سری به نشونه تاسف تکون دادم و جدی گفتم:
- ببین پسر جون عین یه آدم متمدن یه دسته گل و یه جعبه شیرینی میگیری و میای خواستگاری دخترم، در ضمن یادت نره ننه بابات هم باید بیان!
ستین اشک گوشه چشمش رو پاک کرد و گفت:
- گوشی رو بده به من، خوبه یه روزی همین بلا رو سر مسیحا بیارم؟
با شنیدن این حرف اخم هام توی هم رفت و گوشی رو به دستش دادم، کمی ناراحت شدم چون مطمئن بودم لطف مسیحا چیزی به جز کمک به من نیست و این حرف ستین مثل نمکی روی زخمم پاشیده شده شد.
همون طور که مشغول حرف زدن با آرمان بود، نگاهی به حوض نسبتا بزرگ روبهروم انداختم، با تموم شدن حرف زدنشون با نیش باز جلو اومد و کنارم نشست که متاسف گفتم:
- نگاش کن، دخترم دخترای قدیم! حداقل یه شرم و حیایی داشتن.
ستین لبش رو کج کرد و با بدجنسی گفت:
- هر چی باشه من مثل بعضیا سه روز توی ویلای یه پسر مجرد نبودم!
اخم هام در هم شد و در حالیکه سرم رو پایین انداخته بودم، جواب دادم.
- اما اون موقع که علاقهای به هم نداشتیم!
- یعنی الان دارید؟
نیم نگاهی به ستین که با مهربونی دستم رو گرفته بود انداختم، با اینکه هوا سرد بود، اما قلبم با فکر به مسیحا هم تمام تنم رو گرم نگه میداشت.
- اگه برگرده فوقش دوباره موش و گربه بازی با سردار راه می ندازه و آخر سر هم مثل دفعه قبل برای همیشه میره.
- ولی من مطمئنم فقط عشقه که میتونه یه آدم رو از کشور دیگهای که کیلومترها دورتره به سمت معشوقهش بکشونه، فقط باید بهش فرصت بدی!
با دیدن نگاه مصمم ستین لبخندی زدم و محکم خودم رو توی بغلش انداختم اونم که انگار انتظار همچین کاری رو از من نداشت دست هاش رو نوازش وار پشت کمرم قرار داد و گفت:
- دخترهی دیوونه!
ازش جدا شدم که با لبخند کجی ادامه داد:
- راستی آرمان گفت، از فردا میتونی دوباره به دانشگاه برگردی، اون دو تا واحدی که این مدت استادها امتحان گرفتن رو آرمان جونم برات پاس کرده، پس نیازی نیست نگران مشروط شدن باشی.
متعجب پلک زدم و چشم هام رو ریز کردم.
- قضیه مسیحا رو بهش گفتی آره؟
سری به نشونه منفی تکون داد و دستی پشت سرش کشید و گیج جواب داد:
- نه انگار از قبل مسیحا بهش گفته بود که قراره دوباره برگرده.
ابرویی بالا انداختم، خیلی عجیب بود، چرا انقدر نسبت به من واکنش نشون میداد؟ واقعا متوجه نمیشدم! اصلا چجوری از قبل قضیه سردار رو میدونست؟
بعد از کمی حرف زدن با ستین، یه تاکسی گرفتم و به طرف خونه به راه افتادم، حالم بهتر شده بود و همه این ها رو مدیون ستین که کمک کرد با مسیحا صحبت کنم بودم.
با حساب کردن کرایه از ماشین پیاده شدم، کوچه خلوت بود و هوای سرد من رو بیشتر ترغیب میکرد با عجله حرکت کنم که توی یه لحظه با افتادن نور ماشینی توی خیابون وحشت زده به عقب برگشتم، پراید مشکی همچنان با سرعت به طرفم میومد، چشمهام رو بستم، انگار پاهام به زمین چسبیده بود و قدرت حرکت نداشتم.
توی آخرین لحظات به کشیده شدنم توسط کسی به خودم اومدم، بوی عطر تلخش توی بینیم پیچید، اما اونقدر ترسیده بودم که چشمهام رو باز نکنم.
کمی من رو از خودش فاصله داد و دستش رو، روی صورتم گذاشت.
- حالت خوبه؟ جاییت که صدمه ندیده؟
با شنیدن صداش شوکه چشم هام رو باز کردم که با سردار مواجه شدم.
- ببین پسر جون عین یه آدم متمدن یه دسته گل و یه جعبه شیرینی میگیری و میای خواستگاری دخترم، در ضمن یادت نره ننه بابات هم باید بیان!
ستین اشک گوشه چشمش رو پاک کرد و گفت:
- گوشی رو بده به من، خوبه یه روزی همین بلا رو سر مسیحا بیارم؟
با شنیدن این حرف اخم هام توی هم رفت و گوشی رو به دستش دادم، کمی ناراحت شدم چون مطمئن بودم لطف مسیحا چیزی به جز کمک به من نیست و این حرف ستین مثل نمکی روی زخمم پاشیده شده شد.
همون طور که مشغول حرف زدن با آرمان بود، نگاهی به حوض نسبتا بزرگ روبهروم انداختم، با تموم شدن حرف زدنشون با نیش باز جلو اومد و کنارم نشست که متاسف گفتم:
- نگاش کن، دخترم دخترای قدیم! حداقل یه شرم و حیایی داشتن.
ستین لبش رو کج کرد و با بدجنسی گفت:
- هر چی باشه من مثل بعضیا سه روز توی ویلای یه پسر مجرد نبودم!
اخم هام در هم شد و در حالیکه سرم رو پایین انداخته بودم، جواب دادم.
- اما اون موقع که علاقهای به هم نداشتیم!
- یعنی الان دارید؟
نیم نگاهی به ستین که با مهربونی دستم رو گرفته بود انداختم، با اینکه هوا سرد بود، اما قلبم با فکر به مسیحا هم تمام تنم رو گرم نگه میداشت.
- اگه برگرده فوقش دوباره موش و گربه بازی با سردار راه می ندازه و آخر سر هم مثل دفعه قبل برای همیشه میره.
- ولی من مطمئنم فقط عشقه که میتونه یه آدم رو از کشور دیگهای که کیلومترها دورتره به سمت معشوقهش بکشونه، فقط باید بهش فرصت بدی!
با دیدن نگاه مصمم ستین لبخندی زدم و محکم خودم رو توی بغلش انداختم اونم که انگار انتظار همچین کاری رو از من نداشت دست هاش رو نوازش وار پشت کمرم قرار داد و گفت:
- دخترهی دیوونه!
ازش جدا شدم که با لبخند کجی ادامه داد:
- راستی آرمان گفت، از فردا میتونی دوباره به دانشگاه برگردی، اون دو تا واحدی که این مدت استادها امتحان گرفتن رو آرمان جونم برات پاس کرده، پس نیازی نیست نگران مشروط شدن باشی.
متعجب پلک زدم و چشم هام رو ریز کردم.
- قضیه مسیحا رو بهش گفتی آره؟
سری به نشونه منفی تکون داد و دستی پشت سرش کشید و گیج جواب داد:
- نه انگار از قبل مسیحا بهش گفته بود که قراره دوباره برگرده.
ابرویی بالا انداختم، خیلی عجیب بود، چرا انقدر نسبت به من واکنش نشون میداد؟ واقعا متوجه نمیشدم! اصلا چجوری از قبل قضیه سردار رو میدونست؟
بعد از کمی حرف زدن با ستین، یه تاکسی گرفتم و به طرف خونه به راه افتادم، حالم بهتر شده بود و همه این ها رو مدیون ستین که کمک کرد با مسیحا صحبت کنم بودم.
با حساب کردن کرایه از ماشین پیاده شدم، کوچه خلوت بود و هوای سرد من رو بیشتر ترغیب میکرد با عجله حرکت کنم که توی یه لحظه با افتادن نور ماشینی توی خیابون وحشت زده به عقب برگشتم، پراید مشکی همچنان با سرعت به طرفم میومد، چشمهام رو بستم، انگار پاهام به زمین چسبیده بود و قدرت حرکت نداشتم.
توی آخرین لحظات به کشیده شدنم توسط کسی به خودم اومدم، بوی عطر تلخش توی بینیم پیچید، اما اونقدر ترسیده بودم که چشمهام رو باز نکنم.
کمی من رو از خودش فاصله داد و دستش رو، روی صورتم گذاشت.
- حالت خوبه؟ جاییت که صدمه ندیده؟
با شنیدن صداش شوکه چشم هام رو باز کردم که با سردار مواجه شدم.