جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [نیمه شب] اثر «کیانا میزاپور کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Joki با نام [نیمه شب] اثر «کیانا میزاپور کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,890 بازدید, 149 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نیمه شب] اثر «کیانا میزاپور کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Joki
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
- این چه حرفیه، نگران نباشید از اونجایی که من با مسیحا یه آشنایی قدیمی دارم، حتما به اونجایی که فکر می‌کنم رفته باشه سر می‌زنم تا انشالله ماهورا خانم به زودی پیدا بشه.
سری تکون دادم و پر استرس گفتم:
- ولی الان به خانوادش چی بگم؟
دستی دور دهنش کشید و به در خونه عمو اینا زل زد و جدی گفت:
- نگران نباش الان باهم بهشون می‌گیم.
سری تکون دادم و از ماشین پیاده شدیم، استرس مثل خوره توی وجودم افتاده بود.
با رسیدن به در خونه با تردید روی دکمه آیفون فشار دادم که صدای نگران زن عمو شنیده شد.
- وای ستین دخترم، تو و ماهورا چرا جواب تلفن نمی‌دید می‌دونی چقدر نگرانتون شدم؟
اشک دوباره توی چشم‌هام حلقه زد که آرمان جدی گفت:
- خانم روزبهانی مطلب مهمی رو می‌خوام به عرضتون برسونم می‌شه در رو باز کنید؟
زن عمو متعجب و نگران پرسید:
- چه اتفاقی افتاده؟ چرا از اینجا نگاه می‌کنم ماهورا همراهتون نیست؟
دستی روی صورتم کشیدم و از خجالت سرم رو پایین انداختم.
باعث گم شدن ماهورا من بودم، اگه اون موقع که آرمان صدام زده بود اون رو با مسیحا تنها نمی‌زاشتم این اتفاق نمی‌افتاد.
با صدای باز شدن در نگاه از زمین گرفتم و به آرمان خیره شدم که با اطمینان گفت:
- نگران نباش خودم درستش می‌کنم.
نگاهم رو به باغچه کوچیک گوشه‌ی حیاط سوق دادم و با تردید حرکت کردم، هر قدمی که برمی‌داشتم، سوال‌های زیادی توی وجودم جولان می‌داد، ماهورا چطور از بین اون همه دانشجو که پایین کوه بودن گم شده بود؟ اصلا چرا آدمی مثل مسیحا که از ماهورا متنفره باید اون رو بدزده؟ یا اصلا شاید پای یه نفر دیگه در میون باشه.
با دیدن زن عمو که توی چهارچوب در نگران ایستاده بود و دست‌هاش رو بهم قلاب می‌کرد، نفسم رو کلافه بیرون فرستادم.
چند قدم جلو اومد، گره روسری گلدار روی سرش رو محکم‌تر بست و با صورت رنگ پریده‌ش پرسید:
- ماهورا کجاست؟
ساکت بهش خیره شدم، داشتم فکر می‌کردم چی بهش بگم که شوکه نشه.
- مامان ماهورا زنگ زد.
با صدای داد اهورا متعجب چند قدم جلو اومدم، حالا توی چهار چوب در بود با دیدن من و آرمان ابرویی بالا انداخت و گفت:
- خوش اومدی دختر عمو جان.
بدون توجه به لحن شیطنت آمیزش پرسیدم:
- ماهورا بهت زنگ زده؟
لبخندی زد و سری تکون داد:
- آره، گفت استاد رافعی اون رو برای یه پروژه کاری روی بیماری ایدز همراه با آقای مهرانفر به بیمارستانی توی شمال فرستاده تا یه هفته دیگه هم نمی‌تونه برگرده.
با چشم‌های گرد شده به طرف آرمان برگشتم که متعجب شونه‌ای بالا انداخت، زن عمو مشکوک ازم پرسید:
- این آقایی که همراهته استاد رافعیه؟
سری تکون دادم که لبخند بزرگی زد و نفسش رو آسوده بیرون فرستاد.
- آخیش، خدایا شکرت حسابی نگرانش بودم.
آرمان این دفعه پا پیش گذاشت، دستش رو توی شلوار جذب مشکی رنگش فرو برد، انگار اونم گیج بود، اما سریع به خودش اومد و مصمم گفت:
- بله من الان اومدم تا این موضوع رو خدمتتون عرض کنم.
اهورا: وای خدای من، چه قدر خوبه یه هفته از شر اون راحت می‌شم.
زن عمو چشم غره خفنی به اهورا رفت که با نیمچه لبخندی گفتم:
- خب من دیگه می‌رم به عمو هم سلام برسونید.
زن عمو: باشه عزیزم ممنون که تا این‌جا اومدی.
سری تکون دادم و عقب‌گرد کردم، با چشم‌هام برای آرمان خط و نشون کشیدم که حسابی باهاش کار دارم، کلافه پشت سرم راه افتاد.
بعد از بستن در، دستی به کمرم زدم و طلبکارانه پرسیدم:
- چرا چیزی در رابطه با این موضوع به من نگفتید؟
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
کلافه دستی بین موهاش کشید و گفت:
- فکر می‌کنی اگه من از چیزی با خبر بودم، می‌زاشتم جلوم این همه گریه کنی؟
متعجب ابرویی بالا انداختم که ادامه داد:
- چون خود ماهورا زنگ‌زده می‌تونیم بفهمیم کسی اون رو ندزدیده پس مجبوریم به خانوادش چیزی نگیم، شاید واقعا رابطه عاشقانه‌ای بین اون و مسیحا باشه.
سرم رو به نشونه منفی تکون دادم، چند قدم بهش نزدیک شدم و مشکوک پرسیدم:
- شما مسیحا رو از کجا می‌شناسید؟ چرا انقدر ازش بدتون میاد؟
نگاه از چشم‌هام گرفت و به جای دیگه‌ای معطوف کرد، سکوتش بهم این خبر رو می‌داد که قصد نداره حرفی بزنه‌.
بالاخره بعد از چند لحظه لب باز کرد و گفت:
- مطمئن باش من ماهورا رو از دست اون نجات می‌دم.
متعجب چشم‌هام رو چند بار باز و بسته کردم تا از حرف‌هاش چیزی بفهمم، بدون توجه به من عقب گرد کرد، با گفتن شب بخیر آرومی زیر لب سوار ماشینش شد و من رو با ذهنی آشفته تنها گذاشت.

#ماهورا

نگاهی به گوشیم انداختم، نمی‌دونم چطوری نصف شب به ذهنم رسیده بود همچین دروغی سر هم کنم، آه بلندی کشیدم و خودم رو روی تخت انداختم که موهام دورم پخش شدن.
به سقف زل زدم و لپام رو از هوا پر کردم عادتم بود هر موقع می‌خواستم ذهنم رو آزاد کنم از همچین ترفندی استفاده می‌کردم، آروم چشم‌هام رو بستم و به اندازه شمردن ده پونزده تا گوسفند توی ذهنم خوابم برد.
**
- امشو شو شه یارم پر از جونه
امشو شو شه تا صبح هی می‌خونه
بالشت رو محکم‌تر روی سرم گذاشتم و داد زدم:
- اهورا اون لامصب رو خاموش کن.
کمی توی جام غلت زدم، خدایا چقدر تخت سفت من نرم و خوب شده بود.
آهنگ بدون این‌که قطع بشه همش می‌خوند و من کلافه توی جام نشستم، آروم لای چشمم رو باز کردم و نگاهی به اطراف انداختم با دیدن اتاق سلطنتی یاد دزدیده شدنم توسط مسیحا افتادم و پوف کلافه‌ای کشیدم.
- باشه درسته من رو دزدیدی ولی اون فرد ربایش شده حق و حقوقی داره.
نگاهی به ساعت انداختم و این‌بار بلند تر داد زدم:
- خدا لعنتت کنه، مگه تو خروسی چیزی هستی؟
کی ساعت هشت صبح آهنگ گوش می‌ده آخه؟
اما بازم اون صدای مسخره شنیده می‌شد، عصبانی از جام بلند شدم و بدون توجه به سر و وضعم در اتاق رو باز کردم، چند قدم جلو اومدم و از بالای نرده‌ها مسیحا رو دیدم که روی تردمیل راه می‌رفت، دقیقا مثل سریالای ایرانی یه لیوان آب پرتغال روی میز و یه حوله دور شونه‌ش قرار داشت، گرم‌کن قرمز رنگی هم پوشیده بود؛ کلافه داد زدم:
- هی توت فرنگی اون ضبط لامصب رو خاموش کن.
به طرفم برگشت و دستش رو به معنی چیه بالا آورد که دوباره بلندتر داد زدم:
- می‌گم اون آهنگ و قطعش کن، من خوابم میاد.
پوزخندی بهم زد و گفت:
- دوست ندارم، چاردیواری اختیاری.
عصبانی از پله‌ها پایین اومدم، بدون توجه به من مشغول ورزش کردن شد که جلو اومدم، نگاهی به دور تا دور پذیرایی انداختم اما خبری از ضبط یا رادیو یا هرچیزی شبیه به اون موجود نبود.
کوسن مبل رو کلافه روی زمین کوبیدم که لبخند مرموزی زد و بی‌خیال به کارش ادامه داد.
یه دفعه یاد چیزی افتادم و توی هوا بشکنی زدم، به تردمیل نزدیک شدم و دستم رو روی دسته‌ش گذاشتم که مسیحا با اخم‌ گفت:
- دستت رو بردار.
ابرویی بالا انداختم و کشیده گفتم:
- نوچ راه نداره داداش...
نگاهش بین دسته و صورت خبیث من در گردش بود، یه دفعه سرم رو بهش نزدیک کردم که شوکه عقب رفت، لبم رو با زبون تر کردم تا حرفی بزنم که با احساس سوزش پام جیغ بلندی کشیدم که مسیحا شوکه داد زد:
- مراقب باش احمق.
بعد از گفتن این حرف، من رو توی یه حرکت به طرف خودش کشید که توی بغلش افتادم و شوکه چشم‌هام رو بستم‌.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
از شدت ترس و شوکه شدن قفسه سی*ن*ه‌م بالا و پایین می‌شد و مثل یه بچه گنجشک قلبم توی سی*ن*ه می‌کوبید.

#مسیحا

نگاهی به صورت رنگ پریده‌ش انداختم که چطوری چشم‌هاش رو بسته بود و پلک‌هاش رو روی هم فشار می‌داد.
خواستم از خودم جداش کنم که محکم‌تر بهم چسبید، بزار ببینم چی شد؟
دست‌هام رو روی بازوهاش گذاشتم و دوباره خواستم به اون طرف پرتش کنم، اما پررو بهم چسبیده بود و ول‌کن نبود، خدایا دخترا هم دخترهای قدیم الان چرا انقدر بی‌حیا شدن؟
یادش بخیر دویست سال پیش مرینت با این‌که یه دختر ایتالیایی بود، اما باز هم با گونه‌های سرخ شده و خجالت باهام صحبت می‌کرد و چشم‌هاش همیشه به کفش‌هاش بود، بعد این دختره‌ی پررو که ادعای مسلمونی می‌کنه مثل کنه من رو چسبیده.
درسته که پسر خیلی-خیلی جذابیم اما این رفتار از یه دختر بعیده.
- هی مسیحا با توام!
از فکر و خیال بیرون اومدم و بهش خیره شدم که به گرم‌کنم اشاره کرد و گفت:
- زیپ گرم‌کن تو دور موهام پیچیده به خاطر همین نمی‌تونم ازت جدا شم، می‌شه بهم کمک کنی؟
هان؟ یا خدای عزوجل پس دلیلش این بود؟
گلویی صاف کردم و با یه حرکت تره‌ی موهاش رو از زیپ در آوردم، با سرعت ازم فاصله گرفت، سرش رو پایین انداخت که نگاهم به پای قرمزش افتاد، دختره‌ی سر به هوا پاش به تسمه پایین تردمیل که حرکت می‌کرد گیر کرده بود.
موهاش رو پشت گوش انداخت، دست‌هاش رو جلوی بدنش قلاب کرد و با تردید گفت:
- توی خونه‌ت باند داری؟ فکر کنم پام کمی کوفته شده.
پوف کلافه‌ای کشیدم، با پوزخند به بالا تنه‌م اشاره کردم و با تمسخر گفتم:
- ورزش امروزم رو به تاخیر انداختی، توی دو روز تقریبا پنج بار بغلت کردم، فکرش رو بکن ماهیچه‌های بدنم چقدر اذیت شدن که تویِ زشت رو حمل کردن الان توقع داری به دختر پر دردسری مثل تو کمک کنم؟
پوکر بهم خیره شد، لب و لوچه‌ش رو کج کرد و چند قدم جلو اومد، نگاهش سر تا پام رو از نظر گذروند و با تحقیر زمزمه کرد:
- بچه سوسول مایه دار، فقط بلدی هیکل گنده کنی.
از کنارم رد شد و به طرف آشپزخونه حرکت کرد، با بهت به خودم اشاره کردم این دختره به چه حقی باهام این‌طوری رفتار می‌کنه؟
ای کاش می‌زاشتم سردار اون رو به جهنم ببره شاید منم یکم از دستش راحت می‌شدم.
صدای رو مخیش باعث شد دستی به کمرم بزنم.
- حداقل بگو کجاست تا خودم درستش ‌کنم.
دستی لای موهام کشیدم و با بی‌حوصلگی جواب دادم:
- توی کابینت بالا پشت پارچ و لیوان‌هاست فکر کنم.
حوله رو روی صورتم کشیدم و ادامه دادم:
- برای این‌که دست اون دیوونه دوباره بهت نرسه، مجبورم تو رو به یه جای دیگه‌ای ببرم.

#ماهورا

متعجب به طرفش برگشتم و گفتم:
- خب در خونه رو ببند، مگه پرنده‌ست که دم به دقیقه بیاد‌‌؟
کلافه حوله رو روی مبل انداخت و خواست حرفی بزنه که صدای زنگ آیفون باعث شد متعجب از آشپزخونه بیرون بیام، مسیحا دستش رو جلو آورد و گفت:
- خودم باز می‌کنم، تو برو پات رو ببند.
لبم رو داخل بردم و به طرف آشپزخونه برگشتم، جعبه کمک‌های اولیه رو روی میز گذاشتم و درش رو باز کردم، گوشم همش به مسیحا بود که صدای زمزمه آرومش شنیده شد:
- آرمان تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
#PART_41

[مسیحا]

با دیدن اون گرگینه‌ی لعنتی کلافه دستی بین موهام کشیدم، نگاهی به آشپزخونه انداختم و آروم زمزمه کردم:
- آرمان تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟
نگاهی به تصویرش که پوزخندی روی لب‌هاش بود و یقه پیراهنش رو درست می‌کرد انداختم، با جدیت تمام لب زد:
- مسیحا باید اون دختر رو ببینم.
لبم رو از داخل گاز گرفتم تا همین‌جا فکش رو پایین نیارم، با حرص آیفون رو بین دست‌هام جابه‌جا کردم و گفتم:
- می‌فهمی چی داری می‌گی؟ الان اگه تو بیای این دختره نمی‌پرسه چطوری استاد دانشگاهش آدرس خونه من رو می‌دونه؟
دستش رو توی جیب شلوارش فرو برد و جواب داد:
- مسیحا در رو باز کن، خودم باهاش صحبت می‌کنم.
کلافه از این‌که از خر شیطون پایین نمیاد روی دکمه فشار دادم، ماهورا لنگ-لنگون از آشپزخونه بیرون اومد و در حالی‌که دستش روبه دیوار گرفته بود با کنجکاوی تمام پرسید:
- استاد رافعیه درسته؟
شوکه ابرویی بالا انداختم، این دختره هم اگه ترشی نخوره یه چیزی می‌شه‌ها!
با صدای آژیر ساختمون به طرف کلید امنیت که جفت آیفون بود رفتم و روی دکمه ورود فشار دادم.
- تو و استاد رافعی باهم فامیلید؟
نیم نگاهی بهش انداختم و بدون جواب دادن به آسانسور خیره شدم، چون حس بویایی بالایی داشت حتما می‌فهمید توی این طبقه‌ایم.
با باز شدن آسانسور نیش‌خندی بهش تحویل دادم که با اخم جلو اومد، نگاهی به ماهورا انداخت و بعد مستقیم به چشم‌هام زل زد:
- این کارات چه معنی می‌ده؟ چرا خانم روزبهانی رو دزدیدی؟
ماهورا پا پیش گذاشت و با من-من گفت:
- استاد فکر کنم سوتفاهم شده، آخه آقای مهرانفر زمانی که داشتم از دره سقوط می‌کردم من رو نجات داد و وقتی بیهوش شدم من رو به اینجا آوردن.
آرمان بی‌میل نیم نگاهی به اون انداخت و پرسید:
- پس چرا به خونه‌تون برنگشتید؟
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
بهم نگاه کرد، انگار ذهنش مشغول این بود که چه دروغی رو باید سر هم کنه، توی یه حرکت دستام رو بهم کوبیدم و با خنده‌ی بلندی که سر دادم گفتم:
- عه_ عه آرمان جان مگه بازپرسی چیزی هستی.
به طرف ماهورا برگشتم و با لبخند ادامه دادم:
- شما برید توی اتاقتون من با آرمان یه صحبتی دارم.
با تردید نگاهش رو بین ما گذروند و به طرف اتاق عقب گرد کرد.
با ورودش به اتاق و بسته شدن در نفسم رو بیرون فرستادم، دستی به کمرم زدم و با کلافگی
گفتم:
- این دختر معشوقه سرداره.
آرمان با چشم‌های گرد شده بهم خیره شد و تقریبا داد کشید:
- چی میگی؟ یعنی خاک تو سرت که معشوقه اون روانی رو دزدیدی.
سرم رو تکون دادم و با بی‌حوصلگی ادامه دادم:
- اون روز توی اردو قصد جونش رو کرده بود، منم برای انتقام از اون دختره رو دزدیدم.
دستش رو بین موهای نرمش برد که دوتا قلب کوچولو از چشمام بیرون زد، نگاهی بهم انداخت و با تعجب گفت:
- این چه قیافه‌ایه؟
لب و لوچم رو آویزون کردم و به موهاش خیره شدم، رد نگاهم رو گرفت و انگار متوجه شده باشه، اخمی کرد و گفت:
- وای به حالت بازم دلت بخواد توی موهای من دست بکشی!
لبم رو گاز گرفتم و دستم رو جلو آوردم
- یادش بخیر قبلا که باهم دوست بودیم، عاشق این بودم که به موهات دست بزنم، آخه شبیه یه گربه پشمالو خیلی نرمه‌.
با شنیدن این حرف به سرعت گارد گرفت و چند قدم عقب رفت که جلو اومدم، با عصبانیت و تهدید غرید:
- یادت نره من یه گرگم.
ابرویی بالا انداختم لعنت به این ویژگی ما خون آشاما که از چیزای نرم خوشمون میاد، اما با یادآوری اینکه همه چیز دوستی ما خیلی وقته به پایان رسیده از حرکت ایستادم، ذوق نگاهم جاش رو به نقاب سردی داد.
کلافه عقب گرد کردم، بدون توجه بهش روی مبل نشستم، به آرمان خشک شده خیره شدم و گفتم:
- حالا که دلیل کارم رو فهمیدی زودتر از اینجا برو.
از تغییر حالتم جا خورد، اما سریعا به خودش اومد و صاف ایستاد.
- مسیحا هم من هم تو خیلی خوب سردار رو می شناسیم، اون به هرچیزی که بخواد میرسه.
پوزخندی زدم، دستم رو دو طرف مبل به حالت آزادانه گذاشتم و گفتم:
- نترس گربه کوچولو، فردا یه جلسه با هیئت ماورا دارم، بهشون میگم که تو و گله‌ت تقصیری ندارید.
نفسش رو کلافه بیرون فرستاد، نگاه عمیقی بهم انداخت و مسیر نگاهش قاب عکس بزرگ مادرم رو نشونه گرفت، حالت صورتش غمگین شد و زمزمه کرد:
- اگه خاله سارا اینجا بود حتما بهت میگفت، خودت رو توی دردسر نندازی.
انگشت سبابه‌م رو روی بینیم کشیدیم که ادامه داد:
- درسته که گله‌م مادرت رو کشتن، ولی من خبری از این موضوع نداشتم.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
پوزخندی زدم و با چشم‌های به خون نشسته‌ای گفتم:
- می‌خوای جبران کنی؟
کنجکاو چشم‌هاش رو ریز کرد که ادامه دادم:
- یه خونه برام جور کن، دیشب سردار اینجا بود می‌ترسم دوباره سر و کله‌ش پیدا بشه.
با تردید سری تکون داد و جدی گفت:
- فقط به خاطر خانم روزبهانی.
پوزخندم عمیق تر شد که ایش بلندی گفت و انگار یاد چیزی افتاده باشه داد زد:
- راستی چرا به خانواده‌ش گفتی به خواست من به یه سفر کاری رفتید؟ فردا بلائی سرتون بیاد پای من گیره.
لبخندی خبیثی روی لب‌هام جا خوش کرد و گفتم:
- من که از خدامه تو نابود شی.
با چشم غره بهم خیره شد که سیگاری بیرون کشیدم و با فندک طلایی روشنش کردم.
***
[ماهورا]

نگاهی به کلبه روبه‌روم انداختم که مسیحا با حرص گفت:
- ببین اون گربه‌ی لعنتی چطوری دست من رو توی پوست گردو گذاشت.
لبخندی زدم و به طرفش برگشتم.
- قشنگه که، به نظر من استاد رافعی جای مناسبی رو برامون پیدا کرده.
نگاه بدی بهم انداخت و گفت:
- امروز یه جلسه مهم دارم، اینجا می‌مونی و در رو هم برای کسی باز نمی‌کنی.
دستی به کمرم زدم و حق به جانب گفتم:
- من دیگه بیست و هفت سالمه‌ها!
لبش رو کج کرد و از لج من زمزمه کرد:
- به نظر من حتی از پس یه مورچه هم برنمیای، برای من فاز دختر بروسلی بر ندار.
اخمی بین ابروهام نشست و به حالت قهر به طرف کلبه به راه افتادم، در چوبی قدیمی داشت و روی سقفش هم علف‌های های زیادی که خبر از عمر زیادش می‌داد، وجود داشت.
با ذوق درش رو باز کردم و وارد شدم، میز و صندلی چوبی گوشه‌ی اتاق قرار داشت به شومینه سمت چپ و فرش قدیمی هم کف اتاق پهن شده بود، چند تا هم بالش و تشت تا شده کنارش قرار داشت واقعا قشنگ بود خوش بحال ستین همچین مرد رمانتیکی رو انتخاب کرده.
یه قدم جلو اومدم که با احساس خارش کمرم اخمی کردم و گفتم:
- بسه مسیحا این کارا چه معنی می‌ده؟
بازم احساس خارش داشتم که آروم خندیدم و دستم رو پشت کمرم گذاشتم.
- باشه بابا خندیدم.
اما به جای دست مسیحا با یه چیز چندش و نرم مواجه شدم، جیغ بلندی کشیدم و به سرعت از کلبه بیرون اومدم، به سرعت این طرف و اون طرف می دویدم که مسیحا متعجب دنبالم راه افتاده بود و داد می زد:
- می‌دونستم این آرمان کله خراب ما رو به یه خونه جن زده می‌فرسته.
بی‌توجه بهش می‌دویدم و داد می‌زدم پشت کمرمه، اون هم متقابلا داد زد:
- خدایا من از روح نمی‌ترسم اما جن یه حالت چندشی داره، دقیقا مثل خورشت کرفس می‌مونه.
خدایا خودت بهتر می‌دونی هر روز صبح دویست تا صلوات می‌فرستم و از خونه بیرون میام.
بعد از چند دقیقه از شدت خستگی روی علفای گوشه‌ای افتادم و دراز کشیدم که با یه چوب روی پهلوم رو فشار داد و با ترس گفت:
- احساس می‌کنی روح از بدنت خارج شده؟
از خستگی چشم‌هام رو بستم و خونسرد گفتم:
- چی می‌گی؟ چرا قیافت شبیه شیلنگ دستشویی شده؟
این دفعه جدی شد و پرسید:
- معلومه به جن از خودت بی‌ادب‌تر توی جلدت رفته.
متعجب چشم‌هام رو باز کردم، توی جام نیم خیز شدم و مستقیما بهش خیره شدم، تو گلو خندیدم و به خودم اشاره کردم.
- چی می‌گی تو، جن کجا بود؟
با شنیدن این حرف با چشم‌های گرد شده بهم خیره شد، دست‌هاش رو بالا آورد و در حالی‌که به آسمون زل میزد گفت:
- خدایا بدون وقت قبلی و ویزیت این دختر رو شفا بده.
قیافه‌م رو درهم کردم، با احساس سوزش دوباره پشت کمرم از حرص دستم رو روی اون موجود گذاشتم و توی مشتم گرفتم، جلوی چشم‌هام آوردم و با دیدن عنکبوتی پوزخندی زدم و گفتم:
- پهلوانان نمی‌میرند.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
مسیحا متعجب بهم خیره شد که عنکبوت رو جلو صورتش گرفتم، یه نگاه یه اون و به نگاه به حشره موذی انداختم و با خباثت لب زدم:
- هر جور حساب میکنم از تو قشنگ تره.
اخماش رو داخل هم کشید که عنکبوت رو روی صورتش انداختم و خودمم به سرعت نور از جام بلند شدم، با دیدن قیافه درهمش، آروم خندیدم و به طرف در کلبه دویدم، به عقب برگشتم تا واکنشش رو ببینم، ولی ثابت توی جاش ایستاده بود.
ریز خندیدم، در چوبی رو باز کردم و وارد شدم، خیلی عجیب بود که مثل دوتا دوست باهم رفتار می‌کردیم، روی صندلی روبه روی شومینه نشستم.
بعد از چند لحظه با شنیدن صدای کفش هاش که وارد کلبه شد، بدون اینکه نگاهی بهش بندازم گفتم:
- خب، فکر کنم برای تلافی اومدی!
**
[مسیحا]

با دویده شدن ماهورا یک دفعه دوباره سرما همه جا رو گرفت، یعنی سردار دوباره جاش رو پیدا کرده بود؟
با عجله از جام بلند شدم، خواستم به طرف کلبه حرکت کنم که با قرار گرفتن چیز سردی بالای پیشونیم، ناخودآگاه چشم‌هام رو بستم این سرمای بیش از حد، نشونه‌ی خوبی نبود.
دستم رو روی اون چیز روی پیشونیم گذاشتم که صدای خود نکبتش شنیده شد:
- نباید باهام درمی‌افتادی، برو خدات رو شکر کن به خاطر گذشته کاری باهات ندارم.
این آخرین چیزی بود که با اکو و پشت سر هم توی مغزم تکرار می‌شد.

[ماهورا]

از جام بلند شدم و به طرفش برگشتم با دیدن شخص روبه‌روم شوکه دستم رو به صندلی گرفتم، این چه آدمی بود که انقدر سریع جامون رو پیدا کرده بود؟!
اخمی بین ابروهام نشست و با عصبانیت توام با ترس گفتم:
- تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟
ابرویی بالا انداخت، دست‌هاش رو داخل کت و شلوار یک دست مشکی رنگش فرو برد و با سردی گفت:
- باید باهام بیای عزیزم.
کلافه دستی بین موهام کشیدم و دست‌هام رو روبه آسمون بلند کردم، دیگه ترسیدن بس بود باید روی قوی خودم رو نشون می‌دادم.
- خدایا حداقل یه آدم عاقل رو جلوی پام می‌زاشتی آخه قربونت بشم این کوه یخ دیگه چیه؟
همون سینگل بمونم بهتره.
به طرفش برگشتم که متعحب بهم خیره شد، دستی به کمرم زدم و دهن کج کردم:
- فکر نکن با اون قیافه سردت و ورودت که مثل تامی شلبیه، مثلا من خیلی می‌ترسم اتفاقا سخت در اشتباهی.
لباش رو داخل برد و شوکه از رفتار من به خودش اشاره کرد:
- یعنی الان تو ازم نترسیدی؟
شونه‌ای بالا انداختم و بی‌خیال جواب دادم:
- اولاش آره، ولی الان فهمیدم که یه آدم روانی هستی.
دستی به بدنم کشیدم و کنجکاو پرسیدم:
- راستی ردیاب رو کجا قائم کردی؟
پوزخندی بهم تحویل داد و با غرور دستی بین موهاش کشید و جواب داد:
- من آدم نیستم دختر خانم، من...
خواست حرفی بزنه که با برخورد چوب نسبتا بزرگی روی سرش چشم‌هاش رو به سفیدی رفت، دستش روی هوا به حالت تهدید خشک‌ شده بود و روی زمین افتاد، شوکه دستم رو روی دهنم گذاشتم و حالا با دیدن دختر قد بلندی که پوست سفید و چشم‌های طوسی کشیده با لب و ذهن فوق العاده قشنگ داشت به خودم اومدم، دستی به لبه کت مشکی رنگش کشید و با پوزخند گفت:
- کسی حق نداره نقشه‌های پسرعموی من رو خراب کنه.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
دستی بین موهای کوتاه و پسرونه‌ش کشید و گفت:
- کی فکرش رو می‌کرد سردار بزرگ با یه چوب این‌طوری غش کنه؟
و پشت بندش قهقه‌ی بلندی سر داد، اخم غلیظی بین ابروهام نشست و حق به جانب گفتم:
- تو کی هستی؟
انگار تازه من رو دیده باشه، متحیر دستش رو روی دهنش گذاشت و با لحنی که سعی داشت خودمونی باشه گفت:
- ای وای ببخشید، باید اول خودم رو معرفی می‌کردم..
چند قدم جلو اومد، صدای پاشنه‌های کفش‌هاش روی کف چوبی ساییده می‌شد و صدای خیلی بدی رو تولید می‌کرد.
دست به سی*ن*ه و با لبخند ژکوند گفت:
- اسم من آنا هست، تازه از ایتالیا برگشتم و دخترعموی مسیحا مهرانفر، نابغه‌ی پزشکی خانواده هستم.
جمله آخرش رو با تمسخر ادا کرد، نگاهی به اون مرد که حالا فهمیدم اسمش سردار بوده انداختم و با ترس لب زدم:
- نکنه مرده باشه؟
بلند خندید و دستش رو چند بار روی شونه‌م رو مورد عنایت قرار داد و ضربه زد.
- نه بابا این موجود نابود نشدنیه!
متعجب بهش نگاه کردم که ادامه داد:
- حالا این‌ها رو بیخیال، بیا به داد این مسیحا برس، مگه دکتر نیستی؟
با چشم‌های گرد شده پرسیدم:
- چه بلائی سر مسیحا اومده؟
دستش رو بی‌حوصله جلو آورد و به طرف در کلبه عقب گرد کرد، نگران دنبالش راه افتادم که از کلبه بیرون اومدیم، دخترعموی مسیحا اینجا چی‌کار می‌کرد؟
این قضیه‌ها خیلی-خیلی عجیب بودن!
با دیدن مسیحا که مثل یه سگ پشمالو روی زمین افتاده بود، چند قدم بهش نزدیک شدم.
جلوی پاش زانو زدم و دستم رو روی نبضش گذاشتم، با احساس ضربانش نفسم رو آروم بیرون فرستادم، نگاهم به پشت سرش افتاد که جای یه زخم نسبتا عمیق بود!
پوف کلافه‌ای کشیدم که آنا گفت:
- حالش خوب می‌شه؟
اخمی بین ابروهام نشست، چرا انقدر نگرانش بود؟
خونسرد از جام بلند شدم و گفتم:
- فقط بیهوش شده.
**
سردار رو با طناب به صندلی چوبی بست و در آخر با لبخند پیروزمندانه‌ای دست‌هاش رو به‌هم کوبید:
- خب اینم از این.
مسیحا که تازه به هوش اومده بود توی جاش نیم خیز شد و پرسید:
- من کجام؟ شما کی هستید؟
دستی به کمر زدم و با لبخند خبیثی گفتم:
- من سوهان روحتم مسیحا جان!
با شنیدن این حرف گیج سرش رو کج کرد که صندلی رو عقب کشیدم و نشستم، با غرور پاهام رو روی هم انداختم و گفتم:
- من آرتمیسم همه مردای بی‌ادبی مثل تو رو تنبیه می‌کنم.
مسیحا بیشتر متعجب شد که آنا با ذوق داد زد و گفت:
- وای توام رمان اگه می‌تونی فرار کن رو خوندی؟
من عاشق کارهای آرتمیسم. ( نویسنده یه تبلیغ ریزی از رمان قبلیش انجام داده، ها ها ها)
منم که حالا باهاش صمیمی شده بودم گفتم:
- آره خیلی باحال بود، فقط دلم برای آلفرد طفلک سوخت.
مسیحا کلافه از بحث ما سریع از جاش بلند شد و با تهدید رو به آنا گفت:
- بیا بیرون باید باهات صحبت کنیم.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
[مسیحا]

از کلبه بیرون اومدیم که آنا دست به سی*ن*ه و درحالی که به درخت بزرگ بید روبه‌رو خیره شده بود گفت:
- از هیئت ماورا بهم خبر رسیده معشوقه‌ی سردار رو دزدیدی، چند ساعت دیگه چطوری این گند رو جمع می‌کنی؟
دستم رو دور دهنم کشیدم و اون چیزی که ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود به زبون آوردم:
- چطوری جام رو پیدا کردی؟
بی‌حوصله بهم نیم نگاهی انداخت و خون‌سرد گفت:
- رایا بهم خبر داد.
با شنیدن این حرف آروم زیر لب گفتم:
- روح مضخرف.
چند قدم بهم نزدیک شد، دستی به یقه لباسم کشید که باعث شد به طرفش برگردم:
- خودت خوب می‌‌دونی چقدر سردار رو دوست داشتم!
نگاه ازش گرفتم، مرور گذشته اصلا به مزاقم خوش نمی‌اومد.
- ببین آنا!
وسط حرفم پرید و داد کشید:
- نه تو ببین مسیحا، با این کارات هرچی موجود ماورایی بود رو داری به نابودی و جنگ باهم می‌کشونی، درسته سردار جز نیروهای شیطانیه؛ اما ما عهد بستیم کاری باهاشون نداشته باشیم!
سرم رو پایین انداختم، دست‌هام مشت شده بود و بعد از کمی سکوت غریدم:
- اون و آرمان باعث مرگ مادرم شدن، سردار من رو ول کرد، یادت که نرفته؟
رنگ نگاهش آروم شد و زمزمه کرد:
- الان که سردار به هوش اومد، دختره رو بهش بده، این دختر توسط الهه‌ها برای سردار انتخاب شده اونم‌ بعد از صدسال!
کلافه پاکت سیگار رو از جیب کتم بیرون کشیدم، دستش رو نوازش وار روی بازوم گذاشت:
- ببین مسیحا، من نهصد ساله عاشق سردارم، وقتی می‌دیدم معشوقه‌هات رو برای خودش می‌بره خیلی ناراحت می‌شدم، ولی این دختر که معشوقه‌ت نیست.
فندک رو باز کردم که صدای تق مانندی داد، زیر سیگارم قرارش دادم و بعد از روشن شدن، پک عمیقی کشیدم!
وقتی سکوتم رو دید با تردید و نگرانی گفت:
- دوستش داری؟
پوزخندی زدم و بدون اینکه بهش نگاه کنم، مشغول بازی با سنگ ریزه زیر پام شدم.
- بی‌خیال، عشق کجا بود؟
نفسش رو آروم بیرون فرستاد و جدی پرسید:
- حالا می‌خوای چی‌کار کنی؟
به طرفش برگشتم و متفکر دستی زیر چونه‌م زدم و گفتم:
- بادیگارد این دختر می‌شی؟
سر کج کرد و بعد از چند لحظه مثل خنگ‌ها زل زدن به من با بهت داد زد:
- چی می‌گی مرتیکه؟ من بادیگارد اون دختره بشم؟
دستم رو به نشونه آروم باش بالا آوردم و نگاهم رو به طرف کلبه سوق دادم:
- ببین، من امروز به جلسه نمی‌رم، فوقش یه اخطاریه دریافت می‌کنم یا جریمه‌ش رو می‌دم اون چیزی که مهمه این که از سردار باید آتو به دست بیاریم تا شکایتش رو پس بگیره و تو تا اون موقع باید بادیگارد اون دختره بشی.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
متفکر به چشم‌هام خیره شد و بعد از چند لحظه با اجبار سری تکون داد:
- باشه قبوله، فقط با سردار چیکار میکنی؟
لبخند ملیحی زدم و جواب دادم:
- نگران اون عشق عتیقه‌ت نباش، درست مثل خودت کله خرابه فعلا باید زودتر از اینجا بریم.
دستی به کمرش زد و چشم‌غره‌ای بهم رفت که با یه چشمک کوچولو از کنارش رد شدم، من و آنا از بچگی باهم بزرگ شده بودیم اون مثل خواهر نداشته‌م بود.
[ماهورا]
سریعا گوشه پرده رو ول کردم و از پنجره فاصله گرفتم، پس این دختره عشق مسیحا بود، لابد اون لباس‌های توی کمد اتاق هم مال این دختره ست.
سری تکون دادم و به خودم تشر زدم، چته ماهورا اون که نسبتی باهات نداره چرا انقدر مثل پفیلا جلز و ولز میکنی؟
بی حوصله به سردار خیره شدم، گناه داشت آخه پسر به این خوشگلی چرا باید دیوونه باشه؟
لابد یه اختلال روانی نادر داره، حتما باید از دکتر
رمضانی که روانپزشک بود می پرسیدم!
اصلا خودم اون رو به یه آسایشگاه میبردم تا درمان بشه، ولی این رفتار از یه دیوونه عجیب بود اتفاقا مثل فیلسوفا حرف می زد‌.
با دیدن مسیحا و آنا که داخل شدن، مسیر نگاهم رو تغییر دادم و به رومیزی خیره شدم
- باید زودتر از اینجا بریم.
سرم رو بلند کردم و متعحب پرسیدم:
- چرا؟ ما که تازه اومدیم.
دستی لای موهاش کشید که آنا لبخندی بهم تحویل داد و گفت:
- من از امروز به بعد بادیگاردت هستم و مراقبم تا این مرد بهت آسیبی نزنه‌.
پوزخندی زدم و دست به سی*ن*ه نگاهم رو بین اون دوتا چرخوندم و گفتم:
- چرا سلامت من انقدر برای شما مهمه؟ میشه انقدر قائم موشک بازی در نیارید.
مسیحا دستی به یقه پیراهن لجنی رنگش کشید و جدی جواب داد:
- بعدا متوجه میشی، تا اون موقع آنا از تو مراقبت میکنه، خودمم دورادور حواسم هست.
ابرویی بالا انداختم و پر حرص کوله‌م رو از روی میز برداشتم و با کنایه گفتم:
- من خر نیستم آقای مهرانفر، میدونم که این مرد دیوونه نیست چون یه شیرین عقل انقدر به سرعت جای مارو پیدا نمیکنه.
بعد از گفتن این حرف چند قدم جلو اومدم و مماس باهاش قرار گرفتم، چون قدش از من بلندتر بود سرم رو بالا آوردم و ادامه دادم:
- تو خیلی عجیبی.
ساکت شدم و چشم‌های طوسی رنگش رو کنکاش کردم تا شاید حقیقتی رو متوجه بشم اما فقط
رنگ از روی صورتش پرید، پوزخندی بهش تحویل دادم و کلافه از کلبه بیرون اومدم، دستی روی شال بنفشم کشیدم و موهای بیرون زده‌م رو داخل فرستادم، حسابی گیج بودم و دوست داشتم هویت واقعی مسیحا رو بفهمم.
**
بدون حرف سرم رو به پنجره تکیه دادم که صدای سردش شنیده شد
- رسیدیم.
سرم رو از پنجره فاصله دادم و به در خونه‌مون خیره شدم، آنا که جفت مسیحا نشسته بود گفت:
- نقشه رو بلدی یا دوباره باهات تکرار کنم؟
پرحرص و از لج باهاش گفتم:
- همه که‌ مثل تو نیستن!
توی دلم زبونی براش در آوردم و پیاده شدم که اونم پیاده شد، حالا باید این دختره‌ی چندش رو تحمل می‌کردم، لابد می‌خواست از خاطرات عاشقانه‌ش با مسیحا هم برام صحبت کنه.
بی‌خیال توجه بهش شدم و روی دکمه آیفون فشار دادم که بعد از چند لحظه صدای مامانم شنیده شد:
- وای ماهورا تویی دخترم؟
لبخند شیطونی زدم و جواب دادم:
- نه ریحانه خانم روحمه که اومده از تو انتقام بگیره.
صدای خنده‌ش و پشت بندش صدای تیک که خبر از باز شدن در می‌داد شنیده شد، بدون توجه به آنا داخل شدم و جلو اومدم، با رسیدن به در ورودی خم شدم و بند کفش‌هام رو باز کردم که آنا جدی گفت:
- ببین دختر جون کاری نکن که یه بلائی سرت بیارم، چون پیش مسیحا بودم چیزی بهت نگفتم.
نیشخندی زدم و بعد از در آوردن کفش‌هام اونا رو توی جا کفشی قرار دادم و کلافه گفتم:
- تو اول داخل شو مامانم باید همه‌چیز رو باور کنه.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین