توی همین فکرها بودم که یک دفعه تمام تنم مثل یه بستنی یخی سرد شد.
خدا لعنتت کنه ایشالله، ولی یه چیزی ذهنم رو حسابی به خودش مشغول کرده بود، چرا آدم عادی مثل مسیحا باید با یه الهه مرگ دشمنی داشته باشه؟ نکنه...نکنه...
با فکر به این موضوع یه لحظه خشکم زد، نگاهی به آینه که سرمای هوا باعث شده بود روش بخار ببنده خیره انداختم و یه دفعه داد زدم
- وای اونم یه الههست!
با ذوق خودم رو روی تخت انداختم، درسته از چیزای ماورایی خوشم نمیومد، ولی فکر به اینکه دو تا الهه فوق العاده کراش عاشقت باشن خیلی قشنگه، البته مسیحا که چیزی بهم نگفته اما به هرحال بهتره اینطوری فکر کنم.
[ ستین ]
ساعت دوازده شب بود و از ظهر خبری از ماهورا نداشتیم و به خاطر همین همه خونه عمو جمع شده بودیم، بابام رو به عمو کرد و در حالیکه شونهش رو ماساژ میداد گفت:
- آروم باش داداش، انشالله که به زودی پیدا میشن.
عمو کلافه سرش رو بین دست هاش گرفت و حرفی نزد.
ذهنم حسابی مشغول و مشوش شده بود، از اون طرف حضور آرمان توی خونه باعث شد زن عمو فکر کنه که از ماهورا خوشش میاد.
اهورا نگران دستی دور دهنش کشید و گفت:
- نکنه یه آدم آشنا اونا رو دزدیده؟ آخه چطوری توی روز روشن این اتفاق افتاده؟
آرمان که تا اون لحظه ساکت نشسته بود و چاییش رو میخورد بالاخره به حرف اومد.
- احتمال این قضیهای که اهورا جان بهش اشاره کردن خیلی زیاده، من با یکی از دوستهام که پلیسه تماس گرفتم، انشالله که به زودی پیدا میشن.
زن عمو با شنیدن این حرف بیشتر شروع یه گریه کرد که بغلش کردم و مثل همیشه شروع به دلداری دادن بهش شدم، بابام از اون طرف از جاش بلند شد و نگاهی به ساعت انداخت.
- نگران نباشید، مطمئنا خیلی زود پیدا میشن.
مستقیم و نافذ به چشمهام خیره شد و گفت:
- ستین جان بهتره ما زودتر بریم.
با یادآوری اینکه فردا هم یه خواستگار دیگه قرار بود برام بیاد، آب دهنم رو با صدا قورت دادم و به آرمان متعجب که نگاهش بین ما میچرخید زل زدم، لبخند محوی بهش تحویل دادم و گفتم:
- بابا جان اگه میشه امشب رو اینجا بمونم.
- نه راه نداره دخترم، باید بریم حسابی کار داریم.
با حرص چشمهام رو بستم و به اجبار کیفم رو برداشتم، با زنگ خوردن تلفن آرمان و بلند شدنش، مشکوک به مسیر رفتنش به تراس خیره شدم، با لبخند کجی رو به بابا گفتم:
- من برم دست هام رو بشورم الان برمیگردم.
بدون اینکه منتظر بمونم به طرف دستشویی که دقیقا جفت تراس بود به راه افتادم، به عقب نگاه کردم تا کسی من رو نبینه و خوشبختانه کسی هم نبود، گوشم رو به در شیشه ای تراس چسبوندم، البته توی نقطه کور قرار داشت و همیشه با ماهورا از اینجا به مکالمه های اهورا با دخترای همکلاسیش گوش میدادیم.
آرمان کلافه دستی بین موهای نرمش که عاشقشون بودم( فقط تو نیستی یه ملت عاشقشن) فرو برد و خطاب به پشت خطی گفت:
- من اون سردار نامرد رو گیر بیارم میدونم باهاش چیکار کنم.
دوباره ساکت شد و اینبار بلندتر ادامه داد:
- مسیحا من متوجهم که ماهورا چقدر برات مهمه، نگران نباش الان یه جوری خودم رو بهت میرسونم.
به محض قطع کردن تلفن پشت پرده قائم شدم که از تراس بیرون اومد و به طرف در پشتی خونه به راه افتاد، او مای گاد اونجا رو از کجا میشناخت؟
به هرحال باید متوجه میشدم این آرمان چه ربطی با مسیحا داره و همین طور اون مردی که ماهورا رو دزدیده چی از جونش میخواد؟
پس خیلی ریز پشت سرش راه افتادم، هرزگاهی دماغش رو بالا میکشید و بعد سری تکون میداد.
با ورودش به حیاط روی دکمه ریموت زد و درهای ماشین رو باز کرد، چند قدم برداشت اما انگار که چیزی رو فراموش کرده باشه به عقب برگشت، خوشبختانه چون پشت یکی از درخت ها بودم من رو ندید و با عجله داخل خونه رفت.
بدون اتلاف وقت به طرف ماشین شاسی بلندش به راه افتادم، در عقبش رو باز کردم و مثل یه گربه خودم رو پشت صندوق عقب که بهش متصل بود انداختم و دم عمیقی گرفتم، به هرحال منم حق داشتم از زندگی شوهر آیندهم سر دربیارم دیگه!
بعد از چند لحظه صدای باز شدن در بهم فهموند که آرمان هم سوار شده و بعد از روشن شدن ماشین دستم رو روی دهنم گذاشتم تا نکنه یه وقت متوجه چیزی بشه.
خدا لعنتت کنه ایشالله، ولی یه چیزی ذهنم رو حسابی به خودش مشغول کرده بود، چرا آدم عادی مثل مسیحا باید با یه الهه مرگ دشمنی داشته باشه؟ نکنه...نکنه...
با فکر به این موضوع یه لحظه خشکم زد، نگاهی به آینه که سرمای هوا باعث شده بود روش بخار ببنده خیره انداختم و یه دفعه داد زدم
- وای اونم یه الههست!
با ذوق خودم رو روی تخت انداختم، درسته از چیزای ماورایی خوشم نمیومد، ولی فکر به اینکه دو تا الهه فوق العاده کراش عاشقت باشن خیلی قشنگه، البته مسیحا که چیزی بهم نگفته اما به هرحال بهتره اینطوری فکر کنم.
[ ستین ]
ساعت دوازده شب بود و از ظهر خبری از ماهورا نداشتیم و به خاطر همین همه خونه عمو جمع شده بودیم، بابام رو به عمو کرد و در حالیکه شونهش رو ماساژ میداد گفت:
- آروم باش داداش، انشالله که به زودی پیدا میشن.
عمو کلافه سرش رو بین دست هاش گرفت و حرفی نزد.
ذهنم حسابی مشغول و مشوش شده بود، از اون طرف حضور آرمان توی خونه باعث شد زن عمو فکر کنه که از ماهورا خوشش میاد.
اهورا نگران دستی دور دهنش کشید و گفت:
- نکنه یه آدم آشنا اونا رو دزدیده؟ آخه چطوری توی روز روشن این اتفاق افتاده؟
آرمان که تا اون لحظه ساکت نشسته بود و چاییش رو میخورد بالاخره به حرف اومد.
- احتمال این قضیهای که اهورا جان بهش اشاره کردن خیلی زیاده، من با یکی از دوستهام که پلیسه تماس گرفتم، انشالله که به زودی پیدا میشن.
زن عمو با شنیدن این حرف بیشتر شروع یه گریه کرد که بغلش کردم و مثل همیشه شروع به دلداری دادن بهش شدم، بابام از اون طرف از جاش بلند شد و نگاهی به ساعت انداخت.
- نگران نباشید، مطمئنا خیلی زود پیدا میشن.
مستقیم و نافذ به چشمهام خیره شد و گفت:
- ستین جان بهتره ما زودتر بریم.
با یادآوری اینکه فردا هم یه خواستگار دیگه قرار بود برام بیاد، آب دهنم رو با صدا قورت دادم و به آرمان متعجب که نگاهش بین ما میچرخید زل زدم، لبخند محوی بهش تحویل دادم و گفتم:
- بابا جان اگه میشه امشب رو اینجا بمونم.
- نه راه نداره دخترم، باید بریم حسابی کار داریم.
با حرص چشمهام رو بستم و به اجبار کیفم رو برداشتم، با زنگ خوردن تلفن آرمان و بلند شدنش، مشکوک به مسیر رفتنش به تراس خیره شدم، با لبخند کجی رو به بابا گفتم:
- من برم دست هام رو بشورم الان برمیگردم.
بدون اینکه منتظر بمونم به طرف دستشویی که دقیقا جفت تراس بود به راه افتادم، به عقب نگاه کردم تا کسی من رو نبینه و خوشبختانه کسی هم نبود، گوشم رو به در شیشه ای تراس چسبوندم، البته توی نقطه کور قرار داشت و همیشه با ماهورا از اینجا به مکالمه های اهورا با دخترای همکلاسیش گوش میدادیم.
آرمان کلافه دستی بین موهای نرمش که عاشقشون بودم( فقط تو نیستی یه ملت عاشقشن) فرو برد و خطاب به پشت خطی گفت:
- من اون سردار نامرد رو گیر بیارم میدونم باهاش چیکار کنم.
دوباره ساکت شد و اینبار بلندتر ادامه داد:
- مسیحا من متوجهم که ماهورا چقدر برات مهمه، نگران نباش الان یه جوری خودم رو بهت میرسونم.
به محض قطع کردن تلفن پشت پرده قائم شدم که از تراس بیرون اومد و به طرف در پشتی خونه به راه افتاد، او مای گاد اونجا رو از کجا میشناخت؟
به هرحال باید متوجه میشدم این آرمان چه ربطی با مسیحا داره و همین طور اون مردی که ماهورا رو دزدیده چی از جونش میخواد؟
پس خیلی ریز پشت سرش راه افتادم، هرزگاهی دماغش رو بالا میکشید و بعد سری تکون میداد.
با ورودش به حیاط روی دکمه ریموت زد و درهای ماشین رو باز کرد، چند قدم برداشت اما انگار که چیزی رو فراموش کرده باشه به عقب برگشت، خوشبختانه چون پشت یکی از درخت ها بودم من رو ندید و با عجله داخل خونه رفت.
بدون اتلاف وقت به طرف ماشین شاسی بلندش به راه افتادم، در عقبش رو باز کردم و مثل یه گربه خودم رو پشت صندوق عقب که بهش متصل بود انداختم و دم عمیقی گرفتم، به هرحال منم حق داشتم از زندگی شوهر آیندهم سر دربیارم دیگه!
بعد از چند لحظه صدای باز شدن در بهم فهموند که آرمان هم سوار شده و بعد از روشن شدن ماشین دستم رو روی دهنم گذاشتم تا نکنه یه وقت متوجه چیزی بشه.