با چشم های گرد شده بهش خیره شدم، این دیگه چه شوخی بی مزه ای بود؟
- مسیحا!
صدای آنا پر حرص و طلبکارانه بود که باعث شد، شونه ای بالا بندازه.
دستم رو روی دهنم گذاشتم و با ناباوری گفتم:
- یا خدا پشمام!
مسیحا کمی خودش رو جلو کشید و در حالیکه دستش رو چندین دور دهنش میکشید تا کمی آروم بشه، لب زد:
- بزار برات توضیح بدم.
دیگه نتونستم بیشتر از این خودم رو نگه دارم و بلند زدم زیر خنده، وای خدایا نمیدونستم انقدر طبع شوخی داره!
بعد از چند لحظه به خودم اومدم و به آنا خیره شدم که با حالت ترسیدهای انگشتش رو روی بازوم کوبید و نگران گفت:
- الان نترسیدی؟
ابرویی بالا انداختم و سرم رو به طرفین تکون دادم.
- نه آخه من چرا باید از الهه مرگ بترسم؟
وقتی که خودم جبرئیل بزرگم،تازه توی اتاقم پر از پیام های الهیه که برای پیامبرا میفرستم.
پوزخندی زدم و روبه مسیحا که دهنش باز مونده بود ادامه دادم:
- لابد توام یه حوری بهشتی هستی یا شاید یه روح؟
صورتش قرمز شده بود و کمی تا خندیدن فاصله داشت، با دستاش روی زانوش کوبید و از پنجره به بیرون خیره شد
- خدایا من رو از دست این روانی نجات بده.
با اینکه آروم زمزمه کرد اما گوش های خرگوشی من همه چیز رو شنید، آنا بدون گفتن حرفی ماشین رو روشن کرد و در همون حالت گفت:
- واقعا مسیحا شوخی خیلی بی نمکی بود، امیدوارم از این به بعد بیشتر به کلمات خارج شده از اون دهن مبارکت توجه کنی!
لحنش کاملا پر از کنایه بود که برای اولین بار از حرفش خوشم اومد.
**
نگاهی به آنا انداختم که روی تخت دراز کشید و حق به جانب گفت:
- لامپ رو خاموش کن نمیزاره بخوابم.
پوف کلافهای کشیدم واقعا که این بشر برای حرص دادن من خیلی موفق شده بود.
چشم غرهای بهش رفتم و از پشت میز بلند شدم، بعد از خاموش کردن لامپ دوباره روی صندلی نشستم، امتحان های ترم نزدیک بود و باید خودم رو حسابی براشون آماده میکردم.
- راستی داداشم امروز از ایتالیا اومده.
به طرفش برگشتم، به سقف زل زده بود و از توی تاریکی نمیتونستم متوجه حالت صورتش بشم.
سری تکون دادم و با بی خیالی گفتم:
- خوش اومده، اگه میخوای بری دیدنش من مانع نمیشم.
پوزخندی زد و توی جاش نیم خیز شد، نوچ نوچی زیر لب زمزمه کرد و گفت:
- نیازی به اجازه جنابعالی ندارم فقط مسیحا خر خرهم رو میجوه، بعدشم فردا توی کتابخونه قرار همدیگه رو ببینیم و از اونجایی که سردار دنبال اینه که تو رو یه جا تنها خِفت کنه به خاطر همین باید باهام بیای.
خودکار رو نزدیک لبم بردم و با بی حوصلگی شقیقهم رو ماساژ دادم.
- حوصله ندارم تو خودت برو در ضمن خانوادم هستن نیازی به تو نیست، الانم پاشو بریم پایین شام بخوریم، آخه ساعت نه شب چه وقت خوابیدنه؟
به طرف در رفتم که با کلافگی بلند شد و زمزمه کرد:
- بخدا اگه دوباره داداشت سر سفره مثل بز بهم خیره بشه، میکشمشا نگی نگفتم!
لبخندی زدم و دستم رو به حالت دعا بالا آوردم:
- خدایا شکرت که یه نفر پیدا شده تا وظیفهی بزرگ کشتن دشمن من رو به عهده بگیره.
دستم رو پایین آوردم و بدون توجه به اون از اتاق بیرون اومدم و وارد آشپز خونه شدم، شام کوکو سبزی داشتیم همون غذایی که من عاشقش بودم، اهورا نگاهی به پشت سرم انداخت و با تعجب پرسید:
- پس آنا خانم کجاست؟
اخمی بین ابروهام نشست، چند قدم جلو اومدم و پس گردنی محکمی بهش زدم که آخ نسبتا بلندی گفت و محل ضربه سرش رو ماساژ داد.
- مسیحا!
صدای آنا پر حرص و طلبکارانه بود که باعث شد، شونه ای بالا بندازه.
دستم رو روی دهنم گذاشتم و با ناباوری گفتم:
- یا خدا پشمام!
مسیحا کمی خودش رو جلو کشید و در حالیکه دستش رو چندین دور دهنش میکشید تا کمی آروم بشه، لب زد:
- بزار برات توضیح بدم.
دیگه نتونستم بیشتر از این خودم رو نگه دارم و بلند زدم زیر خنده، وای خدایا نمیدونستم انقدر طبع شوخی داره!
بعد از چند لحظه به خودم اومدم و به آنا خیره شدم که با حالت ترسیدهای انگشتش رو روی بازوم کوبید و نگران گفت:
- الان نترسیدی؟
ابرویی بالا انداختم و سرم رو به طرفین تکون دادم.
- نه آخه من چرا باید از الهه مرگ بترسم؟
وقتی که خودم جبرئیل بزرگم،تازه توی اتاقم پر از پیام های الهیه که برای پیامبرا میفرستم.
پوزخندی زدم و روبه مسیحا که دهنش باز مونده بود ادامه دادم:
- لابد توام یه حوری بهشتی هستی یا شاید یه روح؟
صورتش قرمز شده بود و کمی تا خندیدن فاصله داشت، با دستاش روی زانوش کوبید و از پنجره به بیرون خیره شد
- خدایا من رو از دست این روانی نجات بده.
با اینکه آروم زمزمه کرد اما گوش های خرگوشی من همه چیز رو شنید، آنا بدون گفتن حرفی ماشین رو روشن کرد و در همون حالت گفت:
- واقعا مسیحا شوخی خیلی بی نمکی بود، امیدوارم از این به بعد بیشتر به کلمات خارج شده از اون دهن مبارکت توجه کنی!
لحنش کاملا پر از کنایه بود که برای اولین بار از حرفش خوشم اومد.
**
نگاهی به آنا انداختم که روی تخت دراز کشید و حق به جانب گفت:
- لامپ رو خاموش کن نمیزاره بخوابم.
پوف کلافهای کشیدم واقعا که این بشر برای حرص دادن من خیلی موفق شده بود.
چشم غرهای بهش رفتم و از پشت میز بلند شدم، بعد از خاموش کردن لامپ دوباره روی صندلی نشستم، امتحان های ترم نزدیک بود و باید خودم رو حسابی براشون آماده میکردم.
- راستی داداشم امروز از ایتالیا اومده.
به طرفش برگشتم، به سقف زل زده بود و از توی تاریکی نمیتونستم متوجه حالت صورتش بشم.
سری تکون دادم و با بی خیالی گفتم:
- خوش اومده، اگه میخوای بری دیدنش من مانع نمیشم.
پوزخندی زد و توی جاش نیم خیز شد، نوچ نوچی زیر لب زمزمه کرد و گفت:
- نیازی به اجازه جنابعالی ندارم فقط مسیحا خر خرهم رو میجوه، بعدشم فردا توی کتابخونه قرار همدیگه رو ببینیم و از اونجایی که سردار دنبال اینه که تو رو یه جا تنها خِفت کنه به خاطر همین باید باهام بیای.
خودکار رو نزدیک لبم بردم و با بی حوصلگی شقیقهم رو ماساژ دادم.
- حوصله ندارم تو خودت برو در ضمن خانوادم هستن نیازی به تو نیست، الانم پاشو بریم پایین شام بخوریم، آخه ساعت نه شب چه وقت خوابیدنه؟
به طرف در رفتم که با کلافگی بلند شد و زمزمه کرد:
- بخدا اگه دوباره داداشت سر سفره مثل بز بهم خیره بشه، میکشمشا نگی نگفتم!
لبخندی زدم و دستم رو به حالت دعا بالا آوردم:
- خدایا شکرت که یه نفر پیدا شده تا وظیفهی بزرگ کشتن دشمن من رو به عهده بگیره.
دستم رو پایین آوردم و بدون توجه به اون از اتاق بیرون اومدم و وارد آشپز خونه شدم، شام کوکو سبزی داشتیم همون غذایی که من عاشقش بودم، اهورا نگاهی به پشت سرم انداخت و با تعجب پرسید:
- پس آنا خانم کجاست؟
اخمی بین ابروهام نشست، چند قدم جلو اومدم و پس گردنی محکمی بهش زدم که آخ نسبتا بلندی گفت و محل ضربه سرش رو ماساژ داد.