جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [نیمه شب] اثر «کیانا میزاپور کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Joki با نام [نیمه شب] اثر «کیانا میزاپور کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,869 بازدید, 149 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نیمه شب] اثر «کیانا میزاپور کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Joki
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
به رو به رو نگاه کردم، می‌دونستم هر وقت حرفی بزنه بی پایه و اساس نیست.
**

- خب_خب_خب اینم از کیک خودم پز برای داماد عزیزم.
بی حوصله دستی زیر چونه‌م زدم و گفتم:
- وای مامان بی خیال، مگه مسیحا گوریلی چیزیه که انقدر واسش غذا و انواع دسر درست میکنی؟
اهورا هم بی حوصله گفت:
- والا خدا شانس بده، من که زبونم مو در آورد انقدر که گفتم بریم از آنا خواستگاری کنیم، بعد ببین واسه دامادش چیکار میکنه.
روی بازوش کوبیدم و همراه با چشم غره گفتم:
- حالا خودت توی خلا شکست عشقی به سر میبری چه ربطی به مسیحای من داره؟
مامان آروم خندید و همون‌طور که در قابلمه برنج رو باز میکرد گفت:
- دامادم یه تیکه جواهره، راستی ماهورا چرا تو و مسیحا انقدر به ماه عسل اصرار دارید دخترم؟ بهتر نبود یه جشن بزرگ می‌گرفتید تا منم تو رو توی لباس سفید عروسی بیینم.
لبخند محوی زدم و گفتم:
- نه مامان جان، راستش همه فامیل‌های مسیحا خارجن، سخت میشد اگه برای یه عروسی ایران میومدن، خودمم ماه عسل رو بیشتر دوست دارم.
- والا از اونجایی که من مامان توام تو همیشه آرزوی پوشیدن لباس عروس رو داشتی حالا این همه تغییر یهویی رو نمیفهمم.
با شنیدن این حرف زبونم رو گاز گرفتم، ای بخشکی شانس، حالا این دروغ رو چیکار کنم؟ انگار یادم رفته بود مخاطب روبه روم مامانمه،
میگن دروغگو همیشه فراموش کاره همینه.
توی همین فکرها بودم که چه دروغی بگم تت شاخ‌دار نباشه که با بلند شدن صدای زنگ خونه با خوشحالی از اینکه از جواب دادن به مامان تفره میرم از جام بلند شدم و خودم رو به آیفون رسوندم.
با دیدن مسیحا یک بار دیگه به روح منحسوسش صلوات فرستادم و در رو باز کردم، لعنتی از همینجا هم موهای مشکی که بالا زده بود خبر از جذابیت همیشگیش میداد.
به آینه زل زدم، شومیز کاربنی رنگ که بالاش چند تا گل قرار داشت و کمرش زنجیر می‌خورد به همراه شلوار لی آبی و شال بنفش پوشیده بودم.
در ورودی رو باز کردم که صدای مامانم شنیده شد.
- کیه؟
- مامان جان، مسیحاست.
- قربون دامادم برم، بزار اسپند بیارم واسش دود کنم.
چشم هام رو توی کاسه چرخوندم.
- مامان رییس جمهور که نمی‌خواد بیاد، چرا ان‌قدر شلوغش میکنی؟
با دیدن مسیحا که کت و شلوار قهوه‌ای پوشیده بود و از راه رسید، لبخندی زدم و گفتم:
- خوش اومدی.
سری تکون داد.
- ممنون.
داخل اومد و همون موقع مامانم با اسپند توی دستش از راه رسید و چند دور بالای سر اون چرخوند و گفت:
- سلام پسر گلم، داماد جذابم، می‌دونم تو نتیجه دعاهای منی، چشم حسودات کور بشه مادر.
مسیحا که معلوم بود از شدت دود خفه شده با این حال زمزمه کرد:
- دستتون درد نکنه، فقط میشه بشینم؟
مامانم با ذوق به مبل اشاره کرد.
- آره پسرم بیا که کلی باهات حرف دارم.
دستی به شقیقه‌م کشیدم، که مامان رو به من کرد و ادامه داد:
- بیا دخترم جفت شوهرت بشین، شما دیگه به هم محرم شدید چرا انقدر خجالت میکشید؟
آره مامان جان، مسیحا از من خجالت میکشه آخه نه که من اولین دختر زندگیشم به خاطر همین لپ‌هاش گل میندازه!
به ناچار جفتش نشستم و برای اینکه حرصم رو سرش در بیارم دم گوشش گفتم:
- آخه دل تو که دل نیست هتل پنج ستاره‌ست، بعد از من خجالت میکشی؟ واقعا مامان من از هیچ چیز خبر نداره.
بی خیال به مبل تکیه داد، دستس رو روی شونه‌م گذاشت و من رو به طرف خودش کشید.
- به هرحال تو که فکر نمیکنی این همه سال سینگل موندم که توی رو اعصاب رو بیینم، ولی باید اعتراف کنم که هیچکدوم انقدر بی پروا و رک نبودن که تو هستی!
ابرویی بالا انداختم که برای تموم کردن این بحث ادامه داد:
- از سردار خبری نشده؟
متعجب بهش خیره شدم و نگران پرسیدم:
- چی شده؟ اتفاقی افتاده؟
سرش رو به طرفین تکون داد ولی با این وجود جدی گفت:
- نه ولی مطمئنم این سکوتش یه معنای خاصی داره حتما یه حرکت میخواد بزنه که باید متوجهش بشم.
با شنیدن حرف‌هاش دلم عین سید و سرکه میجوشید، حق با اون بود.
نباید انقدر زود همه چیز رو فراموش می‌کردم، سردار دلیل این ازدواج اجباریه و مسیحا کسیه که بیشتر از من اون رو میشناسه.
همون موقع مامانم از آشپزخونه بیرون اومد، با دیدن ما لبخندی زد و گفت:
- قربون شما دو تا مرغ عاشق برم، اصلا عشق از نگاهتون معلومه.
ظرف پر از میوه رو روی میز گذاشت و ادامه داد:
- ترو خدا اگه رفتید مشهد واسه من زغفرون و تسبیح بیارید، باشه؟
لبم رو گاز گرفتم، مادر ساده‌ی من از هیچ چیز خبر نداشت، نمی دونست دخترش قراره در حضور کلی جن و پری و قوم یعجوج معجوج و به روش هایی که خودم نمی‌دونستم ازدواج کنه.
مسیحا که انگار خیلی خوب نقش بازی کردن رو بلد بود، با ذوق گفت:
- معلومه که براتون میارم، اصلا شما اولویت زندگی من بعد از ماهورا هستید.
مامانم خوشحال چند تا میوه توی بشقاب گذاشت و جلوی مسیحا قرار داد.
- مرسی پسرم، راستی حالا که جمعمون جمعه تا وقتی بابای ماهورا از سر کار برمیگرده، می‌خواستم یه خاطره از بچگی ماهورا برات تعریف کنم، دوست داری بشنوی؟
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
چشم هام گرد شد و با لحن شاکی گفتم:
- مامان میشه شما برید یه سر به غذا بزنید؟
نیم نگاهی بهم انداخت و بی حوصله رو به مسیحای کنجکاو کرد و گفت:
- ما یه فامیل دور داشتیم که شیش هفت سال بهمون سر نزده بود، تا اینکه یه روز دعوتش کردیم اومد خونمون، ماهورا هم نه گذاشت و نه برداشت همون اول بسم الله خودش رو انداخت توی بغل اون پیرمرد بیچاره، دیگه خلاصه اونم ماهورا رو روی پاهاش گذاشت و نشست که همون موقع...
نزاشتم دیگه ادامه بده و با غیض گفتم:
- مامان جان میشه لطفا این خاطرات گوهر بار رو تمومش کنی؟ هرکی ندونه فکر میکنه چه افتخاری کسب کردم.
مامان یه قاچ سیب از توی بشقابش برداشت و در حالی‌که اون رو نزدیک دهنش می‌برد، بی توجه به حرف‌های من با خنده تاسف باری ادامه داد:
- همون موقع بود که ماهورا روی شلوارش کار خرابی میکنه و مورد عنایت قرارش میده.
مامان بعد از تموم شدن حرفش شروع به خندیدن کرد، نیم نگاهی به مسیحا انداختم که اونم آروم می‌خندید که با آرنجم مشتی به بازوش زدم.
بهم نگاه کرد، چشم غره‌ای بهش رفتم که باعث شد کمی از خنده‌ش کم بشه.
خلاصه بعد از اومدن بابا شام رو کنار هم خوردیم و در مورد ماه عسل دروغیمون هم باهاشون صحبت کردیم، حس بدی بهم دست می‌داد که این‌طوری با خانوادم رفتار کردم، اون ها به من اعتماد داشتن و من با این تصمیمم ریسک بزرگی می‌کردم.
**

[ سه روز بعد ]
با بغض آشکاری از مامانم جدا شدم دستش رو پشت کمرم کشید و با نگرانی گفت:
- مراقب خودت باش دخترم وقتی که رسیدی حتما بهم خبر بده، برای چیدن جهیزیه هم من و ستین کلید رو از مسیحا گرفتیم و به همه چی رسیدگی می‌کنیم، تو نیازی نیست توی فکر باشی.
سری به نشونه تایید تکون دادم، مسیحا بعد از اینکه چمدون‌ها رو توی ماشینش گذاشت نگاه گذرایی به بقیه انداخت و با لبخند گفت:
- ممنونم که همیشه هوای من و ماهورا رو داشتید و باعث شدید ما به هم برسیم، تا آخر عمر دعاتون میکنم.
لبخند محوی زدم که مامانم با تحسین بهش خیره شد، ستین مرموز لب باز کرد؛
- خواهش میکنم مسیحا جون، فقط این رو یادتون باشه که زیاد شیطونی نکنید و یه وقت کار دست خودتون ندید.
با شنیدن این حرف رنگ از صورتم پرید، این ستین نکبت که همه چیز رو می‌دونست چرا همچین می‌گفت؟
لبخند تصنعی زدم و گفتم:
- خب دیگه ما میریم.
دست مسیحا رو گرفتم و کشون_کشون همراه خودم به طرف ماشین بردمش.
مامان همراه با یه سینی که توش قرآن و یه کاسه آب بود سر رسید، در ماشین رو باز کردم و سوار شدم که مامانم در حالی‌که اشک‌هاش رو با پره‌ی روسریش پاک می‌کرد گفت:
- مراقب خودت باش مادر، من که مطمئنم تو رو دست یه آدم خوب می‌سپرم، قدرش رو بدون.
با تردید نگاهی به اطراف انداخت، تن صداش رو پایین آورد و ادامه داد:
- در ضمن به چند دست لباس شخصی واست گذاشتم که بعد از ازدواج به دردت می‌خوره، ای کاش حداقل اجازه میدادی تا توی مراسم باشم.
دستی به شقیقه‌م کشیدم و برای تموم کردن این بحث گفتم:
- مامان من بعد ار مراسم عقد عکس شناسنامه خودم و مسیحا رو براتون میفرستم که خیالتون راحت بشه، در ضمن من خیلی زود برمی‌گردم چون حتما باید توی مراسم عقد ستین باشم، فقط دو سه روز اونجا می‌مونیم.
مامان با اطمینان چشم‌هاش رو باز و بسته کرد و فاصله گرفت، بابا و اهورا مشغول صحبت با مسیحا بودن، بابا هنوز هم زیاد از مسیحا خوشش نیومده بود و از نظرش این قضیه عقد پنهانی و خلوت ما کمی مشکوک به نظر می‌رسید.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
بالاخره اونم از راه رسید و سوار شد، بعد از اینکه دوباره یه دور با بقیه خداحافظی کردیم به راه افتادیم، از پنجره دستم رو براشون تکون دادم که مسیحا گفت:
- خیلی خوبه که خانواده انقدر نگرانی داری که توی هر شرایطی هوات رو داشته باشن.
به طرفش برگشتم، لب‌هام رو روی هم فشار دادم و سرم رو تکون دادم که دستش رو به طرف ضبط برد و توی همون حالت گفت:
- امیدوارم از این کارمون پشیمون نشیم، نباید فکر کنیم که با یه عقد ساده همه چیز تموم میشه، سردار دوباره برمیگرده و من این رو مطمئنم‌.
با نگرانی بهش خیره شدم که نگاهش روی صورتم ثابت موند، دست‌هام رو توی دست‌هاش گرفت که از این حرکت یهوییش جا خوردم، به روبه‌روش خیره شد و هم‌زمان با پخش آهنگ زمزمه کرد.
- ولی اجازه نمیدم کسی به چیزی که متعلق به منه نزدیک بشه، تو که جای خود داری.!
ضربان قلبم بالا رفت، انگار با این حرفش دروازه‌های قلبم باز شده بود و دسته_دسته پروانه بیرون میزد، چرا انقدر رمانتیک صحبت میکرد؟


هر چقدر رو اعصاب من بکوبی
باز میکنی برای من خولی
هر چقدر خلاف میل من باشی
هنر دستای ماهر یه نقاشی
من بی اراده‌م چرا توی دستت یه حکم دل داری؟
تو بهم عشق و حالی کردی گردن من حق آب و گل داری
یه بی اراده‌م بیا بیا بیا بیا
رسوندن آوازت و به گوشم خیلیا
که با این آهنگ شده دلت تنگ
من خودم زغال فروشم نکن من و سیاه ۳
[ مسکن_ مسعود صادقلو]

مسیحا همچنان دستم رو گرفته بود و آروم همراه با آهنگ می‌خوند، نمیدونم چرا ته صداش نگران و مضطرب به نظر میرسید و سعی داشت مخفیش کنه، با توجه به شناختی که ازش داشتم به خاطر سردار این‌طور نشده بود و حتما دلیل دیگه‌ای داشت که باید متوجه میشدم.
بدون اینکه به طرفش برگردم کنجکاو پرسیدم:
- الان دقیقا کجا داریم میریم؟
بدون اینکه به طرفم برگرده میدون رو دور زد و جواب داد:
- نزدیک عمارتم یه کوه بلند وجود داره، امشب چند نفر از هیئت ماورا که با هزار تا زحمت راضیشون کردم قراره به عنوان شاهد بیان، درسته که یه کوه ساده به نظر میرسه اما دریچه‌ایی داره که پشتش یه دفتر ازدواج مجهزه.
با تعجب سرم رو تکون دادم، این هیئت ماورا هم چه عالمی داشتن و ماها ازشون بی‌خبر بودیم، واقعا که آدم جا داره تا به این دانش برسه.
بعد از حدود نیم ساعت به یه جنگل خیلی بزرگ رسیدیم درخت‌های بلندی داشت که چندان برام غریبه نبودن، چون اون موقع ها که مسیحا من رو دزدید هم یه همچین جایی بود.
- بیا دیگه.
سری تکون دادم و از ماشین پیاده شدم که گفت:
- از اینجا به بعدش رو باید پیاده بریم، در مورد سفرمون که به هیچکس نگفتی؟
سرم رو به نشونه منفی تکون دادم که مشکوک
پرسید:
- حتی به ستین؟
لبخند خجلی زدم که با کلافگی دستش رو بین موهاش برد.
- آخه تو چرا انقدر حواس پرتی؟ قرار شد به هیچکس نگی، چرا همش به اون دختره چسبیدی؟
دست به سی*ن*ه و حق به جانب جواب دادم.
- ستین از همه آدم‌ها بهم نزدیک تره اصلا اون رو به یه چشم دیگه میبینم، به این میگن عشق خواهری، البته آدمی مثل تو که همیشه تنها بوده ممکنه قابل درک نباشه.
با عصبانیت از کنارش رد شدم، حضورش رو پشت سرم حس می‌کردم اما سعی داشتم بهش توجهی نکنم، آخه چرا همه چیز رو جنایی میکرد؟
لابد میخواست بگه ستین جاسوس سرداره و دنیا انقدر بی رحمانه شده.
- وایسا ماهورا.
کلافه به طرفش برگشتم که بدون اینکه بهم فرصت فکر کردن بده با یه دست کمرم و با دست دیگه‌ش زیر زانوم رو گرفت و بغلم کرد ، با چشم های گرد شده بهش خیره شدم که جدی لب زد:
- از اینجا به بعد باید پرواز کنیم خانم کوچولو.
اخم ظریفی بین ابروهام نشست و زیر لب گفتم:
- خانم کوچولو عمته.
- عمه ندارم پس هرچقدر دلت میخواد فحش بده.
هول شده بهش خیره شدم که بدون توجه بهم ادامه داد:
- دستت رو دور گردنم حلقه کن و خودت رو سفت بچسب.
به صورتم خیره شد.
- نمیخوام صدمه ببینی.
خجالت زده سرم رو پایین انداختم و بدون حرف دستم رو دور گردنش حلقه کردم که یه دفعه انگار از روی زمین جدا شده باشیم احساس سبکی می کردم.
نگاهی به پایین انداختم، یا امامزاده بیژن تقریبا چند متر با زمین فاصله داشتیم و از روی کوه رد می‌شدیم، آب دهنم رو قورت دادم و ترسیده خودم رو بهش چسبوندم که مسیحا آروم خندید و گفت:
- چشمات رو ببند این‌طوری کمتر میترسی.
- کی گفته من میترسم؟ فقط کمی شوکه شدم، آخه اولین بارمه که پرواز می‌کنم، به هرحال مگه چند بار توی زندگیم خون آشام دیدم؟
نفسش رو بیرون فرستاد و بی توجه یه من به مسیرش ادامه داد بعد از چند لحظه پایین اومد و سرجاش ایستاد.
- دیگه رسیدیم.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
نگاهی به اطراف انداختم، وای خدای من بالای این کوه چه منظره قشنگی داشت، دور تا دورش چند تا درخت بود، نگاهم فرش قرمزی رو نشونه گرفت که به تخته سنگ بزرگی منتهی میشد و هیچ راهی به داخل نداشت.
مسیحا چند قدم جلو اومد، روبه روی سنگ قرار گرفت و از جیبش یه تیکه سنگ قرمز رنگ بیرون آورد و روی تنه‌ی درختی گذاشت که یه دفعه سنگ کنار رفت و نگاهم در قشنگ و آهنی رو نشونه گرفت که خیلی مدرن و شیک بود، مسیحا به طرفم برگشت لبخند جذابی زد و دستش رو به طرفم دراز کرد.
- باید عجله کنیم، ممکنه هرچیزی مراسممون رو به هم بزنه.
سرم رو تند_تند تکون دادم و به طرفش دویدم، از خدا خواسته دست‌هاش رو توی دست‌هام گرفتم و همراه هم داخل شدیم، با ورودمون نگاهی به فضایی که شبیه یه تالار بزرگ و شیک بود انداختم.
باغچه‌ی گل بزرگی دور تا دورمون قرار داشت، یه حوض با مجسمه فرشته روش خیلی قشنگ بود.
با بهت و لبخند به اطراف خیره شده‌بودم که بالاخره به یه در ورودی دیگه هم رسیدیم، با تعجب به سر درش خیره شدم.
[ دفتر ازدواج ماورایی]
پایینش یه برگه وصل شده بود.
[ از ازدواج جن با پری- خون آشام با گرگینه_ جادوگر با کوتوله‌ها_ الهه و گابلین‌ها معذوریم.
این ازدواج ها در این دفتر صورت نخواهد گرفت، لذا از ازدواج با انسان‌ها اکیدا خودداری کنید.]
روی یه برگه دیگه کنارش باز نوشته بود.
[ جن های عزیز لطفا کودکان بی ادبتان را اینجا نیاورید مگر وسایلمان را از سر راه آوردیم؟ که خرابشان میکنند؟]
با ترس به بازوی مسیحا چنگ انداختم.
- میگم اینجا جن هم داره؟
خونسرد سری تکون داد.
- معلومه، اصلا منشی اینجا یه جن ماده‌ست
با چشم های گرد شده بهش خیره شدم که ادامه داد:
- نترس، اون چیزهایی که شما آدم ها واسه خودتون تعریف میکنید با واقعیت زمین تا آسمون فرق میکنه، اتفاقا منشی اینجا یه خانم خوشگل و جیگریه که نگو و نپرس.
پشت گردنی بهش زدم.
- دیگه بدتر اصلا بزار برم چشم‌های اون رو در بیارم.
لبخند شیطونی زد و ابروش رو بالا انداخت، توی یه حرکت تصمیم گرفتم بی خیال ترس بشم ولی با این‌حال به تابلو اشاره کردم و گفتم:
- ولی اینجا نوشته که شماها حق ندارید با آدما ازدواج کنید.
کلافه و در حالی‌که من رو دنبال خودش میکشید گفت:
- با پول همه چیز حل میشه، حتی توی موجودات ماورایی هم پول حرف اول رو میزنه، من همه این‌ها رو از قبل حل کردم، نگران نباش.
بی حرف به مسیرمون ادامه دادیم، توی سالن دکور سراسر سفیدی وجود داشت و مبل‌های زیادی گوشه و کنارش چیده شده بود.
نگاهی به میز منشی انداختم که چشمم به یه زن افتاد، با کمال تعجب از بدنش آتیش بیرون میزد، ولی صورت و بدنش کاملا شبیه آدم بود و حتی چهره‌ش هم خیلی خوب بود.
- این همون خانم جن عزیزمونه.
لبخند محوی روی صورتم نقش بست.
مسیحا به طرفش رفت و بعد از اینکه کمی باهاش صحبت کرد یه دفعه زنه به طرفم برگشت و با لبخند گفت:
- بیا نزدیک تر عزیزم، باید ببینم اولین خانم مسیحا چه کسیه.
بدون حرف جلو اومدم، نگاهش آرامش بخش بود و با تحسین گفت:
- چه دختر قشنگی، مسیحا واقعا بهت تبریک میگم، خیلی عالیه و کاملا به همدیگه میاین.
سرم رو پایین انداختم که ادامه داد:
- راستش تو اولین آدمی هستی که با دیدن من فرار نکردی، آخه بقیه آدم ها همیشه از ما ذهنیت ترسناکی دارن، مگه ما چه فرقی باهاشون داریم؟
مسیحا اینبار به حرف اومد و جدی گفت:
- تنجینا دیگه بسه، فقط بهم بگو کی نوبتمون میرسه؟
جنی که حالا فهمیده بودم اسمش تنجیناست نفسش رو بیرون فرستاد و در حالیکه از یه لیست اسم ها رو نگاه میکرد گفت:
- از اونجایی که نوبت شما بر اساس قانون خون آشام‌ها نیمه شب میشه، پس تا اون موقع توی یکی از اتاق‌های ما مستقر می‌شید.
با چشم‌های گرد شده به مسیحا خیره شدم که تنجینا کلیدی رو به طرفمون گرفت، چشمکی به من زد و با ذوق ادامه داد:
- سه ساعت دیگه پری‌ها رو برای آرایش این عروس زیبا به اتاقتون می‌فرستم، تا اون موقع خوب استراحت کنید.
مسیحا سری تکون داد و همراه هم به طرف آسانسور حرکت کردیم.
- واقعا فکرش رو نمی‌کردم یه جن انقدر خوب و مهربون باشه.
شونه‌ایی بالا انداخت.
- هیچوقت نباید حرف بقیه رو قبول کنی، چون ممکنه یه عقیده اشتباه توی ذهن مردم باشه.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
لبخند زدم و اوهومی زیر لب زمزمه کردم.
با رسیدنمون به طبقه هفتم از آسانسور پیاده شدیم، عجیب بود که این بالا پرنده هم پر نمی‌زد.
من و مسیحا دوشادوش هم حرکت می‌کردیم که بالاخره به اتاقی با دری سفید رسیدیم، روی در یک دستگیره طلایی و بالاش به همین رنگ عدد ۳۱۲ حک شده بود.
کلید رو از جیبش بیرون آورد و در رو باز کرد، خودش رو عقب کشید و با لبخند محوی گفت:
- خانم‌ها مقدم ترن.
لبم رو گاز گرفتم و داخل شدم، نگاهم باز هم دکور سرتاسر سفید رو نشونه گرفت، بابا مگه صاحب هتل کبوتری چیزیه که همه چیز رو سفید کرده، والا که تازه عروس‌ها هم راضی نیستن همه چیز یک دست سفید باشه!
یه تخت دونفره وسط اتاق همراه یه آباژور و میز کوچیک کنارش، پرده‌های سلطنتی سفید و یه تلویزیون نسبتا بزرگ نگاهم رو به سمت خودش معطوف کرد.
باورم نمی‌شد وسط کوه یه همچین منظره‌ای وجود داشته باشه.
با صدای تقه در به عقب برگشتم که مسیحا زودتر دست به کار شد و در رو باز کرد.
- سرورم چمدون‌هاتون رو آوردم.
صدای یه مرد بود که نمی‌تونستم صورتش رو ببینم، مسیحا گفت:
- بزارشون همینجا.
- چشم.
چمدون‌ها رو دم در گذاشت و شنیدن صدای پاش خبر از رفتنش میداد.
چمدون‌ها رو داخل آورد و در رو با پاهاش بست جلو اومدم و با تعجب پرسیدم.
- چرا بهت میگه سرورم؟ احیانا پادشاه کشوری چیزی هستی.
دستی زیر چونه‌م زدم و لبخند مرموزی زدم.
- نکنه قراره ملکه شم؟ تو رو خدا بهم بگو!
مسیحا چند قدم بهم نزدیک شد، دستش رو بالا آورد و فندقی محکمی روی پیشونیم زد که آخ نسبتا بلندی گفتم و دستم رو روی پیشونیم گذاشتم.
- دختر خنگ، من یه اصیل زاده‌م تا قبل از مرگ‌ مادرم پادشاه آینده خون آشام‌ها محسوب میشدم، اما بعد از اینکه مادرم فوت کرد گرگینه ها بهم حمله کردن و من رو از محدوده فرمانرواییم بیرون انداختن، الان تنها چیزی که من رو یه اصیل زاده نگه داشته خونمه.
برای گفتن جملات آخر دست‌هاش مشت شده بود، لبخند تلخی زدم،توی یه حرکت دست مشت شده‌ش رو توی دست‌هام گرفتم که سرش رو بلند کرد، بدون اینکه اجازه بدم حرفی بزنه با اطمینان گفتم:
- لازم نیست ناراحت باشی، مطمئنم تو یه پادشاه عالی برای مردمت میشدی، ولی من همین‌طوری هم دوستیم رو با تو ادامه میدم، بعضی وقت‌ها چیزهایی توی زندگی هست که باید رهاشون کنی تا قوی‌تر و محکمتر بشی!
لبخند قدرشناسانه‌ای بهم تحویل داد و زمزمه کرد:
- میدونی الان چقدر دوست دارم...
ساکت شد، یه لحظه ذوق همه وجودم رو گرفت، یعنی می‌خواست چه چیزی رو بهم اعتراف کنه؟
- خونت رو بخورم!
با شنیدن این حرف لبخندم پر کشید و دستش رو ول کردم.
با دیدن صورت درهمم آروم خندید که گفتم:
- پسره‌ی مزه!
عقب گرد کردم و روی تخت نشستم که گفت:
- من میرم حموم، توام لباس‌ها رو توی کمد بچین، با توجه به اینکه مادرت کلید خونه‌م رو گرفته نمیتونیم اونجا بریم و چند روزی اینجاییم.
سرم رو به طرفین تکون دادم و بی حرف زیپ چمدونم رو باز کردم، مسیحا حوله و لباس‌هاش برداشت و وارد حموم شد با رفتنش نفسم رو بیرون فرستادم، دستم رو روی قلبم گذاشتم، این حس لعنتی چرا تموم نمیشد؟ چرا هرلحظه که می‌بینمش بازم دلتنگش میشم؟
یعنی اونم حسی بهم داره یا اینکه همه چیز رو فقط به چشم یه نقشه برای شکست سردار میبینه؟
چی میشد اگه منم میتونستم مثل یکی از معشوقه‌هاش کنارش باشم.
کلافه شالم رو از سرم در آوردم و دستی بین موهام کشیدم، بهتره دیگه بهش فکر نکنم.
بعد از چیدن لباس‌ها توی کمد و کمی سرک کشیدن توی یخچال خسته خودم رو روی تخت انداختم، این مسیحا هم چقدر حمومش رو طول میده ای بابا خوبه حداقل گرگینه‌ای چیزی نیست که شستن موهاش طول بکشه، بی خیال منتظر موندن شدم و چشم‌هام رو آروم بستم و به خاطر خستگی زیاد بشمار سه خوابم برد.
[ مسیحا ]
نگاهی به صورت غرق در خوابش انداختم، مسخ شده چند قدم بهش نزدیک شدم، می‌تونستم بفهمم بی صبرانه منتظرمه تا حسم‌رو بهش بگم، ای کاش اونم مثل من می‌تونست ذهنم رو بخونه!
ولی شاید نگفتن این قضیه به نفع هردوی ما بود.
موهاش دور تا دور پخش شده بودن، دستم رو جلو آوردم و تره‌ای از موهاش رو که روی صورتش افتاده بود عقب زدم، دستم همونجا متوقف شد، انگار همه دنیای من این دختر شده بود، سرم رو جلو آوردم و مماس با صورتش قرار گرفتم، خواستم نزدیک‌تر بیام که یه دفعه صدای در شنیده شد، تند خودم رو عقب کشیدم و کلافه دستی بین موهام بردم، در پشت سر هم زده میشد و من بی حوصله به طرفش رفتم.[ بچم ناکام مونده/= ]
در رو باز کردم که همون موقع چشمم به چند تا پری خدمتکار افتاد، با دیدنم همه یک صدا گفتن:
- سلام و عرض ادب خدمت فرمانروای ماه خون.
سری تکون دادم که رییسشون به حرف اومد و گفت:
- قربان ما برای آماده کردن عروستون اومدیم‌.
از در فاصله گرفتم، سرشون رو پایین انداختن و وارد شدن که جدی گفتم:
- من دیگه میرم، خودتون بیدارش کنید و بهترین لباس‌ها رو براش بپوشید فهمیدید؟
بله بلندی سر دادن که خوبه‌ای زیر لب زمزمه کردم، نگاهم ماهورا رو نشونه گرفت و دست آخر از اتاق بیرون اومدم.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
[ ماهورا ]
آروم لای چشم‌هام رو باز کردم، صدای پچ_پچ و صحبت کردن چند نفر بالای سرم به گوش می‌رسید، گیج بودم و نمی‌دونستم چه اتفاقی افتاده؟ دستی به پیشونیم کشیدم تا اینکه کم_کم
دو هزاریم افتاد، به سرعت توی جام نیم خیز شدم و نگاهی به اطراف انداختم، با دیدن چند تا دختر خوشگل و ریزه میزه که لباس های حریر رنگارنگی پوشیده بودن، به حالت تدافعی دست‌هام رو مشت کردم و جدی پرسیدم:
- شما کی هستید؟ اینجا چیکار میکنید؟
یکی از دخترها جلو اومد و لبخندی به صورتم پاشید، بقیه به همدیگه چسبیده بودن و ترسیده بهم نگاه میکردن.
- شما عروس رییس هم قبیله‌ای ما یعنی خون آشام ها هستید، به خاطر همین باید برای مراسم آمادتون کنیم بانوی من!
ای مرض و بانوی من، والا اولین بارمه که کسی من رو انقدر محترمانه صدا میزنه، البته معاون مدرسه هم هرزگاهی یه خانمم کشیده بهم میگفت که اونم به خاطر مقنعه کجم و ناخن های لاک زده‌م بود.
ولی از حق نگذریم حس سوسانو بودن بهم دست می‌داد که انقدر ابهت به دست آوردم، پس درست وسط هدف زدم و یه پادشاه رو انتخاب کردم!
دستی زیر چونه‌م زدم و پرسیدم:
- خیلی خب ندیمه‌های عزیزم، به من بگین جومونگ کجاست؟!
دختر بیچاره با شنیدن این حرف گیج شد و پرسید:
- بله؟!
لبم رو گاز گرفتم، ای خاک تو گورم کنن که انقدر سوتی میدم، برای جمع کردن قضیه چشمکی زدم و با لبخندی تصنعی گفتم:
- منظورم مسیحا بود.
دختر آهانی گفت و جواب داد:
- ایشون کار داشتن و به ما تاکید کردن که مراقبتون باشیم و کمکتون کنیم تا آماده شین.
سری تکون دادم، دختر داف نگاهی به بغل دستیش انداخت و گفت:
- مهرانا جان، لطفا بانو رو به حموم ببر.
با تعجب بهش خیره شدم، مهرانا از توی صندوق بزرگ چوبی دستش حوله تن پوش سفید به همراه چند تا شامپوی عجیب و غریب بیرون آورد.
- خانم لطفا همراه من بیاید.
بدون حرف دنبالش راه افتادم، وارد حموم شد و بعد از اینکه وان رو پر از آب گرم کرد و شامپو و گلبرگ رز ریخت به طرفم برگشت، دستی به کمرم زدم و بی حوصله گفتم:
- دستت درد نکنه، دیگه میتونی بری، ادامه‌ش رو به خودم بسپار!
خواستم از کنارش رد بشم که گوشه بلوزم رو گرفت و جدی گفت:
- اجازه بدید کمکتون کنم.
با چشم های گرد شده سر تا پاش رو از نظر گذروندم.
- چی میگی خانم محترم؟ من آبرو دارم، یعنی چی که کمکم میکنی؟ زود باش برو بیرون،انگار واقعا باورتون شده اون مغز گردویی پادشاهه و منم ملکه‌م.
دختر که از لحن پر حرص من جا خورده بود، اخم ظریفی بین ابروهاش نشست و بدون گفتن هیچ حرفی تعظیم کرد و از حموم بیرون رفت.
آخیش! چه آدم کنه‌ای بود. شونه‌ای بالا انداختم و به طرف حموم پرواز کردم، بعداز اینکه با حوصله همه بدنم رو شستم، حوله رو پوشیدم و از حموم بیرون اومدم، حالا نوبت به آرایش و سشوار موهام رسید، پری ها من رو روبه روی آینه نشوندن، یکیشون موهام رو سشوار میزد و یکی مشغول لاک زدن ناخن هام شده بود.
رییسشون همراه با وسایل آرایشی زیاد جلو اومد، دست هاش رو به هم کوبید و مشغول آرایش کردنم شد، انقدر این برنامه طول کشید تا اینکه چشم هام به زور باز میشدن، بالاخره دست کشیدن و عقب رفتن.
از شدت خستگی و خشکی بدنم صورتم مچاله شد، به خاطر همین مسخره‌ بازی‌هاست که از ازدواج متنفر بودم.[ آره جون عمت، نبود خواستگار هم که هیچ تاثیری نداره!]
تور همین فکرها به سر میبردم که مهرانا گفت:
- بانو، کار ما دیگه تموم شد، از اونجایی که روی اندام های خصوصیتون خیلی حساسید لباس رو خودتون بپوشید.
لبخند محوی زدم و از خدا خواسته زمزمه کردم:
- باشه شما دیگه میتونید برید.
سری تکون دادن و از اتاق بیرون رفتن، اولین کاری که به ذهنم رسید دست بردن با خیال راحت توی دماغم بود، انقدر قوی نظارت میکردن که جرات نداشتم کاری کنم.
توی همون حالت نگاهی به لباس عروس روی تخت انداختم، واقعا کارم درست بود؟ من که عاشق مسیحا بودم حالا چه الکی و چه واقعی خوشحالم که باهاش ازدواج میکنم.
لباس سفید که بعضی جاهاش سنگ دوزی قرمز شده بود و از قسمت سی*ن*ه به بالا برهنه بود و کمی من رو خجالت زده میکرد، پایینش پف نسبتا زیادی داشت که دنباله‌ش به اون زیبایی خاصی می‌بخشید.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
با هزار زور و زحمت و کلنجار رفتن با زیپش لباس رو پوشیدم، کاشکی میزاشتم خودشون اینکار رو کنن، حالا مگه من‌ چی داشتم که اون‌ها نداشتن؟ روبه روی آینه قرار گرفتم، چهره‌م خیلی تغییر کرده بود، رژ لب کم رنگ بنفش، سایه اکلیلی نقره‌ای و رژ گونه صورتی من رو خیلی قشنگ کرده بود.
نمیدونم چند وقت هی تو آینه عشوه خرکی میومدم و توی رویاهام خودم رو با مسیحا روی ابرهای سفید توی یه باغ سرسبز تصور می‌کردم که با احساس شنیدن قدم‌های کسی که داشت بهم نزدیک میشد ترسیده به عقب برگشتم که محکم به یکی برخورد کردم، سرم رو بالا آوردم و با مسیحا روبه رو شدم.
با تعجب و نگاه خاصی به صورتم خیره شده بود، منم مسخ شده، میخ چشم‌های روشن طوسیش بودم و خوب متوجه نگاهش که بین لب‌ و صورتم در گردش بود میشدم.
بعد از چند لحظه که توی همون حالت بودیم و مثل آدم های سادیسمی بهم زل زده بودیم، سرش رو نزدیک گوشم آورد و زمزمه کرد:
- خیلی خوشگل شدی!
یه لحظه گونه‌هام گر گرفت و تند ازش جدا شدم، اونم که واکنش من رو دید سریع خودش رو عقب کشید و کلافه دستی بین موهاش برد، انگار این حرفش ناخودآگاه و شاید کاملا غیر منتظره بود.
برای عوض کردن جو نگاه ازش گرفتم و آروم گفتم:
- حالا که انقدر دیر اومدی زود برو لباس بپوش، یه ساعت دیگه باید بریم.
پشت بند حرفم به پنجره که سیاهی شب رو به رخ می‌کشید اشاره کردم! سری تکون داد، بی مهابا و بدون خجالت تیشرتش رو توی در آورد که با چشم‌های گرد شده سریع به عقب برگشتم، پسرها هم پسرای قدیم، چرا شرم و حیا از این مملکت رفته؟ چرا خلا فرهنگی انقدر باید وجود داشته باشه؟
هول شده داد زدم:
- خب من میرم بیرون تا تو لباس عوض کنی.
بعد از گفتن حرفم بدون توجه به بالا تنه و قیافه متعجب مسیحا دامنم رو بالا آوردم، به طرف در رفتم و خواستم بازش کنم که یه دفعه دستی روی در نشست، نفس‌های گرمش رو پشت گوشم حس می‌کردم، آب دهنم رو با تلخی قورت دادم و لرزون گفتم:
- چیکار میکنی؟ بزار برم.
جدی و خونسرد گفت:
- تو بدون من هیچ جا نمیری، الانم همینجا میمونی تا لباسم رو عوض کنم، تو که نمی‌خوای بقیه متوجه بشن همه چیز الکیه؟
با حرص پا روی زمین کوبیدم و بهش نگاه کردم، سعی کردم صدام بی خیال باشه، حالا که اون قصد داشت اذیتم کنه منم بلای بدتری سرش میارم.
- من که مشکلی با بالا تنه استخونی جنابعالی ندارم، خوبه که حداقل سیکس پک نداری وگرنه چیکار میکردی؟
شیطون ابروش رو بالا انداخت و شکمش رو جلو آورد که جیغ بلندی کشیدم و گفتم:
- میخوای چیکار کنی؟ این رفتار زشت و بی ادبانه‌ت چه معنی داره؟
بیخیال حرفم دستم رو بین دست‌هاش گرفت و به طرف شکمش برد.
- بیا دست بزن تا خیالت از بابت سیکس پک‌های عزیزم که بعد از چند سال بدستشون آوردم راحت بشه.
به سرعت دستم رو عقب کشیدم و توی به حرکت چند قدم ازش فاصله گرفتم، مرموز بهم نگاه کرد که گفتم:
- من منتظرت میمونم تا لباست رو عوض کنی.
نفسش رو بیرون فرستاد، سرم رو پایین انداختم و به کفش های پاشنه بلند کرمی رنگم نگاه می‌کردم که بعد از از حدود یه ربع گفت:
- من آماده‌م!
سرم رو بالا آوردم و با تیپ همیشه خفنش رو به رو شدم، ای سردار قربونت بشه جیگر!
کت و شلوارش مشکی و خوش دوخت بود که زیرش لباس سفید همراه با کراوات مشکی پوشیده بود، برای اینکه بیشتر از این رسوا نشم، نگاه ازش گرفتم که گفت:
- فکر کنم دیگه وقتشه، بهتره عجله کنیم.
سرم رو تکون دادم، ای کاش امشب همه چیز به خوبی پیش میرفت.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
[ دانای کل ]

لباس ابریشمی و مشکیش رو پوشیده بود، دستی به قسمت بالاش کشید و با خونسردی لیوان پر از خون رو نوشید، سردار با کلافگی سیگار بین انگشت‌هاش رو جابه جا کرد و خطاب به ریما گفت:
- با اینکه از نفوذ بالایی پیش نیروهای شیطانی برخوردارم، ولی بازم میترسم که نکنه مسیحا از این موضوع هم قسر در بره.
ریما لبخندی زد و به عقب برگشت، با چند قدم بلند خودش رو به سردار رسوند و دستی به کراوات خاکستری اون کشید و با لبخند کجی گفت:
- تو من رو داری، مطمئنم با شرطی که امشب نیروی شیطانی میزاره ماهورا با پای خودش بهت پناه میاره.
سردار ساکت بهش خیره شد، ریما کیف کوچیکش رو از روی میز برداشت.
- بزن بریم که عروسی هیجان انگیزی در انتظارمونه.
**
بقیه اعضای شیطانی با دیدن سردار سر خم کردن، هرچی بود قدرتش به چیزهای زیادی می‌چربید. کمال، معاون دست راست شیطان بزرگ با دیدن اون تکیه‌ش رو از لیموزین مشکیش برداشت، سردار روبه‌روش قرار گرفت و بدون معطلی پرسید:
- جسم سارا کجاست؟
کمال دستش رو توی جیب کت و شلوار زرشکی رنگش فرو برد و با لبخند محوی به لیموزینش اشاره کرد.
ریما تره‌ای از موهاش رو پشت گوش انداخت و با جدیت تمام گفت:
- بهتره که خودم ببینم تا مطمئن بشم.
کمال ابرویی بالا انداخت و با اشاره ای خطاب به یکی از افرادش به ریما این مجوز رو داد که داخل ماشین رو ببینه، جلو اومد و نگاهش تابوت چوبی رو که روش اسم مادر مسیحا نوشته شده بود از نظر گذروند و پوزخندی زد، سرش رو تقریبا روی تابوت گذاشت و با نفرت زمزمه کرد:
- ای کاش واقعیت رو نمی‌فهمیدی سارا خانم!
- فقط این زن رییس قبیله خون آشام ها و محبوب دل اون‌هاست، اگه خیلی تحت فشار هیئت شیطانی قرار بگیرم برای جلوگیری از استیضاح شدنم ناچار همه چیز رو لو میدم.
ریما چشم‌هاش رو توی حدقه چرخوند و خطاب به لحن نگران کمال گفت:
- نترسید قربان، من کاری نمیکنم که شما دچار تنزل مقام بشید.
از تابوت فاصله گرفت و ادامه داد:
- بهتره زودتر راه بیوفتیم تا حداقل آخرای مراسم برسیم، دلم میخواد حداقل برای دسر باشم.
[ مسیحا ]
دست‌های سرد ماهورا رو توی دست‌هام گرفتم و با اطمینان گفتم:
- نگران نباش.
با دندون لبش رو جوید و زمزمه کرد:
- حالم زیاد خوب نیست، دلم عین سیب و سرکه میجوشه.
نگاهش مستقیما چشم‌هام رو نشونه گرفت.
- میترسم اتفاقی بیوفته که توقعش رو نداریم.
عاقد همچنان بهمون خیره شده بود، سالن خلوت بود و از پنجره نور ماه کامل داخل اتاق رو روشن کرده بود، من و ماهورا رو به روی هم ایستاده بودیم، برای آروم کردنش دستم رو دو طرف صورتش قرار دادم.
- حتی اگه آسمون به زمین بیاد من دختر خنگی مثل تو رو ول نمیکنم.
بدون حرف به همدیگه خیره شده بودیم، لب‌هاش کم_کم به لبخند باز شد، خوشحال از آروم کردنش به عاقد خیره شدم که سری تکون داد و به نرمی خطبه عقد رو خوند.
با تموم شدنش دو تا جام نوشیدنی رو از روی میز برداشتم، ماهورا متعجب بهم خیره شده بود، دستش رو بالا آوردم و با استفاده از سوزنی که روی میز بود نوک انگشتش رو سوراخ کردم که چند قطره خون توی جام ریخت.
- این کارها برای چیه؟
- یه جور رسم ما خون آشام هاست، تو نوشیدنی با خون من رو میخوری و منم متقابل این کار رو انجام میدم.
ابرویی بالا انداخت و بی حرف بهم خیره شد.
جام محتوی خونم رو به طرفش گرفتم، عاقد با لبخند بلند فریاد زد.

- به امید زندگی همراه هم تا آخرین قطره خونتون بنوشید.

[ ماهورا ]

دوباره به هم خیره شدیم، دوست داشتم زمان متوقف بشه و من توی همون حال و هوا کنار شخصی باشم که چشم‌هاش فقط من رو میدید.
مسیحا زودتر جام رو به نفس سر کشید که منم زودتر به خودم اومدم و این کار رو کردم، شاهدهای عقدمون با خوشحالی جیغ و داد می‌کشیدن و برامون دست میزدن.
با تموم شدنش جام خالی رو روی میز گذاشتم که مسیحا با لبخند همیشه جذابش جعبه‌ای رو از جیبش بیرون آورد و به طرفم گرفت، وای خدای من باورم نمیشه برای من خریده باشه، نگاهم بدون حرف بین جعبه و صورتش در نوسان بود.
- نمی‌خوای بازش کنی؟
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
با دست‌های لرزون جعبه رو از دستش گرفتم، دستی روش کشیدم و بعد از گرفتن دم عمیقی بازش کردم.
با دیدن یه گردنبند برلیان که روی پلاکش یه ماه کامل بود که پروانه کوچیکی گوشه‌ش قرار داشت، دستم رو روی دهنم قرار دادم.
انگشتم رو نوازش وارانه روش گذاشتم، انگار توسط این گردنبند هیپنوتیزم شده بودم چون هیچ حرکتی نمی‌تونستم کنم.
- تو ماهی هستی که هیج وقت دستم بهش نمیرسه و من پروانه‌ایم که هرشب دورت میگردم!
نگاهم رو بالا آوردم، کمی گرفته بود ولی با این وجود با صدای گرمش پرسید:
- دوستش داری؟
آروم خندیدم و سرم رو تکون دادم.
- خیلی قشنگه، معلومه که دوستش دارم.
دلم می‌خواست بگم اگه تو بدترین چیزها رو هم بهم هدیه بدی برای من قشنگه ولی حیف که نمی‌تونستم چیزی بگم.
- میخوای برات ببندمش؟!
از خدا خواسته چشم‌هام و یه بار باز و بسته کردم، بهم نزدیک شد و گردنبند رو از توی جعبه بیرون آورد، به عقب چرخیدم و منتظر به زمین خیره شدم.
با احساس قرار گرفتن گردنبند دور گردنم سر بلند کردم تا اینکه یه دفعه دستش پشت گردنم قرار گرفت و باعث شد دوباره ته دلم یه جوری بشه.
با احساس نفس‌های داغش پشت گوشم جا خوردم که مسخ شده لب زد:
- خیلی بهت میاد.
به سرعت ازش فاصله گرفتم و تند_تند سرم رو تکون دادم.
- خیلی ممنون.
نگاهی به فضای اطراف انداختم تا شاید از زیر نگاه داغش فرار کنم، اما همون موقع از شانس خوشگلم یکی از شاهد ها که روح خیلی عجیبی بود داد زد:
- وقت بوسه‌ی عروس و داماده.
با چشم‌های گرد شده به مسیحا خیره شدم که چطوری لبخند خبیثی زده بود و خونسرد بهم نزدیک‌تر میشد، نگاهی به سر تاپاش انداختم و با اخم آروم گفتم:
- معلوم هست چیکار میخوای کنی؟ من کمربند مشکی دارم ها!
شونه‌ای بالا انداخت و انگار اونم از روی اجبار میخواد این کار رو بکنه گفت:
- مسابقات المپیک که نیست دختر خانم، خودت خوب میدونی اگه انجامش ندیم بقیه شک می‌کنن، در ضمن بعضی وقت‌ها مجبوریم جلوی بقیه اینطوری تظاهر کنیم، متوجهی که؟
پر حرص بهش خیره شدم که توی فاصله کمی باهام قرار گرفت، قلبم بی وقفه توی سی*ن*ه‌م می‌کوبید با این حال سعی داشتم هیجانم رو پنهان کنم.
دستش رو روی صورتم قرار داد، ناخودآگاه چشم هام رو بستم که بهم نزدیک شد و....
احساس خوبمون زیاد ادامه نداشت چون با صدای شلیک گلوله به سرعت از همدیگه فاصله گرفتیم، متعجب به اطراف خیره شدم که همون موقع چند تا مرد با قیافه‌های جدی و اخم آلود وارد شدن، بعضی‌هاشون لباس سفید و بعضی‌های دیگه لباس مشکی پوشیده بودن، نگاه پرسشگرانه‌م رو به مسیحایی که انگار اونم جا خورده بود انداختم، یکی از مردها زودتر جلو اومد و با صدای بلندی رو به همگی فریاد زد.
- افراد هیئت ماورا و شیطانی بهتره که خیلی خوب امشب رو به خاطر بسپارید، چون ما اینجا با یه ازدواج ناپسند روبه رو هستیم.
مرد نیم‌ نگاهی به مسیحا انداخت و ادامه داد:
- مسیحا مهرانفر پسر رییس قبیله ماه خون آشام، عهدی که با هیئت ماورا بست رو زیر پا گذاشت و دوباره عاشق شد، دوباره نسبت به یه دختر احساس علاقه پیدا کرد و باعث شد تا ما ناچار به لغو قرار داد و جلوگیری از روند تناسخ مادرش بشیم!
با تعجب به مسیحا خیره شدم این مرد چی میگفت؟ تناسخ مادرش دیگه چی بود؟ سوال های عجیب پشت سر هم توی ذهنم تکرار میشدن.
همون موقع پیرمردی از صف بیرون اومد و با شرمندگی نگاهی به مسیحا انداخت و گفت:
- متاسفم پسرم، من سعی کردم تا بقیه رو راضی کنم که کاری به مادرت نداشته باشن، ولی اکثریت هیئت ماورا راضی بودن که روح مادرت برای همیشه به بهشت بره!
مسیحا با صورتی سرخ شده بلند داد زد:
- لعنت بهت برزو تو بهم قول دادی که مادرم رو قاطی این ماجرا نکنی، چرا به حرف آدم های شیطان گوش دادی؟ مگه تو طرف حق نیستی؟
پیرمردی که حالا فهمیده بودم اسمش برزوئه چشم‌هاش رو با درد بست.
- تو این دختر آدمیزاد رو انتخاب کردی، اگه از همون اول کاری با سرنوشتش به عنوان معشوقه سردار نداشتی تا الان مادرت تناسخ پیدا کرده بود.
همون موقع صف از هم شکافته شد و تابوتی توسط چند تا سرباز عجبب و غریب از بیرون تالار آورده شد و دقیقا رو به روی مسیحا قرار گرفت.
 

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,572
6,489
مدال‌ها
12
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین