جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [نیمه شب] اثر «کیانا میزاپور کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Joki با نام [نیمه شب] اثر «کیانا میزاپور کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,884 بازدید, 149 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نیمه شب] اثر «کیانا میزاپور کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Joki
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
به طرف میزش رفت، جوون ترین استاد دانشکده بود و الحق که ستین حق داشت دوستش داشته باشه، ولی ماشالله ستین به خروس همسایه هم حس داشت چه برسه به رافعی و تیپ خفنش.
چشمای طوسی، پوست سبزه و لبای قلوه‌ایش عالی بود.
دستام رو بالا آوردم و زمزمه کردم:
- نمره‌ی نود برای استاد رافعی.
لبخندی زدم و نشستم که بعد از حضور و غیاب به اسم مسیحا که رسید، اخماش توی هم رفت و سر بلند کرد.
نگاهی به مسیحا انداختم که با پوزخند دستی به نشونه سلام براش تکون داد. صورت رافعی قرمز شده بود. انگار از قبل هم‌دیگه رو می‌شناختن، با صدای یکی از دخترا از نگاه کردن بهش دست برداشت و بدون حرف مشغول تدریس شد. نیم‌نگاهی به مسیحا انداختم که کتابش رو کنار من گذاشته بود و با خیال راحت توی جزوه می‌نوشت، پرحرص خندیدم.
نگاهی بهش انداختم و آروم گفتم:
- ببخشید، ولی کتابتون همه جای میز رو گرفته من نمی‌تونم درس بخونم.
سر بلند کرد و نگاهی به چهره عصبیم انداخت، چون دانشکده میزاش حالت یک‌نواخت و طبقه‌ای بود، تمام فضای بالا مثل نیمکت‌هایی به هم متصل بودن.
- فکر کنم جفتتون خالی باشه کتاباتون رو اونجا بزارید.
عصبانی دستی دور لبم کشیدم و جدی گفتم:
- ولی من می‌خوام همین‌جا کتابم رو بزارم آقای...
- اونجا چه خبره؟
نگاهم رو از مسیحا به رافعی تغییر دادم که ادامه داد:
- خانم روزبهانی و آقای مهرانفر لطفا از کلاس بیرون برید.
خواستم اعتراضی کنم که دستش رو بالا آورد و گفت:
- من روی نظم کلاس حساسم.
عصبانی بیرون اومدم و از پشت در زبونی براش در آوردم که مسیحا با پوزخندی پشت سرم راه افتاد، وارد راهرو شدیم.
عادت داشتم زمان عصبانیت با خودکار توی دستم ور برم، هی درش رو باز و بسته می‌کردم. نگاهی به مسیحا که یه پاش رو به دیوار تکیه داده بود و دست به سی*ن*ه به چیزی فکر می‌کرد انداختم و سریع نگاه ازش گرفتم که دوباره پررو نشه.
با احساس سوزش دستم، نگاهی به انگشتم که ازش خون میومد انداختم، ای بابا بازم لای در خودکار گیر کرده بود.
بی‌خیال نگاه کردنش شدم که با احساس صدای پای کسی سر بلند کردم. مسیحا مسخ شده به انگشتم خیره شد و زمزمه کرد:
- لعنتی خودشه!.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
متعجب بهش خیره شدم که جلو اومد، نگاهی بهم انداخت.
در کمال تعجب چشماش قرمز شده بودن
رنگ از صورتم پرید و چند قدم عقب رفتم:
- تو.. تو چرا رنگ چشمات...
بین حرفم پرید و دستم رو توی دستاش گرفت، اونقدر سرد بودن که تمام تنم یخ بست.
نگاهم هنوزم روی چشماش بود.
سرش رو جلو آورد که با صدای یه نفر سریع عقب کشید و زیر لب لعنتی گفت.
- ماهور؟
نگاهی به ستین که جلو میومد انداختم، مسیحا بدون حرف عینکش رو روی چشماش زد و با عجله به طرف در راهرو حرکت کرد.
ستین بهم که رسید متعجب پرسید:
- این چش بود، از من فرار کرد؟
فکرم مشغول بود، دستام رو مشت کردم، اون به چه حقی بهم دست زده بود. لبخند ملیحی زدم و گیج گفتم:
- نه بابا رافعی از کلاس بیرونمون انداخت.
سری تکون داد و دستش رو توی جیب مانتوی طوسی بلندش فرو برد و با پاهاش روی زمین ضرب گرفت. حس کنجکاویم فوران کرد و پرسیدم:
- چیزی شده چرا انقدر دیر اومدی؟
سرش رو بلند کرد، تازه با چشمای قرمزش رو به رو شدم. با صدای گرفته‌ای جواب داد:
- دیشب جلوی خواستگار جواب منفی دادم، بابامم نامردی نکرد و یه سیلی توی گوشم زد، غرورم به هفت روش سامورایی نابود شد.
دستی به صورت قرمزش کشید تا اشکاش نریزه
جلو اومدم و محکم بغلش کردم که سرش رو روی شونه‌م گذاشت و آروم گریه کرد، با دلسوزی گفتم:
- آروم باش خواهری، مطمئنم همه چیز درست میشه، من مطمئنم.
- خانم روزبهانی؟
ستین با شنیدن صدای رافعی ازم جدا شد و شوکه بهش زل زد، رافعی نگران ادامه داد:
- گریه کردید؟
ستین لبخند محوی زد، درحالی‌که دماغش رو با دستمال سفید رنگی پاک می‌کرد، با من_من جواب داد:
- نه.. استاد راستش یه حساسیت.. فصلیه، مگه نه ماهورا؟
گیج دهنم رو باز کردم و با خنده پشت کمر ستین کوبیدم و گفتم:
- آه آره ستین همیشه حساسیت فصلی داره، وگرنه چیزی نیست که بخواد گریه کنه.
ستین سری به نشونه تایید تکون داد و لباش رو روی هم گذاشت که رافعی رو به من کرد و گفت:
- به خاطر بیرون انداختنتون معذرت میخوام، راستش زیاد از آقای مهران‌فر خوشم نمیاد.
سری تکون دادم و دستی به مقنعه‌م کشیدم.
- این چه حرفیه استاد، تقصیر منم بود.
لبخند ملیحی زد و دفتر چرم زیر بغلش رو محکم‌تر گرفت و با گفتن با اجازه‌ای ازمون دور شد.
چشمام رو ریز کردم و رو به ستین گفتم:
- نکنه این رافعی ازت خوشش اومده؟
قیافه‌ش رو مچاله کرد و روی بازوم مشتی کوبید
و آه سردی کشید.
- نه بابا آرمان کلا یه مرد جنتلمنه، با همه‌ی دانشجوها این‌طور رفتار میکنه.
شونه‌ای بالا انداختم و به طرف حیاط به راه افتادیم که ستین مظلوم گفت:
- ماهور امشب به جای من کشیک میمونی؟ دیشب تا دیر وقت بیدار موندم.
لبخندی زدم و دستم رو روی صورتش گذاشتم:
- ای به چشم خانم روزبهانی.
متقابلا لبخندی زد و روی گونه‌م رو نرم بوسید و ازم فاصله گرفت.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
.....
- خانم مرادی اون پرونده بیمار مبتلا به اچ آی وی رو بده باید شخصا تمام اطلاعاتش رو چک کنم.
سری تکون داد و ازم فاصله گرفت، دستم رو به میز بزرگ ایستگاه پرستاری تکیه دادم. گوشی پزشکی قرمزم رو مرتب روی مقنعه‌م و دور گردنم انداختم و بعد از چند لحظه اومد و پرونده رو دستم داد که با لبخند گفتم:
- ممنونم عزیزم.
با خوش‌رویی لبخندی زد، پرونده رو برداشتم و به طرف اتاق خودم به راه افتادم، اون‌قدر مشغول خوندن بودم که با برخوردم به یه چیزی و افتادن پرونده کلافه خم شدم و کاغذها رو جمع کردم و از جام بلند شدم، خواستم روبه اون شخص اعتراض کنم که با دیدن مسیحا نفسم رو کلافه بیرون فرستادم. همین یه فقره رو کم داشتیم گوسفند دنده طلا!
یه تای ابروش رو بالا فرستاد و مغرور گفت:
- میبینم ورودت رو طوری تنظیم می‌کنی تا به من برخورد کنی، آخه این همه تصادف توی دو روز غیر طبیعیه.
پرحرص پوزخندی زدم، نگاهی به اتیکتش انداختم و دستم رو جلو آوردم.
به اسم و عکسش خیره شدم و مثل خودش گفتم:
- آقای دکتر مهرانفر بهتره از این بعد بیشتر مراقب باشید، این شمایید که همش روبه‌روی من سبز می‌شید.
پوزخندی زدم و از قصد با زدن تنه‌ای از کنارش رد شدم، مرتیکه مغرور فکر کرده همه دخترا عاشق چشم و ابروشن، با اعصابی داغون پشت میز نشستم و بعد از این‌که چندتا مریض رو ویزیت کردم. خسته کش و قوسی به بدنم دادم.
ترجیح می‌دادم یک ساعت توی پاویون استراحت کنم تا بعدش به مریض‌های اورژانسی برسم. از اتاق بیرون اومدم و به طرف پاویون به راه افتادم که با صدای یکی از پرستارا به عقب برگشتم برگه‌ای توی دستاش بود و به طرفم گرفت در حالی که نفس-نفس میزد گفت:
- خانم دکتر، یه مریض اورژانسی هپاتیت آوردن که نیاز به پلاکت نمونه داریم.
سری تکون دادم و بدون توجه به خستگی به طرف اتاقی که نمونه‌های خون رو نگه می‌داشتن به راه افتادم، ساعت تقریبا دو نصفه شب بود و اتاق نگهداری نمونه‌ها تاریک و آخر بیمارستان قرار داشت، کلید رو از جیبم در آوردم که در کمال تعجب با در باز شده مواجه شدم. با فکر به این‌که ممکنه یکی از پرستارها بازش کرده باشه داخل شدم. گوشه‌های اتاق صداهایی می‌اومد. ترسیده و آروم جلو رفتم که طی گوشه‌ی اتاق توجهم رو جلب کرد، برش داشتم و گارد گرفتم با دیدن مرد جوون قد بلندی داد زدم:
- هی این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
با برگشتنش و دیدن مسیحا که روی لباش قطره های خون دیده می‌شد و توی دستاش پلاستیک‌های خون قرار داشت، هین بلندی کشیدم.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
شوکه از دیدنم کیسه‌های خون از دستش افتاد، چند قدم جلو اومد که ترسیده عقب رفتم. روی صورتم دونه‌های عرق دیده می‌شد. خدایا درست دیده بودم اون داشت خون می‌خورد؟ قفسه سینم بالا و پایین شد و با بهت گفتم:
- می‌دونم شاید مسخره باشه، ولی تو خون آشامی؟
لبخندی زد، اگه شرایط عادی بود حتما به عنوان یکی از جذاب‌ترین‌ها انتخابش می‌کردم، با روپوش سفیدش دور دهن خونیش رو پاک کرد و با پوزخند گفت:
- دخترک بیچاره، بهت که گفتم اگه دور و ور من بپلکی زنده نمی‌مونی.
با شنیدن این حرف طی رو محکم‌تر توی دستام فشار دادم که دوباره بهم نزدیک شد، خواستم عقب برم، اما با برخوردم به دیوار لعنت به شانسم فرستادم با دیدن وضعیتم لبخند خبیثی زد و سرد گفت:
- صد در صد خوردن خون دختری مثل تو برام لذت بخش تر از خون‌های آلوده‌ این‌جاست.
ترسیده چشم‌هام رو بستم، آروم باش ماهور خون آشام وجود نداره تو نباید بترسی، حتما داره تقاص شیرکاکائوی اون روز رو ازت می‌گیره.
با برخورد هرم نفس‌های داغی به صورتم سریع چشم‌هام رو باز کردم، با کمال وقاحت مقنعه‌م رو کنار زد و سرش رو نزدیک گردنم برد، دوباره چشم‌هام رو بستم، نمی‌دونم اون دختر تخس و لجباز کجا رفته بود که حالا توانایی جیغ کشیدن هم نداشت.
چند لحظه منتظر بودم تا گردنم بسوزه، اما چیزی رو حس نکردم. نفس حبس شده‌م رو بیرون فرستادم و چشم‌هام رو باز کردم، نگاهش متعجب روی چیزی بود به مسیر نگاهش خیره شدم که به گردنبند یادگار مادربزرگم که از زمان فوتش توی گردنم بود رسیدم کلافه ازم جدا شد و زمزمه کرد:
- این گردنبند کیه؟ از کجا آوردیش؟
کمی از ترسم کم شد و در حالی‌که نگاه ازش گرفته بودم و به میز وسط اتاق نگاه می‌کردم گفتم:
- مال مادربزرگمه.
پوزخندی صداداری زد که به طرفش برگشتم. دست به سی*ن*ه ازم پرسید:
- خیلی عجیبه که این‌طوری از مرگ نجات پیدا کردی؟ پس مجبورم یه کار دیگه بر خلاف میلم بکنم، اما یادت باشه باید از مادربزرگت تشکر کنی که باعث شد بزارم زنده بمونی.
دستش رو بالا آورد و دو طرف صورتم قرار داد. مجبورم کرد به چشم‌هاش نگاه کنم، بازم همون رنگ قرمز توی چشم‌هاش پیدا شده بود. نمی‌دونم چی شد، اما با احساس خستگی آروم چشم‌هام رو بستم، روی دیوار سر خوردم و در آخر با برخوردم به موزائیک سرد اتاق سیاهی مطلق همه جا رو گرفت.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
#مسیحا
بدون توجه بهش که روی سرامیک‌های سرد افتاده بود، روپوش خونیم رو عوض کردم و از اتاق بیرون اومدم و دستی لای موهام کشیدم. پس یکی از نجات دهنده‌هام مادربزرگ این دختر بود!
با یادآوری پنجاه سال پیش لبخند محوی روی لب‌هام شکل گرفت...
( فلش بک سال هزار و سیصد و پنجاه)
خسته و زخمی از دست گله‌ی گرگینه‌ها فرار کرده بودم، حدودا ده ساعتی می‌شد بدون آب و خون پیاده روی می‌کردم اون هم توی بیابونی که پرنده هم پر نمی‌زد، کم-کم چشم‌هام بسته شد که با صدای یه زن، با هزار بدبختی چشم‌هام رو باز نگه داشتم.
- هی تو، جنی چیزی هستی؟
پوزخندی زدم که گوشه‌ی لب زخمیم سوخت.
- نه، می‌شه بهم کمک کنی؟
سری به نشونه تاسف تکون داد و به طرف ماشین قدیمی و زوار در رفته‌ش به راه افتاد، کلاه پهلوی و کت و دامن قرمز رنگی پوشیده بود.
- بیا تا شهر می‌رسونمت، ولی اگه ریگی به کفشت باشه خونت پای خودته.
به ناچار سری تکون دادم و جلو اومدم، در عقب رو باز کرد که نیم‌نگاهی به چشم‌های کشیده‌ی مشکیش انداختم و سوار شدم.
اون هم سوار شد و از صندلی کنارش، بطری آب و یه تیکه نون شیرمال به طرفم گرفت که از خدا خواسته ازش گرفتم و با ولع شروع به خوردن کردم.
بدون حرفی حرکت کرد و بعد از خوردنشون نگاهی بهم انداخت و گفت:
- سیر شدی؟
سری یه نشونه تایید تکون دادم و به جلو خیره شدم، نگاهم به گردنبند زمردی که به آینه ماشین بسته شده بود گره خورد، از آینه نگاهی بهم انداخت و انگار متوجه رصد کردن من روی اون گردنبند شد و با مهربونی جواب داد:
- مال مادر خدابیارزمه. خیلی دوستش دارم.
لبخندی زدم و گفتم:
- واقعا قشنگه‌.
دستی روی گردنبند کشید و ساکت شد، بعد از حدود نیم‌ساعت به روستای نسبتا سرسبزی رسیدیم، کنار یه بیمارستان پارک کرد و گفت:
- زخمت خیلی عمیقه، دکتر باید ببینه.
سری به نشونه منفی تکون دادم:
- من نیازی به دکتر ندارم.
چشم غره‌ای بهم رفت و گفت:
- از بیابون نجاتت ندادم که حالا این‌طوری خودت رو به کشتن بدی‌‌‌.
لبخندی زدم و نگاهی به سر در بیمارستان انداختم:
- نگران نباش من نمی‌میرم، بابت کمکت هم ممنونم، امیدوارم یه روز بتونم جبران کنم.
بعد از گفتن این حرف بدون اینکه اجازه‌ی حرف دیگه‌ای بهش بدم، از ماشین پیاده شدم و به طرف کاروانسرا به راه افتادم.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
[زمان حال]
به ایستگاه پرستاری که رسیدم رو به یکی از پرستارها گفتم:
- شیفت من دیگه تموم شده، اگه میشه به دکتر رافعی اطلاع بدید.
پرستار که پسر جوونی بود لبخندی زد و گفت:
- چشم آقای دکتر، خسته نباشید.
تشکری کردم و به سمت در خروجی بیمارستان به راه افتادم، به حیاط که رسیدم نگاهی به پنجره اتاق نگهداری خون که توی طبقه‌ی سوم بود انداختم، دوست داشتم همین امشب کارش رو تموم می‌کردم، اما به هرحال من به اون زن قول داده بودم تا روزی براش جبران کنم.
پاکت سیگارم رو از جیب کتم بیرون کشیدم و بدون فکر به اون دختر دردسر ساز به طرف خونه‌م که توی شمال شهر بود به راه افتادم.
[ماهورا]
آروم لای چشم‌هام رو باز کردم، با دیدن چشم‌های قرمز ستین و صورت نگرانش خواستم حرفی بزنم، اما با ماسک اکسیژن روی صورتم روبه رو شدم.
دستش رو جلو آورد و خوشحال از اینکه به هوش اومدم، پشت دستم رو بوسید و گفت:
- قربونت برم، چرا انقدر به خودت فشار آوردی که این‌طوری از شدت کار از حال بری؟
اخم‌هام رو درهم کشیدم، چرا چیزی یادم نمی‌اومد؟ ماسکم رو از روی صورتم پایین آوردم و بریده-بریده گفتم:
- ستین من چیزی یادم نمیاد، می‌شه دقیق توضیح بدی؟
دستم رو توی دست‌هاش گرفت و جواب داد:
- حدود دو ساعت پیش، وقتی توی اتاق نمونه‌های خون از هوش رفتی، آرمان رافعی پیدات کرد و به پرستارها خبر داد و با برانکارد توی بخش آوردنت‌.
گیج دستی به شقیقه‌م کشیدم، پس چرا من چیزی یادم نمی‌اومد؟
با صدای جیغ مامانم که با گریه وارد اتاق شد با چشم‌های گرد شده بهش خیره شدم، بابا و اهورا هم پشت سرش اومده بودن. مامان به من که رسید بغلم کرد و روبه پرستارها که شوکه بهمون زل زده بودن گفت:
- لعنت به این بیمارستان خراب شده که از دخترم این‌طوری کار می‌کشه.
لبخند خجلی زدم و مامان رو از خودم جدا کردم:
- مامان تقصیر بقیه که نیست، خودم مراقب نبودم.
دستش رو دو طرف صورتم گذاشت و گفت:
- فدات بشم الهی، رنگ روی صورتت نیست مادر.
لبخندی زدم که بابام با نگرانی جلو اومد و پس گردنی بهم زد و گفت:
- دختره‌ی لبجاز، می‌دونی چقدر نگرانت شدیم؟
متعجب از این حرکت بابام پشت گردنم رو مالیدم و پرسیدم:
- بابا الان نگران منی یا ازم عصبانی هستی؟
سری به نشونه تاسف تکون داد که مامانم بهش توپید و گفت:
- خجالت بکش مرد، چرا دخترم رو اذیت می‌کنی؟
اهورا این دفعه دخالت کرد و خونسرد گفت:
- خیالتون راحت این هفتاد تا جون داره.
اخمی بین ابروهام نشست و خواستم از سر جام بلند بشم که ستین جلوم رو گرفت و روبه اهورای خبیث گفت:
- خب آقا اهورا چه خبر از خرابه‌های شهرت؟
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
رنگ از صورت اهورا پرید که مامانم دستی به کمرش زد و با پوزخند گفت:
- با اون خانم مهندس هم به موقع حسابی کار دارم.
اهورا کلافه دستی بین موهاش کشید که با لبخند گفتم:
- ولش کن مامان.
مامانم نفسش رو بیرون فرستاد و پتوی روم رو درست کرد، بعد از چند ساعت بالاخره مرخص شدم و به طرف خونه به راه افتادیم، رافعی هم دو روز بهم استراحت داده بود و دیگه نیازی نبود به دانشگاه برم.
با رسیدن به اتاق کش و قوسی به بدنم دادم و روی تخت دراز کشیدم، باید از این دو روز استراحت، نهایت استفاده رو می‌بردم. گوشیم رو از بالای میز کنار تختم که آباژور هم کنارش بود برداشتم و اینترنت رو روشن کردم که با حجم زیادی از پیام‌های بچه‌ها روبه‌ رو شدم، تقریبا بیشترشون حالم رو پرسیده بودن. می‌تونستم بفهمم ستین کلاغ خبرچین بینشونه، بعد از جواب دادن به پیام‌ها، گوشی رو خاموش کردم و به سقف خیره شدم.
جلوی چشم‌هام تار می‌دید و سرم کمی درد می‌کرد، هیچ‌وقت سابقه نداشت این‌طوری بی‌هوش بشم.
نفسم رو کلافه بیرون فرستادم و چشم‌هام رو بستم که با صدای برخورد چیزی به پنجره، ترسیده سر جام نیم خیز شدم.
با دیدن مرد بلند قدی که به دیوار تکیه داده بود هینی کشیدم، صورتش چندان مشخص نبود، کت و شلوار مشکی یک دستی تنش بود و موهاش کاملا سفید و بلند بودن.
خواستم جیغی بکشم که به سرعت دستش رو روی دهنم گذاشت، نگاهم رو به سمت صورتش سوق دادم که با آرامش گفت:
- لطفا از من نترسید خانم.
بعد از این حرف آروم دستش رو برداشت که ابروهام رو توی هم کشیدم و جدی گفتم:
- نصف شب مثل جن توی اتاقم اومدی، بعد توقع داری با چای و شیرینی ازت پذیرایی کنم؟
لبخندی زد، صورتش مثل گچ سفید بود، چشم‌های کشیده آبی رنگش توی شب می‌درخشید و حدودا سی سال سن داشت.
- فقط خواستم نفر بعدی رو ملاقات کنم.
به خودم اومدم، آروم گفت:
- من رو ببخش خانم زیبا.
سرش رو جلو آورد و نگاهش سرتاسر صورتم رو کنکاش کرد تا اینکه روی لب‌هام متوقف شد ، خدایا اینجا ایرانه؟
چرا این‌طوری رفتار می‌کنه؟
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
با یه حرکت روی قفسه سی*ن*ه‌ش کوبیدم و هلش دادم که روی تخت افتاد، فرصت رو غنیمت شمردم و از روی تخت بلند شدم.
با تنی یخ زده تمام انرژیم رو جمع کردم، باید خودم رو از این اتاق بیرون می‌کشیدم.
با پیچیده شدن چیزی روی مچ پام ترسیده نگاهی به پایین انداختم، یه چیزی شبیه مو بود، نگاهی به اون مرد غریبه انداختم که خودش رو از روی زمین بلند کرد و با همون آرامش که انگار تنها میمیک چهرش بود، موهای بلندش که روی پام بود رو برداشت و گفت:
- از من نترس، تو رو به یه جای بهتر می‌برم.
آب دهنم رو قورت دادم، چشم‌هام کوله پشتیم رو نشونه گرفت؛ پس سریعا ورش داشتم و به طرفش پرت کردم، اما در کمال ناباوری کوله ازش رد شد و به دیوار برخورد کرد.
بیشتر ترسیدم و با چشم‌های بسته شده و در حالی‌که گریه می‌کردم داد زدم:
- به خدا غلط کردم، دیگه از این به بعد ژانر تخیلی رو مسخره نمی‌کنم، فقط زودتر از اینجا برو بیرون.
با باز شدن در و پشت بندش روشن شدن اتاق چشم‌هام رو باز کردم که با قیافه خواب آلود بابا و مامان و اهورا مواجه شدم.
نگاهی به اتاق انداختم، اما خبری از اون مرد عجیب نبود، مامان شوکه جلو اومد و بغلم کرد، سر بلند کردم و با همون حالت گفتم:
- مامان یه مردی توی اتاقم بود، فکر کنم از پنجره اومده باشه.
اهورا با شنیدن این حرف پقی زد زیر خنده و گفت:
- خواهر روانی من، اینا تاثیرات آمپول آرامبخشه، آخه کی به تو نگاه می‌کنه و نصف شب میاد تو رو بدزده؟
چشم غره‌ای به اهورا رفتم و بیشتر خودم رو توی بغل مامان چلوندم که روی سرم بوسه زد و گفت:
- آروم باش دخترم چیزی نیست.
چشم‌هام رو با خیال راحت بستم، شاید حق با اهورا بود و اینا فقط یه توهم کوچیک‌ باشه.
شاید واقعا مثل ستین دارم دنیا رو تخیلی می‌بینم، سری تکون دادم و خجالت زده گفتم:
- ببخشید که بیدارتون کردم، من دیگه میرم بخوابم.
بقیه سری تکون دادن با گفتن شب بخیری از اتاقم بیرون رفتن، کلافه روی تخت دراز کشیدم و با هزار تا فکر و خیال بالاخره خوابم برد.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
**
برای بار هزارم روی آیفون فشار دادم و کلافه نگاهی به ساعت مچیم انداختم، خدا لعنتت کنه ستین که همیشه دیر از خواب بیدار می‌شی.
با باز شدن در و پشت بندش دیدن قیافه ستین اخمی کردم و گفنم:
- ساعت خواب خانم روزبهانی؟
پس کلش رو خاروند و پرسید:
- مگه تو استراحت نیستی؟ برو بخواب کی حوصله دانشگاه رو داره.
دست به کمر و طلبکارانه گفتم:
- درس و شغلم برای من از همه چیز مهم‌تره.
ستین قیافه‌ش رو مچاله کرد و با لبخند گفت:
- دیشب از آرمان جونم مرخصی گرفتم، اون هم بهم اجازه داد تا دو روز توی خونه بمونم.
چشم‌هام رو ریز کردم که جلو اومد، دست‌هاش رو توی هم قلاب کرد و روی سینش گذاشت:
- فکر کنم واقعا عاشقمه.
سری به نشونه تاسف تکون دادم و بی‌خیال گفتم:
- من دیگه می‌رم توام از استراحتت نهایت لذت رو ببر، اما باید بهت خبر بدم دو ساعت پیش خبر رسیده که فردا یه اردوی خفن توی جنگل‌های اطراف داریم، دیگه خودت می‌دونی.
ستین با شنیدن این حرف اول ساکت شد، اما بعد از چند لحظه مثل خری که بهش تیتاب داده باشن، بالا و پایین پرید و یه جیغ فرابنفش کشید:
- همین الان آماده می‌شم، نباید بزارم اون نگین چندش گروه‌های خوب رو واسه خودش ببره.
لبخندی زدم که به سرعت داخل شد و در همون حال که پشتش به من بود و توی حیاط می‌دوید گفت:
- الان آماده می‌شم.
شونه‌ای بالا انداختم، رفیق خل و چل خودم بود. با پاهام روی زمین ضرب گرفته بودم، بعد از یه ربع بالاخره اومد، مانتوی یاسی کم‌رنگ که کوتاه بود و از کمرش حالت چین داشت، همراه با شلوار لی تنگ یخی و کفشای مشکی براق پوشیده بود. الحق که تیپش معرکه به حساب می‌اومد و شال مشکی رنگش با پوست سفید اون تضاد خاصی ایجاد می‌کرد، ستین کلافه راه رفت و گفت:
- کاشکی ماشینم رو میاوردم.
اخمی کردم و گفتم:
- لازم نکرده، مگه اتوبوس چشه؟
لب و لوچش آویزون شد، با رسیدن اتوبوس سوار شدیم که گفت:
- راستی ماهور؟
روی صندلی تک نفره نشست به خاطر شلوغی اتوبوس دیگه جا نبود، دست از میله کنار ستین گرفتم و گفتم:
- چه مرگته؟
زبونی برام در آورد و جواب داد:
- بی ادب شدی‌ها دیشب مریدی می‌گفت انگار همون موقع که توی اتاق غش کردی، مسیحا از طبقه سوم بیرون اومده به نظرت عجیب نیست؟
سری تکون دادم و پرسیدم:
- مریدی همون پسر قد بلنده که پرستاره؟
چشم‌هاش رو یه بار باز و بسته کرد، از دیشب همین‌طور اتفاقای عجیب و غریبه واسم می‌افتاد، دستم رو دور دهنم کشیدم و از پنجره به بیرون زل زدم.
- نمی‌دونم ستین، ولی من دیشب توی اتاق اصلا مسیحا رو ندیدم.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
ستین با شنیدن این حرف خندید و توی هوا بشکنی زد.
- آره بابا اصلا این پسر خوشگله اهل اذیت کردن بقیه نیست.
با شنیدن این حرف پوزخندی زدم، واقعا که انسان خیلی خوب و شریفی بود.
با رسیدن اتوبوس به دانشگاه پیاده شدیم، تا رسیدن به کلاس ذهنم مشغول بود یعنی دیشب چه اتفاقی افتاده و چه ربطی به مسیحا داشت؟ داخل کلاس که شدم با چشم‌هام دنبالش گشتم، اما انگار نیومده بود. بی‌خیال نشستم که ستین هم جفتم نشست و گفت:
- با خانم عارفی کلاس داریم؟
- بله خانم روزبهانی.
با شنیدن صدای مسیحا سرم رو برگردوندم که بی‌خیال جفتم نشست و خونسرد پرسید:
- شنیدم دیشب بیهوش شدید، درسته؟
پوزخندی زدم و جواب دادم:
- شما که دیشب طبقه سوم بودید و بهتر می‌دونید.
با شنیدن این حرف یه لحظه رنگ از صورتش پرید، اما سریعاّ به خودش اومد و با چشم‌های ریز شده گفت:
- منظورتون چیه؟
شونه‌ای بالا انداختم و جواب دادم:
- یعنی این‌که دیشب توی بیمارستان نشنیدید که من بیهوش شدم؟
با شنیدن این حرف نفسش رو آسوده بیرون فرستاد که بیشتر بهش مشکوک شدم با وارد شدن استاد نگاه ازش گرفتم.
شاید واقعا من زیادی دارم به خودم سخت می‌گیرم و هیچ ربطی به مسیحا نداشته باشه. بالاخره بعد از دو ساعت کلاسمون تموم شد، استاد کتاب‌هاش رو جمع کرد، اما انگار چیزی یادش اومده باشه گفت:
- راستی بچه‌ها فردا یه اردوی دانشجویی به عنوان پایان ترم تابستانه برگزار می‌شه، چندان هم دور نیست فقط با خانواده‌هاتون در میون بزارید تا مشکلی پیش نیاد.
ستین با شنیدن این حرف دست‌هاش رو بهم کوبید و روبه مسیحا گفت:
- شما هم میاید؟
مسیحا سری به نشونه منفی تکون داد و در حالی که کتاب‌هاش رو توی کیف چرم قهوه‌ایش می‌زاشت گفت:
- نه نمی‌تونم بیام، خدانگهدار.
بعد از گفتن این حرف از کلاس بیرون رفت که چشم‌غره‌ی وحشتناکی به ستین تحویل دادم و گفتم:
- چرا با این برج زهر مار حرف می‌زنی آخه؟
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین