جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [نیمه شب] اثر «کیانا میزاپور کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Joki با نام [نیمه شب] اثر «کیانا میزاپور کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,884 بازدید, 149 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نیمه شب] اثر «کیانا میزاپور کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Joki
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
سری به نشونه تاسف تکون دادم و جدی گفتم:
- ببین پسر جون عین یه آدم متمدن یه دسته گل و یه جعبه شیرینی میگیری و میای خواستگاری دخترم، در ضمن یادت نره ننه بابات هم باید بیان!
ستین اشک گوشه چشمش رو پاک کرد و گفت:
- گوشی رو بده به من، خوبه یه روزی همین بلا رو سر مسیحا بیارم؟
با شنیدن این حرف اخم هام توی هم رفت و گوشی رو به دستش دادم، کمی ناراحت شدم چون مطمئن بودم لطف مسیحا چیزی به جز کمک به من نیست و این حرف ستین مثل نمکی روی زخمم پاشیده شده شد.
همون طور که مشغول حرف زدن با آرمان بود، نگاهی به حوض نسبتا بزرگ روبه‌روم انداختم، با تموم شدن حرف زدنشون با نیش باز جلو اومد و کنارم نشست که متاسف گفتم:
- نگاش کن، دخترم دخترای قدیم! حداقل یه شرم و حیایی داشتن.
ستین لبش رو کج کرد و با بدجنسی گفت:
- هر چی باشه من مثل بعضیا سه روز توی ویلای یه پسر مجرد نبودم!
اخم هام در هم شد و در حالیکه سرم رو پایین انداخته بودم، جواب دادم.
- اما اون موقع که علاقه‌ای به هم نداشتیم!
- یعنی الان دارید؟
نیم نگاهی به ستین که با مهربونی دستم رو گرفته بود انداختم، با اینکه هوا سرد بود، اما قلبم با فکر به مسیحا هم تمام تنم رو گرم نگه میداشت.
- اگه برگرده فوقش دوباره موش و گربه بازی با سردار راه می ندازه و آخر سر هم مثل دفعه قبل برای همیشه میره.
- ولی من مطمئنم فقط عشقه که میتونه یه آدم رو از کشور دیگه‌ای که کیلومترها دورتره به سمت معشوقه‌ش بکشونه، فقط باید بهش فرصت بدی!
با دیدن نگاه مصمم ستین لبخندی زدم و محکم خودم رو توی بغلش انداختم اونم که انگار انتظار همچین کاری رو از من نداشت دست هاش رو نوازش وار پشت کمرم قرار داد و گفت:
- دختره‌ی دیوونه!
ازش جدا شدم که با لبخند کجی ادامه داد:
- راستی آرمان گفت، از فردا میتونی دوباره به دانشگاه برگردی، اون دو تا واحدی که این مدت استادها امتحان گرفتن رو آرمان جونم برات پاس کرده، پس نیازی نیست نگران مشروط شدن باشی.
متعجب پلک زدم و چشم هام رو ریز کردم.
- قضیه مسیحا رو بهش گفتی آره؟
سری به نشونه منفی تکون داد و دستی پشت سرش کشید و گیج جواب داد:
- نه انگار از قبل مسیحا بهش گفته بود که قراره دوباره برگرده.
ابرویی بالا انداختم، خیلی عجیب بود، چرا انقدر نسبت به من واکنش نشون میداد؟ واقعا متوجه نمی‌شدم! اصلا چجوری از قبل قضیه سردار رو می‌دونست؟
بعد از کمی حرف زدن با ستین، یه تاکسی گرفتم و به طرف خونه به راه افتادم، حالم بهتر شده بود و همه این ها رو مدیون ستین که کمک کرد با مسیحا صحبت کنم بودم.
با حساب کردن کرایه از ماشین پیاده شدم، کوچه خلوت بود و هوای سرد من رو بیشتر ترغیب میکرد با عجله حرکت کنم که توی یه لحظه با افتادن نور ماشینی توی خیابون وحشت زده به عقب برگشتم، پراید مشکی همچنان با سرعت به طرفم میومد، چشم‌هام رو بستم، انگار پاهام به زمین چسبیده بود و قدرت حرکت نداشتم.
توی آخرین لحظات به کشیده شدنم توسط کسی به خودم اومدم، بوی عطر تلخش توی بینیم پیچید، اما اونقدر ترسیده بودم که چشم‌هام رو باز نکنم.
کمی من رو از خودش فاصله داد و دستش رو، روی صورتم گذاشت.
- حالت خوبه؟ جاییت که صدمه ندیده؟
با شنیدن صداش شوکه چشم هام رو باز کردم که با سردار مواجه شدم.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
صورت سفیدش قرمز شده بود، چند قدم ازش فاصله گرفتم که دستش رو پشت کمرم قرار داد و توی یه حرکت من رو به طرف خودش کشید.
- ازم فرار نکن دختر! داری بالاخره مال خودم میشی.
نفسم بند اومده بود، اگه توی یه شرایط دیگه‌ای بودم، حتما با یه سیلی جوابش رو می‌دادم، ولی حالا...
- دست‌هات سرد شدن، تا الان کجا بودی؟
تنها کاری که تونستم کنم این بود که سرم رو پایین انداختم و آروم لب زدم.
- ولم کن!
دستش زیر چونه‌م نشست و سرم رو بلند کرد تا با چشم‌های سردش روبه رو شم.
- ولی من قراره به زودی شوهرت بشم عزیزم، انقدر من رو پس نزن!
با شنیدن صدای بوق ماشینی به خودم اومدم، انگار تمام یخ وجودم آب شده بود، چون با تمام توانم به قفسه سی*ن*ه‌ش فشار آوردم و هولش دادم ، اونم که انگار انتظار همچین حرکتی رو نداشت کمی عقب رفت و باعث شد از آغوشش بیرون بیام.
متعجب بهم نگاه کرد که با جدیت تمام داد زدم:
- من آدمم! خودم میتونم تصمیم بگیرم چی برای زندگیم میخوام، حتی اگه آسمون به زمین هم بیاد من با تو ازدواج نمیکنم، فهمیدی؟
ناباور بهم خیره شد، خواست حرفی بزنه که بدون مکث عقب گرد کردم مثل کسایی که دنبالشون بود راه می رفتم و به هیچ وجه به پشت سرم نگاه نمی‌کردم که مبادا دوباره من رو خفت کنه، با یاد آوری چند لحظه پیش پاهام سست شد و دستم رو به دیوار گرفتم تا نیوفتم، اشک توی چشم‌هام حلقه زده بود و حالا بیشتر از هر وقت دیگه‌ای به مسیحا احتیاج داشتم که مثل یه ناجی من رو از این باطلاق نجات بده.
با هر ترس و لرزی بود داخل اومدم و نگاهم اول خانوادم رو که دور هم نشسته بودن نشونه گرفت، نفس_نفس میزدم و همین باعث شد مامانم با تعجب بهم خیره بشه.
- ماهورا اومدی؟
نفس عمیقی کشیدم و صاف ایستادم که اهورا با شیطنت گفت:
- خب عروس خانم هم تشریف آوردن.
با بهت بهش خیره شدم که بابا و مامان آروم خندیدن و سرشون رو به نشونه تاسف براش تکون دادن.
- بیا بشین دخترم تا همه چیز رو برات تعریف کنم.
می‌تونستم حدس بزنم سردار اینجا بوده وگرنه چه دلیلی داره که دقیقا توی کوچه ما سر و کله‌ش پیدا بشه؟
روی مبل روبه‌روی بابا نشستم که کمی به طرفم خم شد و با لبخند گفت:
- برات یه خواستگار عالی پیدا شده.
لبم رو گزیدم و با کلافگی روی زانوم ضریه زدم که اهورا ادامه داد:
- سردار الهه نژاد، همون دوست بابا رو میگیم.
ای درد و سردار! ای حناق و سردار که عین بختک توی زندگی من افتاده، اخم هام توی هم نشست که مامان و بابا متعجب بهم خیره شدن، خب حق داشتن چون من تا این سن خواستگاری نداشتم، لابد فکر می‌کردن که الان حسابی ذوق می‌کنم، اما نمی‌دونستن داماد عزیزشون سمبل مرگه و همینطور عذاب من بدبخت!
- ردش کنید بره، از اون پسره خوشم نمیاد.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
بدون اینکه مجال بدم حرف دیگه‌ای بزنن از کنارشون رد شدم، ای خدا چه گیری کردم ها!
همینم مونده بود که مامان و بابام از این پسره خوششون بیاد.
داخل اتاقم شدم و چند قدم به طرف میزم اومدم و روی صندلی نشستم، نگاهم ماه کامل پشت پنجره رو نشونه گرفت و باعث شد ناخودآگاه دستم رو بالا بیارم و انگشتم پایین قرصش رو نوازش کنه، لبخند کجی روی لب‌هام نشست، شاید توی اون سفیدی روزنه‌ی امیدی برای من وجود داشت.
**
با احساس درد شدید کتفم، آروم لای چشم‌هام رو باز کردم، توی خورشید از پنجره روی صورتم می‌تابید و باعث شد کمی خودم رو عقب بکشم، نگاهم متعجب اطراف رو برانداز کرد و بعد از فهمیدن موقعیتم پوف کلافه‌ای کشیدم!
انگار دیشب همین‌جا پشت میز خوابم گرفته بود، با کرختی از جام بلند شدم و بعد از مسواک زدن و پوشیدن مانتوی خردلی کوتاه و شلوار لی یخی که پایینش ریش داشت و مقنعه مشکی و برداشتن کوله از اتاق بیرون اومدم، به هرحال دیگه باید برمی‌گشتم دانشگاه و به درس‌های عقب افتاده‌م می‌رسیدم!
ساعت هفت صبح بود و از اونجایی که بابام چند ساعت دیگه سرکار می‌رفت و اهورا هم که کلا یه خط در میون به دانشگاه سر میزد، انگار کسی بیدار نبود، ای روزگار بی ادب! آخه کشمش هم دم داره! حداقل یه عزت و احترامی واسه من قائل می‌شدین دیگه، آخه همش دردسر و موجودات عجیب و غریب؟ به خدا دیگه بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم عالیس در سرزمین عجایبم.
بعد از خوردن صبحانه کفش‌های سفیدم رو پوشیدم و از خونه بیرون اومدم، دیشب ستین بهم گفته بود که انگار شیفته و به خاطر همین الان خونه نیست، یه تاکسی گرفتم و خودم رو به دانشگاه رسوندم، با دیدن سر در دانشکده پزشکی لبخندی زدم، دلم برات تنگ شده بود خوشگلم!
خودم از این حرف خنده‌م گرفته بود، چند قدم جلو اومدم که با شنیدن صدای یه نفر که اسمم رو با تحکم صدا زد، متعجب به عقب برگشتم، دختری قد بلند با پوستی سفید و چشم‌های کشیده آبی و لب‌های قلوه‌ای قشنگ توجهم رو جلب کرد، متعجب یه تای ابروم رو بالا انداختم.
- بله بفرمائید!
لبخندی که بیشتر به پوزخند شبیه داشت بهم تحویل داد و چند قدم جلو اومد.
- اسمت ماهورا روزبهانیه دیگه؟ درسته؟
دستش رو بالا آورد و با غیض زیر چونه‌م قرار داد.
- اونقدرها هم خوشگل نیستی، یعنی شاید از بین اون سیصد تا معشوقه حتی لیاقت آخر شدن هم نداشته باشی!
با دیدن چشم‌های سردش که من رو یاد سردار می‌نداخت اخم کردم و بدون فکر گفتم:
- نسبتی با سردار داری؟ اون تو رو فرستاده اینجا؟
چشم‌هاش رو باریک‌تر کرد و به آرومی زمزمه کرد.
- از لحاظ خونی که نه، اما از لحاظ اخلاقیات خیلی شبیه به همیم، مثلا هر دوتامون آدم‌های مزاحم رو کنار می‌زنیم!
متعجب بهش خیره شدم که سرش رو نزدیک آورد و لب زد:
- مثلا الان دلم می‌خواد که کاری با مسیحا نداشته باشی، دور و برش نپلکی و بهتره بهش بگی میخوای با سردار ازدواج کنی.
چند قدم عقب رفتم و با تحکم گفتم:
- تو کی هستی؟ مسیحا رو از کجا میشناسی؟
دستش رو جلو آورد و به ناخن های بلند لاک زده‌ش خیره شد.
- اوم، خب راستش رو بخوای اونقدرها هم نمی‌شناسمش! تقریبا پونصد سالی میشه.
با شنیدن این حرف چشم‌هام گرد شد که با دیدن قیافه‌م خندید، عقب گرد کرد و با خونسردی گفت:
- دیگه تکرار نمی‌کنم، یا قید مسیحا رو برای همیشه میزنی یا اینکه میمیری انتخاب با خودته، به حال من از کشتن دخترهای چموش لذت میبرم.
خواستم حرفی بزنم که یه دفعه با جای خالیش روبه‌رو شدم، متعجب به اطرافم نگاه کردم اما غیب شدنش خیلی سریع بود و من رو به این نتیجه می‌رسوند که اونم یه خون آشامه.
با هزار تا فکر و خیال وارد کلاس شدم، اما همه ش ذهنم درگیر اون دختر عجیب و غریب بود.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
نمی دونستم ارتباطش با مسیحا چیه؟ اما تا آخر کلاس حواسم فقط پی اون بود، بالاخره بعد از تموم شدن کلاس با دیدن گوشیم که زنگ میخورد و روی میز به حالت سایلنت گذاشته بودم، متعجب برش داشتم، طبق معمول ستین بود، روی دکمه اتصال زدم و در حالی‌که از کلاس بیرون میومدم گفتم:
- باز چه مرگی داری که بهم زنگ زدی؟
- خیلی بی تربیت شدی، من رو بگو خودم می‌خواستم بهش چه خبری رو بدم.
متعجب ابرویی بالا انداختم
- چی شده؟
یه لحظه ساکت شد ولی با جیغ فرا بنفشی که کشید باعث شد گوشی رو کمی از خودم فاصله بدم.
- تبریک میگم خره، مسیحا اومده!
شوکه مغزم مشغول حلاجی کردن حرف‌هاش بود که کم_کم لبخند ملیحی روی لب‌هام جا خوش کرد، همه چیز از یادم رفته بود و فقط دلم می‌خواست به این روزنه امیدی که برای کمک به من اومده بود فکر کنم، به خودم اومدم، لبم رو با زبون تر کردم و پرسیدم:
- راست میگی؟ الان کجاست؟
صداش آروم شد و جواب داد:
- انگار رابطه‌ش با آرمان خیلی خوب‌تر شده چون بهش زنگ زد و گفت که بریم فرودگاه دنبالش، آرمان هم دلش می‌خواست توام بیای، به خاطر همین بهت زنگ زدم!
لبم رو گزیدم و با ذوق دستم رو، روی دهنم گذاشتم.
- عاشقتم ستین!
صداش حالت ناراحتی تصنعی به خودش گرفت.
- باشه_باشه نیازی نیست سرم رو شیره بمالی، من که خوب میدونم توی اون دلت چی میگذره، در ضمن لباس خوب بپوشی ها با تیپ دانشگاه پا نشی بیای.
خندیدم و گفتم:
- باشه مامان بزرگ، میبینمت خداحافظ.
- مامان بزرگ عمته، خدانگهدار.
تلفن رو قطع کردم و با ذوق مشغول دویدن به طرف در دانشگاه شدم، هر قدمی که بر می‌داشتم عین دیوونه ها می‌خندیدم، به هر حال نمی‌تونستم به خودم دروغ بگم و واقعا دلم براش تنگ شده بود.

[ مسیحا ]


دسته‌ی چمدونم رو محکم تر توی دستم فشار دادم که رایا با دیدن وضعم آروم خندید و گفت:
- رئیس حالت خوبه؟ چرا انقدر استرس داری؟
نیم نگاهی بهش انداختم، گلویی صاف کردم و بی خیال گفتم:
- معلوم هست چی داری میگی؟ چرا باید استرس داشته باشم؟
چشم‌هاش رو توی حدقه چرخوند و با شیطنت گفت:
- فکر کردم شاید به خاطر دیدن همون دختری که این همه وقت حالش رو از من می‌پرسیدی هول کرده باشی.
ای خدا از دست این روح که همش چرت و پرت سر هم میکنه.
- نخیرم، اون دختر کوچکترین اهمیتی برای من نداره، در ضمن دلیل اصلی اومدنم دیدن برزو و فهمیدن اینکه چند وقت دیگه مادرم رو دوباره میبینم بوده، این وسط فکر کردم یه خورده کار خیر در حق این دختر هم بکنم بد نباشه.
دستی دور دهنش کشید و سرش رو برگردند که شونه‌های لرزیدش توجهم رو جلب کرد، اخمی کردم و با تشر بهش توپیدم:
- اصلا من چرا باید برای زیر دستم توضیح بدم که چیکار میخوام کنم؟
نگاهی به کت وشلوار خاکستری که پوشیده بود انداختم و ادامه دادم:
- در ضمن تو برای چی تیپ زدی؟ تا اونجایی که من خبر دارم همیشه لباس‌های عهد بوق و می‌پوشیدی که همیشه شپش داخل جیبشون پشتک میزد.
به طرفم برگشت، این بار خنثی و بدون هیچ لبخندی بهم زل زده بود، بعد دستش رو روی قلبش گذاشت و چندین بار ضربه زد.
- رئیس قلبم رو با حرف‌هات شکوندی، امیدوارم سردار مثل همیشه معشوقه‌ت رو از چنگت در بیاره.
با شنیدن این حرف چشم‌هام گرد شد و توی یه حرکت سامورایی با لگد به قسمت تحتانیش ضربه زدم که آخ بلندی گفت، خواستم دوباره بزنمش که چمدونش رو از مسئول بار گرفت و با عجله ازم دور شد، هر چی باشه یه روح بود و توی این کار تخصص داشت، نوچ نوچی زیر لب گفتم و با تاسف چمدونم رو دنبال خودم کشیدم، راستش نمی‌دونستم آرمان به ماهورا گفته که قراره من بیام یا نه، البته اگه نمیومد قید همه چیز رو میزدم به هر حال من قراره جوونیم رو فدای اون دختره‌ی لوس کنم، بایدم از خداش باشه!
یه دفعه یه حسی درونم گفت( نه که خودت اصلا دوست نداری هر روز اون رو ببینیش)
سری تکون دادم و افکار مزاحمم رو کنار زدم، روی پله‌ی برقی که به در فرودگاه نزدیک تر بود ایستادم، افراد زیادی پایین ایستاده بودن و هر چقدر جلوتر می‌رفتم بیشتر دیده می‌شدن، با چشم دنبال آشنایی می‌گشتم، اما انگار خبری نبود، پوف کلافه‌ای کشیدم، ماهورا اگه نیومده باشی استقبالم باید قید کمکم رو بزنی!.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
توی همین فکرها بودم که چند نفر آدم رو که قیافه‌هاشون آشنا بود رو دیدم، بیشتر چشم هام رو ریز کردم، با دیدن ماهورا، آرمان و ستین، از درون ذوق وصف ناپذیری به وجود اومد، اما از بیرون خیلی جدی بهشون زل زده بودم.
با رسیدن به آخرین پله دسته‌ی چمدون رو باز کردم و دنبال خودم به طرف اون‌ها گرفتم و کشیدم.
آرمان یه جعبه شیرینی و ماهورا یه دسته گل بزرگ توی دست هاش گرفته بود، بهشون که رسیدم آرمان جلو اومد تا بغلم کنه که کمی خودم رو عقب کشیدم و دستم رو بالا آوردم.
- فکر نکن هنوز هم بابت قضیه مادرم تو رو بخشیدم، پس بهتره هوا برت نداره.
آرمان لب و لوچه‌ش رو آویزون کرد و مثل بچه ها گفت:
- ولی من که مدارک زیادی برات جور کردم و توام قانع شدی که گله‌م بدون خبر دادن به من نقشه قتل مادرت رو طراحی کرده بودن.
دستی به کمرم زدم که ستین عین نخود خودش رو وسط انداخت و حق به جانب گفت:
- آرمان همه چیز رو برام توضیح داده، اینکه چطوری نیروهای شیطانی و گله‌ش مادرت رو کشتن و اون سردار نامرد هم کمکشون کرده، ولی آرمان که تقصیری نداشته در ضمن بهتره انقدر کینه شتری نداشته باشی چون من دلم نمیخواد آرمان جونم به خاطر موجودی مثل تو ناراحت باشه.
با شنیدن این حرف ها با انزجار صورتم رو برگردوندم اینم چه ‌ایه ها، خدا به آرمان بدبخت رحم کنه همینش مونده که من رو درسته قورت بده دختره‌ی چشم سفید، بعد از چند لحظه صدای حق به جانب ماهورا شنیده شد.
- بسه دیگه ستین، یه خورده رعایت کن اینجا من رو نشسته ها.
به طرف ماهورا برگشتم که زیر چشمی من رو می‌پایید و این جملات رو سر هم میکرد، با احساس نگاه من سرش رو برگردوند که برای چند لحظه چشم تو چشم شدیم، نمی‌دونستم چیکار کنم، نگاهم میخ نگاهش شده بود و توی اون چشم‌های مشکی دنبال روشنایی می‌گشت، ناخودآگاه جلو اومدم و روبه روش قرار گرفتم، اونم خشکش زده بود، بهش که رسیدم عطر خوبی به مشامم رسید، شاید این همون عطری بود که روز اول توی کلاس اعلام کرده بودم که ازش متنفرم، ولی چرا الان اون تنفر رو نداشتم؟
ناخودآگاه دستم رو بالا آوردم و دو طرف صورتش قرار دادم.
- حالت خوبه؟
شوکه بهم خیره شد، نگاهم همه‌ی اجزای صورتش رو نشونه گرفت، قفسه سی*ن*ه‌ش بالا و پایین میشد.
- من خوبم، این همه مدت بهت خوش گذشته؟

[ ماهورا ]

همچنان بهم خیره شده بود که به خودم اوموم وکمی ازش فاصله گرفتم که دستش هاش که روی صورتم بود دو طرف بدنش افتاد، با خجالت سرم رو پایین انداختم، میتونستم نگاه های سنگین ستین و آرمان رو احساس کنم.
- خب دیگه بریم؟
با این حرف ستین انگار که دنیا رو بهم داده بودن با عجله خودم رو به در فرودگاه رسوندم و زودتر از همه شون راه میرفتم، اصلا از خودم توقع نداشتم با دیدن مسیحا انقدر بچگانه بخوام ارش فرار کنم.
در عقب مازراتی آرمان رو باز کردم و نشستم که بعد از چند لحظه اون ها هم اومدن، توقع داشتم ستین جفتم بشینه اما با دیدن مسیحا که خونسرد توی فاصله چند میلی متری باهام نشسته بود مثل گربه‌ای که برقش گرفته باشه ازش فاصله گرفتم و خودم رو تقریبا به در ماشین چسبوندم.
ستین که از آینه شاهد همه ماجرا بود دستش رو روی دهنش گذاشته بود و هی به من میخندید.
بالاخره ماشین حرکت کرد که آرمان گفت:
- خب بعد از پنجاه سال دشمنی، بهتره کمی با هم خلوت کنیم، پس داش مسیحا تا هر وقت که خواستی پیش من بمون.
نیم نگاهی به مسیحا انداختم که لبخند ملیحی زده بود و گفت:
- ممنونم داداش، راستش عمارت خانوادگیمون هست نیازی به زحمت شماها نیست.
آرمان سری تکون داد و با تاسف گفت:
- نکنه هنوزم ازم دلگیری؟
مسیحا آروم خندید و کمی خودش رو جلو کشید و روی شونه‌های آرمان ضربه زد.
- والا با صحبت های خانم شما، من که کلا لال شدم و دیگه جرات ندارم بگم که تو رو نبخشیدم.
آرمان و ستین با شنیدن این حرف خندیدن، اما من مبهوت قیافه جذاب مسیحا شده بودم، برای رسوا نشدن اون چیزی که توی قلبم میگذشت به ناچار نگاه ازش گرفتم و به آسمون که ابری بود سوق دادم.
به عمارت مسیحا رسیدیم، اما من همچنان سعی داشتم بهش خیره نشم که با برخورد چیزی به دستم متعجب بهش خفره شدم، به پایین اشاره کرد که نگاهم رو به برگه‌ای سوق دادم که توی دست هام گذاشته بود.
- امروز رو استراحت میکنم، ولی یه نقشه خیلی خوب دارم که حتما باید توی یه جای مناسب در موردش با هم صحبت کنیم.
دقیق تر به برگه نگاه کردم که با شماره تلفنش مواجه شدم، ستین با شیطنت به آرمان اشاره کرد و گفت:
- استغفرالله توی روز روشن شماره به همدیگه میدین؟ واقعا تاسف آوره.
چشم غره‌ای به ستین رفتم که مسیحا گفت:
- یه اس بهم بده که شمارت رو داشته باشم چون انگار از این به بعد مجبورم تو رو ببینم.
گیج ابروهام رو داخل هم کشیدم.
- منظورت چیه؟ مگه چه نقشه‌ای کشیدی؟
لب هاش رو داخل هم کشید و در ماشین رو باز کرد.
- خودت میفهمی، عجله نکن!
سری تکون دادم که با گفتن خداحافظی خطاب به همه ما از ماشین پیاده شد.
از پنجره به قامتش خیره شده بودم، چقدر دلم میخواست می‌تونستم از پشت بغلش کنم، با یاد آوری حرف های دختری که امروز دیده بودم، ناخودآگاه وجودم غرق نگرانی شده بود.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
[ از زبان دانای کل ]

سردار نگاهی به خونه‌ی روبه‌روش انداخت، هیچ چیزی از میزبانی که با نامه‌ی پنهانیش اون رو متقاعد کرده بود به دیدنش بیاد نمی‌دونست.
بالاخره تردید رو کنار گذاشت و دستگیره‌ی طلایی در ورودی رو کشید که با صدای آروم باز شد، متعجب چند قدم جلو اومد، فضا ساکت و عاری از هرگونه صدایی بود، حتی پرنده هم پر نمی‌زد، پس با صدایی رسا و بلند داد زد:
- خانم ریما سپنتا؟
انعکاس صداش توی سالن بزرگ که پله‌های حالت دار و پیچ در پیچی رو به بالا داشت به گوشش رسید و پشت بند این حرف صدای پاشنه‌های بلندش که سلانه_سلانه از پله ها پایین میومد شنیده شد.
- خوش اومدید.
سردار نگاهش رو به دختری که زیبایی چشمگیری داشت سوق داد و با نی_نی چشم‌های متعجبش به اون خیره شد و در آخر گفت:
- با من چیکار داری؟ منظورت از همکاری برای رسیدنم به ماهورا چیه؟
ریما چشم‌هاش رو توی حدقه چرخوند و دستش رو به طرف مبل سلطنتی و گرون قیمت گوشه سالن گرفت.
- بشینیم بهتره!
سردار که از این حجم از کند بودن و گیج شدنش کمی به ستوه اومده بود، پوف کلافه‌ای کشید و با قدم‌های محکم خودش رو به مبل رسوند و روی اون نشست، ریما هم جلوش قرار گرفت، پاهاش رو روی هم انداخت و دستی زیر چونه‌ش زد.
- این دختر آدمیزاد انگار مهره مار داره، آخه هر پسر خوش تیپی که توی این اطراف هست رو تور کرده، واقعا خدا باید خیلی شانس بهش داده باشه.
سردار چشم‌هاش رو ریز کرد و با حرص غرید.
- از مقدمه چینی خوشم نمیاد، لطفا برو سر اصل مطلب.
ریما ابرویی از کم طاقتی اون بالا انداخت و داد زد.
- مهرانه، دو فنجون قهوه برامون بیار.
صدای چشم گفتن شخصی از آشپزخونه به گوش رسید و پشت بندش ریما ادامه داد.
- یه روح ساکته که هیچ ک.س از حضورش با خبر نمیشه.
نگاه جدی سردار رو که احساس کرد لبخند کجی زد و ادامه داد:
- من سال‌های زیادیه که مسیحا رو می‌شناسم، ولی خب اون زیاد با من آشنا نیست، راستش فقط توی جشنواره های مهم می‌دیمش، ولی توی همون بار اول هم عاشقش شدم.
سکوت کرد، سردار کنجکاو منتظر این بود که ریما ادامه بده.
- من مسیحا رو میخوام و توام از اینکه دور و بر ماهورا بپلکه خوشت نمیاد، مخصوصا حالا که به خاطر قضیه خواستگاری تو از اون دختر این همه راه رو اومده تا مانع شه.
سردار با چشم‌های گرد شده بهش خیره شد و با ناباوری لب زد.
- مسیحا برگشته؟
ریما پوزخندی زد و ابرویی بالا انداخت.
- نمی‌دونستی؟
سردار سری به نشونه منفی تکون داد.
- نه، چون فکر می‌کردم دیگه هیچ وقت برنمی‌گرده.
- به نظرم هیچ‌وقت نباید میدون رو برای رقیبات خالی کنی، اونم حالا که این دختر آدمیزاد داره زیادی به مسیحا فکر میکنه.
سردار با شنیدن این حرف اخمی بین ابروهاش افتاد.
- منظورت چیه؟
ریما چشم‌هاش رو باریک کرد و در حالی‌که جرعه‌ای از قهوه‌ش رو می‌خورد گفت:
- از یه الهه مرگ بعیده که انقدر کند ذهن باشه، درکش راحته عزیزم چون ماهورا عاشق مسیحاست.
سردار که از این جمله شک و تردید وحشتناکی توی دلش افتاده بود لب زد.
- از کجا باید حرفت رو باور کنم؟
ریما لب هاش رو روی هم فشار داد.
- مسیحا یه نقشه‌ی حسابی برای دور کردن تو از ماهورا کشیده که باید یه جورایی متوجه اون نقشه بشیم، وگرنه بدجور ضربه می‌خوریم.
سردار که از جدیت کلام ریما پی به صداقتش برده بود لبخند ملیحی زد و چشم‌های آبیش رو که سرد و یخی شده بود به چشم‌های هم‌رنگ خودش دوخت و زمزمه کرد:
- نمی‌دونم حرف هات درسته یا نه ولی برای به دست آوردن ماهورا هر کاری باشه انجام میدم.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
[ ماهورا ]

این بار نود و دوم بود که طول و عرض اتاق رو طی میکردم، حتی به این نتیجه رسیده بودم که دیوارمون چهار تا ترک ریز داره، نگاهم روی گوشی روی میز بود، اه چرا انقدر لفتش میده، خب یه زنگ بزن دیگه، الان حدود نیم ساعتی میشد که بهش پیام داده بودم، با حرص روی تخت نشستم، ولی نگاهم همچنان روی گوشی بود، دستم رو روی زانوم گرفتم که یک دفعه صدای پیامکی بلند شد، با ذوق و عجله به طرف گوشی رفتم و مثل یه اورانگوتان ماده و در یک حرکت فوق العاده سامورایی برش داشتم، کم_کم داشتم تمامی جملات عاشقانه رو که ممکنه برام فرستاده باشه رو توی ذهنم تجسم میکردم که یه دفعه چشمم به پیامی که از طرف عالیجناب ایرانسل محترم بود افتاد و انگار از یه بلندی افتاده باشم پوف کلافه‌ای کشیدم و سرم رو، روی میز گذاشتم و با انگشتم ریتم خاصی روش ایجاد کردم، توی همین فکرها بودم که دوباره صدایی از گوشیم بلند شد، لپ‌هام رو از هوا پر کردم و به اسم مخاطبش زل زدم که یه دفعه چشم‌هام از تعجب گرد شد، وای خدا جونم خودش بود!
با خوشحالی عین فنر ایستادم و به اسمش خیره شدم، سرفه‌ی آرومی کردم و خطاب به آینه با ناز گفتم:
- الو، مسیحا؟
لبخند محوی زدم و بعد از اینکه با مشت چند بار روی سی*ن*ه‌م کوبیدم تا صدام واضح باشه، روی دکمه اتصال زدم و گوشی رو نزدیک گوشم گذاشتم:
- الو..
- هی ماهورا، زود بیا پایین که یخ زدم!
متعجب و با دهن باز لب زدم:
- چی؟
صدای کلافه‌ش شنیده شد.
- میگم بیا پایین، من الان دم خونتونم.
متعجب و با شک و تردید به پنجره نزدیک شدم، گوشه‌ی پرده رو کشیدم و به خیابون نگاه کردم، آره انگار خودش بود، به ماشینش تکیه داده بود و دست چپش رو توی جیب پالتوی ضخیمش فرو برده و صداش از این طرف شنیده شد.
- زود باش دیگه یخیدم!
هول شده سری تکون دادم.
- باشه_باشه الان میام.
گوشی رو قطع کردم و نگاهی به لباس‌هایی که پوشیده بودم انداختم، یه هودی سفید و شلوار صورتی که روش عکس خرس‌های ریز بود جلوی چشمم قرار گرفت، حتی یه ذره آرایش هم نداشتم و چون مسیحا خیلی یه دفعه‌ای اومده بود، نمی‌تونستم هیچ کاری کنم.
شال بافت خاکستری روی میز رو به حالت آزاد روی سرم انداختم و از اتاق بیرون اومدم.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
مامانم که مشغول گلدوزی بود با دیدن قیافه سراسیمه‌ی من متعجب پرسید:
- کجا به سلامتی؟
آب دهنم رو قورت دادم و توی یه تصمیم ناگهانی جواب دادم:
- اوم... خب راستش یکی از همکلاسی‌هام جزوه‌ای که بهش داده بودم رو برام آورده، میرم ازش بگیرم.
با شنیدن این حرف ابرویی بالا انداخت و لب زد:
- احیانا همکلاسیات همون پسره که نیم ساعته پشت پنجره منتظرته؟
با شنیدن این حرف شوکه بهش خیره شدم، والا این مامان من توی سازمان جاسوسی کار میکنه، وگرنه این حجم از تیزبینی از یه زن پنجاه ساله بعیده، توی فکر بودم که چی بگم، برخلاف انتظارم از جاش بلند شد و ادامه داد:
- نمی‌خواد به مغزت فشار بیاری، اگه این جزوه گرفتنا نتیجه‌ی خوبی به دنبال داشته باشه، باهاش مخالفتی نمی‌کنم.
کمی عقب رفتم و با تعجب گفتم:
- حالت خوبه مامان؟
اخمی بین ابروهاش نشست.
- معلومه که خوبم! به جای حرف زدن با من برو جزوه رو بگیر و سریع هم بیا، فهمیدی؟
عین بچه‌های دبستانی سری تکون دادم و به سرعت جت از کنارش رد شدم و خودم رو به در حیاط رسوندم، استرس همه وجودم رو گرفته بود.
نمی‌دونستم توی این شرایط باید چیکار میکردم، خب من زیاد با مسیحا آشنا نبودم و نمی‌دونستم از چه مدل دخترایی خوشش میاد.
بالاخره همه این فکرها رو کنار گذاشتم، در رو باز کردم و بیرون اومدم و دقیقا یک متر جلوتر از خودم دیدمش، چون خیلی سریع خودم رو توی کوچه انداختم، بیچاره با ترس و حالت خاصی همین‌طوری بهم زل زده بود.
- سلام.
به خودش اومد و سری تکون داد.
- توی ماشین بشینیم بهتره.
در ماشین رو برام باز کرد و کمی عقب ایستاد، جلو اومدم و نگاهی بهش انداختم و دستم رو به در گرفتم که گفت:
- شلوار خرسی بهت میاد.
با شنیدن این حرف یه دفعه سرخ شدم و گر گرفتم، ای خبر مرگت رو برام بیارن ماهورا که انقدر بد تیپ میزنی!
لبخند کجی بهش تحویل دادم و سوار شدم که در رو بست و خودش هم سوار شد، نگاهم به رو به رو بود که‌ گفت:
- خب بهتره اولین سوالم رو ازت بپرسم...
این مدت که نبودم، سردار اذیتت میکرد؟
به طرفش برگشتم، سرم رو به طرفین تکون دادم و خونسرد گفتم :
- خب راستش اذیتم نکرد، اتفاقا الهه رمانتیکی هم هست، حداقل عین یه مرد اومد و ازم خواستگاری کرد!
با شنیدن این حرف پوزخندی زد و در حالی‌که دستش رو نوازش وار روی فرمون حرکت میداد با صورتی که از خشم قرمز شده بود غرید:
- پس چرا باهاش ازدواج نمی‌کنی؟
لبم رو گاز گرفتم و سرم رو پایین انداختم:
- خب راستش، من دوست دارم با کسی باشم که حس خوبی ار وجودش بهم دست میده، نه کسی مثل سردار که ازش نفرت دارم.
- باهام ازدواج کن!
به سرعت به طرفش برگشتم و با چشم های گرد شده داد زدم:
- جانم؟
دستش رو روی گوش هاش گذاشت و به حالت طلبکاری بهم خیره شد.
- میدونم خوشحالی که همچین پسر خوشگل و خوش تیپی رو تور می‌کنی اما باید بگم که منظورم ازدواج صوریه.
ابروهام داخل هم رفت و با بد عنقی گفتم:
- این همه راه از آمریکا بلند شدی و اومدی و به من احمق گفتی یه نقشه خوب داری، حالا این نقشه ته، بهم بگو چجوری حرف سمی تو رو من حضم‌ کنم؟
دستی بین موهاش فرو برد و آروم گفت:
- ببین ماهورا، سردار با زبون دراز و سیاستی که داره حتما مخ خانوادت رو میزنه، در ضمن این فقط یه عقد الکیه و فقط برای اینه که شر سردار رو برای همیشه کم کنیم، چون خلاف قانون ما و شما آدم هاست که مردی دنبال زن شوهر دار بیوفته.
سرم رو پایین انداختم که ادامه داد:
- خودت از رفتارهای سردار خسته نشدی؟ این همه ترس و لرز ازش رو تحمل کردی، ستین بهم گفت چقدر از اون روز که‌ خونتون اومده بود ترسیدی، خب... خب من فقط به این نتیجه رسیدم.
دستم رو روی چشم هام کشیدم.
- یه عقد صوری با یه خون آشام، واقعا عالیه!
- همین خون آشام نگرانت شده که برگشته.
دستم رو برداشتم که کمی خودش رو به طرفم کشید و چون من شوکه شده بودم به در ماشین چسبیدم، ای بابا این چرا تغییر فاز داد، حالا میگه باهام ازدواج کن، آخه الان که فقط خواستگاری کردی همچین واکنشی داری نشون میدی منحرف
چه برسه به اینکه توی یه خونه زندگی کنیم!
نگاه ترسیده‌م رو که دید لبخندی زد و دستش رو روی دستگیره گذاشت و گفت:
- مامانت از پنجره همه چیز رو دید، بهتره همین امشب همه چیز رو بهش بگی عزیزم!
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
شوکه خواستم به عقب برگردم که دست‌هام رو که دو طرف سرم قرار گرفته بود رو گرفت و جلوتر اومد، قفسه سی*ن*ه‌م بالا و پایین می‌شد، زبونم اصلا نمی‌چرخید که یه فحشی چیزی بارش کنم.
بعد از چند ثانیه لبخند ملیحی زد و زمزمه کرد:
- جوابت چیه؟
نگاه ازش گرفتم و با غیض لب زدم:
- اول ولم کن تا بهت بگم.
خودش رو عقب کشید و روی صندلیش نشست که نفس راحتی کشیدم، دستم رو روی قلبم گذاشتم و گفتم:
- با عقد مخالفم، یه نامزدی ساده باشه تا بتونیم بعدا خیلی راحت بهم بزنیمش.
- نه!
متعجب به طرفش برگشتم که خونسرد ادامه داد:
- این سرداری که من می‌شناسم فقط در صورتی که باهام ازدواج کنی راضی میشه تا دست ازت بکشه!
اخمی بین ابروهام نشست.
- ولی من نمی‌خوام اسم یه زن مطلقه روم باشه، کسی با تو که هزار سالشه کاری نداره ولی این کار عین همین میمونه که خودم رو از چاله توی چاه بندازم.
کلافه نگاهش رو به طرفم سوق داد، دستی به یقه پیراهن کاموایی زرشکی رنگش کشید و گفت:
- ازدواج ما با شما آدم‌ها فرق میکنه.
سرم رو کج کردم و گیج پرسیدم:
- چه فرقی؟
لبخند کجی زد و بی‌خیال به روبه روش خیره شد.
- مراسمی بالای بلندترین کوه شهره نیمه شب برگزار میشه، اونجا جلوی بقیه هیئت ماورا خون گردنت رو می‌خورم تا مثل امضای پای شناسنامه عقد به نظر برسه.
با شنیدن این حرف از شدت شوکه شدن دستم رو، روی دهنم گذاشتم.
- یعنی... یعنی به همین راحتی بدون اینکه اسم زن و شوهر توی شناسنامه هم بیاد با هم ازدواج میکنن؟
سرش رو به صندلی تکیه داد، چشم‌هاش رو بست که همون موقع تقه‌ای به شیشه خورد و نگاهم اهورا و مامان عصبیم رو نشونه گرفت، ای خدا اوضاع خیلی سه شد که، مخصوصا با اون وضعیت ناجوری که این مسیحای میمون برای من درست کرده بود.
شیشه رو پایین کشیدم که اهورا با عصبانیت گفت:
- بیا پایین.
آب دهنم رو قورت دادم، نیم‌نگاهی به مسیحای خونسرد که هنوز چشم‌هاش رو بسته بود انداختم که با صدای بلندی گفت:
- خانواده محترم روزبهانی، خوشحال باشید چون قراره فردا از دخترتون خواستگاری کنم‌.
چشم‌هام گرد شد، این بشر چقدر پررو بود.
از ماشین پیاده شدم که اهورا دم گوشم زمزمه کرد:
- می‌خواستم لهش کنم، ولی چون قصدش خیره و یه همچین ماشین گرونی هم داره اجازه میدم که بیان.
چشم غره‌ای بهش رفتم و گفتم:
- تو یکی خفه شو، فاز غیرت واسه من برداشتی، به خاطر یه ماشین خواهرت رو داری می‌فروشی، بعد میگن دخترا آهن پرستن.
رنگش پرید و با صورتی که انگار حسابی توی ذوقش خورده بود بهم نگاه کرد که مامانم با نیشخند رو به مسیحا گفت:
- نیازی نیست زحمت بکشی، دختر من خواستگار داره و به زودی باهاش ازدواج میکنه.
مسیحا چشم هاش رو باز کرد و با لبخند نگاهش رو بین هر سه تامون گذروند گفت:
- ماهورا اون پسره رو دوست نداره، بهتره به نظرات دخترتون هم توجه کنید و بزارید که من بیام.
اهورا دوباره مداخله کرد و با غیض غرید.
- ماهورا خانم، آقا پسر... بگو دهنت عادت کنه.
مسیحا با تحقیر نگاهی به سرتاپاش انداخت.
- برو بچه، من اندازه جدت یا شاید بیشتر عمر کردم.
به مامانم نگاه کرد، سوییچ بین دست‌هاش رو تاب داد و با جذابیت ادامه داد:
- فردا ساعت پنج خدمت می‌رسیم، نیازی نیست زیاد زحمت بکشید، من موز خیلی دوست دارم و ترجیح میدم به عنوان شام هم شیش لیک بخورم، پس این‌ها رو برام آماده کنید.
از حرص لبم رو می‌جویدم، یعنی اگه مامانم و اهورا نبودن الان لهش کرده بودم، پسره‌ی بی نزاکت با رفتارش صد در صد خانوادم ردش می‌کردن.
با صدای گاز دادن ماشینش وقتی به خودم اومدم که با سرعت به طرف جلو حرکت کرده بود.
مامانم با بهت به مسیر رفتنش خیره شد..
- این پسره رو از کجا گیر آوردی تو دختر؟
با نگرانی چند قدم نزدیک شدم، چند بار لبم رو باز و بسته کردم و دسته آخر با ترس و لرز گفتم:
- مامان توضیح میدم.
یه دفعه به عقب برگشت و با لبخند دندون نمایی داد زد:
- دختره‌ی خنگ، اصلا فکرشو نمی‌کردم دختر پخمه‌ای مثل تو یه همچین پسری رو تور کنه‌.
اهورا روی بازوم مشتی زد و با ذوق گفت:
- عنتر خانم، انگار بالاخره قراره از شرت راحت شیم‌.
خدایا اینجا چه خبره؟ اینا چرا انقدر خوشحالن؟ من که فکرش رو می‌کردم کمترین جریمه ای که برام در نظر بگیرن جوشوندنم توی دیگ روغنه!
پس چرا انقدر از مسیحا خوششون اومده؟
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
با هم داخل اومدیم که مامان در حالی‌که چادر گل_گلیش رو روی چوب لباسی پهن می‌کرد با لبخند گفت:
- پسر خوبیه، توی همین دیدار اول ازش خوشم اومده.
اهورا هم از اون سر پذیرایی داد زد:
- ماشینش هم خوبه‌ها!
سرم رو پایین انداختم که مامان دوباره ادامه داد:
- به نظرم قیافه‌ش از سردار هم بهتره و سنش هم باید خیلی کم‌تر باشه، باباتم مثل همیشه عین مرغ زود خوابش برده پس، فردا باهاش صحبت می‌کنم و ازش مجوز خواستگاری رو می‌گیرم.
ای زرشک، مامان تو اگه بدونی این مسیحای خوش خط و خال از جد منم سنش بیشتره که یه همچین چیزی نمی‌‌گفتی، ولی بدم نمیگه‌ها!
مسیحا حتی یه چین و چروک هم روی صورتش نداره لامصب، انگار یه دختر پونزده ساله‌ست.( سخن نویسنده: بچه‌م رو چشم نکنید حسودای یزید فردا سرما می‌خوره)
سری تکون دادم تا افکار سمی ذهنم رو کنار بزنم و دست آخر گفتم:
- مامان من خسته‌م و دیگه میرم بخوابم، فردا بیشتر حرف می‌زنیم شب بخیر!
بعد از گفتن این حرف عین جت خودم رو به اتاق رسوندم و به سرعت گوشیم رو که روی میز بود برداشتم و وارد صفحه چت با مسیحا شدم و نوشتم( پسره‌ی مشکوک با مامانم و اهورا چیکار کردی که با اون حرف‌های بی ادبانه‌ت دوستت دارن؟)
روی دکمه سند فشار دادم و پیام رو ارسال کردم، عین آدم‌های شکست خورده خودم رو روی تخت انداختم که صدای پیامک بلند شد.
( اول سلام! دوم اینکه انگار زیاد فیلم تخیلی نگاه نمی‌کنی، ولی ایرادی نداره وقتی باهام ازدواج کنی می‌زارم همه کتاب‌هایی که نوشتم رو بخونی و سوما مامان و داداشت رو با چشم‌هام هیپنوتیزم کردم و اونا الان هرچی که من دلم می‌خواد رو میگن و به این باور رسیدن)
هر لحظه با خوندن متن پیامکش چشم‌هام گرد میشد و دست آخر جواب دادم.
( مگه توی خواب ببینی من چرت و پرت هات رو بخونم، در ضمن فکرش رو نمی‌کردم این‌طوری از قدرتت سو استفاده کنی، به هرحال فردا که میای بهتره مخ بابام رو هم یه جورایی بزنی چون اون اونقدرها هم سست عنصر نیست)
فرستادم و با لبخند پیروزمندانه‌ای به صفحه زل زدم، اما دیگه پیامی ارسال نکرد و من‌هم بی حوصله گوشی رو کنار تخت گذاشتم و دراز کشیدم، فکرم حسابی درگیر پیشنهادش بود، اگه قبول می‌کردم رسما خودم رو توی دهن شیر می نداختم، فکرش رو بکنید که من مجبورم کنار یه خون آشام که عاشق خوردن خون منه زیر یه سقف زندگی کنم.
پوف کلافه‌ای کشیدم و توی جام غلت زدم، ولی اگه حسم بهش قوی تر از اینی که هست بشه چی؟ اگه اون دوباره ولم کنه و بره چه اتفاقی برام میوفته؟
همه این فکرها مثل خوره توی جونم افتاده بود، ولی چاره چیه؟ حداقل زندگی با مردی که دوستش دارم بهتر از زندگی با آدم منحرف و بی شخصیتی مثل سرداره.
**
نصفه شب با صدای افتادن چیزی روی زمین ترسیده توی جام نیم خیز شدم، نگاهم اطراف اتاق رو کنکاش کرد، اما کسی نبود، با تعجب و البته کمی ترس پتو رو کنار زدم، دمپاییای پا تختیم رو پوشیدم و سلانه_سلانه به طرف در اومدم و آروم لای در رو باز کردم، صدای خش_خش از توی اتاق مامان و بابا میومد، ای خدا حالا من چجوری برم داخل، افکار منحرفی زیادی از شنیدن اون صدای افتادن توی سرم جولان می‌داد، اما فضولیم باز هم به همه چیز غلبه کرد و جلو اومدم، در اتاق نیمه باز بود، پس بیشتر بازش کردم که یه دفعه با دیدن مردی که روی صورت بابا خم شده بود ترسیده دستم رو روی دهنم گذاشتم، لباس‌هاش سر تا سر سیاه بود و عین جن به بابا خیره شده بود و انگار قصد نداشت دست بکشه، نگاهم چوب بامبوی توی گلدون رو که مامانم از حراجی سر کوچه خریده بود و توی خونه فاز ملکه بر میداشت رو توی دست‌هام گرفتم و مثل جنگجوهای توی فیلما جلو اومدم که یه دفعه اون مرد به طرفم برگشت، قیافه‌ش خیلی آشنا بود پس چشم‌هام رو ریز کردم و با شک لب زدم:
- مسیحا؟!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین