پوزخندی زد و خبیث لب زد:
- تا آخر امروز متوجه میشی.
چشمهام رو ریز کردم و ساکت به صورتش زل زدم، نگاهش خیلی سرد و بیروح بود.
سرم رو به طرف ستین برگردوندم که متعجب بهمون نگاه کرد و با شیطنت از جاش بلند شد و گفت:
- من میرم کیفم رو از ماشین بیارم، الان میام.
با اخم بهش زل زدم و کمی التماس توی چشمهام ریختم، اما بیتوجه به طرف ماشینش رفت پوف کلافهای کشیدم.
برای اینکه نشون بدم اهمیتی برام نداره از کیفم پفکی بیرون آوردم و مشغول خوردن شدم، عادتم بود هر موقع عصبانی میشدم با سرعت بیشتری میخوردم، مسیحا با دیدن این وضعیت با تمسخر گفت:
- خفه نشی یه وقت.
به طرفش برگشتم و از حرص اون یه مشت پفک برداشتم.
از قصد روبهروش گرفتم و با یه حرکت توی دهنم چپوندم، مشغول خوردن با صدای بلند شدم که قیافهش رو مچاله کرد و نگاه ازم گرفت، کیفم رو برداشتم و روی شونهش کوبیدم و با دهن پر گفتم:
- به من نگاه کن، وگرنه به خانم مرادی میگم مزاحمم شدی.
کلافه به طرفم برگشت و سرش رو به معنای چته تکون داد، یه دفعه با دیدن سوسکی که روی شونه مسیحا بود ترسیده دستم رو جلو آوردم و گفتم:
- . اون... اون اینجاست.
با شنیدن این حرف چشمهاش گرد شد و توی یه حرکت جلوم اومد که از ترس عقب رفتم، نمیدونم چی شد اما تعادلم رو از دست دادم و روی زمین افتادم، که اونم تقریبا به سمتم خم شد و گفت:
- نترس تورو از دستش نجات میدم.
به عقب برگشت و متعجب از اینکه کسی نیست، گیج به طرفم برگشت صورتش دقیقا روبهروم بود.
چند لحظه بههم خیره شدیم که بعد از چند ثانیه تحلیل رفتارش با صدای بلند زدم زیر خنده و بریده-بریده گفتم:
- خاک تو سرت از یه سوسک اینطوری میترسی؟
با شنیدن این حرف چینی به بینیش داد:
- سوسک؟
چشمهام رو ریز کردم و گفتم:
- میشه کمی فاصله بگیری، الان یه نفر میبینه.
با دیدن وضعیتمون کلافه دستی بین موهاش کشید و ازم فاصله گرفت.
- تا آخر امروز متوجه میشی.
چشمهام رو ریز کردم و ساکت به صورتش زل زدم، نگاهش خیلی سرد و بیروح بود.
سرم رو به طرف ستین برگردوندم که متعجب بهمون نگاه کرد و با شیطنت از جاش بلند شد و گفت:
- من میرم کیفم رو از ماشین بیارم، الان میام.
با اخم بهش زل زدم و کمی التماس توی چشمهام ریختم، اما بیتوجه به طرف ماشینش رفت پوف کلافهای کشیدم.
برای اینکه نشون بدم اهمیتی برام نداره از کیفم پفکی بیرون آوردم و مشغول خوردن شدم، عادتم بود هر موقع عصبانی میشدم با سرعت بیشتری میخوردم، مسیحا با دیدن این وضعیت با تمسخر گفت:
- خفه نشی یه وقت.
به طرفش برگشتم و از حرص اون یه مشت پفک برداشتم.
از قصد روبهروش گرفتم و با یه حرکت توی دهنم چپوندم، مشغول خوردن با صدای بلند شدم که قیافهش رو مچاله کرد و نگاه ازم گرفت، کیفم رو برداشتم و روی شونهش کوبیدم و با دهن پر گفتم:
- به من نگاه کن، وگرنه به خانم مرادی میگم مزاحمم شدی.
کلافه به طرفم برگشت و سرش رو به معنای چته تکون داد، یه دفعه با دیدن سوسکی که روی شونه مسیحا بود ترسیده دستم رو جلو آوردم و گفتم:
- . اون... اون اینجاست.
با شنیدن این حرف چشمهاش گرد شد و توی یه حرکت جلوم اومد که از ترس عقب رفتم، نمیدونم چی شد اما تعادلم رو از دست دادم و روی زمین افتادم، که اونم تقریبا به سمتم خم شد و گفت:
- نترس تورو از دستش نجات میدم.
به عقب برگشت و متعجب از اینکه کسی نیست، گیج به طرفم برگشت صورتش دقیقا روبهروم بود.
چند لحظه بههم خیره شدیم که بعد از چند ثانیه تحلیل رفتارش با صدای بلند زدم زیر خنده و بریده-بریده گفتم:
- خاک تو سرت از یه سوسک اینطوری میترسی؟
با شنیدن این حرف چینی به بینیش داد:
- سوسک؟
چشمهام رو ریز کردم و گفتم:
- میشه کمی فاصله بگیری، الان یه نفر میبینه.
با دیدن وضعیتمون کلافه دستی بین موهاش کشید و ازم فاصله گرفت.