به طرف میزش رفت، جوون ترین استاد دانشکده بود و الحق که ستین حق داشت دوستش داشته باشه، ولی ماشالله ستین به خروس همسایه هم حس داشت چه برسه به رافعی و تیپ خفنش.
چشمای طوسی، پوست سبزه و لبای قلوهایش عالی بود.
دستام رو بالا آوردم و زمزمه کردم:
- نمرهی نود برای استاد رافعی.
لبخندی زدم و نشستم که بعد از حضور و غیاب به اسم مسیحا که رسید، اخماش توی هم رفت و سر بلند کرد.
نگاهی به مسیحا انداختم که با پوزخند دستی به نشونه سلام براش تکون داد. صورت رافعی قرمز شده بود. انگار از قبل همدیگه رو میشناختن، با صدای یکی از دخترا از نگاه کردن بهش دست برداشت و بدون حرف مشغول تدریس شد. نیمنگاهی به مسیحا انداختم که کتابش رو کنار من گذاشته بود و با خیال راحت توی جزوه مینوشت، پرحرص خندیدم.
نگاهی بهش انداختم و آروم گفتم:
- ببخشید، ولی کتابتون همه جای میز رو گرفته من نمیتونم درس بخونم.
سر بلند کرد و نگاهی به چهره عصبیم انداخت، چون دانشکده میزاش حالت یکنواخت و طبقهای بود، تمام فضای بالا مثل نیمکتهایی به هم متصل بودن.
- فکر کنم جفتتون خالی باشه کتاباتون رو اونجا بزارید.
عصبانی دستی دور لبم کشیدم و جدی گفتم:
- ولی من میخوام همینجا کتابم رو بزارم آقای...
- اونجا چه خبره؟
نگاهم رو از مسیحا به رافعی تغییر دادم که ادامه داد:
- خانم روزبهانی و آقای مهرانفر لطفا از کلاس بیرون برید.
خواستم اعتراضی کنم که دستش رو بالا آورد و گفت:
- من روی نظم کلاس حساسم.
عصبانی بیرون اومدم و از پشت در زبونی براش در آوردم که مسیحا با پوزخندی پشت سرم راه افتاد، وارد راهرو شدیم.
عادت داشتم زمان عصبانیت با خودکار توی دستم ور برم، هی درش رو باز و بسته میکردم. نگاهی به مسیحا که یه پاش رو به دیوار تکیه داده بود و دست به سی*ن*ه به چیزی فکر میکرد انداختم و سریع نگاه ازش گرفتم که دوباره پررو نشه.
با احساس سوزش دستم، نگاهی به انگشتم که ازش خون میومد انداختم، ای بابا بازم لای در خودکار گیر کرده بود.
بیخیال نگاه کردنش شدم که با احساس صدای پای کسی سر بلند کردم. مسیحا مسخ شده به انگشتم خیره شد و زمزمه کرد:
- لعنتی خودشه!.
چشمای طوسی، پوست سبزه و لبای قلوهایش عالی بود.
دستام رو بالا آوردم و زمزمه کردم:
- نمرهی نود برای استاد رافعی.
لبخندی زدم و نشستم که بعد از حضور و غیاب به اسم مسیحا که رسید، اخماش توی هم رفت و سر بلند کرد.
نگاهی به مسیحا انداختم که با پوزخند دستی به نشونه سلام براش تکون داد. صورت رافعی قرمز شده بود. انگار از قبل همدیگه رو میشناختن، با صدای یکی از دخترا از نگاه کردن بهش دست برداشت و بدون حرف مشغول تدریس شد. نیمنگاهی به مسیحا انداختم که کتابش رو کنار من گذاشته بود و با خیال راحت توی جزوه مینوشت، پرحرص خندیدم.
نگاهی بهش انداختم و آروم گفتم:
- ببخشید، ولی کتابتون همه جای میز رو گرفته من نمیتونم درس بخونم.
سر بلند کرد و نگاهی به چهره عصبیم انداخت، چون دانشکده میزاش حالت یکنواخت و طبقهای بود، تمام فضای بالا مثل نیمکتهایی به هم متصل بودن.
- فکر کنم جفتتون خالی باشه کتاباتون رو اونجا بزارید.
عصبانی دستی دور لبم کشیدم و جدی گفتم:
- ولی من میخوام همینجا کتابم رو بزارم آقای...
- اونجا چه خبره؟
نگاهم رو از مسیحا به رافعی تغییر دادم که ادامه داد:
- خانم روزبهانی و آقای مهرانفر لطفا از کلاس بیرون برید.
خواستم اعتراضی کنم که دستش رو بالا آورد و گفت:
- من روی نظم کلاس حساسم.
عصبانی بیرون اومدم و از پشت در زبونی براش در آوردم که مسیحا با پوزخندی پشت سرم راه افتاد، وارد راهرو شدیم.
عادت داشتم زمان عصبانیت با خودکار توی دستم ور برم، هی درش رو باز و بسته میکردم. نگاهی به مسیحا که یه پاش رو به دیوار تکیه داده بود و دست به سی*ن*ه به چیزی فکر میکرد انداختم و سریع نگاه ازش گرفتم که دوباره پررو نشه.
با احساس سوزش دستم، نگاهی به انگشتم که ازش خون میومد انداختم، ای بابا بازم لای در خودکار گیر کرده بود.
بیخیال نگاه کردنش شدم که با احساس صدای پای کسی سر بلند کردم. مسیحا مسخ شده به انگشتم خیره شد و زمزمه کرد:
- لعنتی خودشه!.