دستی زیر چونهش زد که با صدای استاد رافعی سرم رو بلند کردم.
- خانمها؟
ستین با دیدنش مثل جن زدهها بلند شد و با نیش باز گفت:
- سلام استاد.
رافعی با لبخند سری تکون داد و نگاهی به در کلاس انداخت:
- بهتون پیشنهاد میکنم زیاد با آقای مهرانفر گرم نگیرید، ایشون آدم خطرناکی هستن.
چشمهام رو ریز کردم و پرسیدم:
- چرا استاد شما چیزی میدونید؟
عینک روی چشمهای سبز رنگش جابهجا کرد و دستی به ته ریشش کشید:
- نمیتونم بیشتر توضیح بدم، اما اون آدم خوبی نیست، اگه جونتون رو دوست دارید ازش دوری کنید.
ستین دستی به کمرش زد و پرسید:
- از فامیلاتون هستن؟
کلافه از سوال ستین دستی بین موهاش برد و گفت:
- نمیتونم بیشتر توضیح بدم، فقط مراقب خودتون باشید.
بعد از گفتن این حرف بدون اینکه بهمون اجازه بده حرفی بزنیم از کلاس بیرون رفت.
#مسیحا
بند کیف چرمم رو توی دستهام فشار دادم که با شنیدن صداش به عقب برگشتم:
- اتفاق دیشب کار تو بود؟
پوزخندی زدم و پاکت سیگارم رو از جیب کتم بیرون آوردم:
- برای چی خواستی من رو ببینی؟ اونم توی حیاط پشتی دانشگاه که هیچک.س نیست؟
پوزخندی زد و چند قدم بهم نزدیک شد، مماس با صورتم قرار گرفت و گفت:
- برگرد به همون جایی که ازش اومدی.
چشمهام رو توی حدقه چرخوندم و بدون توجه به لحن جدیش با فندک طلایی رنگم سیگار رو روشن کردم.
- برای چی انقدر نگرانی گربه کوچولو؟
بدون اینکه از جدیت کلامش کم کنه غرید:
- اجازه نمیدم به دانشجوهای من و بقیه آسیب بزنی.
ابرویی بالا انداختم، پک عمیقی از سیگارم کشیدم و با کنایه گفتم:
- باورم نمیشه انقدر از آدمها خوشت بیاد، نکنه یه خاطر اون دختره...
ساکت شدم و به حالت تفکر دستی زیر چونهم زدم:
- اسمش ستین بود درسته؟
جلو اومد و یقهم رو گرفت و داد زد:
- مسیحا برای چی اومدی؟ هدفت از این کارها چیه؟
دستم رو روی دستهاش گذاشتم و با خونسردی گفتم:
- برای انتقام اومدم، از کسی که انگار چند وقتیه دور و ور اینجاست.
دستهاش شل شد و ناباور زمزمه کرد:
- نگو همون کسیه که فکرش رو میکنم.
پوزخندی زدم و دستهام رو بهم کوبیدم و گفتم:
- آفرین استاد، میبینم هنوز هم باهوشی.
نفسش رو کلافه بیرون فرستاد و گفت:
- اون از همه ما قویتره پا روی دمش نذار، برای تو نگران نیستم. خریت تو گریبان گیر گله من و بقیه میشه.
ته مونده سیگار رو روی زمین انداختم و با نفرت پام رو روش گذاشتم و سرد گفتم:
- نگران نباش گرگینه ضعیف، جوری بهش ضربه میزنم که نفهمه از کجا خورده.
- خانمها؟
ستین با دیدنش مثل جن زدهها بلند شد و با نیش باز گفت:
- سلام استاد.
رافعی با لبخند سری تکون داد و نگاهی به در کلاس انداخت:
- بهتون پیشنهاد میکنم زیاد با آقای مهرانفر گرم نگیرید، ایشون آدم خطرناکی هستن.
چشمهام رو ریز کردم و پرسیدم:
- چرا استاد شما چیزی میدونید؟
عینک روی چشمهای سبز رنگش جابهجا کرد و دستی به ته ریشش کشید:
- نمیتونم بیشتر توضیح بدم، اما اون آدم خوبی نیست، اگه جونتون رو دوست دارید ازش دوری کنید.
ستین دستی به کمرش زد و پرسید:
- از فامیلاتون هستن؟
کلافه از سوال ستین دستی بین موهاش برد و گفت:
- نمیتونم بیشتر توضیح بدم، فقط مراقب خودتون باشید.
بعد از گفتن این حرف بدون اینکه بهمون اجازه بده حرفی بزنیم از کلاس بیرون رفت.
#مسیحا
بند کیف چرمم رو توی دستهام فشار دادم که با شنیدن صداش به عقب برگشتم:
- اتفاق دیشب کار تو بود؟
پوزخندی زدم و پاکت سیگارم رو از جیب کتم بیرون آوردم:
- برای چی خواستی من رو ببینی؟ اونم توی حیاط پشتی دانشگاه که هیچک.س نیست؟
پوزخندی زد و چند قدم بهم نزدیک شد، مماس با صورتم قرار گرفت و گفت:
- برگرد به همون جایی که ازش اومدی.
چشمهام رو توی حدقه چرخوندم و بدون توجه به لحن جدیش با فندک طلایی رنگم سیگار رو روشن کردم.
- برای چی انقدر نگرانی گربه کوچولو؟
بدون اینکه از جدیت کلامش کم کنه غرید:
- اجازه نمیدم به دانشجوهای من و بقیه آسیب بزنی.
ابرویی بالا انداختم، پک عمیقی از سیگارم کشیدم و با کنایه گفتم:
- باورم نمیشه انقدر از آدمها خوشت بیاد، نکنه یه خاطر اون دختره...
ساکت شدم و به حالت تفکر دستی زیر چونهم زدم:
- اسمش ستین بود درسته؟
جلو اومد و یقهم رو گرفت و داد زد:
- مسیحا برای چی اومدی؟ هدفت از این کارها چیه؟
دستم رو روی دستهاش گذاشتم و با خونسردی گفتم:
- برای انتقام اومدم، از کسی که انگار چند وقتیه دور و ور اینجاست.
دستهاش شل شد و ناباور زمزمه کرد:
- نگو همون کسیه که فکرش رو میکنم.
پوزخندی زدم و دستهام رو بهم کوبیدم و گفتم:
- آفرین استاد، میبینم هنوز هم باهوشی.
نفسش رو کلافه بیرون فرستاد و گفت:
- اون از همه ما قویتره پا روی دمش نذار، برای تو نگران نیستم. خریت تو گریبان گیر گله من و بقیه میشه.
ته مونده سیگار رو روی زمین انداختم و با نفرت پام رو روش گذاشتم و سرد گفتم:
- نگران نباش گرگینه ضعیف، جوری بهش ضربه میزنم که نفهمه از کجا خورده.