جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [نیمه شب] اثر «کیانا میزاپور کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Joki با نام [نیمه شب] اثر «کیانا میزاپور کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,889 بازدید, 149 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نیمه شب] اثر «کیانا میزاپور کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Joki
تاریخ شروع
پاسخ‌ها 0
بازدیدها 0
اولین پسند نوشته 0
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
صدای تحلیل رفته‌ش شنیده شد.
- صبر کن ماهورا
ایستادم، شونه‌هام به خاطر گریه می‌لرزیدن که یه دفعه از پشت تو آغوش کسی فرو رفتم، شوکه به دست های مسیحا نگاه کردم که دم گوشم پچ زد.
- اولین بار بود که خون یه آدم رو میخورم، چون الان تو نشون شده‌ی یه اصیل زاده‌ای!
گیج به طرفش برگشتم که دقیقا مماس با صورتش قرار گرفتم، هنوز هم ازش میترسیدم ولی با این وجود لب زدم:
- نشون شده؟
قطرات شدید بارون هر دوتامون رو خیس کرده بود، لبخندی زد و مسیر نگاهش رو به طرف پنجره سوق داد.
- من ذهن پدرت رو خوندم، اون بقای شرکتش رو توی حمایت سردار میبینه چون سردار با هزار تا نقشه شرکت پدرت رو تا مرز ورشکستگی کشوند و بعدش هم که از تو خواستگاری کرد.
با ناباوری بهش زل زدم، پس دلیل مخالفت بابا همین بود.
- چقدر عجیب!
بهم نگاه کرد و ازم فاصله گرفت.
- اگه تا فردا صبح اینجا بشینم حتی از نظر بابات هم نامزد تو اعلام میشم.
بی حرف بهش خیره شدم که دستش رو توی جیبش فرو برد و چسب زخمی بیرون آورد و با آرامش مشغول باز شدنش شد و گفت:
- میدونم حتما خیلی درد داشته، اما مطمئن باش من دیگه باهات همچین کاری نمیکنم، الان هم چون این یه رسم قدیمی توی خانواده ماست مجبور شدم تا از هر لحاظی تو رو مال خودم کنم.
مال اون؟ چشم‌هام با شنیدن این حرف گرد شد که با دیدن قیافه‌م آروم خندید و ادامه داد:
- به قول خودت قلابی!
چسب زخم رو روی گردنم زد و بدون معطلی عقب گرد کرد.
- حتی اگه فردا صبح یخ زدم هم اشکالی نداره.
چند قدم ازم فاصله گرفت که ناخودآگاه داد زدم:
- قصدت از این کارها چیه؟ چرا به خاطر من خودت رو توی دردسر و جنگ با سردار می‌ندازی؟
جوابی نداد، اما می‌تونستم لبخند ملیحش رو به خوبی از این زاویه ببینم.
- بعدا متوجه میشی.!
**

با انگشتم مشغول ریتم زدن روی میز شدم و هرزگاهی به ساعت مچی دستم نگاه می‌کردم، فقط دو ساعت دیگه تا صبح باقی مونده بود!
از جام بلند شدم، دلشوره بدی عین خوره توی جونم افتاده بود، وقتی مسیحا رو رنگ‌پریده دیدم احساس میکردم که قلبم از جاش کنده شده، اما اونم همچین حسی رو نسبت به من داشت؟
رو به روی آینه قرار گرفتم و به جای چسب زخم خیره شدم، دیگه درد نمی‌کرد، اما انگار من به خاطر یه چیز دیگه بی قرار بودم که بی تردید اون مسیحا بود.
موهام رو پشت گوش انداختم و برای زود گذشتن ساعت کتاب آناتومی رو روی میز گذاشتم و مشغول خوندن شدم، اما تا آخرش هیچی نمی‌فهمیدم و فقط به اون فکر میکردم.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
[ مسیحا ]
گلوم می‌سوخت و تمام تنم از سرما یخ زده بود، می‌تونستم که با هیپنوتیزم تا چند وقت پدرش رو به طرف خودم بکشم، اما شاید این سختی ها لازم بود تا اون دختر دردسرساز برای خودم بشه.
دستی روی انگشتر زمرد دستم کشیدم، این انگشتر متعلق به مادرم بود و برای اینکه با آفتاب نسوزم بهم داده بودش، با غم لب زدم:
- ببخشید مامان که پسرت این بار واقعا عاشق شده!
درسته که سیصد تا معشوقه قبلی به انتخاب خود مامانم بود و من اون‌ها رو دوست داشتم، اما هیچ وقت حسی بیشتر از یه دوست به اون دخترهای مودب و اشراف زاده که همیشه خدا خجالت زده میشدن نداشتم و فقط اخلاق و شاید قیافه‌شون برام اهمیت داشت، اما ماهورا انگار یه نیروی مکشی توی وجودش بود که من رو به سمت خودش می‌کشید و من به ناچار دنبالش راه میوفتادم.
با باز شدن در سر بلند کردم که با قیافه متعجب پدر ماهورا مواجه شدم که با ناباوری لب زد:
- بچه تو هنوز اینجایی؟
نگاهی به آسمون ابری که کم_کم روشن می‌شد انداخت، کلافه دستی بین موهاش کشید و با تردید داد زد:
- ریحانه!
ریحانه خانم بعد از چند لحظه ترسیده خودش رو رسوند و گفت:
- چی شده؟
نگاهش به من که افتاد هین بلندی کشید که با تمام توانم به آرومی لب زدم:
- حالا نظرتون عوض شد؟
ماهورا هم که حالا پیششون بود با نگرانی بهم خیره شد، اما حاله‌ای سیاه جلوی چشمم رو گرفت و مانع این شد تا قیافه‌ش رو ببینم، ولی در همین حال ادامه دادم:
- ماهورا دیدی درستش کردم؟
یه دفعه تعادلم رو از دست دادم و روی زمین افتادم، به آرومی چشم‌هام رو بستم و حالا موزاییک سرد حیاط من رو به آغوش کشیده بود.
**
سرفه‌ی آرومی سر دادم و با درد توی جام غلتی زدم که صدای شاکی ماهورا شنیده شد.
- پسره‌ی احمق تکون نخور وگرنه سرمت کنده میشه‌ها.
نگاهم قیافه نگرانش رو نشونه گرفت و به لب هاش رسید که با نگرانی پوستش رو می جوید.
- این کار رو نکن.
پرسشگرانه بهم خیره شد که شیطون ادامه دادم:
- اون لب ها مال خودمن ها، اگه چیزیشون بشه باید جریمه بدی!
پلک هاش لرزید و به سرعت از روی تخت بلند شد، با گونه‌های سرخ شده و در عین حال دست پاچه گفت:
- هی، این دیگه از کجا در اومد؟
لبخندی زدم که انگار دوباره خجالت رو کنار گذاشته عین گوله آتیش جلو اومد، بالش کنار تخت رو برداشت ک محکم روی سرم کوبید که آخ بلندی گفتم.
- پسره‌ی عنتر، حالا من رو دست میندازی؟ میدونی چقدر نگرانت بودم، آخه چرا انقدر کله شقی؟
در حالی‌که با دست‌هام از خودم دفاع میکردم گفتم:
- یعنی انقدر من رو دوست داری؟
دست از زدنم برداشت، بالش توی دست هاش ثابت مونده بود و خودش هم خشک‌ شده بهم نگاه کرد که منم بدون حرف بهش خیره شدم، چشم های مشکیش آرامش خاصی رو بهم منتقل میکرد و من میتونستم غم عجیب رو توی عمق چاهش رو ببینم، دست آخر من زودتر به خودم اومدم، روی پیشونیش فندقی زدم و گفتم:
- منظورم قلابی بود دختر خنگ!
به خودش اومد، اخمی روی پیشونیش نشوند و در حالیکه سرش رو ماساژ میداد گفت:
- دستت بشکنه، خیلی درد داشت.
آروم خندیدم که همون موقع در باز شد و ریحانه خانم همراه با یه کاسه سوپ داخل شد و با نگرانی پرسید:
- حالت خوبه پسرم؟
سری به نشونه تایید تکون دادم که نفسش رو آسوده بیرون فرستاد و کاسه سوپ رو همراه با سینی روی پاهام گذاشت و گفت:
- این رو بخور عزیرم، پوستت عین مرده‌ها سفید شده.
لبخندی به ابن حجم از مهربونی زدم و با فکر به موضوع اصلی بی طاقت پرسیدم:
- راستی نظر شوهرتون تغییر کرد؟
ریحانه خانم ساکت، یه نگاه به من و یه نگاه به ماهورای منتظر انداخت و دست آخر با خوشحالی جواب داد:
- باباش به ازدواج شما رضایت داده!
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
[ ماهورا ]

با ذوق آشکاری لبخندی زدم، اما مسیحا بلند داد زد:
- همینه!
متعجب بهش خیره شدم، خدایی خیلی خوب نقش بازی می‌کرد، واقعا باید نویسندگی و پزشکی رو کنار میزاشت و بازیگر میشد.
مامانم با تحسین بهش خیره شد و به حرف اومد:
- برای مشخص کردن مراسم نامزدی و بقیه ماجرا همراه با مامان و بابات حتما یه روزی رو تعیین کنید و دوباره تشریف بیارید، اگرچه دیروز خیلی خوب نتونستیم مهمون نوازی کنیم.
مسیحا سری تکون داد که مامانم از جاش بلند شد و رو به من با مهربونی گفت:
-توام بهتره غذای این شاه داماد خوشتیپ رو بهش بدی که روی هر چی فرهاده رو سفید کرده!
با خجالت سرم رو پایین انداختم که مسیحا بدون اینکه ابایی داشته باشه جواب داد:
- ریحانه خانم، من برای دختر شما کوه که هیچ، حتی دنیا رو زیر و رو میکنم.
نگاهم رو به طرفش سوق دادم و با حرص ابرویی بالا انداختم که لبخند ژکوندی مهمون لب‌هاش کرد، مامان سری به نشونه تایید تکون داد و زیر لب آفرینی گفت و بدون هیچ حرف اضافه‌ای از اتاق بیرون رفت، بعد از بسته شدن در با حرص از روی تخت بلند شدم و دست به کمر رو بهش غریدم:
- که حالا پاچه خواری مامانم رو میکنی ملعون؟
چشم‌هاش رو توی حدقه چرخوند و به کاسه سوپ خیره شد.
- به_به میبینم که مامانت خیلی دامادش رو دوست داره، ای کاش زودتر این نقشه رو می‌کشیدم.
دندون قروچه‌ای کردم و گفتم:
- خیلی بی مزه‌ای.
- تو که از من بدتری، از به هوش اومدم عین برج زهر مار همش اخم و تخم میکنی، به جای این کارها بیا و این سوپ رو بهم بده.
- مگه خودت دست نداری؟
دستی که زیر پتو بود رو به سختی که می‌دونستم از قصد می‌کنه بالا آورد و مظلوم گفت:
- آخه به خاطر تو این همه ساعت توی هوای بارونی بودن، مگه جونی هم واسه آدم میزاره؟
پوزخندی زدم‌.
- تو که آدم نیستی، ماشالله همسن جد در جد منی.
تابی به گردنش داد و با اخم جوابم رو داد:
- مهم اینه که تو بعد از سی یا چهل سال عین یه کاغذ باطله چروک میشی ولی من همچنان خوشگل و جوون میمونم خانم کوچولو!
با شنیدن این حرف عصبانیت همه وجودم رو گرفت، مجسمه روی میز رو برداشتم و یه طرفش پرت کردم که به سرعت جا خالی داد و مجسمه به دیوار برخورد کرد، روی زمین افتاد و شکست.
قفسه سی*ن*ه‌م از عصبانیت بالا و پایین میشد، مسیحا با چشم‌های گرد شده به مجسمه و بعد به من نگاه کرد و لب زد:
- یا خدا پشمام، والا که توی این هزار سال عمری که از خدا گرفتم موجودی به ‌ای تو ندیدم، زن که نمیخوام بگیرم ماشالله مادر بروسلیه.
نیشخندی زدم و با عصبانیت گفتم:
- تا روز نامزدی نمی‌خوام ریختت رو بیینم، آقای همیشه جذاب و جوون، اصلا برو با همونایی که چروک نمیشن ازدواج کن!.
بعد از گفتن این حرف به طرف در پا تند کردم و بی توجه به دهن باز شده‌ش از اتاق بیرون اومدم.
من آخرش از دست این موجود مضخرف سکته میکردم، حالا به من میگه چروکیده؟ دارم براش.
نگاهم ساعت روی دیوار رو نشونه گرفت و بهم این خبر رو رسوند که وقتشه برای دانشگاه آماده بشم.
همراه با غر زدن فراوان و دادن فحش های آبداز به اون خون آشام احمق، مانتوی بلند سبز لجنی همراه با مقنعه مشکی و شلوار لی سرمه ایم رو پوشیدم و از اتاق بیرون اومدم که توی چهارچوب در با مسیحا رو به رو شدم پوف کلافه‌ای کشیدم:
- باز اومدی چی بگی؟
لبخند به لب سوئیچ ماشینش رو توی دستش بالا گرفت و با این حال گفت:
- امروز دانشگاه تعطیله و شما قراره اولین قرار عمرت رو با این آقای خوشتیپ داشته باشی.
صورتم حالت چندشی به خودش گرفت.
- برو گمشو بابا، خوبه همین الان گفتم که نمی‌خوام تا اطلاع ثانوی ریختت رو بیینم.
سری به نشونه تاسف تکون داد.
- ولی متاسفم خانم‌ محترم، چون این امر مادر عزیزتون بوده که گویا حال دختر خانمشون گرفته‌ست و منم به عنوان یه آقای جنتلمن باید حال و هواش رو عوض کنم.
کوله روی شونه‌م رو جابه جا کردم و بدون حرف بهش خیره شدم، راستش یه روز گذروندن با مسیحا خیلی رمانتیک به نظر میرسید و من خیلی ذوق داشتم، اما نباید به این راحتی جلوی مرد جماعت کم میاوردم.
- تو هنوز حالت خوب نشده بهتره بری خونه خودت و کمی استراحت کنی.
خواستم از کنارش رد بشم که بند کوله پشتیم رو توی یکی از دست هاش گرفت، انقدر زورش زیاد بود که نمی‌تونستم راه برم.
- هی ولم کن.
- نوچ نمیشه، تو باید به حرف های شوهر جونت گوش کنی.
- ای بابا هنوز نه به داره نه به باره تو چه شوهر شوهری راه انداختی.
بی توجه به حرفم من رو عین کش تنبون دنبال خودش کشید و اصلا هم به جیغ_جیغ های من که گلوم رو مورد عنایت قرار دادم توجهی نکرد، اون لحظه های آخر وقتی که مسیحا در ماشین رو برام باز کرد میتونستم لبخندهای پیروزمندانه‌ی مامان و اهورا رو که از پشت پنجره آشپزخونه بهمون نگاه میکردن حس کنم.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
بالاخره رضایت دادم و دستم رو بالا آوردم.
- باشه بابا خودم سوار میشم‌.
مسیحا سر کج کرد و با لبخند ژکوند بهم خیره شو که می‌دونستم بی ربط به حضور مامانم نیست و بازم یه بازی مسخره دیگه‌ست‌.
سوار شدم که اونم سوار شد و بی‌حرف حرکت کرد، دستش رو به پنجره تکیه داده بود و غرق در فکر بود، نیم نگاهی بهش انداختم، نگران بودم که نکنه لباس هاش هنوز هم خیس بوده باشن و یه وقت دوباره تب نکنه، پس گلویی صاف کردم، به روبه‌روم خیره شدم و جدی پرسیدم:
- هی بیینم، لباس‌هات هنوز خیسن؟
با احساس نگاه سنگینی پوف کلافه‌ای کشیدم و دستم رو به نشونه زیپ کردن روی لبم گذاشتم و گفتم:
- اوکی، اشتباه کردم که از روی دلسوزی....
- نه هنوز خیسن!
به طرفش برگشتم که شونه‌ای بالا انداخت و با لبخند ملیحی ادامه داد:
- نظرت چیه برای جبران لطف های زیادم برام یه دست لباس بخری؟
با لب و لوچه آویزون به پنجره زل زدم و گفتم:
- توام که از هر فرصتی استفاده میکنی تا جیب من بدبخت رو بزنی.
- باشه_باشه، آخه چرا انقدر گدا بازی در میاری؟ فقط یه دست لباس بودها!
زبونی براش در آوردم و بدون اینکه به طرفش برگردم حق به جانب گفتم:
- من گدائم؟ پس کی بود که دیشب یه لیتر خون از این رگ‌های بدبخت من نوش جان کرد؟ در ضمن به جای تشکر بهم چروکیده هم گفت.
ساکت شدم، توقع داشتم که جوابم رو بده اما با صدای خندیدنش متعجب به طرفش برگشتم، آروم و مردونه می‌خندید و هرزگاهی دستش رو دور دهنش میزاشت تا مانع بشه، ولی خدایا چرا من دوباره قلبم توی حلقم افتاده؟
مبهوت شده بهش خیره شدم، درسته که قرار بود یه ازدواج الکی باشه، ولی همین که برای چند وقت هر چند کوتاه اون رو داشته باشم برام کافی بود، ناخودآگاه اشک توی چشم‌هام حلقه زد.
- خانم، بزار یه چیزی برای معشوقه‌های بعدیم بمونه‌ها.
با دیدن چشم‌های شیطونش هول شده نگاه ازش گرفتم.
- کی به تو نگاه کرد؟
- عه نزن زیرش دیگه، خودم شاهدم!
لبم رو از داخل گاز گرفتم که یه دفعه با ذوق گفت:
- رسیدیم.
به پاساژ بزرگ روبه روم خیره شدم، ابرویی بالا انداختم و جدی گفتم:
- بریم یه جای دیگه.
مسیحا متعجب بهم خیره شد و پرسید:
- چرا؟
بادی به غبغبم انداختم و خونسرد جواب دادم:
- اونقدری پول ندارم که از همچین جاهای شیکی برات لباس بخرم‌.
چشم غره‌ای بهم رفت، در حالی‌که از آینه ماشین موهاش رو درست می‌کرد گفت:
- غصه نخور بابا، اصلا خودم پولش رو میدم، تو فقط بیا و یه نظر بده.
با خوشحالی لبخند پهنی روی لب‌هام نشوندم و یه دفعه روی بازوش کوبیدم.
- ایول!
بدون توجه به قیافه شوکه‌ش در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم، هوا امروز اونقدرها هم سرد نبود، اما از اونجایی که من لباس گرم نپوشیده بودم کمی سردم بود.
بعد از اومدن مسیحا به طرف پاساژ به راه افتادیم، الحق که خیلی شیک و مجهز بود و به خاطر همین هر چقدر سعی کردم ندید بدید بازی در نیارم و شرفم رو با خاک یکسان نکنم، فایده نداشت.
- بیا بریم یه نگاهی به اون مغازه بندازیم.
گیج به طرفش برگشتم و لب زدم:
- چی؟
اجزای صورتم رو از نظر گذروند، پوف کلافه ای کشید و توی یه حرکت دستم رو توی دست‌هاش گرفت و دنبال خودش به طرف یه مغازه کت و شلوار فروشی برد، بعد از فهمیدن موقعیتمون گونه‌هام سرخ شد، راستش تا این موقع دست هیچ مردی رو نگرفته بودم و الان حسش خیلی جدید و فوق العاده بود.
مسیحا همچنان دست‌هام رو محکم گرفته بود و انگار قصد نداشت ول کنه و قضیه جالب این جاست که خیلی ریلکس با فروشنده صحبت می‌کرد.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
سعی کردم با نگاه کردن به اطراف کمی از حس معذب بودنم رو کم کنم، اما بیشتر با نگاه های زیر چشمی مسیحا ذوب میشدم.
- من میرم این رو بپوشم جایی نریا!
با آزاد شدن دستم نگاهم رو به طرفش سوق دادم که لبخند ملیحی زد، همچنان مبهوت برق چشم های طوسیش بودم که به طرفم خم شد و با حالت شیطنت آمیزی گفت:
- چرا انقدر قد کوتاهی؟ همش مجبورم خم بشم تا چشم‌هات رو ببینم.
قفسه سی*ن*ه‌م بالا و پایین میشد، اما با این وجود اخم ریزی بین ابروهام نشست و جواب دادم:
- اگه یه دختر با قد ۱۷۰ قدکوتاهه من دیگه حرفی ندارم، در ضمن تو زیادی قد بلندی آقا!
پوزخندی زدم و به طرف مبل رو به روی اتاق پرو حرکت کردم و توی همون حالت ادامه دادم:
- زودتر خریدت رو بکن چون بعد از ظهر بیمارستان شیفت دارم.
روی کاناپه سعید نشستم که اونم همراه با دستیار فروشنده که چند دست کت و شلوار دستش بود رسید، با چشم های گرد شده بهش خیره شدم، کی وقت کرد این همه رو انتخاب کنه؟ این که دست هر چی زنه رو از پشت بسته.
لبخند مرموزی روی لب هاش نشوند و وارد اتاق پرو شد، پاهام رو روی هم انداختم که بعد از چند ثانیه در اتاق باز شد، کت و شلوار سرمه‌ای که راه راه خاکستری کم رنگ داشت و داخل جیب سمت چپش یه دستمال زرشکی رنگ بود و زیرش یه لباس سفید با کراوات قرمز قرار داشت پوشیده بود، واقعا بهش میومد.
- چطور شدم؟
دستم رو به نشونه اوکی بالا آوردم و با لبخند ملیحی جواب دادم:
- عالیه، همین رو بخر.
نگاهی به آینه قدی کنارش انداخت و بعد از اینکه یه دور اون رو از نظر گذروند ابرویی بالا انداخت.
- ولی به نظرم بهتره یکی دیگه رو انتخاب کنم، آخه خط‌هاش اون رنگی که دلم میخواد نیست.
عین خنگ ها بهش خیره شدم.
- شوخی میکنی؟
به طرفم برگشت و جدی گفت:
- نه شوخی ندارم، اما من آدم ریز بینیم!
به ناچار سری به نشونه تایید تکون دادم، دوباره رفت و یه دست کت و شلوار قهوه‌ای کم رنگ که زیرش بلوز خاکستری و پاپیون مشکی داشت بیرون اومد، باز هم نظرم رو مثبت اعلام کردم تا شاید بی خیال بشه و خرید کنه، اما دوباره رنگ بد بلوز رو بهونه کرد و یه دست کت و شلوار طوسی که کت از پشت تا پایین زانوهاش بود و دستمال نیلی رنگی رو دور گردنش بسته بود بیرون اومد، نگاهی به آینه انداخت.
- چطور شدم؟
با خستگی و کلافه دستی زیر چونه‌م زدم.
- بابا فهمیدم خیلی خوش تیپی حالا جان هر کی که دوست داری همین رو بخر و من رو برسون به بیمارستان که حسابی دیرم میشه ها!
نگاهی بهم انداخت.
- نگران نباش اجازه‌ت رو از آرمان گرفتم، امروز کاملا باید با من باشی، مثلا وسط قراریم ها.
دستی روی صورتم کشیدم که ادامه داد:
- نه این زیاد بهم نمیاد، مگه سوسکی چیزی هستم که کت باید از پشت بلند باشه؟
دستیار فروشنده که پسر جوونی بود با لبخند گفت:
- قربان این ها مد روز هستن، در ضمن فقط یه دست از لباس های انتخابیتون باقی مونده.
مسیحا لب‌هاش رو داخل برو و سری به نشونه تایید تکون داد.
- باشه اون رو هم می پوشم، اگه دوست نداشتم میریم یه جای دیگه.
نفسم رو با کلافگی بیرون فرستادم و سرم رو به مبل تکیه دادم، ای خدا این هم شد قرار آخه؟ همش عین دخترا به لباس خریدن گیر میده.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
دوباره رفت تا لباسش رو عوض کنه، از شدت بی حوصلگی از جام بلند شدم و مشغول قدم زدن دور خودم شدم که یه دفعه در باز شد و بیرون اومد، والا اگه بگم یه حاله صورتی اطرافش وجود داشت بد نگفتم.
لعنتی این کت و شلوار مشکی با دستمال قرمز رنگ دور گردنش و زنجیری که از قفسه سی*ن*ه‌ش تا جیبش قرار داشت، واقعا خیلی توی تنش قشنگ بود.
- لیدی زیبا، آقاتون چطور شدن؟
ناخودآگاه خندیدم، ته دلم براش غنج میرفت، ولی با این وجود با بی خیالی گفتم:
- خوبه دیگه!
نگاهی به آینه کرد و سری به نشونه تایید تکون داد، بالاخره اون رو خریدیم و از مغازه بیرون اومدیم.
- گرسنه‌ت نیست؟
نزدیک ظهر بود و واقعا کمی گرسنه‌م شده بود، سری تکون دادم که با لبخند گفت:
- این پاساژ یه رستوران عالی داره، بیا اونجا بریم.
لبم رو داخل بردم و دنبالش حرکت کردم، خجالتم به کل ریخته بود، وارد رستورانی که دیزاین سفید و مشکی قشنگی داشت و صندلی و میزها به حالت ال بودن شدیم، میزی رو که کنارش یه آکواریوم پر از ماهی بود رو انتخاب کردیم و نشستیم، مسیحا منو رو به طرفم گرفت که تشکر آرومی کردم و ازش گرفتم.
نگاهم رو بین غذاهای عجیب و غریب داخلش چرخوندم و دست آخر گفتم:
- فضای اینجا خیلی قشنگه.
مسیحا که سرش توی منو بود اوهومی گفت و به این ترتیب به این بحث که می‌خواستم یه جوری خودم رو از انتخاب غذا نجات بدم خاتمه داد.
- خب چی میخوری؟
نگاهی به مسیحا و گارسون انداختم و لبخند کجی بهشون تحویل دادم، یه دفعه با چیزی که از ذهنم گذشت لبخند خبیثی زدم، پاهام رو روی هم انداختم، دستم رو به میز تکیه دادم و زیر چونه‌م زدم و طبق درس‌های عشوه گری اون ستین عفریته اغواگرانه لب زدم:
- عزیزم تو رو که دیدم کلا سیر شدم، چشم های طوسی خوش رنگ تو از هر نوشیدنی خوشمزه تره و لب‌هات...
ساکت شدم، گارسون با دهن باز بهم خیره شده بود، گندش بزنن این رو نباید میگفتم، الان مسیحا فکر میکنه قصد سواستفاده ازش رو دارم.
- خب داشتی حرف میزدی.
سرم رو پایین انداختم و آروم لب زدم:
- هر چی که تو میخوری رو برای منم سفارش بده.
مسیحا خونسرد سری تکون داد و یه غذای عجیب و غریب سفارش داد، سرم همچنان پایین بود که صدای بی خیالش شنیده شد.
- راستی لب‌های من چشونه؟
یه دفعه عین برق گرفته ها سرم رو بلند کردم و داد زدم:
- نه اون طور که تو فکر میکنی نیست، من فقط می‌خواستم...
مکث کردم، دوباره توی مخمصه افتاده بودم، یعنی باید بهش می‌گفتم که من توی عمرم یه همچین جای با کلاسی نیومدم؟ این طوری که خیلی سه میشد.
- باشه بی خیالش، نظرت چیه بعد از غذا خوردن یه چند تا دست لباس زمستونی واست بخرم؟
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
دستی به مقنعه‌م کشیدم، به صندلی تکیه دادم و آروم گفتم:
- نه نیازی نیست زحمت بکشی خودم لباس دارم.
گارسون غذاها رو آورد و مانع این شد که حرفی بزنه، نگاهی به غذای روبه‌روم انداختم، انگار برنج با گوشت چرخ کرده بود که روش زرشک ریخته باشن.
- یه غذای معروف گرجستانیه، بخور خیلی خوشمزه‌ست.
قاشق کنار بشقاب رو برداشتم و لبخندی زدم.
- ممنونم.
سری تکون داد و گفت:
- در ضمن تو قراره همسر من شی، پس باید توی هر شرایطی شیک به نظر بیای.
چشمکی بهم زد و با غرور ادامه داد:
- تو همسر یه اصیل زاده میشی این رو یادت باشه، در ضمن توی جلسه‌های هیئت ماورا هم باید شرکت کنی، پس بهتره که ظاهر خوبی داشته باشی.
اخمی بین ابروهام نشست و با حرص یه قاشق پر از برنج رو توی دهنم چپوندم و توی همون حالت گفتم:
- هوی آقای به ظاهر محترم، من ظاهرم ایرادی نداره، به علاوه این فقط یه ازدواج صوریه زیاد خودت رو اذیت نکن.
مسیحا دستمال کنارش رو برداشت و در حالیکه با چندش صورتش رو که توسط برنج های تف تفی من مورد عنایت قراره گرفته بود رو پاک میکرد جواب داد:
- آمپر نچسبون خانم محترم، من فقط حقیقت رو گفتم، به هر حال قضیه نیمه شب و عقد ماورایی رو که یادته؟
سری تکون دادم و منتظر بهش خیره شدم که دستی بین موهای نرمش فرو برد و دست به سی*ن*ه ادامه داد:
- اونا که نمی‌دونن همه چیز فرمالیته‌ست درسته؟
چشم‌هام رو با کلافگی بستم و به حالت تسلیم دست هام رو بالا آوردم.
- اوکی، من دیگه تسلیم میشم، هر کاری دوست داری انجام بده.
مسیحا با شنیدن این حرف خبیث جلو اومد، لبخند شیطانی زد و زمزمه کرد:
- یعنی حتی اگه نتیجه این ازدواج یه دو سه تا بچه قد و نیم قد صوری باشه هم مشکی نداری؟
چشم غره‌ای بهش رفتم و لب زدم:
- خفه شو و غذات رو بخور.
نفسش رو با ناراحتی تصنعی بیرون فرستاد و عقب رفت، همون طور که داشت با غذاش بازی میکرد گفت:
- می‌دونستم ناکام از دنیا میرم.
بدون توجه بهش مشغول خوردن شدم و اونم که میدونست زیاد بهش توجهی نمی‌کنم بی خیال این قضیه شد.
بعد از تموم شدن غذا که واقعا خیلی خوشمزه بود، از جامون بلند شدیم، مسیحا رفت تا غذا رو حساب کنه که همون موقع گوشیم زنگ‌خورد، با دیدن شماره ناشناس متعجب ابروم رو بالا فرستادم و بی خیال توی کیفم انداختمش که همون موقع مسیحا هم سر رسید و به سفارش اون راه خرید برای من رو پیش گرفتیم.
به یه مغازه بزرگ که انواع زیادی از پالتوها و لباس های شیک رو می‌فروخت رسیدیم، مسیحا نگاهی به پالتوی سفید پشم کوتاه پشت ویترین که تقریبا تا بالای زانوی من بود انداخت، دستش رو جلو آورد و پرسید:
- اون چطوره؟
با تردید سری تکون دادم و جواب دادم:
- خوبه، ولی بهتره بقیه مدل ها رو هم ببینیم.
- آره حق باتوئه، بیا بریم داخل.
- باشه.
وارد فروشگاه که شدیم، نگاه همه‌ی دخترهای جوونی که تقریبا هفت قلم آرایش کرده بودن و تیپ های عجیب و غریبشون واقعا اون ها رو جلف کرده بود روی مسیحا بود که من از همون بدو ورود این رو حس می‌کردم، اخم غلیظی بین ابروهام نشست، آخه مگه خودشون برادر و شوهر نداشتن که چشمشون به ناموس مردمه؟ با فکر به این موضوع ناخودآگاه خنده‌م گرفت.
وای خدای من، یعنی حسودیم شده بود؟
مسیحا یه پالتوی چرم مشکی رو روبه روی من قرار داد و نگاه خریدارانه‌ای بهم انداخت و گفت:
- خب به نظرم این بهت میاد، برو بپوشش.
گیج سری تکون دادم و پالتو رو از دست‌هاش قاپیدم، وارد اتاق پرو که شدم نفسم رو بیرون فرستادم، قلب بیچارم این چند ساعت انقدر خودش رو به در و دیوار کوبیده بود که دیگه نمی‌تونستم تحمل کنم.
پالتو رو پوشیدم، خب خداروشکر خوب بود، درش آوردم و بیرون اومدم که مسیحا به طرفم برگشت و متعجب پرسید:
- چرا نپوشیدیش؟
بی خیال شونه‌ای بالا انداختم:
- پوشیدمش، به نظرم بهم میومد، من میرم حساب کنم.
چند قدم خواستم جلو بیام که روبه‌روم قرار گرفت و جدی گفت:
- چرا نظر من رو نپرسیدی؟
متعجب بهش نگاه کردم:
- یعنی چی؟ خودم قراره بپوشمش و به نظر خودم که بهم میاد.
اخمی بین ابروهاش نشست و با بد خلقی که می دونستم حتما دلیل دیگه‌ای داره گفت:
- ولی من نامزدتم فهمیدی؟
ابرویی بالا انداختم، با کلافگی پالتو رو توی دست هام جا به جا کردم و جدی گفتم:
- یادت نره مسیحا، همه چیز صوریه و تو حق نداری سر من داد بکشی.
نگاهش همچنان روی صورتم مانور داده بود، از ته قلبم از این کلمه نفرت داشتم، اما مطمئنا من و اون نمی‌تونستیم برای همیشه با هم باشیم، عشق من به اون هم‌حتما یه روزی سر میرسید، پس باید یه چیزهایی رو به عنوان مرز تعیین می‌کردیم، من و اون از یه جنس نبودیم و این یه مشکل خیلی بزرگ بود. چشم‌های قشنگش غمگین و قرمز شدن، با این حال به آرومی زمزمه کرد:
- حق با توئه، من زیادی جدیش گرفتم.
بعد از گفتن این حرف پالتو رو از دستم گرفت و به طرف صندوق تسویه حساب رفت، دستم رو جلو آوردم که یه چیزی بهش بگم اما خیلی زود پشیمون شدم، ای ماهورا حالا انگار اگه نمی‌گفتی روزت شب نمیشد، همیشه‌ی خدا زبونت نیش داره.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
بعد از اینکه پول پالتو و چند تای دیگه رو حساب کرد از پاساژ بیرون اومدیم، با قدم های تند و اعصابی خورد خودش رو به ماشین رسوند و بدون اینکه بهم اهمیتی بده سوار ماشینش شد، بدون حرف سوار شدم و در رو بستم که حرکت کرد، سکوت بینمون خیلی آزارم میداد، بنابراین بدون اینکه به طرفش برگردم لب زدم:
- کجا داریم میریم؟
- بیمارستان.
از پنجره نگاهی به بیرون انداختم.
- مگه قرار نبود امروز رو باهات باشم؟
- ولی همه چیز صوریه فراموش که نکردی؟ منم مطمئنا برنامه‌های خودم رو دارم.
متعجب به طرفش برگشتم که با سردی تمام ادامه داد:
- هر چی که باشه کارای امروز من با تو فقط به عنوان یه دوست بود، نه بیشتر نه کمتر.
چشم هام پر از اشک شد، چقدر احمق بودم که فکر میکردم به خاطر حرف های من ناراحت شده، ولی انگار فقط به خاطر اینکه میخواد با من ازدواج کنه ناراحته.
سرم رو پایین انداختم و در حالیکه یه قطره اشکی که از روی گونه‌م چکیده بود رو کنار میزدم گفتم:
- مسیحا ببخشید که مجبورت می‌کنم باهام ازدواج کنی، می‌دونم که از این موضوع خیلی ناراحتی، هنوزم دیر نشده...
- بسه دیگه ماهورا..
ترسیده بهش خیره شدم که با کلافگی گوشه‌ی خیابون نگه داشت و به طرفم برگشت، با دیدن صورت رنگ پریده‌م دستش رو به شقیقه‌ش کشید.
- تو عاشق کسی هستی؟
شوکه لب زدم:
- چی؟
بهم نگاهی انداخت و داد زد:
- پرسیدم کسی رو دوست داری که انقدر روی اعصاب من راه میری؟
دستم رو روی دهنم گذاشتم و در حالیکه آروم اشک می‌ریختم برای اینکه لجش رو در بیارم گفتم:
- به تو ربطی نداره، مگه خودت هزار تا معشوقه نداری؟
بدون توجه به من سرش رو روی فرمون گذاشت و با عصبانیت لب زد:
- پیاده شو.
متعجب به اتوبان پر از ماشین خیره شدم.
- توی این بر بیابون من از کجا ماشین گیر بیارم؟
- به من ربطی نداره، فقط همین الان از جلو چشم هام گمشو.
صداش انقدر بلند بود که به ته ماشین چسبیدم، ولی با این وجود گفتم:
- اینطوری میخوای از من در برابر سردار محافظت کنی؟
نگاهش رو به روبه‌روش دوخت و گوشیش رو به طرفم گرفت.
- ولی انگار چندان هم از اون بدت نمیاد.
سوالی بهش خیره شدم، وقتی نگاه شوکه من رو حس کرد پوف کلافه‌ای کشید و ادامه داد:
- بهتره خودت این عکس‌ها رو ببینی.
گوشی رو از دست هاش گرفتم و به عکس داخلش خیره شدم، تعجبم هر لحظه بیشتر میشد، عکس من و سردار همون شبی که توی خیابون من رو کنار کشید یه طوری گرفته شده بود که انگار هم رو کاملا عاشقانه بغل کردیم، نگاهی به مسیحای پکر انداختم.
- اون طوری که فکر میکنی نیست...
- ولی همه چیز واضحه، میدونی وقتی سردار بهم زنگ زد چی گفت؟ بهم گفت که تو من رو میخوای به دست بیاری تا به سردار ثابت کنی خیلی دست نیافتنی هستی و اون رو تشنه‌تر نگه داری.
با کلافگی گوشی رو روی داشبورد گذاشتم و لب زدم:
- این ها همش نقشه‌ی سرداره، آخه تو که خوب میدونی من چقدر از اون بی همه چیز متنفرم!
چرا انقدر راحت گول حرف های الکیش رو میخوری؟
حرفی نزد که ادامه دادم:
- تو به من اعتماد داری؟
چونه‌ش رو روی فرمون گذاشت و به روبه روش خیره شد.
- بهت اعتماد دارم، ولی چرا انقدر روی صوری بودن ازدواج ما تاکید داری؟ میدونی وقتی که تو توی پرو بودی سردار این عکس رو برام فرستاد چه حالی شدم؟
سرم رو پایین انداختم و نفس سردم رو بیرون فرستادم، با این وجود جدی و با اطمینان گفتم:
- امروز سردار با فرستادن این عکس خواسته تا بهمون ثابت کنه که به این راحتیا پا پس نمیکشه، این عکس هم مال وقتیه که قرار بود یه ماشین توی خیابون خودمون من رو زیر بگیره که سردار بر حسب کاملا اتفاقی پیداش شد و نجاتم داد، باور میکنی؟
نگاهش کردم که اونم نگاهم کرد، هرچقدر صداقت توی قلبم بود توی چشم‌هام ریختم که بعد از چند لحظه نگاه ازم گرفت و ماشین رو روشن کرد.
- به نظرت سردار امروز ما رو تعقیب کرده؟
سری به نشونه ندونستن تکون داد و متفکر گفت:
- به احتمال زیاد برای اینکه روزمون رو خراب کنه یه همچین نقشه‌ی بچگانه‌ای ریخته.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
[ دانای کل ]
کلافه طول و عرض اتاق رو طی کرد، آنا فنجون قهوه رو روی میز گذاشت و جدی گفت:
- چرا انقدر ناراحتی؟
ریما دستش رو به چهار چوب پنجره تکیه داد و جواب داد:
- اون سردار کله خراب یکی از آتوهایی که از ماهورا داشتیم رو امروز رو کرد، اون هم دقیقا زمانی که وقتش نبود.
آنا لبخند ملیحی زد، خوشحال بود که اون ها کاری از پیش نبردن، هر چی که بود فقط بر حسب اجبار گوش به فرمان ریما شده بود و از این دختر به شدت نفرت داشت.
- مگه چیکار کرده؟
ریما خواست حرفی بزنه که تقه‌ای به در خورد و پشت بندش سردار وارد شد، ریما دست‌هاش رو به هم کوبید و با جدیت گفت:
- گل بود به سبزه نیز آراسته شد، چه خبرا آقا سردار؟ خوب گند کاری میکنی و من بینوا هم باید جمعش کنم.
سردار دکمه کتش رو باز کرد و بدون توجه به آنا که نگران بهش زل زده بود خودش رو روی مبل انداخت و با کلافگی چشم‌هاش رو بست.
- میدونم که سنجیده رفتار نکردم، ولی بهم حق بده، وقتی مسیحا رو انقدر نزدیک ماهورا دیدم، ناخودآگاه عقلم رو از دست دادم و کاری کردم که درست نبود.
ریما فنجون قهوه رو برداشت، خونسرد ابرویی بالا انداخت و در حالی‌که اون رو نزدیک لب هاش میبرد گفت:
- باید به این صحنه‌ها عادت کنی، حتی شاید ماهورا از مسیحا بچه‌دار هم بشه.
سردار با شنیدن این حرف به سرعت چشم‌هاش رو باز کرد، فکر به این موضوع هم عصبانیش میکرد چه برسه به اینکه واقعا اتفاق بیفته.
- منظورت چیه؟ مگه اصلا تا اونجا هم پیش میرن؟
ریما پاهاش رو روی هم انداخت و بدون توجه به داد بلند سردار جواب داد:
- امروز با فرستادن اون عکس به جز یه دعوای جزئی بین اون‌ها کاری از پیش بردی؟
سردار سرش رو به طرفین تکون داد که ریما از جاش بلند شد، به طرف گوشه‌ی اتاق که پرده‌ی زرشکی آویزون شده بود رفت و کنارش زد که یه دختر جوون تقریبا بیست ساله با طناب به صندلی چسبیده شده بود نمایان شد دختر بیچاره از شدت ترس چشم‌هاش گرد شده بودن و اشک صورتش رو خیس کرده بود.
ریما در حالیکه به طرف دختر که هر لحظه خودش رو بیشتر جمع میکرد قدم بر میداشت زمزمه کرد:
- بزار تا مدت زیادی رو با هم باشن، عشق هر چقدر قوی‌تر باشه، تبدیل شدنش به نفرت هم زودتر و سریع تر اتفاق میوفته، اون ها هنوز اول راه هستن و بعضی چیزها ناراحتشون نمیکنه، اما اگه همون عکس رو یه سال دیگه برای مسیحا می فرستادی، مطمئن باش خیلی بیشتر تاثیرش رو میزاشت.
سردار به فکر فرو رفت، حق با ریما بود، رسیدن به ماهورا بهتر از این بود که هیچ وقت بهش نرسه.
با فکر به اینکه امروز نقشه‌ش چقدر زود به شکست منجر شد هم ناراحتش میکرد، اون مسیحای مزاحم نباید به اموالش دست میزد، ماهورا بهترین چیزی بود که سردار حریصانه به دنبالش بود.
ریما به دختر که رسید موهاش رو بین انگشت هاش پیجوند و گردنش رو کج کرد تا شاهرگش رو بهتر ببینه، مثل ببر گرسنه دندون‌های نیش بزرگ شده‌ش رو جلو آورد و توی گردنش فرو برد که صدای جیغ‌های دردناک دختر بلند شد، دست و پا میزد، اما ریما حریص تر از قبل خونش رو میمکید تا اینکه با احساس خالی شدن رگ‌هاش دست کشید و سرش رو عقب برد، دور دهنش رو پاک کرد و با خونسردی یه لیوان آب روی میز رو برداشت و سر کشید، آنا به این بی رحمی ریما لعنت فرستاد که انقدر راحت یه آدم رو کشته بود و اصلا هم عذاب وجدان نداشت.
اگه هیئت ماورا از این نافرمانی های اون با خبر میشدن بی برو برگرد اعدامش می‌کردن، ولی آنا الان دستش بدجوری زیر ساطور ریما بود، اما اون هم باید راهی برای نقش بر آب کردن توطئه های اونها پیدا میکرد.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
[ مسیحا ]
بعد از رسوندن ماهورا به بیمارستان راهم رو به طرف جلسه هیئت ماورا پیش گرفتم، امروز حتما باید در مورد ماهورا و مادرم با برزو صحبت می‌کردم، هنوز هم ته قلبم به ماهورا اطمینان داشتم، اما اون عکس بدجوری ذهن من رو به خودش مشغول کرده بود، حتی فکر به اینکه ماهورا بخواد من رو دور بزنه هم باعث شده بود تا دست‌هام دور فرمون مشت بشه.
بعد از حدود نیم ساعت از شهر خارج شدم، بعد از پارک کردن ماشین توی پارکینگ مخصوصم که تقریبا کنار خیابون قرار داشت پیاده شدم، یاقوت قرمز رنگ توی دست هام که یه نشون برای ورود به جلسه بود رو از جیب کتم بیرون آوردم که همون موقع صدای آرمان شنیده شد.
- به_به ببین کی اینجاست.
به عقب برگشتم و سری به نشونه سلام تکون دادم.
- چه خبر از پسر عاشق پیشه ما؟!
چند قدم بهم نزدیک شد، دستش رو روی شونه‌م گذاشت و گفت:
- از این بدتر نمیشم، در مورد ستین با مامان و بابام صحبت کردم که با مخالفت شدیدشون روبه‌رو شدم، حتی افراد قبیله هم شخص دیگه‌ای رو برام در نظر گرفتن.
متفکر بهش خیره شدم.
- اما این راهیه که شما انتخاب کردید، تو و ستین از دوتا جنس مختلفید، ستین موجودیه که همه قبولش دارن، ولی ما فقط توی قصه و افسانه‌ها هستیم و هیچ ک.س نباید هویت ما رو بفهمه، حالا هم برو خدات رو شکر کن که ستین رو نمیکشن.
آرمان سرش رو پایین انداخت و گرفته به قلبش ضربه‌ای زد.
- ولی قلبم چی؟ اونم ابن چیزها رو میفهمه؟
متعجب بهش خیره شدم، این پسر همون آرمان، گرگینه‌ی آلفای مغرور بود؟
- تو حالت خوبه؟ انگار واقعا عاشق اون دختره شدیا.
سر بلند کرد و دست به کمر با اخم گفت:
- معلومه که عاشقشم، در ضمن امروز توی خونه‌شون ازش خواستگاری کردم.
ابرویی بالا انداختم که با دیدن درخت بزرگ وسط جنگل لبخند محوی زدم و گفتم:
- خب دیگه رسیدیم، از شدت عشق که یاقوت رو که فراموش نکردی؟
آروم خندید و سرش رو به نشونه منفی تکون داد که کنجکاو ازش پرسیدم:
- حالا نتیجه خواستگاری چی شد؟ مامان و بابات هم اومدن؟
لبخند خبیثی روی لبهاش نقش بست و جواب داد:
- دو تا جادوگر پیدا کردم که با تغییر شکل خودشون رو کاملا شبیه مامان و بابام در آوردن.
با تاسف سری براش تکون دادم و یاقوت رو روی تنه درخت که یه برآمدگی مخصوص داشت گذاشتم که یه دفعه زیر پاهام خالی شد، چون همیشه به این شوخی خرکی های هیئت ماورا عادت داشتم اصلا جا نخوردم، خیلی سریع روی زمین فرود اومدیم، اینجا یه تونل مخفی بود که شکل یه هتل بزرگ مجهز بود، با دیدن سالن بزرگی که اطرافش صندلی های زیاد همراه با میزهای چوبی قشنگی قرار داشت، دستی به یقه پیراهنم کشیدم که آرمان گفت:
- پس دستیار روحت کجاست؟
به طرفش برگشتم و در حالی‌که از گارسون که یه پری کوچولو بود یه لیوان لیموناد گرفتم جواب دادم:
- برای مدیتیشن مدتی رفته به دامان کوه و جنگل، البته که اون وسط ها یه چند تا آدم رو هم میترسونه.
آرمان سری تکون داد و گفت:
- اون که کاملا عادیه، از رایا هر کاری برمیاد.
با ورود برزو همه به طرفش برگشتیم، لباس سرتاسر سفیدی پوشیده بود و همون‌طور که دستش رو به حالت دعا بلند کرده بود و چیزهایی رو زیر لب زمزمه میکرد روی صندلی مخصوص سلطنتی نشست که ما هم به تبعیت از اون روی صندلی های خودمون نشستیم، همون موقع بود که نگاهم با نگاه ریما گره خورد.
چشم ریز کردم تا مطمئن شم، اما انگار خودش بود، ولی اون اینجا چیکار میکرد؟ فکر میکردم برای همیشه رفته ایتالیا و دیگه هم برنمیگرده.
نگاهم رو که احساس کرد بهم خیره شد، لبخند پر از نازی بهم تحویل داد و موهای بلند مشکیش رو پشت گوش انداخت و دستش رو به معنای سلام تکون داد که با تکون دادن سرم جوابش رو دادم، ریما از دوست‌های قدیمی من بود که زیاد با هم صمیمی نبودیم، دلیل رفتارش هم عشوه‌ای گاه و بی گاهش به من بود. ولی بیشتر نقطه اشتراک ما خون آشام بودنمون به حساب میومد.
بالاخره برزو دست هاش رو پایین آورد و دست از دعا خوندن برداشت و همگی ما رو از یه نظر گذروند و گفت:
- با عرض سلام و خوش آمد گویی خدمت دوستان عزیزم، اینجا جمع شدیم تا موضوع مهمی رو خدمت همه‌ی شما عرض کنم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین