صدای تحلیل رفتهش شنیده شد.
- صبر کن ماهورا
ایستادم، شونههام به خاطر گریه میلرزیدن که یه دفعه از پشت تو آغوش کسی فرو رفتم، شوکه به دست های مسیحا نگاه کردم که دم گوشم پچ زد.
- اولین بار بود که خون یه آدم رو میخورم، چون الان تو نشون شدهی یه اصیل زادهای!
گیج به طرفش برگشتم که دقیقا مماس با صورتش قرار گرفتم، هنوز هم ازش میترسیدم ولی با این وجود لب زدم:
- نشون شده؟
قطرات شدید بارون هر دوتامون رو خیس کرده بود، لبخندی زد و مسیر نگاهش رو به طرف پنجره سوق داد.
- من ذهن پدرت رو خوندم، اون بقای شرکتش رو توی حمایت سردار میبینه چون سردار با هزار تا نقشه شرکت پدرت رو تا مرز ورشکستگی کشوند و بعدش هم که از تو خواستگاری کرد.
با ناباوری بهش زل زدم، پس دلیل مخالفت بابا همین بود.
- چقدر عجیب!
بهم نگاه کرد و ازم فاصله گرفت.
- اگه تا فردا صبح اینجا بشینم حتی از نظر بابات هم نامزد تو اعلام میشم.
بی حرف بهش خیره شدم که دستش رو توی جیبش فرو برد و چسب زخمی بیرون آورد و با آرامش مشغول باز شدنش شد و گفت:
- میدونم حتما خیلی درد داشته، اما مطمئن باش من دیگه باهات همچین کاری نمیکنم، الان هم چون این یه رسم قدیمی توی خانواده ماست مجبور شدم تا از هر لحاظی تو رو مال خودم کنم.
مال اون؟ چشمهام با شنیدن این حرف گرد شد که با دیدن قیافهم آروم خندید و ادامه داد:
- به قول خودت قلابی!
چسب زخم رو روی گردنم زد و بدون معطلی عقب گرد کرد.
- حتی اگه فردا صبح یخ زدم هم اشکالی نداره.
چند قدم ازم فاصله گرفت که ناخودآگاه داد زدم:
- قصدت از این کارها چیه؟ چرا به خاطر من خودت رو توی دردسر و جنگ با سردار میندازی؟
جوابی نداد، اما میتونستم لبخند ملیحش رو به خوبی از این زاویه ببینم.
- بعدا متوجه میشی.!
**
با انگشتم مشغول ریتم زدن روی میز شدم و هرزگاهی به ساعت مچی دستم نگاه میکردم، فقط دو ساعت دیگه تا صبح باقی مونده بود!
از جام بلند شدم، دلشوره بدی عین خوره توی جونم افتاده بود، وقتی مسیحا رو رنگپریده دیدم احساس میکردم که قلبم از جاش کنده شده، اما اونم همچین حسی رو نسبت به من داشت؟
رو به روی آینه قرار گرفتم و به جای چسب زخم خیره شدم، دیگه درد نمیکرد، اما انگار من به خاطر یه چیز دیگه بی قرار بودم که بی تردید اون مسیحا بود.
موهام رو پشت گوش انداختم و برای زود گذشتن ساعت کتاب آناتومی رو روی میز گذاشتم و مشغول خوندن شدم، اما تا آخرش هیچی نمیفهمیدم و فقط به اون فکر میکردم.
- صبر کن ماهورا
ایستادم، شونههام به خاطر گریه میلرزیدن که یه دفعه از پشت تو آغوش کسی فرو رفتم، شوکه به دست های مسیحا نگاه کردم که دم گوشم پچ زد.
- اولین بار بود که خون یه آدم رو میخورم، چون الان تو نشون شدهی یه اصیل زادهای!
گیج به طرفش برگشتم که دقیقا مماس با صورتش قرار گرفتم، هنوز هم ازش میترسیدم ولی با این وجود لب زدم:
- نشون شده؟
قطرات شدید بارون هر دوتامون رو خیس کرده بود، لبخندی زد و مسیر نگاهش رو به طرف پنجره سوق داد.
- من ذهن پدرت رو خوندم، اون بقای شرکتش رو توی حمایت سردار میبینه چون سردار با هزار تا نقشه شرکت پدرت رو تا مرز ورشکستگی کشوند و بعدش هم که از تو خواستگاری کرد.
با ناباوری بهش زل زدم، پس دلیل مخالفت بابا همین بود.
- چقدر عجیب!
بهم نگاه کرد و ازم فاصله گرفت.
- اگه تا فردا صبح اینجا بشینم حتی از نظر بابات هم نامزد تو اعلام میشم.
بی حرف بهش خیره شدم که دستش رو توی جیبش فرو برد و چسب زخمی بیرون آورد و با آرامش مشغول باز شدنش شد و گفت:
- میدونم حتما خیلی درد داشته، اما مطمئن باش من دیگه باهات همچین کاری نمیکنم، الان هم چون این یه رسم قدیمی توی خانواده ماست مجبور شدم تا از هر لحاظی تو رو مال خودم کنم.
مال اون؟ چشمهام با شنیدن این حرف گرد شد که با دیدن قیافهم آروم خندید و ادامه داد:
- به قول خودت قلابی!
چسب زخم رو روی گردنم زد و بدون معطلی عقب گرد کرد.
- حتی اگه فردا صبح یخ زدم هم اشکالی نداره.
چند قدم ازم فاصله گرفت که ناخودآگاه داد زدم:
- قصدت از این کارها چیه؟ چرا به خاطر من خودت رو توی دردسر و جنگ با سردار میندازی؟
جوابی نداد، اما میتونستم لبخند ملیحش رو به خوبی از این زاویه ببینم.
- بعدا متوجه میشی.!
**
با انگشتم مشغول ریتم زدن روی میز شدم و هرزگاهی به ساعت مچی دستم نگاه میکردم، فقط دو ساعت دیگه تا صبح باقی مونده بود!
از جام بلند شدم، دلشوره بدی عین خوره توی جونم افتاده بود، وقتی مسیحا رو رنگپریده دیدم احساس میکردم که قلبم از جاش کنده شده، اما اونم همچین حسی رو نسبت به من داشت؟
رو به روی آینه قرار گرفتم و به جای چسب زخم خیره شدم، دیگه درد نمیکرد، اما انگار من به خاطر یه چیز دیگه بی قرار بودم که بی تردید اون مسیحا بود.
موهام رو پشت گوش انداختم و برای زود گذشتن ساعت کتاب آناتومی رو روی میز گذاشتم و مشغول خوندن شدم، اما تا آخرش هیچی نمیفهمیدم و فقط به اون فکر میکردم.