- Sep
- 122
- 1,040
- مدالها
- 3
نزدیکش میشوم و کولهاش را برمیدارم و دستش را میگیرم و با تمام توانی که در پاهایم دارم میدَوم. ملیکا که انگار تازه به خودش آماده است و فهمیده است اوضاع از چه قرار است، خودش را به من میرساند. این بار او است که دسته من را میگیرد و مرا به سمت یک کوچه هدایت میکند. صدای آژیر پلیس میآید اما خیلی نزدیک نیست کوچهی پهن دو کوچه دیگر دارد و که به خیابان وصل میشود.
- جداشیم؟
ملیکا: نه دوتا دختریم و اگر جداشیم خطر داره.
صدای آژیر باز هم میآید که ملیکا دستم را میگیرد و باز از کوچه خارج میشود. ماشین پلیس دقیقا پشت سرمان میآید و ملیکا در یک کوچه دیگر میرود.
کوچه بن بست است! ترس در دلم مینشیند. با دیدن کاج نیشم باز میشود. یکی از شاخهها را میگیرم و خودم را بالا میکشم. ملیکا هم به تبعیت از من از درخت بالا میآید. سرم را بین شاخه ها مخفی میکنم. پلیس با دیدن اینکه کسی در کوچه نیست دنده عقب میگیرد و میرود. نفسم را آسوده بیرون میدهم که ملیکا میگوید:
- بریم پایین؟
- نه صبر کن زنگ بزنم جاوید بیاد دنبالمون.
ملیکا: جاوید؟
- دوست پسرم
آهانی میگوید که زنگ میزنم به جاوید و بعد از توضیح دادن شرایط میگوید که با ماشیناش میآید و من هم بعد از چک کردن وضعیت از درخت پایین میآیم و ملیکا اول کولهاش را پایین میاندازد و بعد هم خودش میآید.
کنار ملیکا روی جدول مینشینم و با کنجکاوی میپرسم:
- اَرسان چرا نیومد؟
لبخند بانمکی میزند و سر به زیر میاندازد و میگوید.
ملیکا: اَرسان داره از ایران میره!
با تعجب میپرسم:
- چرا؟
ملیکا: مادرش مریضه؛ دارن میرن لندن پیش خواهرش، واسهی دوا درمون.
لبخند تلخی میزند و بغضاش یک دفعه با صدا میترکد، حق هم دارد! من شاید با جاوید قهر بودم و رابطهام را تمام کرده بودم اما خیالم راحت بود که زیر یک آسمان با او نفس میکشم. گریه های دردناکاش اشک من را هم در میآورد.
وقتی جاوید میآید ملیکا کمی آرام شده است. با ناراحتی از آینهی جلو نگاهی به صورت غم زدهاش میاندازم و بیشتر در فکر فرو میروم. آیا درست است؟ از دل برود هر آنکه از دیده رود؟
شاید جوابهای بهتری در ذهنِ غبار گرفتهام نقش ببندد.
چقدر این امکان هست که اَرسان باز هم بتواند میلکا را ببیند؟
ملیکا جلوی در خانهشان پیاده میشود و من شمارهام را به او میدهم و خواستار دیدار دوباره میشوم. از جاوید خداحافظی سرسریای میکنم و گونهاش را میبوسم. او هم متوجه ناراحتیام شد اما مثل همیشه سعی کرد بودنش را نشان بدهد تا یک مشت حرف انگیزشی... .
«براینظردادنکلیککنید.»
- جداشیم؟
ملیکا: نه دوتا دختریم و اگر جداشیم خطر داره.
صدای آژیر باز هم میآید که ملیکا دستم را میگیرد و باز از کوچه خارج میشود. ماشین پلیس دقیقا پشت سرمان میآید و ملیکا در یک کوچه دیگر میرود.
کوچه بن بست است! ترس در دلم مینشیند. با دیدن کاج نیشم باز میشود. یکی از شاخهها را میگیرم و خودم را بالا میکشم. ملیکا هم به تبعیت از من از درخت بالا میآید. سرم را بین شاخه ها مخفی میکنم. پلیس با دیدن اینکه کسی در کوچه نیست دنده عقب میگیرد و میرود. نفسم را آسوده بیرون میدهم که ملیکا میگوید:
- بریم پایین؟
- نه صبر کن زنگ بزنم جاوید بیاد دنبالمون.
ملیکا: جاوید؟
- دوست پسرم
آهانی میگوید که زنگ میزنم به جاوید و بعد از توضیح دادن شرایط میگوید که با ماشیناش میآید و من هم بعد از چک کردن وضعیت از درخت پایین میآیم و ملیکا اول کولهاش را پایین میاندازد و بعد هم خودش میآید.
کنار ملیکا روی جدول مینشینم و با کنجکاوی میپرسم:
- اَرسان چرا نیومد؟
لبخند بانمکی میزند و سر به زیر میاندازد و میگوید.
ملیکا: اَرسان داره از ایران میره!
با تعجب میپرسم:
- چرا؟
ملیکا: مادرش مریضه؛ دارن میرن لندن پیش خواهرش، واسهی دوا درمون.
لبخند تلخی میزند و بغضاش یک دفعه با صدا میترکد، حق هم دارد! من شاید با جاوید قهر بودم و رابطهام را تمام کرده بودم اما خیالم راحت بود که زیر یک آسمان با او نفس میکشم. گریه های دردناکاش اشک من را هم در میآورد.
وقتی جاوید میآید ملیکا کمی آرام شده است. با ناراحتی از آینهی جلو نگاهی به صورت غم زدهاش میاندازم و بیشتر در فکر فرو میروم. آیا درست است؟ از دل برود هر آنکه از دیده رود؟
شاید جوابهای بهتری در ذهنِ غبار گرفتهام نقش ببندد.
چقدر این امکان هست که اَرسان باز هم بتواند میلکا را ببیند؟
ملیکا جلوی در خانهشان پیاده میشود و من شمارهام را به او میدهم و خواستار دیدار دوباره میشوم. از جاوید خداحافظی سرسریای میکنم و گونهاش را میبوسم. او هم متوجه ناراحتیام شد اما مثل همیشه سعی کرد بودنش را نشان بدهد تا یک مشت حرف انگیزشی... .
«براینظردادنکلیککنید.»
آخرین ویرایش: