- این چه حرفیه، نگران نباشید از اونجایی که من با مسیحا یه آشنایی قدیمی دارم، حتما به اونجایی که فکر میکنم رفته باشه سر میزنم تا انشالله ماهورا خانم به زودی پیدا بشه.
سری تکون دادم و پر استرس گفتم:
- ولی الان به خانوادش چی بگم؟
دستی دور دهنش کشید و به در خونه عمو اینا زل زد و جدی گفت:
- نگران نباش الان باهم بهشون میگیم.
سری تکون دادم و از ماشین پیاده شدیم، استرس مثل خوره توی وجودم افتاده بود.
با رسیدن به در خونه با تردید روی دکمه آیفون فشار دادم که صدای نگران زن عمو شنیده شد.
- وای ستین دخترم، تو و ماهورا چرا جواب تلفن نمیدید میدونی چقدر نگرانتون شدم؟
اشک دوباره توی چشمهام حلقه زد که آرمان جدی گفت:
- خانم روزبهانی مطلب مهمی رو میخوام به عرضتون برسونم میشه در رو باز کنید؟
زن عمو متعجب و نگران پرسید:
- چه اتفاقی افتاده؟ چرا از اینجا نگاه میکنم ماهورا همراهتون نیست؟
دستی روی صورتم کشیدم و از خجالت سرم رو پایین انداختم.
باعث گم شدن ماهورا من بودم، اگه اون موقع که آرمان صدام زده بود اون رو با مسیحا تنها نمیزاشتم این اتفاق نمیافتاد.
با صدای باز شدن در نگاه از زمین گرفتم و به آرمان خیره شدم که با اطمینان گفت:
- نگران نباش خودم درستش میکنم.
نگاهم رو به باغچه کوچیک گوشهی حیاط سوق دادم و با تردید حرکت کردم، هر قدمی که برمیداشتم، سوالهای زیادی توی وجودم جولان میداد، ماهورا چطور از بین اون همه دانشجو که پایین کوه بودن گم شده بود؟ اصلا چرا آدمی مثل مسیحا که از ماهورا متنفره باید اون رو بدزده؟ یا اصلا شاید پای یه نفر دیگه در میون باشه.
با دیدن زن عمو که توی چهارچوب در نگران ایستاده بود و دستهاش رو بهم قلاب میکرد، نفسم رو کلافه بیرون فرستادم.
چند قدم جلو اومد، گره روسری گلدار روی سرش رو محکمتر بست و با صورت رنگ پریدهش پرسید:
- ماهورا کجاست؟
ساکت بهش خیره شدم، داشتم فکر میکردم چی بهش بگم که شوکه نشه.
- مامان ماهورا زنگ زد.
با صدای داد اهورا متعجب چند قدم جلو اومدم، حالا توی چهار چوب در بود با دیدن من و آرمان ابرویی بالا انداخت و گفت:
- خوش اومدی دختر عمو جان.
بدون توجه به لحن شیطنت آمیزش پرسیدم:
- ماهورا بهت زنگ زده؟
لبخندی زد و سری تکون داد:
- آره، گفت استاد رافعی اون رو برای یه پروژه کاری روی بیماری ایدز همراه با آقای مهرانفر به بیمارستانی توی شمال فرستاده تا یه هفته دیگه هم نمیتونه برگرده.
با چشمهای گرد شده به طرف آرمان برگشتم که متعجب شونهای بالا انداخت، زن عمو مشکوک ازم پرسید:
- این آقایی که همراهته استاد رافعیه؟
سری تکون دادم که لبخند بزرگی زد و نفسش رو آسوده بیرون فرستاد.
- آخیش، خدایا شکرت حسابی نگرانش بودم.
آرمان این دفعه پا پیش گذاشت، دستش رو توی شلوار جذب مشکی رنگش فرو برد، انگار اونم گیج بود، اما سریع به خودش اومد و مصمم گفت:
- بله من الان اومدم تا این موضوع رو خدمتتون عرض کنم.
اهورا: وای خدای من، چه قدر خوبه یه هفته از شر اون راحت میشم.
زن عمو چشم غره خفنی به اهورا رفت که با نیمچه لبخندی گفتم:
- خب من دیگه میرم به عمو هم سلام برسونید.
زن عمو: باشه عزیزم ممنون که تا اینجا اومدی.
سری تکون دادم و عقبگرد کردم، با چشمهام برای آرمان خط و نشون کشیدم که حسابی باهاش کار دارم، کلافه پشت سرم راه افتاد.
بعد از بستن در، دستی به کمرم زدم و طلبکارانه پرسیدم:
- چرا چیزی در رابطه با این موضوع به من نگفتید؟
سری تکون دادم و پر استرس گفتم:
- ولی الان به خانوادش چی بگم؟
دستی دور دهنش کشید و به در خونه عمو اینا زل زد و جدی گفت:
- نگران نباش الان باهم بهشون میگیم.
سری تکون دادم و از ماشین پیاده شدیم، استرس مثل خوره توی وجودم افتاده بود.
با رسیدن به در خونه با تردید روی دکمه آیفون فشار دادم که صدای نگران زن عمو شنیده شد.
- وای ستین دخترم، تو و ماهورا چرا جواب تلفن نمیدید میدونی چقدر نگرانتون شدم؟
اشک دوباره توی چشمهام حلقه زد که آرمان جدی گفت:
- خانم روزبهانی مطلب مهمی رو میخوام به عرضتون برسونم میشه در رو باز کنید؟
زن عمو متعجب و نگران پرسید:
- چه اتفاقی افتاده؟ چرا از اینجا نگاه میکنم ماهورا همراهتون نیست؟
دستی روی صورتم کشیدم و از خجالت سرم رو پایین انداختم.
باعث گم شدن ماهورا من بودم، اگه اون موقع که آرمان صدام زده بود اون رو با مسیحا تنها نمیزاشتم این اتفاق نمیافتاد.
با صدای باز شدن در نگاه از زمین گرفتم و به آرمان خیره شدم که با اطمینان گفت:
- نگران نباش خودم درستش میکنم.
نگاهم رو به باغچه کوچیک گوشهی حیاط سوق دادم و با تردید حرکت کردم، هر قدمی که برمیداشتم، سوالهای زیادی توی وجودم جولان میداد، ماهورا چطور از بین اون همه دانشجو که پایین کوه بودن گم شده بود؟ اصلا چرا آدمی مثل مسیحا که از ماهورا متنفره باید اون رو بدزده؟ یا اصلا شاید پای یه نفر دیگه در میون باشه.
با دیدن زن عمو که توی چهارچوب در نگران ایستاده بود و دستهاش رو بهم قلاب میکرد، نفسم رو کلافه بیرون فرستادم.
چند قدم جلو اومد، گره روسری گلدار روی سرش رو محکمتر بست و با صورت رنگ پریدهش پرسید:
- ماهورا کجاست؟
ساکت بهش خیره شدم، داشتم فکر میکردم چی بهش بگم که شوکه نشه.
- مامان ماهورا زنگ زد.
با صدای داد اهورا متعجب چند قدم جلو اومدم، حالا توی چهار چوب در بود با دیدن من و آرمان ابرویی بالا انداخت و گفت:
- خوش اومدی دختر عمو جان.
بدون توجه به لحن شیطنت آمیزش پرسیدم:
- ماهورا بهت زنگ زده؟
لبخندی زد و سری تکون داد:
- آره، گفت استاد رافعی اون رو برای یه پروژه کاری روی بیماری ایدز همراه با آقای مهرانفر به بیمارستانی توی شمال فرستاده تا یه هفته دیگه هم نمیتونه برگرده.
با چشمهای گرد شده به طرف آرمان برگشتم که متعجب شونهای بالا انداخت، زن عمو مشکوک ازم پرسید:
- این آقایی که همراهته استاد رافعیه؟
سری تکون دادم که لبخند بزرگی زد و نفسش رو آسوده بیرون فرستاد.
- آخیش، خدایا شکرت حسابی نگرانش بودم.
آرمان این دفعه پا پیش گذاشت، دستش رو توی شلوار جذب مشکی رنگش فرو برد، انگار اونم گیج بود، اما سریع به خودش اومد و مصمم گفت:
- بله من الان اومدم تا این موضوع رو خدمتتون عرض کنم.
اهورا: وای خدای من، چه قدر خوبه یه هفته از شر اون راحت میشم.
زن عمو چشم غره خفنی به اهورا رفت که با نیمچه لبخندی گفتم:
- خب من دیگه میرم به عمو هم سلام برسونید.
زن عمو: باشه عزیزم ممنون که تا اینجا اومدی.
سری تکون دادم و عقبگرد کردم، با چشمهام برای آرمان خط و نشون کشیدم که حسابی باهاش کار دارم، کلافه پشت سرم راه افتاد.
بعد از بستن در، دستی به کمرم زدم و طلبکارانه پرسیدم:
- چرا چیزی در رابطه با این موضوع به من نگفتید؟