- Sep
- 122
- 1,040
- مدالها
- 3
دو ماه بعد
چند ماهی میشود که مهر سکوتی که بر روی لبهایم زده بودم همه را آزار میداد مخصوصا بابا! از نظرم او مقصر بود. اگر حواسش را جمع میکرد شاید کنون مادرم را کنار خودم داشتم!
لجوجانه با هیچک.س حرف نمیزنم غذا را یک بار میخورم و یک بار نه، هیچک.س را در اتاقم راه نمیدهم گاهی نصف شبها فیلم های بچگیام را که در آن صدای مامان هست را میگذارم و صدایش را آن قدر زیاد میکنم تا به گوش بابا برسد.
در کنار بابا و هیلدا خودم را هم تنبیه میکنم، هیلدا نسبت به من بهتر است. هوای بابا را دارد، هر چند دست آخر همه فهمیدند هیلدا طلاق گرفته است.
بابا هنوز هم با او سرد است. اصلا برایم مهم نیست. هر کاری میکنند به من مربوط نیست. حتی نتوانستهام برای مادرم آن طور که میخواهم عزا داری کنم! بق کرده پایم را تکان میدهم و کانالها را یکی یکی رد میکنم با صدای زنگ در پوفی میکشم و از جایم بلند میشوم.
تصویر ثریا خانم مادر جاوید را که میبینم صورتم جمع میشود. شالی روی سرم میاندازم و دمپاییهایم را پایم میکنم و به طرف در خانه میروم در را باز میکنم که ثریا خانم سلام میکند، با سر جوابش را میدهم که پاکتی جلویم میگیرد و میگوید:
- این کارته عروسیه جاوید و پرواست، هویار جان! حتما تشریف بیارید با پدرتون و هیلدا جان!
بی حرف در را در صورتش میکوبم وارد خانه میشوم و کارت را روی اپن پرت میکنم، دوباره روی مبل برمیگردم و روی آن دراز میکشم.
خسته شدهام، از این همه گیر و دار تنم را در آغوش میگیرم و چشمانم را میبندم به عروسی بروم یا نه؟ جاوید کی وقت کرد پروا را ببند و از آن خوشش بیاید و حالا با آن ازدواج کند؟
یعنی دو روز دیگر پروا رسماً و قانونا زنِ جاوید است؟ جاوید هم یک مرد متاهل است؟ قرار است دو روز دیگر عروسی بر پا کنند و جاوید عروسش را به خانه ببرد؟
چرا گریه ام نمیآید؟ امکان دارد دوستش نداشته باشم و این ها همه از روی وابستگی باشد؟ چرا کسی مرا از این افکار وهمآلود نجات نمیدهد؟
مسخره ها، امیدوارم که پروا زشت ترین عروس دنیا شود. آن همسرش که فقط هیکل گنده کرده است به خودش زحمت نداد از من معذرت خواهی کند.
اسم جاوید روی پروا بیافتد دیگر بهش فکر نمیکنم نه بخاطر اینکه زشت است بخاطر اینکه جاوید برای همیشه کنج ذهنم میمیرد.
لیوان قهوهام که حالا سرد شده است را از روی میز بر میدارم و مزه میکنم. دوست داشتنی تلخ من، مزهٔ زندگیم را میدهی جانم... .
موهای بهم ریخته و شانه نزدهام حسابی کلافه ام میکند اما باز هم سهمشان از من بیاعتنایی است.
«براینظردادنکلیککنید.»
چند ماهی میشود که مهر سکوتی که بر روی لبهایم زده بودم همه را آزار میداد مخصوصا بابا! از نظرم او مقصر بود. اگر حواسش را جمع میکرد شاید کنون مادرم را کنار خودم داشتم!
لجوجانه با هیچک.س حرف نمیزنم غذا را یک بار میخورم و یک بار نه، هیچک.س را در اتاقم راه نمیدهم گاهی نصف شبها فیلم های بچگیام را که در آن صدای مامان هست را میگذارم و صدایش را آن قدر زیاد میکنم تا به گوش بابا برسد.
در کنار بابا و هیلدا خودم را هم تنبیه میکنم، هیلدا نسبت به من بهتر است. هوای بابا را دارد، هر چند دست آخر همه فهمیدند هیلدا طلاق گرفته است.
بابا هنوز هم با او سرد است. اصلا برایم مهم نیست. هر کاری میکنند به من مربوط نیست. حتی نتوانستهام برای مادرم آن طور که میخواهم عزا داری کنم! بق کرده پایم را تکان میدهم و کانالها را یکی یکی رد میکنم با صدای زنگ در پوفی میکشم و از جایم بلند میشوم.
تصویر ثریا خانم مادر جاوید را که میبینم صورتم جمع میشود. شالی روی سرم میاندازم و دمپاییهایم را پایم میکنم و به طرف در خانه میروم در را باز میکنم که ثریا خانم سلام میکند، با سر جوابش را میدهم که پاکتی جلویم میگیرد و میگوید:
- این کارته عروسیه جاوید و پرواست، هویار جان! حتما تشریف بیارید با پدرتون و هیلدا جان!
بی حرف در را در صورتش میکوبم وارد خانه میشوم و کارت را روی اپن پرت میکنم، دوباره روی مبل برمیگردم و روی آن دراز میکشم.
خسته شدهام، از این همه گیر و دار تنم را در آغوش میگیرم و چشمانم را میبندم به عروسی بروم یا نه؟ جاوید کی وقت کرد پروا را ببند و از آن خوشش بیاید و حالا با آن ازدواج کند؟
یعنی دو روز دیگر پروا رسماً و قانونا زنِ جاوید است؟ جاوید هم یک مرد متاهل است؟ قرار است دو روز دیگر عروسی بر پا کنند و جاوید عروسش را به خانه ببرد؟
چرا گریه ام نمیآید؟ امکان دارد دوستش نداشته باشم و این ها همه از روی وابستگی باشد؟ چرا کسی مرا از این افکار وهمآلود نجات نمیدهد؟
مسخره ها، امیدوارم که پروا زشت ترین عروس دنیا شود. آن همسرش که فقط هیکل گنده کرده است به خودش زحمت نداد از من معذرت خواهی کند.
اسم جاوید روی پروا بیافتد دیگر بهش فکر نمیکنم نه بخاطر اینکه زشت است بخاطر اینکه جاوید برای همیشه کنج ذهنم میمیرد.
لیوان قهوهام که حالا سرد شده است را از روی میز بر میدارم و مزه میکنم. دوست داشتنی تلخ من، مزهٔ زندگیم را میدهی جانم... .
موهای بهم ریخته و شانه نزدهام حسابی کلافه ام میکند اما باز هم سهمشان از من بیاعتنایی است.
«براینظردادنکلیککنید.»
آخرین ویرایش: