با تردید سری تکون داد و جلو اومد، خودم رو عقب کشیدم تا برخوردی باهاش نداشته باشم.
بعد از رفتنش منم داخل شدم، مامانم که روی مبل مشغول بافتن چیزی بود از جاش بلند شد و با خوشحالی گفت:
- خوش اومدی دخترم.
بعد از نگاه کردن به من انگار تازه متوجه آنا شده باشه کنجکاو پرسید:
- ایشون کی هستن؟
آنا لبخندی زد و با صدای گرمی که سعی داشت صمیمیت زیادی رو انتقال بده گفت:
- سلام، من دوست ماهورا جان هستم، تازه باهم آشنا شدیم و من تازه انتقالی این دانشگاه رو گرفتم.
مامانم با لبخند سری تکون داد که منم مداخله کردم و با ذوق تصنعی گفتم:
- راستش خوابگاه پر بود و به خاطر همین من از آنا جان خواستم تا یه چند وقتی رو مهمون ما باشن.
مامانم با خوشحالی جلو اومد، دستش رو روی صورت آنا گذاشت و گفت:
- ماشالله چه دختر خوشگلی، خوش اومدی عزیزم، میتونی تا هروقت که دوست داشتی اینجا بمونی.
آنا لبخندی زد و مامانم رو در آغوش کشید.
- ممنونم خاله جون.
مامانم با لبخند سری تکون داد و نگاهی به من انداخت:
- دخترم، دوستت رو راهنمایی کن تا لباساش رو عوض کنه
به طرف آنا برگشت و اینبار با کمی ناراحتی ادامه داد:
- اما دخترم ما سه تا اتاق بیشتر نداریم، یکی مال اهورا پسرم و یکی ماهورا اون یکیم مال من و بابای ماهوراست.
دستام رو به هم کوبیدم و با بیخیالی گفتم:
- مامان اینکه ایرادی نداره من و آنا توی یه اتاق میخوابیم.
مامانم نفسش رو آسوده بیرون فرستاد و دستش رو روی شونه آنا گذاشت و کنکاش گر گفت:
- حالا چند سالته دخترم؟
آنا کمی فکر کرد و بعد جواب داد:
- بیست و چهار سالمه هنوز پزشکی عمومی رو کامل نگرفتم.
مامانم انگار که خبر خوبی به گوشش رسیده باشه بدون فکر گفت:
- عه پس خوبه چون اهورای من فقط یه سال از تو بزرگتره.
آنا با شنیدن این حرف گیج گفت:
- منظورتون چیه؟
کلافه از این بحث جلو اومدم و برای جلوگیری از آبرو ریزی بیشتر دست آنا رو دنبال خودم کشیدم و با خنده گفتم:
- خب مامان جان آنا خستهست باید یکم استراحت کنه.
مامانم سری تکون داد که به سرعت اون رو داخل اتاق کشیدم و بعد در اتاق رو قفل کردم، نگاهش مشغول دید زدن دکور اتاقم بود که بی میل گفتم:
- تو روی زمین میخوابی و منم روی تخت.
به طرفم برگشت و دستش رو جلو آورد.
- حتی فکرشم نکن دختر جون، من یه اشراف زادهم اون موقع روی زمین سرد بخوابم؟
بعد از رفتنش منم داخل شدم، مامانم که روی مبل مشغول بافتن چیزی بود از جاش بلند شد و با خوشحالی گفت:
- خوش اومدی دخترم.
بعد از نگاه کردن به من انگار تازه متوجه آنا شده باشه کنجکاو پرسید:
- ایشون کی هستن؟
آنا لبخندی زد و با صدای گرمی که سعی داشت صمیمیت زیادی رو انتقال بده گفت:
- سلام، من دوست ماهورا جان هستم، تازه باهم آشنا شدیم و من تازه انتقالی این دانشگاه رو گرفتم.
مامانم با لبخند سری تکون داد که منم مداخله کردم و با ذوق تصنعی گفتم:
- راستش خوابگاه پر بود و به خاطر همین من از آنا جان خواستم تا یه چند وقتی رو مهمون ما باشن.
مامانم با خوشحالی جلو اومد، دستش رو روی صورت آنا گذاشت و گفت:
- ماشالله چه دختر خوشگلی، خوش اومدی عزیزم، میتونی تا هروقت که دوست داشتی اینجا بمونی.
آنا لبخندی زد و مامانم رو در آغوش کشید.
- ممنونم خاله جون.
مامانم با لبخند سری تکون داد و نگاهی به من انداخت:
- دخترم، دوستت رو راهنمایی کن تا لباساش رو عوض کنه
به طرف آنا برگشت و اینبار با کمی ناراحتی ادامه داد:
- اما دخترم ما سه تا اتاق بیشتر نداریم، یکی مال اهورا پسرم و یکی ماهورا اون یکیم مال من و بابای ماهوراست.
دستام رو به هم کوبیدم و با بیخیالی گفتم:
- مامان اینکه ایرادی نداره من و آنا توی یه اتاق میخوابیم.
مامانم نفسش رو آسوده بیرون فرستاد و دستش رو روی شونه آنا گذاشت و کنکاش گر گفت:
- حالا چند سالته دخترم؟
آنا کمی فکر کرد و بعد جواب داد:
- بیست و چهار سالمه هنوز پزشکی عمومی رو کامل نگرفتم.
مامانم انگار که خبر خوبی به گوشش رسیده باشه بدون فکر گفت:
- عه پس خوبه چون اهورای من فقط یه سال از تو بزرگتره.
آنا با شنیدن این حرف گیج گفت:
- منظورتون چیه؟
کلافه از این بحث جلو اومدم و برای جلوگیری از آبرو ریزی بیشتر دست آنا رو دنبال خودم کشیدم و با خنده گفتم:
- خب مامان جان آنا خستهست باید یکم استراحت کنه.
مامانم سری تکون داد که به سرعت اون رو داخل اتاق کشیدم و بعد در اتاق رو قفل کردم، نگاهش مشغول دید زدن دکور اتاقم بود که بی میل گفتم:
- تو روی زمین میخوابی و منم روی تخت.
به طرفم برگشت و دستش رو جلو آورد.
- حتی فکرشم نکن دختر جون، من یه اشراف زادهم اون موقع روی زمین سرد بخوابم؟