جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [نَئِد] اثر «تَبَسُّم جَعفَری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط T.J با نام [نَئِد] اثر «تَبَسُّم جَعفَری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,598 بازدید, 32 پاسخ و 31 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نَئِد] اثر «تَبَسُّم جَعفَری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع T.J
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط T.J

سطح رمان در چه حدی است؟

  • عالی

    رای: 7 87.5%
  • مطلوب

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 1 12.5%
  • ضعیف

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    8
موضوع نویسنده

T.J

سطح
1
 
مدیر آزمایشی تالار طراحی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
گرافیست انجمن
فعال انجمن
Sep
122
1,041
مدال‌ها
3
با حس دستی که موهایم را نوازش می‌کند همان طور که چشمانم را مالِش می‌دهم. خمیازه‌ای می‌کشم و چشمانم را باز می‌کنم.
با دیدن حاج بابا که با لبخندِ پدرانه‌ای مرا نگاه می‌کند، لبخندی متقابل میزنم و بر روی تختم می‌نشینم دستان زبرش را درستانم می‌گیرم و به آرامی لمس می‌کنم.
دستی بر سرم می‌کشد و برای سلام کردن و صبح بخیر گفتن از من پیشی می‌گیرد، که با گرمی جوابش را می‌دهم.
بابا:«بابا جان ما داریم میریم پول برات زدم، مامانتم غذا برات درست کرده بخور باشه؟»
از گردنش آویزان می‌شوم و گونه‌اش را میبوسم و چشمی می‌گویم، بابا که اتاقم را ترک می‌کند لباسم را تعویض می‌کنم و برای بدرقه‌شان به جلوی در می‌روم، در آغوش مامان می‌روم و بعد از سفارشات لازم که همه را از بَرم رویم را م*ی‌*ب*و*س*د.
دلم برایش می‌سوزد! با ذوق دیدن مادرش می‌رود و جز خاک سرد و تنی بارد چیزی نصیبش نمی‌شوَد! آهی می‌کشم و از زیر قرآن ردشان می‌کنم. همین که می‌خواهند سوار ماشین شوند ثریا خانم مادر جاوید با عجله خود را به ما می‌رساند.
بعد از سلام و احوال پرسی، مامان را به کنار من هدایت می‌کند و زیر گوش مامان می‌گوید:
- شاه‌سمن جان ببخشید مزاحمت شدم خواهر میخواستم ازت در مورد دختر حاج کریم بپرسم.
مامان:«کدوم دخترش خواهر؟»
ثریا:«پروا»
مامان:«هی دختر خوبیه تعریفشو شنیدم، برای کی میخای؟»
ثریا:«پسرم»
مامان:«عه؟ آقا حَصین دیگه؟»
ثریا خانم نگاه خریدانه ای به من می‌کند و با مهربانی می‌گوید:
- نه خواهر برای حَصین که یه دختر دیگه زیر نظر دارم، برای جاوید میگم، خودشم مثل اینکه خوشش اومده.
دیگر هیچ متوجه نمی‌شوم قلبم تند می‌زند و اشک به چشمانم نیش می‌زند! جاوید را می‌بینم که به همراه امیر از ته کوچه می‌آیند، چه شد؟ و چطور شد که یک شبه جاوید من از دختر اوس کریم نقاشِ محل پروا خوشش آمد؟
اشکی از گوشه چشمم میچِکَد! هیچ ک.س حواسش به من نیست، جاوید با دیدن مادرش به سمتمان می‌آید و با حاجی دست می‌دهد و به مادرم ارض اندام می‌کند. به من هم سلام می‌کند، هم او هم امیر... .
اما من با یک دهر نگاهش می‌کنم. اخم درهمش باز می‌شود و یک لحظه با چیزی مانند شرم نگاهم می‌کند، وقتی مادرم لب باز می‌کند و تبریک می‌گوید و حرف پروا و به هم آمدن‌شان را وسط می‌کشد می‌لرزم.
حاج‌خانم نمی‌داند که دارد در مورد حق من، قسمت من و زندگی من حرف می‌زدند. قرار بود تمام این تبریک‌ها را من بشنوم، قرار بود من به جاوید بیایم!

«برای‌نظردادن‌کلیک‌کنید.»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

T.J

سطح
1
 
مدیر آزمایشی تالار طراحی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
گرافیست انجمن
فعال انجمن
Sep
122
1,041
مدال‌ها
3
آری،تمام ارزش هایم در یک ثانیه بر روی سرم آوار شد. با ممنون جاوید انگار زلزله‌ای بر خانه امیدم آمد و من همان جا بر زیر آوار ها از یاد ها رفتم. می‌مانند و من همراه آنها پدرم را به همراه مادرم بدرقه می‌کنم.
وقتی به آغوش پدرم می‌روم، به این فکر میکنم که آیا جاوید ارزش این همه بهتان را داشت؟ همین فکر باعث می‌شود اشکانم روان شود! همه فکر می‌کنند برای دوری از پدر و مادرم است!
حتیٰ مامان پیشنهاد می‌دهد با آنها بروم تنها خودم و او دلیل این بغض که مانند حناق در گلویم است را می‌دانیم، بغضم را فرو می‌دهم و به اون وعده تنهایمان را می‌دهم.
پشت سرشان آب می‌ریزم و خداحافظی سر سری می‌کنم و به داخل خانه می‌روم، می‌دانم که از دیوار بالا می‌آید! پس در خانه را قفل می‌کنم و تمام چراغ ها را خاموش می‌کنم و بر روی یکی از مبل هایمان می‌نشینم، نمیدانم یک ربع شد یا نه که صدای پریدنش را می‌شنوم.
مانند عادتش دستگیره را بالا پایین می‌کند، با باز نشدن در صدایم می‌زند!
جاوید:«هویار باز کن حرف بزنیم»
به هدفونم چنگ می‌زنم و با پشت دست صورت خیسم را پاک می‌کنم و یکی از آهنگ های شایان یو را پلی می‌کنم و صدایش را بلند می‌کنم. هیچ چیزی نمی‌خواهم بشنونم.
گفتنی ها را مادرش گفت!
[شایان‌یو_بعدتو]
«بعد تو عشق حرومه کار این دل تمومه بعد تو خونه شده واسم جهنم نگو آخر قصمونه
منه خر همه دروغاتو باور کردم نمونده راهی جز واسم رَفتن
توام مِثل مَن گه اخلاقت دو کلوم نِمیشه بات مِثل آدَم حرف زد
هر روز میشم لاغرتر من آخه مگه از تو نامردتر هست
باشه اصلا تو فرشته بودی همه گه کاریات با منه
بگو چرا نموندی پیشم چرا این دردا تموم نمیشن
بد شده این زمونه بی رحم بدون من کارت تمومه بی شک
بگو چرا خالیه دستات گریه کردی تموم دیشب
بدون تو غروبه هر روز بارون و خزونه این شهر
گفتم بمون نکردی گوش خواستم باهات تیم شم ولی تو هنرت تک روی بود.گفتم دوسش دارم نکرد باوَر چقدر گفتم نجنگ با من
تو شیش ماه یه فرشته ازش ساختم حتی از خودم زدم واسش
این دنیام سر شوخی داشت با ما هی با مغزم کلنجار رفت
فقط بدون اینو که تو نبردی من خودم خواستم که ازت باختم
بگو چرا نموندی پیشم چرا این دردا تموم نِمیشن
بد شده این زمونه بی رحم بدون من کارت تمومه بی شک
بگو چرا خالیه دستات گریه کردی تموم دیشب
بدون تو غروبه هر روز بارون و خزونه این شهرن»

«برای‌نظردادن‌کلیک‌کنید.»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

T.J

سطح
1
 
مدیر آزمایشی تالار طراحی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
گرافیست انجمن
فعال انجمن
Sep
122
1,041
مدال‌ها
3
نمی‌دانم ساعت چند بود، و حتی نمیدانم این چندمین آهنگی است که از صبح گوش داده ام! فقط میدانم دلم نمی‌خواهد هیچ صدایی را بشنوم و هیچ علائمی از زندگی درون بدنم باشد.
با باز شدن در باریکه ای از نور بر سیاهی شب قلبه کرد، چشمانم جمع میشود. با دستم هدفونم را از روی گوشم برمیدارم نگاهم را که بالا می‌کشم با هیلدا رو به رو میشوم که به دنبال من می‌گردد و صدایم میکند.
وقتی چراغ روشن میشود، کمی اطرافش را نگاه میکند وقتی نگاهش بر روی من می‌اُفتد جیغ خفیفی می‌کشد و سریع به طرفم می‌آید کنارم که می‌نشیند با حجم سوال هایش سرم را میخورد!
هیلدا:«چی شده؟ مامان بابا چیزیشون شده؟ ن...نکنه بلایی سرت آوردن؟»
برای کم کردن پریشانی اش«چیزی نیستی» زمزمه میکنم و به سمت پلاستیک های رها شده برو زمین میروم، با اینکه باور نکرده است چیزی نمی‌گوید و پشت سرم می‌آید داخل آشپزخانه شاید این بهترین طینت او بود کم می پرسید و بیشتر به دنبال جواب بود.
غذا هایی را که گرفته است بر روی میز میگذارم که میگوید:
- این دختر آق منگول چی می‌گفت؟ جاوید میخواد بره پروا رو بگیره؟
انگار که داغ دلم تازه شده باشد، هر بار که این موضوع را کسی برایم واگو میکند دردش از آنکه در سرم بهش فکر میکنم بیشتر است! لبم را در دهانم جمع میکنم تا زیر گریه نزنم. شاید هیلدا خواهرم باشد و برای همه گرگی فاسد باشد.
اما برای من همان هیلدایی است که تمام بچه‌گی ام با او گذشته است،کمی در ذهنم فکر میکنم و کلماتم را کنار یک دیگر ردیف میکنم؛ چگونه بگویم که تحسر در دلم مشخص نباشد؟ لب باز میکنم و می‌گویم:
- آره درست گفتن میخوان برن خواستگاری، امروزم اومده بودن برای تحقیق
تحقیق را که میگویم هق آرامی میزنم که هیلدا با ابرویی بالا داده مقابلم ظاهر میشود، ای کاش امشب نمی‌آمد حالا که دلم خون و جِگرم لِه زمان مناسبی برای دیدار با خواهرم نیست!
هیلدا:«یکی دیگه داره ازدواج میکنه، تو ناراحتی؟نکنه، وای هویار وای به حالت که بفهمم سر و سِری با این پسره داشتی یا داری به جان مامان شاه‌سمن زندت نمیزارم»
هق هقم که اوج میگیرد چشمانش را ریز میکند و با دستش آرام بر پیشانی اش می‌کوبد احمقی میگوید و مرا به سمت اتاقم هل می‌دهد و با لحن بدی می‌گوید:
- برو تو ببینم بدو
وارد اتاقم میشوم و اوهم پشت سرم می‌آید و چراغ را روشن می‌کند روی تخت می‌نشینم، که او هم روی صندلی کنار تختم نشست.

«برای‌نظردادن‌کلیک‌کنید.»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

T.J

سطح
1
 
مدیر آزمایشی تالار طراحی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
گرافیست انجمن
فعال انجمن
Sep
122
1,041
مدال‌ها
3
هیلدا:«از کی باهاش در ارتباطی هان؟ مامان میدونه آره؟»
هویار:«آ...آره می‌دونه،یه سه سالی میشه»
هیلدا صدایش را بر سرم بلند میکند و می‌گوید:
- خاک بر سرت هویار خاک عالم بر سرت کنن دختر، مگه من نبودم درست عبرت این خانواده؟ هان تو که دیگه خواهرمی چرا؟ به مامان گفتی طرفت کیه؟
در میان هق هق هایم با پشت دست اشکانم را پاک میکنم و می‌گویم:
- مامان نمی‌دونه کیه، عاشقش شدم هیلدا دست خودم نبود.
هیلدا:«آخه از چیه اون لاتِ قلدر بو گندو خوشت اومد هان؟ از قیافه خط خطیش یا کفشه گَله پاش؟ بوی گنده کفشاش دلتو برد یا تیزی چاقوش؟ به چی دل خوش کردی؟ پوله نداشته توی جیبش یا مرام و معرفتش؟
چیزی نمی‌گویم در اصل چیزی برای گفتن ندارم، تمام حرف های هیلدا درست است جاوید نه پول داشت، نه معرفت! من به همان یک لیوان قهوه راضی شده بودم اما جاوید عشق من راضی‌اش نمی‌کرد!
هیلدا که حالم را دید، پوفی کشید و خودش را جلو کشید و تن خسته ام را در آغوشش جای داد بعد از کمی نوازش کردن موهایم کنارم نشست که بی فوت وقت سرم را بر روی پایش گذاشتم.
دستانش که در میان موهایم رفت، چشمانم را بر روی هم گذاشتم شاید خواهر من دختر بدی به نظر می‌رسید شاید در نظر دیگران دختر فاسدی باشد، اما برای من از خواهری هیچ کم نذاشت!
مثلاً وقتی که می‌گوید:«اشتباه مرا نکن» درمورد خودش می‌گوید. وقتی که هیلدا نوجوان بود و سنِ کمی داشت دانشگاه شیراز قبول شد و در عین ناباوری بعد از چند ماه با یک شکم بزرگ آمد.
روزگار آنقدر هیلدای مرا به بازی گرفت که دست آخر هیلدا جانش را برداشت و از خانهٔ شوهرش فرار کرد! هنوز هم صورت کتک خورده اش در یادم است!
گذشت تا هیلدا تصمیمش را گرفت و دروغی سر هم کرد و به خانواده مان گفت، هنوز که هنوز است هیچ ک.س نمی‌دادند هیلدا طلاق گرفته است.
یادم است آن روز که در مورد جاوید به مادرم گفتم اول از همه خواست مثل هیلدا نباشم و چوب حراج به تنم نزنم. حق هم داشت! چشمانش ترسیده بود! با صدای هیلدا از افکارم بیرون می‌آیم.
- میگم هویار این پسره که خب بهت دست نزده؟
سری به معنای نه تکان میدهم دیگر دلم گریه نمی‌خواهد. امشب را مشکی به تن میکنم و برای عشق از بین رفته ام عزا داری میکنم فردا را بدون جاوید شروع میکنم و فردا های دیگر را هم به همین شکل!

«برای‌نظردادن‌کلیک‌کنید.»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

T.J

سطح
1
 
مدیر آزمایشی تالار طراحی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
گرافیست انجمن
فعال انجمن
Sep
122
1,041
مدال‌ها
3
نمی‌دانم چقدر گریه کردم یا حتیٰ هیلدا کِی خوابش برد، نگاه لرزان و دیدهٔ تارم جز نقاشی های وصل شده بر روی دیوار اتاقم چیزی را نمی‌دید.
صدایی درونم فریاد میزد «بهتر نیست تصمیمی جدی بگیری؟» سرم را از روی پایه هیلدا بلند میکنم، خواهرکم اذیت شده بود دیشب! لبخند محوی بر روی صورتش میزنم، پتویی باز میکنم و بر روی تنش می‌اندازم.
چشمانم قرمز و حسابی پف کرده است. لباس های بیرونی ام را به علاوه لوازم آرایشم را برمیدارم و در اتاق را میبندم، تکه های یخ را از قالب یخ جدا می‌کنم و بر روی چشمانم می‌گذارم.
سرمایش بر قرح دلم ماننده آبی روی آتش است. تکه یخ هارا در سینک می‌اندازم و به طرف حمام حرکت میکنم، قطرات آب تنم را در آغوش میگیرند و من به این فکر میکنم، که زندگی چقدر برایم بی رحم است!
تنم را که میشورم حمام را ترک میکنم. حال و هوای دلم عجیب آرام است! مانند یک شب بارانیِ سرد که فقط خیسی زمین از آن باقی مانده! کت شلوار سرمه‌ای ام را که راه راه های باریک سفید داشت را میپوشم و آرایش ملایمم را با یک رژ لب گوشتی تمام میکنم.
کیف دستی ام را بر میدارم، و غذا های دیشب را در سطل زباله می‌اندازم خانه را که ترک میکنم و هوای تازه را مهمان ریه هایم میکنم.
قدم هایم را مصمم و آرام برمیدارم، از قصد مسیرم را به جایی که میدانم او کار میکند کج میکنم. از دور هم می‌توانم حدس بزنم در دستانش سیگار است. پوزخندم پر رنگ می‌شود. از جلوی مغازیشان که رد می‌شوم برادرش حَصین به رسم ادب دستش را بر روی سی*ن*ه‌اش میگذارد و سلامی می‌گوید.
سلام آرامی لب میزنم و از گوشهٔ چشم می‌بینمش که صورتش قرمز شده است، مهم است برایم؟ جوابم یک نه ساده است گرمای هوا طاقت فرساست باد گرمی که می‌وزد و از بین موهای خیسم عبور میکند کمی حالم را بهتر میکند.
خمیازه‌ آرامی می‌کشم نخوابیدنم در این خستگی بی تاثیر نیست. وارد حجله که میشوم یوسف را میبینم که درگیر حساب و کتاب ها است و گاهی کلافه از لیوان چای کنار دستش کمی می‌نوشد.
اراده‌اش واقعا قابل تحسین است! حالا میفهمم چرا حاج بابا اسرا داشت یوسف پیش آن کار کند، سخت کوش بود و زرنگ...او هم بدتر از من خسته بود، ظاهرش این را داد می‌زد.
بلند سلام می‌کنم که لبخند برادرانه‌ای می‌زند و خوش‌آمد می‌گوید سرکی بر روی دفتر های روی میز می‌کشم که صدایش را صاف می‌کند و می‌پرسد.
یوسف:«خوش اومدی هویار جان، چیزی شده اومدی اینجا؟»
لبخند ملیحی مهمان لب هایم می‌کنم و با آرامش لب می‌زنم:
- نه خواستم بیام کمکت کنم، مطمئنم الان جز مشتریا که میریزن سرت حساب کتابا هم کلافت میکنه، حاج بابا هم نیست دست تنهایی گفتم بیام کمکت کنم.
نفس خسته ای می‌کشد و می‌گوید:
- خدا خیرت بده واقعا تنهایی کارا سخت میشه مخصوصا وقتی حاج عبدی نیست که بدتر پس تا تو به حساب کتابا برسی منم میرم دوتا قهوه بگیرم که سر حال بشیم
پیشنهادش که مورد استقبالم قرار میگیرد سویچ موتورش را بر میدارد با گفتن زود بر میگردم من را عزب میگذارد.

«برای‌نظردادن‌کلیک‌کنید.»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

T.J

سطح
1
 
مدیر آزمایشی تالار طراحی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
گرافیست انجمن
فعال انجمن
Sep
122
1,041
مدال‌ها
3
بر روی صندلی می‌نشینم و خودکار را در دستم می‌گیرم و تکان میدهم همان طور کن با پایم روی زمین ضرب گرفته ام آهنگی از شایع را زیر لب زمزمه می‌کنم، به این فکر می‌کنم که یوسف چقدر در مقابل سنش مردانه و آبکی حرف میزند.
شاید استاندارد های من از یک مرد یک شبه تغییر کرده باشد اما به هرحال مرد داریم تا مرد،، پنج دقیقه ای می‌شود که سر گرم کار هستم یا بهتر است بگویم پنج دقیقه ای که یوسف رفته است.
با صدای در حجله متعجب سرم را بالا می‌آورم که با دیدن جاوید کامم تلخ می‌شود و نیش زبانم فعال صدایش که در محوطه حجله می‌پیچد دلم بهم می‌خورد.
جاوید: دست خوش بابا دست خوش به غیرت حاج عبدی که دخترشو فرستاده سرکارش بین یه مشت مرد!
بی حرف نگاهش می‌کنم که به سمتم می‌آید و دستی بر روی فرش ها می‌کشد. انگار راه فراری از این مرد ندارم! تمام قول و قرارهایم یک دفعه پوچ می‌شود و قلبم تند تند می‌تپد.
سرش را کنار گوشم می‌آورد و می‌گوید:
- حاج عبدی نباشه جاوید هست نمی‌ذاره این شل ناموساً نگاه بد به یارش کنن.
با انزجار صورتم را جمع می‌کنم و دستم را برای خواباندن یک ضربه محکم برو روی صورتش آماده می‌کنم. انگار تمامی قدرتم در دستانم جمع می‌شود و تلافی این سه سال را یک جا بر روی صورتش میزنم.
هویار: تموم شد پسر حاج مجتبیٰ حساب من با تو صافه صافه، حاج عبدی هنوز نمرده که توی یه لاقبای لات بخوای جلوی دخترش قد علم کنی. این سیلی تا عمر داری یادت باشه.
چشمان وحشی ام را در چشمان به خون کشیده اش می‌دوزم و با لحنی که حقارت از آن می‌بارد می‌گویم:
- ولی تو رو به اون خدایی که می‌پرستی یکی مثل خودتو پس ننداز جامعه ما رو از این خراب تر نکن.
می‌دانم، دیگر به سراغم نخواهد آمد. غرورِ مردانه‌اش را، زیر پا گذاشتم من امروز یک تنه خط قرمز های پسر حاج مجتبیٰ را رد کردم باید مثل بقیه منتظر تلافی از او باشم؟
دستم که بر روی صورتش فرود آمده بود را در دستان سیاه و روغنی اش میگیرد، هیکلش داد میزند که سر کار بوده است. دستانم را به لبش نزدیک می‌کند و می‌بوسد.
روزی جان میدادم برای این حرکات، برای این عرق مردانگی و این دستان روغنی که قرار بود خانهٔ مان را با آنها بسازد. اما کنون فقط یک زن تنها و خ*یانت دیده‌ام!
جاوید: میرم ولی میام دختر حاج عبدی، هم این سیلی و جاشو می‌بوسی هم از منو بچه هامون معذرت خواهی می‌کنی، فعلا کاری به کارت ندارم هویار اما فعلا!
وقتی که میرود نمی‌دانم یوسف آمد و چه کرد و چه گفتم فقط میدانم آنقدر کار کردم که وقتی به خودم آمدم تمام حساب های شش ماه اخیر مرتب شده بود و ساعت هشت بود. از روی صندلی بلند می‌شوم و با یوسف خداحافظی می‌کنم و راه خانه را پیش می‌گیرم.
با دیدن پروا و مادرش که با خوشحالی لوازمی که خریده‌اند را حمل می‌کنند حسادت در دلم شعله می‌کشد. پروا یک دزد است. دزد خوشی های من! لب می‌گزم تا گریه نکنم. در بین راه از بیرون غذا می‌گیرم و بدون فکر کردن به چیزی یا کسی وارد خانه می‌شوم، اولَش همیشه سخت است!

«برای‌نظردادن‌کلیک‌کنید.»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

T.J

سطح
1
 
مدیر آزمایشی تالار طراحی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
گرافیست انجمن
فعال انجمن
Sep
122
1,041
مدال‌ها
3
لرز بدی در قلبم افتاد و چشمانم یک لحظه تار شد، دلم عجیب شور میزد هر چه به در خانه نزدیک تر می‌شدم حالم دگرگون می‌شد. به در خانه که نزدیک می‌شوم می‌بینم که باز است! دلم شور می‌افتد اولین قدم را که در خانه می‌گذارم صدای جیغ هیلدا طنین می‌شود در گوشم!
تمامی همسایه ها آشنا و غریب دوست و فامیل در حیاط خانه‌مان جمع شده‌اند! نگاهم یک دور بر روی همه می‌چرخد و بعدش هم هیلدا که بر سر و صورت خودش می‌کوبد و بعد هم عمه بتول که غش کرده است و دنیای گریان سعی در به هوش آوردنش دارد! وقتی هیلدا صیحه میزدند:
- خدایـا مامان و بابام چیزشون نشه
تازه می‌فهمم قضیه از چه قرار است با دستانی لرزان پلاستیک را در حیاط ول می‌کنم و به طرف هیلدا میروم که بر روی پله های ورودی خانه نشسته است. صورتش از اشک پر است و نفسش بالا نمی‌آید.
چند ضربه آرام بر روی صورتش می‌کوبم خودم هم نمی‌دانم آغاز اشک‌هایم از کدام قسمت امروزم است! عشقم؟ یا پدر و مادرم؟ به لیوانی که دنیا در دستم‌ می‌گذارد نگاه می‌کنم و آب را آرام به هیلدا می‌دهم حالِ تشویش او را درک می‌کنم حال خودم هم مانند اوست.
نمی‌دانم چه شده و نمی‌خواهم عمیق به آن فکر کنم، فقط می‌خواهم همه چیز مثل یک جواب ندادن تلفن‌باشد و این ها همه شلوغ کاری های عمه باشد.
با صدایی که می‌لرزد و چشمانی که پر است و مانع دیدن صورت هیلدا می‌شود رو به او میپرسم:
- چ... چیشده هیلدا؟
هیلدا بر روی پایش می‌کوبد و بلند هق‌هق می‌کند از آن طرف عمه نفرین می‌کند و ناسزا می‌گوید صدای آقا ناصر را که می‌گوید:
- زن آروم باش.
را می‌شنوم اما انگار عمه قصد آرام شدن ندارد. هیلدا بالاخره لب باز می‌کند:
- ما... مامان و با... بابا
هق‌هقش اجازه نمی‌دهد بفهمم چه می‌گوید انگار که دُچار شوک شده باشد نفس کشیدن برایش سخت می‌شود همهٔ زن های جمع شده در حیاط جیغ می‌زنند و من دومین سیلی امروزم را بر صورت عزیزانم می‌زنم.
دنیا با استرسی مشهود رو به من می‌گوید:
- هویار زن دایی و دایی تو جاده تصادف کردن باید بریم مازیچال بردنشون یکی از بیمارستان های اونجا ما زیاد خبری نداریم فقط میدونم حالشون خوب نیست.
کافی بود، هر آنچه شنیده بودم کافی بود! باید برویم، مازیچال و حال پدر و مادرم خوب نیست! قلبم در دهانم میزند، هیلدا را هول می‌دهم و سریع به داخل خانه می‌روم آن هم با کفش! سریع وسایل های خودم و هیلدا را جمع می‌کنم تمامی چراغ هارا خاموش می‌کنم آن قدر با سرعت تمام کار ها را انجام می‌دهم که زود تمام می‌شود و دست آخر پول هایی که بابا در خانه گذاشته بود برای روز مبادا را بر می‌دارم در خانه را قفل می‌کنم و وسایلم را روی پله می‌گذارم تند به طرف جاوید می‌روم و رو به رویش که می‌ایستم سریع می‌گویم:
- سویچ ماشینتو بهم بده جاوید.
بی حرف سویچ ماشینش را در دستم می‌گذارد بی هیچ فوت وقتی زیر کت هیلدا را می‌گیرم و سویچ را دستش می‌دهم و می‌گویم:
- بشین تا بیام.

«برای‌نظردادن‌کلیک‌کنید.»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

T.J

سطح
1
 
مدیر آزمایشی تالار طراحی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
گرافیست انجمن
فعال انجمن
Sep
122
1,041
مدال‌ها
3
رو به علی با پرخاشگری داد میزنم که وسایلم را در ماشین بگذار و همه را از حیاط خانه خارج می‌کنم، در حیاط را که قفل می‌کنم رو به عمه می‌گویم:
- جای گریه زود باشین پشت سر ما بیایین مازیچال من رفتم.
علی سمتم می‌دود و در صندلی عقب جای می‌گیرد چیزی نمی‌گویم همراهی یک مرد برایمان لازم است! هیلدا با استرس ناخن می‌جود و علی با نگرانی دستی در موهایش می‌کشد.
ذهنم درگیر است و چشمانم نمسار چطور می‌شود که حاجی در رانندگی احتیاط نکند؟ آن هم وقتی با مادر ترسوی‌مان جایی می‌روند. ذهنم به این کشیده می‌شود که می‌توان کار کسی باشد؟ اما نه پدر من با همه خوب و مهربان بود، چه کسی می‌تواند به او و مادرم آسیب بزند؟
سرعت زیادم را کمی کم می‌کنم هیلدا همان طور که فین‌فین می‌کند شالش را کمی جلو می‌کشد و رو به علی می‌گوید:
- عمه اینا راه افتادن یا نه؟
علی سری به نشانهٔ نمی‌دانم تکان می‌دهد و من همان طور که پوست لبم را می‌کنم و پذیرای شوری خون در دهانم هستم با صدایی خسته لب می‌زنم:
- مامان بابا خوب بشن، مازیچال می‌مونیم چند وقت.
دستی به چشمان تَرم می‌کشم و سعی می‌کنم فین‌فین‌های هیلدا که روی اعصابم است را نادیده بگیرم. هیلدا با صدایی غمناک می‌گوید:
- اگه خوب نشن چی؟
«دهنتو ببند» را تقریبا داد می‌کشم و او ساکت می‌شود و گریه را از سر می‌گیرد. گریه کند بهتر است تا چرندیات خود را برای من واگو کند، یک روز است که نخوابیده‌ام و خستگی از تنم می‌بارد. با خوردن قطرات بزرگ و کوچک باران بر روی شیشهٔ ماشین آهی می‌کشم و شیشه های ماشینُ را پایین می‌دهم.
علی: آبجی خسته شدی بزن کنار من برونم.
احمقی بارش می‌کنم انگار جانم را از سر راه آورده‌ام هیلدا می‌گوید:
- بزن کنار.
بی مبالات به حرفش به مسیرم ادامه می‌دهم که صدایش را بلند می‌کند.
هیلدا: مگه نگفتم بزن کنار؟
پوفی می‌کشم و ماشین را کنار جاده پارک می‌کنم که از ماشین پیاده می‌شود و دستانش را به حالت دعا از هم دیگر باز میکند.
مامان میگه هنگام نزول باران دعا مستجاب میشه.
هیلدا با صدای بلندی شروع می‌کند به خواندن دعا که من و علی هم همراهی‌اش می‌کنیم:
- الحمد للَّه الّذی ینزل الغیث من السّماء، و ینشر رحمته لعباده، اللّهمّ ولَكَ الْحَمْدُ عَدَدَ كُلِّ مَلَكٍ فِي السَّماءِ، وَلَكَ الْحَمْدُ عَدَدَ كُلِّ قَطْرَةٍ نَزَلَتْ مِنَ السَّماءِ، وَلَكَ الْحَمْدُ عَدَدَ كُلِّ قَطْرَةٍ فِي الْبِحارِ، وَلَكَ الْحَمْدُ عَدَدَ ما في جَوْفِ الْاَرَضينَ وَاَوْزانِ مِياهِ الْبِحارِ، وَلَكَ الْحَمْدُ عَدَدَ ما عَلى وَجْهِ الْاَرْضِ، وَلَكَ الْحَمْدُ عَدَدَ ما اَحْصى كِتابُكَ، وَلَكَ الْحَمْدُ عَدَدَ ما اَحاطَ بِهِ عِلْمُكَ.وَلَكَ الْحَمْدُ عَدَدَ الْوَرَقِ وَالشَّجَرِ وَالْحَصى، وَالنَّوى وَالثَّرى، وَلَكَ الْحَمْدُ عَدَدَ الْاِنْسِ وَالْجِنِّ، وَالْبَهائِمِ وَالسِّباعِ وَالْهَوامِّ، حَمْداً كَثيراً طَيِّباً مُبارَكاً فيهِ، كَما تُحِبُّ رَبَّنا وَتَرْضى، وَكَما يَنْبَغي لِكَرَمِ وَجْهِكَ وَعِزِّ جَلالِكَ مِنَ الْحَمْدِ مُبارَكاً فيهِ اَبَداً.

«برای‌نظردادن‌کلیک‌کنید.»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

T.J

سطح
1
 
مدیر آزمایشی تالار طراحی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
گرافیست انجمن
فعال انجمن
Sep
122
1,041
مدال‌ها
3
(کلاردشت بیمارستان‌ قائم)

ماشین را در پارکینگ بیمارستان پارک می‌کنم و با چشمانی که از زور خواب می‌سوزند با هیلدا و علی هم مسیر می‌شوم. لباس های چسبیده به تنم کلافه‌ام می‌کند مخصوصا موهای خیسم که به گردنم ملصق شده.
آهی می‌کشم و در دل با مادرم حرف می‌زنم، چانه‌ام لرز خفیفی به خود می‌گیرد. احساس بیچارگی را بر تک تک سلول های بدنم انگار خورانده‌اند. هیلدای نالان به طرف پذیرش می‌رود و با گفتن اسم و فامیلی پدر و مادرمان می‌خواهد از حالشان با خبر شود.
پرستار: آقای عبدی حالشون خوبه اما خب بهترِ وضعیت مادرتون رو از دکترش بپرسید.
دلم هُری می‌ریزد. چه شده است یعنی؟ هیلدا از پرستار می‌خواهد تا اتاق دکتر همراهی‌اش کند، پرستار با دست به اتاق ته راه رو اشاره می‌کند و هر سه نفرمان نگاهی با تردید به در اتاق می‌اندازیم.
مسیر کوتاهی را که باید طی کنیم انگار برایم یک جادهٔ طولانی و سوزان است! بالاخره به پشت در اتاق دکتر می‌رسم علی در می‌زند و کسب اجازه میکند.
وارد اتاقِ دکتر که می‌شویم صورتم از بوی الکی که در زیر بینی ام می‌پیچد جمع می‌شود. هر بار که نفس می‌کشم محتویات خالی معده‌ام در دهانم می‌آید. دکتر که حاله بد و رنگ پریدهٔ من را می‌بیند بعد از آنکه می‌گوید بنشینیم؛
کاسهٔ شکلاتی را رو به رویم می‌گیرد که بدون فوت وقت یکی از کاسه بر می‌دارم و صحبت های اولیه را به هیلدا می‌سپارم و کمی برای خودم انرژی می‌خرم.
پوستهٔ شکلات را می‌کنم و با دستای لرزانم آن را در دهانم می‌گذارم. مزهٔ شیرینش که در دهانم پخش می‌شود جان دوباره می‌گیرم و با مکث شکلات را می‌جوم.
گوشم را به حرف های دکتر می‌دهم و مُصرانه می‌خواهم حرف های خوبی بشنوم. این دیدگاه من است یا دکتر دارد مقدمه چینی می‌کند؟
دکتر:‌ بببنید خانوم... ؟
هیلدا: عبدی.
دکتر:«بله، خانوم عبدی وقتی پدرتونو آوردن بخش سریع به اتاق عمل منتقل‌شون کردیم خونه زیادی از دست داده بودن اما خب، می‌د‌ونید ضربه آنچنانی ندیده بودن و حال‌شون خوب بود. حقیتا باید بهتون بگم که وقتی اورژانس توی جاده پدر مادرتون رو پیدا کرده، مادرتون تموم کرده بودن مثل اینکه برای آسیب ندیدن پدرتون خودشونو روی تن پدرتون انداخته بودن، غم آخرتون باشه.
مادر فداکار و عزیزم، همیشه به فکر ما و بابا بود. هیلدا هم دیگر گریه نمی‌کند دیگر بوی اَلکُل اذیتم نمی‌کند تا وقتی که بوی تعفن بر انگیزه مرگ بر بیمارستان حکمرانی می‌کند این چیزها به چشم نمی‌آید.

«برای‌نظردادن‌کلیک‌کنید.»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

T.J

سطح
1
 
مدیر آزمایشی تالار طراحی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
گرافیست انجمن
فعال انجمن
Sep
122
1,041
مدال‌ها
3
از پرستار تقاضا می‌کنم مرا به سرد خانه ببرد، روز آخر درگیر خودم و احساساتم شدم نگرانی مادرم را در چشمانش ندیدم! و از آغوشش لذت نبردم! با پشت دست اشکانم را پس می‌زنم.
آن قدری فشار روانی بر روی تنم هست که تا کله پا شدنم چیزی نمانده است، سرد خانه مانند اسمش خانهٔ سردی است برای من و هم ساله من چشمان منتظری که یخ زده. امیدی که مُرده است. صدای گریه کودکی در گوشم می‌پیچد:
(مامان من نمی‌خوام برم مدرسه.
مامان هیلدا عروسکمو نمیده.
مامان نقاشیم رتبه آورده.
مامان تولدم عالی بود.
مامان عاشق شدم.)
دستم را بر روی گوشم می‌گذارم، از صدای خودم متنفر شده‌ام! ای کاش حداقل صدای مادرم را می‌شنیدم. صدای زیپ کاور روحم را به تنم پس می‌دهد.
چهرهٔ زیبای مادرم سفید و خونین است. خون‌های خُشک شده را با نوک انگشتم نوازش می‌کنم. داشتن چیزی که حال نداری‌اش سراسر پوچ است.
بوسه ای بر روی گونهٔ مادرم می‌گذارم و از سردی تنش لبم یخ می‌زند. دختری در گوشهٔ ذهنم نشسته است و گریه می‌کند. می‌دانم که قرار است سکوت کنم.
آهی از بین لب‌هایم خارج می‌شود. کسی که مادر ندارد هیچ ندارد! لبخند غمگینی به صورت مادرم میزنم و در کنار گوشش زمزمه وار می‌گویم:
- خوب بخوابی مامانی!
پرستار: مادر ،فرشته ای محکوم به نگرانی تا ابد و یک روز.
لب می‌فشارم سر به زیر می‌اندازم و سرد خانه را ترک می‌کنم. موهای خیس و نمدارم وحشیانه شالم را می‌دَرد، هق آرامی می‌زنم و روی زمین سُر می‌خورم.
روح آدم چگونه می‌تواند خورد شود؟
این مشکلات لاینحل چیست که مرا گرفتار می‌کنند؟
مادرم نخستین کشور من بود نخستین مکانی که در آن زیستم.
چشم در محوطهٔ بیمارستان می‌چرخام با ندیدن حتی یک فرد آشنا در خودم جمع می‌شوم. با نشستن کسی کنارم نگاهش می‌کنم تا به حال ندیدمش!
مرد: چرا انقدر ناراحتی؟
چیزی نمی‌گویم قدرت تکلمم را از دست داده ام، بار اولم نیست اما این بار خوب شدنم زمان می‌برد و من راضی نیستم!
مرد: از پرستارا شنیدم مادرت مرده.
کمی دست دست می‌کند و دور و اطراف را از نظر می‌گذراند و می‌گوید:
مرد: منم پسرم مادر نداره، بهش گفتم مرده البته، مرگ داریم تا مرگ.

«برای‌نظردادن‌کلیک‌کنید.»
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین