- Sep
- 122
- 1,041
- مدالها
- 3
با حس دستی که موهایم را نوازش میکند همان طور که چشمانم را مالِش میدهم. خمیازهای میکشم و چشمانم را باز میکنم.
با دیدن حاج بابا که با لبخندِ پدرانهای مرا نگاه میکند، لبخندی متقابل میزنم و بر روی تختم مینشینم دستان زبرش را درستانم میگیرم و به آرامی لمس میکنم.
دستی بر سرم میکشد و برای سلام کردن و صبح بخیر گفتن از من پیشی میگیرد، که با گرمی جوابش را میدهم.
بابا:«بابا جان ما داریم میریم پول برات زدم، مامانتم غذا برات درست کرده بخور باشه؟»
از گردنش آویزان میشوم و گونهاش را میبوسم و چشمی میگویم، بابا که اتاقم را ترک میکند لباسم را تعویض میکنم و برای بدرقهشان به جلوی در میروم، در آغوش مامان میروم و بعد از سفارشات لازم که همه را از بَرم رویم را م*ی*ب*و*س*د.
دلم برایش میسوزد! با ذوق دیدن مادرش میرود و جز خاک سرد و تنی بارد چیزی نصیبش نمیشوَد! آهی میکشم و از زیر قرآن ردشان میکنم. همین که میخواهند سوار ماشین شوند ثریا خانم مادر جاوید با عجله خود را به ما میرساند.
بعد از سلام و احوال پرسی، مامان را به کنار من هدایت میکند و زیر گوش مامان میگوید:
- شاهسمن جان ببخشید مزاحمت شدم خواهر میخواستم ازت در مورد دختر حاج کریم بپرسم.
مامان:«کدوم دخترش خواهر؟»
ثریا:«پروا»
مامان:«هی دختر خوبیه تعریفشو شنیدم، برای کی میخای؟»
ثریا:«پسرم»
مامان:«عه؟ آقا حَصین دیگه؟»
ثریا خانم نگاه خریدانه ای به من میکند و با مهربانی میگوید:
- نه خواهر برای حَصین که یه دختر دیگه زیر نظر دارم، برای جاوید میگم، خودشم مثل اینکه خوشش اومده.
دیگر هیچ متوجه نمیشوم قلبم تند میزند و اشک به چشمانم نیش میزند! جاوید را میبینم که به همراه امیر از ته کوچه میآیند، چه شد؟ و چطور شد که یک شبه جاوید من از دختر اوس کریم نقاشِ محل پروا خوشش آمد؟
اشکی از گوشه چشمم میچِکَد! هیچ ک.س حواسش به من نیست، جاوید با دیدن مادرش به سمتمان میآید و با حاجی دست میدهد و به مادرم ارض اندام میکند. به من هم سلام میکند، هم او هم امیر... .
اما من با یک دهر نگاهش میکنم. اخم درهمش باز میشود و یک لحظه با چیزی مانند شرم نگاهم میکند، وقتی مادرم لب باز میکند و تبریک میگوید و حرف پروا و به هم آمدنشان را وسط میکشد میلرزم.
حاجخانم نمیداند که دارد در مورد حق من، قسمت من و زندگی من حرف میزدند. قرار بود تمام این تبریکها را من بشنوم، قرار بود من به جاوید بیایم!
«براینظردادنکلیککنید.»
با دیدن حاج بابا که با لبخندِ پدرانهای مرا نگاه میکند، لبخندی متقابل میزنم و بر روی تختم مینشینم دستان زبرش را درستانم میگیرم و به آرامی لمس میکنم.
دستی بر سرم میکشد و برای سلام کردن و صبح بخیر گفتن از من پیشی میگیرد، که با گرمی جوابش را میدهم.
بابا:«بابا جان ما داریم میریم پول برات زدم، مامانتم غذا برات درست کرده بخور باشه؟»
از گردنش آویزان میشوم و گونهاش را میبوسم و چشمی میگویم، بابا که اتاقم را ترک میکند لباسم را تعویض میکنم و برای بدرقهشان به جلوی در میروم، در آغوش مامان میروم و بعد از سفارشات لازم که همه را از بَرم رویم را م*ی*ب*و*س*د.
دلم برایش میسوزد! با ذوق دیدن مادرش میرود و جز خاک سرد و تنی بارد چیزی نصیبش نمیشوَد! آهی میکشم و از زیر قرآن ردشان میکنم. همین که میخواهند سوار ماشین شوند ثریا خانم مادر جاوید با عجله خود را به ما میرساند.
بعد از سلام و احوال پرسی، مامان را به کنار من هدایت میکند و زیر گوش مامان میگوید:
- شاهسمن جان ببخشید مزاحمت شدم خواهر میخواستم ازت در مورد دختر حاج کریم بپرسم.
مامان:«کدوم دخترش خواهر؟»
ثریا:«پروا»
مامان:«هی دختر خوبیه تعریفشو شنیدم، برای کی میخای؟»
ثریا:«پسرم»
مامان:«عه؟ آقا حَصین دیگه؟»
ثریا خانم نگاه خریدانه ای به من میکند و با مهربانی میگوید:
- نه خواهر برای حَصین که یه دختر دیگه زیر نظر دارم، برای جاوید میگم، خودشم مثل اینکه خوشش اومده.
دیگر هیچ متوجه نمیشوم قلبم تند میزند و اشک به چشمانم نیش میزند! جاوید را میبینم که به همراه امیر از ته کوچه میآیند، چه شد؟ و چطور شد که یک شبه جاوید من از دختر اوس کریم نقاشِ محل پروا خوشش آمد؟
اشکی از گوشه چشمم میچِکَد! هیچ ک.س حواسش به من نیست، جاوید با دیدن مادرش به سمتمان میآید و با حاجی دست میدهد و به مادرم ارض اندام میکند. به من هم سلام میکند، هم او هم امیر... .
اما من با یک دهر نگاهش میکنم. اخم درهمش باز میشود و یک لحظه با چیزی مانند شرم نگاهم میکند، وقتی مادرم لب باز میکند و تبریک میگوید و حرف پروا و به هم آمدنشان را وسط میکشد میلرزم.
حاجخانم نمیداند که دارد در مورد حق من، قسمت من و زندگی من حرف میزدند. قرار بود تمام این تبریکها را من بشنوم، قرار بود من به جاوید بیایم!
«براینظردادنکلیککنید.»
آخرین ویرایش: