مکث کرد و کتاب توی دستش رو باز کرد و روی صفحهای نگهش داشت و گفت:
- نیروهای شیطانی باز هم شرایط رو برای ما سخت کردن و ازمون خواستن تا نیروهاش آزادانه توی دنیای زیرین تردد کنه و هیچ مانعی برای انجام دادن کارهای بد اونها وجود نداشته باشه.
نگاهش رو به طرف من سوق داد و با اخم ریزی که روی پیشونیش نشونده بود ادامه داد:
- شیطان از قضیه پیش اومده سردار و اون دختر آدمیزاد که به عنوان معشوقه الهه مرگ انتخاب کرده بودیم با خبر شده، اگرچه سردار شکایتش رو پس گرفته، اما این کینه مشکلات زیاد و بذر دشمنی بیشتری رو بین نیروی خیر و شر ایجاد کرده.
سیاوش که از کاتبهای سرشناس بهشت بود، چند قدم جلو اومد و جدی گفت:
- مسیحا مهرانفر؟
با شنیدن اسمم از زبونش از جام بلند شدم و به نشونه احترام بهش تعظیم کردم.
- بله اعلیحضرت.
سر تا پام رو از نظر گذروند و خطاب به برزو لب زد:
- مگه این همون خون آشام گناهکاری نیست که از عاشق شدن منع شده؟ درسته؟
با بهت بهش خیره شدم که برزو به ناچار سری تکون داد، سیاوش با ناراحتی دستی به ریشهای سفیدش کشید.
- هنوز بابت دوستی قدیمی تو و اون الههی حیات سابق یعنی سردار بهت مشکوکیم، چرا انقدر دوست داری خلاف قانون عمل کنی؟
یه دفعه با صدای بلند و نازک زنی سرم رو به طرف چپ چرخوندم، ریما از جاش بلند شده بود.
- ببخشید قربان، ولی مگه عاشق شدن جرمه؟
مسیحا واقعا اون دختر رو دوست داره، من به عنوان شخصی که با دختر عموی مسیحا آشنایی قدیمی داره این موضوع رو تایید میکنم و از شما خواهش میکنم اجازه بدید تا این دو نفر با هم ازدواج کنن.
نگاهی به ریما انداختم که با لبخند بهم نگاه کرد، شاید توی این بازه بهترین ناجی من شده بود.
برزو: اما مسیحا با من معامله کرده بود، پس مادرش چی میشه؟
نگاه مصممم رو بالا آوردم و جواب دادم:
- حدس میزدم جلسه امروزتون درمورد عشق من با اون آدم باشه چقدر خوب شد چون خود من هم میخواستم باهاتون صحبت کنم.
برزو ابرویی بالا انداخت.
- باشه گوش میکنیم.
نگاه همه روی من بود که با خونسردی ادامه دادم:
- احیای دوباره مادرم برام اهمیت داره، اما باید بدونید سردار بدجور داره اون دختر رو اذیت میکنه و من هم نسبت به اون دختر احساساتی دارم، اگرچه هنوز بهشون مطمئن نیستم، پس لطفا اجازه بدید تناسخ مادرم کمی به تعویق بیوفته، مطمئن باشید راهی برای راضی کردن شما پیدا میکنم.
سیاوش با شنیدن این حرف داد زد:
- بس کن آقای محترم، فکر کردی عشق به یک انسان یه چیز معمولیه؟ فراموش نکن که شما خون آشام ها مورد خشم خدا قرار میگیرید و اون موقع از دست هیچ ک.س کاری بر نمیاد.
سکوت بدی توی سالن برقرار شده بود که برزو به حرف اومد و گفت:
- سیاوش جان لطفا آروم باش، هر موجودی زمینیای قدرت اختیار داره، حالا که تصمیمت رو گرفتی ما هم مشکلی نداریم، اما چون خلاف قرار داد صد سال قبل عمل کردی به همین خاطر تا شش ماه از اومدن به هرگونه جلسه هیئت ماورا منع میشی و برای همیشه از مقام خون آشام اصیل زاده خلع و به عنوان به خون آشام درجه پایین به زندگیت ادامه میدی، در ضمن فراموش نکن که اگه نیروی شر دوباره اعتراضی نسبت به این موضوع داشته باشن برای همیشه از هیئت ماورا خارج میشی.
با شنیدن حرفهاش سرم رو پایین انداختم که سیاوش در ادامهی حرف های برزو زمزمه کرد:
- حیف سارا که به خاطر یه آدمیزاد دیگه هیچ وقت نمی تونه به زندگیش برگرده.
دستهام لبهی کتم رو مشت کرد که آرمان دست هام رو گرفت و با جدیت خطاب به همه گفت:
- حالا که اینطوری شد من و مسیحا با هم از اینجا میریم، چون منم عاشق یه آدمیزاد شدم.
برزو متعجب دستش رو جلو آورد.
- هی اینجا چه خبره؟
آرمان: همین که شنیدی پیرمرد.
پشت بندش زبونی براش در آورد که برزو و سیاوش با دهن باز شده بهش خیره شده بودن.
با تموم قدرتش دستم رو دنبال خودش کشید که گفتم:
- آرمان چت شده تو؟ دستم رو ول کن حالا هر کی ندونه فکر میکنه چقدر با هم خوبیم.
سوار آسانسور که شدیم روی دکمه مورد نظر زدم، ذهنم مشغول این قضیه شده بود، نیم نگاهی به آرمان انداختم و با کلافگی گفتم:
- حالا که فاز سوپر من برداشتی حس خوبی داری؟
آرمان شونهای بالا انداخت و جواب داد:
- اون پیرمرد خرفت باید هرچه زودتر بازنشسته بشه، آخه کی بهش مجوز داده تا کاتب بهشت باشه؟ اگه نگهبان بهشت همچین چیزیه وای به حال نیروی خدمات جهنم.
توی اون همه گرفتاری با شنیدن این حرف آروم خندیدم که اونم خندید و گفت:
- حالا فکر میکنن ما خیلی ناراحت شدیم، اما من که از خدامه تا چند وقت قیافه اون برزو و موجودای بی ریخت دیگه رو ببینم.
سری به نشونه تایید تکون دادم که همون موقع
با رسیدن آسانسور به طبقه آخر یا همون زمین پیاده شدیم، همونطور که قدم میزدیم یه دفعه صدای ریما شنیده شد، به عقب برگشتم که نفس_نفس زنان خودش رو بهمون رسوند، آرمان متعجب پرسید:
- ریما خودتی؟
چشم غرهای بهش رفت و گفت:
- اگه چشم های کورت رو باز میکردی میدیدی اونی که از مسیحا دفاع کرد من بودم.
آرمان پشت سرش رو خاروند و اهومومی گفت، به اطراف نگاهی کردم و جدی پرسیدم:
- چرا از جلسه بیرون اومدی؟ میدونی که برات بد میشه.
ریما دستش رو جلو آورد و نگاهش رو بین من و آرمان چرخوند و گفت:
- زیاد وقتتون رو نمیگیرم، فقط خواستم بهت بگم که یه محضر خیلی قشنگ توی همین کوه میشناسم که خیلی مجهز و با کیفیته، اگه خواستی با ماهورا ازدواج کنی خودم اونجا رو براتون آماده میکنم.
لبخندی به این حجم از مهربونی ریما تحویل دادم تو گفتم:
- واقعا ممنونم که امروز ازم حمایت کردی، برای مراسم هم چند روز دیگه حتما بهت اطلاع میدم.
لبخند پر ذوقی زد و گفت:
- خب دیگه بهتره برید، نگران صحبت های برزو نباشید، خودم راضیشون میکنم.
آرمان: مرسی ریما، فقط بهش بگو آرمان یه ذره پشیمون شده.
چشم غرهای به آرمان تحویل دادم که لبخند کجی بهم تحویل داد، ریما باشهای گفت و عقب گرد کرد.
- نیروهای شیطانی باز هم شرایط رو برای ما سخت کردن و ازمون خواستن تا نیروهاش آزادانه توی دنیای زیرین تردد کنه و هیچ مانعی برای انجام دادن کارهای بد اونها وجود نداشته باشه.
نگاهش رو به طرف من سوق داد و با اخم ریزی که روی پیشونیش نشونده بود ادامه داد:
- شیطان از قضیه پیش اومده سردار و اون دختر آدمیزاد که به عنوان معشوقه الهه مرگ انتخاب کرده بودیم با خبر شده، اگرچه سردار شکایتش رو پس گرفته، اما این کینه مشکلات زیاد و بذر دشمنی بیشتری رو بین نیروی خیر و شر ایجاد کرده.
سیاوش که از کاتبهای سرشناس بهشت بود، چند قدم جلو اومد و جدی گفت:
- مسیحا مهرانفر؟
با شنیدن اسمم از زبونش از جام بلند شدم و به نشونه احترام بهش تعظیم کردم.
- بله اعلیحضرت.
سر تا پام رو از نظر گذروند و خطاب به برزو لب زد:
- مگه این همون خون آشام گناهکاری نیست که از عاشق شدن منع شده؟ درسته؟
با بهت بهش خیره شدم که برزو به ناچار سری تکون داد، سیاوش با ناراحتی دستی به ریشهای سفیدش کشید.
- هنوز بابت دوستی قدیمی تو و اون الههی حیات سابق یعنی سردار بهت مشکوکیم، چرا انقدر دوست داری خلاف قانون عمل کنی؟
یه دفعه با صدای بلند و نازک زنی سرم رو به طرف چپ چرخوندم، ریما از جاش بلند شده بود.
- ببخشید قربان، ولی مگه عاشق شدن جرمه؟
مسیحا واقعا اون دختر رو دوست داره، من به عنوان شخصی که با دختر عموی مسیحا آشنایی قدیمی داره این موضوع رو تایید میکنم و از شما خواهش میکنم اجازه بدید تا این دو نفر با هم ازدواج کنن.
نگاهی به ریما انداختم که با لبخند بهم نگاه کرد، شاید توی این بازه بهترین ناجی من شده بود.
برزو: اما مسیحا با من معامله کرده بود، پس مادرش چی میشه؟
نگاه مصممم رو بالا آوردم و جواب دادم:
- حدس میزدم جلسه امروزتون درمورد عشق من با اون آدم باشه چقدر خوب شد چون خود من هم میخواستم باهاتون صحبت کنم.
برزو ابرویی بالا انداخت.
- باشه گوش میکنیم.
نگاه همه روی من بود که با خونسردی ادامه دادم:
- احیای دوباره مادرم برام اهمیت داره، اما باید بدونید سردار بدجور داره اون دختر رو اذیت میکنه و من هم نسبت به اون دختر احساساتی دارم، اگرچه هنوز بهشون مطمئن نیستم، پس لطفا اجازه بدید تناسخ مادرم کمی به تعویق بیوفته، مطمئن باشید راهی برای راضی کردن شما پیدا میکنم.
سیاوش با شنیدن این حرف داد زد:
- بس کن آقای محترم، فکر کردی عشق به یک انسان یه چیز معمولیه؟ فراموش نکن که شما خون آشام ها مورد خشم خدا قرار میگیرید و اون موقع از دست هیچ ک.س کاری بر نمیاد.
سکوت بدی توی سالن برقرار شده بود که برزو به حرف اومد و گفت:
- سیاوش جان لطفا آروم باش، هر موجودی زمینیای قدرت اختیار داره، حالا که تصمیمت رو گرفتی ما هم مشکلی نداریم، اما چون خلاف قرار داد صد سال قبل عمل کردی به همین خاطر تا شش ماه از اومدن به هرگونه جلسه هیئت ماورا منع میشی و برای همیشه از مقام خون آشام اصیل زاده خلع و به عنوان به خون آشام درجه پایین به زندگیت ادامه میدی، در ضمن فراموش نکن که اگه نیروی شر دوباره اعتراضی نسبت به این موضوع داشته باشن برای همیشه از هیئت ماورا خارج میشی.
با شنیدن حرفهاش سرم رو پایین انداختم که سیاوش در ادامهی حرف های برزو زمزمه کرد:
- حیف سارا که به خاطر یه آدمیزاد دیگه هیچ وقت نمی تونه به زندگیش برگرده.
دستهام لبهی کتم رو مشت کرد که آرمان دست هام رو گرفت و با جدیت خطاب به همه گفت:
- حالا که اینطوری شد من و مسیحا با هم از اینجا میریم، چون منم عاشق یه آدمیزاد شدم.
برزو متعجب دستش رو جلو آورد.
- هی اینجا چه خبره؟
آرمان: همین که شنیدی پیرمرد.
پشت بندش زبونی براش در آورد که برزو و سیاوش با دهن باز شده بهش خیره شده بودن.
با تموم قدرتش دستم رو دنبال خودش کشید که گفتم:
- آرمان چت شده تو؟ دستم رو ول کن حالا هر کی ندونه فکر میکنه چقدر با هم خوبیم.
سوار آسانسور که شدیم روی دکمه مورد نظر زدم، ذهنم مشغول این قضیه شده بود، نیم نگاهی به آرمان انداختم و با کلافگی گفتم:
- حالا که فاز سوپر من برداشتی حس خوبی داری؟
آرمان شونهای بالا انداخت و جواب داد:
- اون پیرمرد خرفت باید هرچه زودتر بازنشسته بشه، آخه کی بهش مجوز داده تا کاتب بهشت باشه؟ اگه نگهبان بهشت همچین چیزیه وای به حال نیروی خدمات جهنم.
توی اون همه گرفتاری با شنیدن این حرف آروم خندیدم که اونم خندید و گفت:
- حالا فکر میکنن ما خیلی ناراحت شدیم، اما من که از خدامه تا چند وقت قیافه اون برزو و موجودای بی ریخت دیگه رو ببینم.
سری به نشونه تایید تکون دادم که همون موقع
با رسیدن آسانسور به طبقه آخر یا همون زمین پیاده شدیم، همونطور که قدم میزدیم یه دفعه صدای ریما شنیده شد، به عقب برگشتم که نفس_نفس زنان خودش رو بهمون رسوند، آرمان متعجب پرسید:
- ریما خودتی؟
چشم غرهای بهش رفت و گفت:
- اگه چشم های کورت رو باز میکردی میدیدی اونی که از مسیحا دفاع کرد من بودم.
آرمان پشت سرش رو خاروند و اهومومی گفت، به اطراف نگاهی کردم و جدی پرسیدم:
- چرا از جلسه بیرون اومدی؟ میدونی که برات بد میشه.
ریما دستش رو جلو آورد و نگاهش رو بین من و آرمان چرخوند و گفت:
- زیاد وقتتون رو نمیگیرم، فقط خواستم بهت بگم که یه محضر خیلی قشنگ توی همین کوه میشناسم که خیلی مجهز و با کیفیته، اگه خواستی با ماهورا ازدواج کنی خودم اونجا رو براتون آماده میکنم.
لبخندی به این حجم از مهربونی ریما تحویل دادم تو گفتم:
- واقعا ممنونم که امروز ازم حمایت کردی، برای مراسم هم چند روز دیگه حتما بهت اطلاع میدم.
لبخند پر ذوقی زد و گفت:
- خب دیگه بهتره برید، نگران صحبت های برزو نباشید، خودم راضیشون میکنم.
آرمان: مرسی ریما، فقط بهش بگو آرمان یه ذره پشیمون شده.
چشم غرهای به آرمان تحویل دادم که لبخند کجی بهم تحویل داد، ریما باشهای گفت و عقب گرد کرد.