جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [نیمه شب] اثر «کیانا میزاپور کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Joki با نام [نیمه شب] اثر «کیانا میزاپور کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,893 بازدید, 149 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نیمه شب] اثر «کیانا میزاپور کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Joki
تاریخ شروع
پاسخ‌ها 0
بازدیدها 0
اولین پسند نوشته 0
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
دستی زیر چونه‌ش زد که با صدای استاد رافعی سرم رو بلند کردم.
- خانم‌ها؟
ستین با دیدنش مثل جن زده‌ها بلند شد و با نیش باز گفت:
- سلام استاد.
رافعی با لبخند سری تکون داد و نگاهی به در کلاس انداخت:
- بهتون پیشنهاد می‌کنم زیاد با آقای مهرانفر گرم نگیرید، ایشون آدم خطرناکی هستن.
چشم‌هام رو ریز کردم و پرسیدم:
- چرا استاد شما چیزی می‌دونید؟
عینک روی چشم‌های سبز رنگش جابه‌جا کرد و دستی به ته ریشش کشید:
- نمی‌تونم بیشتر توضیح بدم، اما اون آدم خوبی نیست، اگه جونتون رو دوست دارید ازش دوری کنید.
ستین دستی به کمرش زد و پرسید:
- از فامیلاتون هستن؟
کلافه از سوال ستین دستی بین موهاش برد و گفت:
- نمی‌تونم بیشتر توضیح بدم، فقط مراقب خودتون باشید.
بعد از گفتن این حرف بدون این‌که بهمون اجازه بده حرفی بزنیم از کلاس بیرون رفت.

#مسیحا

بند کیف چرمم رو توی دست‌هام فشار دادم که با شنیدن صداش به عقب برگشتم:
- اتفاق دیشب کار تو بود؟
پوزخندی زدم و پاکت سیگارم رو از جیب کتم بیرون آوردم:
- برای چی خواستی من رو ببینی؟ اونم توی حیاط پشتی دانشگاه که هیچ‌ک.س نیست؟
پوزخندی زد و چند قدم بهم نزدیک شد، مماس با صورتم قرار گرفت و گفت:
- برگرد به همون جایی که ازش اومدی.
چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم و بدون توجه به لحن جدیش با فندک طلایی رنگم سیگار رو روشن کردم.
- برای چی انقدر نگرانی گربه کوچولو؟
بدون این‌که از جدیت کلامش کم کنه غرید:
- اجازه نمی‌دم به دانشجوهای من و بقیه آسیب بزنی.
ابرویی بالا انداختم، پک عمیقی از سیگارم کشیدم و با کنایه گفتم:
- باورم نمی‌شه انقدر از آدم‌ها خوشت بیاد، نکنه یه خاطر اون دختره...
ساکت شدم و به حالت تفکر دستی زیر چونه‌م زدم:
- اسمش ستین بود درسته؟
جلو اومد و یقه‌م رو گرفت و داد زد:
- مسیحا برای چی اومدی؟ هدفت از این کارها چیه؟
دستم رو روی دست‌هاش گذاشتم و با خونسردی گفتم:
- برای انتقام اومدم، از کسی که انگار چند وقتیه دور و ور این‌جاست.
دست‌هاش شل شد و ناباور زمزمه کرد:
- نگو همون کسیه که فکرش رو می‌کنم.
پوزخندی زدم و دست‌هام رو بهم کوبیدم و گفتم:
- آفرین استاد، می‌بینم هنوز هم باهوشی.
نفسش رو کلافه بیرون فرستاد و گفت:
- اون از همه ما قوی‌تره پا روی دمش نذار، برای تو نگران نیستم. خریت تو گریبان گیر گله من و بقیه می‌شه.
ته مونده سیگار رو روی زمین انداختم و با نفرت پام رو روش گذاشتم و سرد گفتم:
- نگران نباش گرگینه ضعیف، جوری بهش ضربه می‌زنم که نفهمه از کجا خورده.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
دستم رو بالا آوردم و روی موهاش رو نوازش کردم و گفتم:
- در ضمن اون دختر هم عاشقته، خیلی خوب این رو از ذهنش می‌خونم.
بعد از گفتن این حرف چشمکی زدم و عقب‌گرد کردم، چند قدم ازش دور شدم و ادامه دادم:
- اگه بخوای مانع از اجرای نقشه‌م بشی، یا به کسی چیزی بگی بهتره قید اون دختر رو برای همیشه بزنی، می‌فهمی که چی می‌گم؟
ساکت شدم و به مسیرم ادامه دادم با فکر به شکست دشمن خونیم پوزخندی زدم و به فکر فرو رفتم.

#ماهورا

- خب پس رمضانی و نگار و علی توی گروه
تو، ماهورا، مسیحا با ریما و ریحانه هم توی یه گروه من.
با شنیدن این حرف از زبون ستین اخمی کردم و گفتم:
- مسیحا که گفت نمیاد، پس چرا انتخابش می‌کنی؟
ستین پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- من که می‌گم برای حرص دادن تو الکی گفت نمیاد.
پوف کلافه‌ای کشیدم که نگین با همون صدای جیغ جیغوش گفت:
- قبول نیست ریما باید با من باشه در ضمن ریحانه هم حسابی مجلس رو شاد می‌کنه اون هم مال من.
ستین زبونی براش در آورد و گفت:
- مگه از روی جنازه‌ی من رد بشی که کوتاه بیام، به من می‌گن ستین .
نگین اخمی کرد و این شروعی برای جنگ‌ همیشگی اون‌ها شد، بدون توجه بهشون از کلاس بیرون اومدم و به طرف حیاط حرکت کردم که با صدای پیامک گوشیم پوف کلافه‌ای کشیدم، حتما همراه اول و ایرانسل یادی از من کردن، وگرنه خانواده گرامی که اصلا به فکر من نیستن.
بی‌حوصله از جیب مانتوم درش آوردم و بازش کردم
《 و من فردا با تو گره خواهم خورد، وقتی که دردهایت اندک اندک از بین خواهد رفت و تن زخمی تو در میان گل‌های بنفشه خواهد درخشید》
پوزخندی زدم، حتما اشتباه گرفته بود، خدا مردم رو شفا بده.
گوشی رو توی جیبم انداختم، چون ستین امروز شیفت بود تنهایی به طرف خونه به راه افتادم ترجیح دادم قبل از رفتن به خونه از مغازه نزدیک خونه‌مون خریدهای فردا رو انجام بدم.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
بعد از خرید با خوشحالی به خوراکی‌های داخلش زل زدم، می‌دونستم فردا حسابی خوش می‌گذره.
و من با ستین کلی مسخره بازی در میاریم.
تا رسیدن به خونه تقریبا یک ربع راه بود، هنزفریم رو از داخل کیفم بیرون آوردم و به گوشیم وصل کردم همیشه آهنگ گوش دادن حالم رو خوب می‌کرد و عاشقش بودم، نگاهم خیره به کتونی‌های سبز رنگم بود و زیر لب آهنگ می‌خوندم که با برخوردم به شخصی با عجله سر بلند کردم، نگاهم چند لحظه روی چشم‌هاش قفل شد، انگار یک سطل آب روی سرم ریخته باشن تنم یخ کرده بود با عجله هنزفریم رو در آوردم و گفتم:
- تو کی هستی؟
مثل دفعه قبل خونسرد جلو اومد و گفت:
- می‌خوام باهات صحبت کنم، تو معشوقه منی!
من درست شنیدم، خدایا نه به داره نه به باره بعد این مردک من رو معشوقه خودش اعلام می‌کنه. برخلاف دیشب که ترسیده بودم این بار تمام انرژیم رو جمع کردم و تهدید‌وار گفتم:
- ببین آقای محترم من حس خوبی نسبت به شما ندارم، اگه حرفتون یک نوع خواستگاری عجیب و غریبه باید بگم من همچین آدمی که نصف شب توی اتاقم بیاد و این‌طوری من رو بترسونه رو به عنوان همسر انتخاب نمی‌کنم، اوکی؟
چشم‌هاش رو بست، دستش رو توی همون کت و شلوار مشکی رنگش فرو برد و جدی گفت:
- پس، فردا می‌بینمت.
نوع کلامش مثل چشم‌هاش یخی و سرد بود، بعد از گفتن این حرف عقب‌گرد کرد و به طرف انتهای کوچه به راه افتاد نفس حبس شده‌م رو بیرون فرستادم، اهورا نبودی ببینی که همچین پسری عاشقم شده اون موقع این‌طوری راه به راه بهم ترشیده نمی‌گفتی. شونه‌ای بالا انداختم، شاید توی دانشگاهم بود که همش در مورد فردا صحبت می‌کرد. بی‌خیال بابا حالا فکر کرده با اون چشم‌های بابا قوریش این‌طوری خواستگاری کنه من واسش غش و ضعف می‌کنم.
با رسیدن به خونه بی‌حوصله کلید رو از جیبم بیرون آوردم و داخل شدم.
کسی نبود و می‌تونستم حدس بزنم بازم خاله منیر یه مهمونی گرفته، بعد از عوض کردن لباس‌هام و قائم کردن خوراکی‌ها که به منظور جلوگیری از خورده شدن توسط اون اهورای میمون صورت گرفته بود، تلویزیون رو روشن کردم سریال ترکی غمگینی پخش شد، مثل همیشه دختره فقیر و پسره پولدار‌ بود باید به چرخه‌ی فیلم‌های کلیشه‌ای آفرین گفت که در این حد کار آمد عمل کرده بودن، آخه نکبت تو اون همه دختر سرخاب سفیدآب زده رو ول می‌کنی می‌چسبی به این دختر فقیره؟
دستی زیر چونه‌م زدم و به حالت تفکر گفتم:
- مثلا همین مسیحا، واقعا قیافه‌ش خیلی خوبه و معلومه پولدار هم هست، ولی به هیچ دختری واکنش نشون نمی‌ده کلا روایت داریم که پسر خوشگل عاشق هیچ‌ک.س نمی‌شه و اگر هم بشه یه دختر خیلی قشنگه نه مثل من با پوست سبزه و چشم‌های مشکی معمولی، دماغ و بینی از اون معمولی‌تر حداقل مثل رمان‌های کلیشه‌ای دماغ سربالا و پوست سفید با چشم‌های آبی که احتمالا پدرش ایتالیایی بوده نه ایرانی هم نداشتم.
بی‌حوصله از این بحث مضخرف با خودم تلویزیون رو خاموش کردم و به طرف اتاق خواب عزیزم به راه افتادم، درسته ناهار نخورده بودم، اما چندان گرسنه‌م هم نبود با بستن چشم‌هام خیلی سریع خوابم برد و از این دنیای مضخرف بیرون اومدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
.**
نگاهی به اهورا انداختم و با اخم گفتم:
- آماده‌ای؟
متقابلا اخمی بین پیشونیش نقش بست و گفت:
- آخرش یه جایی ازت می‌سوزه‌ها.
پوزخندی زدم و دستم رو به میز تکیه دادم. خودم رو جلو کشیدم و جدی گفتم:
- حتی حاضرم به خاطر این کار بمیرم، اما در عوض یه افتخار بزرگ کسب می‌کنم.
با صدای مامانم نگاه از هم گرفتیم:
- خاک بر سرتون که هیچ‌وقت بزرگ نمی‌شین.
نگاهی به دیسی که روش ته‌دیگ خودنمایی می‌کرد انداختم، نیم نگاهم اهورا و نیم نگاهی دیس ته‌دیگ رو نشونه می‌گرفت، با سرعت به طرف دیس هجوم آوردم که عرشیا هم جلو اومد، دستم رو روی تیکه بزرگش گذاشتم که اهورا هم اون‌طرفش رو گرفت و داد زد:
- مامان نگاه کن ته دیگه‌ بزرگه رو واسه خودش برداشته.
اخمی روی پشیونیم نشست و بیشتر به طرف خودم کشیدمش که با احساس سوختگی پشت دستم جیغی کشیدم، اهورا با دندون‌هاش به جون دستم افتاده بود توی یه حرکت کفگیر روی میز رو برداشتم و روی سرش کوبیدم که آخش در اومد و ازم فاصله گرفت.
فرصت رو غنیمت شمردم و تا جایی که می‌تونستم توی دهنم ته دیگ جا دادم.
بعد از خوردنشون دستی به شکمم کشیدم، اهورا هنوزم دستش رو روی سرش گرفته بود و با آه و ناله گفت:
- ایشالله از بالای توالت عمومی بیوفتی و افلیج بشی، حداقل بیا یه نگاهی به سرم بنداز‌.
از جام بلند شدم و با اخم گفتم:
- خجالت بکش، ناسلامتی مرد گنده‌ای شدی. یه کفگیر بود دیگه تیر سه شعله که نخوردی، در ضمن بگو به همونی که خرابه‌های قلب رو درست می‌کنه سرت رو هم درست کنه فکر نکنم کار سختی باشه.
چشم غره‌ای بهم رفت که مامان شیر آب رو بست و آخرین ظرف شسته شده رو بالای ظرفشویی گذاشت و بدون توجه به دعوای ما گفت:
- راستی ماهورا، خاله منیرت یه چیزی برای ناهار درست کرده بود باقلوا.
کنجکاو پرسیدم:
- چی بود مامان؟
اهورا هم کنجکاو نگاه می‌کرد که با اخم گفتم:
- بحث زنونه‌ست می‌شه بری پیش بابا بشینی؟
زبونی برام در آورد و پررو جواب داد:
- بحث زنونه شیرین‌تره تازه یه چیزیم یاد می‌گیرم.
مامانم کلافه از این بحث ما گفت:
- بس کن ماهورا، ولش کن بزار گوش کنه.
سری به نشونه تاسف تکون دادم که مامان ادامه داد:
- اسمش لابیستر بود.
چشم‌هام رو ریز کردم و گیج پرسیدم:
- چی مامان یه بار دیگه بگو، راستش متوجه نشدم؟
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
مامانم پوف کلافه‌ای کشید و روی صندلی مقابلم نشست:
- میگو سرخ شده بود با مخلافتش.
با شنیدن این حرف من و اهورا بلند خندیدیم، دستم رو روی لبه میز گرفتم تا روی زمین نیوفتم، اهورا هم بریده-بریده و مثل لبوی سرخ شده گفت:
- مامان جان اون لاواستره نه میگو سرخ شده.
دستم رو روی دهنم گذاشتم که مامانم عصبانی داد زد:
- آی نفس کش، این دختر و پسر و بِکِش!
خندم شدت گرفت، یه دفعه نتونستم تعادلم رو حفظ کنم و روی زمین افتادم که با چیزی که به سرعت از ذهنم رد شد از شدت سر درد، آخی گفتم.
من قبلا توی یه جای سرد افتاده بودم، با یادآوری دوتا جفت کفش مشکی جلوی پاهام دستم رو روی سرم گرفتم، خیلی درد داشتم که مامانم با عجله جلو اومد و نگران گفت:
- چی شد دخترم، حالت خوبه؟
اهورا هم نگران بهم زل زده بود، لبخند محوی زدم که اهورا ترسیده گفت:
- مامان.. مامان خون!
چشم‌هام گرد شد، مامان با عجله صورتم رو به طرف خودش برگردوند، نمی‌دونم چی دید، اما با دست روی گونش زد و گفت:
- وای ماهورا از دماغت خون اومده.
گیج دستی زیر بینیم کشیدم و با دیدن قرمزی خون از جام بلند شدم، بابا هم با شنیدن صدای ما توی چهار چوب آشپزخونه وایساده بود، گفت:
- بریم بیمارستان؟
سری به نشونه منفی تکون دادم و با لبخند اطمینان بخشی گفتم:
- نگران نباشید، چون با سر روی زمین افتادم کمی دماغم خون اومده چیزی نیست.
مامانم نفسش رو آسوده بیرون فرستاد و دستش رو به نشونه خدایا شکرت بالا گرفت. خودم هم گیج بودم چون اصلا بینیم به زمین نخورده بود، اون صحنه‌های گنگ اصلا برام قابل هضم نبودن.
بعد از اینکه بهشون اطمینان دادم حالم خوبه، وارد اتاقم شدم و در رو بستم و همون‌جا پشت در سر خوردم و نشستم.
اون مرد عجیب، مسیحا و هشدار استاد رافعی، شاید واقعا یه ربطی به من داشته باشه!
با یادآوری پیامک صبح که توی گوشیم فرستاده شد از جام بلند شدم و به طرف میز رفتم.
دوباره اون پیامک رو خوندم، به احتمال زیاد کار اون پسر چشم آبی بود؛ ولی شماره من دستش چیکار می‌کرد؟
کلافه دستم رو بین موهای مشکیم فرو بردم و آرنجم رو به میز مطالعه تکیه دادم.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
[مسیحا]
روی بلندترین شاخه درخت نشسته بودم، به تنه‌ی درخت تکیه دادم و نگاهی به مجسمه‌ی توی دست‌هام انداختم، شکل یک آهوی قهوه‌ای بود.
آه سردی کشیدم، آخ مادر، آخ اگه بدونی باعث و بانی تمام اشک ریختن‌هات رو چه جوری به سزای اعمالش می‌رسوندم، حتما خوشحال می‌شدی!
با صدای رایا نگاهم رو از مجسمه گرفتم و اون رو توی جیب کتم گذاشتم:
- چی شد، خوش خبر باشی.
لبخندی زد، دستی به موهای قرمزش کشید و با چشم‌های سبز پررنگش گفت:
- سردار فردا روح معشوقه‌ش رو به این جنگل میاره.
لبخندی زدم و ابرویی بالا انداختم:
- بازم این قاتل چه دختر بخت برگشته‌ای رو انتخاب کرده؟
چند قدم جلو اومد، لباسش محلی بود و خب این موضوع از یک روح پونصد ساله بعید نبود، از خورجینش برگه‌ای بیرون آورد و گفت:
- دختره پزشکه.
پوزخندی زدم، با یه حرکت سریع از روی درخت پایین اومدم و کنجکاو پرسیدم:
- خب ادامه‌ش؟
لبای سیاهش رو با زبون تر کرد و ادامه داد:
- اسمش ماهورا روزبهانیه، یه دختر قد بلند با چشم و ابرویی مشکی، پوست سبزه و دماغ و بینی نسبتا مناسب با صورتش.
با شنیدن این حرف شوکه دستی دور دهنم کشیدم، از این همه آدم چرا باید اون دختره منزجر کننده باشه آخه؟ نفسم رو تلخ بیرون فرستادم و از جیبم کلیدی بیرون آوردم و به طرفش گرفتم:
- یه کلبه تاریک و مرطوب و نزدیک به برکه آخر همین‌جا وجود داره، طبق وعده‌مون اینم حق الزحمه توئه.
با خوشحالی جلو اومد و کلید رو از دست‌هام گرفت، ولی سریع رنگ نگاهش نگران شد و گفت:
- ولی اگه سردار بفهمه من رو یه راست به جهنم می‌فرسته‌.
کلافه سری تکون دادم:
- نگران نباش هیچ‌ک.س چیزی نمی‌فهمه.
با شنیدن این حرف با آسودگی سر خم کرد و ازم دور شد، پس فردا اون دختره کشته می‌شد، دستام رو مشت کردم و با پوزخندی لب زدم:
- با اینکه ازت بدم میاد خانم روزبهانی، ولی مجبورم تورو وارد این قضیه کنم!
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
[ماهورا]
خمیازه‌ای کشیدم و روبه مامان گفتم:
- عصر ساعت شیش برمی‌گردم، دیگه چی؟
قوری رو روی میز گذاشت و خودش هم نشست:
- ببین دخترم بازم گوشیت رو خاموش نکنی ها، وگرنه من می‌دونم با تو.
چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم و سری تکون دادم، اهورا لقمه‌ی کره و عسلی توی دهنش گذاشت و گفت:
- منم تا عصر برنمی‌گردم.
مامان اخمی کرد و گفت:
- لازم نکرده، همین الانش هم که بابات رفته با زن‌های توی پارک پچ-پچ کنه واسه هفت پشتم کافیه، نمی‌خوام پسرم هم از راه به در بشه.
آروم خندیدم که اهورا با قیافه درهم بلند شد و کیف دانشجوییش رو توی دستاش گرفت:
- حیف من که به فکر شمام، ولی هیچ‌کدومتون بهم ذره‌ای اهمیت نمی‌دید‌.
به قلبش اشاره کرد و ادامه داد:
- بابا منم دل دارم، چرا درک نمی‌کنید؟
مامانم خونسرد لیوانی چایی برای خودش ریخت، متعجب بهش خیره شدم حتی اهورا هم منتظر یه حرکت کماندویی از مامان بود.
- باشه پسرم من که به جز تو پسر دیگه‌ای ندارم.
نگاهی به اهورا که اولش متعجب شده بود، اما یه دفعه لباش کش اومد انداختم، اما این خوشحالی چندان طولی نکشید چون مامانم داد زد:
- ولی اجازه نمی‌دم پسرم دست از پا خطا کنه، کارت به جایی کشیده که بر و بر بهم زل میزنی و از عشقت به اون دختر می‌گی؟
اهورا مثل بچه‌ها پاهاش رو روی زمین کوبید و با ناله گفت:
- اه مامان از دست تو.
مامانم بی‌حوصله دستش رو جلو آورد و جدی لب زد:
- حالا از جلو چشم‌هام گمشو.
اهورا بدوم حرف اما عصبانی به طرف در رفت و محکم اون رو بست که روبه مامان کردم و گفتم:
- کارت عالی بود، این پسر چلغوزت با اون خانم مهندس خرابه ساز باید حساب کار دستشون بیاد.
مامانم لبخندی زد و خوشحال از اینکه طرف اون رو گرفتم، بشقاب مربای توت فرنگی و کره رو جلوم گذاشت که با لبخند شروع به خوردن کردم، بعد از اینکه ته بشقاب رو در آوردم از جام بلند شدم، تیپم کاملا سبز لجنی بود، مانتوم حالت ارتشی داشت و تا بالای زانوهام بود که یه زیپ زرد رنگ‌می‌خورد، شلوار لی لجنی و شال هم‌رنگش رو هم پوشیدم، چون آفتاب بود کلاهم رو برداشتم. از مامان خداحافظی کردم و بعد از پوشیدن کفش‌های مشکیم، به طرف خونه ستین اینا به راه افتادم، خوب بود حداقل عمو یه تیبای نو به مناسبت قبولیش توی تخصص براش خریده بود و امروز نیازی نبود با اتوبوس دانشگاه بریم.
به در خونه‌شون که رسیدم در کمال تعجب ستین رو دیدم که به ماشینش تکیه داده بود، جلو اومدم و گفتم:
- به-به آفتاب از کدوم طرف در اومده ستین خانم؟
پشت چشمی برام نازک کرد و عینک آفتابیش رو از روی چشم‌هاش برداشت و گفت:
- بریم؟
سری تکون دادم و سوار شدیم، مانتوی سفید بلند و شلوار لی با شال قرمز پوشیده بود. حرکت کرد و با ذوق گفت:
- راستی می‌دونی مسیحا هم امروز میاد؟
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
متعجب داد زدم:
- چی؟ اون هم میاد؟
دستش رو روی گوش‌هاش گذاشت و گفت:
- ساکت شو دختر، حالا اگه هم بیاد جای تو رو که تنگ نمی‌کنه، والا که آدم خیلی خوبیه.
دستم رو به پنجره تکیه دادم و انگشت‌هام پرحرص روی پیشونیم ور می‌رفتن، یه حس خلا با شنیدن این حرف بهم دست داده بود، از طرفی بابت قضیه اون شب بهش مشکوک بودم و از طرفی فکر به اینکه شاید اون پسر چشم آبی آدمی باشه که اون اجیر کرده تا من رو بترسونه من رو توی باتلاق انداخته.
با ذهنی به هم ریخته به در دانشگاه رسیدیم، بچه ها یکی-یکی سوار اتوبوس قرمز رنگ می‌شدن.
با دیدن استاد رافعی که کت و شلوار خاکستری رنگی پوشیده بود، لبخند روی لب‌هام شکل گرفت که ستین جدی گفت:
- هی چشات و درویش کن.
به طرفش برگشتم و چینی به بینیم دادم.
- حالا کی خواست به آقایی تو نگاه کنه، داشتم به تیپش می‌خندیدم.
اینبار بیشتر جدی شد و با اخم تصنعی پرسید:
- خیلیم خوبه، چه چیز خنده‌داری داره دقیقا؟
زبونی براش در آوردم و با حالت چندشی جواب دادم:
- نگاش کن هنوز هیچی نشده واسه من چه غیرتی می‌شه.
پشت چشمی برام نازک کرد، با برخورد چیزی به شیشه ستین نگاه کرد، با دیدن رافعی دستم رو روی دهنم گذاشتم و آروم زمزمه کردم:
- چه حلال زاده‌هم هست.
ستین با ذوقی که سعی داشت پنهانش کنه، شیشه رو پایین آورد و گفت:
- سلام استاد خوب هستید.
رافعی لبخند ملیحی به ستین تحویل داد و گفت:
- ممنونم خانم روزبهانی شما خوبید؟
دست به سی*ن*ه بهشون خیره شدم که ستین شالش رو کمی جلو آورد و با لبخند ژکوند جواب داد:
- ممنونم، کاری داشتید؟
رافعی از نگاه خیره‌ش دست برداشت و محکم روی پیشونیش کوبید:
- ای وای من رو ببخشید به کل یادم رفت، می‌خواستم بپرسم شما آقای مهرانفر رو با خودتون می‌برید؟ گویا ایشون با خانم روزبهانی کار دارن.
ابروهام رو داخل هم کشیدم که رافعی هم نگران شد و گفت:
- متاسفم، اما رییس دانشگاه کلی باهاش جور شده و کاری از دست من بر نمیاد.
نفسم رو کلافه بیرون فرستادم و برخلاف میل باطنیم که از وجودش توی این ماشین و بلعیدن اکسیژنی که حق من بود، بدم میومد؛ اما با لبخند ملیحی گفتم:
- این چه حرفیه استاد، چه ایرادی داره ایشون همراهمون باشن.
رافعی لبخندی زد، کمی ازمون فاصله گرفت و روبه یکی از دانشجوها داد زد:
- امینی، بگو مهرانفر بیاد اینجا.
دستش رو به کمر زد و دوباره نگاهش به ستین گره خورد، با حالت منزجر کننده‌ای رو ازشون برگردوندم.
خجالتم خوب چیزیه، هم دیگه رو با این نگاههای عاشقانه قورت دادن.
چشم‌هام رو بستم و با دست‌هام مشغول ماساژ پیشونیم شدم که با صدای باز شدن در چشم‌هام رو باز کردم، از آینه نگاهی به عقب انداختم، مسیحا در حالی‌که پوزخندی روی لب‌هاش بود گفت:
- ببخشید خانم‌های روزبهانی که مزاحم شدم.
ستین نگاه از رافعی که اونم با دیدن مسیحا اخم کرده بود گرفت و با لبخند گفت:
- این چه حرفیه شما مراحمید، نمی‌دونید با خوندن رمان‌هاتون چقدر خوشحال می‌شدم.
مسیحا لبخندی زد و دست به سی*ن*ه به صندلی تکیه داد، بالاخره اتوبوس هم پر شد و رافعی رضایت داد و رفت.
با حرکت اتوبوس پشت سرشون راه افتادیم که جدی گفتم:
- چه کاری با من داشتید؟
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
از نگاهش فهمیدم کمی کلافه‌ست چون آروم زمزمه کرد:
- راستش من...
- هی ماهور اونجا رو نگاه کن.
با صدای ذوق زده ستین به طرفش برگشتم، نگاهی به آهوی کوچولویی انداختم که کنار جاده ایستاده بود.
با تعجب پرسیدم:
- یه آهو اینجا چیکار میکنه؟
مسیحا جدی جواب داد:
- اینجا یه منطقه محافظت شده‌ست هرزگاهی به خاطر مراقبت‌های کمتر ممکنه حیوون‌ها از لابه‌لای حصار کوه بیرون بیان.
سری تکون دادم و پرسیدم:
- این اطلاعات رو از کجا می‌دونید؟
از آینه به طور نامحسوس بهش خیره شدم، لبخند تلخی روی لب‌هاش بود و با کمی تردید و فکر کردن جواب داد:
- پدرم یکی از محیط بان‌های جنگل بود، خیلی حیوون‌ها رو دوست داشت.
ابرویی بالا انداختم، ترجیح می‌دادم دیگه باهاش حرفی نزنم که دوباره فاز دیوید بکهام نگیره.
بعد از حدود نیم ساعت به جنگل بزرگی رسیدیم، اتوبوس گوشه‌ای نگه داشت که ستین هم پشت سرش پارک کرد و پیاده شدیم، کیف کوچیکم رو توی دست‌هام گرفتم، کلاهم رو هم روی سرم گذاشتم تا آفتاب صورتم رو نسوزونه.
خانم مرادی که یکی از استادای به شدت تعصبی دانشگاه بود، همه‌مون رو جمع کرد و بالای تیکه سنگی رفت و با جدیت تمام داد زد:
- بهتره همین اول یه نکاتی رو خدمتتون عرض کنم، اول اینکه با حجاب مناسب که دیروز هم بهتون گفتم ظاهر شید.
پوزخندی زد و با اشاره بهمون ادامه داد:
- که می‌بینم هیچ‌کدومتون چندان رعایتش نکردید، دوم خانم‌ها و آقایون محترم شما دیگه بچه نیستید ناسلامتی پزشک‌های این مملکتید، پس شئونات اسلامی رو رعایت کنید تا امروز هم به خوبی و خوشی تموم بشه.
بعد از گفتن این حرف از بالای منبر پایین اومد که اون لحظه یک نفر با صدای لات مانندی داد زد:
- بچه بیا پایین سرمون درد گرفت.
با شنیدن این حرف همه مثل بمب از خنده پخش زمین شدیم، نگاهی به پسر تقریبا بیست ساله‌ای انداختم که کنار آبشار نشسته بود و با پوزخند به مرادی عصبانی نگاه کرد و ادامه داد:
- رفتی اون بالا فاز ایلان ماسک برداشتی؟
مرادی با دستای مشت شده به طرف اتوبوس رفت، ماهم کم کم به خودمون اومدیم و هر کدوم به یه سمت رفتیم، ترجیح می‌دادم اول چند تا عکس از این آبشار قشنگ و خودم بگیرم، روی تخته سنگ نشستم و روبه ستین که جلوم ایستاده بود گفتم:
- هی ستی به عکس ازم می‌گیری؟
لبخندی زد و گوشیش رو بالا آورد.
- تو جون بخواه عزیزم.
بعد از اینکه چند تا عکس ازم گرفت، کنار هم نشستیم پاچه‌های شلوارم رو بالا دادم و پاهام رو توی آب گذاشتم.
حس خیلی خوبی داشت توی این تابستون و آب خیلی خنک و سردش به آدم انرژی خوبی رو متقل می‌کرد، ستین هم پاهاش رو توی آب گذاشت و گفت:
- راستی این مسیحا نگفت باهات چیکار داشت؟
سری به نشونه منفی تکون دادم که با نشستن یه نفر کنارم سرم رو برگردوندم، با دیدن مسیحا اخمی بین ابروهام نشست و جدی گفتم:
- شما چرا امروز انقدر به من نزدیک می‌شید؟
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
پوزخندی زد و خبیث لب زد:
- تا آخر امروز متوجه میشی.
چشمام رو ریز کردم و ساکت به صورتش زل زدم، نگاهش خیلی سرد و بی روح بود.
سرم رو به طرف ستین برگردوندم که متعجب بهمون نگاه کرد و با شیطنت از جاش بلند شد و گفت:
- من میرم کیفم رو از ماشین بیارم، الان میام.
با اخم بهش زل زدم و کمی التماس توی چشم‌هام ریختم، اما بی‌توجه به طرف ماشینش رفت. پوف کلافه‌ای کشیدم.
برای اینکه نشون بدم اهمیتی برام نداره از کیفم پفکی بیرون آوردم و مشغول خوردن شدم، عادتم بود هر موقع عصبانی میشدم با سرعت بیشتری می‌خوردم، مسیحا با دیدن این وضعیت با تمسخر گفت:
- خفه نشی یه وقت.
به طرفش برگشتم و از حرص اون یه مشت پفک برداشتم.
از قصد روبه‌روش گرفتم و با یه حرکت توی دهنم چپوندم، مشغول خوردن با صدای بلند شدم که قیافه‌ش رو مچاله کرد و نگاه ازم گرفت، کیفم رو برداشتم و روی شونه‌ش کوبیدم و با دهن پر گفتم:
- به من نگاه کن، وگرنه به خانم مرادی میگم مزاحمم شدی.
کلافه به طرفم برگشت و سرش رو به معنای چته تکون داد، یه دفعه با دیدن سوسکی که روی شونه مسیحا بود ترسیده دستم رو جلو آوردم و گفتم:
- . اون... اون اینجاست.
با شنیدن این حرف چشم‌هاش گرد شد و توی یه حرکت جلوم اومد که از ترس عقب رفتم، نمی‌دونم چی شد اما تعادلم رو از دست دادم و روی زمین افتادم، که اونم تقریبا به سمتم خم شد و گفت:
- نترس تورو از دستش نجات میدم.
به عقب برگشت و متعجب از اینکه کسی نیست، گیج به طرفم برگشت، صورتش دقیقا روبه‌روم بود.
چند لحظه به‌هم خیره شدیم که بعد از چند ثانیه تحلیل رفتارش با صدای بلند زدم زیر خنده و بریده_بریده گفتم:
- خاک تو سرت از یه سوسک این‌طوری میترسی؟
با شنیدن این حرف چینی به بینیش داد:
- سوسک؟
چشمام رو ریز کردم و گفتم:
- میشه کمی فاصله بگیری، الان یه نفر میبینه.
با دیدن وضعیتمون کلافه دستی بین موهاش کشید و ازم فاصله گرفت.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین