ترسیده از بابا فاصله گرفت و به من خیره شد، لبم رو با زبون تر کردم و خواستم جیغ بلندی بکشم که یه دفعه دستی روی دهنم نشست و قیافه اخمالوش نمایان شد.
- چته ؟ جیغ نزن همه چیز رو برات توضیح میدم.
با غیض سر تا پاش رو از نظر گذروندم، وقتی مطمئن شد کاری نمیکنم با احتیاط دستش رو برداشت که آروم لب زدم:
- تو اینجا چه غلطی میکنی؟ قبلا خیلی منطق و عقل حالیت میشد ولی الان کلا بالا خونه رو اجاره دادی!
پوف کلافهای کشید و بدون توجه به حرفم من رو مثل کش تنبون دنبال خودش حرکت داد.
- اتاقت کجاست؟
چشمهام گرد شد، سری به نشونه تاسف تکون دادم و با جدیت گفتم:
- خجالت بکش، فکر کردی من چه دختریم که یه پسر رو به حریم شخصیم راه بدم؟
با کلافگی به عقب برگشت و با غیض بهم زل زد که خفه خون گرفتم، ترجیح میدادم حرفی نزنم که بر علیهم تموم بشه، به در اتاق که رسیدیم بازش کردم و کنار کشیدم، نیم نگاهی بهم انداخت و داخل شد، نگاه اجمالی به سرتاسرش انداخت و گفت:
- اتاقت قشنگه!
سری به نشونه تشکر تکون دادم و دست به سی*ن*ه پرسیدم:
- برای چی اینجا اومدی؟ با بابام چیکار داری؟
در حالیکه مجسمه روی میز رو برمیداشت و نگاهش میکرد جواب داد:
- خودت گفتی که بابات اصلا قرار نیست موافقت کنه و منم به خاطر همین ترجیح دادم مثل همیشه از قدرت عزیزم برای هیپنوتیزم کردن پدرت استفاده کنم.
پوف کلافهای کشیدم و با لحن سرزنش آمیزی لب زدم:
- اگه یکی به جای من میدیدت فاتحهت خونده شده بود، قبلا عقل و منطق حالیت میشد ولی الان کاملا بالا خونه رو اجاره دادی.
- برای چی فاتحه؟ خب حافظهش رو پاک میکردم.
چشم غرهای بهش رفتم و با اخمجواب دادم:
- آره دیگه تا مثل من از سردرد سقط بشه و دم به دقیقه خون از دماغش بیاد.
بی حوصله دستش رو توی جیب شلوارش فرو برد.
- الان باید معذرت خواهی کنم؟
پوزخندی زدم و بدون حرف رو ازش برگردوندم.
- به هرحال فردا خواستگاریه، توام بهتره یه مامان و بابای جعلی رو برای یه مدت قرض کنی.
- اون که مشکلی نیست چون خودم یه دوتا خوبش رو پیدا کردم.
با تعجب به طرفش برگشتم، یه تای ابروم رو بالا انداختم
- خوبه، ولی چطوری؟
صندلی رو عقب کشید و روش نشست، پاهاش رو روی هم انداخت، نگاهش این بار حالت غم به خودش گرفت.
- مامانم اگه زنده بود حتما خیلی خوشحال میشد، ولی الان مجبورم آدم های دیگهای رو مامان و بابا صدا کنم.
سوالی بهش خیره شدم، نگاهم رو که حس کرد دوباره تغییر فاز داد و خودش رو کمی جلو کشید و با شیطنت پرسید:
- بی خیال دختر شیر کاکائو به دست، حالا فردا اگه بیام بهم جواب مثبت میدی؟
چشم غرهای بهش رفتم و روی تخت نشستم، به فکر فرو رفتم، برای گفتن این حرف ها شک داشتم، ولی شاید این بهترین انتخاب بود.
- نگاه کن مسیحا، بزار همین الان که فرصتش هست همه چیز رو بهت بگم.
مکث کردم، چشم ریز کرده بود و منتظر به من زل زد، گلوی صاف کردم و مستاصل ادامه دادم.
- ما از دو تا جنس مختلفیم، بیا به همدیگه قول بدیم که هیچ اتفاقی بینمون نمیوفته و یه وقت خدایی نکرده عاشق هم نمیشیم.
مسیحا که اخم ریزی روی ابروهاش نشسته بود انگار این حرفهای من به مزاقش خوش نیومد، ولی با این حال خونسرد ادامه داد:
- معلومه که همینطور میشه، چیزی که برای من زیاده دختر هم جنس و مثل خودمه!
سرم رو کج کردم، نفسم برای یه لحظه رفت، پس اون هیچ حسی بهم نداشت، احساس سوزش چشم هام اذیتم میکرد، مسیحا از جاش بلند شد و عقب گرد کرد.
- من دیگه میرم، فردا خانوادم میان و بعد از صیغه به بهونه گذروندن ماه عسل و عقد کردن، به روش من باهام ازدواج میکنی.
- چته ؟ جیغ نزن همه چیز رو برات توضیح میدم.
با غیض سر تا پاش رو از نظر گذروندم، وقتی مطمئن شد کاری نمیکنم با احتیاط دستش رو برداشت که آروم لب زدم:
- تو اینجا چه غلطی میکنی؟ قبلا خیلی منطق و عقل حالیت میشد ولی الان کلا بالا خونه رو اجاره دادی!
پوف کلافهای کشید و بدون توجه به حرفم من رو مثل کش تنبون دنبال خودش حرکت داد.
- اتاقت کجاست؟
چشمهام گرد شد، سری به نشونه تاسف تکون دادم و با جدیت گفتم:
- خجالت بکش، فکر کردی من چه دختریم که یه پسر رو به حریم شخصیم راه بدم؟
با کلافگی به عقب برگشت و با غیض بهم زل زد که خفه خون گرفتم، ترجیح میدادم حرفی نزنم که بر علیهم تموم بشه، به در اتاق که رسیدیم بازش کردم و کنار کشیدم، نیم نگاهی بهم انداخت و داخل شد، نگاه اجمالی به سرتاسرش انداخت و گفت:
- اتاقت قشنگه!
سری به نشونه تشکر تکون دادم و دست به سی*ن*ه پرسیدم:
- برای چی اینجا اومدی؟ با بابام چیکار داری؟
در حالیکه مجسمه روی میز رو برمیداشت و نگاهش میکرد جواب داد:
- خودت گفتی که بابات اصلا قرار نیست موافقت کنه و منم به خاطر همین ترجیح دادم مثل همیشه از قدرت عزیزم برای هیپنوتیزم کردن پدرت استفاده کنم.
پوف کلافهای کشیدم و با لحن سرزنش آمیزی لب زدم:
- اگه یکی به جای من میدیدت فاتحهت خونده شده بود، قبلا عقل و منطق حالیت میشد ولی الان کاملا بالا خونه رو اجاره دادی.
- برای چی فاتحه؟ خب حافظهش رو پاک میکردم.
چشم غرهای بهش رفتم و با اخمجواب دادم:
- آره دیگه تا مثل من از سردرد سقط بشه و دم به دقیقه خون از دماغش بیاد.
بی حوصله دستش رو توی جیب شلوارش فرو برد.
- الان باید معذرت خواهی کنم؟
پوزخندی زدم و بدون حرف رو ازش برگردوندم.
- به هرحال فردا خواستگاریه، توام بهتره یه مامان و بابای جعلی رو برای یه مدت قرض کنی.
- اون که مشکلی نیست چون خودم یه دوتا خوبش رو پیدا کردم.
با تعجب به طرفش برگشتم، یه تای ابروم رو بالا انداختم
- خوبه، ولی چطوری؟
صندلی رو عقب کشید و روش نشست، پاهاش رو روی هم انداخت، نگاهش این بار حالت غم به خودش گرفت.
- مامانم اگه زنده بود حتما خیلی خوشحال میشد، ولی الان مجبورم آدم های دیگهای رو مامان و بابا صدا کنم.
سوالی بهش خیره شدم، نگاهم رو که حس کرد دوباره تغییر فاز داد و خودش رو کمی جلو کشید و با شیطنت پرسید:
- بی خیال دختر شیر کاکائو به دست، حالا فردا اگه بیام بهم جواب مثبت میدی؟
چشم غرهای بهش رفتم و روی تخت نشستم، به فکر فرو رفتم، برای گفتن این حرف ها شک داشتم، ولی شاید این بهترین انتخاب بود.
- نگاه کن مسیحا، بزار همین الان که فرصتش هست همه چیز رو بهت بگم.
مکث کردم، چشم ریز کرده بود و منتظر به من زل زد، گلوی صاف کردم و مستاصل ادامه دادم.
- ما از دو تا جنس مختلفیم، بیا به همدیگه قول بدیم که هیچ اتفاقی بینمون نمیوفته و یه وقت خدایی نکرده عاشق هم نمیشیم.
مسیحا که اخم ریزی روی ابروهاش نشسته بود انگار این حرفهای من به مزاقش خوش نیومد، ولی با این حال خونسرد ادامه داد:
- معلومه که همینطور میشه، چیزی که برای من زیاده دختر هم جنس و مثل خودمه!
سرم رو کج کردم، نفسم برای یه لحظه رفت، پس اون هیچ حسی بهم نداشت، احساس سوزش چشم هام اذیتم میکرد، مسیحا از جاش بلند شد و عقب گرد کرد.
- من دیگه میرم، فردا خانوادم میان و بعد از صیغه به بهونه گذروندن ماه عسل و عقد کردن، به روش من باهام ازدواج میکنی.
آخرین ویرایش: