جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [نَئِد] اثر «تَبَسُّم جَعفَری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط T.J با نام [نَئِد] اثر «تَبَسُّم جَعفَری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,579 بازدید, 32 پاسخ و 31 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نَئِد] اثر «تَبَسُّم جَعفَری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع T.J
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط T.J

سطح رمان در چه حدی است؟

  • عالی

    رای: 7 87.5%
  • مطلوب

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 1 12.5%
  • ضعیف

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    8
موضوع نویسنده

T.J

سطح
1
 
مدیر آزمایشی تالار طراحی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
گرافیست انجمن
فعال انجمن
Sep
122
1,041
مدال‌ها
3
دو ماه بعد

چند ماهی می‌شود که مهر سکوتی که بر روی لب‌هایم زده بودم همه را آزار می‌داد مخصوصا بابا! از نظرم او مقصر بود. اگر حواسش را جمع می‌کرد شاید کنون مادرم را کنار خودم داشتم!
لجوجانه با هیچ‌ک.س حرف نمی‌زنم غذا را یک بار می‌خورم و یک بار نه، هیچ‌ک.س را در اتاقم راه نمی‌دهم گاهی نصف شب‌ها فیلم های بچگی‌ام را که در آن صدای مامان هست را می‌گذارم و صدایش را آن قدر زیاد می‌کنم تا به گوش بابا برسد.
در کنار بابا و هیلدا خودم را هم تنبیه می‌کنم، هیلدا نسبت به من بهتر است. هوای بابا را دارد، هر چند دست آخر همه فهمیدند هیلدا طلاق گرفته است.
بابا هنوز هم با او سرد است. اصلا برایم مهم نیست. هر کاری می‌کنند به من مربوط نیست. حتی نتوانسته‌ام برای مادرم آن طور که می‌خواهم عزا داری کنم! بق کرده پایم را تکان می‌دهم و کانال‌ها را یکی یکی رد می‌کنم با صدای زنگ در پوفی می‌کشم و از جایم بلند می‌شوم.
تصویر ثریا خانم مادر جاوید را که می‌بینم صورتم جمع می‌شود. شالی روی سرم می‌اندازم و دمپایی‌هایم را پایم می‌کنم و به طرف در خانه می‌روم در را باز می‌کنم که ثریا خانم سلام می‌کند، با سر جوابش را می‌دهم که پاکتی جلویم می‌گیرد و می‌گوید:
- این کارته عروسیه جاوید و پرواست، هویار جان! حتما تشریف بیارید با پدرتون و هیلدا جان!
بی حرف در را در صورتش می‌کوبم وارد خانه می‌شوم و کارت را روی اپن پرت می‌کنم، دوباره روی مبل برمی‌گردم و روی آن دراز می‌کشم.
خسته شده‌ام، از این همه گیر و دار تنم را در آغوش می‌گیرم و چشمانم را می‌بندم به عروسی بروم یا نه؟ جاوید کی وقت کرد پروا را ببند و از آن خوشش بیاید و حالا با آن ازدواج کند؟
یعنی دو روز دیگر پروا رسماً و قانونا زنِ جاوید است؟ جاوید هم یک مرد متاهل است؟ قرار است دو روز دیگر عروسی بر پا کنند و جاوید عروسش را به خانه ببرد؟
چرا گریه ام نمی‌آید؟ امکان دارد دوستش نداشته باشم و این ها همه از روی وابستگی باشد؟ چرا کسی مرا از این افکار وهم‌آلود نجات نمی‌دهد؟
مسخره ها، امیدوارم که پروا زشت ترین عروس دنیا شود. آن همسرش که فقط هیکل گنده کرده است به خودش زحمت نداد از من معذرت خواهی کند.
اسم جاوید روی پروا بی‌افتد دیگر بهش فکر نمی‌کنم نه بخاطر اینکه زشت است بخاطر اینکه جاوید برای همیشه کنج ذهنم می‌میرد.
لیوان قهوه‌ام که حالا سرد شده است را از روی میز بر می‌دارم و مزه می‌کنم. دوست داشتنی تلخ من، مزهٔ زندگیم را می‌دهی جانم... .
موهای بهم ریخته و شانه نزده‌ام حسابی کلافه ام می‌کند اما باز هم سهمشان از من بی‌اعتنایی است.

«برای‌نظردادن‌کلیک‌کنید.»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

T.J

سطح
1
 
مدیر آزمایشی تالار طراحی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
گرافیست انجمن
فعال انجمن
Sep
122
1,041
مدال‌ها
3
حرصم هیچ گونه خالی نمی‌شود، می‌دانم این موقع از روز حاج بابا خواب است. پله های اتاقم را رسما با کوبیدن پایم بر روی پله ها بالا می‌روم.
این کارم یعنی وقت دارو هایش است. در اتاقم را باز می‌کنم و برای اینکه کامل بیدار شود در اتاق را محکم می‌بندم. روی تختم می‌نشینم و نوتلاای که در زیر تختم مستور کرده‌ام را به همراه قاشق بر می‌دارم.
تمام عکس های جاوید را بر می‌دارم و از قسمتی که خودم هستم جدا می‌کنم و یک قاشق نوتلا می‌خورم. به جای سر جاوید استیکر میمان می‌گذارم و خندهٔ مسخره‌ای می‌کنم.
این حرف نزدن‌هایم حسابی برای خودم هم خسته کننده شده است، مخصوصا که پدرم حسابی ناراحت است، هنوز از او عصبی هستم و هم دلتنگ! عکس جاوید را در دستم مچاله می‌کنم و گوشه ای پرت می‌کنم.
من که می‌دانم دلت خوش روزگار عالی‌ات است.
در کنار من ولی جایت همیشه خالی است.
بعد تو با درد این غصه نمی‌آیم کنار
زندگی بی تو برایم قصه ای پوشالی است.
تا که بودی زندگی رنگین کمان عشق بود،
طرح بی روحش کنون مانند نقش قالی است.
در شبم عطر تنت دیگر نمی‌پیچد دریغ
عطر شب بو ها گواه حال این بد حالی است.
ماه هم امشب در آمد بی‌فروغِ بی‌فروغ
هر طرف رو می‌کنم پروینِ بداقبالی است.
آنچه آرامم کند در این سیاهی های شب
یاد تو با خاطرات سبز دشت شالی است.
جای تو گلدانی از جنس نجابت کاشتم،
حیف در گلخانه‌ام گلدان شوقت خالی است.
کمی که می‌گذرد، از روی تختم بلند می‌شوم و اتاقِ بهم ریخته‌ام را جمع می‌کنم از اینکه هر چیز را در جای مشخصِ خودش قرار بدهم و باز هم به نظم زندگیم برگردم کمی از التهاب دلم را تسکین می‌دهد.
کمی که می‌گذرد، از روی تختم بلند می‌شوم و اتاقِ بهم ریخته‌ام را جمع می‌کنم از اینکه هر چیز را در جای مشخصِ خودش قرار بدهم و باز هم به نظم زندگیم برگردم کمی از التهاب دلم را تسکین می‌دهد.
نفسی تازه می‌کنم و قاب عکس مادرم را در دست می‌گیرم و عمیق به شباهت بین خودش و خودم نگاه می‌کنم. قاب عکس را سر جایش بر می‌گردانم و موهایم را شانه می‌کنم و لباس‌های گشادم را از تنم در می‌آورم و آنها را با یک دست هودی و شلوار عوض می‌کنم.
کمی که می‌گذرد، از روی تختم بلند می‌شوم و اتاقِ بهم ریخته‌ام را جمع می‌کنم از اینکه هر چیز را در جای مشخصِ خودش قرار بدهم و باز هم به نظم زندگیم برگردم کمی از التهاب دلم را تسکین می‌دهد.
نفسی تازه می‌کنم و قاب عکس مادرم را در دست می‌گیرم و عمیق به شباهت بین خودش و خودم نگاه می‌کنم. قاب عکس را سر جایش بر می‌گردانم و موهایم را شانه می‌کنم و لباس‌های گشادم را از تنم در می‌آورم و آنها را با یک دست هودی و شلوار عوض می‌کنم.

«برای‌نظردادن‌کلیک‌کنید.»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

T.J

سطح
1
 
مدیر آزمایشی تالار طراحی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
گرافیست انجمن
فعال انجمن
Sep
122
1,041
مدال‌ها
3
خوش‌خوشان لبخندی می‌زنم و وارد آشپزخانه می‌شوم. شاید فکر کنند من دیووانه هستم، یک روز گریه می‌کنم و یک روز لج و یک روز مهربانی‌ام را به رُخ همه می‌کشم. درست است من یک دیوانهٔ هستم! دیوانه ای که در مقابله با احساساتش یک سَرخَم دارد و یک دله گریان من یاد نگرفته‌ام چگونه احساساتم را مدیریت کنم.
در نتیجه در زندگی من خشمم همیشه در جایگاه اول قرار دارد، تصمیم های اشتباه از روی رفتار های اشتباه از من یک آدمی می‌سازد که آتش خشمش دامن گیر خودش است.
مثلا برای همین است که من هیچ گونه علاقه‌ای به درس خواندن نداشتم وَ دست آخر همهٔ دردسر هایش را پشت سرم رها کردم و زندگیم را متفاوت رقم زدم.
از آن جایی که خشمم همیشه بر من برتری دارد. من هم در برابرش مقاومت نمی‌کنم! بگذارم او برنده باشد بهتر است تا آخرش یک دیوانهٔ بازنده باشم.
با حالی خوش غذا را درست می‌کنم، صدای چرخش کلید که در خانه‌مان می‌پیچد سرم را سمت در بر می‌گردانم و به هیلدای خسته عصبی مقابلم نگاه می‌کنم. سلام بلندی می‌کنم که یک باره سمتم برمی‌گردد مسیر آشپزخانه را طی می‌کند و جواب سلامم را می‌دهد.
این یعنی صلح و وضعیتی که مطلوب است، خم می‌شود و صورتم را می‌بوسد از سرمای لبانش لبخند غمگینی می‌زنم و می‌گویم:
- تا تو بری لباساتو عوض کنی و بیای منم چایی می‌ریزم. بابا اتاقشه صداش کن بیاد.
هیلدا: باشه. منم از اون شیرینی هایی که دوست داشتی خریدم کنار هم دیگه بخوریم.
حرفی دیگر بینمان زده نمی‌شود چایی را در لیوان می‌ریزم و به حال می‌برم شیرینی‌هایی که هیلدا خریده است را کنار چای می‌گذارم. این طول کشیدن آمدن هیلدا از روی این است که دارد با بابا حرف میز‌ند.
کنجکاوی باعث می‌شود که بروم و گوش به‌ایستم. اما خب کار نکوهیده‌ای است؛ بابا که از پله های پایین می‌آید همه چیز عادی به نظر می‌رسد کنارم می‌شیند و گونه‌اش را می‌بوسم و از همه در حرف می‌زنیم بابا می‌گوید که می‌خواهد به کار برگردد و ماهم از پیشنهادش استقبال می‌کنیم.
در بین حرف‌هایمان دعوت ثریا خانم را واگو می‌کنم و پدر انتخاب را بر عهدهٔ ما می‌گذارد. سر میز شام آن قدر حرف می‌زنم که آخرش هیلدا کلافه می‌شود و می‌گوید: حرف نزدن این چند وقت اخیرت رو یه دفعه جبران نکن. پشت چشمی نازک می‌کنم که بابا می‌خندد.
قاشق پری از قرمه سبزی در دهانم می‌گذارم و به ایده طرح‌هایی که در سرم هست فکر می‌کنم. بعد از شام ظرف هارا در سینک می‌گذارم و هیلدا را با آن همه ظرف تنها می‌گذارم. بابا شب‌بخیری می‌گوید و به اتاقش می‌رود من هم سری به گروه دیوار نگاری می‌زنم یک کار جدید دارند برای هفتهٔ آینده، به ادمین گروه که یکی از دوست‌هایم است اعلام آمادگی می‌کنم و اوهم قبول می‌کند.

«برای‌نظردادن‌کلیک‌کنید.»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

T.J

سطح
1
 
مدیر آزمایشی تالار طراحی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
گرافیست انجمن
فعال انجمن
Sep
122
1,041
مدال‌ها
3
هیلدا: پوف،عروسی جاویدو میریم؟
- شما آره ولی من نه.
هیلدا: تو نیای منم نمیرم.
- نه برو، بابا یکمی بین دوستاش باشه براش خوبه خودتم حال و هوات عوض میشه.
سری تکان می‌دهد و چشمان خسته‌اش را بر روی هم می‌گذارد. کمی دیگر در گوشی‌ام می‌گردم که صدای خرو پوف هیلدا بلند می‌شود.
پتویی بر رویش می‌اندازم و چراغ هارا خاموش می‌کنم و به اتاق خودم میروم، خودم را روی تختم پرت می‌کنم که صدای بدی می‌دهد چشمانم که سنگین می‌شود صدای پنجرهٔ اتاقم می‌آید و من با فکر اینکه هیلدا است می‌غُرم:
- یخ زدم، پنجره رو ببند.
کمی که چشم‌هایم سنگین می‌شود دستی بین مو‌هام می‌چرخد دست را پس می‌زنم اما در کمالِ ناباوری دستی که بین موهایم است اصلا شباهتی به دست نرم و ظریف هیلدا ندارد. یک باره گویا مغزم کار می‌کند و سیخ سر جایم می‌نشینم.
در تاریکی اتاق که فقط باریکه‌ای از نور سیاهی شب را حرمان می‌دهد با لکنت به مرد درشت هیکل روبه رویم نگاه می‌کنم که بی شک می‌دانم کیست! با صدای بمش که خش‌دار است می‌گوید:
- سلام ملوس!
صورتم را طوری که یک جسم مشمئز کننده دیده‌ام جمع می‌کنم و می‌گویم:
- اینجا چی کار میکنی گنده بک؟
صدای پوزخندش را می‌شنوم و هیچ نمی‌گویم در سیاهی چشمانش یک درد می‌بینم. یک ناراحتی و رنجیدگی چشم می‌گیرم و به تیر برق نگاه می‌کنم که نورش عجیب چشمم را اذیت می‌کند.
با دیدن اینکه قصد رفتن ندارد می‌خواهم جیغ بلندی بکشم که سریع تر از من دستانش را روی دهانم می‌گذارد و صدایم را خفه می‌کند دستش را گاز می‌گیرم که آخی می‌گوید تف روی صورتش می‌اندازم و از زیر دستش فرار می‌کنم.
جاوید: نبودم وحشی شدی هویار.
این با لفظ وحشی که می‌شنوم قاطی می‌کنم و ناخن‌های بلندم روی صورتش فرو می‌آید. دستش را روی جای چنگم می‌گذارد و خم می‌شود. نگاه ترسناکی حواله ام می‌کند می‌گوید:
- هویار حدتو بدون.
هویار: گمشو برو بیرون از اتاقم.
- باید حرف بزنیم.
هویار: اگه نری جیغ می‌زنم.
آنقدر جدی می‌گویم که می‌رود. پنجره را می‌بندم و روی تختم می‌نشینم. چه شبی بود امشب! با یاد خنجی که بر صورتش کشیدم می‌خندم و خودم را از پشت روی تختم می‌اندازم و دست هایم را باز می‌کنم و کم کم خواب بر تنم فاتح می‌شود.

«برای‌نظردادن‌کلیک‌کنید.»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

T.J

سطح
1
 
مدیر آزمایشی تالار طراحی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
گرافیست انجمن
فعال انجمن
Sep
122
1,041
مدال‌ها
3
بالاخره روزِ موعود فرا رسید. حدودا ساعت پنج صبح که خورشید بالا آمده و سوز سردی صورتم را می‌سوزاند پنجره را می‌بندم و با برداشتن پالتویم اتاقم را ترک می‌کنم.
سویچ ماشین بابا را بر می‌دارم و نوک انگشتم می‌چر‌خانم در را آرام می‌بندم و کفش هایم را پایم می‌کنم. ظاهر خمیده و چشمان گریانم نمایانگر همه چیز است، نیست؟
چه کسی تایین می‌کند من کجا باشم؟ روح خسته و رمیده من به همه جا سرک کشید برای جستن آرامش چه کسی می‌تواند برای او مانند من باشد؟ منی که بعد از آن شب که صورتش را زخمی کردم مانند روان‌پریش ها تمامی ناخن هایم را از ته گرفته و دستانم را خونی کردم؟
استارت ماشین را می‌زنم که جلوی کاپوت ماشین
می‌ایستد به ظاهر مردانه‌اش نگاه می‌کنم. او زیادی مرد بود یا من زیادی بچه بودم؟ بی توجه به نگاه کنجکاو و دنبالگرش استارت ماشین را می‌زنم و با دیدن اینکه هنوز هم از جلوی راهم کنار نرفته است.
دستم را روی بوق می‌گذارم آن قدر که خودش کوتاه می‌آید و کنار می‌رود به پنجره‌ی ماشین که نزدیک می‌شود پایم را روی پدال گاز می‌گذارم برای شنیدن حرف های تکراری زیادی خسته‌ام می‌خواهد مانند قبلاً حرف بزند؟
او دیگر یک متاهل به حساب می‌آید. به سمت بام تهران می‌روم ساندویچی که از خانه برداشته ام را به همراه ذغال‌ها و عکس‌های جاوید بر می‌دارم و بی‌توجه به افرادی که هر کدام مشغول یک کاری هستند و بیشترشان دختر و پسرهای جوان هستند ذغال ها را یک گوشه خالی می‌کنم و فندکم را زیرشان می‌زنم.
با روشن شدنشان حلقه‌ای از اشک در چشمانم جمع می‌شود. برای من و هم ساله من حقله فقط حلقه‌ی اشکانمان است و سوزش برای دلمان... .
ساندویچم را از کیسه بیرون می‌آورم و گاز بزرگی می‌زنم با آستین هودی‌ام چشمانم را پاک می‌کنم و با دست آزادم یکی از عکس های جاوید را توی آتش می‌اندازم همان طور که با ملچ و ملوچ ساندویچ راقورت می‌دهم با دهن کجی بر روی عکس جاوید می‌گویم:
- بسوز گنده بک، بسوز مارمولک، حقته هر چی سرت بیاد.
فین‌فین بلندی می‌کنم و بی توجه به افراد کمی که آنجا هستند و نگاهشان به من است به ادامهٔ کارم می‌رسم. ساعت هشته شب را رد کرده و شب پیراهن خود را بر روی آسمان پهن کرده زینتی که ستارگان به آسمان داده‌اند دله هر تماشاگری را می‌لرزاند.
به گوشی‌ام چشم دوخته‌ام و تماس‌هایی که بابا و هیلدا با گوشی ام گرفته‌اند را می‌شمارم. خمیازه‌ای از سر خستگی می‌کشم. با سلام کردن کسی سرم را بلند می‌کنم.
کمی مرده روبه رویم را آنالیز می‌کنم مردی با هیلکل لاغر و قدی بلند و ساعتی بزرگ در دستش موهای خرمایی و چشمان عسلی، وقتی که می‌بیند جوابش را نمی‌دهم کنارم می‌نشیند و نگاهم می‌کند.
من هم پرو تر از او نگاهش می‌کنم که پوزخندی می‌زند و با لحنی که دل زدگی از آن می‌بارد می‌گوید:
- جواب سلام واجبه خانم!
به جای جواب دادن فکر می‌کنم من این مرد را کجا دیده‌ام؟ یک سری چیز ها تکه‌تکه در ذهنم نقش می‌بندد! بیمارستان و بعدش مرگ مامان «منم پسرم مادر نداره، بهش گفتم مرده البته، مرگ داریم تا مرگ» با یاد آوری اینکه این مرد همان مرد در بیمارستان است با تاخیر جواب می‌دهم.
هویار:نه به غریبه ها.


«برای‌نظردادن‌کلیک‌کنید.»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

T.J

سطح
1
 
مدیر آزمایشی تالار طراحی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
گرافیست انجمن
فعال انجمن
Sep
122
1,041
مدال‌ها
3
سری تکان می‌دهد و دستش را به سمتم دراز می‌کند و من غافل از همه جا دستم را در دستش می‌گذارم و او خیلی صمیمی دست می‌دهد و می‌گوید:
- من علیراد هستم نمی‌دونم یادتون هست یا نه اما توی
بیمارستان دیدار داشتیم، اون موقع مادرتون فوت کرده بود.
هویار: بله درسته تازه شناختمتون.
علیراد: تسلیت میگم بهتون خانوم... ؟
هویار: عبدی!
می‌خندد و ردیف دندان‌های سفیدش را به رخ می‌کشد با بودن این مرد کنارم ناامنی در دلم ریشه می‌زند یک اسطراب و دلنگرانی!
علیراد:درسته خانوم عبدی، شما به چه کاری مشغول هستید؟
در یک کلمه می‌گویم بی‌کاری او اول با تعجب نگاهم می‌کند شاید انتظار این همه رک بودن را نداشت، حسی درونم می‌گوید پشت این چهرهٔ آرام و عادی یک شیطان پناه گرفته است.
چشمانش وقتی حرف می‌زند حریص برق می‌زند و من ترس عمیقی وجودم را فرا می‌گیرد، این رویا رویی برای اتفاقی بودن زیاد عجیب است.
یک ساعتی است بی‌حرف کنارم نشسته است. بالاخره لب باز می‌کند و می‌گوید:
-من یه پسر دارم.
این برای بار دوم است که از پسرش می‌گوید دلم می‌خواهد به من چه‌ای بگویم اما زشت است.
هویار:بهتر نیست بجای اینکه کنار من بشینید برید پیش پسرتون؟
علیراد:اسم پسرم امیریَلِ، امیریَلِ ساعی در آینده اسمشو زیاد می‌شنوی!
چشمی می‌چرخانم، چرا وقتی از پسرش می‌گوید چشمانش این‌ گونه آتشین می‌شود؟ با شنیدن صدای بلندش که اسمم را صدا می‌زند به عقب برمی‌گردم! در کمال ناباوری او را در لباس دامادی می‌بینم که با حالی پریشان دنبالِ من می‌گردد.

[جاوید-صبحِ‌عروسی]

بعد از رفتن او مخصوصا با آن حال بد و چشمان غم زده‌‌اش چیزی روی دلم سنگینی می‌کند. نمی‌فهمم چیست من کار اشتباهی نکرده‌ام. اگر بداند چه شب هایی پشت پنجرهٔ اتاقش ایستاده‌ام حتما مرا دیوانه خطلاب می‌کند.
بعد از آن سیلی و آن چشمان جسور و دریده‌اش حساب کار دستم آمد، نمی‌توانم به هیچ‌وجه هویار را قبل از فهمیدن حقایق در کنار خودم نگهدارم.
حق داشت، کاری که با او کردم و عذاب سنگینی که بر روی دلش گذاشته‌ام جای هیچ‌گونه چشم پوشی‌ای ندارد! کت و شلوار مسخرهٔ دامادی‌ام را که مادرم با هزار ذوق خریده است را می‌پوشم.
با دیدن پیام پروا بر روی گوشی‌ام که خواستار این است به دنبالش بروم تنها برایش می‌نویسم که تاکسی منتظر اوست و تلفنم را خاموش می‌کنم.
خیالم راحت است که عرفان در نبودم تمامی کارها را حل می‌کند و من هم می‌توانم کمی ذهنم را آرام کنم و برای رویارویی با او برنامه بریزم.
تکلیف پروا که مشخص است، می‌ماند هویار و روحیه متجاسر و نافرمانش اگر حقیقت را بگویم چطور می‌توانم به او بفهمانم که هنوز هم برایم مانند سابق است؟

«برای‌نظردادن‌کلیک‌کنید.»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

T.J

سطح
1
 
مدیر آزمایشی تالار طراحی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
گرافیست انجمن
فعال انجمن
Sep
122
1,041
مدال‌ها
3
آن‌قدر به هویار فکر می‌کنم که وقتی به خودم می‌آیم ساعت هفت و نیم است. کم کم باید به عنوان «مثلا داماد» حضور کم رنگ خودم را به نمایش بگذارم.
سوار موتور می‌شوم و به سمت خانه‌یمان می‌روم. موتور را خاموش می‌کنم و به در حیاط که تزئین شده است نگاه می‌کنم. پوزخندم پررنگ می‌شود. عروس این خانه کسی جز هویار من نمی‌تواند باشد.
هیچ‌گاه آن روزهایی که در سرما و گرما برایم غذا می‌آورد را فراموش نمی‌کنم. آن محبت‌های زیر پوستی و آن نگاه‌های خجالت زده‌اش وقتی‌ می‌بو*سیدمش... یا وقتی در برابر تند حرف زدن‌هایم سکوت می‌کرد و قهر می‌کرد.
من تا زمان مرگم نمی‌توانم این دختر را رها کنم. او را من بزرگ کردم درست است هویار خمیر فرم نگرفته ای‌بود که من آن جور که دوست داشتم به او فرم دادم و کنون دست کشیدن از حاصل چند سال زحمتم سخت است.
همان طور که نگاهم به در خانه است پدر هویار همراه هیلدا می‌آیند، ابداً فکر نمی‌کردم که هیلدایی را که در محله‌مان«بی‌حیا» خطاب می‌کنند این چنین مهربان و دلسوز خواهرش باشد. بعد از مادرم و هویار او سومین کسی‌ است که احترام خاصی در مقابلش دارم.
زن قویی‌ای که در برابر مشکلات زندگی‌اش بی هیچ تکیه گاهی یک تنه به جنگه زندگی شتافت نزدیکشان می‌شوم و سلام می‌کنم پدرش با گرمی و هیلدا با اضطراب جوابم را می‌دهد.
هیلدا پدرش را به داخل می‌فرستد و وقتی می‌بیند کسی حواسش به ما نیست به لحن آرام و نگرانی می‌گوید:
- جاوید از هویار خبر نداری؟
می‌دانستم این دخترک چموش امشب را نمی‌آید، دستی در بین موهایم می‌برم و به صورتم و زخمی که کاشته است اشاره می‌کنم و می‌گویم:
- جفتک انداخت وگرنه می‌خواستم براش توضیح بدم.
هیلدا هینی می‌کشد و می‌گوید:
- بابامو دست به سر کردم که تو اتاقش خوابه و مریضه و هزار و یک دروغ یکمی تو می‌شینم بعد میرم دنبالش نمی‌دونم چرا با خودش ذغال برده ورپریده زودتر واقعیتو بگو جاوید حالش زیاد خوب نیست.
هیلدا پدرش را به داخل می‌فرستد و وقتی می‌بیند کسی حواسش به ما نیست به لحن آرام و نگرانی می‌گوید:
- جاوید از هویار خبر نداری؟
می‌دانستم این دخترک چموش امشب را نمی‌آید، دستی در بین موهایم می‌برم و به صورتم و زخمی که کاشته است اشاره می‌کنم و می‌گویم:
- جفتک انداخت وگرنه می‌خواستم براش توضیح بدم.
هیلدا هینی می‌کشد و می‌گوید:
- بابامو دست به سر کردم که تو اتاقش خوابه و مریضه و هزار و یک دروغ یکمی تو می‌شینم بعد میرم دنبالش نمی‌دونم چرا با خودش ذغال برده ورپریده زودتر واقعیتو بگو جاوید حالش زیاد خوب نیست.


«برای‌نظردادن‌کلیک‌کنید.»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

T.J

سطح
1
 
مدیر آزمایشی تالار طراحی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
گرافیست انجمن
فعال انجمن
Sep
122
1,041
مدال‌ها
3
مادرم می‌آید و هیلدا بقیه حرف‌اش را می‌خورد. بعد از اینکه به هیلدا می‌گوید برود تو وشگونی از بازویم می‌گیرد و دلیل اینکه چرا پروا را گذاشته‌ام و رفته‌ام را می‌پرسد؛ و من بحث را عوض می‌کنم.
مادرم به‌زور من‌ را در جایگاه داماد می‌نشاند و پروا دست‌اش را بر روی دستم می‌گذارد و با لحنی مسخره می‌پرسد:
- کجا بودی عزیزم؟
عصبی می‌شوم و با پشت دستم در دهانش می‌کوبم آنقدر این کار را سریع انجام می‌دهم که جای واکنش اضافه‌ای باقی نمی‌ماند حیف‌حیف که قول داده‌ام...
مراسم مسخره‌ام را نیامده ول می‌کنم و به دنباله آهوی گریز پایم می‌روم. بی‌توجه به مادرم که می‌پرسد کجا می‌روم روی موتور می‌نشینم و همه را پشت سرم رها می‌کنم.
ذغال برداشته‌ای و کجا رفته‌ای دیوانه، با یاد بام تهران لبخند کوچکی روی لبانم نقش می‌بندد فرار می‌کند از من و خوانواده و خودش؟
این چه فرار کردنی است که آخرش با هر ضرب و زوری که است کنار من می‌ماند، در اصل باید کنار من بماند.
وقتی در اتاقش بودم و می‌خواستم پیشروی کنم آن چنان در گوشم زد که حساب کار دستم آمد دخترک من باحیا بود و قرار نبود به این راحتی‌ها تسلیم من شود.
وقتی به بام می‌رسم موتورم را دست نگهبان می‌سپارم و با قدم‌های بلند و نگاه مضطرب فکر می‌کنم اگر اینجا نباشد چه؟ اسمش را بلند صدا می‌زنم. نگاه پریشانم بالاخره بر روی ظاهره خسته و پژمرده‌اش می‌افتد.
قدم‌هایم را که به طرفش تند می‌کنم بلند می‌شود و دقیق رو به رویم قرار می‌گیرد. اختیار از کف می‌دهم و تنش را در آغوش می‌کشم. دستانش دور بدنم حقله می‌شود و بالاخره بعد از سه ماه وجودم به آرامش می‌رسد.
با خیس شدن کتم با تعلل به عقب هدایتش می‌کنم. بغض کرده است و چانه‌اش می‌لرزد نگاه‌اش به زمین است و قطرات اشکش بر روی صورتش می‌افتد و بینی‌اش قرمز شده است.
با یک حالت انابت قدم‌های آرامی بر می‌دارد و عقب‌عقب می‌رود به خود می‌جنبم و تا فرار نکرده است دستان کوچک و لطیف‌اش را در بین انگشت‌هایم قرار می‌دهم.
با صدایی که بخاطر خشک بودن گلوم خشدار شده است می‌گویم:
- حرف بزنیم؟
وقتی حتی سرش را هم بلند نمی‌کند تا نگاهم کند در دل به خودم لعنت می‌فرستم و با لحن ملتمسانه‌ای اضافه می‌کنم.
جاوید:خواهش می‌کنم.

«برای‌نظردادن‌کلیک‌کنید.»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

T.J

سطح
1
 
مدیر آزمایشی تالار طراحی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
گرافیست انجمن
فعال انجمن
Sep
122
1,041
مدال‌ها
3
با تردید سری تکان می‌دهد و به آن جایی که نشسته بود نگاه می‌کند و یک دور نگاه‌اش بین من و جایی که نشسته بود می‌چرخد. هدایتش می‌کنم که آنجا بِنشیند وقتی کنارش قرار می‌گیرم به نیم رُخ‌اش نگاه می‌کنم.
دخترک خسته و رمیده‌ی من! چه بر سرت آورد نبود مادرت؟ صورتش از حد معمول لاغرتر و زیر چشم‌اش سیاه شده است و صورتش رنگ پریده است.
لبان‌اش که همیشه گل خنده را می‌جست حالا ترک خورده و بدون لبخند است، زندگی با من و تو چه ها خواهد کرد را نمی‌دانم اما خوب می‌دانم تا جانی در تن دارم در مقابل همه ک.س برایت می‌جنگم دخترکم؛ زبان باز می‌کنم و می‌پرسم:
- خوبی؟
نگاه‌ام می‌کند. خالی یا بهتر است بگویم با «پوچی» نگاه‌ام می‌کند. شاید نامردانه باشد اما من در این نگاه هنوز هم به دنبال عشق می‌گردم، امشب همه چیز عجیب است. جواب سوالم را خودم می‌دهم:
- مشخصِ خب، خوب نیستی.
دستانم را در هم گره می‌زنم و آرنج هر دو دستم را بر روی پایم می‌گذارم و به جلو خم می‌شوم. بدون اینکه حتی نیم نگاهی به او بندازم به آرامی شروع می‌کنم به حرف زدن.
جاوید:وقتی بابام تازه فوت کرده بود و ماهم با مامان اومده بودیم این جا حَصین درس می‌خوند و در کنارش مامان با حقوق بابا یه کارایی برای ما می‌کرد. پس انداز می‌کرد و در کنارش هیچ چیزی برای ما کم نمی‌ذاشت.
می‌خندم. پسرک لاغر و کوچکی جلوی چشمانم نقش می‌بندد، می‌دانم که همه‌ی این هارا می‌داند اما کامل نه!
- الانِ منو نگاه نکن ملوس قبلا خیلی ترسو ضعیف بودم از طرفی عاشق این بودم که برم تو کوچه بازی کنم. هر جوری که بود از مامانم اجازه می‌گرفتم و می‌رفتم پی بازی اون موقع تو هنوز به دنیا نیومده بودی اما هیلدا شاید یادش باشه یه خانواده تازه از بوشهر اومده بودن محله‌ی ما یه پسر داشتن به اسم قباد مردی بود واسه خودش کم‌کم ما باهم دوست شدیم و اون شد رفیق فابریک من، تنها مشکلی که داشت این بود که خیلی بلند پرواز بود. من به یه لقمه‌ی بخور و نمیری که از تعمیرگاه در میوردم راضی بودم و خوشحال اما قباد نه... حریص بود یه شب گولِ یکی از رفیقاشو می‌خوره و می‌ره پی مواد که پلیسا دستگیرشون میکنن، برام دردناک بود. من بابا بالا سرم نبود و بچه یتیم بودم مرد بودنو از قباد یاد گرفتم با رفتنش مادرشو بزور می‌شود از زور گریه جمع کرد. باباش همون روز سکته کرد و مرد... من موندم و ناموسای رفیقم خاله نرجس شد مامان نرجس و پروا شد خواهرم...نمی‌دونم کی و کِی از بیرون بهش خط دادن که واسه پروا یه خواستگار اومده و مرده، پیرمرده و پروا دلش باهاش نیست اما عموهاش دارن مجبورشون می‌کنن.
نگاه‌اش می‌کنم، حالا برق کنجکاوی را در چشمان‌اش می‌بینم دخترکم بیش از هر چیزی کنجکاو بود. آن هم خیلی... ادامه می‌دهم.
- وقتی رفتم ملاقاتش حالش خیلی بد بود. ازم خواست خواهرشو نجات بدم. چاره‌ای نداشتم دستم بسته بود همین شد که مجبور شدم در مورد خودمو پروا با مادرم حرف بزنم. یه عروسیِ الکی با یه عاقد الکی بدون اینکه کسی بفهمه با کمک عرفان ترتیب دادیم که نتیجه‌اش شد این خیلی سعی کردم بهت بگم. اون روز که اومدم حجله حرفات و بعدشم فوت خاله شاه‌سمن دستمو بست بازم خواستم پا پیش بزارم که هیلدا گفت دوماه با هیچ ک.س حرف نمی‌زنی. اومدم اتاقت که برام شاهکار درست کردی حالا بگو ببینم این بود رسمش ملوس؟

«برای‌نظردادن‌کلیک‌کنید.»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

T.J

سطح
1
 
مدیر آزمایشی تالار طراحی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
گرافیست انجمن
فعال انجمن
Sep
122
1,041
مدال‌ها
3
کلاه مشکی‌ام را بر روی موهایم می‌گذارم و قوطی‌های رنگ را تندتند در کوله پوشتی‌ام جای می‌دهم. با صدای نوتیف گوشی‌ام سر می‌چرخانم«بیا ملوس منتظرم»نیشم باز می‌شود. بوت‌هایم را برمی‌دارم و بعد از چک کردن بالشت های روی تختم که نبود من را پوشش می‌دهند اتاق را ترک می‌کنم.
ذوق ناشی از رفتنم به کوچه خیابان‌ها و باز هم طرح کشیدن روی دیوار هایِ بی‌جان شهر باعث می‌شود وقتی به جاوید برسم بالا و پایین بپرم و با ذوقی که در صدایم مشهود است بگویم:
- بریم؟
نیمچه لبخنده دست و پا شکسته‌ای بر روی صورتم می‌زند و به پشتش اشاره می‌کند. روی موتور که می‌نشینم گاز می‌دهد سریع کمرش را می‌گیرم. می‌خندم و گردن‌اش را می‌بوسم باد سرد به صورتم سیلی می‌زند و دستم را دور کمرش تنگ‌تر می‌کنم و سرم را بر روی کمرش می‌گذارم.
جاوید: بازم نمی‌تونم بمونم نه؟
نچی می‌گویم که کلافه صدا بلند می‌کند.
جاوید: یعنی که چی، بالاخره یکی باید حواسش به شماها باشه یا نه؟ یه مرد نباید اونجا باشه؟
می‌خندم و می‌گویم:
- چرا خب، اما سهیل هست دیگه
جاوید: بره گمشه مرتیکه اون نمی‌تونه شلوارشو بالا بکشه
- زشته جاوید
جاوید: توهم با این دوستات چشه بازارو کور کردی، اَرسان میاد یا نه؟
- فکر کنم با گروه ما نباشه اسمش که نبود، اما اسم دوست دخترش بود.
جاوید: ارسان باشه خیالمون راحته گیرافتادی زنگ بزن به خودم بیام در بیارمت
- وای خدانکنه ایشالله چیزی نمیشه.
وقتی به مقصد می‌رسیم از موتور پیاده می‌شوم و دو بنده کوله ام را روی دوشم می‌اندازم جاوید کلاه هودی‌ام را سرم می‌کند و بنده‌ کلاه را زیر چانه‌ام گره می‌زند.
- ای‌بابا جاوید خفم کردی.
دو ضربه‌ی آرام با نوک انگشت‌اش بر روی گونه‌ام می‌زند و می‌گوید:
- برو ببینم کمتر حرف بزن کارت تموم شد بگو بیام دنبالت.
باشه‌ای می‌گویم و به پنج نفری که دوره هم جمع شده‌اند نزدیک می‌شوم. در جمع‌شان فقط دوست دختر اَرسان ملیکا را می‌شناختم و سهیل سر گروه‌مان را، مثل همیشه قبل از شروع کار تاکید می‌کند که اگر پلیس آمد فرار کنیم و بعد طرح را نشان می‌دهد. به هر کدام یک قسمت از کار را محول می‌کند و ماسک‌های مخصوص را بینمان پخش می‌کند.
برایم جای تعجب دارد که خبری از اَرسان نیست! او هیچ گاه ملیکا را تنها نمی‌گذاشت! دخترک فارق از هر جا قانون شکنی می‌کند و ایرپادش را در گوش‌هایش می‌گذارد. بی خیال نیم رخ بانمک‌اش می‌شوم و اسپری را تکان می‌دهم و خطوط کارم را می‌کِشم.
نیشم شل می‌شود با صدای آژیر پلیس سریع به خودم می‌جنبم و رنگ هارا جمع می‌کنم نور آبی و قرمز که در کوچه می‌افتد سهیل داد می‌زند«فرار کنید» سریع میدَوم که می‌بینم ملیکا هنوز ایستاده است!


«برای‌نظردادن‌کلیک‌کنید.»
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین