مادرانه اشتباهاتم را می‌گوید.
مانند خامی‌هایی که در اوایل رابطه‌ام با جاوید داشتم بچه تر بودم و دل نازک تر هر چه می‌شد ناراحت و خشمگین می‌شدم.

«برای‌نظردادن‌کلیک‌کنید.»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

T.J

سطح
1
 
مدیر آزمایشی تالار طراحی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
گرافیست انجمن
فعال انجمن
Sep
122
1,041
مدال‌ها
3
بعد از این شب مطلوب و کمی نا آرامی که سِپری کردم. حال دست در دست او به سمت خانه قدم بر می‌داشتم دلم تختم را می‌خواست و یک خواب که لذّتش در تمام تنم بِپیچد اما کاش با چشم برهَم گذاشتنم فکر و خیال او مرا آزار ندهد!
زیر لب چیزی زمزمه می‌کند، تمام بدنم گوش می‌شوَد تا صدای دل نشینش تنم را در بر بگیرد، کلمات را پشت سرهم ادا می‌کند لحنش آرام است و گیرا
جاوید:«راز این حلقه که انگشت مرا این چنین تنگ گرفته است به بر
راز این حلقه که در چهره او اینهمه تابش و رخشندگی‌است
مرد حیران شد و گفت حلقه خوشبختی است حلقه زندگی است
همه گفتند : مبارک باشد
دخترک گفت : دریغا که مرا
باز در معنی آن شک باشد سالها رفت و شبی
زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه زر دید در نقش فروزنده او
روزهایی که به امید وفای شوهر به هدر رفته هدر
زن
پریشان شد و نالید که وای وای این حلقه که در چهره او
باز هم تابش و رخشندگی است حلقه بردگی و بندگی است»
نم اشک را با نوک انگشت اشاره‌ام از زیر چشمانم پاک می‌کنم، لبخند تلخی حواله صورت خنثیٰ‌اش می‌کنم و لبان خشکم که قصد ور آمدن ندارند را باز می‌کنم و می‌گویم:
- فروغ فرخزاد
یکی از همان لبخند های قبل از خداحافظی‌اش را به رویم زد و تن سردم را در آغوش استوارش کشید، با اشتیاق سرم را بر روی سی*ن*ه‌اش گذاشتم بعد از چند ثانیه لب باز کرد و گفت:
- نکن این طوری ملوس! دل کندنم سخت میشه میام خونه‌تون تو تخت گرم و نرمت میخوابما
پشته چشمی نازک می‌کنم و با گفتن «خیلی بی حیایی» از آغوشش دل می‌کنم، دو دستم را می‌گیرد و به لبانش نزدیک می‌کند می‌بوسد، غرق در احساس می‌شوم.
چه کسی حتی فکرش را می‌کند جاوید تخس و لات محل این گونه در مقابل ته تغاری حاج عبدی رام و پر احساس است که شعر بخواند در مقابلش!
قطعا اگر بخواهم این موضوع را برای کسی بگویم دیوانه خطاب شوم، مردم این محله از جاوید جز گردن کشی و یعقه جر دادن برای ناموس، اهل محل چیزی ندیده‌اند.
دستانم را پایین می‌آورم و خم می‌شوَم و بوسه ای برو گوشهٔ لبش می‌گذارم. می‌خندد و با چشمانی که از شیطنت براق است. می‌گوید:
- ببین من هنوز سر تصمیم هستما بیام؟
مشتی به بازویش می‌زنم و با گفتن «خیلی پرویی» با قدم‌های آرام ازش فاصله می‌گیرم و دست تکان می‌دهم برایش و می‌گویم خداحافظ، می‌شنوم که خداحافظ ملوسی می‌گوید و با هر قدمی که ازش دور می‌شوم تنش در سیاهی کوچه محو می‌شود، باقی مسیر را با خیال اینکه می‌دانم پشتم است طی می‌کنم.

«برای‌نظردادن‌کلیک‌کنید.»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

T.J

سطح
1
 
مدیر آزمایشی تالار طراحی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
گرافیست انجمن
فعال انجمن
Sep
122
1,041
مدال‌ها
3
چند قدمی که مانده است به خانه برسم خندان پشت سرم را نگاه می‌کنم اما با ندیدنش حسابی جا می‌خورم! با فکر اینکه تا خانه تنها آمده‌ام تنم میلرزد با دستانی لرزان کلید را در می‌آورم و مسیر حیاط طویل را طی می‌کنم.
چراغ های روشن خانه نشان از بیدار بودن اهالی می‌دهد، لبخند زنان و با بی‌توجهی به ترسی که درونم قد می‌کشد و می‌دانم آخر سر هم مرا از پا در می‌آورد وارده خانه می‌شوم.
سلام بلندی می‌کنم که حاج خانم و بابا با گرمی جوابم را می‌دهند، حاج خانم حال دنیا را می‌پرسد و من به جای جواب نظرم به چمدان های بسته شده و آمادهٔ کنار در جلب می‌شود، ابرو ای بالا می‌دهم و رو به حاج خانم می‌گویم:
- قراره جایی بریم؟
حاج خانم:«ما آره مادر»
از خدا خواسته می‌خندم و «عالیه» زیر لب زمزمه می‌کنم که با صدای بابا سرم را سمتش برمی‌گردانم.
بابا:«بیا دخترم حرف دارم باهات»
با ترس نگاهی به بابا می‌کنم، از چهره‌اش که هیچ نمی‌توان فهمید با چند قدم سریع خودم را کنارش می‌رسانم نکند قضیه جاوید را فهمیده است! همین که کنارش می‌نشینم آرام می‌گوید:
بابا:«دخترم ما داریم میریم شهرستان، چون مامان بزرگت فوت کرده هنوز مامانت چیزی نمیدونه تو نیای بهتره بابا جان حالت بد میشه همین امروزم خدامو شکر کردم چیزیت نشد»
نامحسوس نفس آرامی می‌کشم و با نگاهی به مامان که در حال جمع کردن آشپز خانه است می‌گویم:
- باشه بابا هر طور شما صلاح بدونید. خدا رحمتشون کنه.
بابا لبخند مهربانی میزند و میگوید:
- اول اینکه برای اینکه تنها نباشی یا میگم خواهرت بیاد پیشت یا برو خونه عمه بتول کاریم داشتی بگو علی برات انجام بده، فقط یه خواهشی دارم ازت بابا جان خودت بالا سر کارا باش دو روز یکبار برو حجله
ذوقم را مخفی می‌کنم و از گردن بابا آویزان می‌شوم و «ای به چشمی» می‌گویم.
بابا:«هویار بابا، عطر خریدی؟»
دستم شُل شد، خودم را عقب کشیدم و با تعلل و قلبی که ضربانش بالا رفته بود گفتم:
- ن...نه ماله دنیاس
بابا سری با افسوس تکان میدهد و تسبیحش را می‌چرخاند و در همان حین می‌گوید:
- زیاد با دنیا نگرد بابایی، دختر خوبی نیست یکیه مثله هیلدای خودمون آخ که دختر کمرومو شکوندی، پاشو بابا جان پاشو برو بخواب
«شب بخیری» میگویم و سریع خودم را به اتاقم می‌رسانم، امشب همه چیز عجیب بود، همه چیز! چشمانم گرم می‌شود و خواب مهمان تنم... .

«برای‌نظردادن‌کلیک‌کنید.»
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین