به رو به رو نگاه کردم، میدونستم هر وقت حرفی بزنه بی پایه و اساس نیست.
**
- خب_خب_خب اینم از کیک خودم پز برای داماد عزیزم.
بی حوصله دستی زیر چونهم زدم و گفتم:
- وای مامان بی خیال، مگه مسیحا گوریلی چیزیه که انقدر واسش غذا و انواع دسر درست میکنی؟
اهورا هم بی حوصله گفت:
- والا خدا شانس بده، من که زبونم مو در آورد انقدر که گفتم بریم از آنا خواستگاری کنیم، بعد ببین واسه دامادش چیکار میکنه.
روی بازوش کوبیدم و همراه با چشم غره گفتم:
- حالا خودت توی خلا شکست عشقی به سر میبری چه ربطی به مسیحای من داره؟
مامان آروم خندید و همونطور که در قابلمه برنج رو باز میکرد گفت:
- دامادم یه تیکه جواهره، راستی ماهورا چرا تو و مسیحا انقدر به ماه عسل اصرار دارید دخترم؟ بهتر نبود یه جشن بزرگ میگرفتید تا منم تو رو توی لباس سفید عروسی بیینم.
لبخند محوی زدم و گفتم:
- نه مامان جان، راستش همه فامیلهای مسیحا خارجن، سخت میشد اگه برای یه عروسی ایران میومدن، خودمم ماه عسل رو بیشتر دوست دارم.
- والا از اونجایی که من مامان توام تو همیشه آرزوی پوشیدن لباس عروس رو داشتی حالا این همه تغییر یهویی رو نمیفهمم.
با شنیدن این حرف زبونم رو گاز گرفتم، ای بخشکی شانس، حالا این دروغ رو چیکار کنم؟ انگار یادم رفته بود مخاطب روبه روم مامانمه،
میگن دروغگو همیشه فراموش کاره همینه.
توی همین فکرها بودم که چه دروغی بگم تت شاخدار نباشه که با بلند شدن صدای زنگ خونه با خوشحالی از اینکه از جواب دادن به مامان تفره میرم از جام بلند شدم و خودم رو به آیفون رسوندم.
با دیدن مسیحا یک بار دیگه به روح منحسوسش صلوات فرستادم و در رو باز کردم، لعنتی از همینجا هم موهای مشکی که بالا زده بود خبر از جذابیت همیشگیش میداد.
به آینه زل زدم، شومیز کاربنی رنگ که بالاش چند تا گل قرار داشت و کمرش زنجیر میخورد به همراه شلوار لی آبی و شال بنفش پوشیده بودم.
در ورودی رو باز کردم که صدای مامانم شنیده شد.
- کیه؟
- مامان جان، مسیحاست.
- قربون دامادم برم، بزار اسپند بیارم واسش دود کنم.
چشم هام رو توی کاسه چرخوندم.
- مامان رییس جمهور که نمیخواد بیاد، چرا انقدر شلوغش میکنی؟
با دیدن مسیحا که کت و شلوار قهوهای پوشیده بود و از راه رسید، لبخندی زدم و گفتم:
- خوش اومدی.
سری تکون داد.
- ممنون.
داخل اومد و همون موقع مامانم با اسپند توی دستش از راه رسید و چند دور بالای سر اون چرخوند و گفت:
- سلام پسر گلم، داماد جذابم، میدونم تو نتیجه دعاهای منی، چشم حسودات کور بشه مادر.
مسیحا که معلوم بود از شدت دود خفه شده با این حال زمزمه کرد:
- دستتون درد نکنه، فقط میشه بشینم؟
مامانم با ذوق به مبل اشاره کرد.
- آره پسرم بیا که کلی باهات حرف دارم.
دستی به شقیقهم کشیدم، که مامان رو به من کرد و ادامه داد:
- بیا دخترم جفت شوهرت بشین، شما دیگه به هم محرم شدید چرا انقدر خجالت میکشید؟
آره مامان جان، مسیحا از من خجالت میکشه آخه نه که من اولین دختر زندگیشم به خاطر همین لپهاش گل میندازه!
به ناچار جفتش نشستم و برای اینکه حرصم رو سرش در بیارم دم گوشش گفتم:
- آخه دل تو که دل نیست هتل پنج ستارهست، بعد از من خجالت میکشی؟ واقعا مامان من از هیچ چیز خبر نداره.
بی خیال به مبل تکیه داد، دستس رو روی شونهم گذاشت و من رو به طرف خودش کشید.
- به هرحال تو که فکر نمیکنی این همه سال سینگل موندم که توی رو اعصاب رو بیینم، ولی باید اعتراف کنم که هیچکدوم انقدر بی پروا و رک نبودن که تو هستی!
ابرویی بالا انداختم که برای تموم کردن این بحث ادامه داد:
- از سردار خبری نشده؟
متعجب بهش خیره شدم و نگران پرسیدم:
- چی شده؟ اتفاقی افتاده؟
سرش رو به طرفین تکون داد ولی با این وجود جدی گفت:
- نه ولی مطمئنم این سکوتش یه معنای خاصی داره حتما یه حرکت میخواد بزنه که باید متوجهش بشم.
با شنیدن حرفهاش دلم عین سید و سرکه میجوشید، حق با اون بود.
نباید انقدر زود همه چیز رو فراموش میکردم، سردار دلیل این ازدواج اجباریه و مسیحا کسیه که بیشتر از من اون رو میشناسه.
همون موقع مامانم از آشپزخونه بیرون اومد، با دیدن ما لبخندی زد و گفت:
- قربون شما دو تا مرغ عاشق برم، اصلا عشق از نگاهتون معلومه.
ظرف پر از میوه رو روی میز گذاشت و ادامه داد:
- ترو خدا اگه رفتید مشهد واسه من زغفرون و تسبیح بیارید، باشه؟
لبم رو گاز گرفتم، مادر سادهی من از هیچ چیز خبر نداشت، نمی دونست دخترش قراره در حضور کلی جن و پری و قوم یعجوج معجوج و به روش هایی که خودم نمیدونستم ازدواج کنه.
مسیحا که انگار خیلی خوب نقش بازی کردن رو بلد بود، با ذوق گفت:
- معلومه که براتون میارم، اصلا شما اولویت زندگی من بعد از ماهورا هستید.
مامانم خوشحال چند تا میوه توی بشقاب گذاشت و جلوی مسیحا قرار داد.
- مرسی پسرم، راستی حالا که جمعمون جمعه تا وقتی بابای ماهورا از سر کار برمیگرده، میخواستم یه خاطره از بچگی ماهورا برات تعریف کنم، دوست داری بشنوی؟
**
- خب_خب_خب اینم از کیک خودم پز برای داماد عزیزم.
بی حوصله دستی زیر چونهم زدم و گفتم:
- وای مامان بی خیال، مگه مسیحا گوریلی چیزیه که انقدر واسش غذا و انواع دسر درست میکنی؟
اهورا هم بی حوصله گفت:
- والا خدا شانس بده، من که زبونم مو در آورد انقدر که گفتم بریم از آنا خواستگاری کنیم، بعد ببین واسه دامادش چیکار میکنه.
روی بازوش کوبیدم و همراه با چشم غره گفتم:
- حالا خودت توی خلا شکست عشقی به سر میبری چه ربطی به مسیحای من داره؟
مامان آروم خندید و همونطور که در قابلمه برنج رو باز میکرد گفت:
- دامادم یه تیکه جواهره، راستی ماهورا چرا تو و مسیحا انقدر به ماه عسل اصرار دارید دخترم؟ بهتر نبود یه جشن بزرگ میگرفتید تا منم تو رو توی لباس سفید عروسی بیینم.
لبخند محوی زدم و گفتم:
- نه مامان جان، راستش همه فامیلهای مسیحا خارجن، سخت میشد اگه برای یه عروسی ایران میومدن، خودمم ماه عسل رو بیشتر دوست دارم.
- والا از اونجایی که من مامان توام تو همیشه آرزوی پوشیدن لباس عروس رو داشتی حالا این همه تغییر یهویی رو نمیفهمم.
با شنیدن این حرف زبونم رو گاز گرفتم، ای بخشکی شانس، حالا این دروغ رو چیکار کنم؟ انگار یادم رفته بود مخاطب روبه روم مامانمه،
میگن دروغگو همیشه فراموش کاره همینه.
توی همین فکرها بودم که چه دروغی بگم تت شاخدار نباشه که با بلند شدن صدای زنگ خونه با خوشحالی از اینکه از جواب دادن به مامان تفره میرم از جام بلند شدم و خودم رو به آیفون رسوندم.
با دیدن مسیحا یک بار دیگه به روح منحسوسش صلوات فرستادم و در رو باز کردم، لعنتی از همینجا هم موهای مشکی که بالا زده بود خبر از جذابیت همیشگیش میداد.
به آینه زل زدم، شومیز کاربنی رنگ که بالاش چند تا گل قرار داشت و کمرش زنجیر میخورد به همراه شلوار لی آبی و شال بنفش پوشیده بودم.
در ورودی رو باز کردم که صدای مامانم شنیده شد.
- کیه؟
- مامان جان، مسیحاست.
- قربون دامادم برم، بزار اسپند بیارم واسش دود کنم.
چشم هام رو توی کاسه چرخوندم.
- مامان رییس جمهور که نمیخواد بیاد، چرا انقدر شلوغش میکنی؟
با دیدن مسیحا که کت و شلوار قهوهای پوشیده بود و از راه رسید، لبخندی زدم و گفتم:
- خوش اومدی.
سری تکون داد.
- ممنون.
داخل اومد و همون موقع مامانم با اسپند توی دستش از راه رسید و چند دور بالای سر اون چرخوند و گفت:
- سلام پسر گلم، داماد جذابم، میدونم تو نتیجه دعاهای منی، چشم حسودات کور بشه مادر.
مسیحا که معلوم بود از شدت دود خفه شده با این حال زمزمه کرد:
- دستتون درد نکنه، فقط میشه بشینم؟
مامانم با ذوق به مبل اشاره کرد.
- آره پسرم بیا که کلی باهات حرف دارم.
دستی به شقیقهم کشیدم، که مامان رو به من کرد و ادامه داد:
- بیا دخترم جفت شوهرت بشین، شما دیگه به هم محرم شدید چرا انقدر خجالت میکشید؟
آره مامان جان، مسیحا از من خجالت میکشه آخه نه که من اولین دختر زندگیشم به خاطر همین لپهاش گل میندازه!
به ناچار جفتش نشستم و برای اینکه حرصم رو سرش در بیارم دم گوشش گفتم:
- آخه دل تو که دل نیست هتل پنج ستارهست، بعد از من خجالت میکشی؟ واقعا مامان من از هیچ چیز خبر نداره.
بی خیال به مبل تکیه داد، دستس رو روی شونهم گذاشت و من رو به طرف خودش کشید.
- به هرحال تو که فکر نمیکنی این همه سال سینگل موندم که توی رو اعصاب رو بیینم، ولی باید اعتراف کنم که هیچکدوم انقدر بی پروا و رک نبودن که تو هستی!
ابرویی بالا انداختم که برای تموم کردن این بحث ادامه داد:
- از سردار خبری نشده؟
متعجب بهش خیره شدم و نگران پرسیدم:
- چی شده؟ اتفاقی افتاده؟
سرش رو به طرفین تکون داد ولی با این وجود جدی گفت:
- نه ولی مطمئنم این سکوتش یه معنای خاصی داره حتما یه حرکت میخواد بزنه که باید متوجهش بشم.
با شنیدن حرفهاش دلم عین سید و سرکه میجوشید، حق با اون بود.
نباید انقدر زود همه چیز رو فراموش میکردم، سردار دلیل این ازدواج اجباریه و مسیحا کسیه که بیشتر از من اون رو میشناسه.
همون موقع مامانم از آشپزخونه بیرون اومد، با دیدن ما لبخندی زد و گفت:
- قربون شما دو تا مرغ عاشق برم، اصلا عشق از نگاهتون معلومه.
ظرف پر از میوه رو روی میز گذاشت و ادامه داد:
- ترو خدا اگه رفتید مشهد واسه من زغفرون و تسبیح بیارید، باشه؟
لبم رو گاز گرفتم، مادر سادهی من از هیچ چیز خبر نداشت، نمی دونست دخترش قراره در حضور کلی جن و پری و قوم یعجوج معجوج و به روش هایی که خودم نمیدونستم ازدواج کنه.
مسیحا که انگار خیلی خوب نقش بازی کردن رو بلد بود، با ذوق گفت:
- معلومه که براتون میارم، اصلا شما اولویت زندگی من بعد از ماهورا هستید.
مامانم خوشحال چند تا میوه توی بشقاب گذاشت و جلوی مسیحا قرار داد.
- مرسی پسرم، راستی حالا که جمعمون جمعه تا وقتی بابای ماهورا از سر کار برمیگرده، میخواستم یه خاطره از بچگی ماهورا برات تعریف کنم، دوست داری بشنوی؟