جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [نیمه شب] اثر «کیانا میزاپور کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Joki با نام [نیمه شب] اثر «کیانا میزاپور کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,890 بازدید, 149 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نیمه شب] اثر «کیانا میزاپور کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Joki
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
با تردید سری تکون داد و جلو اومد، خودم رو عقب کشیدم تا برخوردی باهاش نداشته باشم.
بعد از رفتنش منم داخل شدم، مامانم که روی مبل مشغول بافتن چیزی بود از جاش بلند شد و با خوشحالی گفت:
- خوش اومدی دخترم.
بعد از نگاه کردن به من انگار تازه متوجه آنا شده باشه کنجکاو پرسید:
- ایشون کی هستن؟
آنا لبخندی زد و با صدای گرمی که سعی داشت صمیمیت زیادی رو انتقال بده گفت:
- سلام، من دوست ماهورا جان هستم، تازه باهم آشنا شدیم و من تازه انتقالی این دانشگاه رو گرفتم.
مامانم با لبخند سری تکون داد که منم مداخله کردم و با ذوق تصنعی گفتم:
- راستش خوابگاه پر بود و به خاطر همین من از آنا جان خواستم تا یه چند وقتی رو مهمون ما باشن.
مامانم با خوشحالی جلو اومد، دستش رو روی صورت آنا گذاشت و گفت:
- ماشالله چه دختر خوشگلی، خوش اومدی عزیزم، میتونی تا هروقت که دوست داشتی اینجا بمونی.
آنا لبخندی زد و مامانم رو در آغوش کشید.
- ممنونم خاله جون.
مامانم با لبخند سری تکون داد و نگاهی به من انداخت:
- دخترم، دوستت رو راهنمایی کن تا لباساش رو عوض کنه
به طرف آنا برگشت و اینبار با کمی ناراحتی ادامه داد:
- اما دخترم ما سه تا اتاق بیشتر نداریم، یکی مال اهورا پسرم و یکی ماهورا اون یکیم مال من و بابای ماهوراست.
دستام رو به هم کوبیدم و با بی‌خیالی گفتم:
- مامان اینکه ایرادی نداره من و آنا توی یه اتاق می‌خوابیم.
مامانم نفسش رو آسوده بیرون فرستاد و دستش رو روی شونه آنا گذاشت و کنکاش گر گفت:
- حالا چند سالته دخترم؟
آنا کمی فکر کرد و بعد جواب داد:
- بیست و چهار سالمه هنوز پزشکی عمومی رو کامل نگرفتم.
مامانم انگار که خبر خوبی به گوشش رسیده باشه بدون فکر گفت:
- عه پس خوبه چون اهورای من فقط یه سال از تو بزرگتره.
آنا با شنیدن این حرف گیج گفت:
- منظورتون چیه؟
کلافه از این بحث جلو اومدم و برای جلوگیری از آبرو ریزی بیشتر دست آنا رو دنبال خودم کشیدم و با خنده گفتم:
- خب مامان جان آنا خسته‌ست باید یکم استراحت کنه.
مامانم سری تکون داد که به سرعت اون رو داخل اتاق کشیدم و بعد در اتاق رو قفل کردم، نگاهش مشغول دید زدن دکور اتاقم بود که بی میل گفتم:
- تو روی زمین می‌خوابی و منم روی تخت.
به طرفم برگشت و دستش رو جلو آورد.
- حتی فکرشم نکن دختر جون، من یه اشراف زاده‌م اون موقع روی زمین سرد بخوابم؟
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
پوف کلافه‌ای کشیدم و با کنایه گفتم:
- وقتی پیش مسیحا خودشیرینی می‌کردی باید به فکر زمین سردش بودی، اشراف زاده!
چند قدم بهم نزدیک شد، حالت چشم‌هاش عوض شد و با سردی لب زد:
- رگ گردنت خیلی قشنگه.
لبم رو آویزون کردم و با خیال اینکه حسابی بازیش گرفته گفتم:
- گمشو بی‌ادب.
خواستم از کنارش رد بشم که مچ دستم رو گرفت، با تمام توانش فشار داد و غرید:
- اگه نزاری روی تخت بخوابم اتفاق‌های بدی میفته.
به طرفش برگشتم، سرم رو کج کردم و با لحن بچگونه‌ای گفتم:
- وای مامان ترسیدم!
دستم رو از دست‌هاش بیرون کشیدم که با صدای ترسناکی لب زد:
- بهم نگاه کن.
کلافه از این بحث مضخرف به طرفش برگشتم و گفتم:
- چی می‌خوای پرنسس؟
**
با احساس سردرد شدیدی چشم‌هام رو باز کردم، نگاهم سقف رو نشونه گرفت، جام حسابی سرد بود و به‌خاطر همین کلیه‌های مبارک و مثانه‌ی عزیزم حسابی اعلام حضور می‌کردن.
نگاهی به اطراف انداختم و با تعجب به زمین سردی که نه تشک و نه پتو روش بود خیره شدم، یا خدا من تمام شب روی زمین خوابیده بودم؟
نگاهی به تخت انداختم که با آنا روبه‌رو شدم، از اون رو چشمی‌های مخصوص پولدارا روی صورتش گذاشته بود و با عشق پاهاش رو روی هوا تکون می‌داد، به مغزم فشار آوردم؛ اما به جز بحث دیشب چیزی یادم نمی‌اومد.
- خوب خوابیدی رعیت عزیز؟
کفری سرم رو برگردوندم و داد زدم:
- رعیت جد و آبادته زنیکه، بگو ببینم دیشب چی شده که من روی زمین خوابیدم؟
رو چشمیش رو برداشت، آرنجش رو به بالش نازنینم تکیه داد، سرش رو روی اون گذاشت و به طرفم برگشت.
- یادت نمیاد؟
گیج سری به نشونه منفی تکون دادم که لبش رو داخل برد و حق به جانب گفت:
- وقتی اون مسیحای خنگ دکتر می‌شه بعید نیست همکلاسیش هم یه همچین آلزایمری بدبختی باشه!
پر حرص از جام بلند شدم و دستی لای موهام کشیدم که گفت:
- جیگر بخور.
سوالی بهش خیره شدم که ادامه داد:
- رنگت پریده فکر کنم کم خونی داری.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
بی توجه به حرفش به طرف در حرکت کردم ضعف کرده بودم، اما امروز حتما باید دانشگاه رو می‌رفتم این غیبت چند روزه حسابی من رو از همه چیز عقب انداخته بود.
**
[مسیحا]

کلافه با پاهام به زمین ضربه زدم و گفتم:
- از دست تو آنا آخه چرا خونش رو خوردی؟
بلند خندید و با بی‌خیالی گفت:
- دختر چموشیه، ولی خونش خیلی خوشمزه‌ست تازه گروه خونیش همونیه که عاشقشی.
حالت نگاهم عوض شد، لعنتی هدفش از این حرف‌ها چی بود؟ می‌دونستم می‌خواد دختره رو به سردار تحویل بدم به خاطر همین انقدر بی‌رحم در مورد نقطه ضعفم صحبت می‌کرد.
- من دیگه قطع می‌کنم، ولی حق نداری از خون اون دختر بخوری، من تو رو فرستادم که مراقبش باشی نه اینکه با کارات اون رو قبل از سردار به کشتن بدی!
بدون منتظر شدن تلفن رو قطع کردم و از دستشویی دانشگاه بیرون اومدم، برحسب اتفاق با ماهورا که به سرعت به طرف کلاس می‌دوید روبه‌رو شدم، حرف‌های آنا توی ذهنم اکو می‌شد و حالم رو بد می‌‌کرد، کلافه دستی بین موهام کشیدم آروم باش مسیحا تو که انقدر سست عنصر نبودی.
وارد کلاس شدم و بدون نگاه کردن بهش سرم رو پایین انداختم و جفتش نشستم که صداش به گوشم رسید.
- سلام، خوبی؟
بدون اینکه بهش نگاه کنم سری تکون دادم و زیر لب 《اوهومی》گفتم که متعجب ادامه داد:
- حالت خوبه؟ چرا بهم نگاه نمی‌کنی؟
بی‌طاقت از توی کیف چرمم دفتر و خودکاری بیرون کشیدم، همش یاد آنا و صحبت‌هاش می‌افتادم و کلافه‌تر از قبل می‌شدم، دستش روی دفترم نشست که شوکه به رگ برجسته‌ش خیره شدم، آنا گفت همون گروه خونیه! همونی که دوستش دارم.
سری تکون دادم و با عصبانیت دفتر رو از زیر دست‌هاش کشیدم و غریدم:
- امروز کاری باهام نداشته باش.

[ماهورا]

متعجب دستم رو عقب کشیدم، امروز چرا انقدر عجیب شده بود؟
از رفتارش حسابی حرصم گرفته بود و مسیر نگاهم رو تغییر دادم، با احساس پس گردنی محکمی سرم رو برگردوندم که با قیافه برزخی ستین روبه‌رو شدم، می‌دونستم فاتحه‌م حسابی خونده شده و دیگه راه فراری از دست این نیست.
- خب قبل از مرگ توضیحی داری؟
ادای ترسیده‌ها رو در آوردم و با حالت التماس دست‌هام رو روی هم قرار دادم.
- خواهش می‌کنم فرمانروا از جون من بگذر.
بعد سرم رو پایین انداختم، سکوت همه جا رو فرا گرفته بود که یه دفعه با هم زدیم زیر خنده، روی صندلی خم شده بودم، همیشه بساط مسخره بازیمون پهن بود، بعد از کلی کتک کاری از جام بلند شدم و محکم بغلش کردم که با دلتنگی گفت:
- کجا بودی بی‌معرفت؟
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
سرم رو بیشتر روی شونه‌ش فشار دادم و گفتم:
- دلم برات تنگ شده بود.
از هم فاصله گرفتیم، حلقه‌های اشک توی چشم‌هام جمع شده بود و هر آن امکان ریزشش مثل یه ساختمون نیمه کاره وجود داشت.
- جمع کنید این مسخره بازی رو، انگار بعد از سی سال زندان به آغوش وطنش برگشته خوبه فقط چهار روز نبود‌ها.
به طرف مسیحا که خونسرد پاهاش رو روی هم انداخته بود خیره شدم و زبونم رو تا حد امکان بیرون آوردم و گفتم:
- پس کور شود هر آنکه نتواند دید.
پوزخندی زد و دست‌هاش رو توی هوا به نشونه برو بابا تکون تکون داد که پر حرص گفتم:
- لطفا برو به عشقت بگو انقدر من رو اذیت نکنه، دیشب روی زمین سرد خوابیدم.
ستین متعجب من رو به طرف خودش برگردوند و پرسید:
- عشقش؟
سری تکون دادم و بی خیال گفتم:
- معلومه دیگه آقا به خاطر یه روانی برای من عشقش رو به عنوان بادیگارد فرستاده، الان هم دم دره کلاس منتظره.
ستین که هر لحظه چشم‌هاش گرد تر می‌شد گقت:
- وای خدا پشمام!
کمی توی فکر فرو رفت که مسیحا دستی مشت کله‌ش کشید و گیج پرسید:
- مگه من چی‌کار کردم که تو فکر کردی آنا عشق منه؟
با غرور چند قدم بهش نزدیک شدم و دست به سی*ن*ه گفتم:
- دست به یقه‌ت کشید و اون روز طوری با دلتنگی بهت خیره شده بود که انگار از قلبش گله پروانه بیرون می‌زنه!
چهره‌ش سرخ شد و دستش رو، روی دهنش گذاشت و از جاش بلند شد.
- چرا باید برای تو مهم باشه من عاشق چه کسیم؟
از این سوال به وضوح جا خوردم و چند قدم به عقب برداشتم، با نفوذ به چشم‌هام خیره شده بود که نگاه ازش گرفتم و به ستین که اونم مثل کارآگاه گجت بهم زل زده بود سوق دادم، یه دفعه حق به جانب داد زدم:
- بسه بابا، یه جوری بهم زل می‌زنید که انگار چه خبره، اصلا کی از مسیحا خوشش میاد اون آنای روان پریش هم لیاقتش همین آدم سادیسمیه!
بعد از گفتن این حرف فرصت رو غنیمت شمردم و به طرف در عقب گرد کردم که ستین با حرص و تهدید آمیز گفت:
- همون‌جا وایسا خانم روزبهانی زود اومدی زود هم می‌خوای بزنی به چاک؟ اول باید شما دو نفر بگید این چهار روز کدوم گوری بودید و منظورت از مرد روانی چیه؟
کلافه به طرفش برگشتم، خوشبختانه کسی به جز ما سه نفر توی کلاس نبود.
به اجبار جلو اومدم و نگاهی به مسیحای خونسرد انداختم، به ناچار و خیلی قنج و منج و جمع و جور موضوع سردار رو براش توضیح دادم، اونم مثل الاغی که تیتاپ خورده باشه ذوق زده به حرف های من گوش می کرد و دست آخر گفت:
- پس یه عروسی خوشگل افتادیم، حالا لباس چی بپوشم؟
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
پوف کلافه‌ای کشیدم و گفتم:
- جدی باش ستین، اون یه آدم خطرناکه نمی‌دونی چطور تونست جامون رو پیدا کنه، حتی مسیحا رو هم بیهوش کرد.
ستین لباش رو داخل برد و قیافه کمی نگرانی به خودش گرفت، مسیحا درحالی‌که شقیقه‌ش رو ماساژ می‌داد زمزمه کرد:
- اون من رو بیهوش نکرد، خودم باهاش درگیر شدم و اشتباهی چوب توی سرم خورد.
پوزخندی زدم و پر حرص روی نیمکت نشستم، همه مردها یه رگ چاخان رو داشتن.
- در ضمن با آنا صحبت کردم و قول داده دیگه اذیتت نکنه.
از حرص دندون‌هام رو روی هم ساییدم معلومه دیگه آنا خانم بایدم جلوی مسیحا مظلوم نمایی کنه!
**
[ مسیحا ]

ریموت رو از توی جیبم بیرون کشیدم و روی کلیدش فشار دادم که در با صدای تیک مانندی باز شد، بی‌حوصله کفش‌هام رو در آوردم و وارد شدم، این اتفاق‌ها حسابی من رو خسته کرده بود.
- خوش اومدی، خون آشام چموش.
با تعجب سر بلند کردم که با برزو مواجه شدم، اون قاضی هیئت ماورا بود و می‌تونستم حدس بزنم چهره برزخی الانش به خاطر نرفتنم به اون جلسه‌ست.
دستم رو توی جیب شلوارم فرو بردم، کیفم رو توی یک حرکت روی میز پرت کردم و گفتم:
- خدا بهتون یاد نداده بدون اجازه وارد خونه کسی نشید؟
دستی به ریش‌های بلندش کشید، پوست سفید و چشم‌های آبی با ریش و موهای سفیدی داشت، مثل اکثر فرشته‌ها لباس تنش یه کت و شلوار سفید بود و خنثی بهم زل می‌زد.
- هفته دیگه دوشنبه اون دختره رو بالای تپه قسم میاری، باید اونجا بهمون تحویلش بدی.
کلافه خودم رو روی مبل انداختم و پاهام رو دراز کردم، این یه جور بی‌حرمتی به حساب می‌اومد، اما من چندین سال بود که دیگه با این قماش دم خور نمی‌شدم.
ابرویی بالا انداختم و پرسیدم:
- اگه قبول نکنم چی؟
دستش رو پشت کمرش زد و جدی جواب داد:
- اون موقع تابوت مادرت به خاکستر تبدیل می‌شه، قول پنجاه سال پیش رو که فراموش نکردی؟
چشم‌هام رو با درد بستم، اما جدی گفتم:
- من قول دادم که تا آخر عمرم عاشق هیچ دختری نشم، در عوض شما هم انتقال روح دوباره به مادرم رو برعهده گرفتید تا دوباره زنده شه.
نیم نگاهی بهش انداختم که سری تکون داد، توی جام نیم خیز شدم و جدی ادامه دادم:
- من هنوزم روی قولم هستم و تا آخر عمر عاشق هیچ دختری نمی‌شم، این کاری که با سردار انجام دادم هم فقط تلافی برای گذشته بوده، نه عشق و عاشقی الکی به اون دختره‌ی لوس و بی نمک!
سرش رو کج کرد و این بار با ملایمت ادامه داد:
- اما این یه رسمه که همیشه کائنات هر چند وقت یکبار دختری رو برای الهه مرگ انتخاب می‌کنه، تو که خوب می‌دونی سردار چه قدرت‌هایی داره‌.
چند قدم جلو اومد و در آخر کنارم نشست، دستش رو روی شونه‌م قرار داد و با لبخند ملیحی گفت:
- من و بقیه فرشته‌ها مخالف این رسم بودیم و هستیم، اما طبق قوانین ماورا و برای چرخه‌ی آفرینش ما مجبوریم این بند رو حفظ کنیم، وگرنه جنگ بزرگی اتفاق میوفته‌.
با شنیدن حرف‌هاش توی فکر فرو رفتم، حق با اون بود شاید نباید انقدر سریع دست به کار می‌شدم؛ سرم رو پایین انداختم که دستی لای موهام کشید و نزدیک گوش‌هام زمزمه کرد:
- به خاطر معشوقه‌های سابقت، همه ما رو نابود نکن!
دست‌هام رو توی هم قلاب کردم و خواستم جوابی بهش بدم که با جای خالیش رو به رو شدم.
چند ثانیه به آینه روبه‌روم خیره شدم، با عصبانیت از جام بلند شدم دیگه رفتارم دست خودم نبود و با تمام زورم شمعدونای نقره روی میز رو برداشتم و روی زمین کوبیدم، نگاهم به آینه افتاد و مشت محکمی بهش زدم که درد توی تک-تک سلول‌های بدنم پیچید و داد زدم:
- لعنت بهت سردار، لعنت به تو و قدرت مضخرفت!
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
[ ماهورا]
نگاهی به شیشه فر انداختم، تقریبا داشت آماده می‌شد با احساس حضور کسی سرم رو برگردوندم که با آنا روبه‌رو شدم، با حالت چندشی آوری دوباره نگاه ازش گرفتم از وقتی که اومده بودیم حرف نمی‌زد و فقط به گوشه‌های مختلف خونه زل می‌زد.
- زود برید اون طرف کیکم سوخت.
با صدای داد مامانم با عجله از جلوی توستر کنار رفتم که آنا هم گیج همین کار رو کرد، مامانم دستکش‌های فر رو پوشید و روبه من گفت:
- خوبه منم دل و روده‌های مریضای تو رو در بیارم؟
لب و لوچه‌م رو آویزون کردم و پا روی زمین کوبیدم...
- مامان!
دستی به موهاش کشید و با لبخند روبه آنا گفت:
- الان اهورا از دانشگاه میاد، راستش معماری می‌خونه، قربونش برم قراره یه عمارت بزرگ رو درست کنه در ضمن خیلی از کیک خوشش میاد.
با شنیدن این حرف به زور جلوی خنده‌م رو گرفتم که همین‌جا روی زمین پخش نشم، با یادآوری اتفاق دوماه پیش سرم رو پایین انداختم و ریز خندیدم.

[ دوماه قبل]

- مامان، چیزی به این دختر گیس بریده‌ت نمی‌گی!
موهاش رو محکم‌تر گرفتم و داد زدم:
- اصلا کار خوبی کردم عکس اون ماکتت رو توی اینستا پست کردم تلافی اون روزت که ازم توی خواب وقتی آب از دماغم می‌اومد فیلم گرفتی!
زبونم رو براش دراوردم که بیشتر کفری شد و بدتر موهام رو دور دست‌هاش پیچید.
- دختره‌ی عنتر من فردا می‌خواستم همکلاسی‌هام رو سوپرایز کنم، ایشالله یه مرد کچل زشت و چاق بیاد تو رو بگیره ما یکم بیشتر اکسیژن مصرف کنیم!
پر حرص پام رو روی پاش گذاشتم و فشار دادم که دادی کشید و غمگین به ماکت کج و کوله‌ش خیره شد و گفت:
- حتما بقیه ازش کپی برداری می‌کنن.
با شنیدن این حرف پقی زدم زیر خنده و روی بازوش مشتی زدم.
- وای خدا، اعتماد به سقفت من رو کشته بوزینه.
اخمی‌ بین ابروهاش نشست که ادامه دادم:
- آخه کدوم احمقی از این آشغال کپی برداری می‌کنه؟ بدبخت اون کسی که تو بخوای خونه‌ش رو بسازی.

[ زمان حال]

با برخورد وردنه به سرم از گذشته بیرون اومدم و نگاهی به مامان که عاقل اندر سفیهانه بهم خیره شده بود انداختم، با لبخند دندون‌نمایی پشت میر نشستم که آنا هم مثل میرغضب روبه‌روم نشست، نمی‌دونم چرا انقدر کم صحبت شده بود؟
شونه‌ای بالا انداختم که با صدای باز شدن در و پشت بندش پرت شدن جوراب‌ها روی مبل سری به نشونه تاسف تکون دادم که آنا با تعجب گفت:
- این دیگه چی بود؟
خونسرد لیوان آب روی میز رو سر کشیدم و جواب دادم:
- هر وقت اهورا می‌خواد اعلام حضور کنه، مثل اورانگوتان جوراب‌هاش رو روی مبل می‌ندازه، برای ما دیگه عادی شده.
با حالت خاصی بهم خیره شد، چون دیشب دیر وقت رسیده بودیم بابا و اهورا آنا رو ندیدم و صبح هم آنا زودتر از همه بیدار شده بود و برای انجام یه کاری از خونه بیرون رفت.
با دیدن اهورا توی چهار چوب خونه دستم رو به نشونه سلام با بی‌حوصلگی تمام بالا اوردم که قیافه‌ش رو مچاله کرد، آنا سرش رو برگرد‌وند و با دیدن اهورا خنثی گفت:
- سلام خسته نباشید.
اهورا چند ثانیه بهش خیره شد و بعد انگار کم-کم فازش پریده باشه نگاه از اون گرفت و سرش رو پایین انداخت.
- سلام خوش اومدید آنا خانم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
آنا سری تکون داد که مامانم با لبخند پیروزمندانه‌ای گفت:
- پسرم برات کیک پختم همون کیک شکلاتی‌هایی که دوست داری.
اهورا با شنیدن این حرف دستش رو روی دهنش گذاشت و گفت:
- او مای گاد، دقیقا همون چیزی که عاشقشم.
سری به نشونه تاسف تکون دادم، همیشه مثل گشنه‌ها رفتار میکرد.
بعد از خوردن کیک و کمک کردن به مامان برای جمع کردن بشقاب و شستنشون، به همراه آنا وارد اتاق شدم که به محض داخل شدن کنجکاو پرسید:
- بابات کجاست؟
در حالی‌که جلوی آینه با موهام ژستای مختلف می‌گرفتم جواب دادم:
- تا شب خونه نمیاد، طفلکی کار اون شرکت همش روی دوششه.
آنا اومی زیر لب گفت و روی تخت نشست
- حالا فهمیدم چرا ازم بدت میاد.
شوکه موهام رو ول کردم که روی شونه‌هام ریخت، به طرفش برگشتم که خبیث ادامه داد:
- تو عاشق مسیحا شدی درسته؟
چند بار پلک زدم، حتی توان تکون خوردن هم نداشتم، چطور متوجه شده بود؟
- من توانایی خوندن ذهن آدما رو دارم در واقع یه آپشن خیلی خوبه.
[ آنا]
بیچاره حسابی کپ کرده بود، ولی خب خدا حتما یه چیزی می‌دونست که گذاشته ما ذهن بقیه رو بخونیم، اگر چه بیشتر مواقع چیز خوبی توی ذهن آدما نیست، مثلا همین داداش دختره توی یه نگاه توی ذهنش گفت وای چه دافی!
پسره‌ی پررو دلم میخواد خونش رو بخورم، اما حیف که به مسیحا قول دادم.
نگاهی به ماهورا انداختم که آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- ناراحت شدی که به نامزدت چشم دارم؟
نگاهم رو مستقیم به چشم‌هاش دوختم، دقیقا همون لحظه داشت توی ذهنش می‌گفت 《 این زنیکه چه موجودیه!》
- مسیحا مثل برادرم میمونه، من عاشق یه نفر دیگه‌م.
نگاهش از تعجب یه دفعه رنگ آرامش گرفت، اما باز هم مشکوک پرسید:
- یعنی واقعا باور کنم؟
بی‌خیال شونه‌ای بالا انداختم و روی تختش دراز کشیدم
- هر جور خودت میخوای فکر کن!
**
ماهورا توی این ساعت توی بیمارستان شیفت بود و منم مثل قندون جهیزیه دنبالش راه افتاده بودم، خدا لعنتت کنه مسیحا که من با نهصد سال سن باید دنبال این دختره باشم، بعد از شستن دست‌هام از روشویی بیمارستان بیرون اومدم که صدای زنگ گوشیم بلند شد؛ متعجب با همون دست‌های خیس از جیب مانتوی مشکی رنگم بیرون آوردم و نگاهی به صفحه‌ش انداختم.
