جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [نیمه شب] اثر «کیانا میزاپور کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Joki با نام [نیمه شب] اثر «کیانا میزاپور کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,886 بازدید, 149 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نیمه شب] اثر «کیانا میزاپور کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Joki
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
پوزخندی زد و خبیث لب زد:
- تا آخر امروز متوجه می‌شی.
چشم‌هام رو ریز کردم و ساکت به صورتش زل زدم، نگاهش خیلی سرد و بی‌روح بود.
سرم رو به طرف ستین برگردوندم که متعجب بهمون نگاه کرد و با شیطنت از جاش بلند شد و گفت:
- من می‌رم کیفم رو از ماشین بیارم، الان میام.
با اخم بهش زل زدم و کمی التماس توی چشم‌هام ریختم، اما بی‌توجه به طرف ماشینش رفت پوف کلافه‌ای کشیدم.
برای این‌که نشون بدم اهمیتی برام نداره از کیفم پفکی بیرون آوردم و مشغول خوردن شدم، عادتم بود هر موقع عصبانی می‌شدم با سرعت بیشتری می‌خوردم، مسیحا با دیدن این وضعیت با تمسخر گفت:
- خفه نشی یه وقت.
به طرفش برگشتم و از حرص اون یه مشت پفک برداشتم.
از قصد روبه‌روش گرفتم و با یه حرکت توی دهنم چپوندم، مشغول خوردن با صدای بلند شدم که قیافه‌ش رو مچاله کرد و نگاه ازم گرفت، کیفم رو برداشتم و روی شونه‌ش کوبیدم و با دهن پر گفتم:
- به من نگاه کن، وگرنه به خانم مرادی می‌گم مزاحمم شدی.
کلافه به طرفم برگشت و سرش رو به معنای چته تکون داد، یه دفعه با دیدن سوسکی که روی شونه مسیحا بود ترسیده دستم رو جلو آوردم و گفتم:
- . اون... اون این‌جاست.
با شنیدن این حرف چشم‌هاش گرد شد و توی یه حرکت جلوم اومد که از ترس عقب رفتم، نمی‌دونم چی شد اما تعادلم رو از دست دادم و روی زمین افتادم، که اونم تقریبا به سمتم خم شد و گفت:
- نترس تورو از دستش نجات می‌دم.
به عقب برگشت و متعجب از این‌که کسی نیست، گیج به طرفم برگشت صورتش دقیقا روبه‌روم بود.
چند لحظه به‌‌هم خیره شدیم که بعد از چند ثانیه تحلیل رفتارش با صدای بلند زدم زیر خنده و بریده-بریده گفتم:
- خاک تو سرت از یه سوسک این‌طوری می‌ترسی؟
با شنیدن این حرف چینی به بینیش داد:
- سوسک؟
چشم‌هام رو ریز کردم و گفتم:
- می‌شه کمی فاصله بگیری، الان یه نفر می‌بینه.
با دیدن وضعیتمون کلافه دستی بین موهاش کشید و ازم فاصله گرفت.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
سریع توی جام نشستم و گلوم رو صاف کردم، خدایا قربونت بشم من نخوام این‌طور صحنه‌های رمانتیکی داشته باشم باید کی رو ببینم؟
به آبشار روبه‌روم زل زدم و پاهام رو توی هم جمع کردم توی همین فکرها بودم و زیر چشمی بهش خیره شدم، حسابی توی فکر بود و به زمین نگاه می‌کرد.
لبم رو داخل بردم خدایا نکنه فکر بدی درموردم کرده باشه؟ بعد از چند دقیقه سکوت، با دیدن ستین که با لبخند به طرفمون می‌اومد از جام بلند شدم و بدون توجه به مسیحا گفتم:
- بریم به اطراف نگاهی بندازیم؟
با نیش باز سری تکون داد و نگاهش رو بینمون رد و بدل کرد.
- منم باهاتون میام.
متعجب به طرف مسیحا برگشتم که ستین مشتی به بازوم زد و با شیطنت گفت:
- ایرادی نداره.
لبخند پرحرصی بهش تحویل دادم که بی‌توجه به من به راه افتاد مسیحا هم با پوزخندی از کنارم رد شد، خدایا من رو از دست این عذاب الهی نجات بده.
پوف کلافه‌ای کشیدم و دنبالشون حرکت کردم.

#مسیحا

من رو باش فکر می‌کردم اون سردار عوضی پشت سرمه، اما انگار این دختر بدجوری قراره روی مغز من راه بره.
بی‌حوصله دنبال دخترعموش به راه افتادم، اگه بحث انتقام نبود دودستی این دختر لوس رو به سردار تحویل می‌دادم تا با ملایمت غبض روحش کنه.
با رسیدن به بالای تپه بزرگی که ارتفاع تقریبا زیادی با زمین داشت و از گیاه‌های مختلف پر شده بود، روبه ستین گفتم:
- راستی شما از آقای رافعی خوشتون میاد؟
با شنیدن این حرف دست از راه رفتن برداشت و به طرفم برگشت، با تمام تعجب وجودش لب زد:
- شما از کجا فهمیدید؟
لبخندی خبیثی زدم که دیدم توی ذهنش داره حسابی به خودش فحش می‌ده.
