جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [نیمه شب] اثر «کیانا میزاپور کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Joki با نام [نیمه شب] اثر «کیانا میزاپور کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,879 بازدید, 149 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نیمه شب] اثر «کیانا میزاپور کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Joki
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
نام رمان: پروانه و ماه
نویسنده: کیانا میرزاپور
ژانر: عاشقانه، تخیلی، طنز
ناظر: عضو گپ نظارت (۴)S.O.W
مقدمه: و من در نقطه‌ی عطف زندگی‌ام آنجا که مواج آهسته و آرام در قلبم به تلاطم به سر می‌بردند، تو آمدی و آرامشی عمیق در میان طوفانی که حوادثی به دنبالش داشت برایم به ارمغان آوردی، و این عاشقانه‌ای برای سه جنس متفاوت ماست!

خلاصه: ماهورا دختری که زندگی آرومی داره، اما به تصمیم کائنات و هیئت ماورا به عنوان معشوقه الهه مرگ یعنی سردار انتخاب میشه، مسیحا خون آشامیه که سیصد معشوقه قبلی اون توسط سردار کشته شدن پس برای انتقام از اون ماهورا رو دقیقا روزی که قرار بود قبض روح بشه می‌دزده و این شروعی برای داستان پیچ در پیچ اون‌هاست.
 
آخرین ویرایش:

_ نفس _

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,241
3,453
مدال‌ها
5
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png




"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد


چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا


می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان




با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: fatemeh-
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
پوف کلافه‌ای کشیدم و با مهربونی گفتم:
- ببینید خانم شما الان حالتون خوب نیست، بازم من رو اشتباه گرفتید.
صورتم رو بین دستاش گرفت و با غم خاصی که توی چشم‌هاش بود گفت:
- مریم، من می‌دونم برای این‌که لباس زیرت رو جایی پهن کردم که نامزدت دید! ازم ناراحتی.
لبخند تصنعی زدم و دستای چروکیده‌ش رو کنار زدم، هر چقدر تلاش می‌کردم فایده نداشت که با رد شدن ستین داد زدم:
- هی! تورو خدا نجاتم بده.
ستین تیز به طرفم برگشت و با نگاه کردن به موقعیتم شاسی نقره‌ای توی دستش رو کنار تخت مریض گذاشت و به طرفم اومد. متعجب نگاهی به من و اون پیرزن انداخت و با لحنی که سعی داشت خنده‌دار نباشه گفت:
- برای بار دهمه که تو رو با خواهرش اشتباه گرفته شاید واقعا خودشی.
چشم غره‌ای بهش رفتم که روبه اون پیرزن کرد و گفت:
- خانم این دختر تا حالا بوی جنس نر به مشامش نخورده،! مطمئن باشید که خواهرتون حتما میاد.
بعد دستم‌ رو کشید که همون موقع پیرزن هم اون یکی دستم رو محکم فشار داد و مانع شد. چشم ریز کرد و گفت:
- مریم نکنه به خاطر این‌که روز عروسی توی تشت پر از گل انداختمت و با باسن روی زمین فرود اومدی! ناراحتی؟!
متعجب به ستین نگاه کردم که اونم بهم خیره شد. چشم‌هام رو بستم و نفسم رو کلافه بیرون فرستادم.
- با این‌که بدترین بلاها رو سر مریم آوردی ولی از دستت ناراحت نیستم، حالا می‌زاری برم؟
مظلوم سری تکون داد و دستم رو ول کرد که همراه با ستین سریع به طرف راهرو جیم شدیم، نگاهش روی برگه‌ی دستش بود که گفتم:
- هی ستی داری چی‌کار می‌کنی؟
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- از وقتی عضو سمینار دکتر رافعی شدم یه روز خوش ندارم.
کنار ایستگاه پرستاری ایستادم، سپیده که یکی از پرستارها بود شیر کاکائویی طرفم گرفت و با لبخند گفت:
- این رو واسه‌ی تو گرفتم عزیزم نوش جان.
تشکری کردم و ورش داشتم.
در حالی‌که درش رو باز می‌کردم گفتم:
- تقصیر خودته همش گول ظاهرش رو خوردی، حالا هم که جز زحمت هیچ فایده‌ای برات نداشته.
سرش رو از توی برگه بیرون آورد و روی صندلی نشست، دستش رو زیر چونه‌ش زد و پکر گفت:
- ماهورا من دور این رافعی یه چیزایی رو حس می‌کنم، حاله‌ی اطرافش خیلی قرمزه.
کلافه مشتی به بازوش کوبیدم و غریدم
- بازم مثل بچه‌ها داستان و رمان تخیلی خوندی؟
به صندلی تکیه داد، چند قدم عقب رفتم و گفتم:
- دست از این بچه بازی‌ها بردار،! خون آشام، جادوگرها، فرشته‌ی مرگ اینا همش خرافات و زائده‌ی ذهن نویسنده‌های خوش‌خیاله.
اخمی بین ابروهای ستین نشست و خواست جوابی بده که پام به چیز سفتی برخورد کرد و به عقب پرت شدم! و از شانس خیلی قشنگم با باسن فرو اومدم! و شیرکاکائوی توی دستم پرت شد و به سر یه نفر برخورد کرد! با دیدن این صحنه سریع چشم‌هام رو بستم و دستی به قسمت آسیب دیده‌م کشیدم.
- که همه اینا تخیلاته؟
با شنیدن صدای بم مردونه‌ای لای چشم‌هام رو آروم باز کردم و با دیدن صحنه روبه‌روم شوکه دستم رو روی دهنم گذاشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
وای خدایا! فکر کنم یکی از فرشته‌هات رو واسم فرستادی،! ازت ممنونم.
با ذوق از جام بلند شدم و با نیش باز بهش زل زدم، پوست سفید با چشم‌های طوسی پررنگ، لباش وای خدا می‌دونم خیلی منحرفی و بی‌شرمیه ولی خیلی خوبه، بینیش چه خوشگله! خدایا واقعا دستت درد نکنه چی ساختی، همین‌طور آهنگ‌های عاشقانه توی ذهنم پلی می‌شد که با صداش از فکر بیرون اومدم.
- هی خانم شیر کاکائو به دست؟
لبخندی زدم، اما با دیدن کله‌ش که شیر کاکائوی من روش ریخته بود و حتی کت مخمل مشکی رنگش هم مورد عنایت قرار داده بود لبخندم پر کشید و خونه‌ی آقاجونش رفت.
دستی روی اتیکت روی مقنعه‌م کشید و با پوزخند گفت:
- خانم دکتر ماهورا روزبهانی، لطفا به جای نظرات مزخرفتون کمی حواستون رو جمع کنید.
دستش رو توی جیب کتش فرو برد و کارتی به طرفم گرفت، دیگه از حس چند لحظه پیشم چیزی جز آوار یه حس گذرا باقی نمونده بود. کارت رو از دست‌هاش گرفتم و بهش خیره شدم، با دیدن شغلش که نویسنده‌ی رمان‌های تخیلی بود، چشم‌هام گرد شد، خدایا آخه چرا؟ این شانسه یا شتر؟! چند قدم نزدیک‌تر اومد و با خونسردی گفت:
- امیدوارم دفعه بعدی با ژانر تخیلی شوخی نکنید خانم.
پوزخندی زد و بدون حرف از کنارم رد شد که تو گلو خندیدم و روبه ستین که با دهن باز نگاهم می‌کرد پرسیدم:
- الان دقیقا به من... به من توهین کرد؟
سری تکون داد و مسخ شده به مسیر رفتنش خیره شد.
- نگو که مسیحا نویسنده‌ی بزرگ رو نمی‌شناسی؟
ذوق زده دست‌هاش رو بهم کوبید و انگار چیزی یادش اومده باشه، جیغی کشید و گفت:
- من باید ازش امضا بگیرم، وای خدا آخه چرا انقدر خنگم؟
دستم رو که تا اون موقع به خودم اشاره می‌کردم پایین آوردم که ستین به سرعت از کنارم رد شد، نفسم رو کلافه بیرون فرستادم و با حالی مضخرف به طرف پاویون پزشک‌ها به راه افتادم. حالا که به اون مرد فکر می‌کنم اصلاً هم قشنگ نبود.
درسته که قیافه مهمه؛ ولی اخلاقم اهمیت داره، روپوشم رو با مانتوی کرم رنگم عوض کردم و اون رو روی دست‌هام انداختم و از توی آینه به چشم‌های مشکیم خیره شدم از دیشب تا الان شیفت بودم و حسابی قرمز شده بودن، کلافه خم شدم تا کیفم رو بردارم که از توی جیب روپوشم کارت همون مرده روی زمین افتاد، کنجکاو برش داشتم و خوندم 《 مسیحا مهران‌فر، نویسنده رمان‌های تخیلی》
حتی آدرس محل کارش هم توی ایران و هم توی آمریکا نوشته شده بود، بی خیال توی کیفم انداختمش و از پاویون بیرون اومدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
- خب، با توجه به کم‌خونی که توی جامعه شایع شده ما باید رژیم خاص هر فرد رو در نظر بگیریم.
کلافه نفسم رو بیرون فرستادم، تخصص پلاسما گرفتن اصلاً کار آسونی نبود، بدون توجه به حرف‌های استاد نگاهی به ستین که سرش رو روی میز گذاشته بود انداختم، اون هم خسته بود و داشت به امضای اون مرد نگاه می‌کرد و با حسرت گفت:
- اگه رافعی رو دوست نداشتم حتما این پسره رو تورش می‌کردم.
سری به نشونه تأسف تکون دادم و مظلوم گفتم:
- تو از حرف‌های استاد چیزی می‌فهمی؟
با لب و لوچه آویزون زمزمه کرد:
- من که فقط به کت آبی رنگش توجه می‌کنم و خطای فرضی روش رو می‌شمارم، با من از فهمیدن حرف نزن.
لبم رو داخل بردم که با تقه‌ی آرومی که به در خورد نگاهم رو به جلو سوق دادم؛ استاد که مرد شصت ساله‌ای بود جدی گفت:
- بفرمائید.
با باز شدن در و بعدش وارد شدن شخص آشنایی دستی که زیر چونه‌م بود رو پایین آوردم و متحیر بهش خیره شدم پوزخندی زدم و برای عوض کردن جو رو به استاد و اون گفتم:
- فکر کنم آقای نویسنده این‌جا رو با کتاب‌خونه اشتباه گرفته باشن.
منتظر بودم بقیه به حرفم بخندن، اما سکوت بدی حاکم شده بود که اون مرد با خونسردی گفت:
- مسیحا مهران‌فر هستم دانشجوی تخصص پلاسما و خون و از دانشگاه هاروارد به این‌جا اومدم فکر کنم چند ساعت پیش باهم این‌جا آشنا شده باشیم.
نیم نگاهی بهم انداخت و با پوزخند ادامه داد:
- در ضمن از طرف رییس دانشگاه به عنوان نماینده برای رسیدگی به کارهاتون انتخاب شدم.
لبخند روی لبم ماسید که بقیه به طرفم برگشتن و با تمسخر و ترحم بهم خیره شدن که استاد خندید. دستش رو پشت کمرش گذاشت و گفت:
- خوش اومدید. لطفاً برید اون بالا و جفت خانم روزبهانی بشینید.
با شنیدن این حرف با چشم‌های گرد شده به استاد خیره شدم و بعد نگاهی به شیر کاکائو یا همون مسیحا انداختم که پررو جلو اومد و کنارم نشست. کلافه دفترم رو باز کردم و ورق زدم تا به قسمت درسیش رسیدم، خدایا اینم شانسه من دارم اون باید دقیقاً وقتی خودش رو به بقیه معرفی کنه که من شیفت بوده باشم؟
تا پایان کلاس همش حرص خوردم که ازجاش بلند شد و روبه من جدی گفت:
- عطرتون خیلی تلخه بینیم رو اذیت می‌کنه! لطفاً عوضش کنید.
ابروهام رو داخل هم کشیدم که بازم از همون پوزخندهای مسخره‌ش زد و از کلاس بیرون رفت.
آه از نهانم بلند شد که ستین ذوق زده بازوم رو چنگ زد و گفت:
- خاک تو سرت، من اگه جای تو بودم مثل آفتاب پرست سفت می‌چسبیدمش!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
چشم‌هام رو بستم و مثل بچه‌ها پا روی زمین کوبیدم. درحالی‌که صورتم رو با دست‌هام می‌پوشوندم گفتم:
- آبروم پیش بچه‌ها رفت.
ستین دستش رو روی شونه‌م گذاشت و فشار داد.
- اینا رو ولشون کن. نظرت در مورد یه فنجون قهوه چیه؟
سر تکون دادم و از جام بلند شدم که اون هم بلند شد. خسته کش و قوسی به بدنم دادم و کیفم رو از روی صندلی برداشتم که با دیدن دفترچه کوچیکی که روی زمین افتاده بود، متعجب خم شدم و برش داشتم. نگاهی بهش انداختم به نظر خیلی قدیمی می‌اومد پوست روش چرم بود و با خط خرچنگ قورباغه‌ای انگلیسی نوشته شده بود
( lover name)
حدس می‌زدم متعلق به شیرکاکائو باشه، کلافه نفسم رو بیرون فرستادم و توی کیفم انداختمش تا سر فرصت بهش بدم ستین کنجکاو پرسید:
- اون چی بود توی کیفت انداختی؟
به طرفش برگشتم و با لبخند گفتم:
- چیزی نیست بیا بریم.
سری تکون داد که همراه هم از حیاط سرسبز دانشگاه رد شدیم و به طرف کافه‌ی معروفی که پاتوق دانشجوها بود به راه افتادیم، نیم‌نگاهی به ستین انداختم و کنجکاو پرسیدم:
- راستی این پسره چرا باید هاروارد رو ول کنه و بیاد اصفهان درس بخونه؟
ستین متفکر دستی زیر چونه‌ش زد و درحالی‌که در ورودی کافه رو باز می‌کرد گفت:
- نمی‌دونم والا قضیه خیلی عجیب و غریبه.
اوهومی گفتم و میز چوبی و صندلی‌های چرم گوشه‌ی کافه رو انتخاب کردیم و نشستیم.
بعد از گرفتن سفارشا گوشیم زنگ خورد که از روی میز برش داشتم با دیدن اسم مامانم روی دکمه اتصال زدم و گفتم:
- جانم مامان؟
که یه دفعه صدای جیغش بلند شد:
- کوفت و مامان بازم توی رختخواب این اهورای بیچاره آمپول گذاشتی؟ آخه تو چرا یه ذره رحم نداری؟ طفلک پسرم صبح از ترس گوشه‌ی تخت جمع شده بود.
ریز خندیدم و گفتم:
- خب مامان حقشه دیگه دیشب با خط کش مهندسیش توی سرم زد، هنوزم دردش رو احساس می‌کنم.
- باشه باشه حالا بگذریم، دانشگاهت تموم شد؟
فنجون قهوه‌م رو برداشتم و جرئه‌ای ازش خوردم.
- آره مامان جان الان من و ستین راه میوفتیم میایم.
- خوبه دخترم، زود بیا خونه که باهات حسابی کار دارم‌.
ستین دستش رو زیر گردنش گذاشت و به نشونه گردن زدن تکون داد که لبخندی زدم و گفتم:
- باشه مامان ممنونم بابت اعلام تهدیدات خدانگهدار.
- خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم. بعد از کمی گپ زدن سوار اتوبوس شدیم و به طرف خونه به راه افتادیم. چون من و ستین دختر عموی هم بودیم هر روز توی خونه‌مون پلاس بود، با رسیدن به ایستگاه از اتوبوس پیاده شدیم و به طرف خونه به راه افتادیم. کنجکاو بودم که توی اون دفترچه چی نوشته شده؟ حتما باید سر و گوشی آب می‌دادم.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
به در خونه که رسیدم روی آیفون رو فشار دادم که در با صدای تیکی باز شد. همراه با ستین وارد شدم، کتونی‌های سفیدم رو از پام در آوردم و توی جاکفشی چوبی گذاشتم. خونه ساکت بود چند قدم جلو اومدم که با صدای بابام که آخ بلندی گفت ترسیده جلو اومدم که دیدم روی زمین نشسته و دست خونیش رو گرفته و از درد به خودش می‌پیچه، نگران جلو اومدم و خم شدم
- بابا حالت خوبه؟
با دیدنم سرش رو بلند کرد و با چشم‌هایی که حلقه های اشک توش موج می‌زد دستش رو جلوم گرفت و با‌ حرص گفت:
- همش تقصیر مامانته از صبح که ظرف‌ها رو شستم و جارو زدم. الان هم که دارم پیژامه‌م رو می‌دوزم چشم‌هام تار شد و سوزن توی دست‌هام رفت.
نفسم رو آسوده بیرون فرستادم و داد زدم:
- مامان.
در اتاق باز شد و مامانم درحالی‌که ماسک سفیدی روی صورتش بود ظاهر شد، با چشم‌های گرد شده گفتم:
- این چه سر و وضعیه آخه؟
قری به گردنش داد و با ناز گفت:
- مگه من چه چیزیم از عمه مهنازت کمتره. اینا رو تازه خریدم، خوبه؟
اخمی بین ابروهام افتاد که ستین جلو اومد و ذوق زده گفت:
- وای زن عمو خیلی قشنگ شدی.
مامانم که حسابی ذوق زده شده بود گفت:
- واقعا؟
به بابا اشاره کردم و گفتم:
- بابای بیچاره‌م رو چرا به کار گرفتی؟
مامان دستی بین موهای کوتاه طلایی رنگش کشید و شونه‌ای بالا انداخت و روبه‌ من گفت:
- تنبیه‌ش کردم.
متعجب پرسیدم:
- تنبیه چی؟
جلو اومد، روی مبل نشست و طلبکارانه گفت:
- بزار خودش واست توضیح بده.
به طرف بابام برگشتم که از جاش بلند شد و پیژامه‌ش رو به دستش گرفت.
- هیچی دخترم همش تقصیر خودشه که همیشه بهم مشکوکه، من بیچاره صبح با رفیقام رفتم کمی ورزش کنم که همون موقع خانم متشخصی اومد و بطری آبی دستم داد. از شانس بد منم مادرت از اونجا رد شد و من رو دید.
لباسش رو بالا آورد و مظلوم ادامه داد:
- نگاه کن باهام چی‌کار کرده.
با دیدن کبودی‌های روی شکمش من و ستین نگاهی به هم انداختیم و پقی زیر خنده زدیم. حتی بابا و مامانمم خندشون گرفته بود. بعد از اینکه با هزار زحمت باهم آشتی کردن، پشت میز نشستیم تا مامان ناهار رو برامون بیاره. خبری از اهورا نبود که رو به بابا گفتم:
- پس اهورا کجاست؟
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
مامان دیس برنج رو روی سفره گذاشت. نشست و سرش رو جلو آورد که ما سه نفر هم کنجکاو جلو اومدیم که زمزمه کرد:
- دیشب از کنار اتاقش رد شدم که دیدم آروم داره با یه نفر حرف می‌زنه.
ابرویی بالا انداختم و پرسیدم:
- کی بود مامان؟
لبش رو کج کرد و نگاهی به اتاق اهورا انداخت.
- مطمئنم یه دختر بود، چون همش می‌گفت...
ساکت شد.
دستش رو باز کرد و بالا آورد، درمقابل شیش تا چشم فضول ما به دستش خیره شد و ادامه داد:
- خرابه‌های قلبم با هیچ مهندسی به غیر از تو ساخته نخواهد شد.
چشم‌هامون گرد شد یه نگاه به ستین یه نگاه به بابام انداختم که اوناهم متعجب به هم‌ دیگه خیره شده بودن. نفسم رو بیرون فرستادم، دست‌هام رو به هم کوبیدم و با لبخند مرموزی گفتم:
- پس مشخص شد از همکلاسی‌هاش‌ بود.
ستین سری تکون داد و همون‌طور که یه قاشق خورشت سبزی رو روی برنجش می‌ریخت گفت:
- باورم نمی‌شه آدم ترسویی مثل اهورا بتونه انقدر جنتلمنانه رفتار کنه.
سرم رو تکون دادم که بابام یه دفعه دست‌هاش رو باز کرد و داد کشید:
- خیالتون راحت، آقا پرویز متخصص شناسایی و مراقب از بچه‌هاشه، مطمئن باشید می‌فهمم چه ریگی تو کفش اهوراست.
من و ستین که از داد بابام سه متر بالا پریده بودیم هم‌زمان گفتیم:
- واقعا؟!
سری به نشونه تایید تکون داد؛ چشمکی زد و لبخند دندون نمایی که سفیدی دندون‌هاش رو به نمایش گذاشت بهمون تحویل داد که با حرف مامانم یه دفعه بادش خوابید.
- تو اگه مراقبت بلد بودی از خودت مراقبت می‌کردی که هر شب از سرجات بلند نشی و توی خواب راه نری‌.
با شنیدن این حرف تو گلو خندیدم و دستم رو روی دهنم گذاشتم، بابا نگاه مظلومانه‌ای به مامان انداخت و مشغول غذا خوردن شد.
- پس اهورا الان پیش اون دختره‌ست؟
مامانم سری به نشونه منفی تکون داد و گفت:
- از ترس آمپول قرص آرام بخش بهش دادم الان خوابیده‌‌.
سری تکون دادم. بعد از خوردن غذا و جمع کردن سفره همراه با ستین وارد اتاقم شدیم، دکور اتاقم بنفش بود‌، دیوارهاش یاسی کم رنگ و پرده‌های سلطنتی داشتن، یه تخت که حدودا هفت سالی می‌شد داشتمش هم بود، کلا وضع خانوادگی متوسطی داشتیم، ولی وضع ستین اینا از ما بهتر بود. پشت میز مطالعه بنفشم نشستم که ستین هم روی تخت نشست که گفتم:
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
- ستین من یه چیزی پیدا کردم.
نگاه کنجکاوش رو بهم دوخت و پرسید:
- چی؟
نگاهی به کوله‌م که روی میز بود انداختم و با تردید درش رو باز کردم:
- امروز شیر کاکائو دفترچه‌ش رو گم کرد، من هم ورش داشتم تا فردا بهش پس بدم، ولی احساس می‌کنم یه خورده عجیب هست!
ابرویی بالا انداخت که بند کوله‌م رو باز کردم و دفترچه رو بیرون آوردم، اون رو بالا گرفتم که چشم ستین بهش خورد. ذوق زده از جاش بلند شد و به طرفم اومد:
- دختر نگاه کن چقدر خفنه!
ابرویی بالا انداختم و کیفم رو روی زمین گذاشتم:
- پایه فضولی هستی؟
اخمی بین ابروهاش نشست و دستی به کمرش زد.:
- به ما چه؟ شاید دفترچه خاطراتش باشه و دلش نمی‌خواد کسی اون رو بخونه.
کلافه نفسم رو بیرون فرستادم و توی یه حرکت دستش رو گرفتم و دنبال خودم به طرف در کشوندم که جیغی کشید، خبیث لبخندی زدم و خونسرد گفتم:
- پس برو بیرون تا خودم نگاه کنم.
ملتمس نگاهم کرد و گفت:
- باشه ولم کن، من هم پایه‌ هستم.
سری تکون دادم و دستش رو ول کردم که نگاهی به دستش که به قرمزی می‌زد، انداخت و گفت:
- دستت بشکنه، نگاه کن با پوست سفیدم چیکار کردی؟
شونه‌ای بالا انداختم و نگاهی به قیافه کیوت ستین که ابروهای پر، دماغ معمولی و لبای نازک و کوچیک با چشمای رنگی داشت انداختم و گفتم:
- یه بار نشد تو پز این پوست سفیدت رو به من ندی.
زبونش رو برام درآورد و کنارم روی تخت نشست، شیطون به هم نگاهی انداختیم و صفحه اولش رو بازش کردیم:
رزی ۷۸۰ میلادی، کتی ۸۵۰ میلادی، مریم ۹۵۰ میلادی، ریحانه ۱۰۰۰ میلادی، ماریا ۱۲۰۰ میلادی....)
متعجب به اسم‌های صفحه‌های بعد نگاه کردیم که ستین کلافه گفت:
- فکر کنم اسم جد و آبادش رو اینجا نوشته.
پشت سرش رو خاروند و توی فکر فرو رفت و بعد از چند ثانیه روی شونه‌م کوبید، دستش رو روی دهنش گذاشت و ناباور گفت:
- نکنه اسم دوست دختراش باشه، اون اعداد هم حتما شماره تلفنشون هست.
سری به نشونه تعجب تکون دادم و درحالی که همین‌طور ورقه می‌زدم گفتم:
- اینجا سال نوشته شده، نمی‌دونم ولی فکر کنم جلد دفترچه و کاغذها اونقدرها هم کهنه نیست.
به آخرین برگه که رسیدم و خط آخر رو خوندم و به یه اسم رسیدم:«ژولیت ۱۹۰۰ میلادی»
دستم رو توی موهام فرو بردم و دفترچه رو بستم، تقریبا دویست تایی اسم دختر بود، پوزخندی زدم و گفتم:
- من رو باش فکر کردم چیز جالبی توی این دفترچه‌ هست، ولی فقط به درد انتخاب اسم بچه برای زنای باردار می‌خوره.
ستین سری به نشونه‌ی تایید تکون داد و روی تختم دراز کشید که گفتم:
- راستی امشب شیفت نیستی؟
دو تا دستش رو زیر سرش قلاب کرد و جواب داد:
- نه خداروشکر، ولی فردا صبح کشیکم‌، تو هم البته کشیک داری‌ ها!
سری تکون دادم و لپام رو پر از باد کردم، ملافه و بالش رو روی زمین انداختم و به ستین اشاره کردم:
- بیا پایین بخواب، واقعا به یه چرت بعدازظهر نیاز دارم.
از جاش بلند شد و با لبخند گفت:
- نه دیگه من میرم خونه‌مون.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
خواستم مانع بشم که ناراحت ادامه داد:
- دوباره بابام قرار خواستگاری گذاشته، اون هم با یکی از شرکای شرکتش.
ناراحت روی تخت نشستم و خواهرانه بغلش کردم، که با بغض ادامه داد:
- من می‌خوام با کسی که واقعا عاشقشم ازدواج کنم، بارها این رو به بابام گفتم، ولی شرکتش براش مهم‌تر هست.
بازوش رو نوازش کردم و آروم گفتم:
- نگران نباش امشب هم یه جوری دست به سرشون می‌کنی، در ضمن عمو تو رو خیلی دوست داره، نامردیه اگه این‌طوری درباره اون فکر کنی.
ازم جدا شد و سری تکون داد، بعد از بدرقه کردن و رفتنش، مشغول قدم زدن توی حیاط شدم و به ماه کامل زل زدم، از ته قلبم آرزو کردم ستین عشق زندگیش رو پیدا کنه.
****

وارد راه روی دانشگاه شدم و همون‌طور که با گوشیم شماره ستین رو می‌گرفتم، مسیحا رو دیدم که داشت تابلوی اعلانات رو نگاه می کرد و دستش توی کت بلند مشکی رنگش بود.
با یادآوری دفترچه جلو اومدم و گوشی رو قطع کردم، نزدیکش که رسیدم متعجب به طرفم برگشت، بدون هیچ حسی گفتم:
- ببخشید دیروز دفترچه‌تون رو جا گذاشتید، اومدم تا بهتون بدمش.
نیم‌نگاهی بهم انداخت، عینک روی چشماش رو جابه‌جا کرد و جدی گفت:
- دیدیش؟
متعجب یه تای ابروم رو بالا انداختم، پوزخندی زدم و گفتم:
- ببخشید چی رو؟
چند قدم بهم نزدیک شد که عقب‌تر رفتم، حس بدی نسبت بهش پیدا کردم و دیگه از اون حسی که نگاه اول داشتم چیزی نمونده بود. مماس با صورتم قرار گرفت که شوکه بهش خیره شدم، یعنی چه نقشه‌ای توی سرش داشت؟
نگاهی به چشم‌هام انداخت و تا به خودم اومدم، کیفم توی دست‌هاش بود، شوکه از این حرکتش معترض گفتم:
- چیکار می‌کنی؟
خونسرد عقب رفت و در کیفم رو باز کرد. دفترچه رو بیرون کشید و کیف رو به طرفم پرت کرد که توی هوا قاپیدمش و عصبانی داد زدم:
- معلومه چته؟ به چه حقی کیف من رو باز می‌کنی، ها؟
پوزخندی زد و مشغول دیدن برگه هاش شد:
- معلومه خوب همه جا رو بررسی کردی، به هرحال اگه برای جلب توجه دیروز از کیفم برش داشتی باید بگم، اگه جونت رو دوست داری نزدیکم نشو.
پوزخندش عمیق‌تر شد، دست‌هاش رو توی جیب کتش فرو برد و از کنارم رد شد، به عقب برگشتم و هیستریک از این همه پررویی و اعتماد به نفسش خندیدم، وای خدا، آخه مردم چرا انقدر خودشیفته شدن؟
بدون توجه بهش وارد کلاس شدم و نشستم، ستین از دیشب آفلاین بود و خبری ازش نداشتم، کلافه به جای خالیش خیره شدم و نفسم رو کلافه بیرون فرستادم که با وارد شدن رافعی همه از جامون بلند شدیم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین