جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [نَئِد] اثر «تَبَسُّم جَعفَری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط T.J با نام [نَئِد] اثر «تَبَسُّم جَعفَری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,576 بازدید, 32 پاسخ و 31 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نَئِد] اثر «تَبَسُّم جَعفَری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع T.J
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط T.J

سطح رمان در چه حدی است؟

  • عالی

    رای: 7 87.5%
  • مطلوب

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 1 12.5%
  • ضعیف

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    8
موضوع نویسنده

T.J

سطح
1
 
مدیر آزمایشی تالار طراحی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
گرافیست انجمن
فعال انجمن
Sep
122
1,040
مدال‌ها
3
نزدیکش می‌شوم و کوله‌اش را برمی‌دارم و دستش را می‌گیرم و با تمام توانی که در پاهایم دارم میدَوم. ملیکا که انگار تازه به خودش آماده است و فهمیده است اوضاع از چه قرار است، خودش را به من می‌رساند. این بار او است که دسته من را می‌گیرد و مرا به سمت یک کوچه هدایت می‌کند. صدای آژیر پلیس می‌آید اما خیلی نزدیک نیست کوچه‌ی پهن دو کوچه‌ دیگر دارد و که به خیابان وصل می‌شود.
- جداشیم؟
ملیکا: نه دوتا دختریم و اگر جداشیم خطر داره.
صدای آژیر باز هم می‌آید که ملیکا دستم را می‌گیرد و باز از کوچه خارج می‌شود. ماشین پلیس دقیقا پشت سرمان می‌آید و ملیکا در یک کوچه دیگر می‌رود.
کوچه بن بست است! ترس در دلم می‌نشیند. با دیدن کاج نیشم باز می‌شود. یکی از شاخه‌ها را می‌گیرم و خودم را بالا می‌کشم. ملیکا هم به تبعیت از من از درخت بالا می‌آید. سرم را بین شاخه ها مخفی می‌کنم. پلیس با دیدن اینکه کسی در کوچه نیست دنده عقب می‌گیرد و می‌رود. نفسم را آسوده بیرون می‌دهم که ملیکا می‌گوید:
- بریم پایین؟
- نه صبر کن زنگ بزنم جاوید بیاد دنبال‌مون.
ملیکا: جاوید؟
- دوست پسرم
آهانی می‌گوید که زنگ می‌زنم به جاوید و بعد از توضیح دادن شرایط می‌گوید که با ماشین‌اش می‌آید و من هم بعد از چک کردن وضعیت از درخت پایین می‌آیم و ملیکا اول کوله‌اش را پایین می‌اندازد و بعد هم خودش می‌آید.
کنار ملیکا روی جدول می‌نشینم و با کنجکاوی می‌پرسم:
- اَرسان چرا نیومد؟
لبخند بانمکی می‌زند و سر به زیر می‌اندازد و می‌گوید.
ملیکا: اَرسان داره از ایران میره!
با تعجب می‌پرسم:
- چرا؟
ملیکا: مادرش مریضه؛ دارن میرن لندن پیش خواهرش، واسه‌ی دوا درمون.
لبخند تلخی می‌زند و بغض‌اش یک دفعه با صدا می‌ترکد، حق هم دارد! من شاید با جاوید قهر بودم و رابطه‌ام را تمام کرده بودم اما خیالم راحت بود که زیر یک آسمان با او نفس می‌کشم. گریه های دردناک‌اش اشک من را هم در می‌آورد.
وقتی جاوید می‌آید ملیکا کمی آرام شده است. با ناراحتی از آینه‌ی جلو نگاهی به صورت غم زده‌اش می‌اندازم و بیشتر در فکر فرو می‌روم. آیا درست است؟ از دل برود هر آنکه از دیده رود؟
شاید جواب‌های بهتری در ذهنِ غبار گرفته‌ام نقش ببندد.
چقدر این امکان هست که اَرسان باز هم بتواند میلکا را ببیند؟
ملیکا جلوی در خانه‌شان پیاده می‌شود و من شماره‌ام را به او می‌دهم و خواستار دیدار دوباره می‌شوم. از جاوید خداحافظی سرسری‌ای می‌کنم و گونه‌اش را می‌بوسم. او هم متوجه ناراحتی‌ام شد اما مثل همیشه سعی کرد بودنش را نشان بدهد تا یک مشت حرف انگیزشی... .


«برای‌نظردادن‌کلیک‌کنید.»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

T.J

سطح
1
 
مدیر آزمایشی تالار طراحی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
گرافیست انجمن
فعال انجمن
Sep
122
1,040
مدال‌ها
3
***
با حس اینکه یک نفر تنم را تکان شدیدی می‌دهد، با شوک از خواب بلند می‌شوم. نگاهم به هیلدایی می‌اُفتد که از ترس به گریه کردن افتاده است! اولین چیزی که در ذهنم نقش می‌بندد، «بابا» است. انگار از ترس زبانم بسته شده است؛ مانند ماهی‌ که از آب بیرون افتاده باشد تلاش می‌کنم چند کلمه حرف بزنم!
هیلدایِ گریان به سمت پارچِ آب کنار تخت می‌رود و با دستان لرزان آب را در لیوان می‌ریزد. کمی که آب می‌نوشم حالم بهتر می‌شود اما عجیب سرم تیر می‌کِشد.
- چ... چی شده؟
هیلدا به سختی و چشمانی که زیرش قرمز است شروع می‌کند به حرف زدن:
هیلدا: او... اون!
«اون» یعنی شوهر هیلدا، شوهری که من هیچگاه ندیده بودمش یکبار مامان و سه بار بابا او را دیده بودند. مردی که هیلدا از آوردن اسمش وحشت داشت! مردی که هیلدا می‌دانست او عملاً یک بیمار روانی است!
سرم بیشتر و بیشتر درد می‌گیرد و سعی می‌کنم آرام باشم. با خوردن جسم سنگینی به در ورودی خانه جیغِ ناشی از ترسِ هیلدا باعث می‌شود به خودم بلرزم! همهمه‌ای که از پایین خانه می‌آید بغض هیلدا را تشدید می‌کند.
صدای چند نفری را می‌شنوم، مخصوصاً صدای جاوید که بین‌شان مشخص است. صداها بیشتر و بیشتر شده است! مخصوصاً وقتی صدای شکستن چیزی به گوشم می‌خورد. عصبی می‌شوم مانتویی می‌پوشم و شالم را بر روی سرم می‌اندازم.
پله‌ها را دوتا دوتا رد می‌کنم به هیلدایِ گریانی‌که،
می‌گوید «نرو» هیچ توجه نمی‌کنم! خسته شده‌ام؛ درست است، من به جایِ خواهرم خسته شده‌ام! می‌دانید چرا؟ کابوس بهتر است، درست است کابوس کلمه‌ی بهتری که می‌توانم برای مردِ مثلا شوهر خواهرم مثال بزنم است.
هیلدا با ترس زندگی کرده است. خودش بر پایه‌ی ظاهرش قضاوت می‌شود. مردم به راحتی می‌گویند :«نباید بچه‌شو ول می‌کرد.» درست است، اما این هیلدا نبود که بچه‌اش را ول کرد، طفل را از مادر جدا کردند.
همان طور که می‌گویند: «خیلی آرایش می‌کنه.» نمی‌داند که هیلدا این کار را می‌کند تا جای زخم‌های چاقویِ روی صورتش را بپوشاند، تا بچه‌ای از دیدن او نترسد تا قضاوت نشود!
دلم می‌خواهد یک نفر از همان کسانی که پشتِ خواهرم حرف می‌زنند را بیاورم و جلوی خودم بنشانَم و از آنها بپرسم اگر شوهرتان مجبورتان کند او را زخمی کنید و بعد خونش را بمکید باز هم می‌توانید چنین ظالمانه به این موضوع نگاه کنید؟ خیر شما حتی نمی‌توانید خودتان را جای خواهر من بگذارید.
وقتی به جلوی در می‌رسم می‌بینم که تعدادی مرد که جاوید و حَصین هم بین آنان هستند جلوی در جمع شده‌اند. مرد فحش رکیک می‌دهد و من خونم به جوش می‌آید، مخصوصاً وقتی که مادرم را فحش می‌دهد!

«برای‌نظردادن‌کلیک‌کنید.»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

T.J

سطح
1
 
مدیر آزمایشی تالار طراحی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
گرافیست انجمن
فعال انجمن
Sep
122
1,040
مدال‌ها
3
نمی‌توانم تحمل کنم و داد می‌زنم:
- هـوی آقا چته هر چی دلت خواسته داری میگی؟
مرد جلو می‌آید با لحنی زننده می‌گوید:
مرد: اومدم زن داداشم و ببرم.
- تو خیلی غلط کردی مرتیکه که بخوای خواهر منو جایی ببری.
مرد:هه تو می‌خوای بگی چی کار کنم ژوژو؟
جاوید عصبی می‌شود. صورت قرمز شده و رگ‌های متورم‌اش نشانه‌ی خوبی را در پی ندارد. حَصین نگهش‌داشته اما جاوید فحش های رکیکی به مرد می‌دهد.
- من نه اما این مردایی که می‌بینی این‌جا وایسادن و چیزی نمیگن به خاطر این نیست که از تو میترسن نه آقا به خاطر این‌که حرمت خونه پدر من و نگه‌داشتن اینا همه غیرت دارن.
مردک پرو جلو می‌آید و دست‌اش را در موهایم می‌برد. وقتی به خودم می‌آیم که من‌ را روی زمین پرت می‌کند و سرم به گوشه‌ی تیز پله برخورد می‌کند.
جلوی چشمانم سیاه می‌شود. هیلدا همچنان گریه می‌کند، می‌دانم سرم یک ضربه‌ی کوچک دیده است و چیزی نیست حتماً باید به هیلدا بگویم انقدر گریه نکند بیشتر از اینکه ناراحتم کند عصبی‌ام می‌کند.
جاوید یکی از آن داد های قشنگ‌اش را بر سر مرد می‌زند و بعد هم مشت های متوالی‌ای که بر روی صورت بدگِل مرد می‌نشاند. نیش چاک می‌دهم و دستم را اهرم می‌کنم و می‌نشینم دنیا از بین مردها رد می‌شود و به کمکم می‌آید.
دیگر کسی جلویِ جاوید را نمی‌گیرد. در اینجا این محله‌ی قدیمی زن ارزش زیادی دارد، زن مانند دُر گران‌بهایی می‌ماند که نباید در دست هر کسی بچرخد نه تنها مادر خودم که برای پدرم ارزش زیادی داشت بلکه خودم هم برای جاوید جایگاه مهمی داشتم. این را همان اوایل رابطه‌مان هم به خوبی حس می‌کردم.
قطرات درشت عرق را از همین جا هم می‌توانستم روی شقیقه‌اش ببینم. سرم درد می‌گیرد و آیی می‌گویم انگار همان «آی» جاوید را جری‌تر می‌کند می‌توانم حرکت لب‌هایش را بخوانم که می‌گوید:
- جانم ملوس، جانم ملوسم
مرد را از زیر دست جاوید می‌گیرند و مردک هنوز هم گنده گویی می‌کند. کم‌کم خانه خلوت می‌شود و تنها جاوید و حَصین و دنیا می‌مانند و هیلدای اندوهگین، جاوید به سمتم خم می‌شود و می‌گوید برویم دکتر یک «لازم‌نکرده» می‌گویم که حساب کار دست‌اش می‌آید کمپرس آب یخ کمی سرم را بهتر می‌کند، جاوید دستم را می‌گیرد و به وضوح اخم حَصین نمایان می‌شود.

«برای‌نظردادن‌کلیک‌کنید.»
 
بالا پایین