- اونم عاشقته، ولی به نظرم آدم مناسبی برای زندگی مشترک نیست.
بعد از گفتن این حرف، بدون توجه بهش روی علف‌ها نشستم که اون دختر لوس هم سر و کله‌ش پیدا شد، درحالی که نفس-نفس می‌زد
دستی روی پیشنویش کشید و چند قدم به طرف دره رفت‌.
نگاه ازش گرفتم، بطری مشکی که توش خون بود رو باز کردم و کمی ازش خوردم تا حالم بهتر بشه.
- خانم ستین روزبهانی؟
با شنیدن صدای داد آرمان پوزخندی زدم ستین خوشحال به پایین نگاه کرد و گفت:
- بله استاد؟
آرمان از پایین تپه دوباره داد زد:
- بیاید یه کار مهم باهاتون دارم.
ماهورا همین‌طور با شیطنت به ستین نگاه کرد و چیزی دم گوشش گفت که هردو خندیدن، ستین با خوشحالی و عجله از تپه پایین رفت، نگاهی به ماهورا انداختم که اونم بهم خیره شد و با پوزخند روی ازم برگردوند، منم دقیقا همین کار رو کردم و به بطری زل زدم روی زمین دراز کشیدم و دستم رو زیر سرم گذاشتم، آسمون بهتر از هر وقت دیگه‌ای آبی رنگ بود.
یه دفعه با احساس سرد شدن هوا متعجب توی جام نیم خیز شدم، بعد از چند لحظه با صدای جیغ ماهورا به سرعت از جام بلند شدم وای خدای من از دره افتاده بود.
نباید می‌زاشتم اون سردار بی‌همه چیز به خواسته‌ش برسه. با تمام سرعتی که داشتم به طرفش دویدم و از دره پایین پریدم.
نگاهم بهش افتاد، چشم‌هاش رو بسته بود و دستاش باز شده بودن.
توی فاصله چند سانتی متری با زمین بود که محکم توی بغلم گرفتمش، ترسیده دست‌هاش رو دور گردنم حلقه کرد به موهای پریشون و بلندش که دیگه زیر شال نبودن و صورتش رو پر کرده بود زل زدم.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
خداروشکر به موقع رسیده بودم، نگاهی به اطراف انداختم، این‌جا حتی پرنده هم پر نمی‌زد.
باید زودتر این دختر رو به خونه خودم می‌بردم تا دست سردار بهش نرسه، با یه سرعت بالای یکی از درخت‌های بلند پریدم. نگاهی به ماهورا انداختم آروم لای پلک‌هاش رو باز کرد و بهت زده زمزمه کرد:
- من مردم؟
پوزخندی زدم و جواب دادم:
- نمردی دختره‌ی لوس، من جونت رو نجات دادم.
چشم‌هاش رو ریز کرد قبل از این‌که مجال بدم دوباره حرف بزنه، مستقیم به چشم‌های مشکیش زل زدم که آروم و به تدریج بسته شدن، اون نباید چیزی از هویت من می‌فهمید. از شاخه به طرف بالای دره به سرعت پریدم، بعد از برداشتن کوله‌ خودم و اون به طرف جنگل به راه افتادم، دوباره بهش خیره شدم موهای بلند مشکیش تا روی زمین می‌رسید. ناخودآگاه دستم که زیر سرش بود رو بین موهاش فرو بردم.
بعد از چند ثانیه اخمی بین ابروهام نشست خاک بر سرت مسیحا تو داری به این دختره‌ی دردسرساز محبت می‌کنی؟ سری به نشونه تاسف برای خودم تکون دادم و بدون نگاه کردن بهش به مسیر تاریک جنگل زل زدم.

#ماهورا

با احساس درد بدی که توی تنم پیچیده بود آروم لای چشم‌هام رو باز کردم که با سقف سفیدی روبه‌رو شدم، نگاهم رو به تخت سلطنتی زرشکی رنگی که مثل انیمیشن‌ها بالاش حالت پرده داشت و دورادورش رو می‌گرفت معطوف کردم.
سرم به شدت درد می‌کرد، ای خدا آخه مرگ بدون درد و خونریزی نمی‌شد داشته باشم؟ توی جام به سرعت نیم خیز شدم، وای خدایا دیگه مطمئنم مرده بودم.
با یادآوری وقتی که از دره افتادم و جیغ می‌کشیدم، چشم‌هام پر از اشک شد، پروردگار خوشگلم، من هزار تا آرزو داشتم چرا باید به این زودی می‌مردم؟
اشک‌هام راه خودشون رو باز کردن و مثل بچه‌ها هق- هق می‌کردم و توی همون حالت گفتم:
- خدایا من هنوز اون طور که دلم بخواد اهورا رو اذیت نکردم، تازه عروسی ستین هم ندیدم، آخه خدای قشنگم.. فین-فین، من که بنده‌ی بدی برات نبودم.
با باز شدن در بدون این‌که سرم رو بلند کنم، دستم رو جلو آوردم و جیغ زدم:
- جلوتر نیا، من آمادگی شب اول قبر رو ندارم.
دستم ملافه رو مشت کرد و سرد و با بغض ادامه دادم:
- لطفا بهم بگو خانوادم حلوا و خرمای درجه یک سر قبرم گذاشتن یا اون اهورا میمون دوباره مانع شد که برام هزینه کنن؟
دوباره با شنیدن کفش‌هاش که جلو می‌اومد داد زدم:
- نیا جلو، فقط بهم بگو جنازم رو پیدا کردن یا...
دستم رو روی دهنم گذاشتم و سر بلند کردم:
- یا خوراک کفتار و شغال شدم؟
یه دفعه با دیدن مسیحا که خونسرد و دست به جیب با پیرهن مردونه مشکی که دوتا از دکمه های بالاش باز بود و شلوار همرنگش که پوشیده بود مظلوم گفتم:
- حوری جهنمی هستی؟
پشت سرم رو خاروندم و ادامه دادم:
- آخه من که کار خوبی توی عمرم انجام ندادم که خدا همچین کادوی خوشگلی رو واسم فرستاده، ولی می‌شه اخلاقت مثل اون مسیحای چوب خشک نباشه؟
نفسش رو کلافه بیرون فرستاد، اومدم دوباره حرفی بزنم که آروم گفت:
- بسه، در اون طویله رو ببند.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
چشم‌هام گرد شد، با فکر به این‌که مسیحا هم مرده لبخندی زدم و دست‌هام رو به حالت دعا بالا آوردم.
- خدایا شکرت که حداقل یه دشمن خونی هم واسم فرستادی که تنها نباشم.
دستم رو جلو آوردم و روبه مسیحا آروم گفتم:
- هی بیا این‌جا بشین تا نامه اعمالمون از جهنم برسه.
دستی بین موهاش برد و پر حرص گفت:
- تو نمردی، وقتی که می‌خواستی از دره بیوفتی دستت رو به لبه اونجا گرفتی، منم زود خودم رو رسوندم و تورو بالا کشیدم.
بعد هم خیلی یهویی و از ترس بیهوش شدی.
با شنیدن این حرف چند ثانیه مثل خنگ‌ها بهش زل زدم و بعد کم-کم لب‌هام کش اومد، با خوشحالی روی تخت ایستادم و داد زدم:
- وای خدایا شکرت.
مسیحا دستش رو روی گوشش گذاشت که طی یک حرکت آنی از خوشحالی روی تخت بالا و پایین پریدم و توی همون حالت به مسیحای متعجب خیره شدم و دستی به دست و شکمم کشیدم.
- وای خدایا این روحم نیست این بدن عزیز خودمه.
سری به نشونه تاسف برام تکون داد و بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت، بی‌خیال مشغول پریدن شدم با فکر به این‌که این‌جا کجاست یه دفعه آروم گرفتم.
دستم رو روی دهنم گذاشتم و بهتر اتاق رو از نظر گذروندم، دکور زرشکی داشت، پرده‌های سلطنتی دیوارهای سفید که پایینش سنگ کاری شده بود و گلیم قدیمی کوچیک و تخت بزرگ بازم سلطنتی باعث شد با دهن باز شده بهشون خیره شم، حاجی گنگش بالاست والا، خیلی قشنگ بود. فکرش رو نمی کردم این بچه پررو همچین وضع خوبی داشته باشه، توجهم به کمد قشنگ سفید که پایه‌های زرد رنگ داشت جلب شد، جلو اومدم و درش رو باز کردم با دیدن لباس‌های مجلسی زنونه به جای این‌که خوشحال بشم، اخمی بین ابروهام نشست.
معلومه این پسره یه دختر باز به تمام معنا بود، لبم رو کج کردم و عصبانی در کمد رو کوبیدم.
پرحرص از اتاق بیرون اومدم، اما با دیدن صحنه‌ی روبه روم چشم‌هام گرد شد، یا ابوالقاسم فردوسی فکر کنم یه فیلم هالیوودی تاریخی بود. لوستر بزرگ و نرده‌های چوبی که روی پله‌های سنگیش فرش قرمز قرار داشت و دیوارهای از جنس سنگ مرمر، از ذوق دستم رو روی دهنم گذاشتم و عین ندید بدیدهای واقعی از پله‌ها پایین اومدم که با صدای خود نکبتش از رویاهام دست کشیدم.
- هی تو اینجا زندانی هستی نه صاحب خونه.
با قیافه درهم به طرفش برگشتم و دستی به کمرم زدم:
- ممنونم بابت کمکت، ولی الان دیگه باید برم.
پوزخندی زد و دست به سی*ن*ه جلو اومد
- بودی حالا خانم روزبهانی.
قیافه‌م رو مثل کسایی که چیز چندشی دیده باشن کردم و گفتم:
- ممنون، دوست ندارم توی خونه آدمی مثل شما باشم‌.
ابرویی بالا انداخت و روبه‌روم قرار گرفت
- اگه از این‌جا بری بیرون...
لبخند خبیثی زد و به طرفم بیشتر خم شد که کمی عقب رفتم.
- حتما می‌میری.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
چند ثانیه ساکت بهش زل زدم و بعد محکم زیر خنده زدم، روی شکمم خم شدم و دستم رو به نشونه برو بابا بالا آوردم و گفتم:
- وای خدا شبیه یه سکانس فیلم ترسناک بود.
خندم که تموم شد به قیافه پکرش خیره شدم و با ته مایه‌های خنده گفتم:
- من نه مجرمم نه آدم مهمی هستم که بخوان من رو ترور کنن، پس لطفا بی‌خیالم شو و بزار به خونه‌م برگردم.
بعد از این حرف عقب گرد کردم که دستم رو گرفت و غرید:
- نمی‌زارم نقشه‌م رو خراب کنی.
بعد از گفتن این حرف احساس کردم توی زمین و هوا معلق شدم، کمی که دقت کردم دیدم عین کیسه برنج روی شونه‌ش افتادم و داره من رو به سمت اون اتاق می‌بره.
با مشت پشتش کوبید و جیغ زدم
- ولم کن، تو من و دزدیدی درسته؟
تک خنده‌ای سر داد و گفت:
- معلومه اونقدرها هم خنگ نیستی، آره من به خاطر آزار و اذیت‌هات تورو دزدیدم.
با رسیدن به اتاق من رو روی زمین انداخت و جدی گفت:
- از این به بعد این‌جا می‌مونی و فکر فرار هم به سرت نمی‌زنه فهمیدی؟
با شنیدن این حرف اشک توی چشم‌هام حلقه زد، نکنه من رو بکشه و اعضای بدنم رو مثل مرغ بسته بندی کنه؟
از جام بلند شدم و با اخم و عصبانیت گفتم:
- از این‌جا که برم بیرون ازت شکایت می‌کنم دزد پولدار، پس اون پسره رو هم تو برام فرستادی که از اون پیام‌های مضخرف واسم بفرسته؟
با شنیدن این حرف دستش روی دستگیره خشک شد و کنجکاو چند قدم بهم نزدیک شد
- کدوم پسر؟
پوزخندی زدم و جواب دادم:
- یعنی تو اون پسر مو سفید چشم آبی که الحق از توام خوشتیپ تر بود رو توی اتاقم نفرستادی؟
با شنیدن این حرف با چشم‌های گرد شده بهم خیره شد، جلو اومد و یه دفعه دستش رو روی صورتم گذاشت، وات د فاز؟ یعنی الان می‌خواست چی‌کارم کنه؟
همین‌طوری خودم رو توی صحنه‌های رمانتیک تصور می‌کردم که با احساس داغ شدن صورتم آخ بلندی گفتم نگاهی بهم انداخت، چرا انقدر دست‌هاش داغ بود؟
- نترس این‌کار رو می‌کنم که تو رو ردیابی نکنه.
بادم حسابی خوابید و کلافه گفتم:
- اون مرد کیه؟ روی صورتم جی پی اس گذاشته؟
لبخند محوی زد و توی همون حالت سری تکون داد.
- یه چیزی توی همین مایه‌هاست.
لبم رو داخل بردم و دوباره گفتم:
- آدم خیلی خفنیه، یادمه اون شب توی اتاق دست روی صورتم گذاشت و مثل کوه یخ گفت: صدام رو کمی کلفت کردم و ادامه دادم:
- تو معشوقه منی.
بعد از این حرف آروم خندیدم
- انگار توی قرون وسطی زندگی می‌کرد یا شایدم حس ناصرالدین شاهش بالا زده بود.
- کمتر حرف بزن، چرا نمی‌زاری کارم رو انجام بدم؟
اخمی بین ابروهام نشست و پشت چشمی نازک کردم:
- ولی اونی که من رو دزدیده شما هستید آقای مهرانفر.
دستش رو برداشت و بدون حرف به طرف در حرکت کرد که دستم رو زیر چونه‌م زدم و گفتم:
- عاشقم شدی که من رو دزدیدی؟
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
سریع به طرفم برگشت و با اخم گفت:
- اگه مجبور نبودم که یه لحظه هم تحملت نمی‌کردم، الکی خیالات برت نداره.
لبخندی زدم و نفسم رو آسوده بیرون فرستادم:
- آخیش، فکر کردم گیر یه آدم عاشق سادیسمی افتادم، پس تنها دلیلت اینه که از اذیت‌های من کینه به دل گرفتی؟
بدون حرف به‌ هم خیره شدیم، با چشم‌های طوسیش قیافه‌م رو کنکاش کرد، آخر سر شونه‌‌ای بالا انداخت و زیر لب «اوهومی» گفت و بدون اینکه یه لحظه‌ای منتظر بمونه از در اتاق بیرون رفت.
شیطون ابرویی بالا انداختم، هوف.
حالا ساعت چند بود؟ نگاهی به ساعت دیواری بالای تخت انداختم که عقربه‌ش روی نُه ایستاده بود، با صدای قار و قور شکمم کلافه دستی روش کشیدم و با بیچارگی زمزمه کردم:
- قربونت بشم که از ظهر هیچی نخوردی؛ ولی باید صبر کنی تا راه فراری پیدا کنم، راستش من جرئت ندارم با اون مرد اخمالو حرف بزنم.
روی صندلی کنار کمد چوبی نشستم و از پنجره به بیرون زل زدم، با دیدن درخت‌های بلند کاج متعجب از جام بلند شدم، ما توی جنگل بودیم؟ چند قدم جلو اومدم و با هزار زحمت پنجره آهنی رو باز کردم که باد ملایمی وزید و موهام رو روی صورتم انداخت، با دستم کنارشون زدم، اما یه دفعه خشکم زد؛ خدایا پس شالم کجاست؟
یعنی این همه مدت بدون شال جلوی اون غول بیابونی ظاهر شده بودم؟
دستم رو روی دهنم گذاشتم و خواستم فاصله بگیرم که صدای زمزمه‌ای شنیده شد:
- بهم خ*یانت کردی، زمان مرگ تو نباید به تاخیر میوفتاد.
ترسیده به عقب برگشتم که پنجره با شتاب بسته شد، چند قدم عقب رفتم، با دیدن چیز سیاهی که یکدفعه از جلوم رد شد، جیغ فراسرخی کشیدم و به طرف در اتاق دویدم.
هرچقدر دستگیره رو تکون می‌دادم باز نمی‌شد، اتاق حالا حسابی سرد شده بود و قلبم بیشتر از هر وقت دیگه‌ای توی سی*ن*ه‌م می‌کوبید.
زیر لب هرچی فحش بلد بودم نثار روح مسیحای عنتر کردم که مثل زندانی در رو قفل کرده بود که با قرار گرفتن چیزی جلوی دهنم، بیشتر روی در کوبیدم تا شاید کسی نجاتم بده.
خدایا اینجا کجاست؟ چرا من باید توی همچین خونه‌ای باشم؟ این موجود چی از جونم می‌خواد؟
با احساس داغی چیزی پشت گوشم اشکام دونه دونه روی صورتم ریختن:
- گریه نکن، از من نترس.
هق هقم اوج گرفت، صدای سردش من رو یاد همون پسر مرموز می‌انداخت، حصار دست‌هاش هر لحظه زیر گردنم تنگ‌تر و تنگ‌تر می‌شد، جلوی چشم‌هام تار می‌دید و می‌تونستم بفهمم شاید این پایان چیزیه که ازش متنفرم.
کم-کم دست از دست و پا زدن برداشتم، دستش رو گرفته بودم و عاجزانه سعی داشتم از صورتم برش دارم، اما با احساس سیاهی رفتن چشم‌هام، بی حال دستم رو پایین آوردم. با دیدن نور سفیدی لبخند تلخی زدم، دقیقا مثل فیلم‌ها پایان با یه نور خوشگل و سفید توی چشم اون خدابیامرز تابیده می‌شه.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
[مسیحا]
وارد آشپزخونه شدم و کلافه از کارهای اون دختر قهوه ساز رو به برق زدم و فنجون رو زیرش گذاشتم.
دستم رو توی جیب شلوار اسلش مشکی رنگم فرو بردم و به در اتاقش خیره شدم، واقعا ترشیدگی به دخترا حسابی فشار آورده؛ یعنی به عبارتی اون دختر ازم خواستگاری کرده بود؟
لبخند دخترکشی زدم و زمزمه کردم:
- تقصیرت نیست دختر جون، اگه جای تو بودم حسابی این پسر جذاب رو می‌چسبیدم.
سری به نشونه تاسف تکون دادم و با پر شدن فنجون قهوه، روی دکمه خاموش زدم و اون رو توی دستام گرفتم.
به میز ناهارخوری تکیه دادم و جرعه‌ای ازش خوردم که یکدفعه با برخورد چیزی روی شیشه، کنجکاو فنجون رو روی میز گذاشتم و جلو اومدم.
به پایین خیره شدم؛ چون عمارت هشت طبقه داشت و ما هم توی طبقه شیشم بودیم، فاصله‌ش نسبتا زیاد بود.
پنجره رو باز کردم و در کمال تعجب با رایا مواجه شدم که کلافه و نگران دستی به کمرش زده بود و به اطراف نگاه می‌کرد؛
- روح بی‌روحیه با توام، اینجا چیکار می‌کنی؟
با شنیدن صدام به بالا خیره شد، با اخم غلیظ روی پیشونی رنگ پریده‌ش، نگران گفت:
- هی رییس الان سردار رو توی جنگل دیدم، داشت به سرعت به طرف عمارتت میومد فکر کنم دختره رو پیدا کرده.
با شنیدن این حرف نفسم رو کلافه بیرون فرستادم که ادامه داد:
- اون پیش توئه؟
سری به نشونه منفی تکون دادم و گفتم:
- توی اتاقشه.
بعد از گفتن این حرف انگار تازه ویندوز کامپیوتر خراب مغزم بالا اومده بود، اون روح بی کله هم انگار همین حس رو داشت.
چند ثانیه متعجب به هم خیره شدیم که یه دفعه با چشم‌های گرد شده هم‌زمان داد زدیم:
- یا اسطوخودوس اعظم.
«لعنتی!»زیر لب زمزمه کردم، با عجله و بدون فوت وقت به طرف اتاقش دویدم، خدایا اگه کشته می‌شد دیگه کاری از دستم بر نمیومد.
نباید اجازه می‌دادم هر چی رشته کردم پنبه بشه!
به در اتاق که رسیدم، کلید رو از توی جیبم بیرون آوردم و به سرعت در رو باز کردم، با دیدن سردار که خنثی یه دستش رو روی دهن و دست دیگه‌ش رو زیر گلوی اون گذاشته بود، با عجله جلو اومدم.
قفسه سی*ن*ه‌م از هیجان و نگرانی بالا و پایین می‌شد، با تمام انرژیم به طرفش یورش بردم و چون متوجه حضورم نشده بود با دست محکم من، روی زمین افتاد.
تن یخ زده ماهورا رو توی دست‌هام گرفتم تا از برخوردش روی زمین جلوگیری کنم که سردار پوزخندی زد و به آرومی از جاش بلند شد، دور دهنش خون اومد و به حالت تمسخر گفت:
- از تبدیل شدنم روی زمین به آدمیزاد چندان خوشم نمیاد.
دستش رو دو طرف بدنش باز کرد و پرسید:
- تو هم این فناپذیری رو دوست نداشتی و نداری، مگه نه؟
چشم‌هام رو کلافه روی هم گذاشتم و جدی غریدم:
- از این به بعد اجازه نمی‌دم هیچ معشوقه‌ای داشته باشی.
نگاه به چهره رنگ‌ پریده ماهورا انداختم که با صدای قه‌-قه رد نگاهم رو عوض کردم.
دست‌هاش رو روی هم کوبید و گفت:
- نکنه بازم عاشق شدی؟ نگو که این‌ بارم معشوقه من رو برای خودت دزدیدی.
چند قدم جلو اومدم و عصبانی غریدم:
- به خاطر کشتن دویست تا دختری که دوستشون داشتم ازم اجازه نگرفتی، ولی من از این به بعد اجازه نمی‌دم هیچ دختری رو بکشی، همه اونا رو مثل این دختر از دست تو نجات می‌دم.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
حالت چهره‌ش عصبانی شد و داد زد:
- کائنات اون دختر رو به عنوان معشوقه‌ی من انتخاب کردن، تو که نمی‌خوای از دستورات الهه‌ها سرپیچی کنی، ها؟
جمله آخرش رو با داد بلندتری ادا کرد و با خشم جلو اومد، ماهورا رو بیشتر به خودم فشار دادم که غرید:
- مسیحا اون دختر رو بزار زمین، منم قول می‌دم به خاطر این نافرمانی به کسی چیزی نگم، به حرمت رفاقت قدیمیمون که الان هیچی ازش نمونده این لطف رو در حقت می‌کنم.
پوزخندی زدم و ابرویی بالا انداختم:
- تو باعث مرگ‌ و گریه‌های مادرمی، باید تقاص پس بدی سردار.
با شنیدن این حرف اخم‌هاش رو توی هم کشید و با دندون قروچه گفت:
- بسه، من اون رو نکشتم.
پوزخندم عمیق‌تر شد، عقب گرد کردم و سرد گفتم:
- سردار دست از سر آدمیزادها بردار، من خودم ازشون بدم میاد، اما تو نباید فرصت زندگی رو به خاطر جاودانگی خودت ازشون بگیری.
چند قدم جلو اومدم، می‌تونستم قیافه عصبانی و دست‌های مشت شده‌ش رو تصور کنم، به در اتاق که رسیدم زمزمه کردم:
- برگرد به جهنم، این‌طوری برای خودت بهتره.
دستم روی دستگیره نشست که صدای عصبانیش به گوشم رسید:
- درسته دیگه جایی توی جمع الهه‌های بهشتی ندارم، اما هنوزم قدرت‌های شیطان بزرگ بهم کمک می‌کنه، پس مراقب حرف‌هات باش خون خوار کوچولو.
عصبانی دستگیره رو فشار دادم که با همون لحن ادامه داد:
- پس راه دیگه‌ای برام نمونده، اول تو رو می‌کشم، بعدش هم اون دختره مال خودم می‌شه، نظرت چیه؟
با شنیدن این حرف، کلافه به عقب برگشتم که در کمال تعجب با پنجره باز شده و جای خالیش روبه‌رو شدم، نور ماه توی اتاق تاریک تابیده شده بود و پرده‌ها با وزش آروم باد تکون می‌خوردن و ذهن من دنبال باز کردن گره‌های باز نشده وجودم بود.
[ماهورا]
با احساس سوختگی گلوم، با درد چشم‌هام رو باز کردم.
نگاهم به سقف سفید گره خورد که با یادآوری اون مرد چشم آبی ترسیده توی جام نشستم، سرم رو چرخوندم که با مسیحا که روی صندلی نشسته بود و خونسرد کتاب می‌خوند و عینک مطالعه‌ای هم روی چشم‌هاش بود مواجه شدم.
- جاییت درد می‌کنه؟
در برابر لحن خونسردش گیج پرسیدم:
- می‌شه بهم بگی اون مرد کی بود؟
ابرویی بالا انداخت، کتاب رو بست و روی میز کوچیک کوتاه کنار تخت که آباژور زرشکی رنگی روش بود قرار داد و دستاش رو به هم قلاب کرد:
- خب اون یه آدم دیوونه‌ست که ادعا می‌کنه عاشقته.
سرم رو کج کردم و لب‌هام رو روی هم فشار دادم:
- ولی یه آدم دیوونه چطوری اینجا رو پیدا کرده؟ و اینکه چرا می‌خواست من رو بکشه؟
سری تکون داد و با کمی فکر کردن جواب داد:
- خب انگار از طریق گوشیت ردیابیت کرده دیگه و اینکه اون آدم دیوونه‌ست و فاز فرشته مرگ‌ برش داشته.
اخمی بین پیشونیم نقش بست و گفتم:
- من باید ازش شکایت کنم، توام اون انتقام مسخره‌ت رو تموم کن، بعدا میتونی ازم انتقام بگیری.
بدون حرف از روی تخت پایین اومدم که یه دفعه سرم گیج رفت و روی زمین افتادم؛ من رو باش فکر می‌کردم الان مثل فیلم‌ها بغلم می‌کنه، پرحرص از جام بلند شدم و گفتم:
- می‌شه من رو به خونه برسونی؟ چون اینجا رو نمی‌شناسم.
- جنابعالی هیچ جا نمی‌ری.
پرحرص لبخندی زدم و دست به سی*ن*ه گفتم:
- چرا اونوقت؟ اگه اون مرتیکه دوباره قصد جونم رو بکنه چیکار کنم؟
عینکش رو روی چشم‌هاش جابه‌جا کرد و خونسرد جواب داد:
- هیچی مجبورم اون موقع خودم خرج و مخارج کفن و دفنت رو بدم.
با شنیدن این حرف عصبانی خندیدم و مسیر نگاه رو به طرف در اتاق سوق دادم، درحالی‌که دستی دور لبم می کشیدم آروم گفتم:
- بزار من برم، خانوادم تا الان کلی نگرانم شدن.
سرم رو پایین انداختم که با بالا اومدن چونه‌م
به چشم‌های طوسیش خیره شدم که با اطمینان گفت:
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
- اون مرد دشمن منه، اگه از اینجا بری بیرون حتما کشته می‌شی، خودت که دیدی چه قدرتی داره.
اخم‌هام رو داخل هم کشیدم و جدی پرسیدم:
- بعد دشمن تو چرا باید عاشق من بشه؟ یعنی همه اینا تصادفیه؟
نفسش رو با کلافگی تمام بیرون فرستاد و دستی بین موهای قهوه‌ای رنگش کشید
- حق باتوئه من از اون مرد روانی متنفرم و برخلاف میل باطنیم تورو از دستش نجات دادم تا یه جورایی حرصش رو در بیارم، اوکی؟
عاقل اندر سفیهانه بهش خیره شدم، نگاهی به دیوارهای اتاق انداختم و روی پاشنه‌ی پام چرخیدم:
- تا کی باید اینجا باشم؟
- تا یه هفته دیگه.
به طرفش برگشتم و داد زدم:
- چی؟ مامان و بابام از نگرانی سکته میکنن.
دستش رو روی گوش‌هاش گذاشت و با اخم گفت:
- نصیب گرگ بیابون نشی الهی، آروم تر حرف بزن.
دندونام رو روی هم ساییدم که گفت:
- اون روانی از گوشی و تکنولوژی سر در نمیاره، میتونی به خانوادت زنگ بزنی و یه دلیل جور کنی تا نگران نشن.
با حرص لبم رو گزیدم و طلبکارانه گفتم:
- واقعا خیلی روش عالی بود، حالا من بهشون چی بگم؟ ما نه ویلای بزرگی توی شمال داریم که من اونجا بمونم و زیر نور زیبای خورشید خانم آفتاب بگیرم، نه اونقدر بی حیا که بگم توی خونه یه پسر موندم.
سردرگم به طرف اتاق رفت و سری تکون داد:
- باشه حالا بیا بریم یه چیزی بخوریم، بعدش در مورد اینکه چجوری دروغ بگیم و خدا ما رو دشمن خودش بدونه حرف میزنیم.
متعجب پرسیدم:
- چرا دشمن خدا؟
به طرفم برگشت و با غرور جواب داد:
- چون دروغگو دشمن خداست.
قیافه‌م درهم شد که آروم خندید و از اتاق بیرون رفت، با زنگ هشدار شکمم، فهمیدم تا چه اندازه گرسنمه پس بی خیال غرور مضخرف که صد در صد برام نون و آب نمی‌شد شدم و پشت سرش راه افتادم.
وارد آشپزخونه که شدیم دکور طلایی رنگش باعث شد دوتا قلب خوشگل از چشم‌هام بزنه بیرون؛ میز ناهارخوری وسطش قرار داشت و کابینت‌های طلایی و سفید رنگ سلطنتی خیلی به چشم میومد، اینجا هم مثل بقیه قسمت‌ها سرامیک طلایی داشت، بی خیال آبرو ریزی بیشتر شدم و پشت میز نشستم.
مسیحا مشغول خرد کردن گوجه روی تخته بود که گفتم:
- راستی این خونه بزرگ مال پدرته؟
در حالی‌که گوجه‌ها رو توی بشقاب خالی کرد جواب داد:
- نه مال مادرمه، چون خانواده پدریم اونقدر پولدار نبودن، ولی مادرم خیلی ثروتمند بود.
سری تکون دادم و با شیطنت گفتم:
- پس بابات حسابی توی کوزه عسل افتاده بود.
دستش خشک شد، با اخم به طرفم برگشت و با دندونای کلید خورده‌ای جواب داد:
- پدرم عاشقانه مادرم رو دوست داشت، دفعه دیگه این‌طوری در موردش حرف نزن.
لبم رو داخل بردم و سرم رو پایین انداختم، حق با اون بود نباید بی فکر این حرف رو می‌زدم، بعد از یه ربع با قرار گرفتن بشقاب املتی که جلوم بود، سرم رو بالا آوردم که جدی گفت:
- بخور سرد می‌شه.
نفسم رو بیرون فرستادم و گفتم:
- ببخشید نباید با اون حرف ناراحتت می‌کردم، مامانم همیشه میگه باید قبل از حرف زدن اون رو توی دهنت مزه مزه کنی، چون با همین زبون کلی دل شکسته شده‌.
ساکت شدم و دوباره سرم رو پایین انداختم که بیخیال گفت:
- ایرادی نداره، از اونجایی که من آدم مهربونیم به خاطر همین می‌بخشمت.
چینی به بینیم دادم و بهش خیره شدم که تک خنده‌ای سر داد و توی یه حرکت لقمه نون برداشت، به حالت دورانی توی بشقاب املت فرو برد و توی دهنش گذاشت، با چشم‌های گرد شده بهش زل زدم که پشت چشمی نازک کرد و سرش رو به معنای چیه تکون داد.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
لبخند محوی بهش تحویل دادم و مشغول خوردن شدم، بعد از خوردن شام در سکوت کامل از جام بلند شدم و گفتم:
- به خاطر نجات دادنم‌ از دست اون آدم روانی، هر چند اگه به خاطر خودم هم نبوده ازت ممنونم.
سرش رو بلند کرد و چند ثانیه بهم خیره شد، دست آخر سری تکون داد.
- من دیگه می‌رم بخوابم، ممنونم بابت غذا.
بشقابش رو روی بشقابم گذاشت و از جاش بلند شد
- کاری نکردم، نوش جونت.
لبم رو داخل بردم و با گفتن شب بخیر آرومی از آشپزخونه بیرون اومدم.

[ستین]

هق-هقم اوج گرفت و بریده-بریده گفتم:
- جواب عمو و زن عموم رو چی بدم؟ بگم دخترتون آب شده رفته توی زمین؟
دست‌های آرمان روی فرمون مشت شد و نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
- ستین خانم لطفا گریه نکنید، الان که توی راه برگشت هستیم ازتون می‌خوام به بچه‌های دانشگاه چیزی در مورد گم شدن ماهورا و مسیحا نگید.
صورتم رو با دست‌هام پوشوندم و ناباور گفتم:
- نکنه مسیحا اون رو دزدیده باشه؟
بهش زل زدم که سرش رو به معنای ندونستن تکون داد و گفت:
- شاید، هیچ چیزی از مسیحا بعید نیست بهتون گفتم ازش دوری کنید.
دستمال رو روی دماغم گذاشتم و فین کردم که صدای نامتعارفی تولید کرد، آرمان در کمال تعجب به طرفم برگشت و با ته مایه‌های خنده گفت:
- معلومه دلتون خیلی پره‌ها.
چشم غره‌ای بهش رفتم و پر حرص گفتم:
- حال من بده شما هم هی بهم تیکه بندازید.
به طرفم برگشت و دستش رو جلو آورد
- نه-نه فکر کنم اشتباه متوجه شدید.
دوباره اشک‌هام جاری شد و چشم‌هام رو روی هم فشار دادم.
- آی ماهورا، آی آجی قشنگم کجایی که بی تو این آسمون رنگ‌ نداره، هق-هق.
آرمان شیشه ماشین رو پایین آورد و سرش رو خم کرد تا آسمون رو بهتر ببینه بعد با تعجب گفت:
- ولی تا اونجایی که من می‌دونم آسمون همون رنگ سابقش رو داره.
از شدت خنگ بودنش پوف کلافه‌ای کشیدم و گفتم:
- من موندم شما دقیقا چه‌جوری با این حجم از اطلاعات استاد دانشگاه شدید؟
اخمی بین ابروهاش نشست و برای عوض کردن جو دستش رو روی ضبط گذاشت که جیغ زدم.
- آجی من گم شده بعد شما به فکر آهنگ گوش کردنید؟
با حالت خاصی بهم خیره شد و دستی زیر چونه‌ش زد.
- جوری که شما رفتار می‌کنید انگار خدایی نکرده ماهورا خانم مرده و الان مراسم چهلم‌شه.
زبونم رو گاز گرفتم و مثل پیرزن‌های هفتاد ساله روی پشت دستم کوبیدم.
- وای استاد این چه حرفیه می‌زنید، حداقل از ریش و سبیل‌هاتون خجالت بکشید، چرا اصلا من رو درک نمی‌کنید.
با شنیدن این حرف دستی روی شقیقه‌ش کشید و آروم زمزمه کرد:
- باز هم گند زدی آرمان خان!
با این‌که شنیدم چی گفت، اما به بیرون خیره شدم تا کمی از حال خرابم کم بشه.
بالاخره بعد از نیم ساعت به خونه عمو رسیدیم، نگاهی به روی داشبورد ماشین انداختم که با دستمال‌های زیادی پر شده بود، شرمنده به آرمان که به بیرون نگاه می‌کرد زل زدم و گفتم:
- ممنونم استاد و معذرت می‌خوام که این بلا رو سر ماشینتون آوردم.
سرش رو برگردوند، لبخند ملیحی بهم تحویل داد
و گفت:
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین