جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [نیمه شب] اثر «کیانا میزاپور کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Joki با نام [نیمه شب] اثر «کیانا میزاپور کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,879 بازدید, 149 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نیمه شب] اثر «کیانا میزاپور کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Joki
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
ترسیده از بابا فاصله گرفت و به من خیره شد، لبم رو با زبون تر کردم و خواستم جیغ بلندی بکشم که یه دفعه دستی روی دهنم نشست و قیافه اخمالوش نمایان شد.
- چته ؟ جیغ نزن همه چیز رو برات توضیح میدم.
با غیض سر تا پاش رو از نظر گذروندم، وقتی مطمئن شد کاری نمی‌کنم با احتیاط دستش رو برداشت که آروم لب زدم:
- تو اینجا چه غلطی میکنی؟ قبلا خیلی منطق و عقل حالیت می‌شد ولی الان کلا بالا خونه رو اجاره دادی!
پوف کلافه‌ای کشید و بدون توجه به حرفم من رو مثل کش تنبون دنبال خودش حرکت داد.
- اتاقت کجاست؟
چشم‌هام گرد شد، سری به نشونه تاسف تکون دادم و با جدیت گفتم:
- خجالت بکش، فکر کردی من چه دختریم که یه پسر رو به حریم شخصیم راه بدم؟
با کلافگی به عقب برگشت و با غیض بهم زل زد که خفه خون گرفتم، ترجیح می‌دادم حرفی نزنم که بر علیه‌م تموم بشه، به در اتاق که رسیدیم بازش کردم و کنار کشیدم، نیم نگاهی بهم انداخت و داخل شد، نگاه اجمالی به سرتاسرش انداخت و گفت:
- اتاقت قشنگه!
سری به نشونه تشکر تکون دادم و دست به سی*ن*ه پرسیدم:
- برای چی اینجا اومدی؟ با بابام چیکار داری؟
در حالی‌که مجسمه روی میز رو برمی‌داشت و نگاهش می‌کرد جواب داد:
- خودت گفتی که بابات اصلا قرار نیست موافقت کنه و منم به خاطر همین ترجیح دادم مثل همیشه از قدرت عزیزم برای هیپنوتیزم کردن پدرت استفاده کنم.
پوف کلافه‌ای کشیدم و با لحن سرزنش آمیزی لب زدم:
- اگه یکی به جای من میدیدت فاتحه‌ت خونده شده بود، قبلا عقل و منطق حالیت میشد ولی الان کاملا بالا خونه رو اجاره دادی.
- برای چی فاتحه؟ خب حافظه‌ش رو پاک می‌کردم.
چشم غره‌ای بهش رفتم و با اخم‌جواب دادم:
- آره دیگه تا مثل من از سردرد سقط بشه و دم به دقیقه خون از دماغش بیاد.
بی حوصله دستش رو توی جیب شلوارش فرو برد.
- الان باید معذرت خواهی کنم؟
پوزخندی زدم و بدون حرف رو ازش برگردوندم.
- به هرحال فردا خواستگاریه، توام بهتره یه مامان و بابای جعلی رو برای یه مدت قرض کنی.
- اون که مشکلی نیست چون خودم یه دوتا خوبش رو پیدا کردم.
با تعجب به طرفش برگشتم، یه تای ابروم رو بالا انداختم
- خوبه، ولی چطوری؟
صندلی رو عقب کشید و روش نشست، پاهاش رو روی هم انداخت، نگاهش این بار حالت غم به خودش گرفت.
- مامانم اگه زنده بود حتما خیلی خوشحال میشد، ولی الان مجبورم آدم های دیگه‌ای رو مامان و بابا صدا کنم.
سوالی بهش خیره شدم، نگاهم رو که حس کرد دوباره تغییر فاز داد و خودش رو کمی جلو کشید و با شیطنت پرسید:
- بی خیال دختر شیر کاکائو به دست، حالا فردا اگه بیام بهم جواب مثبت میدی؟
چشم غره‌ای بهش رفتم و روی تخت نشستم، به فکر فرو رفتم، برای گفتن این حرف ها شک داشتم، ولی شاید این بهترین انتخاب بود.
- نگاه کن مسیحا، بزار همین الان که فرصتش هست همه چیز رو بهت بگم.
مکث کردم، چشم ریز کرده بود و منتظر به من زل زد، گلوی صاف کردم و مستاصل ادامه دادم.
- ما از دو تا جنس مختلفیم، بیا به همدیگه قول بدیم که هیچ اتفاقی بینمون نمیوفته و یه وقت خدایی نکرده عاشق هم نمی‌شیم.
مسیحا که اخم ریزی روی ابروهاش نشسته بود انگار این حرف‌های من به مزاقش خوش نیومد، ولی با این حال خونسرد ادامه داد:
- معلومه که همین‌طور میشه، چیزی که برای من زیاده دختر هم جنس و مثل خودمه!
سرم رو کج کردم، نفسم برای یه لحظه رفت، پس اون هیچ حسی بهم نداشت، احساس سوزش چشم هام اذیتم میکرد، مسیحا از جاش بلند شد و عقب گرد کرد.
- من دیگه میرم، فردا خانوادم میان و بعد از صیغه به بهونه گذروندن ماه عسل و عقد کردن، به روش من باهام ازدواج می‌کنی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
سرم رو به طرف میز تحریرم برگردوندم و با صدایی که سعی داشتم بغض و خش دار نباشه زمزمه کردم:
- باشه.
هم زمان با گفتن این حرف چشم‌هام رو بستم و بعد از باز کردنشون با جای خالی مسیحا رو به رو شدم، ناامید خودم رو روی تخت انداختم و مثل همیشه که غرق در فکر می‌شدم به سقف زل زدم، پس واقعا قضیه ازدواج قلابیه و هیچ چیزی اتفاق نمیوفته!.

[ ستین ]

تیکه‌ای از گوشت توی بشقاب رو با چنگال برداشتم که بابا در حالی‌که لیوان آب رو نزدیک لبش می‌برد گفت:
- یه خواستگار جدید قراره برات بیاد که موقعیت شغلی خوبی داره، بهتره خودت رو آماده کنی.
دستم خشک شد، اخم ظریفی روی پیشونیم نشوندم و با لحنی پر از حرص جوابش رو دادم:
- بابا این قضیه رو تمومش کن، من فقط با کسی که دوستش دارم...
این حرفم پرید و قاطع گفت:
- طرف استاد دانشگاهته و ادعا میکنه توام دوستش داری، حالا بازم بهونه میاری؟
چشم‌هام گرد شد، تعجب توی یه لحظه همه وجودم رو گرفت، یعنی واقعا این استاد دانشگاه همون گرگ کوچولوی خودمه؟
- واقعا بابا؟
سری تکون داد، دور دهنش رو با دستمال پاک کرد و حق به جانب گفت:
- خود آقای رفیعی که ادعا می‌کرد تو رو خوب میشناسه و شماره من رو هم از پرونده دانشجوییت پیدا کرده.
خودش رو جلو کشید و با ملایمت ادامه داد:
- دختر عزیزم! منم آرزو دارم تو رو توی لباس سفید عروس ببینم، لطفا آرزوی من رو بر آورده کن، می‌ترسم بمیرم و هیچ وقت به این رویا نرسم.
لبم رو گاز گرفتم، سر زیر انداختم و با لحنی که میخواستم ذوقم مشخص نباشه و کمی تردید قاطی حرف‌هام کنم لب زدم:
- حالا که شما انقدر اصرار دارید اجازه میدم بیان.
سکوت خونه رو گرفت و بعد از چند لحظه صدای کوبیدن دست بابام شنیده شد.
- ای قربون دخترم بشم من!
لبخند ملیحی زدم و با خجالت گفتم:
- خدا نکنه.

**
روی نیمکت دانشگاه نشسته بودم و انتظار ماهورای الاغ رو می‌کشیدم تا بیاد و باهم سر کلاس آناتومی بریم که همون موقع آرمان رو دیدم، یه پالتوی بلند سرمه‌ای با شلوار کرمی و پیرهن یه اسکی زرشکی پوشیده بود و همراه با کیفش از حیاط دانشگاه رد شد که یه دفعه برگشت و نگاهمون به هم گره خورد، از جام بلند شدم، با قدم‌های محکم به طرفم اومد، چون کسی توی حیاط نبود راحت می‌تونستیم با هم صحبت کنیم، بهم که رسید ابرویی بالا انداخت و با غرور نسبت به لبخندی که روی لب هام بود پرسید:
- به خاطر اینکه قراره بگیرمت خوشحالی؟
اخمی بین ابروهام نشست و با غیض روی بازوش کوبیدم که از سفتیش دست خودم درد گرفت و اون فقط آروم می‌خندید، منم کم_کم داشتم سرخ میشدم که با حرفش تعجبم بیشتر شد.
- میای امروز اولین قرارمون رو بزاریم؟
مستقیم بهش خیره شدم، سری تکون دادم بعضی وقت ها توی دفتر دانشگاه یا بیمارستان باهم صحبت می‌کردیم ولی هیچ وقت به شکل یه قرار نبود، برای اینکه دختر سنگینی به نظر برسم گفتم:
- ببینم چی میشه.
لبخند کجی بهم تحویل داد که دیدم ماهورا بدو_بدو داره به طرفمون میاد و از همون لبخند های شیطون هم روی لب‌هاش بود، با رسیدن بهمون روی کمرم کوبید و خبیث رو به آرمان گفت:
- عه_عه استاد زشته توی محیط دانشگاه این‌طوری باعث انحراف دانشجوها بشین.
دستم رو روی دهنم گذاشنم و نخودی شروع به خندیدن کردم که آرمان هم بدون کمی خجالت جوابش رو داد:
- قراره به زودی خانمم بشه، بزار همه بفهمن.
ماهورا با چشم‌های ریز شده نگاهش رو بین ما نوسان داد که دستم رو به نشونه تسلیم بالا آوردم و با ترس تصنعی گفتم:
- من بی تقصیرم، دیشب بابام ار این خواستگار سوار بر اسب سفید حرف میزد، با اطلاعاتی که درباره سایز و کیفیتش می‌داد فهمیدم همون گرگ کوچولوی خودمه!
آرمان چشم غره‌ای بهم رفت و گفت:
- بس کن دیگه ستین، روی این کلمه گیر کردیا!
ابرویی بالا انداختم که ماهورا دست به سی*ن*ه روی نیمکت نشست و جدی خطاب به ما گفت:
- به هرحال جدای از شوخی باید شرایط خاص خودتون رو هم در نظر بگیرید، شما دوتا جنس مختلفید، مردم که نمی‌دونن ولی اگه یه روز همین آقای استاد، با دندون‌های گرگیش حسابت رو رسید می‌خوای چیکار کنی؟
لبخندی به روش زدم، نگاهم روی آرمان نگران بود، جلو اومدم و توی یه حرکت دستم رو دور بازوش حلقه کردم.
- مهم عشقه، در ضمن من از آرمان مطمئنم، هرچی که باشه بیشتر اوقاتش آدمیزاده و زمانی هم که یه گرگ بشه میتونه رفتارش رو کنترل کنه.
آرمان با تحسین بهم خیره شد که منم بهش نگاه کردم و لبخندی زدم.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
از هم جدا شدیم و همراه با ماهورا به طرف کلاس به راه افتادیم، بد جور توی فکر فرو رفته بود، سر کج کردم و گفتم:
- هی ماهور زشته، چرا انقدر پکری؟
بدون اینکه سرش رو بلند کنه لب زد.
- من خوبم.
پوزخندی زدم.
- آره تو گفتی و من باور کردم.
اخمی بین ابروهام نشست، خودم رو جلوتر ازش انداختم و با شک پرسیدم:
- نکنه به من و آرمان حسودی میکنی؟
سر بلند کرد و با چشم غره جوابم رو داد.
- نه بابا این دیگه از کجا در اومد، یه ذره با مسیحا به مشکل برخوردم.
کنجکاو بهش زل زدم و پرسیدم:
- چی شده همین اول کاری با هم مشکل پیدا کردید؟ بعد چجوری میخواد بهت کمک کنه از شر سردار خلاص شی؟
لب برچید و دستی روی لپش کشید، تردید داشت، ولی با این حساب گفت:
- قراره باهاش ازدواج کنم.

[ ماهورا ]
ستین با تعجب بهم خیره شده بود و بعد ار چند لحظه داد زد:
- ازدواج؟
به اطراف نگاه کردم و انگشت اشاره‌م رو روی لبم گذاشتم.
- ساکت باش، همه دانشگاه نگاهشون به توئه.
دستی روی دماغش کشید و نگاهش رو روی کفش هاش مانور داد.
- اوکی، الان باید آروم باشم، پس تو با اون مسیحای خون آشام قراره...
بین حرفش پریدم و جدی گفتم:
- همه چیز صوریه، بعد از چند وقت از هم جدا میشیم.
به طرفم برگشت، با نگاهش سوال های زیادی داشت که صدایی مانع حرف زدنش شد.
- ماهورا.
به عقب برگشتم‌ با دیدن مسیحا که بر و بر بهم خیره شده بود، نگاه کردم که ادامه داد.
- میشه بری اون‌طرف، دقیقا جلوی در ایستادی.
ای خدا مرگم بده، لبخند ژکوندی زدم و خودم رو کنار کشیدم، جلو اومد، اما رد نشد، کمی سرش رو جلو آورد و با لبخند مرموزی جعبه توی دستش رو بالا آورد.
- این و بگیر.
جعبه رو توی بغلم انداخت و با خونسردی وارد کلاس شد، ستین با شیطنت ابرویی بالا انداخت و با ذوق گفت:
- انگار چندان هم صوری نیست‌.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
کنجکاو در جعبه رو باز کردم که توی نمای کلی با یه لباس مجلسی گلبه‌ای که معلوم بود بلند هم هست رو به رو شدم‌، دستی روش کشیدم و ناخودآگاه لبخندی روی لب هام شکل گرفت، وارد کلاس شدم و سر جام نشستم، مسیحا نیم نگاهی بهم انداخت و مشغول چرخوندن خودکار بین انگشت‌هاش شد.
- بابت لباس ممنون.
زمزمه آروم من رو که شنید با خونسردی پاهاش رو، روی هم انداخت.
- به هرحال تجربه به من ثابت کرده، دخترا با این چیزها راحت خر میشن.
اخمی بین ابروهام نشست و با لب و لوچه آویزون لب زدم:
- معلوم نیست تا حالا با چند نفر بودی.
دستی زیر چونه‌م زدم و سعی کردم روی درسم متمرکز بشم، البته هرزگاهی نگاه سنگین مسیحا که عین وزغ بهم زل زده بود رو حس می‌کردم، اما چه کنم که دلم نمیاد چشم هاش رو از کاسه در بیارم، نه از دیشب که علنا گفت هیچ حسی بهم نداره و نه به الان که برام لباس خریده.
این رفتارهای ضد و نقیضش من رو توی شک می‌نداخت.
بعد از تموم شدن کلاس کیفم رو برداشتم که همون لحظه استاد گفت:
- بچه‌ها یه لحظه صبر کنید.
ماژیکش رو برداشت و روی تخته با خط خوش اسم بیماری‌های پوستی و بافتی رو نوشت و بعدش به طرفمون برگشت و گفت:
- درباره موضوع امروز که تاثیر بافت آسیب دیده در بدن هست می‌خوام تحقیق گروهی رو از بیمارها برام انجام بدید و لیست کسایی که الان می‌خونم، باید تا یه ماه آینده به بیمارستان شهرهای مختلف اصفهان برن و این اطلاعات رو بدست بیارن.
پوف کلافه‌ای کشیدم، همهمه و پچ_پچ بقیه بچه‌ها پیچید که همون موقع مسیحا گفت:
- امیدوارم یه دختر درس خون باشه.
پوزخندی زدم و متقابلا جوابش رو دادم.
- منم امیدوارم یه پسر قد بلند و خوشگل عین سردار نصیبم بشه.
به طرفش برگشتم که دیدم با پوزخند بهم نگاه میکنه.
- فکر نمی‌کردم انقدر سنگ‌ سردار رو به سی*ن*ه‌ت بزتی، پس کی بود که با گریه و التماس از من خواست بیام؟ اصلا شاید وحشی شدم و خون تو و بقیه رو خوردم، هوم؟
لبم رو گاز گرفتم و با جدیت رو بهش غریدم:
- تو حق نداری این کار و بکنی، حداقل نه تا زمانی که پای من وسطه!
با حرص قیافه همدیگه رو کنکاش می‌کردیم که ستین بازوم رو کشید و باعث شد دیگه بحث رو ادامه ندیم، استاد اسم اسامی رو خوند و از شانس مضخرف منم ستین با نگین افتاد که ازش به شدت متنفر بود.
روی صندلی وارفته نشست و با حرص گفت:
- بازم این دختره‌ی لوس سر و کله‌ش پیدا شد.
سری به نشونه تاسف تکون دادم و منتظر به استاد خیره شدم که با لبخند ادامه داد:
- خب گروه آخر هم خانم ماهورا روزبهانی و مسیحا مهرانفر هستن.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
با شنیدن این حرف همزمان داد زدیم:
- چی؟
نگاهی به هم انداختیم که استاد گفت:
- اعتراَ قبول نیست، خسته نباشید.
بعد از گفتن این حرف بدون توجه به بچه‌های معترض از کلاس بیرون رفت که مسیحا با کنایه زمزمه کرد:
- خوبه دیگه به عنوان ماه عسل با همدیگه میریم.
با حرص دستی به کمرم زدم و توی دلم عمه‌ی استاد رو مورد عنایت قرار می‌دادم که همچین من رو توی منگنه گذاشته.
**
کفش هام رو در آوردم و کنار پادری دم در گذاشتم و وارد شدم.
- سلام!
نگاهی به بابا که روی مبل نشسته بود و با لب تابش به سرعت چیزی رو تایپ می‌کرد که می‌دونستم بی ربط به شرکت نیست لبخندی زدم
- خوبی بابا جان؟
با سنگینی سرش رو بلند کرد و بهم خیره شد، که همون موقع مامان که روی مبل کناریش نشسته بود و با اعصاب خوردی دستش رو روی پیشونیش گرفته بود خواست حرفی بزنه که بابا جدی پرسید:
- این پسره رو از کجا میشناسی؟
آها پس معلوم شد همه این قضایا از کجا آب میخوره، با خجالت سرم رد پایین انداختم.
- از همکلاسی هامه.
- مگه من سردار رو بهت پیشنهاد نکردم؟ از کی تا حالا انقدر بی پروا با پسرای مردم میچرخی؟
اخمی بین ابروهام نشست.
- بابا، اون خیلی محترمانه و توی یه حرکت غافلگیر کننده دیشب پیش مامان و اهورا حسش رو به من ابراز کرد، من نمی‌دونم چرا انقدر شما به اون آقای محترمی که سنگش رو به سی*ن*ه میزنید گیر دادید که باهاش ازدواج کنم؟
بابا لب تاپش رو بست، از جاش بلند شد و جدی گفت:
- اجازه نمیدم که بیاد.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
مامان با صدای اعتراض آمیزی لب زد:
- برزو!
دست‌هام مشت شد و با گفتن ببخشید آرومی به طرف اتاقم دویدم، حس خیلی بدی داشتم، اینکه بابام راضی نمی‌شد من رو عذاب می‌داد، دستم روی دستگیره نشست که یه دفعه متوقف شدم.
بزار ببینمت ماهورا! این تو نیستی، تو نباید به خواسته و نقشه‌های پلید سردار تن بدی.
من انقدر به درد نخور نبودم که با یه بار مخالفت خانوادم مثل دخترای ترسو فرار کنم!
جعبه‌ای که مسیحا بهم داده بود رو محکم توی دست‌هام فشار دادم و به عقب برگشتم، چند قدم به مامان و بابا که متعجب به من خیره شده بودن نزدیک شدم و با تموم جرئتی که داشتم گفتم:
- من عاشق مسیحا شدم.
نگاهی به بابا انداختم و ادامه دادم:
- احترامتون واجب بابا، ولی من آقای الهه زاده رو به هیچ وجه به عنوان همسر قبول نمی‌کنم، لطفا مثل همیشه هوای من که دخترتون هستم رو داشته باشید.
ساکت شدم، جو خیلی سنگین شده بود که بابا پشتش رو بهم کرد.
- بازی قشنگی بود، ولی من بازم راضی نمیشم!
چشم‌هام رو با درد بستم، قطره اشکی روی گونه م چکید، با پاهای لرزون و تردیدی که توی وجودم جولان میداد، روی زمین نشستم، اون سردار بی همه چیز حتما یه بلائی سر بابام آورده. دست‌های مشت شده‌م رو روی زمین گذاشتم و چند قدم به بابا که پشتش رو بهم کرده بود، نزدیک شدم.
- بابا لطفا اجازه بده که فقط برای یک ساعت بیاد اینجا و حرف‌هاش رو بهتون بزنه.
مامان هم خودش رو دخالت داد و با تهدید رو به بابا گفت:
- ببین برزو، اگه به نظر من و دخترت اهمیت ندی به خاک پدر و مادرم قسم، همین الان از اینجا میریم.
چند لحظه سکوت همه جا رو گرفت و بعد بابا با صدای جدی‌ای که از بابای مهربون من بعید بود گفت:
- فقط برای یه ساعت، اگرچه ازش خوشم نمیاد، اما به خاطر مادرت قبول میکنم، اما از من توقع رفتار خوب نداشته باش.
لبخند ملیحی روی لب هام‌ نقش بست و زیر لب تشکر کردم.
**
نگاهی به آینه انداختم، لباس گلبه‌ای که مسیحا برام خریده بود خیلی بهم میومد، بلند بود و روی آستین هاش دکمه‌های سفید تا مچ قرار داشت و اونجا کاملا بسته میشد و از قسمت کمر هم یه بند که از پشت بسته میشد و ادامه پیراهن به خاطر پارچه‌ی نخی تا پایین راسته بود، زیبایی خاصی بهش می‌بخشید.
لبخندی به خودم تحویل دادم، چشم‌هام با ریمل و خط چشم مشکی‌تر دیده می‌شدن و لب‌هام با رژ لب بنفش کم رنگ پر و قلوه‌ای تر بودن.
شالم رو روی سرم انداختم که همون موقع صدای گوشیم بلند شد، از روی میز برش داشتم، با دیدن اسم مسیحا یه تای ابروم رو بالا انداختم و جواب دادم.
- الو
- دختره‌ی خنگ، پشت در یخ زدیم چرا کسی جواب نمیده؟
متعجب از اتاق بیرون اومدم، مامان توی آشپز خونه بود و بابا که مطمئنا از قصد در رو باز نکرده هم طبق معمول روی مبل نشسته بود، با دیدن من با ریلکسی عینک طبیش رو جا به جا کرد که با حرص گفتم:
- بابا خیلی بدجنسی.
لبخند ژکوندی زد و سری به نشونه تاسف تکون داد که روی دکمه آیفون زدم و در باز شد.

[ دانای کل ]

کسی که ماهورا رو تمام مدت زیر نظر داشت و به عنوان جاسوس برای سردار کار میکرد، با دیدن مسیحا، زن و مرد میانسال همراهش که دسته گل و جعبه شیرینی توی دست هاشون بود پی به همه چیز برد، از خوشحالی دست‌هاش رو روی فرمون کوبید و شماره سردار رو گرفت که بعد از چند بوق جواب داد.
- چی شده ناصر؟
لبخندی پهن‌تر از قبل به این کشف مهم تحویل داد و گفت:
- قربان الان برای ماهورا خانم خواستگار اومده.
سردار که اون طرف خط در حال ثبت نامه مرگ بعضی از آدم ها بود دست از نوشتن برداشت، اخمی پهن روی ابروهای نازکش جا خوش کرد، چشم‌های آبیش طوفانی شد و به یک باره داد زد:
- چی گفتی؟
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
ناصر با اضطراب و تردید لب زد:
- یعنی اینکه...
سردار بین حرفش پرید و عربده کشید:
- همین الان عکسش رو برام بفرست.
ناصر سری تکون داد.
- چشم آقا.
گوشی رو قطع کرد و دوربین رو به سرعت روی مسیحا زوم کرد و عکس گرفت و بعد براش فرستاد.
سردار با صدای پیامک گوشی رو برداشت و به عکس فرستاده شده نگاه کرد، این امکان نداشت!
می‌دونست مسیحا برگشته و با ماهورا گاهی اوقات حرف میزنه، اما ریما به اون اطمینان داده بود که هیچ اتفاق خاصی پیش نمیوفته.
طاقتش طاق شده بود، حس اینکه کسی جیزی رو که متعلق بهشه ازش بگیره همیشه آزارش میداد و حالا این دختر عشق اول سردار بود و به هیچ وجه نمیزاشت کسی اون رو ازش بگیره.
با عصبانیت شماره ریما رو گرفت که بعد از چند بوق جواب داد.
- به_ به آقای عاشق پیشه، بازم چی شده خوشتیپ؟
سردار از جاش بلند شد، میز چوبی اتاق مطالعه‌ش رو دور زد و دستی به شقیقه‌ش کشید، سعی داشت آروم باشه اما موفق نشد.
- تو که گفتی اتفاقی نمیوفته، پس چرا الان مسیحا و ماهورا دارن ازدواج می‌کنن؟ ها؟
کلمه آخر رو با صدای بلندتری ادا کرد، ریما با خونسردی لبخندی زد و با سیاست و مرموز لب زد:
- درکت میکنم، هر چی که باشه من شاهد سیصد تا معشوقه زندگی مسیحا بودم و این سیصد و یکمی رو هم یه جوری ازش جدا میکنم.
سردار رو به روی آینه ایستاد، ابرویی به خاطر این حجم از ریلکسی ریما بالا انداخت و آروم تر پرسید:
- تو از این قضیه خبر داشتی؟ حالا نقشه‌ت چیه؟
ریما به صندلی ماشینش تکیه داد.
- معلومه که خبر داشتم، ولی باید اجازه بدی تا مسیحا توی زندگی این دختر جولان بده و بعدش هم من نقشه‌های خوبی برای پایان تلخ این دو تا زوج عاشق دارم.
سردار چشم‌ هاش رو ریز کرد.
- یعنی بزارم ماهورا با مسیحا ازدواج کنه
- چرا که نه؟ سردار تو اگه هر کاری کنی تا اون‌ها از هم جدا شن، بیشتر به هم می‌چسبن، تنها راه حلش اینه که اون ها از هم دل چرکین بشن.
سردار که حرف های اون رو منطقی میدید، کمی آروم شد و پرسید:
- الان کجایی؟
ریما نیشخندی زد.
- همون جایی که جاسوس تو هست، دم در خونه ماهورا!
سردار نفسش رو بیرون فرستاد که ریما با لبخند خبیثی ادامه داد.
- بدترین چیز توی عشق، دیدن خ*یانت و بی اعتمادی دو طرفینه، مطمئن باش جوری اون دوتا رو از هم متنفر می‌کنم که ماهورا و مسیحا با پای خودشون توی دام ما بیوفتن.
ریما گوشی رو قطع کرد و به روبه‌روش خیره شد، ماهورا دم در دسته گل رو از مسیحا گرفت، نگاه عمیق بینشون ریما رو آزار میداد و باعث شد با نفرت لب بزنه.
- بچرخ تا بچرخیم ماهورا خانم!
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
[ ماهورا]
مسیحا دسته گل رو سمتم گرفت، لبخند جذابی زد که چال گونه‌ش رو بیشتر به نمایش گذاشت و در آخر سرش رو نزدیک آورد و توی چند میلی متری من قرار گرفت که باعث شد سرم رو عقب ببرم.
با مهربونی و نگاهی که معنیش رو متوجه نمی‌شدم مسخ شده زمزمه کرد.
- خیلی خوشگل شدی.
با شنیدن این حرف گر گرفتم که صدای گرم مامان باعث شد مسیحا عقب بره.
- خوش اومدید، لطفا بیاید داخل.
به زن و مرد شیک پوش و قد بلند که نقش مامان و باباش رو ایفا میکردن خیره شدم که مودب و مهربون با مامان و بابام که با اخم ایستاده بود، سلام و احوال پرسی کردن و داخل شدن، مسیحا هم پشت سرشون وارد شد، نگاهی به گل های زنبق دستم انداختم، چقدر قشنگ بودن، با اینکه این یه مراسم صوری بود، ولی من دوست داشتم این لحظه ها رو خیلی جدی بگیرم!
داخل اومدم و بعد از گذاشتن دسته گل توی گلدون بزرگ چینی، مشغول ریختن چایی توی استکان‌ها شدم‌، قوری داغ بود و بخار گرم چایی روی صورتم برخورد می‌کرد و باعث میشد سردی تنم که به خاطر استرس بود کمتر بشه، مامان بشقاب میوه خوری رو روی میز گذاشت و در حالیکه با یه چشمش داشت پذیرایی رو می‌پایید ذوق زده گفت:
- ماشالله هزار ماشالله، دقیقا شبیه همون معیارهاییه که مد نظرم بوده، هم خودش و هم خانواده‌ش.
لبخندی زدم و لبم رو کج کردم.
- مامان خوب واسه خودت معیار درست کردی، پس من اینجا چیکارم؟ تو که قرار نیست باهاش ازدواج کنی.
مامان اخمی کرد و گفت:
- معلومه که نظر من هم مهمه.
جلو اومدم و از پشت دستم رو دور گردنش آویزون کردم و روی گونه‌ش رو بوسیدم.
- مامان خوشگلم، میشه بابا رو راضی کنی؟
مامان به میز خیره شد.
- خیلی یه دنده‌ست، همش از سردار صحبت میکنه و اون رو مناسب تو میبینه.
چشم هام رو روی هم گذاشتم که مامان برای عوض کردن جو گفت:
- بهتره که چاییا رو ببری.
سری تکون دادم و سینی به دست از آشپز خونه بیرون اومدم.
مسیحا با بابا و اهورا صحبت می‌کرد و این فقط اهورا بود که جوابش رو می‌داد و باهاش حسابی جور شده بود که شک داشتم فقط به خاطر هیپنوتیزم باشه، چون اهورا انگاری عاشق مارک ساعت و کراوات مسیحا شده بود.
با زنگ خوردن گوشی، بابام از جاش بلند شد و با گفتن ببخشید آرومی به طرف تراس قدم برداشت و رفت.
با لبخند ملیحی جلو اومدم و چایی رو به طرف پدر و مادر مسیحا گرفتم و دست آخر به خوش رسیدم که یه لحظه سر بلند کرد و آروم لب زد.
- کی با هم صحبت میکنیم؟
گیج و شوکه گفتم:
- چی؟
لبخند شیطونی زد و چایی رو برداشت، بعد از چند لحظه بابا هم اومد، بیشتر از قبل اخم روی ابروهاش جا خوش کرده بود، روی مبل نشست و خیلی جدی پرسید :
- میدونید اینی که الان بهم زنگ زد کی بود؟
بابای مسیحا مردونه خندید و گفت:
- ما از کجا بدونیم، جناب روزبهانی؟
بابا پوزخندی زد، نگاهش رو روی من مانور داد.
- راستش میخواستم تلفنی خدمتتون عرض کنم که دختر من به زودی با شخص دیگه‌ای نامزدی میکنه.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
با چشم‌های گرد شده به بابا خیره شدم که رو به مسیحا ادامه داد:
- تو به دل من نمیشنی، متاسفم ولی دخترم به شخص دیگه‌ای علاقه داره.
سرم یه دفعه گیج رفت، اشک توی چشم هام حلقه زده بود، مطمئن بودم سردار یه حرکتی میزنه، پس این جوری قدرتش رو به رخ من می‌کشید!.
مسیحا از جاش بلند شد، جدیت و غرور خودش رو حفظ کرد و خونسرد گفت:
- خیلی خب، ولی من آدم کله خرابیم آقای روزبهانی گویا شما چاره‌ای برای من نذاشتین و مجبورم یه جور دیگه‌ای علاقه شدیدم رو نسبت به دخترتون نشون بدم.
متعجب بهش زل زدم، که بدون توجه به من به طرف در رفت، من و مامان پشت سرش راه افتادیم.
- مسیحا صبر کن ببینم.
انگار که حرف من رو نشنیده باشه وارد حیاط شد و به حالت چهار زانو روی زمین نشست، دهنم از این بیشتر باز نمیشد، مامانم شوکه پرسید:
- این دیگه چه وضعشه؟ بلند شو پسر جون.
مسیحا سر بلند کرد و جدی جواب داد:
- اونقدر اینجا میشینم تا نظر همسرتون رو تغییر بدم.
مامان و بابای قلابی مسیحا که نمی‌دونستن چیکار کنن جلو اومدن، مامانش گفت:
- پسرم بلند شو، زمین سرده.
مسیحا پوزخندی به این حرف تحویل داد و نگاهی به من انداخت.
- الان که دارم از تب عشق می‌سوزم هیچی حالیم نیست.
متعجب بهش خیره شدم و بعد از چند لحظه دستم رو جلوی دهنم گذاشتم، ای خدا لعنتت کنه، چجوری هم از تب عشق واسه من صحبت میکنه انگار حافظ شیرازی یا سعدیه.
روم رو برگردوندم، بین اون همه بدبختی نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم و نخندم.
- از همون نگاه اول عاشق دخترتون شدم، اگه قراره این دختر با یکی دیگه ازدواج کنه مطمئن باشید خون این جوون ناکام که من باشم گردنتون میوفته‌.
لب گزیدم، یاد زمانی که با اعتماد به سقف میگفت هزار سالشه افتادم کلمه [ جوون ناکام ]
اصلا بهش نمیومد.
بابا با اخم غلیظی روی پیشونیش غرید:
- فکر کردی اگه اینجا وایسی نظر من عوض میشه؟ پس بمون و همینجا یخ بزن و بمیر، آقای عاشق پیشه.
لبخندم پر کشید و با ناراحتی به بابا خیره شدم که عقب گرد کرد و در حالی‌که در رو باز کرد گفت:
- ریحانه، بیا داخل هوا سرده.
مامانم با حرص بهش خیره شد و‌ نگاهش رو بین من و مسیحا نوسان داد و گفت:
- پسرم، بهتره از اینجا بری چون پدر ماهورا خیلی لجبازه، از همون اولش هم راضی نبود و فقط به خاطر ماهورا و من رضایت داد که بیای.
بعد از گفتن این حرف شال بافتنی دور بازوهاش رو توسط دستش بیشتر به خودش فشار داد.
- دخترم توام بیا داخل، نگران نباش این آقا هم خیلی زود از اینجا میره.
با لب و لوچه آویزون اسم مامان رو صدا زدم که سری به نشونه تاسف تکون داد و داخل شد، اهورا که تا اون موقع به چهار چوب در تکیه داده بود و مثل الاغ سیب قرمز توی دست هاش رو گاز میزد گفت:
- ماهور خره، اصلا فکرش رو نمی‌کردم همچین عاشقای سر سختی داشته باشی، ولی امیدوارم مسیحا برنده این بازی بشه.
بعد هم عین پارازیت و بدون توجه به من داخل خونه رفت، مسیحا رو به مامان و باباش کرد و گفت:
- ممنونم که امروز اومدید، شما دیگه میتونید برید، اگه راضی شدن بهتون خبر میدم.
زن و مرد سری تکون دادن و رفتن، حالا من و مسیحا فقط توی حیاط بودیم، اخمی روی ابروهام نشست و غریدم:
- این مسخره بازیا چیه دیگه؟ الان به نظرت بابام راضی میشه؟
سر بلند کرد، لبخند ملیحی زد و گفت:
- انقدر میام تا جواب مثبت بشنوم.
اجزای صورتش رو از یه نظر گذروندم و کلافه دستی به شقیقه‌م کشیدم.
- توی این سرما، تا کی میتونی دووم بیاری؟
نگاهم کت و شلوار نازک مشکی رنگش رو که زیرش پیراهن سفید نخی پوشیده بود رو نشونه گرفت که بدون توجه به حرفم با نگرانی گفت:
- برو داخل دختر، سرما میخوریا.
از حرص پا روی زمین کوبیدم.
- می شنوی چی دارم بهت میگم؟ عین یخ در بهشت یخمک میشیا، اون موقع من شوهر یخی نمی‌خوام.
لبخند بزرگی روی لب‌هاش نقش بست و با ذوقی که معنیش رو نمی‌فهمیدم لب زد:
- شوهر؟
با فکر به اینکه داره مسخره‌م میکنه جیغ زدم.
- منظورم شوهر قلابی بود، اصلا انقدر اینجا بمون تا یخ بزنی پسره‌ی زبون نفهم.
به عقب برگشتم و با عصبانیت داخل خونه اومدم و در رو چنان محکم بستم که مامان و اهورا که توی پذیرایی نشسته بودن سه متر بالا پریدن.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
صورتم سرخ شده بود و بدون توجه بهشون وارد اتاقم شدم و در اون رو هم سه برابر بدتر از قبل روی هم کوبیدم، با ناراحتی روی تخت نشستم و پاهام رو روی هم انداختم، اصلا بزار منجمد بشه به من چه، چشم‌هام رو بستم که قیافه‌ش توی ذهنم تداعی شد، خاک تو سرت ماهورا اون بدبخت به خاطر تو انقدر خودش رو به آب و آتیش میزنه و بعد تو میگی به من چه؟
دستم رو روی شقیقه‌م گذاشتم که با صدای رعد و برق شدیدی که شنیده شد سر بلند کردم، صدای برخورد قطره‌های بارون روی شیشه به گوش میرسید، با اینکه ساعت هفت عصر بود اما آسمون تاریکی زیادی رو در آغوش کشیده بود، دیگه بهتر از این نمیشد، با صدای بحث و سر و صدا بین مامان و بابا از روی تخت بلند شدم و گوشم رو روی در چسبوندم، تا ببینم چی میگن.
- برزو بسه دیگه، پسر بدبخت توی این بارون و سرما یخ میزنه.
- به من ربطی نداره، اینا همش ترفند و کلکه، مطمئن باش تا نیم ساعت دیگه از اینجا میره، آخه دختر من چی داره که یکی چند ساعت زیر بارون به خاطرش بمونه؟
ای زرشک، وقتی بابات همچین چیزی در موردت بگه باید از این زندگی به معنای واقعی یه کلمه لفت بدی.
- بیا شرط بندی کنیم، اگه این پسر تا ساعت شیش صبح بیرون توی این بارون موند تو باید نظرت رو عوض کنی، باشه؟
با چشم‌های گرد شده به این حرف مامان واکنش نشون دادم که بابا بعد از چند لحظه مکث گفت:
- تو نمیدونی مشکل من چیه ریحانه.
مامان جدی داد زد:
- از دیشبه همش یه ریز این حرف رو میزنی، به من هم بگو تا متوجه مشکلت بشم.
بابا کلافه و در حالی که سعی داشت مامان رو قانع کنه گفت:
- باشه_باشه قبوله، اگه تا فردا صبح هنوز هم همونجا بود من نظرم رو عوض میکنم.
دندون قروچه‌ای کردم، مامان و بابای من قصد داشتن فردا جنازه‌ی مسیحای بدبخت رو از کف حیاط جمع کنن؟ ولی من اجازه نمی دادم بیشتر از این اذیت بشه، در کمد رو باز کردم و یکی از کاپشن‌های صورتی رنگم رو که جلو دست بود بیرون آوردم و از اتاق بیرون اومدم، بابا انگار توی اتاقش بود و مامان غر غر کنان داشت ظرف ها رو می شست، پاورچین پاورچین جلو اومدم، در رو باز کردم و عین گربه خودم رو بیرون کشیدم، نگاهی به آسمون انداختم که قطرات بارون بی مهابا ازش پایین میومد، به مسیحا خیره شدم، کاملا خیس شده بود و قطرات باران از روی موهاش روی نوک بینیش می‌ریخت، کمی میلرزید و من می‌تونستم به خوبی متوجه حال بدش بشم، چتر کنار جا کفشی رو برداشتم و با قدم‌های محکم خودم رو بهش رسوندم، سر بلند کرد، صورتش رنگ پریده و لب‌هاش خشک شده بودن، با غم جلوش زانو زدم چتر رو بالای سرش گرفتم، با اون یکی دست آزادم کاپشن رو دور گردنش انداختم که یه دفعه خودش رو جلو کشید، شوکه و با چشم های گرد شده به نگاه تب دارش خیره شدم که لب زد:
- کاپشنت رو بردار، وگرنه بابات همین رو بهونه میکنه تا مخالفت کنه.
اجزای صورتش رو از نظر گذروندم و زمزمه کردم:
- چرا به خاطر من این کار رو کردی؟
بدون اینکه جوابم رو بده کاپشن رو در آورد و روی زانوهام گذاشت.
- برو داخل دختر خوب، وگرنه با هم مریض میشیم.
گونه‌اش قرمز شده بودن و جملات رو با لرز آشکاری بیان میکرد، تخس سری به نشونه منفی تکون دادم.
- نه من نمی‌تونم توی رختخواب گرمم باشم، وقتی که تو اینجا از سرما یخ میزنی.
توی یه حرکت دستم رو، روی پیشونیش گذاشتم و با نگرانی ادامه دادم:
- تبت خیلی بالاست.
لبخند کم جونی زد و به شوخی گفت:
- این تب عشقه.
سری به نشونه تاسف تکون دادم.
- الان وقت مسخره بازی نیست.
چشم‌هاش رو بست، دستش رو پشت کمرم قرار داد و من رو به طرف خودش کشید.
- پس گرمم کن.
دست و پاهام با این حرکتش کاملا سر شده بود، سرش رو نزدیک صورتم آورد، فکر کردم میخواد بوسم کنه و چشم‌هام رو با هیجان و ترس روی هم گذاشتم که با احساس سوزش گردنم ترسیده چشم‌هام رو باز کردم، سرش رو توی گودی گردنم فرو برده بود و با دندون‌های تیز و بزرگش خون توی شاهرگم رو میمکید، ترس همه وجودم رو گرفته بود، روی قفسه سی*ن*ه‌ش کوبیدم که بیشتر من رو توی بغلش چلوند، کم_کم انرژیم تحلیل رفت.
چشم‌هام رو با درد بستم و قطره اشکی روی گونه‌م چکید، بعد از چند لحظه ازم فاصله گرفت و ولم کرد، سرفه‌ی آرومی سر داد، چشم‌هام رو باز کردم و به دور دهنش که خونی شده بود خیره شدم و هق_هقم اوج گرفت، با تعجب بهم خیره شد که از جام بلند شدم و به سرعت ازش دور شدم، گردنم خیلی شدید می‌سوخت، پس فقط می‌خواست باهاش باشم تا این‌طوری مثل یه طعمه همیشه در خدمتش باشم؟
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین