جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [نیمه شب] اثر «کیانا میزاپور کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Joki با نام [نیمه شب] اثر «کیانا میزاپور کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,886 بازدید, 149 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نیمه شب] اثر «کیانا میزاپور کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Joki
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
توی همین فکرها بودم که یک دفعه تمام تنم مثل یه بستنی یخی سرد شد‌.
خدا لعنتت کنه ایشالله، ولی یه چیزی ذهنم رو حسابی به خودش مشغول کرده بود، چرا آدم عادی مثل مسیحا باید با یه الهه مرگ دشمنی داشته باشه؟ نکنه...نکنه...
با فکر به این موضوع یه لحظه خشکم زد، نگاهی به آینه که سرمای هوا باعث شده بود روش بخار ببنده خیره انداختم و یه دفعه داد زدم
- وای اونم یه الهه‌ست!
با ذوق خودم رو روی تخت انداختم، درسته از چیزای ماورایی خوشم نمیومد، ولی فکر به اینکه دو تا الهه فوق العاده کراش عاشقت باشن خیلی قشنگه، البته مسیحا که چیزی بهم نگفته اما به هرحال بهتره اینطوری فکر کنم.
[ ستین ]
ساعت دوازده شب بود و از ظهر خبری از ماهورا نداشتیم و به خاطر همین همه خونه عمو جمع شده بودیم، بابام رو به عمو کرد و در حالی‌که شونه‌ش رو ماساژ می‌داد گفت:
- آروم باش داداش، انشالله که به زودی پیدا میشن.
عمو کلافه سرش رو بین دست هاش گرفت و حرفی نزد.
ذهنم حسابی مشغول و مشوش شده بود، از اون طرف حضور آرمان توی خونه باعث شد زن عمو فکر کنه که از ماهورا خوشش میاد.
اهورا نگران دستی دور دهنش کشید و گفت:
- نکنه یه آدم آشنا اونا رو دزدیده؟ آخه چطوری توی روز روشن این اتفاق افتاده؟
آرمان که تا اون لحظه ساکت نشسته بود و چاییش رو میخورد بالاخره به حرف اومد.
- احتمال این قضیه‌ای که اهورا جان بهش اشاره کردن خیلی زیاده، من با یکی از دوست‌هام که پلیسه تماس گرفتم، انشالله که به زودی پیدا میشن.
زن عمو با شنیدن این حرف بیشتر شروع یه گریه کرد که بغلش کردم و مثل همیشه شروع به دلداری دادن بهش شدم، بابام از اون طرف از جاش بلند شد و نگاهی به ساعت انداخت.
- نگران نباشید، مطمئنا خیلی زود پیدا میشن.
مستقیم و نافذ به چشم‌هام خیره شد و گفت:
- ستین جان بهتره ما زودتر بریم.
با یادآوری اینکه فردا هم یه خواستگار دیگه قرار بود برام بیاد، آب دهنم رو با صدا قورت دادم و به آرمان متعجب که نگاهش بین ما می‌چرخید زل زدم، لبخند محوی بهش تحویل دادم و گفتم:
- بابا جان اگه میشه امشب رو اینجا بمونم.
- نه راه نداره دخترم، باید بریم حسابی کار داریم.
با حرص چشم‌هام رو بستم و به اجبار کیفم رو برداشتم، با زنگ خوردن تلفن آرمان و بلند شدنش، مشکوک به مسیر رفتنش به تراس خیره شدم، با لبخند کجی رو به بابا گفتم:
- من برم دست هام رو بشورم الان برمیگردم.
بدون اینکه منتظر بمونم به طرف دستشویی که دقیقا جفت تراس بود به راه افتادم، به عقب نگاه کردم تا کسی من رو نبینه و خوشبختانه کسی هم نبود، گوشم رو به در شیشه ای تراس چسبوندم، البته توی نقطه کور قرار داشت و همیشه با ماهورا از اینجا به مکالمه های اهورا با دخترای همکلاسیش گوش میدادیم.
آرمان کلافه دستی بین موهای نرمش که عاشقشون بودم( فقط تو نیستی یه ملت عاشقشن) فرو برد و خطاب به پشت خطی گفت:
- من اون سردار نامرد رو گیر بیارم میدونم باهاش چیکار کنم.
دوباره ساکت شد و اینبار بلندتر ادامه داد:
- مسیحا من متوجهم که ماهورا چقدر برات مهمه، نگران نباش الان یه جوری خودم رو بهت میرسونم.
به محض قطع کردن تلفن پشت پرده قائم شدم که از تراس بیرون اومد و به طرف در پشتی خونه به راه افتاد، او مای گاد اونجا رو از کجا میشناخت؟
به هرحال باید متوجه میشدم این آرمان چه ربطی با مسیحا داره و همین طور اون مردی که ماهورا رو دزدیده چی از جونش میخواد؟
پس خیلی ریز پشت سرش راه افتادم، هرزگاهی دماغش رو بالا میکشید و بعد سری تکون میداد.
با ورودش به حیاط روی دکمه ریموت زد و درهای ماشین رو باز کرد، چند قدم برداشت اما انگار که چیزی رو فراموش کرده باشه به عقب برگشت، خوشبختانه چون پشت یکی از درخت ها بودم من رو ندید و با عجله داخل خونه رفت.
بدون اتلاف وقت به طرف ماشین شاسی بلندش به راه افتادم، در عقبش رو باز کردم و مثل یه گربه خودم رو پشت صندوق عقب که بهش متصل بود انداختم و دم عمیقی گرفتم، به هرحال منم حق داشتم از زندگی شوهر آینده‌م سر دربیارم دیگه!
بعد از چند لحظه صدای باز شدن در بهم فهموند که آرمان هم سوار شده و بعد از روشن شدن ماشین دستم رو روی دهنم گذاشتم تا نکنه یه وقت متوجه چیزی بشه.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
همینطور داشت رانندگی میکرد، نگاهی به ساعت مچیم که روی یک نصفه شب وایساده بود انداختم، چرا داشت از شهر بیرون میرفت؟ با صدای دماغش که با تمام توان بالا کشید به خودم اومدم، دستم رو روی قلبم گذاشتم، وای خدا ترسیدم!
- ای بابا این آنفولانزا همه حس بویایی قشنگم رو ازم گرفته، احساس میکنم بوی ستین عزیزم میاد.
لبم رو گاز گرفتم و با ذوق دستم رو، روی دهنم گذاشتم، ای ستین قربونت بره عسلم!
با ایستادن ماشین، آروم سرم رو بلند کردم و به بیرون زل زدم، وسط یه جنگل پر از درخت ایستاده بود، نکنه آرمان یه قاتل زنجیره‌ای باشه و اینجا آدم بکشه؟
با پیاده شدنش، سرم رو پایین آوردم تا من رو نبینه، دوباره به بیرون نگاه کردم که ماشین آشنایی توجهم رو جلب کرد، بیشتر که دقت کردم مسیحا و آنا رو دیدم که با آرمان حرف میزدن، اوه خدایا قضیه داره خیلی جالب میشه.
**
[ ماهورا ]

روی در کوبیدم و داد زدم:
- تو رو خدا بیا در رو باز کن، آخه مگه تو عاشقم نیستی؟ پس چرا گذاشتی این تو یخ بزنم؟
صدای تخسش که مثل بچه های کوچیک بود شنیده شد.
- تا ده دقیقه دیگه چند تا از خدمه میان تا برای مراسم ازدواج تو رو آماده کنن.
با شنیدن این حرف دست هام خشک شد، سرم رو به نشونه منفی تکون دادم و با ناباوری پرسیدم:
- داری شوخی میکنی درسته؟
- نه اتفاقا خیلیم جدی ام! تازه برای لباس عروس هم چندتا رو سفارش دادم، هر کدوم که دوست داشتی انتخاب کن.
کلافه دستی به پیشونیم کشیدم و با جدیت تمام لب زدم:
- اصلا مگه میشه یه الهه با آدمیزاد ازدواج کنه؟
منتظر به در چوبی خیره شدم که با چرخش کلید داخلش چند قدم از در فاصله گرفتم، در رو باز کرد؛ با دیدن سه تا زن که همه شون شبیه آدم بودن اما موهاشون خیلی رنگ و وارنگ بود، ترسیده عقب تر رفتم که سردار جدی گفت:
- خودت مجبورم کردی، حالا هم دیگه راه فراری نداری.
اولین قطره اشک که روی صورتم چکید من رو به خودم آورد، انگار واقعا جدی بود و قراره به زور با این مرتیکه ازدواج کنم؟
با کشیده شدن دستم توسط یکی از اون زن‌ها که قد بلند و لاغر و همین طور خیلی قشنگ بود به خودم اومدم.
- بانو لطفا این لباس رو بپوشید.
ملتمس بهش خیره شدم که لباس سفید رو روبه روم قرار داد، یکی دیگه از اون‌ها من رو روی صندلی روبه آینه نشوند و مشغول آرایش کردنم شد، واقعا انقدر عجله‌ای آخه؟
بعد از تموم کردنشون به آینه نگاه کردم، بر خلاف اکثر رمان ها باید بگم خیلیم زشت شدم و اصلا از لباسم خوشم نیومد.
با حرص به مسیر رفتن اون‌ها نگاه کردم که بعد از چند لحظه سردار رو دیدم، کت و شلوار مشکی رنگی پوشیده بود و موهاش رو مثل تاج خروس رو به بالا زده بود.
با نفرت بهش نگاه کردم و حق به جانب گفتم:
- فکر میکردم، الهه و فرشته‌ها خیلی با معرفت و پاک و معصوم باشن، اصلا مگه میشه یه الهه عاشق بشه؟ توی کتاب دینی که درمورد فرشته‌ها یه چیز دیگه گفته بود.
چشم‌هاش رو توی حدقه چرخوند و گفت:
- ما الهه‌ایم با فرشته ها فرق میکنیم، اوکی؟
ما نشونه‌های مختلف، زندگی، جنگ، مرگ، شادی و غم هستیم که آدم‌ها توی ذهنشون ما رو پدید آوردن.
سری تکون دادم و متفکر پرسیدم:
- ببخشید استاد، پس چرا تو الهه مرگی اما موهات سفیده؟
چشم‌هاش گرد شد و با تعجب پرسید:
- تو قراره به زور باهام ازدواج کنی، بعد انقدر ریلکسی و در مورد موهای من سوال میپرسی؟
با یادآوری موقعیتم نفسی عمیق کشیدم، بیچاره نمی‌دونست توی این چند ساعت که من رو آرایش کرده بودن، چه چیزهایی از زیر زبون اون زن ها بیرون نکشیدم، قیافه نگرانی به خودم گرفتم و با چشم غره گفتم:
- راست میگی‌ها، ولی شاید این تقدیره!
ساکت به هم خیره شدیم که چند قدم جلو اومدم، الان که سردار فکر کرده بود گاردم رو پایین آوردم بهترین وقته تا منم خودی نشون بدم.
مماس با صورتش قرار گرفتم، که مثل همیشه به لب‌هام خیره شد، مرتیکه بی‌نزاکت!
دستم رو به طرف گردنبندی که ستین قبلا عکسش رو بهم نشون داده بود و این زنای فضول هم داشتن در موردش حرف میزدن دراز کردم، چون حواسش حسابی پرت بود و سرش هر لحظه به طرف من جلو میومد، توی یه حرکت، گردنبند رو از گردنش بیرون کشیدم که داد بلندی کشید، خواست به طرف حمله کنه که با مجسمه فیل روی کنسول روی سرش کوبیدم و با عجله از اتاق بیرون اومدم.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
ترسیده به عقب برگشتم، روی زمین افتاده بود
قبلا ستین کتابی در مورد ماورا و این چرت و پرت ها داشت و عکس این گردنبند مخصوص رو هم بهم نشون داد، وقتی که الهه ای اون رو در بیاره بدنش مثل یه آدم فناپذیر میشه و مثل الان با ضربه خیلی راحت غش میکنه، هول شده از پله های سفید پایین اومدم، خداروشکر انگار کسی توی عمارت نبود.
دنباله لباس سفید پف دارم من رو خیلی اذیت میکرد، الان در اصل من یه عروس فراری به حساب میومدم.
گردنبند رو دور گردنم انداختم، به هرحال شاید به قدرتش احتیاج داشته باشم، به در بزرگ ورودی که رسیدم با یه حرکت دستگیره عجیب و غریبش رو کشیدم و بیرون اومدم، با دیدن منظره روبه روم شوکه دستم رو روی دهنم گذاشتم، هوا حسابی غبار آلود بود و مه سیاه رنگی هم وجود داشت اینجا حتی پرنده هم پر نمیزد!
چند قدم جلو اومدم و کنجکاو به فضای یک دست و مشابه اطرافم خیره شدم، به چیزی حالت بعد عجیب و غریبی داشت، همینطور راه میرفتم و با درخت های سیاهی که من رو یاد داستان سفید برفی و اون درخت های ترسناکش مینداخت روبه رو شدم.
به آخر جنگل که رسیدم با یه تابلو مواجه شدم که با خط انگلیسی نوشته بود( دنیای زیرین، پایان قسمت مرگ، جلوتر به الهه جنگل خواهید رسید)
دستی لای موهام کشیدم، خب پس اینجا دنیای الهه ها بود و هرکدوم مرز مشخصی داشتن، لبخند پهنی زدم و گفتم:
- دم سردار گرم که همچین سفر اکتشافی بهم تقدیم کرد، حیف که گوشی نداشتم وگرنه حتما از همه جا عکس میگرفتم و تو اینستا پستشون میکردم.
[ مسیحا ]

- خب خداروشکر که من رو دارید و بهتون کمک میکنم تا با استفاده از جادو همین الان به دنیای زیرین برید، فقط یه نکته‌ای هست، من به موی یه آدمیزاد احتیاج دارم.
آنا کلافه دستی به کمرش زد و گفت:
- آخه موی آدمیزاد از کدوم گورستونی برای تو گیر بیارم؟
آرمان دستی دور دهنش کشید، چند قدم بهم نزدیک شد و گفت:
- پس فردا این کار رو انجام میدیم.
با صدای افتادن چیزی از ماشین آرمان متعجب سرمون رو به عقب برگردوندیم که در کمال تعجب با یه دختر روبه‌رو شدیم، روی زمین افتاده و انگار باز شدن در ماشین باعث این اتفاق مضخزف شده بود.
آرمان متعجب به طرف ماشین قدم برداشت که اون دختر گفت:
- حداقل یه کاری کن این در ماشینات انقدر نازک نارنجی نباشن، وای ننه کمرم شکست.
با بلند کردن سرش انگار یه سطل آب یخ رومون خالی کرده باشن، ستین اینجا چیکار میکرد؟
نگاهی مملو از تعجب به آنا دوختم که اونم کلافه بهم زل زده بود.
- حالا چیکار کنیم؟
آرمان زیر بغل ستین رو گرفت و بلندش کرد.
آرمان: چجوری سوار ماشین شدی؟
ستین لبخند پر استرسی زد و جواب داد:
- با دست هام در ماشین رو باز کردم و سوار شدم.
آرمان با شنیدن این حرف چشم غره‌ای بهش رفت که ستین بی خیال ادامه داد:
- منظورتون از جادوی گرگینه چی بود؟ کدومتون گرگینه ست؟
آنا: دختره‌ی دردسر ساز میدونی با اینکاری که کردی مجبوریم تو رو بکشیم؟
آرمان شوکه نگاهی به آنا انداخت و لب زد:
- دیوونه شدی؟
بی خیال دستی توی جیب شلوارم فرو بردم و به تایید حرف آنا گفتم:
- هویتمون لو رفته، نباید یه آدم متوجه میشد.
ستین اما خیلی ذوق زده به مکالمه ما گوش داد و با خوشحالی داد زد:
- خدایا میدونستم گرگینه ها وجود دارن.
بعد نگاهی به هر سه تامون انداخت و گفت:
- همه تون گرگینه‌اید؟
آرمان متعجب ازش پرسید:
- نترسیدی؟ (کلا خانواده روزبهانی از هیچی نمیترسن)
سری به نشونه منفی تکون داد و با ذوق دست هاش رو توی موهای آرمان فرو برد.
- تو رو خدا الان به گرگ تبدیل شو، لطفا!
آرمان ترسیده ازش فاصله گرفت.
- الان میخوایم تو رو بکشیم بعد تو به تغییر من گیر دادی؟
ستین بدون توجه به آرمان به طرفمون اومد و با همون ذوق قبلیش که شاید بیشتر هم شده بود، دستش رو روی دهنش گذاشت و گفت:
- شما چی هستین؟
آنا خونسرد و با لحنی ترسناک جواب داد:
- چون دم دمای مرگته بهت میگم، ما دوتا خون آشامیم!
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
ستین با ذوق مچ دستش رو بالا زد و نگاه من و آنا رو به سمت خالکوبی که روش با خط خوش کلمه‌ی «vampier» نوشته شده بود معطوف کرد، چند بار پلک زدم تا شاید درست‌تر ببینم، اما انگار این دختر دیوونه روی دستش اسم خون‌آشام زده بود.
آنا هم که دهنش اندازه‌ی غار علیصدر باز مونده بود، لب زد:
- این آدمیزاد خیلی عجیبه!
ستین- همه‌ی عمرم می‌دونستم که چیزهای تخیلی واقعا وجود دارن، به خاطر همین این رو تتو زدم تا یه روز بزارم یه خون‌آشام از خونم بخوره!
بعد دستش رو به طرف لب آنا گرفت و با خوشحالی و هیجان گفت:
- توروخدا این لطف رو در حقم کن، حتی اگه خودم یه خون‌آشام شم!
آنا کلافه دستش رو پس زد و زمزمه کرد:
- ما اصیل زاده‌ایم و با خوردن خون تو هم هیچ‌وقت به خون‌آشام تبدیل نمی‌شی، فهمیدی؟
بعدش هم الان کارهای مهم‌تری داریم.
ستین خواست حرفی بزنه که توسط آرمان دستش کشیده شد و ناخواسته توی بغلش افتاد.
- بسه دیگه ستین، نگرانتم!
نگاهی به من انداخت و با گرفتگی ادامه داد:
- حافظه‌ش رو پاک کن!
ستین سر بلند کرد و مثل بچه‌ها سعی داشت خودش رو از حصار آرمان بیرون بکشه، اما اون محکم‌تر مچش رو فشار داد و گفت:
- آنا اون قیچی روی تخته سنگ رو برام بیار.
ِآنا سری تکون داد و از بین همه‌ی وسایل عجیب آرمان که مختص جادو بود، قیچی نقره‌ای بیرون کشید و بهش داد، ستین که انگار دیگه از ذوقش چیزی نمونده بود، سرش رو تند-تند تکون می‌داد و با چشم‌های اشکی می‌گفت:
- تو نباید حافظه‌م رو پاک کنی، من تموم عمرم منتظر دیدن همچین روزی بودم.
آرمان سرش رو پایین انداخت، با یه حرکت دو تره از موهای ستین رو که از شالش بیرون افتاده بود قیچی کرد و به آنا داد.
- نگرانتم ستین، تو که خوب می‌دونی من چه حسی نسبت بهت دارم‌.

[ آرمان]

به چشم‌های خوشگلش خیره شدم، دستم رو روی صورتش گذاشتم و گونه‌ش رو با انگشت سبابه‌م نوازش کردم که با صدای گرفته‌ای گفت:
- فردا قراره واسم خواستگار بیاد، خیلیم جدیه بابام، این دفعه حتما من رو شوهر می‌ده.
پوزخندی زد و جدی بهم خیره شد.
- اگه دوستم داری بزار باهاتون جایی که می‌خواید برید بیام، وگرنه اگه الان برگردم باید منتظر نامه عروسیم باشی.
با شنیدن این حرف دست‌هام شل شد و آروم لب زدم:
- تو رو شوهر می‌ده؟
جدی سری تکون داد که توی یه حرکت محکم‌ بغلش کردم، حتی فکر به این موضوع هم آزارم می‌داد.
آنا- بسه دیگه، حالا می‌خواید چی‌کار کنیم؟
مسیحا که تا اون لحظه ساکت مونده بود گفت:
- دختر نترسیه، به نظرم اون رو با خودمون به دنیای زیرین ببریم، شاید به دردمون بخوره.
آنا با چشم‌های گرد شده و غیظ اسمش رو صدا کرد که بیخیال به من خیره شد، با باز و بسته کردن چشم‌هام موافقتم رو اعلام کردم که سری تکون داد.
بعد از اینکه درمورد هویت اصلی سردار و همین‌طور خطراتی که ممکن بود تهدیدش کنه بهش هشدار دادیم، وقتش رسید تا جادو رو انجام بدیم‌.
صفحه‌ی پنجاه و پنج کتاب رو باز کردم و موهای ستین رو روی ظرف پر از اسفند دود کردم.
- حالا این کار واقعا جواب می‌ده؟
نگاهی به ستین کنجکاو انداختم و گفتم:
- قبلا هم رفتم، نگران نباش.
بعد از چند لحظه صدای وحشتناکی از زیر زمین شنیده شد و پشت بندش صدای فریادی به گوش رسید که حسابی ترس رو به جونمون انداخت.
- باز با موریگان چی‌کار دارید که از خواب ناز بیدارش کردید؟
مسیحا آب دهنش رو قورت داد و با تموم زورش داد زد:
- می‌خوایم محل زندگی سردار رو بهمون بگی.
لرزش زمین هر لحظه بیشتر می‌شد تا اینکه با احساس کشیده شدنمون داخلش، آروم چشم‌هام رو بستم و دست‌های یخ زده‌ی ستین رو که شوکه به زیر پاش نگاه می‌کرد، گرفتم.
***
- فالورهای عزیزم، این‌جا یه چندتا موجود بی‌ادب رو داریم که مزاحم خواب عصرگاهی موریگان شدن، امیدوارم اون قلب بی‌رنگ رو رنگی کنید، تا لایو بعدی بابای!
مسیحا- چرا ما رو بستی آخه؟
نگاهی به وضعیتمون که به ستون آهنی بسته شده بودیم انداختم، موریگان خونسرد روی مبل نشست، دمنوشش رو از روی میز کنارش برداشت و بیخیال جرئه‌ای ازش سر کشید‌.
- الان اگه بگم سردار کجا زندگی می‌کنه، مشکلتون حل می‌شه؟
ستین- موریگان جون، دماغت رو پیش کی عمل کردی؟
موریگان که زنی قد بلند با پوست تیره، چشم‌هایی سیاه و لب و بینی معمولی بود، لبخندی زد و جواب داد:
- خدادادیه عزیزم.
ستین چشمکی زد و با ناباوری گفت:
- ایولا، خدا چی ساخته!
چشم غره‌ای بهش رفتم که ساکت شد، این دختر انگار شرایط رو درک نمی‌کرد.
- باشه، بهتون می‌گم سردار کجاست.
با خوشحالی به هم خیره شدیم که ادامه داد:
- اما یه شرط داره.
آنا با تعجب پرسید:
- چه شرطی؟!
از جاش بلند شد، لباس بلند مشکی رنگش روی زمین کشیده می‌شد و همون‌طور که با موهای بلندش بازی می‌کرد گفت:
- من رو توی عروسیتون دعوت کنید، چون الهه‌ی جنگم و کسی دعوتم نمی‌کنه.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
همه که منتظر یه شرط خفن بودیم با این حرف نفسمون رو آسوده بیرون فرستادیم، خدایا حالا به چی فکر می‌کردم چی شد!
همه که حرفش رو قبول کردیم، به طرف گوشی روی میزش رفت و بعد از کمی گشتن گفت:
- جی‌پی‌اس که پنج کیلومتر اون طرف‌تر رو نشون می‌ده، لوکیشن رو براتون می‌فرستم.
مسیحا سرش رو دم گوشم آورد و آروم زمزمه کرد:
- نمی‌دونستم دنیای زیرین این‌قدر پیشرفته شده!
این‌دفعه آنا پیش‌قدم شد و با غرور گفت:
- بهت که گفتم، با پونصد سال پیش قابل مقایسه نیستن!
سری تکون دادم، با صدای پیامکی که به گوشیم فرستاده شد لبخندی زد، رو به یکی از خدمتکارهاش کرد و جدی گفت:
- دست و پاهاشون رو باز کن، سفر طولانی‌ای در پیش دارن.
خدمتکار سری تکون داد، بعد از باز کردنمون بلند شدم و درحالی که پیرهنم رو مرتب می‌کردم گفتم:
- شماره‌ی من رو از کجا گیر آوردی؟
لبخند خبیثی زد، بدون توجه به من به طرف پنجره رفت و لب زد:
- موفق باشید.
منتظر وایستادم که با کشیده شدن آستینم توسط مسیحا دنبالش راه افتادم، از خونه‌ش که بیرون اومدیم، ستین گفت:
- لوکیشن رو بیار تا زودتر دست به کار بشیم.

[ ماهورا ]
با دست خودم رو باد زدم و در حالی‌که دستم رو به تنه درخت گرفته بودم روی زانوم خم شدم، بعد از چند لحظه که نفسم رو چاق کردم، نگاهم اطراف رو نشونه گرفت؛ واو چقدر قشنگ بود.
یه جنگل سراسر سبز که صدای پرنده‌ها از بالای درخت‌ها به گوش می‌رسید، صدای فلوت از پشت یکی از تپه‌ها شنیده می‌شد که بازم اون حس کرموی کنجکاویم فوران زد و من رو وادار کرد سر از این قضیه در بیارم، چندین قدم جلو اومدم، دامن لباس عروس اذیتم می‌کرد و باعث شد پوف کلافه‌ای بکشم.
- خاک تو سرت ماهورا که شانس نداری یه آدم حسابی عاشقت بشه.
کمی خم شدم، دامن رو با دو تا دستام بالا آوردم که پاهای زشتم خیلی خوب توی دید قرار گرفت، البته که یه شلوار کردی سفید زیرش پوشیده بودم، پس نگران سانسور شدن این بخش نباشید.
خلاصه انقدر با خودم کلنجار رفتم که به پشت تپه رسیدم، چشم‌هام رو ریز کردم، یه موجود شبیه انسان روی درخت نشسته بود و فلوت میزد، ابرویی بالا انداختم، انقدر که انرژی داشت معلومه که شنگولی* خورده.
دستی پس کله‌م کشیدم، آره خب دیگه مگه خدا نگفت توی بهشت جوی‌های شنگولی روان میشود؟
پس ممکنه این قضیه برای دنیای زیرین هم صدق کنه.
کمی جلو اومدم، فهمیدم که یه مرد روی درخت نشسته، لباس‌هاش سبز رنگ بودن و حتی موهاش هم از این وضعیت فرار نکرده بودن.
- هی آقاهه.
با شنیدن این حرف ترسیده از روی درخت روی زمین افتاد که هین بلندی کشیدم، خدایا لنگ‌هاش
روی هوا بود و صدای خر_خر می‌داد.
نمی‌دونستم بخندم یا نگرانش باشم، بعد از چند لحظه بلند شد، با دیدنم سریعا پشت درخت قایم شد و داد زد:
- تو چی هستی؟
بی خیال روی زمین نشستم، پاهام رو دراز کردم و همون‌طور که‌ نگاهم همه‌ی نقاط جنگل رو کنکاش می‌کرد با لحن لات مانندی گفتم:
- ببین خوشگله.!
نگاهی بهش انداختم که از پشت درخت فقط چشم‌های سبز رنگش مشخص بود، دستی زیر چونه‌م زدم و سری به نشونه تاسف تکون دادم
- انگار دوره و زمونه عوض شده، چرا پسرا از ما میترسن؟!
پاهام رو توی شکمم جمع کردم و بهش خیره شدم که بدون هیچ حرکتی توی همون حالت ایستاده بود، بیچاره حتما خیلی ترسیده، با فکر به اینکه می‌تونم چه کرم ریزی کنم، لبخند خبیثی زدم و همون‌طور که داشتم باهاش ارتباط چشمی برقرار میکردم داد زدم:
- مرگت نزدیکه!
انقدر ترسناک این جمله رو ادا کردم که جیغ بلندی کشید و به طرف یه غار که دور تا دورش علف بود
فرار کرد، با دیدن این وضعیت محکم زدم زیر خنده، وای... ننه... بخدا که این دنیای زیرین عجب جای باحالیه!
انقدر خندم شدت گرفته بود که دست‌هام علفای اونجا رو مشت کرد، سردار خدا خیرت بده که من رو دزدیدی و امروز کلی من رو خندوندی!
همین‌طور داشتم می‌خندیدم، که با شنیدن صدای جدی آشنایی خنده‌م قطع شد.
- خوش می‌گذره؟

شنگولی: نوشیدنی های غیرمجاز در رمان، نمیتونم اسم بیارم سانسور میشیم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
ترسیده سرم رو برگردوندم، سردار جدی بود و با دیدن صورت رنگ پریده‌م داد زد:
- بلند شو!
به سرعت از جام بلند شدم که بهم نزدیک شد، سرم رو پایین انداختم و لب زدم:
- ولم کن!
انگار که براش یه چیز غیر ممکن گفته باشم، پوزخند صداداری بهم تحویل داد، با نشستن دست سردش دور بازوم و پیچوندن انگشت‌هاش با تمام زوری که داشت؛ جیغ بلندی کشیدم و با لحن ملتمس و چشم‌هایی که حالا اشک راهشون رو باز کرده بود گفتم:
- تروخدا بزار من برم، اصلا برو از بین این همه الهه یه زن واسه خودت بگیر، چرا گیر دادی به من بخت برگشته؟
ابروهاش رو داخل هم کشید و بدون توجه به زجه‌های من عقب گرد کرد، روی پیشونیش خون اومده بود، ولی انگار چندان اهمیتی هم براش نداشت.
یعنی به همین راحتی قراره با یه الهه که دوستش ندارم ازدواج کنم؟ خدایا چه جوابی به خانوادم بدم؟ اصلا بعد ازدواج میزاره من به دنیای خودم برگردم؟
انقدر تند حرکت میکرد که من ترسیدم نکنه از شدت کمبود اکسیژن جان به جان آفرین تسلیم کنم، توی همین فکرها بودم که ناخودآگاه پام به تخته سنگ بزرگی گیر کرد و با کله روی زمین افتادم، از شدت درد زانوم آخی گفتم و توی دلم حسابی سردار و عمه‌ی نازنیتش رو مورد عنایت قرار دادم، به سرعت به طرفم برگشت و با دیدن وضعیتم رنگ نگاهش از حالت عصبانی به نگرانی تغییر کرد.
توی جام نیم خیز شدم، دامنم رو کنار زدم تا ببینم چه بلائی سرم اومده، با دیدن خون روی شلوار که از شدت زیاد بودن معلوم بود پوست پام کنده شده پوفی کشیدم، دستم روی پاچه شلوار نشست که در کمال تعجب سردار روی زانوش خم شد و نگران گفت:
- دختره‌ی سر به هوا، بزار ببینم با خودت چیکار کردی.
گیج بهش خیره شدم که بدون توجه به من پاچه‌ی شلوارم رو بالا زد که از شدت خجالت و عصبانیت جیغ زدم:
- به من دست نزن.
بیچاره انگار توسط خودش غبض روح شده کمی عقب رفت، چشم غره‌ای بهش تحویل دادم و گفتم:
- بهم نگاه نکن، میخوام شلوارم رو بالا بیارم.
به ناچار سری تکون داد و نگاهش باغچه گل رز کوچیکی رو که با حفاظ‌های عجیب و غریبی پوشیده شده بود نشونه گرفت، یه تیکه از پارچه‌ی لباس عروس رو کندم که با شنیدن این صدا شاکی گفت:
- میدونی چقدر پول اون لباس رو دادم؟
بی‌خیال و در حالی‌که پارچه رو دور تا دور زانوم می‌پیچیدم جواب دادم:
- الان پای من مهمه یا پول‌های جنابعالی؟
با شنیدن این حرف سری به نشونه تاسف تکون داد و ساکت شد، بعد از تموم شدن کارم، خواستم بلند شم که زودتر خودش رو بهم رسوند و با نگرانی گفت:
- بزار بغلت کنم.
هان؟ جان من؟ الان یعنی باید خیلی ذوق کنم؟
با حالت خنگی بهش خیره شدم و چینی به بینیم انداختم.
- لازم نکرده، من دختر لوسی نیستم.
خواستم چند قدم جلو بیام که از شدت درد پام جیغی کشیدم که زودتر خودش رو بهم رسوند و توی یه حرکت زیر زانوم رو گرفت و محکم بغلم کرد، توی یه لحظه حس خجالت و ضعیف بودن همه وجودم رو گرفت، نگاهی به موهام که حالا مثل یه آبشار از روی دست‌هاش تا روی زمین ریخته شده بود انداخت و سرش رو جلو آورد، ای خدا چه گیری کردیم‌ها!
اینم که تا فرصت گیر میاره میخواد قضیه رو رمانتیک کنه، بینیش رو روی سرم گذاشت، عمیق بو کشید و مسخ شده لب زد:
- چه بوی خوبی میده؟
متعجب تره‌ای از موهام رو نزدیک بینیم آوردم و بو کشیدم.
- اینکه فقط بو شامپو تخم مرغی میده، چه بوی خوبی؟
با نگاهی که انگار می‌خواست داد بزنه، زنیکه یه خورده رمانتیک باش بهم خیره شد که شونه‌ای
بالا انداختم، بالاخره رضایت داد و شروع به حرکت کرد، وجدانا توی خوابم نمی‌تونستم تصور کنم یه الهه من رو بغل کنه، نیم نگاهی بهش انداختم و پرسیدم:
- تو تا آخر دنیا زنده میمونی؟
همون‌طور که کمی خم شد تا از زیر تنه یه درخت رد بشه گفت:
- آره، اگه کسی من رو نکشه تا آخر دنیا زنده میمونم.
سری تکون دادم که ادامه داد:
- گردنبندم رو بهم بده.
لبم رو گزیدم و بدون اینکه دوباره پا روی دمش بزارم، اون رو از گردنم در آوردم و به طرف گرفتم که با شیطنت گفت:
- الان که دست‌هام تو رو بغل کردن، میشه خودت برام ببندیش.
پوکر فیس بهش زل زدم و به ناچار خودم رو جلو کشیدم، نگاهی به گردن سفیدش انداختم، واقعا خیلی مات بود، اصلا توی عمرم یه همچین سفیدی‌ای ندیده بودم.
خاک تو سرت ماهورا، داری در مورد گردن یه پسر نظر میدی یعنی یه خروار خاک از توی کامیون توی سرت!
گردنبند رو توی گردنش انداختم، برای بستن قفلش بیشتر جلو اومدم که تقریبا توی فاصله یک میلی‌متری از هم قرار داشتیم، ولی واقعا صدای ضربان قلبش شنیده میشد، طفلک بچم انگار خیلی عاشقمه، پشت چشمی نازک کردم و بعد از بستن قفل ازش فاصله گرفتم، نگاهش هنوز روی صورتم مونده بود و توی یه حرکت دستی که زیر سرم بود رو بالا آورد و باعث شد دوباره بهش نزدیک شم، با کلافگی و جدی گفتم:
- من رو به جای قبلیم برگردون.
بدون توجه به من سرش رو نزدیک آورد، نگاهش بین لب‌هام و چشم‌هام می‌چرخید که باعث شد شروع کنم به تقلا کردن تا شاید من رو ول کنه، اما محکمتر من رو به خودش فشار داد، ای بابا من می‌خواستم حداقل خودم انتخاب کنم اولین بوسه‌م با چه کسی باشه، اما انگار سرنوشت اصلا از من بدبخت اجازه نمی‌گیره!
با ترس چشم‌هام رو بستم و منتظر شدم تا کارم رو تموم کنه، اما خبری نشد.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
آروم لای چشم‌هام رو باز کردم، توی کم‌ترین فاصله باهام بود، لبخندی زد و سرش رو عقب برد
- خب اینم یه تنبیه برای کاری که باهام کردی.
متعجب بهش زل زدم که بدون توجه مشغول راه رفتن شد، این بشر یه تخته‌ش کم بود.
تا رسیدن به عمارت بدون حرف توی بغلش لم داده بودم، چند قدم جلو اومد و نگاهی به پنجرهای مات و بخار گرفته‌ی بالا انداخت
- لعنتی، انگار بازم مهمون دارم.
نیم‌نگاهی بهم انداخت و کلافه زمزمه کرد:
- میتونی چند قدم راه بری؟
آروم سری تکون دادم که من رو پایین گذاشت و بدون حرف جلوتر ازم به راهش ادامه داد.
پوف کلافه‌ای کشیدم و به ناچار دنبالش راه افتادم، پام لنگ میزد و زانوم می‌سوخت با زدن دکمه‌ای عجیب در باز شد و بدون اینکه واکنشی نشون بده داخل اومد.
- خوش اومدی سردار عزیزم.
نگاهم متعحب مسیحایی رو نشونه گرفت که ریلکس از پله‌های سرامیکی پایین میومد و دستش رو توی جیب شلوارش فرو برده بود، با دیدنش لبخندی ملیح زدم، پس بالاخره من رو نجات داد و این موضوع من رو ذوق زده می‌کرد.
سردار که انگار حسابی جا خورده بود، چشم هاش رو بین اجزای صورتش نوسان داد و لب زد
- تو اینجا چه غلطی میکنی؟ چجوری اومدی؟
این دفعه آرمان بود که با ژستی خفن تکیه‌ش رو از دیوار بالای نرده‌ها گرفته بود و با غرور گفت:
- یه گرگینه رو دست کم نگیر.
متعجب و با دهنی باز زمزمه کردم:
- خدایا برگام، استاد شما هم موجود ماورایی هستید؟
آرمان دستش رو جلو آورد و خونسرد جواب داد:
- البته ممکنه یه خورده شوکه شده باشی، در هر صورت چون مسیحا یه خون آشامه و بعد از این قضیه حافظه تو و ستین رو پاک میکنه نیازی نیست نگران باشی.
با بهت مسیر نگاهم رو به طرف مسیحا که با کلافگی دستش رو لای موهاش فرو برده بود تغییر دادم، ترسیده و گیج چند قدم عقب رفتم.
- پس اون شب توی اتاق این تو بودی که حافضه‌م رو دستکاری کردی؟
سردار و مسیحا با نگرانی بهم نگاه میکردن و انگار دیگه چیزی مهم تر از من نبود تا بهش فکر کنن.
مسیحا- ببین ماهورا بزار برات همه چیز رو توضیح میدم، الان باید زودتر تو رو برگردونم
با اینکه لحنش آروم بود، اما برای من مثل ناقوس مرگ ترسناک و غیر قابل باور به نظر می‌رسید.
- تو خون آشامی؟ کیسه‌های خون رو تو خوردی؟
نگران چند قدم جلو اومد که‌من عقب تر می‌رفتم، سرم رو کج کردم و ادامه دادم:
- یعنی تا الان چند بار فکر خوردن خون من و بقیه آدم ها به ذهنت رسیده ها؟
آنقدر شوکه شده بودم که نفسم بالا نمومد، انگار یه نفر قصد داشت من رو خفه کنه، دستم رو روی گردنم گذاشتم و آروم گفتم:
- ازت خیلی می‌ترسم!
**

با احساس سوزش مچ دستم آخ آرومی زیر لب گفتم که زنی با روپوش سفید از روی صندلی آبی کنار تخت بلند شد و با لبخند گفت:
- حالش خوبه، فقط یه خورده شوکه شده.
سرم رو چرخوندم که با مسیحای نگران که من رو با چشم‌هاش توی خودش حل کرده بود انداختم
- حالت خوبه؟
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
گیج تو جام نیم‌خیز شدم، سرم کمی تیر می‌کشید، نگاهی بهش انداختم و پرسیدم :
- ما کجاییم؟
لبخندی زد، با تردید جلو اومد و روبه‌روم نشست
- توی خونه منی.
چشم‌هام رو ریز کردم و آروم سری تکون دادم، یه دفعه با یادآوری اتفاقی که افتاده بود تند بهش زل زدم و کمی خودم رو جمع کردم
- اون اتفاق...
- فراموشش کن.
لحن صداش جدی بود که همین موضوع من رو عصبانی کرد، چند ثانیه بهش خیره شدم که ادامه داد:
- ماهورا نگاه کن، میدونم خیای شوکه شدی که توی یه روز فهمیدی چیزهایی که اعتقادی بهشون نداشتی وجود دارن اما..
از آرامشش دست‌هام مشت شد و با لحنی تند گفتم:
- تو کسی هستی که خون آدم‌ها رو می‌خوره، کسی هستی که تمام زندگیش فقط برای این مایع قرمز میگذره، والا که سردار صد برابر تو شرف داره، اون وظیفه‌ش رو انجام میده ولی تو چی؟ کی بهت این حق رو داده که خون آدم‌های بی گناه رو بخوری؟
قفسه سی*ن*ه‌م از شدت عصبانیت بالا و پایین میشد، رنگ نگاهش حالت کلافه‌ای یه خودش گرفت با این حال پتو رو مرتب کرد و لب زد:
- بهتره استراحت کنی ناهار رو برات آماده میکنم.
[ مسیحا ]
بدون حرف از اتاق بیرون اومدم که با چهره نگران ستین و آنا رو به رو شدم
ستین- حالش خوبه؟
آروم سری تکون دادم که آنا دستی زیر چونه‌ش زد و متفکر گفت:
- بهتره هرچه زودتر حافظه این دوتا آدم رو پاک کنیم.
با شنیدن این حرف خشک شده بهش زل زدم، اما حرفش کاملا درست بود، من دلم نمی خواست ماهورا ازم بترسه و دیگه بهم نزدیک نشه، این حس تازه‌ی قلبم که بعد از مدت ها دوباره داشتم تجربه‌ش میکردم خیلی قوی بود و باعث میشد دیگه به هیچ چیز به جز اون فکر نکنم.
- باشه، بزارید فعلا استراحت کنه، بعدا انجامش میدیم.
نگاهی به اطراف انداختم و متعجب پرسیدم
- پس آرمان کجاست؟
ستین با لب و لوچه آویزون گفت:
- انگار خیلی خسته شده.
دستی به کمرش زد و طلبکارانه روبه من و آنا غرید:
- انقدر از قدرتش استفاده کردید که مثل یه بچه گرگ کوچولو توی اتاقش خوابش برده.
آنا چشم هاش رو توی حدقه چرخوند و گفت:
- منم دیگه باید برم، کارای گالری عکسی که تازه تاسیس شده داره تموم میشه باید به اون‌ها رسیدگی کنم.
آروم سری تکون دادم که با گفتن خداحافظی آرومی زیر لب از پیشمون رفت.
بعد از اینکه با ستین و آرمان ناهار رو خوردیم به طرف اتاق ماهورا به راه افتادم، بشقاب غذای توی دستم رو فشار دادم و با تردید ضربه‌ای به در زدم
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
با صدای بفرمائید آرومی که زیر لب گفت در رو باز کردم، کنار پنجره ایستاده بود و داشت به حیاط نگاه میکرد، موهای بلندش که با نور خورشید سمفونی جالبی رو درست کرده بود من رو وسوسه می‌کرد تا اون‌ها رو نوازش کنم، بعد از چند ثانیه صداش باعث شد که به خودم بیام.
- داری به خوردن خون من فکر می‌کنی؟
چشم‌هام رو با عصبانیت و کلافگی روی هم گذاشتم و لب زدم
- بس کن، داری با کارهات ناراحتم میکنی.
به طرفم برگشت، پوزخندی زد و با چند قدم محکم که از وضعیتش بعید بود به طرفم اومد و گفت:
- ناراحت بشی چیکار میکنی؟ چه بلائی سر سردار آوردی ها؟ خون اون رو هم...
با سیلی محکمی که به صورتش زدم، به شدت روی زمین افتاد، ناباور بهش زل زدم که اونم شوکه به گل های قالی خیره شده بود، شوکه سر بلند کرد و با نفرت گفت:
- اگه تو وارد زندگیم نمیشدی، خبری از سردار و بقیه موجودات عجیب و غریب هم نبود.
دستی گوشه‌ی لبش که خونی شده بود کشید و خنثی لب زد:
- من رو برسون خونه، دیگه نمی‌خوام تا آخر عمرم موجود پستی مثل تو رو ببینم.
از جاش بلند شد، نگران به صورتش که قرمز شده بود و رد انگشت هام روش خود نمایی میکرد انداختم.
- من.. من نمی‌خواستم تو رو...
- ولی این کار رو کردی، هرچی که باشه مثل فیلم هایی که ستین برام تعریف میکرد، توام یه خون آشامی که از قدیم دشمن آدم ها بوده و این واقعیت هیچ‌وقت عوض نمیشه.
کلافه دستی بین موهام کشیدم و جلو اومدم، دو طرف صورتش رو گرفتم و جدی گفتم:
- نظرت چیه باز هم به دورانی که فکر می‌کردی من یه آدمم برگردیم؟
متعحب بهم زل زد که مستقیم به چشم‌های مشکی درشتش خیره شدم، چند ثانیه طول کشید، اما ماهورا بیهوش نشد؛ دوباره این کار رو کردم و باز هم هیچ اتفاقی نیفتاد.
ای بابا انگار حافظه پاک کنم یه خورده ایراد داره، شاید موتورش سوخته یا یه چیز دیگه مانع میشه!
با کلافگی ولش کردم که ماهورا متعجب گفت:
- پس چرا حافظه‌م پاک نشد؟
سرم رو به طرفین تکون دادم و لب زدم:
- نمیدونم.
[ ماهورا]

بهم نگاه کرد و به آرامی ادامه داد:
- آماده شو باید زودتر تو رو برسونم خونتون، انگار خانوادت خیلی نگران شدن.
سری تکون دادم که عقب گرد کرد
- راستی سردار چطوری بی خیال من شد؟
بدون اینکه به طرفم برگرده زمزمه وار گفت:
- یه آتو ازش بدست آوردم، به خاطر قدرتش هم که شده بی خیالت شد گذاشت تو رو برگردونیم.
نفسم رو بیرون فرستادم که بدون معطلی از اتاق بیرون رفت و در رو بست، دستم رو روی صورتم گذاشتم، خدا بگم چی کارت کنه یه جوری من رو زد فکر کنم مهره‌های پنج و شیش گردنم به فنا رفت.
باز هم تکرار می‌کنم مردم رو برق میگیره مارو چراغ نفتی با این معشوقه‌هامون!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
بالاخره آماده شدم و بدون حرف به طرف خونه به راه افتادیم، ستین هم ساکت روی صندلی عقب نشسته بود، اون هم انگار نمی‌دونست با فهمیدن واقعیت وجود اون‌ها چه اتفاقی ممکنه برای ما بیفته.
- از برزگ‌های قبیله‌مون می‌پرسم که چرا حافظه‌ت پاک نشده نگران این موضوع نباش.
پوزخندی زدم و به منظره بیرون خیره شدم.
- امیدوارم تا آخر عمرم هیچ‌وقت تو و سردار رو نبینم، از این به بعد هم مثل دوتا هم‌کلاسی باهم رفتار می‌کنیم، حتی اگه سردار قصد جونم رو هم کرد نجاتم نده.
با کلافگی چشم‌هاش رو یه بار باز و بسته کرد به خونه رسیدیم که با تردید دستگیره رو باز کردم و پیاده شدم، نگاهی به در انداختم که ستین هم پیاده شد و دستش رو روی شونه‌م گذاشت:
- ماهورا بهتره...
- می‌خوام تا یه مدت تنها باشم، به آرمان هم بگو برام مرخصی ترم بگیره، شاید کلا قید تخصص رو بزنم.
ستین متعجب بهم نگاه کرد و لب زد:
- شوخی میکنی؟ ولی فکر میکردم تو عاشق مسیحا شدی، حالا به خاطر ندیدنش حاضری از تخصص بگذری؟
با غیض به طرفش برگشتم و جدی ولی آروم طوری که مسیحا نشنوه گفتم:
- اون مال زمانی بود که فکر می‌کردم یه انسانه، نه الان که یه قاتل از آب در اومده.
بعد از گفتن این حرف از کنارش رد شدم، این تصمیم برای خودم بهتر بود، من و مسیحا توی دوتا دنیای متفاوت از هم زندگی می‌کردیم، در کیفم رو که آنا از توی کافه برداشته بود و چند ساعت پیش بهم داد باز کردم و کلید رو بیرون کشیدم، هوای سرد پاییزی باعث شده بود چند تا برگ زرد روی زمین بیفته و صدای جالبی رو ایجاد کنه، نفسم رو سرد بیرون فرستادم که صدای غمگین مسیحا که سعی داشت توی جدیدش پنهان کنه شنیده شد:
- دیگه نمی‌خوای من رو ببینی؟
بدون اینکه به طرفش برگردم با لحن جدی ای جواب دادم:
- از اولش هم چیزی جز یه هم کلاسی بین ما نبود، نیازی نیست این همه بزرگش کنی.
در رو باز کردم که صدای سردش که با یه پوزخند صدا دار مزین شده بود من رو متوقف کرد:
- حق باتوئه، ببخشید که چیزهایی رو دیدی و تجربه کردی که برات سخت بوده، امیدوارم موفق باشی، دیگه هم نگران دانشگاه نباش چون من خیلی زود به هاروارد انتقالی می‌گیرم و دیگه هیچ‌وقت من رو نمی بینی‌.
با شنیدن این حرف قلبم یخ زد، همه چیز مثل پتک توی سرم کوبیده میشد، چرا انقدر ناراحت شدم؟ چرا این حس جدید از بین نمیره؟
برخلاف میل باطنیم لب زدم:
- اوکی، سفر به سلامت.
بعد از گفتن این حرف داخل شدم، در رو بستم و بهش تکیه دادم، نگاه پر بغضم رو به کفش هام سوق دادم؛ ای کاش قدرت این رو داشتم که برگردم و بهش بگم نره، اما چنین چیزی ممکن نبود.
من هم نمی‌تونستم بی‌خیال غرور و عقلم بشم.
با عجله داخل اومدم، وارد پذیرایی شدم که با جای خالی مامان و بابا و همین‌طور اهورا مواجه شدم، همون موقع در اتاق باز شد و اهورا بیرون اومد، با دیدنش نفسم رو بیرون فرستادم که با نگرانی از پله‌ها پایین اومد و توی یه حرکت من رو توی آغوشش کشید.
- حالت خوبه؟ این دو روز کجا بودی؟
ازش جدا شدم و با لبخندی ملیح جواب دادم:
- حالم خوبه داداش، فقط میشه بعدا راجع بهش صحبت کنیم آخه خیلی خسته‌م.
سری تکون داد که با تعجب ادامه دادم:
- مامان و بابا کجان؟
به اتاق مشترکشون اشاره کرد و با نگرانی گفت:
- این دو روز کلی نگرانت شدن، الان هم دو ساعته که خوابشون برده، ستین بهمون خبر داد که اون و استاد رافعی تو و آنا رو پیدا کردن.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین