جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [نیمه شب] اثر «کیانا میزاپور کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Joki با نام [نیمه شب] اثر «کیانا میزاپور کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,869 بازدید, 149 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نیمه شب] اثر «کیانا میزاپور کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Joki
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
روی نیمکت که نشستیم به طرفم برگشت، من هم بهش خیره شدم که یه دفعه گفت:
- چشمات خیلی قشنگن میدونستی؟
با شنیدن این حرف تعجب کردم، ولی با این حال پاهام رو دراز کردم و سرم رو به نیمکت تکیه دادم:
- میدونم.
آروم خندید و مثل من به آسمون زل زد:
- میگم ماهورا به نظرت ازدواج ما تا کی طول میکشه؟
نیم نگاهی بهش انداختم و آروم لب زدم:
- برای چی می‌پرسی؟!
لبخندش تلخ شد و دستش رو توی جیب شلوارش فرو برد.
- مادر من صد سال پیش فوت کرد، ولی با خواهش های فراوون من برزو تصمیم گرفت که دوباره اون رو تناسخ بده.
چشم هام گرد شد و با خنگی پرسیدم:
- تناسخ دیگه چیه؟ یعنی مادرت رو خاک نکردی؟
سرش رو به نشونه منفی تکون داد و گفت:
- تناسخ یعنی اینکه آدمی که مرده دوباره توی بدن یکی دیگه مثل خودش زنده بشه، البته این برای شما آدم ها صدق میکنه، برای موجوداتی مثل ما در واقع مثل زنده کردن همون مرده‌ست بدون اینکه به بدن ک.س دیگه‌ای احتیاج داشته باشه.
سرم رو به نشونه فهمیدن تکون دادم ولی با این حال بازم سوال کردم:
- خب الان این چه ربطی به ازدواج ما داره؟
نفسش رو با کلافگی بیرون فرستاد و خواست چیزی بگه که یه دفعه گوشیم زنگ خورد، با گفتن ببخشید آرومی به مسیحا از جام بلند شدم و نگاهی به صفحه‌ش انداختم، شماره ناشناس بود با این حال جواب دادم.
- الو بفرمائید؟
صدای عجول کسی شنیده شد که نفس_نفس میزد
- خانم شما آقایی به اسم اهورا روزبهانی میشناسید؟
با تعجب و نگرانی گفتم:
- بله برادرم هستن؟ چطور؟
- خانم برادر شما خودکشی کرده.
با شنیدن این حرف داد زدم:
- چی میگی خانم؟ برادر من اهل این کارها نیست، شما مطمئنید خودشه؟
صداش کلافه‌ شد و گفت:
- خانم لطفا زودتر خودتون رو برسونید حال برادرتون خیلی وخیمه.
پاهام شل شد و خواستم روی زمین بیفتم که یه نفر دستم رو گرفت، به مسیحای نگران خیره شدم و خطاب به اون زن با صدای تحلیل رفته‌ای گفتم:
- کدوم بیمارستان؟!
بعد از گرفتن آدرس تلفن رو قطع کردم که مصادف شد با ریخته شدن قطره‌های اشک روی گونه‌م مسیحا شوکه دستش رو دو طرف صورتم قرار داد و پرسید:
- چی شده ماهورا چرا گریه میکنی؟
سرم رو به طرفین تکون دادم و با بغض آشکاری گفتم:
- داداشم... داداشم بیمارستانه، میشه من رو برسونی؟
سری به نشونه تایید تکون داد:
- باشه_باشه، لطفا گریه نکن الان سریع میریم اونجا.
بالاخره مسیحا با هزار زحمت من رو به ماشین رسوند و سوار شدیم تموم طول راه ذهنم درگیر این بود که اهورا که پسر همیشه سر زنده و بی خیالی بوده پس برای چی فکر خودکشی به سرش زده؟
مسیحا با دیدن اشک های من جعبه دستمال کاغذی رو به طرفم گرفت که یکی ازشون رو برداشتم.
- گریه نکن دیگه، مطمئنم حالش خوب میشه، نگاه کن چشمات یه کاسه خون شدن.
بی توجه به مسیحا به کارم ادامه دادم که آروم زمزمه کرد:
- مثل همیشه لجبازی.
با رسیدن به بیمارستان بدون اینکه منتظر بمونم از ماشین پیاده شدم و با دو خودم رو به در ورودی رسوندم، داخل شدم که با حجم زیادی از مردمی که هر کدوم قیافه سراسیمه‌ای مثل من داشتن رو به رو شدن، نگاهم زن پرستاری رو که پشت میز نشسته بود نشونه گرفت، جلو اومدم و دستم رو بالا آوردم.
- ببخشید پسر جوونی به اسم اهورا روزبهانی اینجاست؟
پرستار سر بلند کرد، نگاه اجمالی به من انداخت و گفت:
- بزارید نگاه کنم.
از توی کامپیوتر به اسامی نگاه میکرد که همون موقع مسیحا هم داخل اومد و خودش رو بهم رسوند.
- چی شد؟ معلوم نیست کجاست؟
با کلافگی سری تکون دادم:
- فعلا دارن دنبال اسمش میگردن.
پرستار: درسته یه آقای جوونی رو به خاطر خودکشی دو ساعت پیش آوردن، الان هم اتاق صد و هیفده هست.
توی دلم آشوبی به ما شد که مسیحا دست های سردم رو توی دست های گرمش گرفت و با جدیت گفت:
- نگران نباش من کنارتم.
آروم سرم رو تکون دادم و به طرف اتاقی که پرستار گفت و مختص بخش ویژه بود حرکت کردیم.
با رسیدن به اتاق دکتر میانسال خانمی، از اتاق خارج شد که با دیدنش دستم رو از توی دست های مسیحا بیرون کشیدم و به سرعت خودم رو بهش رسوندم.
- خانم دکتر من خواهر اهورا روزبهانی هستم حالش چطوره؟ چه اتفاقی افتاده؟
نگاهی به ما انداخت و عینکش رو جا به جا کرد، لبخند ملیحی زد و گفت:
- خوشبختانه خطر بر طرف شده و معدشون رو شست و شو دادیم، گویا ایشون دو یا سه بسته قرص رو یک‌جا خوردن که کاملا دلیل بر خودکشی ایشون داشته.
چشم‌هام رو با درد بستم، از طرفی خیالم راحت شده بود که اتفاق بدتری براش نیافتاده و از طرفی در تعجب بودم که چرا این کار رو کرده؟
سری تکون دادم و از دکتر تشکر کردم، بعد از اینکه مسیحا چند تا سوال تخصصی ازش پرسید رفت، هنوز اجازه ملاقات نداشتیم و از مشت پنجره بهش که چطوری روی تخت دراز کشیده بود انداختم، مسیحا دستش رو روی شونه‌م قرارداد و گفت:
- خداروشکر حال برادر زن عزیزم خوبه.
سری تکون دادم و گفتم:
- نمیدونم چرا یه همچین حماقتی کرده.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
با شنیدن صدای آشنایی توی فاصله چند متریمون سرم رو برگردوندم که با آنا روبه رو شدم.
- دلیل خودکشی اهورا منم.
متعجب بهش نگاه کردم و لب زدم:
- آنا!
لبخند محوی زد، چشم‌هاش از شدت گریه حسابی پف کرده بود، دستش رو توی جیب پالتوی کاربنی رنگش فرو برد و چند قدم بهمون نزدیک شد، چشم‌های طوسیش با غمگینی چیزهای زیادی رو فریاد میزد.
**

من و آنا روی صندلی نشسته بودیم، به بابا و مامانم هم خبر دادم و از اونجایی که پدر و مادر مسیحا هم خونمون بودن خودشون رو با سرعت به اینجا رسوندن، حیاط بیمارستان تاریک بود و هوا سردنر از هر وقت دیگه‌ای بود، مسیحا همراه با سه تا فنجون قهوه داغ که از دکه‌ی کوچیک بیمارستان خریده بود سر رسید، یه فنجون رو دست من داد و آنا هم آروم لب زد که نمیخوره.
نیم نگاهی بهش انداختم و با جدیت گفتم:
- فکر میکردم ارتباط من و خانوادم با تو برای همیشه تموم شده، به هرحال تو کسی بودی که من رو برای ازدواج با سردار تشویق کرد، حالا با برادرم چیکار داری؟
مسیحا متعجب بهمون خیره شد که دستم رو به نشونه اینکه بعدا واسش توضیح میدم بالا آوردم، آنا با دلخوری سرش رو پایین انداخت و گفت:
- حق داری که این حرف ها رو بهم بزنی، ولی اونی که دنبال من اومد اهورا بود، چند روزه که آدرس گالری من رو پیدا کرده و به بهونه‌های مختلف برام دسته گل و هدیه می فرستاد، امروز هم اومده بود دفتر و جلوی همه زانو زد و با یه حلقه ازم خواستگاری کرد.
ساکت شد که با تعجب ابرویی بالا انداختم.
مسیحا گیج پشت سرش رو خاروند و رو به آنا کرد و پرسید:
- اینجا چه خبره؟ اهورا چه ربطی به تو داره؟ تو و ماهورا چرا با هم بد شدین؟
بی خیال جواب دادن به مسیحا شدم و گفتم:
- خب دیگه ادامه‌ش رو بگو!
سر بلند کرد، نگاهش رو بین ما دو نفر چرخوند و جواب داد:
- خب من خیلی تعجب کردم، ولی چون هیچ علاقه‌ای بهش نداشتم بهش جواب منفی دادم اونم نه گذاشت و نه برداشت، بلافاصله دو تا بسته قرص سرماخوردگی از جیبش در آورد و تند_تند جلوی بقیه خوردشون و گفت:
- زندگی بدون تو برام معنی نداره.
مسیحا با شنیدن این حرف خندش رو قورت داد و گفتم:
- خاک تو سرش کنن، بابا حداقل یه قرص برنجی چیزی می‌خوردی که ابهت داشته باشه، آخه با قرص سرماخوردگی کی خودکشی میکنه؟
چشم غره‌ای بهش رفتم که آنا با ناراحتی سرش رو پایین انداخت و گفت:
- من قصد نداشتم دلش رو بشکنم، ولی فکرش رو نمی‌کردم این کار رو بکنه، واقعا شرم آوره.
سری به نشونه تاسف تکون دادم و یه جرئه از قهوه‌م رو نوشیدم.
آنا خیلی سر سنگین رفتار می‌کرد، اما کلماتش بوی دلتنگی میداد و مثل این میموند که یه نفر مجبورش کرده تا اینطور باشه!
وارد اتاق اهورا شدم، وقت ملاقات تموم شده بود، اما از اونجایی که بهشون گفتم که پزشکم اجازه دادن تا پیشش بمونم، اهورا با دیدنم آروم لای چشم‌هاش رو باز کرد، با نگرانی دستش رو که سرم زده بودن توی دست‌هام گرفتم و لب زدم:
- حالت خوبه؟
چشم‌هاش رو یه بار باز و بسته کرد که روی صندلی کنارش نشستم، همچنان دستش رو گرفته بودم و با این حال گفتم:
- داداش این چه کاری بود؟ می‌دونی من و مامان و بابا چقدر نگرانت شدیم؟
چشم هاش رو شرمنده به سقف دوخت که با احساس برخورد چیزی به شونه‌م سرم رو برگردوندم که با ستین مواجه شدم، آروم سلام کرد که با تکون دادم سر جوابش رو دادم، پلاستیک کامپوت و آبمیوه‌ای که خریده بود رو روی میز گذاشت و با اعتراض رو به اهورا گفت:
- حداقل از قبل بهم خبر میدادی تا ازت فیلم می‌گرفتم، این‌طوری تعداد فالورهام هم زیاد میشد، اون موقع اون آنای چندش رو هم محاکمه میکردن.
اهورا با شنیدن این حرف خواست نیم خیز بشه که روی قفسه سی*ن*ه‌ش کوبیدم و به عقب هلش دادم:
- بسه دیگه بچه‌ها، ناسلامتی دیگه بزرگ شدید این چه رفتاریه؟
اهورا که کمی آروم شده بود ماسک اکسیژن روی صورتش رو برداشت و زمزمه کرد:
- آنا کجاست؟
پوف کلافه‌ای کشیدم و دوباره ماسک رو روی صورتش گذاشتم، لحنم جدی شد و با اخم نشسته روی پیشونیم گفتم:
- قید آنا رو بزن، اون دختر به درد تو نمیخوره.
متقابلا اخمی کرد و سرش رو به طرف دیگه‌ای برگردوند، همین که من عاشق یه خون آشام شدم بس بود، دیگه نمی‌خواستم داداشم هم درگیر یه همچین حس اشتباهی بشه.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
**
دو روز از اون اتفاق می‌گذشت، اهورا کمی بهتر شده بود، ولی با کمال تعجب کم حرفی و کلافگی بیشتری توی رفتارش به چشم می‌خورد که هممون رو نگران میکرد، بالاخره امروز مرخص میشد، توی این مدت مسیحا خیلی هوام رو داشت و علی رغم اینکه بابام با ورشکستگی بزرگی مواجه شده بود اما مسیحا بالاخره بابا رو راضی کرد تا کمک مالیش رو قبول کنه و از این بابت خیلی مدیونش بودم، منو مسیحا به خاطر شرایط اهورا خواستیم مراسم نامزدی رو عقب بندازیم که پدر و مادرم مخالفت کردن و ترجیح دادن زودتر مراسم انجام بشه تا ما هم با هم راحت‌تر باشیم.
امروز روز مهمی برای من بود، روزی که من رسما همسر مسیحا می‌شدم و بینمون صیغه‌ی محرمیت خونده میشد، این چند روز گه گاهی حضور دو تا چشم آبی سرد و یخی از پشت پنجره اتاقم رو حس می‌کردم، ولی همه‌ی اون ها رو پای توهم و ترسم نسبت به سردار می‌زاشتم.
دفترچه خاطراتم رو بستم و از پشت میز بلند شدم، نگاهی به آینه انداختم، الان زمانش رسیده بود تا آماده بشم.
مامانم اصرار داشت حتما آرایشگاه برم، ولی خودم خیلی خوب میکاپ میکردم و نیازی بهش نداشتم.
در کمدم رو باز کردم، لباس‌های آویزون شده روی رگال رو دونه_دونه کنار زدم تا اینکه چشمم کت و شلوار لیمویی رنگم رو نشونه گرفت، قسمت بالاش تا روی قفسه سی*ن*ه نگین‌هایی به شکل طاووس بود و یه سگک طلایی خوشگل هم پایین میخورد، شلوار هم از پایینش به حالت پاکتی جمع میشد.
لبخندی زدم، بعد از پوشیدنشون از آینه نگاهی به خودم انداختم، حالا وقت آرایش بود کمی کرم پودر به صورتم زدم، رژ گونه صورتی زدم و ترجیح دادم رژ لبم قرمز کم رنگ باشه که زیاد توی چشم نزنه، ریمل و خط چشم هم زدم که چشم‌های مشکیم رو کشیده‌تر نشون میداد.
بعد از اینکه مطمئن شدم همه چیز کامله شال سفید رنگ رو روی موهام که به حالت گل از پشت بسته بودم و جلو رو هم چند تره رو یه طرفه آزاد گذاشتم قبل دادم که همون موقع صدای پیامکی از گوشیم بلند شد، با دیدن اسم مسیحا لبخندی زدم و پیامش رو باز کردم.
[ ماهورا به نظرت لباش چی بپوشم؟ خیلی گیج شدم، لطفا کمکم کن.]
پشت بند ابن پیامک چند تا عکس فرستاد که ار چند تا کت و شلوار خوش دوخت و شیک بود، لامصب انتخاب از بین این ها واقعا سخت بود.
براش نوشتم [ نمیدونم، ولی اون کت و شلوار مشکی رو دوست دارم]
روی دکمه ارسال زدم که به ثانیه نکشید جوابم رو داد.
[ خیلی خب، چون تو دوست داری پس همون رو می پوشم ]
لبخندم بیشتر کش اومد، قلبم با تندی خیلی شدیدی توی قفسه سی*ن*ه‌م میکوبید، دستم رو روی گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم.
از اتاق بیرون اومدم و با ذوق خودم رو به آشپزخونه رسوندم که با ستین رو به رو شدم، با دیدنش متعجب پرسیدم:
- تو اینجا چیکار میکنی؟
همون‌طور که پشت میز نشسته بود و سالاد درست می‌کرد جواب داد:
- اولا سلام، دوما زن عمو بهم زنگ زد گفتش که خیلی کار داره به خاطر همین منم اومدم تا کمکش کنم.
انگار تازه متوجه تیپم شده باشه، سوت بلند بالایی کشید و با شیطنت گفت:
- جون چه جیگری، شماره بدم؟
چشم غره‌ای بهش رفتم و با حالت نازی از کنارش رد شدم و جواب دادم:
- مگه خودت خواهر و مادر نداری ها؟!
با دست روی کمرم کوبید که آخی گفتم و به طرفش برگشتم.
- هی ماهور خره، باورم نمیشه همین‌طوری شوخی شوخی داری با یه همچین پسر جذابی ازدواج میکنی.
صندلی کنارش رو عقب کشیدم و نشستم.
- به هرحال تا پیدا کردن به راه حال حسابی این ازدواج رو ادامه میدیم، وگرنه چیزی بین ما نیست.
ستین با شنیدن این حرف جیغی کشید و با وردنه روی میز به جونم افتاد و داد زد:
- خفه شو دیگه، این از مسیحا که هرچی آرمان بهش میگه تو ماهورا رو دوست داری میزنه زیرش اینم از تو که همش عین رمان های آبکی فاز دختری که با اجبار ازدواج میکنه رو برداشتی، خاک جهنم توی سرتون.
حین گفتن این حرف‌ها هم چنان من رو میزد که با اومدن مامانم دست کشید و سر جاش نشست، صاف ایستادم که مامانم با تحسین بهم خیره شد.
- ماشالله هزار ماشالله مادر، به خدا که من امیدی نداشتم که همچین روزی رو ببینم، ممنونم که خدا بالاخره کاری کرد تو زودتر راهی خونه بخت بشی، به خدا که مسموم شدیم از بس بوی ترشیدگی تو توی خونه‌مون پیچیده.
ستین با شنیدن حرف‌های جدی مامانم ریز ریز می‌خندید که با غیض از زیر میز روی پاش کوبیدم و رو به مامان با اعتراض گفتم:
- مامان این چه حرفیه، من فقط بیست و شیش سالمه و اینطوری حرف میزنید،مگه شما من رو از توی جوب پیدا کردید؟
- وا دخترم ابن چه حرفیه؟ یادش به خیر به دنیا که اومده بودی نصف صورتت دماغ بود و حتی یادمه اون موقع پشت لبت یه چند تا دونه سیبیل هم داشتی، پس چطور به ذهنت رسیده ما تو رو ار توی جوب پیدا کردیم؟
ستین که دیگه از شدت خنده زمین رو گاز می‌زد و مامانم هم آروم می خندید، از جام بلند شدم و با غرور یه طرف در آشپزخونه قدم برداشتم که با صدای زنگ خونه مامانم داد زد:
- ماهورا در و باز کن!
- باشه.
جلو اومدم و آیفون رو برداشتم که با دیدن مسیحا و پدر و مادرش در رو باز کردم.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
خواستم برای استقبال ازشون جلو بیام که صدای بابام شنیده شد.
- خودم میرم تو برو توی اتاقت، الان فکر میکنن عروس هولی هستی.
لبم رو از داخل گاز گرفتم و با لبخند کجی که زدم به طرفش برگشتم و بدون هیچ حرف اضافی سرم رو پایین انداختم و به طرف اتاقم به راه افتادم، روی تخت نشستم که بعد از چند لحظه صدای مسیحا و پدر و مادرش شنیده شد، با کنجکاوی جلو اومدم و گوشم رو به در اتاق جسبوندم که همون موقع تقه‌ای به در خورد در رو باز کردم که با مامانم رو به رو شدم، اخم کرده بود و پرسید:
- چرا خودت رو تو اتاق حبس کردی؟
متعجب گفتم:
- خب بابا گفت زشته دختر اول مراسم جلوی خواستگارا باشه.
با کلافگی دستی به پیشونیش کشید و لب زد:
- از دست این مرد، هنوز هم دست از این کاراش برنمیداره.
بهم نگاهی انداخت ادامه داد:
- دنبالم بیا، حداقل براشون چایی ببر.
سری تکون دادم و از اتاق بیرون اومدم، سرم رو پایین انداخته بودم، ولی زیر چشمی از توی پذیرایی به مسیحا خیره شدم که مشغول صحبت با بابام بود و انگار من رو نمی‌دید، همون کت و شلوار مشکی رو که جذابیتش رو چند برابر کرده بود رو پوشیده بود، ستین عین یه بوقلمون همش به بیرون سرک می‌کشید و در عین این حال با دستمال توی دستش میوه ها رو خشک میکرد و توی جا میوه‌ای میزاشت.
وارد آشپزخونه شدم و یه پس سری بهش زدم و گفتم:
- کور شدی، به خدا که عینک لازم داری از بس که مسیحا رو دید زدی.
آخی گفت و جایی که زده بودم رو با دیت ماساژ داد.
- کی به شوهر تو چشم داره آخه؟ داشتم به عمو نگاه میکردم یه وقت اینا رو نپرونه.
با نگرانی جلو اومدم، حق با ستین بود نکنه یه وقت بابام مراسم رو به هم بزنه، البته که بعد از کمک مسیحا تا حدودی با همدیگه خوب شده بودن، سری تکون دادم تا همه نگرانی هام رو فراموش کنم و به الانم بچسبم پس سینی نقره‌ای از کابینت در آوردم و استکان ها رو روش چیدم، صدای سوت کتری نشون میداد که چایی هم آمادست، دونه_دونه ریختمشون، مامانم که داشت روی کارهای ستین نظارت میکرد رو به من کرد و با دیدن سینی چایی روی صورتش کوبید و گفت:
- دختر این دیگه چیه؟ چرا انقدر پررنگ ریختی؟
متعجب به استکان‌ها خیره شدم و جدی گفتم:
- مگه چشونه؟ خوبن که.
بهم نزدیک شد و یه استکان رو برداشت و جدی گفت:
- این الان خوبه؟ میخوای مسیحای بدبخت کم خونی مزمن بگیره؟ آخه چرا انقدر پررنگه.
متعجب بهشون خیره شدم.
- واقعا پر رنگن؟
مامانم حرصی سری تکون داد که با کلافگی گفتم:
- اوکی یه بار دیگه می ریزم، به هرحال دفعه اولم که نیست.
نصف چایی‌ها رو توی قوری ریختم و با کتری نصف دیگه‌شون رو پر کردم که این دفعه به نظرم خیلی خوب شده بودن، لبخند پیروزمندانه‌ای زدم که با سلقمه‌ای که بازوم رو نشونه گرفته بود، با صورت مچاله شده به عقب برگشتم، مامانم همچنان بازوم رو با انگشت هاش مورد عنایت قرار داده بود و گفت:
- اینا چایی هستن یا شاش گربه؟ چرا انقدر کم رنگه آدم یاد شکست عشقی های پی در پیش میفته تا نامزدی کردن.
لب و لوچه‌م رو آویزون کردم که جدی گفت:
- دوباره انجامش بده! اینبار فرصت آخرته ماهورا، بدبخت این مسیحا شنبه تو رو ببره یکشنبه برت میگردونه.
با ناراحتی سری تکون دادم و اینبار همه حواسم‌رو جمع کردم، مثل وزنه بردارها دستم رو به هم کوبیدم و زمزمه کردم:
- حالا بهداد سلیمی میره برای برداشتن این دیگه صد کیلویی، شیر مادر نان پدر حلالت دلاور.
لبخند جذابی زدم و با غرور چایی ها رو ریختم و کنار کشیدم، مامانم مثل داورهای مسابقه آشپزی نگاهی به استکان ها انداخت و سری تکون داد:
- خب، الان خیلی بهتر شدن، بهتره براشون ببری که بنده های خدا از تشنگی هلاک شدن.
با خوشحالی دست مشت شده‌م رو بالا آوردم و بعد از کمی رقص موزون همراه با ستین وارد پذیرایی شدم.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
سعی کردم تریپ خانم‌های باوقار و باشخصیت رو بردارم، خب من که تا حالا خواستگاری نداشتم و فقط از توی فیلم‌ها دیدم یه کلیشه معروف هست که شخصیت اصلی یا همون عروس، اول چایی رو به باباش تعارف میکنه و اون هم میگه اول بزرگتر دخترم و بعد عروس خانم چایی رو برای پدر شوهر آینده میاره، پس منم از همین قائده استفاده کردم و چایی رو به طرف بابام گرفتم که بی خیال اون رو برداشت و به جای یه حبه قند یک مشت قند از قندون توی مشتش گرفت که با حرص بهش خیره شدم، خدایی تمام قوانین صدا و سیمای ایران رو توی یه حرکت تخریب کرد.
بعد از اینکه به بابا و مامان مسیحا هم تعارف کردم نوبت به خودش رسید، نگاهش یه لحظه بالا اومد و قفل چشم‌هام شد، من طوسی چشم های اون رو کنکاش می‌کردم و اون توی عمق چشم‌هام دنبال شب می‌گشت!.
در همین حین دستش بالا اومد و استکان چای رو برداشت، لبخندی زدم و اونم مسخ شده بهم لبخند زد که همون لحظه چشمم به جلال یه مارمولک که روی دیوار حرکت می کرد روشن شد، با دیدن اون موجود چندش همه حس‌های عاشقانه‌م پرید و چنان جیغی کشیدم که چهار ستون خونه لرزید، مسیحا که ترس من رو دید به حالت تدافعی بلند شد و من رو با به چرخش توی آغوش گرفت، به اطراف نگاه کرد و آروم دم گوشم گفت:
- سردار رو دیدی؟ کجاست؟ بگو تا نابودش کنم‌
با ترس به دیوار اشاره کردم که به عقب برگشت و با دیدن مارمولک نفس راحتی کشید، مامان و بابا با غیض بهم خیره شده بودن و ستین هم طبق معمول سوژه صحنه عاشقانه براش فراهم شده بود که پدر مسیحا با لبخند گفت:
- خب حالا که شرایط پیش اومده بهتره که این دوتا جوون رو که انگار عجله هم دارن رو به هم محرم کنیم، نظر شما چیه؟
بابا با اکراه سری تکون داد که مادر مسیحا جلو اومد و من رو روی مبل نشوند و چیزی هم دم گوش مسیحا گفت که اونم جفتم نشست، با اینکه می‌دونستم همه چیز الکی و فرمالیته‌ست ولی باز هم استرس داشتم، انگار که می خواستم به این باور برسم که همه چیز اونقدرا هم الکی نیست.
پدر مسیحا گفت:
- خب آقای روزبهانی با اجازه شما من خطبه صیغه رو جاری میکنم.
بابام سری تکون داد و مامانم و ستین ذوق زده بهمون نگاه میکردن، بعد از اینکه خطبه خونده شد به حس عجیبی بهم دست داد، درسته که من توی شناسنامه مسیحا نبودم ولی اون الان به من محرم شده بود و یه حس مالکیت نسبت بهش داشتم اگرچه اون ممکن بود همچین حسی نداشته باشه.
مامانم جلو اومد و بعد از اینکه با من و مسیحا روبوسی کرد گفت:
- خب دیگه الان به هم محرم شدید و میتونید راحت‌تر حرف بزنید، بهتره یه خلوت دو نفره با هم داشته باشید و سنگ هاتون رو وا بکنید.
در تمام مدتی که نشسته بودم سرم پایین بود اما با شنیدن حرف مامانم سر بلند کردم و متعجب اسمش رو زمزمه کردم که یه دفعه دستم توی دست‌های گرم کسی فرو رفت، به مسیحا خیره شدم که لبخند مهربونی زد و خطاب به مامانم گفت:
- من هم کاملا موافقم.
لبخند خجلی زدم که مسیحا از جاش بلند شد و من هم به ناچار ازش پیروی کردم، بابام حرفی نمیزد و یه جورایی انگار بی طرف بود، مامان و بابای مسیحا هم موافقت کردن و من همراه با اون به طرف اتاق به راه افتادم، همچنان دستم رو گرفته بود، وقتی به در اتاق رسیدم گفتم:
- خب دیگه الان ما رو نمی‌بینن پس بهتره دستم رو ول کنی.
به طرفم برگشت و چند قدم بهم نزدیک شد که عقب رفتم، حرفی نمیزد دستش رو جلو آورد و دستگیره رو باز کرد و چون ناگهانی بود به عقب متمایل شدم که کمرم رو گرفت و مثل حرکتی که توی پذیرایی انجام داد من رو چرخوند و به دیوار اتاق کوبوندم که شوکه بهش خیره شدم، نگاهش اجزای صورتم رو از یه نظر گذروند.
[ مسیحا ]
لعنتی دیگه نمی‌تونستم تحمل کنم، امروز با دیدنش حسم فوران کرده بود، من چطوری می‌تونستم توی یه خونه باهاش زندگی کنم و بعد از مدتی ازش دل بکنم؟
با ترس و تعجب بهم خیره شده بود، قصد نداشتم ازش سو استفاده کنم ولی اون لحظه قلبم رو انتخاب کردم، دستم رو جفت صورتم به دیوار چسبوندم و اون رو بین خودم و دیوار اسیر کردم، نگاهم لب‌هاش رو نشونه گرفت که با تعجب پرسید:
- این کارها چه معنی‌ای میده؟
قبل از اینکه دوباره بخواد چیزی بگه بهش نزدیک شدم.

با فاصله گرفتنم ازش چشم‌هام رو باز کردم، همچنان شوکه ایستاده بود، با کلافگی دستی لای موهام کشیدم و گفتم:
- ماهورا من منظور بدی نداشتم فقط...
ساکت شدم، مستقیم به چشم‌های منتظرش خیره شدم و ادامه دادم:
- عاشقتم.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
نی_نی چشم هاش می‌لرزید، چند بار دهنش رو باز و بسته کرد که مستقیم بهش خیره شدم و لب زدم:
- این حرف من تو رو می‌ترسونه؟
با شنیدن این حرف گیج پرسید:
- چی؟
بیشتر بهش نزدیک شدم.
- اون روز که فهمیدی من یه خون آشامم رو یادته؟
سری تکون داد که ادامه دادم:
- من نتونستم حافظه‌ت رو پاک کنم و به خاطر این بود که ما خون آشام ها وقتی عاشق کسی میشیم نباید معشوقه‌مون رو بترسونیم و اگه این کار رو بکنیم توانایی پاک‌کردن حافظه‌شون رو از دست میدیم.
نگاهی به فاصله کم بینمون انداخت، با خجالت دستش رو روی قفسه سی*ن*ه‌م گذاشت و با لرزش خاصی گفت:
- خب الان این حرفت به من چه ربطی داره؟میشه کمی عقب بری؟
بدون توجه به حرفش چونه‌ش رو بین دست هام
گرفتم و سرش رو بلند کردم.
- ماهورا اگه تو هم من رو دوست داشته باشی، پس الان نترسیدی و من خیلی راحت می‌تونم حافظه‌ت رو پاک کنم.
با ناباوری بهم خیره شد، لبش رو با زبون تر کرد و انگار که به خودش اومده باشه جدی پرسید:
- چرا میخوای حافظه‌م رو پاک کنی؟ من فکر میکردم تو من رو دوست نداری و همه چیز الکیه پس چرا بعد از گفتن این حرف میخوای فراموشش کنم؟ چرا نظر من برات مهمه؟
دستم رو بین دو تا چشمم گذاشتم و با کلافگی و شمرده_شمرده جواب دادم:
- چون عشق من و تو به هیچ جا نمیرسه، فقط می‌خواسم از حست مطمئن بشم تا سردار نتونه قلبت رو تصاحب کنه.
گفتن این حرف مصادف با ریختن قطره اشکی روی صورتش شد، با ناباوری سرش رو تکون داد و گفت:
- میخوای من حرفی رو که این همه وقت منتظرش بودم فراموش کنم؟ میخوای خودت قلبم رو بشکونی ولی نمی زاری سردار بهش نزدیک بشه؟ من این رو نمی‌خوام.
خواست از کنارم رد بشه که بازوش رو گرفتم، سرم رو نزدیک گوشش آوردم و با حرص گفتم:
- این به نفع هر دوی ماست، لطفا با عقلت تصمیم بگیر.
به سرعت به طرفم برگشت که از فرصت استفاده کردم و بهش خیره شدم.
- ببخشید ماهورا!
قطره‌های اشک از چشم‌هاش روی گونه‌ش ریخت، اما کم_کم پلک‌هاش روی هم افتاد و نزدیک بود روی زمین بیوفته که با یه دست پشت کمرش رو گرفتم و با دست دیگه توی یه حرکت زیر زانوهاش گذاشتم و توی بغلم گرفتمش.
به چهره آروم و معصومش خیره شدم تره‌ای از موهاش رو کنار زدم.
- پس تو هم دوستم داری!
مستقیم به آینه اتاقش خیره شدم، از این به بعد اجازه نمی دادم سردار بهش آسیب بزنه، راهی پیدا می‌کردم که قدرتش رو از دست بده و اون موقع ماهورا رو از هرچی خاطره از خودم و بقیه توی ذهنش بود دور می‌کردم.
چشم‌هام رو روی هم گذاشتم و بعد بازشون کردم، سعی داشتم قیافه ترسیده‌ای به خودم بگیرم پس تند از اتاق بیرون اومدم و داد زدم:
- ریحانه خانم!
با سرعت خودم رو به پذیرایی رسوندم که همه با دیدن ماهورا توی بغل من با بهت و ترس بهم خیره شدن، آقا بهروز نگاهی به ما انداخت از جاش بلند شد و با نگرانی پرسید:
- چه اتفاقی افتاده؟
آب دهنم رو قورت دادم و با ترس مشهودی توی چهره‌م بود گفتم:
- داشتیم با همدیگه صحبت می‌کردیم که یه دفعه بیهوش شد، فکر کنم فشارش افتاده!
ریحانه خانم توی صورتش کوبید و با گریه اسم ماهورا رو صدا می‌زد، بعد از گذاشتن ماهورا روی تختش از اتاق بیرون اومدم، هنوز مادرش و ستین توی اتاق بهش رسیدگی میکردن، المیرا که نقش مادر تقلبی من رو بازی میک‌رد پوزخندی زد و گفت:
- خودت به این حال انداختیش و خودت هم نگرانشی؟
اخمی بین ابروهام نشست، الحق که جادوگر بودن بهش میومد.
پر حرص به طرفش اومدم و تهدید وار انگشتم رو بالا آوردم:
- ببین، اگه ماهورا یه کلمه در مورد این موضوع بفهمه نابودت میکنم، این رو جدی میگم.
تنه‌ای بهش زدم و از کنارش رد شدم، داخل اتاق اومدم که متوجه شدم به هوش اومده، دستش رو روی سرش گرفته و در حالی‌که به تاج تخت تکیه داده بود آب قندی که مامانش به زور بهش می‌داد رو می‌خورد، چشمش به من افتاد و آروم زمزمه کرد:
- چه اتفاقی برای من افتاده؟!
مامانش به ستین اشاره کرد که از روی تخت بلند شدن، ریحانه خانم لبخندی زد.
- من شما رو تنها می‌زارم تا با هم صحبت کنید.
سری به نشونه تایید تکون دادم که از اتاق بیرون رفتن و در رو بستن.
ماهورا چشم‌هاش رو ریز کرد و مشکوک پرسید:
- چرا من بیهوش شدم؟ نکنه باهام کاری کرده باشی؟ ها؟
بعد دستی به خودش و صورتش کشید، بعد از اینکه مطمئن شد، وا رفته به بالش تکیه داد و متعجب ازم پرسید:
- پس چم شده؟
لبخندی زدم و کنارش روی تخت نشستم، سعی کردم لحنم بی خیال و مطمئن باشه که انگار تا حدودی موفق شدم.
- هیچی نشده فقط یه مارمولک روی سقف دیدی و بعدشم بی هوش شدی، فقط همین.
متعجب سرش رو خاروند، با شرمندگی نیم نگاهی نگاهی بهم انداخت.
- ببخشید که فکرای بدی در موردت کردم.
لبخندی زدم و با غرور دستم رو جلو آوردم.
- به هرحال هر دختری آرزوشه از طرف پسر خوشتیپی مثل من عشق دریافت کنه ولی خب من همشون رو ناکام گذاشتم.
قیافه‌ش رو مچاله کرد و توی یه حرکت بالش کناریش رو به طرفم پرت کرد که با یه دستم به سرعت گرفتمش.
- خیلی خودشیفته‌ای مسیحا.
شونه‌ای بالا انداختم.
- همینه که هست.
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- خیلی نگرانت شدم.
مبهم بهم خیره شد و سری تکون داد.
- ممنونم.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
بعد از گفتن این حرف از جام بلند شدم که نگاهش رو بالا آورد.
- خب من دیگه میرم، راستی یادت نرفته که سه روز دیگه...
بین حرفم پرید و پرسید:
- حالا واقعا لازمه به روش شما باهات عقد کنم؟
سرم رو کج کردم و جواب دادم:
- آره لازمه، فقط تحت این شرایطه که سردار نمیتونه کاری باهات داشته باشه.
لبش رو داخل برد که یه دفعه صورتش مچاله شد و آخی گفت، متعجب از روی تختش پایین اومد و تلو_تلو خوران روبه‌روی آینه قرار گرفت، نگاهی به لب ورم کرده‌ش انداخت و زمزمه کرد:
- این چرا این طوری شده؟
سرم رو پایین انداختم و آروم خندیدم، ولی سعی کردم صدام جدی باشه.
- فکر کنم کار همون مارمولک باشه.
به طرفم برگشت و گیج پرسید:
- چی؟
شونه‌ایی بالا انداختم.
- من امشب بیمارستان شیفت دارم دیگه میرم.
مشکوک سرش رو تکون داد که فرار رو بر قرار ترجیح دادم و از اتاق بیرون اومدم، خوب بود که حافظه‌ش رو پاک کردم وگرنه الان حسابی تنبیه‌م میکرد.
[ ماهورا ]
دستی لای موهام کشیدم، آخه چرا من باید توی همچین روز مهمی و اونم جلوی کسی که عاشقشم غش کنم آخه؟
دوباره نگاهی به لبم انداختم که یه دفعه در با شدت باز شد، ستین عین کارآگاه ها نگاهی به اطراف انداخت و لب زد:
- اون خون آشام بی تربیت کجاست؟
چشم غره‌ای بهش رفتم.
- گرگ خودت بی ادبه، با مسیحا چیکار داری؟
پوزخندی زد و دست به سی*ن*ه گفت:
- وقتی به هوش اومدی جلوی زن عمو نمیشد ازت بپرسم، ولی آخه پسر هم انقدر هول؟ حداقل میزاشت یه نیم ساعت از صیغه محرمیت بگذره بعد میرفت توی کارِت.
با شنیدن این حرف جیغ بلندی کشیدم و به طرف ستین حمله کردم که توی یه حرکت جا خالی داد و از اتاق بیرون رفت، دنبالش دویدم که بالاخره بعد از کلی ورج و وورجه اون رو پشت مبل‌ها گیر انداختم و کلی اذیتش کردیم، کمی آروم شدیم که ستین جدی شد و پرسید:
- ولی ماهورا واقعا مسیحا بوست نکرده؟
سرم رو به طرفین تکون دادم.
- معلومه که نه، مگه اون من رو دوست داره که بخواد بوسم کنه؟ چه حرف‌هایی میزنی.
- چی بگم والا، ولی تا اونجایی که من خبر دارم، اولین بوسه همیشه یه آثار مشهودی داره.
اینبار من خبیث شدم و با شونه‌م بهش تنه زدم.
- ای شیطون پس با آرمان از اینکارها هم کردید.
لپاش کمی گل انداخت و دستی به روسریش کشید.
- نه بابا این چه حرفیه، من فقط شنیدم.
لبخند شیطانی زدم که اونم آروم خندید و با اومدن مامانم بحثمون تموم شد.
**
نگاهی به آینه انداختم، امروز قرار بود همراه مسیحا بیمارستان بریم چون با وساطت آرمان شیفت های ما رو با هم انداخته بودن و من به خاطر همین خیلی ذوق داشتم، آرایشم ملیح بود، مانتوی دکمه دار لجنی که آستینش بند میخورد همراه شلوار لی مشکی پوشیده بودم و مقنعه مشکی هم سرم کردم، بعد از برداشتن روپوش سفید و کیف سرمه‌ای از اتاق بیرون اومدم، اهورا بدون حرف و دپرس روی مبل نشسته بود و به زمین نگاه میکرد، با دیدنش دلم ریش شد.
طفلک داداشم حتما خیلی عشق بهش فشار آورده، توی همین فکرها بودم که مامانم سرش رو از آشپزخونه بیرون آورد و رو به اهورا داد زد.
- دفعه دیگه به گوشت های خورش دست بزنی به جای قاشق داغ چوب داغ توی...
با سرفه‌ی مصلحتی بابا مامان ساکت شد.
- ریحانه چی شده؟
مامانم نیم نگاه پر حرصی به اهورا انداخت.
- پسره‌ی لندهور اخلاق های بدش واسه‌ی منه، مجنون بازی هاش واسه اون دختره‌ست، آخه کی میتونه گوشت توی قابلمه با اون داغی رو سر پا بخوره؟
با شنیدن این حرف آروم خندیدم، بابا هم خندش رو قورت داد و گفت:
- حالا من رو باش فکر میکردم اهورا از غم آنا اینطوری شده.
اینبار اهورا از جاش بلند شد و دستش رو جلو آورد.
- من فقط میخوام کمی من رو درک کنید، آخه پنج روزه همش سوپ خوردم، الان عین یه پیرمرد دیابتی هفتاد ساله شدم.
نگاهی به من انداخت و با حالت ملتمسی گفت:
- ماهورا جون آجی گلم، میشه با آنا صحبت کنی؟
من هنوز هم فکرم بدجوری مشغولشه.
نفسم رو بیرون فرستادم و بدون توجه بهش خطاب به مامان و بابا گفتم:
- من دیگه میرم خداحافظ‌.
اهورا با دهن باز شده بهم خیره شده بود که بدون توجه بهش از کنارش رد شدم و از خونه بیرون اومدم.
با دیدن ماشین مسیحا لبخندی زدم و جلو اومدم، در جلو رو باز کردم و نشستم، اونم لبخندی بهم زد و گفت:
- سلام خانم زیبا.
تره‌ای از موهام رو داخل فرستادم و نگاهی به تیپ اسپرتش انداختم، واقعا محشر شده بود.
- سلام آقای خوشتیپ.
لبخند محوی زد و با دلتنگی مثل کسایی که چند ساله من رو ندیده هم خیره شد که معذب چشم ازش گرفتم، اونم انگار به خودش اومد و حرکت کرد.
- خب همین اول بهت بگم که من چند تا کیسه خون اضافی لازم دارم، میتونی امشب برام جورشون کنی؟ آخه اتاق من مثل تو طبقه همکف نیست.
با حرص بهش خیره شدم و چشم ریز کردم.
- ولی اون شب بارونی که گفتی من اولین آدمیم که خونش رو میخوری حالا چی شد؟ باید می فهمیدم قصدت از اول چیه.
آروم خندید و روی نوک بینیم زد.
- خب من منظورم آدم زنده بود، وگرنه خون آدم مرده که به خودش آسیب نمی زنه.!
- به خودش آسیب نمی زنه ولی به بقیه کمک میکنه، درسته؟
یه دستش رو به چهارچوب شیشه ماشین تکون داد و با دست آزادش روی لبش کشید.
- حالم خیلی بده ماهورا، چند روزه که توی جنگل نزدیک عمارت هیچ حیوونی پیدا نکردم.
پوف کلافه‌ای کشیدم و بعد از کمی فکر کردن لب زدم:
- اوکی، فقط کجا ببینمت؟
لبش کش اومد.
- من یه جای خفنی رو میشناسم که بالای پشت بومه، ،توی تایم ناهار بیارشون اونجا، باشه؟
سری تکون دادم و بدون حرف دیگه‌ای به مسیرمون ادامه دادیم.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
[ دانای کل ]
دستی به تابلوی چرم روبه‌روش که از پوست شیر درست شده بود کشید، با صدای راه رفتن با اقتدار شخصی فهمید که حتما خودش می‌تونه باشه، روی پاشنه پا چرخید و بلافاصله سر خم کرد.
- چه عجب یادی از ما کردی ریما خانم!
ریما لبخندی که بی شباهت به پوزخند نبود زد، ولی با این حال چهره مظلومی به خودش گرفت و با عشوه چند قدم جلوتر اومد.
نگاهی به مرد قد بلند با بال‌های سیاه و ریش های ترسناک پرکلاغی انداخت و گفت:
- قربان من که همیشه گوش به فرمان شما بودم، هر وقت که شما خواستید اخبار هیئت ماورا رو براتون آوردم و سربلندتون کردم.
مرد مسن روبه‌روش عینک روی چشم‌هاش رو جا به جا کرد و جدی پرسید:
- از من چی می‌خوای؟
ریما از اینکه خیلی زود روی اصل مطلب دست گذاشته لبخندی زد، روی مبل قرمز رنگ روبه‌روش نشست و جواب داد:
- از سردار و آخرین معشوقه انتخابیش که خبر دارید که مسیحا چطوری اون رو از چنگش در آورد؟
مرد سری تکون داد.
- معلومه که باخبرم ولی این چه ربطی به خواسته تو داره؟
- دوست دارید درس مهمی به هیئت ماورا بدید؟
مرد که از این پیشنهاد خوشش اومده بود منتظر به ریما زل زد که چطوری لبخند دلفریبی بهش تحویل داد و گفت:
- میخوام روزی که مسیحا با ماهورا ازدواج کنه، روز مرگ همیشگی مادرش باشه، شما بهم کمک میکنید؟
مرد ابرویی بالا انداخت، جام پر از خون روبه‌روش رو برداشت و جواب داد:
- از معاون و دست راست شیطان از این بالاترها هم بر میاد مادام!

از اتاق گرم دنیای زیرین نیروهای شیطانی بیرون اومد، طبق معمول آنا رو دید که چطوری پکره و فکر میکنه.
می‌دونست که اون دختر جادوگر که همه رو سمت خودش جذب کرده روی آنا هم اثر گذاشته و بابت کاری به با داداش ماهورا کرده عذاب وجدان داره.
جلو اومد، در ماشینش رو باز کرد و در حالی‌که خودش رو باد میزد گفت:
- زود باش که باید از اینجا بریم، احساس میکنم دارم از گرما ذوب میشم.
آنا بدون حرف سوار شد و حرکت کرد، ریما نیم نگاهی بهش انداخت و سر صحبت رو باز کرد:
- از برادر ماهورا چه خبر؟
آنا اخم کرد و جواب داد:
- از وقتی از بیمارستان مرخص شده خبری ازش ندارم.
ریما انگشتش رو ریتم دار روی داشبورد زد و خونسرد گفت:
- الان وقتشه که بری عیادتش و مخش رو بزنی.
اخمی غلیظ تر از قبل روی صورت آنا نقش بست و با حالت تهاجمی گفت:
- میفهمی چی داری میگی؟ من اصلا نزدیک اون آدم چندش نمیشم.
ریما چشم‌هاش رو نازک کرد و با لحن تهدید واری که با سیاست خاصی مخلوط شده بود لب زد:
- یادت که نرفته تو غلام حلقه به گوش منی؟ اگه ازم سرپیچی کنی تموم مدارکی که ازت دارم رو به سردار تحویل میدم و بهش می‌فهمونم چه راز بزرگی رو ازش پنهون کردی، حالا انتخاب با خودته!
دست‌های آنا مشت شد و به ناچار سری تکون داد.
- باشه_باشه فقط بهم بگو چیکار کنم!
ریما پوزخندی زد.
- با داداش ماهورا ازدواج کن و دشمنی باش که نزدیکی اونه!

[ ماهورا]

نگاهی به دو طرفم انداختم، خداروشکر توی این تایم بیشتر کارمندها توی کافه و رستوران بیمارستان بودن و الان پرنده هم پر نمی‌زد.
در اتاق نگهداری کیسه‌های خون رو باز کردم و عین گربه خودم رو داخل انداختم، نگاهی به اطراف انداختم، اینجا دقیقا همون اتفاقی افتاد که من رو تا مدت‌ها گیج کرد و آخر فهمیدم یه خون آشام بی نزاکت به ریشم خندیده.
سری تکون دادم تا این افکار پوچ رو از ذهنم بیرون کنم.
جلو اومدم که همون موقع صدای زنگ گوشیم بلند شد، طبق معمول مسیحا بود با کلافگی روی دکمه اتصال زدم که صداش پیچید.
- ماهورا، کیسه‌های خونی که میاری بی مثبت باشه، فهمیدی؟
ایش بلندی گفتم و جوابش رو با صدای جیغ جیغوم دادم.
- پسره‌ی....، فکر کردی ناصرالدین شاهی چیزی هستی که بهم دستور میدی؟
صدای سوزناکش شنیده شد.
- هی یادش بخیر، چه دورانی بود من بودم و ناصرالدین شاه و اون همه زن خوشگل و خوشتیپ، اون موقع با ناصر هفته‌ایی دو روز سونا و جکوزی میرفتم.
با دهن باز پرسیدم:
- واقعا ناصرالدین شاه رو دیدی؟
- معلومه که زیارتش کردم، خدابیامرز واسه زن گرفتن کم نمی‌زاشت، همیشه هم پیشنهادهای خوبی میداد که من رد میکردم ( آره جون عمت )حالا اگه ادامه‌ش رو می‌خوای، یه خورده غذا واسم بیار که روده کوچیکه روده بزرگه رو خورد، زود باش.
سری به نشونه تاسف تکون دادم و تلفن رو قطع کردم، بعد از اینکه چندتا کیسه خون از همون گروه خونی که ارباب حلقه‌ها سفارش داده بود رو برداشتم از اتاق بیرون اومدم، خدا لعنتت کنه که باعث شدی این وسط دزد هم بشم.
به سرعت سوار آسانسور شدم و روی دکمه آخر زدم که بعد از زمان کمی رسیدم و پیاده شدم.
هوا سرد بود طبقه آخر هم تقریبا متروکه به نظر میرسید و فقط نیروی خدمات رفت و آمد داشتن، با رسیدن به در آهنی روبه‌روم که نیمه باز بود نفسم رو بیرون فرستادم و بازش کردم، انگار کسی نبود، با تعجب جلوتر اومدم و اطراف رو بهتر کنکاش کردم که بالاخره دیدمش، روی سکو نشسته بود و پاهاش رو، رو به پایین آویزون کرده بود و تکون میداد.
با احساس سنگینی نگاه من سرش رو برگردوند، با دیدنم لبخندی زد و دستش رو تکون داد که متقابلا لبخندی زدم و خودم رو بهش رسوندم.
کیسه‌های خون رو از زیر روپوشم بیرون آوردم و بی میل به طرفش گرفتم.
- بیا اینم غذات!
نگاهی به کیسه‌ها انداخت و اون ها رو ازم گرفت، ولی در کمال تعجب بدون اینکه بخوره کنار خودش گذاشت و همون‌طور که به روبه‌روش خیره شده بود گفت:
- بیا بشین.
آب دهنم رو قورت دادم، از ارتفاع می‌ترسیدم ولی با این حال با غرور جلو اومدم و پام رو بالا گذاشتم تا جفتش بشینم، با ایستادنم یه دفعه نگاهم پایین رو نشونه گرفت، یا خدا چرا انقدر فاصله زیاد بود، ترسیده چشم‌هام رو بستم و یه قدم جلو اومدم که یه دفعه صدای بلند مسیحا شنیده شد.
- ماهورا مراقب باش!
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
ترسیده چشم‌هام رو باز کردم که همون موقع دستم توسط مسیحا گرفته شد و من رو به عقب کشید، تعادلم رو از دست دادم و روی زمین افتادم، سرزنش گر و با صورتی که انگار ترسیده گفت:
- چرا انقدر حواس پرتی دختر، اگه چیزیت میشد من چیکار می‌کردم؟
متعجب بهش خیره شدم که کلافه دستی بین موهاش کشید، مچ دستم رو گرفت و بلندم کرد.
- بیا بریم روی اون نیمکت بشینیم.
نگاهی به نیمکت چوبی مشکی انداختم، مسیحا من رو روی اون نشوند و خودش هم کنارم نشست.
هر دو ساکت به آسمون خیره شده بودیم، واقعا خدا بهم رحم کرد، اگه مسیحا نبود الان جونم رو به سردار داده بودم و عزرائیل هم روح من رو بهش تقدیم می‌کرد.
دیدم که فضا خیلی سنگین شده پس از روی کنجکاوی و فضولی ازش پرسیدم:
- مسیحا؟
کوتاه و جدی جواب داد:
- بله.
لبم رو با زبون تر کردم.
- میگم تو تا حالا عاشق شدی؟
نیم‌نگاهی بهم انداخت.
- چه اهمیتی برای تو داره؟
بخشکی شانس، اخم کردم و جدی جواب دادم:
- خب نمیخوای چیزی بهم نگی خب نگو، دیگه چرا ازم سوالای مسخره میپرسی؟
خواستم از جام بلند شم که دستم رو گرفت و کشید که عین جوجه اردک زشت سرجام نشستم.
- خیلی خب چرا انقدر زود جوش میاری؟
پوزخندی زدم و به روبه‌روم خیره شدم که گفت:
- من قبلا سیصد تا معشوقه داشتم، بعضی هاشون رو دوست داشتم و بعضی‌های دیگه رو کمی بیشتر از دوست داشتن بهشون توجه میکردم.
با شنیدن این حرف با چشم های گرد شده بهش خیره شدم.
- واقعا سیصد تا معشوقه داشتی؟ پس بعید نیست اگه رفیق صمیمیه ناصر الدین شاه بودی، واقعا پرام ریخت.
به نیمکت تکیه داد و به افق خیره شد.
- ولی هیج وقت ازدواج نکردم، چون بعد از دو یا چند ماه به طرز عجیبی غیب میشدن و بعد خبر میرسید که هیئت ماورا اون‌ها رو به عنوان معشوقه سردار در نظر گرفته و این‌طوری میشد که من...
دست‌هام رو بهم کوبیدم، ابرویی بالا انداختم و با شیطنت گفتم:
- ناکام میموندی یا اینکه قبلا به کامشون می‌رسیدی؟
احساس کردم صورتش سرخ شد.
با فکر به اینکه چه چیزی گفتم یه دفعه خون‌ توی صورت منم دوید، مسیحا سری تکون داد.
- خب... خب همینی که تو میگی درسته.
سرم رو پایین انداختم که انگار خجالت رو کنار گذاشته باشه ادامه داد:
- دزدیدن تو هم فقط دلیلی برای انتقام از سردار بود و از شانس خوب من، سردار عاشق تو شد و به همین ترتیب ماتحتش سوخت و من پیروز شدم.
با ذوق بهم نگاه کرد که با دیدن قیافه برزخی من لبخندش محو شد، با حالت ترسناکی گفتم:
- پس من وسیله‌ی انتقام توام؟ اون همه کمک همش کشک بود.
از جام بلند شدم که آروم خندید و برای ماستمالی کردن گفت:
- ولی از بین اون همه معشوقه تو از همه قشنگ تری.
با سردی تمام نگاهی بهش انداختم و زمزمه کردم:
- مطمئنم به اون سیصد تا دختر بیچاره هم همینارو گفتی، تا روز ازدواجمون نمی‌خوام ببینمت.
چند قدم ازش فاصله گرفتم که با دیدن دسته گل بزرگی از گل رز قرمز که رو به روم قرار گرفت، گیج به عقب برگشتم، مسیحا پشتم ایستاده بود و الان توی کم ترین فاصله از هم دیگه ایستاده بودیم.
- میدونم که ممکنه شوهر خوبی برات نباشم، ولی ما دوستای همدیگه‌ایم مگه نه؟
با حرص بهش خیره شدم و بعد سرم رو برگردوندم تا دوباره اون گل‌ها رو ببینم، واقعا فوق العاده بودن، ولی با این حال باید کمی ناز میکردم به این راحتی ها خر نمیشدم.
- خب که چی؟
دستش رو کنار زدم و در مقابل صورت متعجبش به طرف در پشت بوم دویدم و بدون اینکه وایسم داد زدم:
- فعلا هم روی حرفم هستم، نمی‌خوام ببینمت.
**

با پس گردنی که از ستین خوردم آخ بلندی گفتم که پر حرص گفت:
- یعنی تو من رو یاد دخترای کلیشه‌ای و لوس رمان و فیلم‌ها میندازی، آخه مگه کرم داری که انقدر مسیحا رو اذیت میکنی؟
همون‌طور که سرم رو ماساژ میدادم با حرص گفتم:
- ولی اون فقط برای انتقام از سردار چغندر با منه، بعد توقع داره با یه دسته گل همه چیز رو فراموش کنم؟
یه تیکه از گوشت توی بشقاب رو توی دهنش گذاشت و توی فکر فرو رفت.
- ولی همین که باهات درد و دل کرده، پس یعنی همه چیز الکی نیست.
سرم رو به طرفین تکون دادم که ستین با ذوق گفت:
- خاک تو سرت ماهورا که حواس واسه‌ی من نذاشتی، کلا یادم رفت که بهت بگم.
کنجکاو بهش خیره شدم.
- چی شده؟
دستی به مقنعه‌ش کشید و با ذوق آشکاری توی صداش گفت:
- هفته دیگه مراسم عقدمه، وای خدا باورم نمیشه که همه چیز داره به خوبی پیش میره.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
با خوشحالی از جام بلند شدم، چون دست‌هاش رو گرفته بودم اونم از جاش بلند شد، اشک توی چشم‌هام حلقه زده بود، خواهری که از همه ک.س بیشتر دوستش داشتم، رفیق و همدم همیشگی من داشت عروس میشد، خوشحال بودم که بالاخره عشق زندگیش رو پیدا کرده بود.
میز رو دور زدم و توی یه حرکت بغلش کردم که اونم محکم من رو به خودش چسبوند.
با بغض آشکاری دم گوشش زمزمه کردم:
- انشالله که خوشبخت شی عزیزم!
صدای ترکیدن بغضش شنیده شد، از خودم جداش کردم و بهش زل زدم که همون موقع صدای آرمان شنیده شد.
- بازم این خانم من رو اذیت کردی؟
به طرفش برگشتم و آروم سلام کردم که سرش رو تکون داد، ستین با ذوق جلو اومد و دستش رو گرفت، اینبار من حق به جانب گفتم:
- آرمان خان، خانم تو خیلی عاطفیه به من چه؟
سری به نشونه تاسف تکون داد و ستین با غیض بهم خیره شد و گفت:
- خیلی بدجنسی!
لبخندی زدم که همون موقع چشمم به مسیحا افتاد که بی حرف و آروم می‌خندید.
نگاهش رو به طرف من سوق داد که نگاه ازش گرفتم و روی صندلی نشستم.
آرمان و ستین جفت هم نشستن و بعد از اینکه کمی لاو ترکوندن آرمان خطاب به مسیحای ایستاده گفت:
- دادتش چرا نمیشینی؟ تایم ناهار الاناست که تموم بشه، توام پیش خانمت بشین، آخ که چقدر کیف میده آدم جفت عشقش بشینه و ناهار بخوره.
بعد به ستین نگاه کرد، نزدیک بود به هم نزدیک بشن که با سرفه مصلحتی و اخم من از هم فاصله گرفتن.
بدون توجه به مسیحا یه قاشق برنج برداشتم که با صدای عقب کشیده شدن صندلی نگاهی بهش انداختم، خواستم حرفی بزنم که آروم زمزمه کرد.
- نزار روزشون رو خراب کنیم.
پر حرص نگاهی بهش انداختم که ادامه داد و پرسید:
- چرا یهویی باهام اینطوری برخورد کردی مگه من چی گفتم؟ از خیلی قبل تر از انتقام من و سردار خبر داشتی و حالا این‌طوری واکنش میدی؟
چشم غره‌ایی بهش رفتم، یعنی دلم می‌خواست به خاطر این حجم از احمق بودنش کله‌ش رو توی همین دیوار بکوبم، آخه پسره‌ی گیج اومدی به منی که عاشقتم در مورد سیصد تا معشوقه قبلیت گفتی بعد دوباره قصدت رو از اینکه من باهات ازدواج کردم رو به زبون آوردی، حالا هم توقع داری باهات بگم و بخندم.؟
نمی‌دونم چقدر طول کشید که بهش زل زده بودم، اما قیافه مسیحا رنگ تعجب گرفت و پرسید:
- حالت خوبه ماهورا؟ چرا گریه میکنی؟
گیج به صورتم دست کشیدم، ستین و آرمان هم به ما خیره شده بودن که ستین نگران گفت:
- مسیحا چی شده؟ چیکار کردی که به گریه انداختیش؟
لبخند محوی زدم و خطاب به ستین گفتم:
- نه بابا چیزی نیست، فکر کنم به قول تو زیادی لوس شدم.
ستین هم لبخندی زد و سری تکون داد، بعد از اینکه ناهار رو توی سکوت خوردیم، از جام بلند شدم.
خداروشکر شیفتم رو به ستین دادم چون خودش انگار خیلی خوب می‌دونست که حوصله ندارم.
وارد پاویون پزشک ها شدم و بعد از برداشتن کیف و روپوشم بیرون اومدم که همون موقع مسیحا رو دیدم که به دیوار تکیه داده بود، با دیدن من با نگرانی جلو اومد و پرسید:
- حالت خوبه؟
نیم نگاهی بهش انداختم و سری تکون دادم.
- ممنون خوبم.
نگاه پر معنی بهم انداخت و گفت:
- پس بیا با هم بریم، اینطوری شاید کمی از دلخوریت کم بشه، موافقی؟
از اونجایی که دختر لوسی نبودم که دیگه انقدر قضیه رو کش بدم، باشه‌ای گفتم و همراه باهاش از بیمارستان بیرون اومدیم.
- اون خون‌هایی که آوردم رو خوردی؟
لبخندی زد و همزمان با زدن ریموت ماشینش که توی حیاط پارک شده بود گفت:
- آره خوشمزه بودن.
لبام رو روی هم فشار دادم که چند قدم جلو اومد و در رو برام باز کرد، نفس عمیقی کشیدم و بدون حرف سوار شدم که اونم سوار شد و حرکت کرد.
- مامانت امشب من رو برای شام دعوت کرده، فکر کنم میخواد راجب ماه عسلمون صحبت کنه.
به طرفش برگشتم و دستی به پیشونیم کشیدم.
- چطوری این قضیه رو جمع کنیم؟ اگه بعدا شناسنامه‌م رو ببینه و بفهمه اسم هیچکس داخلش نیست چی؟ اگه ازمون بخواد واسش عکس بفرستیم چیکار کنیم؟
لبخندی زد، ابرویی بالا انداخت و مرموز جواب داد:
- نگران نباش دختر کوچولو، من فکر همه جاش رو کردم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین