روی نیمکت که نشستیم به طرفم برگشت، من هم بهش خیره شدم که یه دفعه گفت:
- چشمات خیلی قشنگن میدونستی؟
با شنیدن این حرف تعجب کردم، ولی با این حال پاهام رو دراز کردم و سرم رو به نیمکت تکیه دادم:
- میدونم.
آروم خندید و مثل من به آسمون زل زد:
- میگم ماهورا به نظرت ازدواج ما تا کی طول میکشه؟
نیم نگاهی بهش انداختم و آروم لب زدم:
- برای چی میپرسی؟!
لبخندش تلخ شد و دستش رو توی جیب شلوارش فرو برد.
- مادر من صد سال پیش فوت کرد، ولی با خواهش های فراوون من برزو تصمیم گرفت که دوباره اون رو تناسخ بده.
چشم هام گرد شد و با خنگی پرسیدم:
- تناسخ دیگه چیه؟ یعنی مادرت رو خاک نکردی؟
سرش رو به نشونه منفی تکون داد و گفت:
- تناسخ یعنی اینکه آدمی که مرده دوباره توی بدن یکی دیگه مثل خودش زنده بشه، البته این برای شما آدم ها صدق میکنه، برای موجوداتی مثل ما در واقع مثل زنده کردن همون مردهست بدون اینکه به بدن ک.س دیگهای احتیاج داشته باشه.
سرم رو به نشونه فهمیدن تکون دادم ولی با این حال بازم سوال کردم:
- خب الان این چه ربطی به ازدواج ما داره؟
نفسش رو با کلافگی بیرون فرستاد و خواست چیزی بگه که یه دفعه گوشیم زنگ خورد، با گفتن ببخشید آرومی به مسیحا از جام بلند شدم و نگاهی به صفحهش انداختم، شماره ناشناس بود با این حال جواب دادم.
- الو بفرمائید؟
صدای عجول کسی شنیده شد که نفس_نفس میزد
- خانم شما آقایی به اسم اهورا روزبهانی میشناسید؟
با تعجب و نگرانی گفتم:
- بله برادرم هستن؟ چطور؟
- خانم برادر شما خودکشی کرده.
با شنیدن این حرف داد زدم:
- چی میگی خانم؟ برادر من اهل این کارها نیست، شما مطمئنید خودشه؟
صداش کلافه شد و گفت:
- خانم لطفا زودتر خودتون رو برسونید حال برادرتون خیلی وخیمه.
پاهام شل شد و خواستم روی زمین بیفتم که یه نفر دستم رو گرفت، به مسیحای نگران خیره شدم و خطاب به اون زن با صدای تحلیل رفتهای گفتم:
- کدوم بیمارستان؟!
بعد از گرفتن آدرس تلفن رو قطع کردم که مصادف شد با ریخته شدن قطرههای اشک روی گونهم مسیحا شوکه دستش رو دو طرف صورتم قرار داد و پرسید:
- چی شده ماهورا چرا گریه میکنی؟
سرم رو به طرفین تکون دادم و با بغض آشکاری گفتم:
- داداشم... داداشم بیمارستانه، میشه من رو برسونی؟
سری به نشونه تایید تکون داد:
- باشه_باشه، لطفا گریه نکن الان سریع میریم اونجا.
بالاخره مسیحا با هزار زحمت من رو به ماشین رسوند و سوار شدیم تموم طول راه ذهنم درگیر این بود که اهورا که پسر همیشه سر زنده و بی خیالی بوده پس برای چی فکر خودکشی به سرش زده؟
مسیحا با دیدن اشک های من جعبه دستمال کاغذی رو به طرفم گرفت که یکی ازشون رو برداشتم.
- گریه نکن دیگه، مطمئنم حالش خوب میشه، نگاه کن چشمات یه کاسه خون شدن.
بی توجه به مسیحا به کارم ادامه دادم که آروم زمزمه کرد:
- مثل همیشه لجبازی.
با رسیدن به بیمارستان بدون اینکه منتظر بمونم از ماشین پیاده شدم و با دو خودم رو به در ورودی رسوندم، داخل شدم که با حجم زیادی از مردمی که هر کدوم قیافه سراسیمهای مثل من داشتن رو به رو شدن، نگاهم زن پرستاری رو که پشت میز نشسته بود نشونه گرفت، جلو اومدم و دستم رو بالا آوردم.
- ببخشید پسر جوونی به اسم اهورا روزبهانی اینجاست؟
پرستار سر بلند کرد، نگاه اجمالی به من انداخت و گفت:
- بزارید نگاه کنم.
از توی کامپیوتر به اسامی نگاه میکرد که همون موقع مسیحا هم داخل اومد و خودش رو بهم رسوند.
- چی شد؟ معلوم نیست کجاست؟
با کلافگی سری تکون دادم:
- فعلا دارن دنبال اسمش میگردن.
پرستار: درسته یه آقای جوونی رو به خاطر خودکشی دو ساعت پیش آوردن، الان هم اتاق صد و هیفده هست.
توی دلم آشوبی به ما شد که مسیحا دست های سردم رو توی دست های گرمش گرفت و با جدیت گفت:
- نگران نباش من کنارتم.
آروم سرم رو تکون دادم و به طرف اتاقی که پرستار گفت و مختص بخش ویژه بود حرکت کردیم.
با رسیدن به اتاق دکتر میانسال خانمی، از اتاق خارج شد که با دیدنش دستم رو از توی دست های مسیحا بیرون کشیدم و به سرعت خودم رو بهش رسوندم.
- خانم دکتر من خواهر اهورا روزبهانی هستم حالش چطوره؟ چه اتفاقی افتاده؟
نگاهی به ما انداخت و عینکش رو جا به جا کرد، لبخند ملیحی زد و گفت:
- خوشبختانه خطر بر طرف شده و معدشون رو شست و شو دادیم، گویا ایشون دو یا سه بسته قرص رو یکجا خوردن که کاملا دلیل بر خودکشی ایشون داشته.
چشمهام رو با درد بستم، از طرفی خیالم راحت شده بود که اتفاق بدتری براش نیافتاده و از طرفی در تعجب بودم که چرا این کار رو کرده؟
سری تکون دادم و از دکتر تشکر کردم، بعد از اینکه مسیحا چند تا سوال تخصصی ازش پرسید رفت، هنوز اجازه ملاقات نداشتیم و از مشت پنجره بهش که چطوری روی تخت دراز کشیده بود انداختم، مسیحا دستش رو روی شونهم قرارداد و گفت:
- خداروشکر حال برادر زن عزیزم خوبه.
سری تکون دادم و گفتم:
- نمیدونم چرا یه همچین حماقتی کرده.
- چشمات خیلی قشنگن میدونستی؟
با شنیدن این حرف تعجب کردم، ولی با این حال پاهام رو دراز کردم و سرم رو به نیمکت تکیه دادم:
- میدونم.
آروم خندید و مثل من به آسمون زل زد:
- میگم ماهورا به نظرت ازدواج ما تا کی طول میکشه؟
نیم نگاهی بهش انداختم و آروم لب زدم:
- برای چی میپرسی؟!
لبخندش تلخ شد و دستش رو توی جیب شلوارش فرو برد.
- مادر من صد سال پیش فوت کرد، ولی با خواهش های فراوون من برزو تصمیم گرفت که دوباره اون رو تناسخ بده.
چشم هام گرد شد و با خنگی پرسیدم:
- تناسخ دیگه چیه؟ یعنی مادرت رو خاک نکردی؟
سرش رو به نشونه منفی تکون داد و گفت:
- تناسخ یعنی اینکه آدمی که مرده دوباره توی بدن یکی دیگه مثل خودش زنده بشه، البته این برای شما آدم ها صدق میکنه، برای موجوداتی مثل ما در واقع مثل زنده کردن همون مردهست بدون اینکه به بدن ک.س دیگهای احتیاج داشته باشه.
سرم رو به نشونه فهمیدن تکون دادم ولی با این حال بازم سوال کردم:
- خب الان این چه ربطی به ازدواج ما داره؟
نفسش رو با کلافگی بیرون فرستاد و خواست چیزی بگه که یه دفعه گوشیم زنگ خورد، با گفتن ببخشید آرومی به مسیحا از جام بلند شدم و نگاهی به صفحهش انداختم، شماره ناشناس بود با این حال جواب دادم.
- الو بفرمائید؟
صدای عجول کسی شنیده شد که نفس_نفس میزد
- خانم شما آقایی به اسم اهورا روزبهانی میشناسید؟
با تعجب و نگرانی گفتم:
- بله برادرم هستن؟ چطور؟
- خانم برادر شما خودکشی کرده.
با شنیدن این حرف داد زدم:
- چی میگی خانم؟ برادر من اهل این کارها نیست، شما مطمئنید خودشه؟
صداش کلافه شد و گفت:
- خانم لطفا زودتر خودتون رو برسونید حال برادرتون خیلی وخیمه.
پاهام شل شد و خواستم روی زمین بیفتم که یه نفر دستم رو گرفت، به مسیحای نگران خیره شدم و خطاب به اون زن با صدای تحلیل رفتهای گفتم:
- کدوم بیمارستان؟!
بعد از گرفتن آدرس تلفن رو قطع کردم که مصادف شد با ریخته شدن قطرههای اشک روی گونهم مسیحا شوکه دستش رو دو طرف صورتم قرار داد و پرسید:
- چی شده ماهورا چرا گریه میکنی؟
سرم رو به طرفین تکون دادم و با بغض آشکاری گفتم:
- داداشم... داداشم بیمارستانه، میشه من رو برسونی؟
سری به نشونه تایید تکون داد:
- باشه_باشه، لطفا گریه نکن الان سریع میریم اونجا.
بالاخره مسیحا با هزار زحمت من رو به ماشین رسوند و سوار شدیم تموم طول راه ذهنم درگیر این بود که اهورا که پسر همیشه سر زنده و بی خیالی بوده پس برای چی فکر خودکشی به سرش زده؟
مسیحا با دیدن اشک های من جعبه دستمال کاغذی رو به طرفم گرفت که یکی ازشون رو برداشتم.
- گریه نکن دیگه، مطمئنم حالش خوب میشه، نگاه کن چشمات یه کاسه خون شدن.
بی توجه به مسیحا به کارم ادامه دادم که آروم زمزمه کرد:
- مثل همیشه لجبازی.
با رسیدن به بیمارستان بدون اینکه منتظر بمونم از ماشین پیاده شدم و با دو خودم رو به در ورودی رسوندم، داخل شدم که با حجم زیادی از مردمی که هر کدوم قیافه سراسیمهای مثل من داشتن رو به رو شدن، نگاهم زن پرستاری رو که پشت میز نشسته بود نشونه گرفت، جلو اومدم و دستم رو بالا آوردم.
- ببخشید پسر جوونی به اسم اهورا روزبهانی اینجاست؟
پرستار سر بلند کرد، نگاه اجمالی به من انداخت و گفت:
- بزارید نگاه کنم.
از توی کامپیوتر به اسامی نگاه میکرد که همون موقع مسیحا هم داخل اومد و خودش رو بهم رسوند.
- چی شد؟ معلوم نیست کجاست؟
با کلافگی سری تکون دادم:
- فعلا دارن دنبال اسمش میگردن.
پرستار: درسته یه آقای جوونی رو به خاطر خودکشی دو ساعت پیش آوردن، الان هم اتاق صد و هیفده هست.
توی دلم آشوبی به ما شد که مسیحا دست های سردم رو توی دست های گرمش گرفت و با جدیت گفت:
- نگران نباش من کنارتم.
آروم سرم رو تکون دادم و به طرف اتاقی که پرستار گفت و مختص بخش ویژه بود حرکت کردیم.
با رسیدن به اتاق دکتر میانسال خانمی، از اتاق خارج شد که با دیدنش دستم رو از توی دست های مسیحا بیرون کشیدم و به سرعت خودم رو بهش رسوندم.
- خانم دکتر من خواهر اهورا روزبهانی هستم حالش چطوره؟ چه اتفاقی افتاده؟
نگاهی به ما انداخت و عینکش رو جا به جا کرد، لبخند ملیحی زد و گفت:
- خوشبختانه خطر بر طرف شده و معدشون رو شست و شو دادیم، گویا ایشون دو یا سه بسته قرص رو یکجا خوردن که کاملا دلیل بر خودکشی ایشون داشته.
چشمهام رو با درد بستم، از طرفی خیالم راحت شده بود که اتفاق بدتری براش نیافتاده و از طرفی در تعجب بودم که چرا این کار رو کرده؟
سری تکون دادم و از دکتر تشکر کردم، بعد از اینکه مسیحا چند تا سوال تخصصی ازش پرسید رفت، هنوز اجازه ملاقات نداشتیم و از مشت پنجره بهش که چطوری روی تخت دراز کشیده بود انداختم، مسیحا دستش رو روی شونهم قرارداد و گفت:
- خداروشکر حال برادر زن عزیزم خوبه.
سری تکون دادم و گفتم:
- نمیدونم چرا یه همچین حماقتی کرده.