یه شماره ناشناس بود، با فکر به اینکه مسیحاست روی دکمه اتصال زدم که صدای سردی توی گوشم پیچید.
- آنا از اون دختر دور شو!
اولش شک داشتم و چینی به بینیم دادم، اما با کمی فکر کردن مطمئن شدم صدای پشت خط مربوط به سرداره!
کلافه دستی بین موهام کشیدم و گفتم:
- من رو توی دعواهاتون راه ندید، نمیخوام برزو دوباره بهم گیر بده.
آروم خندید و با خباثت گفت:
- مجبورم برای نزدیک شدن به اون دختر یه آدم متفاوت بشم.
متعجب ابرویی بالا انداختم، منظورش چی بود؟
- به نظرت اگه من رو به عنوان برادرت با ماهورا روبه رو کنی چقدر خوب میشه، مطمئن باش با این کار حسن نیتت رو بهم ثابت میکنی!
دست‌هام مانتوم رو مشت کرد، نگاهی به دیوارای سنگی راهرو انداختم و جدی لب زدم:
- میخوای توی همون ملاقات اول دختره رو بکشی؟
صداش جدی تر شد و بی حوصله از سوالم جواب داد:
- اون دختر با همه فرق داره، احساس میکنم بهش حس پیدا کردم!
با شنیدن این حرف چشم‌هام گرد شد، یعنی واقعا.. واقعا سردار عاشق اون دختره شده؟
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
خواستم حرفی بزنم که دوباره پیش دستی کرد و گفت:
- فردا ساعت هفت توی همون کتابخونه همیشگی ماهورا رو میاری، به نفع خودته مسیحا چیزی از این موضوع نفهمه اوکی؟
تره‌ای ازموهام رو که بیرون افتاده بود داخل شال خاکستری رنگم بردم و به اجبار گفتم:
- باشه فهمیدم.
کلافه تلفن رو قطع کردم، ناخودآگاه پوزخندی روی لب‌هام نشست، اون حتی یک دفعه هم به احساسات من توجه نکرد!
- آنا تویی دختر.
به عقب برگشتم که با مسیحا روبه رو شدم، روپوش سفید پوشیده بود و میتونستم حدس بزنم، مثل ماهورا شیفت داره.
لبخندی زد و قدرشناسانه نگاهی بهم‌ انداخت
- ممنونم که این چند روز مراقب ماهورا بودی، خبری از سردار نشد؟
لبخند تصنعی زدم و سری به نشونه منفی تکون دادم که نفسش رو بیرون فرستاد و اینبار با دلهره ادامه داد:
- امروز قراره یه عمل داشته داشته باشم، می‌ترسم نتوتم خودم رو کنترل کنم و حسابی کار دست خودم بدم.
سری به نشونه تاسف تکون دادم و با چشم غره گفتم:
- این همه شغل توی دنیا وجود داره بعد تو چسبیدی به پزشکی و ول کن نیستی، دقیقا شغلی که دم به دقیقه با خون ارتباط داری.
دستش رو لای موهاش برد و با غم عجیبی که توی صداش بود زمزمه کرد:
- مامانم به خاطر نبودن دکتر بالای سرش مرد، برای همین این شغل رو انتخاب کردم، اما اون به زودی دوباره پیشم برمی‌گرده.
لبخندی زدم و گوشی توی دست‌هام رو پایین آوردم،‌ مسیحا عاشق مادرش بود و این صد سال نبود مادرش خیلی بهش سخت گذشت.
[ ماهورا ]
ستین جلوی دهنش رو گرفت و در حالی‌که به شاهکارش خیره شده بود گفت:
- فقط قیافه آرمان دیدن داره!
بند پشت گان رو براش بستم و گفتم:
- اگه بفهمه هرچی درس باهاش داریم ما رو میندازه.
پشت چشمی برام نازک کرد و همون‌طور که ماسک سبزش رو می پوشید گفت:
- وقتی گفت قیچی و پنس رو بده، کارمون رو شروع میکنیم.
پوف کلافه ای کشیدم و همراه با هم وارد اتاق عمل شدیم، مریض سرطان مغز و استخوان داشت و ما باید بافت هاش رو بررسی می‌کردیم تا دکتر متخصص زودتر کارش رو انجام بده، با چشم‌هام نگاهی به اطراف انداختم، ولی خبری از مسیحا نبود!
همش حرف‌های آنا توی مغزم تکرار میشد، یعنی واقعا عاشقش شده بودم؟
کلافه چشم‌هام رو بستم که با صدای پرستار به خودم اومدم
- خانم دکتر، نمیاید؟
چشم‌هام رو باز کردم و با لبخند گفتم:
- الان میام.
چند قدم به تخت نزدیک شدم و بعد از بررسی وسایل عمل به قیچی پلاستیکی و پنسی که مربوط به اسباب بازی بچه ها بود رسیدم، سری به نشونه تاسف تکون دادم، قیچی و پنس واقعی رو هم کنارش گذاشتم و بعد از شمارش، استاد رافعی و بقیه همکلاسی‌ها هم اومدن، دوباره با چشم‌هام دنبال مسیحا گشتم که استاد مغانی که از متخصصای پیوند اعضا بود گفت:
- خانم روزبهانی، آقای مهرانفر توی اتاق ایزوله هستن، میشه برید بهشون بگید بیان؟
از خدا خواسته سری تکون دادم و با خوشحالی که سعی داشتم پنهونش کنم از اتاق عمل بیرون اومدم، با رسیدن به اتاق ایزوله در رو آروم باز کردم که صداهایی شنیده شد، کنجکاو در و روی هم گذاشتم و از لابه‌لاش به داخل نگاهی انداختم، وسط اتاق ایستاده بود، به قاب عکس دستش خیره شد و با لبخند تلخی گفت:
- مامان خیلی خوشحالم که دوباره پیشم برمیگردی، لطفا کمکم کن تا امروز بتونم خودم رو کنترل کنم!
دستی روی قاب کشید و اون رو، روی میز گذاشت، بطری توی دستش که محتویات قرمز رنگی داخلش بود رو بالا آورد و پوزخندی زد.
- بازم باید توی لعنتی رو بخورم.
قرص سفید رنگی توی دهنش انداخت و یه نفس بطری رو سر کشید.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
کنجکاو بیشتر به بطری خیره شدم، یه دفعه سرم تیر کشید و درد وحشتناکی سراسر وجودم رو پر کرد، صحنه‌های عجیب پشت سر هم توی ذهنم می‌اومدن، قبلا مسیحا رو با کیسه‌های خون دیدم؟
چشم‌هام رو روی هم فشار دادم و از شدت درد به دستم رو به در گرفتم که یک دفعه روبه جلو پرت شدم، بدون توجه به وضعیتم دستم رو روی سرم گرفته بودم، به طرف مسیحا برگشتم که متعجب و شوکه درحالی‌که اون بطری خالی دستش بود، بهم خیره شد
- ک..مک، کمک!
صدام بریده_بریده شده بود، مسیحا با عجله جلو اومد
- چی شده؟ حالت خوبه؟
دستش رو زیر سرم گذاشت و با دست دیگه‌ش روی گونه‌م چند تا ضربه زد که کمی حالم بهتر شد و تونستم با کمک مسیحا از جام بلند شم!
بدون حرف به گوشه اتاق خیره شده بود، خیلی عجیب بو که انقدر سریع حالم خوب شد، به خودم اومدم با لبخندی ملیح گفتم:
- ببخشید، بعضی وقتا سرم درد میگیره!
سرش رو آروم تکون داد و زمزمه کرد:
- ایرادی نداره.
برای عوض کردن بحث به طرف در رفتم و گفتم:
- استاد من رو فرستاد تا بهت بگم زودتر بیای به اتاق عمل.
سر بلند کرد، حالت صورتش کمی نگران بود و در همون حالت گفت:
- باشه تو برو منم الان میام.
بی خیال از کنکاش کردنش شدم و بدون حرف از اتاق بیرون اومدم، گیج دستی به سرم کشیدم، بعضی وقتا زیادی به خودم فشار میاوردم که همچین بلائی سرم میومد!
سری به نشونه منفی تکون دادم و با لبخند ژکوند وارد اتاق عمل شدم، بعد از چند لحظه مسیحا هم اومد و عمل رو شروع کردیم، با پنس یه لایه از بدن مریض رو باز کردم و در همون حال نیم‌نگاهی به مسیحا که جفتم ایستاده بود انداختم، وای خدای من ناخون‌هاش چقدر بلند و غیر طبیعی شدن، اما توی اتاق ایزوله انقدر بلند نبودن!
نگاهم رو که دید خواست دهن باز کنه که فریاد استاد رافعی بلند شد
- کی این اسباب بازیا رو روی میز گذاشته؟
یه دفعه صدای شلیک بقیه بلند شد و ستین با نگرانی تصنعی و صدایی که سعی داشت کمی نگران باشه ولی باز هم شیطون بود گفت:
- ببخشید استاد، فکر کنم تکنسینا یادی از گذشته‌ها کردن.
با شنیدن این حرف منم تو گلو خندیدم و زیر لب 《 دیوونه》ای حواله‌ی ستین کردم، این دختر رسما یه تخته‌ش کم بود.
دوباره نگاهی به دستهای مسیحا انداختم، خیلی عادی و معمولی شده بودن!
کلافه دستم رو بالای بینیم و بین چشم‌هام گذاشتم، حتما باید یه چکاپ میدادم
- حالت خوبه؟ چرا عمل نمیکنی؟
نگاهم رو از دست‌هاش به صورتش سوق دادم، دونه‌های عرق روی پیشونیش باعث شد ناخودآگاه از روی میز بردارم، تردید داشتم اما یه چیزی توی وجودم من رو به سمت انجام این کار هل میداد.
هنوز هم بهم خیره شده بود، دستمال رو بالا آوردم و روی پیشنویش آروم کشیدم، حالت نگاهش عوض شد و جاش رو به تعجب داد، به چشم‌هاش زل زدم، از نزدیک خیلی قشنگتر بودن، به خودش اومد، چند تا پلک زد و انگار که تاثیرات یه جادو از بین رفته باشه، دست سردش روی دست‌هام نشست و جدی ولی آروم گفت:
- چیکار میکنی؟
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
به سرعت دستم رو عقب کشیدم، وای خدای من با حرفای چرت آنا یه‌ همچین کاری کردم؟
از دست خودم حسابی عصبانی شدم و نگاهی به اطراف انداختم همه نگاهشون رو روی ما مانور داده بودن، با خجالت سرم رو پایین انداختم که یکی از بچه‌ها گفت:
- خبریه ماهورا جان؟ این صحنه‌ها مختص اتاق عمل نیست!
شیطنت بیانش باعث شد، بقیه هم بخندن، گونه‌هام گر گرفت که مسیحا جدی و خطاب به اون جواب داد:
- هیچ خبری نیست و نخواهد بود.
از جدیت کلامش بقیه هم متوجه شدن که شوخی بی مزه‌ای بوده، پس بدون توجه به ما مشغول گوش کردن به حرف‌های استاد شدن.
سرش رو نزدیک گوشم آورد، شوکه دستم رو به لبه میز تکیه دادم و به عقب متمایل شدم با دیدن این حرکتم پوزخندی زد و زمزمه کرد:
- من به جز یه همکلاسی هیچ نسبتی باهات ندارم، اون برق چشم‌هات خبرای خوبی رو بهم نمی‌رسونه.
به وضوح جا خوردم! یعنی اون من رو به همین راحتی پس زد؟ به خودت بیا ماهورا، نباید الان جا بزنی!
پوزخند عمیقی زدم و بهش نزدیک شدم، واقعا آدم بی جنبه‌ای بود، دستم رو تهدید وار بالا آوردم و با جدیت تمام لب زدم:
- فکر نمی‌کردم به خاطر یه عرق پاک کردن انقدر خیالاتی بشی، الحق که نویسنده بودن بهت میاد!
فکر کردی عاشقتم که این کار رو کردم؟ نه خیر آقای مهرانفر من فقط وظیفه انسانی و کاریم رو انجام دادم.
بعد از گفتن این حرف با تنه‌ی محکمی که از قصد بهش زدم از کنارش رد شدم و از اتاق بیرون اومدم، کلافه دستکش و ماسکم رو در آوردم و توی سطل آشغال انداختم، از آینه به خودم زل زدم، نباید با چند تا حرف انقدر احمقانه فکر میکردم عاشقش شدم!
با عصبانیت لباس هام رو عوض کردم و از پاویون بیرون اومدم، همه حرصم رو روی دسته‌ی کیف طوسی رنگم خالی میکردم تا کمی آروم شم، با دیدن آنا که به دیوار تکیه داده بود پوف کلافه‌ای کشیدم و جلو اومدم، نگاهش به من که افتاد آروم سلام کرد که با سر جوابش رو دادم، انگار از حالت چهره‌م پی به همه چیز برده بود چون متعجب گفت:
- حالت خوبه ماهورا؟
بدون جواب دادن به حرفش زمزمه کردم:
- تا کی قراره بادیگاردم باشی؟
از این سوال یهویی ابرویی بالا انداخت که ادامه دادم:
- دیگه نیازی بهت ندارم، سردار حتی اگه دوباره مزاحمم بشه به پلیس گزارش میدم، انقدرم نیازی به این کارا نداریم!
آنا لبخند کجی زد و نگران پرسید:
- اتفاقی افتاده؟
به نی_نی چشم هاش خیره شدم و بدون حرف به طرف ماشینش حرکت کردم، دیگه نمیخواستم هیچ ردی از خانواده مهرانفر توی زندگیم باشه، والا که با سردار بیشتر خوش میگذره تا با آنا و مسیحا.
در دویست شیش آنا رو که امروز آورده بودش رو باز کردم و نشستم، بعد از چند دقیقه اونم
اومد، اما پشت سرش مسیحا هم بود که داشت باهاش صحبت می‌کرد، پر حرص با پاهام به کف ماشین ضربه زدم، من هرچقدر می‌خواستم ازش دور باشم اون عین عجل معلق جلوم سبز میشد.
با باز شدن در و نشستن مسیحا روی صندلی پوزخندی زدم و خیلی سرد گفتم:
- آقای مهرانفر فکر می‌کردم تمایلی نداری که من رو ببینی.
صدای پوزخند اعصاب خرد کنش شنیده شد و پشت بندش گفت:
- این بچه بازیا چیه؟ تا زمانی که از سردار آتویی گیر بیارم و باهاش تهدیدش کنم که دیگه کاری باهات نداشته باشه باید آنا بادیگاردت بمونه.
به سرعت به طرفش برگشتم و با عصبانیت داد زدم:
- دیگه از دستتون خسته شدم، چرا من رو تنها نمی‌زارید؟ اصلا این قضیه خیلی بو داره سردار آدم معمولی نیست، شماها باید به من توضیح بدید که اون چیه و از کجا اومده وگرنه خودم با پای خودم پیشش میرم و جواب سوالام رو میگیرم!
مسیحا که از داد من حسابی اعصابش خرد شده بود متقابلا داد زد:
- اون یه الهه مرگه.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین