جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [نیمه شب] اثر «کیانا میزاپور کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Joki با نام [نیمه شب] اثر «کیانا میزاپور کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,869 بازدید, 149 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نیمه شب] اثر «کیانا میزاپور کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Joki
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
مکث کرد و کتاب توی دستش رو باز کرد و روی صفحه‌ای نگهش داشت و گفت:
- نیروهای شیطانی باز هم شرایط رو برای ما سخت کردن و ازمون خواستن تا نیروهاش آزادانه توی دنیای زیرین تردد کنه و هیچ مانعی برای انجام دادن کارهای بد اون‌ها وجود نداشته باشه.
نگاهش رو به طرف من سوق داد و با اخم ریزی که روی پیشونیش نشونده بود ادامه داد:
- شیطان از قضیه پیش اومده سردار و اون دختر آدمیزاد که به عنوان معشوقه الهه مرگ انتخاب کرده بودیم با خبر شده، اگرچه سردار شکایتش رو پس گرفته، اما این کینه مشکلات زیاد و بذر دشمنی بیشتری رو بین نیروی خیر و شر ایجاد کرده.
سیاوش که از کاتب‌های سرشناس بهشت بود، چند قدم جلو اومد و جدی گفت:
- مسیحا مهرانفر؟
با شنیدن اسمم از زبونش از جام بلند شدم و به نشونه احترام بهش تعظیم کردم.
- بله اعلیحضرت.
سر تا پام رو از نظر گذروند و خطاب به برزو لب زد:
- مگه این همون خون آشام گناهکاری نیست که از عاشق شدن منع شده؟ درسته؟
با بهت بهش خیره شدم که برزو به ناچار سری تکون داد، سیاوش با ناراحتی دستی به ریش‌های سفیدش کشید.
- هنوز بابت دوستی قدیمی تو و اون الهه‌ی حیات سابق یعنی سردار بهت مشکوکیم، چرا انقدر دوست داری خلاف قانون عمل کنی؟
یه دفعه با صدای بلند و نازک زنی سرم رو به طرف چپ چرخوندم، ریما از جاش بلند شده بود.
- ببخشید قربان، ولی مگه عاشق شدن جرمه؟
مسیحا واقعا اون دختر رو دوست داره، من به عنوان شخصی که با دختر عموی مسیحا آشنایی قدیمی داره این موضوع رو تایید میکنم و از شما خواهش میکنم اجازه بدید تا این دو نفر با هم ازدواج کنن.
نگاهی به ریما انداختم که با لبخند بهم نگاه کرد، شاید توی این بازه بهترین ناجی من شده بود.
برزو: اما مسیحا با من معامله کرده بود، پس مادرش چی میشه؟
نگاه مصممم رو بالا آوردم و جواب دادم:
- حدس میزدم جلسه امروزتون درمورد عشق من با اون آدم باشه چقدر خوب شد چون خود من هم میخواستم باهاتون صحبت کنم.
برزو ابرویی بالا انداخت.
- باشه گوش میکنیم.
نگاه همه روی من بود که با خونسردی ادامه دادم:
- احیای دوباره مادرم برام اهمیت داره، اما باید بدونید سردار بدجور داره اون دختر رو اذیت میکنه و من هم نسبت به اون دختر احساساتی دارم، اگرچه هنوز بهشون مطمئن نیستم، پس لطفا اجازه بدید تناسخ مادرم کمی به تعویق بیوفته، مطمئن باشید راهی برای راضی کردن شما پیدا میکنم.
سیاوش با شنیدن این حرف داد زد:
- بس کن آقای محترم، فکر کردی عشق به یک انسان یه چیز معمولیه؟ فراموش نکن که شما خون آشام ها مورد خشم خدا قرار میگیرید و اون موقع از دست هیچ ک.س کاری بر نمیاد.
سکوت بدی توی سالن برقرار شده بود که برزو به حرف اومد و گفت:
- سیاوش جان لطفا آروم باش، هر موجودی زمینی‌ای قدرت اختیار داره، حالا که تصمیمت رو گرفتی ما هم مشکلی نداریم، اما چون خلاف قرار داد صد سال قبل عمل کردی به همین خاطر تا شش ماه از اومدن به هرگونه جلسه هیئت ماورا منع میشی و برای همیشه از مقام خون آشام اصیل زاده خلع و به عنوان به خون آشام درجه پایین به زندگیت ادامه میدی، در ضمن فراموش نکن که اگه نیروی شر دوباره اعتراضی نسبت به این موضوع داشته باشن برای همیشه از هیئت ماورا خارج میشی.
با شنیدن حرف‌هاش سرم رو پایین انداختم که سیاوش در ادامه‌ی حرف های برزو زمزمه کرد:
- حیف سارا که به خاطر یه آدمیزاد دیگه هیچ وقت نمی تونه به زندگیش برگرده.
دست‌هام لبه‌ی کتم رو مشت کرد که آرمان دست هام رو گرفت و با جدیت خطاب به همه گفت:
- حالا که این‌طوری شد من و مسیحا با هم از اینجا میریم، چون منم عاشق یه آدمیزاد شدم.
برزو متعجب دستش رو جلو آورد.
- هی اینجا چه خبره؟
آرمان: همین که شنیدی پیرمرد.
پشت بندش زبونی براش در آورد که برزو و سیاوش با دهن باز شده بهش خیره شده بودن.
با تموم قدرتش دستم رو دنبال خودش کشید که گفتم:
- آرمان چت شده تو؟ دستم رو ول کن حالا هر کی ندونه فکر میکنه چقدر با هم خوبیم.
سوار آسانسور که شدیم روی دکمه مورد نظر زدم، ذهنم مشغول این قضیه شده بود، نیم نگاهی به آرمان انداختم و با کلافگی گفتم:
- حالا که فاز سوپر من برداشتی حس خوبی داری؟
آرمان شونه‌ای بالا انداخت و جواب داد:
- اون پیرمرد خرفت باید هرچه زودتر بازنشسته بشه، آخه کی بهش مجوز داده تا کاتب بهشت باشه؟ اگه نگهبان بهشت همچین چیزیه وای به حال نیروی خدمات جهنم.
توی اون همه گرفتاری با شنیدن این حرف آروم خندیدم که اونم خندید و گفت:
- حالا فکر میکنن ما خیلی ناراحت شدیم، اما من که از خدامه تا چند وقت قیافه اون برزو و موجودای بی ریخت دیگه رو ببینم.
سری به نشونه تایید تکون دادم که همون موقع
با رسیدن آسانسور به طبقه آخر یا همون زمین پیاده شدیم، همونطور که قدم میزدیم یه دفعه صدای ریما شنیده شد، به عقب برگشتم که نفس_نفس زنان خودش رو بهمون رسوند، آرمان متعجب پرسید:
- ریما خودتی؟
چشم غره‌ای بهش رفت و گفت:
- اگه چشم های کورت رو باز میکردی میدیدی اونی که از مسیحا دفاع کرد من بودم.
آرمان پشت سرش رو خاروند و اهومومی گفت، به اطراف نگاهی کردم و جدی پرسیدم:
- چرا از جلسه بیرون اومدی؟ میدونی که برات بد میشه.
ریما دستش رو جلو آورد و نگاهش رو بین من و آرمان چرخوند و گفت:
- زیاد وقتتون رو نمیگیرم، فقط خواستم بهت بگم که یه محضر خیلی قشنگ توی همین کوه میشناسم که خیلی مجهز و با کیفیته، اگه خواستی با ماهورا ازدواج کنی خودم اونجا رو براتون آماده میکنم.
لبخندی به این حجم از مهربونی ریما تحویل دادم تو گفتم:
- واقعا ممنونم که امروز ازم حمایت کردی، برای مراسم هم چند روز دیگه حتما بهت اطلاع میدم.
لبخند پر ذوقی زد و گفت:
- خب دیگه بهتره برید، نگران صحبت های برزو نباشید، خودم راضیشون میکنم.
آرمان: مرسی ریما، فقط بهش بگو آرمان یه ذره پشیمون شده.
چشم غره‌ای به آرمان تحویل دادم که لبخند کجی بهم تحویل داد، ریما باشه‌ای گفت و عقب گرد کرد.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
[ ماهورا ]

نگاهی به گل توی دست‌هام انداختم و در حالی‌که گلبرگ‌هاش رو میکندم گفتم:
- بهش میرسم، بهش نمیرسم، بهش میرسم، بهش نمیرسم...
ایش، مسیحای عنتر، سر یه عکس چقدر باهام سرسنگین شده بود.
حالا خوبه براش توضیح دادم، وگرنه قصد داشت من رو توی خیابون ول کنه واقعا که مسخره‌ست.
با قرار گرفتن دو جفت کفش عروسکی بدون اینکه سرم رو بلند کنم گفتم:
- چرا توی بخت من سینگل به گور شدن نوشته شده؟
ستین پوف کلافه‌ای کشید و گفت:
- باز چی شده؟ مگه مامان و بابات به ازدواج تو با مسیحا راضی نشدن، پس این حالت چی میگه؟
پاهام رو توی شکمم جمع کردم و همون طور که به پیرزن روی ویلچر وسط حیاط زل زده بودم گفتم:
- باهاش دعوام شده.
با چشم‌های گرد شده بهم نگاه کرد.
- همین روز اولی چیکارش کردی که کارتون به دعوا کشیده شده؟
- سردار یه عکس غلط انداز براش فرستاده، اونم عصبانی شد و بهم گفت که کسی رو دوست دارم یا نه، فکر کرد من با سردار میخوام دورش بزنم‌.
سرم رو برگردوندم که با لبخند پهنی ستین که سی و دو تا دندونش دیده میشد متعجب پرسیدم:
- حالت خوبه؟ چرا می‌خندی؟
نوچ نوچی کرد و ابرویی بالا انداخت.
- میدونی وقتی که یه پسر عاشق میشه به ریز تا درشت زندگی عشقش حساس میشه؟ با این چیزهایی که تو تعریف کردی...
دستش رو روی شونه‌م گذاشت و چند بار پشت سر هم کوبید و ادامه داد:
- مطمئنم مسیحا بدجوری عاشقت شده خره!
لب و لوچه‌م رو آویزون کردم و گفتم:
- ولی من و اون با هم فرق داریم، آخه من پیش اون امنیت جانی ندارم، اگه یه روز گرسنه‌ش بشه و من و بخوره چی؟
ستین پوف کلافه‌ای کشید و جواب داد:
- نترس دختر زشت، عشق همه چیز رو شکست میده و برنده میشه، فقط تو باید قلبت رو انتخاب کنی.
از جام بلند شدم که اونم بلند شد، بهش نگاه کردم و پرسیدم:
- راستی تو و آرمان تا کجا پیش رفتید؟
ستین که انگار بحث مورد علاقه‌ش رو قراره توضیح بده گفت:
- قربون عشقم برم من، امروز اومده بود خواستگاری و بابام هم که کمالاتش رو دید و متوجه شد سطح خانوادگیشون به ما میخوره رضایت داد.
با خوشحالی جیغ زدم و محکم بغلش کردم که بریده_بریده گفت:
- چته لهم کردی.
- حالا ستین جونم کی قراره نامزدی و عقد رو گذاشتید؟
ازش جدا شدم، همون‌طور که مقنعه‌ش رو مرتب میکرد جواب داد:
- خب راستش یه صیغه محرمیت خوندیم، قرار عقد هم به زودی مشخص میشه.
با ذوق خندیدم و دست هام رو به همدیگه کوبوندم.
- دیدی شوخی شوخی شوهر کردیم؟
- آره دیگه تو باید زودتر ازدواج کنی، چون ممکنه همین روزها خبر حاملگیت بپیچه.
با شنیدن این حرف محکم با دست پشت کله‌ش کوبیدم که آخی گفت.
- هی بی ادب مراقب باش، مطمئنا من و مسیحا چیزی بینمون نیست و بعد از ازدواج هم نخواهد بود، پس الکی دلت رو صابون نزن.
- باشه بابا تو گفتی و منم باور کردم‌.
بالاخره بعد از کلی کل_کل درمورد اینکه توی مراسم عقدش چی بپوشم وارد پاویون پزشک‌ها شدیم.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
پشت میز نشستم و کتاب دانشگاهم رو از کیفم در آوردم و روی صفحه مورد نظر گذاشتم، صدای ستین که خودش رو روی تخت انداختم بود شنیده شد:
- ولی یه چیزی خیلی عجیبه ماهورا!
سرم رو برگردوندم و با فکر به اینکه دوباره میخواد چرت و پرت بگه بی حوصله گفتم:
- چی عجیبه؟
توی جاش نیم خیز شد و جدی گفت:
- اون دفترچه رو یادت هست که روز اول از کیف مسیحا افتاد و ورش داشتیم؟
با شنیدن این حرف دستی زیر چونه‌م زدم و با تردید و کنجکاو جواب دادم:
- آره خب که چی؟
چند ثانیه به همدیگه خیره شدیم، قضیه هی داشت برام تاریک تر میشد که ستین سری تکون داد و گفت:
- توام به همون چیزی که من فکر میکنم فکر میکنی؟
از جام بلند شدم و با حال زاری موهام رو پریشون کردم و جواب دادم:
- یعنی عاشق اون همه دختر بوده؟
بلافاصله سری به نشونه منفی تکون دادم.
- نه، آخه مگه میشه این همه زن داشته باشه؟
ستین لبخند خبیثی زد و دست هاش رو مثل استاد دانشگاه ها توی هم قلاب کرد.
- خب عزیزم چیزی که واسه یه منحرف مثل مسیحا خوبه صیغه‌ست.
دستم رو ناباور روی دهنم گذاشتم، همچین بی راهم نمی گفت، به هرحال اون به پسر خوشتیپ و جوونه و هر دختری دوست داره اون متعلق بهش باشه پس با سر قبول میکنن که صیغه‌ش بشن، یعنی مسیحا ازشون سو استفاده میکرده؟
عین خمیر نون روی صندلی ولو شدم.
- وای ستین، اصلا حواسم به این موضوع نبود.
سری به نشونه تایید تکون داد، از روی تخت بلند شد و به طرف اومد، جلوم زانو زد و مرموز زمزمه کرد:
- نظرت چیه فردا توی دانشگاه خفتش کنم وزیر زبونش رو بکشم؟ ها؟
دست هاش رو گرفتم و اهومی گفتم‌.
- خیلی خوبه که تو رو دارم، من باید از زندگی شخصی مسیحا سر در بیارم، اون آنای بی ادبم که هیچ اطلاعات درستی بهم نداد و سرم رو شیره مالید.
- نگران نباش، خودم فردا ته توی همه‌چیز رو در میارم.
**

از دیروز مامانم همش سین جینم میکرد که با مسیحا چیکار کردیم و خداروشکر پالتوها رو دید و باور کرد که همه چیز به خوبی و خوشی تموم شده، با ورود بابا به آشپزخونه سلامی کردم که آروم جوابم رو داد، صداش گرفته بود و مامان هم به خوبی متوجه این موضوع شد چون متعجب پرسید:
- بهروز حالت خوبه؟
بابام سری به نشونه تایید تکون داد و با صورتی افتاده مشغول گرفتن لقمه شد که اینبار من دخالت کردم و با اخم پرسیدم:
- اون مرتیکه پشتت رو خالی کرده؟
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
مامان به حالت اعتراض اسمم رو صدا کرد که متوجه شدم بدجوری تنفرم رو نسبت به سردار نشون دادم، لب گزیدم و سرم رو پایین انداختم که بابا بی حوصله گفت:
- شاید مجبور بشیم که تغییر کاربری بدیم یا اینکه شرکت رو توی مزایده قرار بدیم.
مامان همون طور که دستش رو با پیش بندی که بسته بود خشک میکرد گفت:
- ولی این‌طوری که وضعمون از الان هم بدتر میشه، در ضمن ماهورا به زودی ازدواج میکنه و ما باید پولی داشته باشیم که جهازش رو بدیم.
بابا پوف کلافه‌ای کشید و سرش رو بین دست هاش گرفت که اهورا دستش رو روی شونه بابا گذاشت و گفت:
- یه پروژه بزرگ رو به مهندسی که پیشش کارآموزم دادن، حقوق خوبی هم به من میدن پس نگران نباشید.
از جام بلند شدم و نگاه اجمالی به همشون انداختم و با جدیت گفتم:
- خودم درستش میکنم مطمئن باشید.
بعداز گفتن این حرف کوله پشتیم رو از روی صندلی برداشتم و به طرف در خونه به راه افتادم، بعد از پوشیدن کتونی های سفید از آینه ورودی خونه نگاهی به صورتم انداختم، آرایش ملیحی کرده بودم، لب‌های قلوه‌ایم رو دیشب از بس که به اون دفترچه‌ی منحوص مسیحا فکر کرده بودم پوست پوستی شده بودن، چشم های مشکیم هم پف کرده بود و دماغم رو به سرخی میرفت.
دستی روی مقنعه‌م کشیدم و از خونه بیرون اومدم، نگاهی به اطراف انداختم اما با کمال تعجب انگار خبری از ستین نبود، آخه دیروز بهم گفته بود که امروز با همدیگه میریم.
گوشیم رو از جیبم در آوردم و شمارش رو گرفتم که بعد از دو بوق جواب داد:
- الو ماهورا؟!
صداش گرفته بود که با نگرانی پرسیدم:
- خوبی ستین؟ صدات چرا اینطوریه؟
صدای تو دماغیش شنیده شد.
- وای دیشب تب و لرز گرفتم، فکر نکنم امروز بتونم بیام دانشگاه.
سری تکون دادم.
- باشه عزیزم مراقب خودت باش.
خواستم قطع کنم که صدای هولش شنیده شد.
- هی ماهورا!
متعجب پرسیدم:
- چی شده؟
- میگم امروز که من نمی‌تونم بیام، پس خودت مسیحا رو خفت کن و شخصا درمورد اون دفترچه ازش بپرس، به هرحال تو قراره باهاش چه صوری یا چه واقعا ازدواج کنی پس باید از زندگی مرموزش سر در بیاری.
به فکر فرو رفتم و با تردید لب زدم:
- باشه فکرهام رو میکنم، خداحافظ.
- موفق باشی، خدانگهدار.
گوشی رو قطع کردم و شونه‌ای بالا انداختم، دیروز که انگار حالش خیلی خوب بود پس یهویی چی شد؟
بی خیال فکر کردن بیشتر شدم و مسیر دانشگاه رو با گرفتن یه تاکسی پیش گرفتم، بعد از حساب کردن کرایه از ماشین پیاده شدم و وارد دانشگاه شدم که همون موقع آرمان رو دیدم که لبخند به لب جلو اومد، متعجب بهش نگاه کردم، به من که رسید با خوشحالی گفت:
- سلام ماهورا خانم صبح بخیر.
لبخندی زدم و گفتم:
- سلام استاد خوب هستید؟
دستش رو جلو آورد و با دلخوری تصنعی گفت:
- ول کن دیگه، ناسلامتی قراره با هم فامیل بشیم و انقدر جمع می‌بندی.
لبخند کجی تحویلش دادم که انگار چیزی یادش اومده باشه ادامه داد:
- آها راستی، مسیحا توی سلف دانشگاه منتظرته انگار مطلب مهمی رو میخواد بهت بگه.
با چشم های گرد شده بهش خیره شدم.
- به من؟
سری تکون داد که به سرعت از کنارش رد شدم و به طرف سلف حرکت کردم، کمی نگرانی توی جونم افتاده بود، نکنه دوباره سردار چیزی بهش گفته و میخواد سر من خالی کنه؟ چون انگار دیروز خیلی ناراحت و گرفته شده بود.
وارد سلف دانشگاه شدم، اون رو در حالیکه پشت میز کنار پنجره نشسته بود و به بیرون نگاه میکرد دیدم.
بخار داغ فنجون قهوه روی میز به صورتش برخورد میکرد، قیافش خیلی جدی شده بود، با پاهای لرزون جلو اومدم، به میز که رسیدم گرفته گفتم:
- مسیحا؟
سرش رو برگردوند، بر خلاف انتظارم لبخند ملیحی به صورتم پاشید و گفت:
- سلام خوبی؟
با دیدن حالت صورتش نفسم رو بیرون فرستادم.
- ممنون.
صندلی رو عقب کشیدم و نشستم.
- باهام چیکار داشتی؟
متعجب بهش خیره شدم و گفتم:
- فکر کنم من باید این رو از تو بپرسم.
اخم ظریفی روی پیشونیش نقش بست و گیج پشت سرش رو خاروند.
- ولی آرمان و ستین به من گفتن که تو حرف مهمی با من داری.
پرسشگرانه بهش خیره شدم که با صدای پیامک گوشیم اون رو از توی جیبم بیرون کشیدم و بازش کردم، از طرف ستین بود.
《 ماهور قشنگم ببخشید که یکم بدجنسی به خرج دادم، ولی به نظر من و آرمان تو خودت باید شخصا درمورد زندگی مسیحا ازش بپرسی》
نفس سردم رو بیرون فرستادم، ای خدا تو رو از روی زمین برداره، مطمئنم که توی زندگی قبلیم یه گناه بزرگی کردم که ستین الان تاوان اون گناهمه.
- کیه؟
سر بلند کردم و به مسیحا چشم دوختم، لبخند تصنعی زدم و گوشی رو روی میز گذاشتم:
- ستین بود.
اوهومی گفت و منتظر بهم خیره شد، سرم رو پایین انداختم و لب گزیدم، تردید داشتم ولی باید حتما باهاش صحبت میکردم، پس آروم زمزمه کردم:
- اون دفترچه‌ای که روز اولی که دیدمت از کیفت افتاد رو یادت هست؟
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
بدون اینکه منتظر واکنشی از جانبش باشم ادامه دادم:
- تو قبلا چند تا زن داشتی؟! اصلا با اون همه دختر چیکار کردی؟
سر بلند کردم، با دیدن قیافه بی خیالش انگار یه دفعه اعصابم بهم ریخته باشه روی میز کوبیدم که چند نفر از دانشجو ها به طرفمون برگشتن، بلند داد زدم:
- تو قراره با من ازدواج کنی و قبلا با اون همه دختر بودی؟
روی میز خم شدم و در مقابل صورت متعجبش غریدم:
- حالا جنابعالی به خاطر یه عکس من با سردار غیرتی میشی؟ یعنی من حق ندارم روی تو غیرتی بشم؟ ها؟
بیشتر جلو اومدم که تقریبا مماس با صورتش قرار گرفتم، نگاهمون همدیگه رو کنکاش میکرد که یه دفعه مسیحا پقی زیر خنده زد، آروم مردونه دستش رو جلوی دهنش گرفته بود، ولی با این حال سعی کرد به خودش مسلط بشه، پس با خباثت گفت:
- آره درسته اون ها همه معشوقه‌های من بودن، نکنه فکر کردی من هزار سال عین یه برگ چغندر زندگی کردم؟
قفسه سی*ن*ه‌م از شدت عصبانیتی که برای خودم سوال بود که از کجا نشعت میگیره بالا و پایین میشد.
قیافه میخ شده من رو که دید، انگشتش رو روی پیشونیم گذاشت و به عقب هولم داد، چون توی فکر بودم روی صندلی افتادم، حلقه‌های اشک توی چشم‌هام جمع شد که خونسرد ادامه داد:
- حسودیت شده؟
به سرعت سرم رو بالا آوردم و داد زدم:
- کی به کی حسودی میکنه؟ ها؟
ازت متنفرم، به نظر من این ازدواج منتفیه.
بعد از گفتن این حرف از جام بلند شدم و بدون توجه به قیافه بهت زدش از سلف بیرون اومدم، انقدر عصبانی بودم که می‌تونستم گردنش رو بشکنم، پسره‌ی پررو با خونسردی بهم میگه حسودیت میشه؟
باشه نشونت میدم مسیحا خان! همین‌طوری داشتم میرفتم و غر می‌زدم که با کشیده شدن دستم به عقب برگشتم و چون توقعش رو نداشتم یه دفعه توی آغوش کسی فرو رفتم، شوکه بودم که صدای مسیحا شنیده شد:
- بهت حق میدم که عصبانی باشی، چون فکر میکنی اگه با یه آدم منحرفی مثل من زندگی کنی ممکنه بلائی سرت بیارم.
بدون اینکه فکر کنم جواب دادم:
- آره دقیقا همین فکر رو میکنم، مگه من اسباب بازی توئم؟
خواستم ازش جدا بشم که دست هاش محکمتر دور کمرم حلقه شده بود، گرفته لب زدم:
- ولم کن، زشته یکی میبینه.
- هفته دیگه چهارشنبه نوبت محضر توی یکی از بلندترین کوه‌های اصفهان رو گرفتم، نظرت چیه؟
محکم روی سی*ن*ه‌ش کوبیدم و داد زدم:
- من دارم میگم همه چی کنسله بعد تو حرف خودت رو میزنی؟
تخس جواب داد:
- آره حرف خودم رو میزنم، اون دخترهایی که ذهنت رو بهم ریختن الان مرده‌ن، در ضمن من باهاشون هیچ کاری نکردم چون فقط به عنوان معشوقه انتخابی من بودن و بعد از مدت کمی هم میمردن.
چند لحظه سکوت بینمون قرار گرفت، ازش جدا شدم و همون‌طور که سرم رو پایین انداخته بودم پرسیدم:
- چرا می‌مردن؟!
- اونش یه رازه که شاید چند وقت دیگه بهت گفتم.
یه دفعه فکری که از ذهنم گذشت رو به زبون آوردم:
- خونشون رو می‌خوردی؟
صدای خندیدنش بلند شد.
- نترس بابا اونا خودشون دورگه انسان و خون آشام بودن.
نفسم رو بیرون فرستادم، تقریبا قانع شده بودم و توی یه لحظه حس پشیمونی به سراغم اومده بود، به هرحال گذشته هرکس به خودش ربط داشت و من نباید این طور بازجویانه ازش سوال می‌پرسیدم‌.
ولی با این وجود،لب‌هام رو با زبون تر کردم و حق به جانب گفتم:
- ولی تقصیر خودتم هست، به خاطر یه عکس یه همچین غشقلقی به راه انداختی و منم خواستم تلافی کنم.
بهش خیره شدم که سرش رو تکون داد و چند قدم بیشتر بهم نزدیک شد.
- حق با توئه، ببخشید که انقدر زود عصبانی شدم.
لب و لوچه‌م رو آویزون کردم و نگاهم رو به طرف حوض وسط دانشگاه سوق دادم و خیلی آروم لب زدم:
- منم باید بگم ببخشید.
یه دفعه صدای شیطونش که دیگه پشیمون نبود شنیده شد:
- چی گفتی؟ آخه هیچ صدایی نشنیدم؟
پر حرص بهش خیره شدم و پوزخندی زدم، منتظر بهم خیره شد که بدون توجه عقب گرد کردم و گفتم:
- ماهورا فقط یه بار یه چیز رو میگه آقای محترم، لابد شما به سمعک نیاز دارید.
چند قدم ازش فاصله گرفتم که با خوشحالی داد زد:
- مراقب خودت باش، خشن جذاب!
آروم خندیدم و به طرف کلاس به راه افتادم.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
[ مسیحا ]
همون طور که لبخند روی لبم بود صدایی من رو به خودم آورد.
- توی چرب زبونی ماهر شدی.
صداش سرد بود و باعث شد به عقب برگردم، با دیدن سردار که با اخم غلیظی روی پیشونیش بهم نگاه میکرد، نیشخندی زدم و با کنایه گفتم:
- لابد برات خیلی سخته که معشوقه‌ت رو ازت گرفتم مگه نه؟
به وضوح دست‌های مشت شده‌ش رو دیدم، با این حال آروم خندید و سرش رو به نشونه تاسف تکون داد.
- نگران نیستم چون ماهورا خیلی زود متوجه میشه که برای فرار از من به چه هیولایی پناه آورده، اصلا بهش گفتی که بعد از مرگ مادرت چند تا آدم بی گناه رو کشتی؟ یا اینکه گولش زدی و خودت رو آدم خوبه‌ی داستان جا زدی؟
متفکر دستی زیر چونه‌ش زد و با خباثت لب زد:
- تو حتی اون شب هم تظاهر کردی که اون اولین آدمیه که خونش رو خوردی.
چند قدم جلو اومد و دستش رو توی پالتوی مشکی رنگ بلندش فرو برد و جدی گفت:
- چرا قسمت تاریک زندگیت رو ازش پنهون میکنی؟ به نظر من که دختر خوشگلی مثل ماهورا برای تو زیادیه.
با شنیدن اسم ماهورا از زبون کثیفش کنترلم رو از دست دادم و به طرفش حمله کردم و مشت محکمی روی صورتش کوبیدم که از پشت روی زمین افتاد، فرصت رو غنیمت شمردم و خودم رو روش انداختم و یه مشت دیگه به صورتش زدم، چند نفر دورمون جمع شده بودن و سعی داشتن ما رو از هم جدا کنن، فکرش رو نمیکردم اون از همه‌ی این ها خبر داشته باشه حتما یه نفر بهش گفته بود، اما کی؟ توی همین فکرها بودم که دست سردار روی یقه‌م نشست و من رو برعکس کرد و حالا نوبت اون بود که من رو بزنه، بالاخره بعد از کلی کتک کاری بقیه ما رو از هم جدا کردن، از دماغم خون میومد، خداروشکر که ماهورا اینجا نبود، وگرنه حتما دوباره اعصابش به هم میریخت.
سردار که یه نفر اون رو گرفته بود داد زد:
- فکر نکن به همین راحتی قیدش رو میزنم، اگه باهات ازدواج کنه خیلی زود متوجه همه چیز میشه، حتی اگه من چیزی بهش نگم اون خیلی زود روی واقعی تو رو میبینه.
خواستم دوباره به سمتش حمله کنم اما سه چهار نفر گرفته‌ بودنم و نمی‌تونستم جلوی این همه آدم از قدرتم استفاده کنم، بعد از اینکه سردار رفت بقیه پراکنده شدن، آرمان رو دیدم که گیج از دیدن صورتم خودش رو بهم رسوند و متعجب پرسید:
- مسیحا حالت خوبه؟ این چه وضعشه؟
جوابی بهش ندادم و به درخت بزرگ حیاط دانشگاه چشم دوختم که از جیبش بیرون آورد و به طرفم گرفت، آروم تشکری کردم و اون رو زیر دماغم گذاشتم تا خونش بند بیاد.
- بیا بریم روی اون نیمکت بشینیم.
زیر بازوم رو گرفت و وادارم کرد روی نیمکت بشینم، انقدر پشت سر هم اصرار کرد که مختصر براش همه چیز رو توضیح دادم، دستش رو توی موهاش فرو برد و کلافه گفت:
- سردار هیج وقت دست از چیزی که خواسته بر نداشته، مطمئن باش اون یه سد بزرگ بین تو و ماهوراست، حتی بعد از ازدواجتون هم دست از سرت بر نمی‌داره.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
نگاهی به دستمال خونی انداختم و لب زدم:
- سردار همه چیزش شبیه آدم‌هاست، اون فقط توی دنیای زیرین روی واقعیش رو نشون میده ولی من چی؟ شاید حق با سردار باشه اگه من بلائی سر ماهورا بیارم هیچ وقت خودم رو نمی‌بخشم.
دست گرم آرمان روی شونه‌م نشست با تعجب بهش نگاه کردم که با لبخند گفت:
- رفیق نگران هیچ چیز نباش، شاید صد ساله که تو رو به حال خودت رها کردم، اما هنوز هم میتونم بفهمم تو تقصیری نداری، شاید اگه منم همچین اتفاقی برام میوفتاد همینقدر از آدم ها نفرت داشتم، تو باید به حرف قلبت گوش کنی.
نگاه ازش گرفتم و جدی گفتم:
- منظورت چیه؟ نکنه واقعا فکر کردی ما از روی عشق و علاقه داریم با هم ازدواج میکنیم؟
آروم خندید و ابروهاش رو بالا انداخت.
- یعنی تو هیچ حسی نسبت بهش نداری؟
بدون اینکه بهش نگاه کنم جواب دادم:
- خب، حتی اگه منم بر فرض محال علاقه‌ای به اون دختر لوس داشته‌ باشم، اون هیچ وقت از موجودی مثل من خوشش نمیاد، این رو بارها و بارها بهم گفته، من و اون فقط دو تا دوستیم مثل دوستی ماهورا و ستین، چیز دیگه‌ای توی ذهن اون نیست.
- خیلی خب، حالا کی قراره راهی خونه بخت بشی؟!
نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم:
- پدر و مادر قلابیم رو امروز میفرستم تا با مامان و بابای ماهورا صحبت کنه، نقشه‌م اینه که بهشون بگیم به عنوان ماه عسل قراره بریم مشهد و همونجا هم توی حرم عقد میکنیم، اینطوری باور پذیریش بیشتره.
آرمان موذی لبخندی زد و شیطون گفت:
- بعدش هم تو به جای حرم دختر مردم رو میبری توی کوه و اونجا به روش عجیب و غریب ما عقدش میکنی درست فهمیدم؟
سری تکون دادم و جواب دادم:
- درسته، فکر کنم باید حرف قبلا رو که بهت گفتم چطوری استاد دانشگاه شنیدی رو پس بگیرم، شاید واقعا به جای نخود یه مغزی هم توی کله‌ت باشه.
اخم تصنعی بهم تحویل داد.
- دستت درد نکنه دیگه داداش، حالا اینطوری تیکه میپرونی؟
دستم رو پشت نیمکت گذاشتم و بدون حرف به آسمون خیره شدم، همش ذهنم درگیر این بود که توی آینده چه اتفاق هایی برای ما میوفته؟
**
بعد از تموم شدن کلاس از دانشگاه بیرون اومدم، سوییچ ماشین رو از توی جیبم آوردم که صدای مردی شنیده شد.
- آقای مهرانفر.
به عقب برگشتم که در کمال تعجب با پدر ماهورا رو به رو شدم، علی رغم تعجبم لبخندی زدم و پرسیدم:
- سلام آقای روزبهانی، چه عجب از این طرف ها؟
جدی جلو اومد و گفت:
- یه چند لحظه میخوام باهات صحبت کنم‌.
هول شده سری تکون دادم و در ماشین رو براش باز کردم که سوار شد، ماشین رو دور زدم و منم سوار شدم که خیلی جدی سر اصل مطلب رفت.
- تو سردار رو میشناسی؟
متعجب بهش زل زدم که ادامه داد:
- امروز بهم گفت که گویا تو دشمن قدیمی اونی و برای انتقام نزدیک دخترم شدی درسته؟
با کلافگی دستی بین موهام فرو بردم و گفتم:
- بله درسته، من و ایشون یه مدت با هم صمیمی بودیم، ولی این ربطی به ماهورا خانم نداره‌.
- مطمئنی؟
مستقیم به چشم های مشکوکش زل زدم.
- آقای روزبهانی من هیچ وقت برای نفع خودم به کسی آسیب نمیزنم، من عاشقانه دخترتون رو دوست دارم و حسم بهش واقعیه.
چشم هاش رو روی هم گذاشت و به بیرون خیره شد.
- خبر داری که شرکتم در مرز ورشکستگیه؟ سردار که تنها حامی من بود با شنیدن خبر ازدواج تو و ماهورا قید همه چیز رو زد.
دستم روی فرمون خشک شد، توقعش رو داشتم که هیچ وقت آروم نمی گیره و زهرش رو میریزه، با این حال لبخندی زدم و جواب دادم:
- خبر نداشتم، اما من میتونم بهتون کمک کنم.
سرش رو به طرفین تکون داد:
- اینجا نیومدم تا گدایی کنم، فقط اومدم تا بگم من قید شرکتم رو برای خوشبختی دخترم زدم، پس این رو یادت باشه که اگه یه تار مو ازش کم بشه یا اینکه اذیتش کنی، هیچ وقت نمی‌بخشمت.
بعد از گفتن این حرف در ماشین رو باز کردم و پیاده شد.
توی فکر فرو رفتم، چقدر خوب بود که ماهورا یه همچین خانواده‌ی خوبی داشت، لبخندی زدم و حرکت کردم، امروز یه چند تا کار کوچیک توی کتاب خونه‌ایی که به تازگی کتاب جدیدم رو چاپ کرده بود داشتم پس باید بهشون رسیدگی می‌‌کردم‌.
با این حال صدای زنگ گوشیم باعث شد نگاهم رو به داشبورد سوق بدم با دیدن اسم ماهورا لبخندی زدم و روی دکمه اتصال زدم:

- الو مسیحا.

ته دلم برای شنیدن اسمم از زبونش غنج میرفت ولی با این حال جدی گفتم:

- سرم شلوغه، چی کارم داری؟

چند لحظه ساکت شد و بعد به حرف اومد:

- از بچه ها شنیدم که امروز با یکی درگیر شدی، جریان چیه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
دستی به شقیقه‌م کشیدم و با کلافگی گفتم:
- چیزی نبود یکی از بچه‌های دانشگاه روی مغزم راه رفت منم یه لحظه کنترلم رو از دست دادم.
صدای نفسش رو که بیرون فرستاد شنیده شد و با لحن سرزنش آمیزی گفت:
- توی دانشگاه که جای این کارها نیست، بهتره یکم تحملت رو بالا ببری، راستی یه چیزی میخواستم ازت بپرسم...
کنجکاو ابرویی بالا انداختم که ادامه داد:
- مراسم عقدمون کیه؟
با شنیدن این حرف لبخند محوی روی لب هام نقس بست و جواب دادم:
- چهارشنبه هفته دیگه چطور؟
- آها، چیزی نیست فقط میخواستم اگه‌میشه زمان بیشتری رو با همدیگه بگذرونیم.
متعجب لب زدم:
- زمان بیشتر؟ برای چی؟
صداش کلافه شد.
- چرا انقدر سوال میپرسی، به هرحال من باید یه چند تا عکس از قرارهامون به مامان و بابام نشون بدم که باور کنن دیگه، پس لطفا فکر الکی نکن، اگه هم ناراضی هستی هیچ مشکلی نداره من مجبورت نمیکنم.
احساس کردم می‌خواد قطع کنه که سریع و ناخودآگاه گفتم:
- باشه باشه، چرا انقدر زود جوش میاری؟ نظرت چیه امروز راس ساعت شیش همدیگه رو توی کافه‌ی(....) ببینیم.
صدای جدیش شنیده شد.
- اوکی، میبینمت خدانگهدار.
با قطع کردن تلفن به این بحث خاتمه داد، یه لحظه فکر کردم واقعا خودش میخواد من رو بیینه، ولی با گفتن جمله دیگه‌ش توی ذوقم
خورد، خدا کنه بعد از ازدواج اوضاع از این بدتر نشه و من بتونم خیلی راحت به خاطر مامانم ازش بگذرم البته بعید میدونم که همچین اتفاقی بیوفته.
سخن نویسنده: تا اشک ما رو در نیاره ول کن نیست.
**
[ دانای کل ]

سردار آخ بلندی گفت که ریما کلافه پوفی کلافه‌ای کشید و همون‌طور که طول و عرض اتاق رو طی میکرد غرید:
- فکر میکردم اون همه تعریف و تمجید و ترسی که توی دل همه هیئت ماورا انداختی درست باشه، ولی میبینم فقط یه کله شق رو به عنوان همکارم انتخاب کردم، من تو رو فرستادم که بری و برای ماهورا آرزوی خوشبختی کنی نه اینکه گند بزنی به همه چیز، خاک تو سر آنا که این همه سال عاشق آدمی مثل تو بوده.
سردار که گوشه لبش توسط خدمتکار ریما که زن میانسالی بود با پنبه ضد عفونی میشد، در حالیکه از درد صورتش جمع شده بود گفت:
- اگه گردنبند مخصوصم رو توی خونه‌م جا نذاشته بودم انقدر درد نمی‌کشیدم، در ضمن من احمقم یا تو که این همه سال درگیر عشق یه طرفه شدی و عین احمق‌ها هر کسی که به مسیحا نزدیک شده رو کشتی؟
ریما با شنیدن این حرف با عصبانیت شمعدون بلوری روی کنسول رو برداشت و محکم روی زمین کوبید، بدون توجه به شیشه ریزه ها روشون راه رفت و داد زد:
- حداقل من یه ذره سیاست به خرج دادم، اگه مسیحا قراره برای من نباشه پس متعلق به هیچ ک.س دیگه‌ای هم نمی تونه باشه.
سردار دستش رو به نشونه تسلیم بالا آورد و ریما با اشاره به خدمتکار باعث شد که از اتاق بیرون بره، با بسته شدن در نفسی چاق کرد که سردار پاهاش رو روی هم انداخت و پرسید:
- نقشه‌ای داری؟
ریما کمی آروم شد، لبخند مرموزی زد و روی مبل روبه‌روی سردار نشست، چشم‌های آبیش رو به چشم‌های هم رنگ خودش دوخت، لب‌های قلوه‌ای بیشتر از قبل کش اومد و گفت:
- نظرت چیه شب عقد رو یکم با مخالفت‌های هیئت ماورا همراه کنیم، مثلا میتونیم ماهورا رو یه چند روزی بازداشت نگه داریم تا مسیحا و اون نتونن اوقات خوشی رو توی اون شب داشته باشن؟
سردار که از این حرف چندان خوشحال نبود گفت:
- ولی اینطوری که ماهورا اذیت میشه من...
ریما دستش رو جلو آورد و با اخم ظریفی که روب پیشونیش نشسته بود لب زد:
- تو چقدر جدی هستی که ماهورا رو بدست بیاری؟
سردار دستی بین موهای سفیدش کشید و با نیم نگاهی رو به ریما جواب داد:
- این دیگه چه سوالیه؟ معلومه که برای اون روز لحظه شماری میکنم.
- پس باید کاری کنی کنار مسیحا زجر بکشه، این تنها روشیه که سمت تو بیاد.
سردار ساکت شد و به فکر فرو رفت، ریما که فهمید تا حدی موفق شده با خوشحالی از جاش بلند شد، بی طاقت نگاهش رو به سمت تلفن سوق داد و زمزمه کرد:
- پس با نیروهای شیطانیت کاری کن که هیئت ماورا بیشتر از یه تبعید چند ماهه رو برای مسیحا در نظر بگیرن.
پوزخندی زد و ادامه داد:
- نظرت در مورد اینکه دوباره به مسیحا گوشزد کنیم با عاشق شدنش مادرش تناسخ پیدا نمیکنه و دوباره زنده نمیشه چیه؟
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
[ ماهورا ]

روبه روی آینه قرار گرفتم، ستین دستش رو روی شونه‌م گذاشت و با رضایت گفت:
- ایول به خودم، ببین چی ساختم، فکر کنم مسیحا با دیدنت غش کنه.
ابرویی بالا انداختم، چشم‌های مشکیم با خط چشم کشیده تر شده بود، دماغم هم به وسیله کرم پودر کوچیکتر از قبل نشون میداد و رژ گونه و رژ صورتی روی لب‌هام قیافه‌م رو ملیح تر به تصویر میکشید.
شال خاکستری که رگه‌های طلایی و مانتوی بنفش پر رنگ به همراه شلوار سفید که روی قسمت ساقش حالت پاکتی داشت پوشیده بودم. نگاه کلی به خودم، با لبخند ملیحی همراه شد که ستین شیطون خندید و روی صندلی نشست.
- خدایی این مسیحا یه حسی نسبت بهت داره، اگه بهت بی میل بود چرا سریع پیشنهادت رو قبول کرد؟
همچین بدم نمی‌گفت، ولی با این وجود چون یه کرم عزیز و مبارک توی جونم میلولید جدی گفتم:
- نه بابا، اون فقط به خاطر اینکه مامان و بابام قبول کنن باهام میاد، همه‌ی این رفتارهاش چیزی به جز یه بازی نیست.
چشم غره‌ای بهم رفت و گفت:
- من که هرچی بهت بگم تو حرف خودت رو میزنی، ولی ماهورا کاری نکن که مرغ از قفس بپره، چشم باز میکنی میبینی این مسیحای بدبخت از رفتارهای عجیبت خسته شده و با یه خانم خوشگل...
بین حرفش پریدم، در اتاق رو باز کردم و گفتم:
- اوکی عزیزم، بهتره دیگه ادامه ندی، وگرنه به قسمت انتخاب اسم برای بچه‌ش میکشه، من میرم خداحافظ.
سری به نشونه تاسف تکون داد که از پله‌های خونشون پایین اومدم، همون موقع عمو رو در حالی‌که داشت روزنامه میخوند دیدم، حضورم رو که حس کرد نگاه از روزنامه گرفت و با لبخند مهربونی گفت:
- ماشالله چه خوشگل شدی عمو جان‌.
لبخند خجلی زدم و دستی به گوشه‌ی روسریم کشیدم.
- ممنونم عمو لطف دارید.
صدای ستین شنیده شد که از همون بالا می‌گفت:
- کم زبون بریز، برو دیگه دیرت میشه ها!
سری تکون دادم و بعد از خداحافظی با عمو از خونشون بیرون اومدم، چه خوب بود که من و ستین هم قد بودیم و لباس‌هاش اندازه‌م میشد.
بعد از گرفتن تاکسی و دادن آدرس کافه، هنزفریم رو توی گوشم گذاشتم و چشم‌هام رو بستم.
حدود نیم ساعت بعد رسیدیم که کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم، نگاهم به سمت کافه بزرگی که شیشه‌های دور تا دورش خبر از دکور سرتاسر چوبی اون میداد جلب شد‌‌.
چند قدم جلو اومدم، نیم بوت‌های ستین به خاطر پاشنه بلندیش کمی اذیتم میکرد، لنگ_لنگون خودم رو به درش رسوندم، دستگیره رو کشیدم و داخل اومدم که یهو نمیدونم چرا پام خم شد و تعادلم رو از دست دادم، به عقب متمایل شدم، دستم رو جلو آوردم که با احساس چیزی جلوم روش چنگ زدم و به طرف خودم کشیدم، یه دفعه دستی پشت کمرم حلقه شد و من رو به طرف خودش کشید، نگاهم رو بالا آوردم که با دیدن مسیحا اونم وقتی که دستم روی یقه پیراهن خردلی رنگش مشت شده بود، متعجب بهش زل زدم، اون هم همچنان بهم خیره شده بود، انگار با چشم هامون دنبال حقیقت میگشتیم، اما چی؟ همچنان اجزای صورتم رو کنکاش میکرد، سرش رو جلو آورد که باعث شد سرخ بشم.
با صدای بم و مردونه‌ای گفت:
- خیلی خوشگل شدی!
با شنیدن این حرف به خودم اومدم و عقب کشیدم که اونم مصلحتی سرفه‌ای کرد و صاف ایستاد، دستش رو به طرف میز کنارش دراز کرد و گفت:
- بیا بشین.
با خجالت سری تکون دادم و صندلی رو عقب کشیدم، با نشستن من اون هم روبه روم نشست و منوی مشکی رنگ روی میز رو به طرفم گرفت، اما من همچنان ساکت به گلدون رز سفید روی میز زل زده بودم.
جو ساکت شده بود که با اومدن گارسون انگار کمی یخمون باز شده باشه گفت:
- ماهورا انتخاب کن.
سری تکون دادم و بدون نگاه کردن بهش منو رو برداشتم که گارسون گفت:
- آقا چی میل دارید؟
زیر چشمی بهش خیره شدم، دستی به یقه‌ش کشید و خونسرد لب زد:
- یه فنجون قهوه و یه کاپ کیک.
گارسون سری تکون داد و نگاهی به من انداخت که با صدای آرومی گفتم:
- یه معجون لطفا!
روی برگه نوشت و به سرعت ازمون دور شد که مسیحا نگاهی بهم انداخت و با لبخند دستی زیر چونه‌ش زد، زیر نگاه مستقیمش داشتم ذوب میشدم که با آرامش خاصی گفت:
- خب، الان خیلی بهتره که مامان و بابای تقلبی من توی خونه شمان و عروس و داماد دارن اینجا اختلات میکنن.
سری تکون دادم، نیم نگاهی بهش انداختم و به آرومی زمزمه کردم:
- مامانم خیلی خوشحال شده بود که تو می‌خواستی من رو ببینی، بابا و مامانت هم که واقعا خوب نقششون رو بازی میکنن، امیدوارم بتونن برای ماه عسل یه جوری مامان و بابام رو راضی کنن.
لبخندی زد، با دیدن چهره جذابش که موهاش رو بالا زده بود و چشم‌های کشیده طوسیش بیشتر توی دید قرار میگرفت، متقابلا لبخندی زدم و ناخودآگاه آروم پرسیدم:
- میشه با همدیگه عکس بگیریم؟
سری تکون داد.
- آره چرا نشه.
خوشحال از رضایت دادنش گوشیم رو از توی کیفم در آوردم و روی حالت سلفی گذاشتمش که شاکی گفت:
- توی این فاصله که کسی باور نمیکنه ما عاشق همیم.
متعجب بهش زل زدم که با شیطنت ادامه داد:
- بیا نزدیک تر!
آب دهنم رو بی صدا قورت دادم و به اجبار از جام بلند شدم، میز رو دور زدم و بالای سرش ایستادم، معذب بودم که دستم رو کشید و باعث شد روی زانو خم بشم و دقیقا روبه روی صورتش قرار بگیرم، با دیدن وضعیتمون بهم نگاه کرد و با شیطنت گفت:
- چرا مثل سیب قرمز شدی خوشگل خانم؟
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
ای خاک تو سر بی جنبه‌ت کنن ماهورا، هول شده اخمی کردم و من_من کنان جواب دادم:
- نه، راستش من... من حساسیت به گل دارم.
لبش رو داخل کشید و سری تکون داد، بالاخره یه عکس سلفی گرفتم و سر جام نشستم.
بعد از خوردن چیزهایی که گارسون برامون آورد، از کافه بیرون اومدیم، مسیحا خودش رو جلو تر از من کشید و بهم خیره شد.
- خب ایستگاه بعد کجاست؟
گیج بهش خیره شدم که کمی فکر کرد و بعد انگار جوابش رو پیدا کرده باشه پرسید:
- نظرت درمورد قدم زدن توی پارک اونطرف خیابون چیه؟
بعد با دستش به اونجا اشاره‌ کرد، نگاهی به پارک سرسبزی که گفته بود انداختم و لبخند ملیحی زدم.
- اوهوم، منم موافقم!
با شنیدن این حرف مردونه خندید و همراه هم قدم زدیم تا اینکه به اونجا رسیدیم.
به فواره بزرگ وسط پارک خیره شده بودم و با مسیحا راه می‌رفتم که گفت:
- میشه یه چند تا سوال ازت بپرسم؟
بهش نگاه کردم.
- آره بپرس.
لبش رو با زبون تر کرد و بعد از اینکه دستش رو توی جیب شلوارش فرو برده بود گفت:
- خانوادت چطورین؟ از بودن توی همچین محیطی راضی هستی؟
ساکت و منتظر بهم خیره شد که توی فکر فرو رفتم و همون‌طور که به روبه‌روم نگاه میکردم گفتم:
- خب من خانواده خیلی خوبی دارم، اونا همیشه با همدیگه خوبن و علی رغم شرایط‌های بدی که توی زندگیمون پیش میاد باز هم هوای همدیگه رو داریم، من همیشه یه تکیه گاه مثل بابام رو دارم و یه سنگ صبور مثل مامانم همیشه بهم قوت قلب میده.
ساکت شدم، سری به نشونه تایید تکون داد، فرصت رو غنیمت شمردم و اینبار من سوالی که مدت ها بود بهش فکر میکردم رو پرسیدم:
- خانواده تو چطور بودن؟ میشه بهم بگی؟
به قیافه خونسردش خیره شدم که لبخند تلخی زد و جواب داد:
- پدرم یه محیط‌بان و آدم بود که مامانم رو درست روزی که آدم‌ها هویت خون آشام بودنش رو فهمیدن از دستشون نجات داد و این شروعی برای داستان عشق اون‌ها بود.
شت، چه ماجرای عاشقانه‌ای با همدیگه داشتن، حالا مامان من توی راه برگشت از مدرسه بابام با پیکان جوانان گوجه‌ای سر راهش قرار گرفته و مزاحمش شده این ها هم عاشق هم شدن بعد مردم این‌طوری سوپرمن بازی در میارن، با ادامه دادن حرفش از فکر بیرون اومده بودم.
- با همه مخالفت های هیئت ماورا اونها با هم ازدواج کردن، ولی...
ساکت شد، کمی توی فکر رفت، انگار مرور خاطرات براش سخت بود، لبخندی زدم و دستم رو روی شونه‌ش گذاشتم:
- نیازی نیست خودت رو اذیت کنی، خیلی برام جالبه که تو یه دو رگه آدم و خون آشامی.
مسیحا قدرشناسانه بهم خیره شد ولی با این حال ادامه داد:
- بابام پنجاه سال بعد از ازدواج با مامانم مثل یه آدمیزاد فوت کرد، اون عاشقانه مامانم رو می‌پرستید، از اونجایی که مامانم یه دختر اصیل زاده و پولدار بود از طرف قبیلمون خیلی خواستگار براش میومد ولی اون ترجیح داد با یاد پدرم و بزرگ کردن من بقیه عمرش رو بگذرونه.
ذهنم مشغول حرف هاش شده بود، واقعا یه همچین زن بزرگی مادر مسیحا بود؟ پس اونم توی سال های طولانی مزه مادر داشتن رو چشیده.
- پس چطور شد که فوت شدن؟ مگه شماها جاودانه نیستید؟
نگاهی به نیمکت چوبی انداخت و برای عوض کردن جو گفت:
- بریم اونجا بشینیم؟
به ناچار سری تکون دادم، به هرحال شاید زیاد دوست نداشت موضوع هاش رو برای من باز کنه، ولی با این وجود خوشحال بودم که من رو مثل یه سنگ صبور می‌دید و در مورد خودش بهم می گفت، هرچقدر که زمان میگذشت بیشتر دوست داشتم در موردش بدونم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین