جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [نیمه شب] اثر «کیانا میزاپور کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Joki با نام [نیمه شب] اثر «کیانا میزاپور کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,890 بازدید, 149 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نیمه شب] اثر «کیانا میزاپور کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Joki
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
با چشم های گرد شده بهش خیره شدم، این دیگه چه شوخی بی مزه ای بود؟
- مسیحا!
صدای آنا پر حرص و طلبکارانه بود که باعث شد، شونه ای بالا بندازه.
دستم رو روی دهنم گذاشتم و با ناباوری گفتم:
- یا خدا پشمام!
مسیحا کمی خودش رو جلو کشید و در حالیکه دستش رو چندین دور دهنش می‌کشید تا کمی آروم بشه، لب زد:
- بزار برات توضیح بدم.
دیگه نتونستم بیشتر از این خودم رو نگه دارم و بلند زدم زیر خنده، وای خدایا نمی‌دونستم انقدر طبع شوخی داره!
بعد از چند لحظه به خودم اومدم و به آنا خیره شدم که با حالت ترسیده‌ای انگشتش رو روی بازوم کوبید و نگران گفت:
- الان نترسیدی؟
ابرویی بالا انداختم و سرم رو به طرفین تکون دادم.
- نه آخه من چرا باید از الهه مرگ بترسم؟
وقتی که خودم جبرئیل بزرگم،تازه توی اتاقم پر از پیام های الهیه که برای پیامبرا می‌فرستم.
پوزخندی زدم و روبه مسیحا که دهنش باز مونده بود ادامه دادم:
- لابد توام یه حوری بهشتی هستی یا شاید یه روح؟
صورتش قرمز شده بود و کمی تا خندیدن فاصله داشت، با دستاش روی زانوش کوبید و از پنجره به بیرون خیره شد
- خدایا من رو از دست این روانی نجات بده.
با اینکه آروم زمزمه کرد اما گوش های خرگوشی من همه چیز رو شنید، آنا بدون گفتن حرفی ماشین رو روشن کرد و در همون حالت گفت:
- واقعا مسیحا شوخی خیلی بی نمکی بود، امیدوارم از این به بعد بیشتر به کلمات خارج شده از اون دهن مبارکت توجه کنی!
لحنش کاملا پر از کنایه بود که برای اولین بار از حرفش خوشم اومد.
**

نگاهی به آنا انداختم که روی تخت دراز کشید و حق به جانب گفت:
- لامپ رو خاموش کن نمیزاره بخوابم.
پوف کلافه‌ای کشیدم واقعا که این بشر برای حرص دادن من خیلی موفق شده بود.
چشم غره‌ای بهش رفتم و از پشت میز بلند شدم، بعد از خاموش کردن لامپ دوباره روی صندلی نشستم، امتحان های ترم نزدیک بود و باید خودم رو حسابی براشون آماده می‌کردم.
- راستی داداشم امروز از ایتالیا اومده.
به طرفش برگشتم، به سقف زل زده بود و از توی تاریکی نمی‌تونستم متوجه حالت صورتش بشم.
سری تکون دادم و با بی خیالی گفتم:
- خوش اومده، اگه میخوای بری دیدنش من مانع نمیشم.
پوزخندی زد و توی جاش نیم خیز شد، نوچ نوچی زیر لب زمزمه کرد و گفت:
- نیازی به اجازه جنابعالی ندارم فقط مسیحا خر خره‌م رو میجوه، بعدشم فردا توی کتابخونه قرار همدیگه رو ببینیم و از اونجایی که سردار دنبال اینه که تو رو یه جا تنها خِفت کنه به خاطر همین باید باهام بیای.
خودکار رو نزدیک لبم بردم و با بی حوصلگی شقیقه‌م رو ماساژ دادم.
- حوصله ندارم تو خودت برو در ضمن خانوادم هستن نیازی به تو نیست، الانم پاشو بریم پایین شام بخوریم، آخه ساعت نه شب چه وقت خوابیدنه؟
به طرف در رفتم که با کلافگی بلند شد و زمزمه کرد:
- بخدا اگه دوباره داداشت سر سفره مثل بز بهم خیره بشه، میکشمشا نگی نگفتم!
لبخندی زدم و دستم رو به حالت دعا بالا آوردم:
- خدایا شکرت که یه نفر پیدا شده تا وظیفه‌ی بزرگ کشتن دشمن من‌ رو به عهده بگیره.
دستم رو پایین آوردم و بدون توجه به اون از اتاق بیرون اومدم و وارد آشپز خونه شدم، شام کوکو سبزی داشتیم همون غذایی که من عاشقش بودم، اهورا نگاهی به پشت سرم انداخت و با تعجب پرسید:
- پس آنا خانم کجاست؟
اخمی بین ابروهام نشست، چند قدم جلو اومدم و پس گردنی محکمی بهش زدم که آخ نسبتا بلندی گفت و محل ضربه سرش رو ماساژ داد.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
- دستت بشکنه دختر، سرم رو شکوندی!
رو به بابا با کلافگی گفتم:
- یه چیزی به پسرت بگو که با اون چشم های هیزش آنای بیچاره رو دید نزنه.
بابام بعد از شنیدن این حرف به سرعت از جاش بلند شد و گفت:
- راست میگه اهورا؟
اهورا که از آرامش قبل از طوفان بابا می‌ترسید، دستش رو جلو آورد و هول شده گفت:
- بابا به خدا چرت میگه، اصلا مگه من آدم چشم ناپاکیم؟
من و مامان همزمان گفتیم:
- اون که اصلا!
قیافه‌ش رو مچاله کرد و با حرص از سبد سبزی روی میز تربچه‌ای بیرون آورد و با کلافگی گازی بهش زد که مامانم سری به نشونه تاسف تکون داد
- خدایا نه از پسر شانس آوردم نه از شوهر، حداقل بزار یه عروس خوشگل و با شعور مثل آنا نصیبم بشه.
اهورا که با شنیدن این حرف چشم‌هاش چراغونی شده بود با سر تایید کرد و گفت:
- قربون دهنت مامان قشنگم!
- ببخشید که دیر اومدم.
نگاهی به آنا که با حوله صورتی کوچیکی دست هاش رو خشک میکرد انداختم، صندلی رو که دور از اهورا بود عقب کشیدم و با لبخند گفتم:
- بیا عزیزم بشین.
آروم تشکری کرد و جلو اومد، بعد از خوردن شام روی مبل توی پذیرایی نشستیم، اهورا به بهونه پروژه دانشگاه و مامان و بابا از شدت خستگی به اتاقاشون رفتن، مشغول نگاه کردن به فیلم بودیم که دست آنا جلوی صورتم قرار گرفت، متعجب بهش خیره شدم که سرش رو کج کرد و با مظلومیت گفت:
- میشه دشمنی رو کنار بزاریم و از الان با هم مثل دوتا دوست رفتار کنیم؟
مشکوک چشم هام رو ریز کردم، خب راستش دختر بدی نبود و این چند روز واقعا توی هر شرایطی از من مراقبت میکرد، دستم رو توی دستاش گذاشتم و فشار دادم که لبخندی زد و اینبار با کمی نگرانی و سردرگمی گفت:
- و ازت میخوام اگه اتفاقی افتاد این رو بدونی که تصمیمم به صلاح همه‌ی ما بوده!
متعجب پرسیدم:
- منظورت چیه؟
لبخندی زد و سری تکون داد، کمی عقب رفت و گفت:
- هیچی ولش کن، حالا فردا باهام میای؟ آخه خیلی دلم برای داداشم تنگ‌شده.
با کوسن مبل روی سرش کوبیدم و جدی گفتم:
- پس همه حرف هات به خاطر این بود؟
آروم خندید و دوباره زمزمه کرد:
- حالا میای یا نه؟
پشت چشمی نازک کردم و پاهام رو روی هم انداختم:
- یه شرط داره.
سوالی بهم زل زد که ادامه دادم:
- باید اطلاعات زندگی مسیحا رو بهم بدی، باشه؟
لبخندش خبیث شد و ابرویی بالا انداخت:
- ای کلک، باشه قبوله!
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
[ مسیحا ]
نگاهی به در خونه‌ش انداختم، واقعا توقع داشتم خونه‌ی فرشته‌ها توی آسمون باشه نه توی یه آپارتمان سی طبقه، تقه‌ای به در سفید رنگ زدم که بعد از چند ثانیه صدای باز شدن در شنیده شد، کسی پشت در نبود و خب چون بهش خبر داده بودم که قراره بیام حتما از قدرت فرشته بودنش برای باز کردن در استفاده کرده بود، کفش هام رو در آوردم و چند قدم جلو اومدم، دکور سراسر سفید داشت و روی مبل هم نشسته بود، موهای سفید، قدی بلند با چشم های سیاه کشیده و بینی قلمی و همین‌طور پوستی سبزه در حالی‌که پاهاش رو روی هم انداخته بود و قهوه‌ش رو میخورد گفت:
- به_به خون آشام اصیل زاده‌مون چه خبر از این طرفا؟
لبخندی زدم و آروم سر خم کردم.
- خیلی خوشحالم که شما رو می‌بینم.
فنجون رو روی میز کناریش گذاشت و جدی گفت:
- از مقدمه چینی چندان خوشم نمیاد، وقتی بهم زنگ‌ زدی و گفتی میخوای یه آتو از سردار به دست بیاری، دقیقا منظورت چی بود؟
نگاهی به من که معذب ایستاده بودم انداخت و با دست به مبل روبه روییش اشاره کرد:
- بشین مسیحا جان!
سری تکون دادم و نشستم، نگاهش روی من بود و با لبخند گفت:
- پروردگارا چقدر شبیه پدرتی، اون انسان خیلی پاک و درستکاری بود، از خدا میخوام که روحش در آرامش باشه.
لبخندی زدم و آروم گفتم:
- ممنونم.
نگاهی به من انداخت و به قلبش اشاره کرد:
- ما فرشته ها خیلی با الهه های عناصر طبیعت فرق داریم، توی قلب ما فقط عشق به خدا وجود داره ولی اون‌ها مثل آدما و خون‌آشام‌ها می‌تونن
انتخاب کنن که چه چیزی میخوان.
به مبل تکیه دادم و اوهومی زیر لب گفتم.
از جاش بلند شد، نگاهی به قاب روبه روش که عکس یه اسب سفید رنگ‌ بود انداخت، نگاهش اونقدر نافذ بود و چنان به قاب نگاه میکرد که انگار یک اثر پیجیده‌ست.
- مسیحا جان، من نمی‌تونم قلب سفیدم رو با گناه آلوده کنم، درسته که سردار به من پشت پا زد؛ اما من نمیتونم جواب بدی رو با بدی بدم ما فرشته‌ها مملو از عشق به خداوندیم، متوجهی مگه نه؟
کلافه دستی توی جیبم فرو بردم و گفتم:
- پای جون یه آدم وسطه، سردار ماهورا رو میکشه.
- اینبار قضیه فرق میکنه، سردار اون دختر رو نمیکشه!
از جدیت کلامش ناخودآگاه به طرفش برگشتم، خونسرد هنوز هم به قاب خیره شده بود و ادامه داد:
- این‌بار واقعا عاشق یه آدم شده.
چشم هام رو ریز کردم، خدای من این حقیقت نداشت!
یعنی سردار سنگدل و بی رحم عاشق ماهورا شده؟
اما چرا انقدر دست و پام رو گم کردم، چرا از فکر به اینکه کسی عاشق ماهورا شده انقدر ناراحت شدم؟ چرا ته دلم خالی شده؟
به طرفم‌ برگشت و گفت:
- اون روز هم با تردید ماهورا رو داخل دره هل داد، فکرش رو بکن چقدر از اینکه تو نجاتش دادی خوشحال شده بود، اما به خاطر تهدید کائنات دوباره مجبور شد که سعی کنه اون دختر رو بکشه!
**

به عقب برگشتم و دوباره نگاهی به در خونه‌ش انداختم، فرشته‌ها هیچوقت دروغ نمی‌گفتن!
قانونی توی کتاب الهه های عناصر وجود داره که اگه الهه‌ی عاشق بشه میتونه به راحتی به یک انسان تبدیل و با اون شخص ازدواج کنه، یعنی سردار اونقدر از ماهورا خوشش میاد که راضی بشه قید همه‌ چیز رو بزنه؟
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
ذهنم مشغول و حسابی تشویش شده بود، شاید از همون اول نباید ماهورا رو نجات میدادم، اون دختره‌ی لوس دردسر ساز حسابی داره نقشه‌هام رو خراب میکنه.
از جیبم سیگاری بیرون آوردم، یادش بخیر مامانم همیشه از سیگار کشیدن من بدش میومد، اما الان که اون نیست تا تنبیهم کنه!
نفس سردم رو بیرون فرستادم و دست به جیب مشغول راه رفتن شدم که صدایی توی وجودم من رو به خودش معطوف کرد، یه تصمیم ناگهانی و عالی که از ذهنم گذشت باعث شد لبخندی عمیق روی لب‌هام نقش ببنده، اصلا ماهورا باعث شده نقشه های من بهتر پیش بره چرا من انقدر خنگم آخه؟
اینکه سردار عاشق ماهوراست باعث میشه اگه بخوام اون رو ازش دور کنم بیشتر عصبانی بشه و زجر بکشه!
لبخندم عمیق و عمیق تر میشد، دستم رو مشت کردم و بالا آوردم، حالا وقتش بود تقاص اون همه دختری که کشته و مادرم که باعث مرگش شده رو پس بده.
**

[ ماهورا]
- نگاه کن چقدر قشنگه.
نگاهی به آنا و ستین که داشتن از توی گوشی عکس یه گربه رو نگاه میکردن انداختم، همین چند ساعتی که همدیگه رو دیده بودن، حسابی با هم جفت شدن و من اصلا از این موضوع خوشم نمیومد، با عصبانیت دسته کیفم رو گرفتم و از کنارشون رد شدم، توقع داشتم الان ستین صدام کنه، ولی زهی خیال باطل ماهورا خانم چون داشت با آنا بلند_بلند می‌خندید.
دیگه تحمل نداشتم، کلافه به طرفشون برگشتم و پر حرص داد زدم:
- بسه دیگه!
هردوتاشون یه دفعه ساکت شدن و با تعجب بهم خیره شدن، پشت پلکم نبض میزد و باعث به وجود اومدن تیک عصبی معروفم شد، دستی به کمرم زدم و ادامه دادم:
- اصلا اشتباه کردم شما دو نفر رو باهم آشنا کردم، آخه اصلا به من توجه نمی‌کنید.
جمله آخرم رو کمی لوس ادا کردم که آنا قیافه‌ش رو مچاله کرد و جدی گفت:
- باشه حالا، چرا مثل بچه ها حرف میزنی؟
دستش رو پشت ستین گذاشت و اون رو به جلو هل داد
آنا: دوستت هم برای خودت!
ستین مظلوم جلو اومد و بازوم رو گرفت و مثل همون گربه کوچولوی سفید با چشم‌هاش بهم خیره شد و مثل بچه ها گفت:
- ببخشید دیگه، میرغژب جون!
سری به نشونه تاسف تکون دادم و بی حوصله نگاه ازش گرفتم با پاهام به زمین ضربه‌ای زدم و گفتم:
- باشه بابا!
آنا با خوشحالی جلو اومد و محکم هردوتامون رو بغلم کرد که خندیدیم، این دختر هم به وقتش خیلی پایه بودا!
قرار گذاشتیم که شب ستین هم بیاد خونه‌مون و اونجا کلی باهم دیوونه بازی در بیاریم، بعد از خداحافظی ازش همراه با آنا مشغول پیاده روی شدیم چون ماشینش رو کمی دور تر پارک کرده بود باید یه زحمتی به پاهای مبارک میدادیم!
آنا همون‌طور که راه میرفت نگاهی به ساعتش انداخت، به طرفم برگشت و با لبخند مضطربی گفت:
- نیم ساعت دیگه برادرم میرسه، نگران نباش آدم بدی نیست و مطمئن باش ملاقاتم باهاش یک ساعت بیشتر طول نمیکشه، باشه؟
سری به نشونه تایید تکون دادم، زیر لب اوهومی گفتم که چشم هاش رو با کلافگی بست، متوجه این اضطرابش نمیشدم انگار که شک داشت
- تو با داداشت زیاد جور نیستی؟
با شنیدن این حرف هول شده پرسید:
- چی؟ چرا این رو میپرسی؟
شونه ای بالا انداختم، با نزدیک شدن به ماشین ریموت رو زد که جواب دادم:
- آخه به نظر کمی مضطرب میای.
لبخندی زد و با من و من گفت:
- نه بابا راستش چون خیلی وقته ندیدمش کمی استرس دارم!
چشم هام رو ریز کردم و مشکوک بهش خیره شدم و کشیده گفتم:
- باشه!
سوار ماشین که شدیم حرکت کرد، آهنگ ملایمی از ضبط پخش میشد، نگاهی به نیم رخش انداختم، هنوز هم اون دلیل مسخره‌ش رو باور نداشتم.
آخه به نظر شما زیادی برای دیدن برادرش واکنش نشون نمیداد؟ مگه قراره مایکل جکسون رو ببینه یا مثلا عشقش که انقدر استرس داشت؟
بی‌خیال سری تکون دادم، اصلا به تو چه ماهورا؟ شاید یه موضوع شخصی باشه که چندان به تو مربوط نیست.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
با رسیدن به کتابخونه بزرگی که قبلا هم چندین بار اومده بودم از ماشین پیاده شدم و کنجکاو از آنا پرسیدم:
- راستی خانوادت اینجا زندگی نمیکنن؟
سری به نشونه منفی تکون داد و گفت:
- نه مادرم هنوز هم ایتالیاست و اینجا هیچ خانواده‌ای نداریم، کلا خودم تنهایی اینجا اومدم چون یه سری کار داشتم.
لپام رو پر از هوا کردم که دستش رو روی شونه‌م گذاشت و باعث شد هم قدم باهاش وارد کتابخونه بشم، دکورش کاملا قهوه ای بود و گوشه هاش هم گلدونای آفتاب گردون بزرگ خود نمایی میکرد، قفسه های بزرگ کتاب به دیوار تکیه داده بودن و وسطش میز و صندلی های زیادی وجود داشت.
- بریم اونجا؟
به مسیر دستش که به اولین میز اشاره میکرد زل زدم و سری تکون دادم.
معلوم بود برادرش هنوز نرسیده، پشت میز نشستیم، کوله‌م رو کنارم گذاشتم و کنجکاو پرسیدم:
- میگم چرا باهم توی کافه یا رستوران قرار نذاشتید؟
بدون اینکه بهم نگاه کنه دست هاش رو به هم قلاب کرد و چشم هاش به در دوخته شده بود.
- خب راستش اینجا خاطرات زیادی رو باهم داشتیم، از همون وقتی که با الان حسابی فرق داشت!
آخی! ای کاش این اهورای میمون هم کمی من رو بیرون میاورد تا مثل این دوتا یه پاتوق خوب داشتیم، با حسرت تمام آهی کشیدم و مشغول دید زدن اطراف شدم تا زمان زودتر بگذره.
- اومد!
صدای ذوق زده آنا باعث شد به سرعت به جلو خیره شم، او مای گاد!
نور از پنجره به در کتابخونه تابیده شده بود، مردی با کت و شلوار مشکی،چهارشونه و موهای مشکی که عینک آفتابی مانع میشد که متوجه رنگ چشم هاش بشم داخل شد، رنگ پوستش سفید و یا شاید مات به نظر میرسید.
با ژست جذابی دستی به کراواتش کشید و وقتی که به میزمون رسید عینکش رو در آورد، با دیدن رنگ چشم هاش تمام تنم یخ بست!
جدیدا از هرچی رنگ‌ آبی بود نفرت داشتم و دلیلش اذیت های اون مرد عجیب می‌تونست باشه!
با صداش به خودم اومدم، به هرحال قیافه جذابش باعث شد نمره صد رو همین اول کاری بهش بدم.
دستش رو به طرفم دراز کرد که با دیدن این حرکت سرم رو آروم تکون دادم، فکر کنم فرهنگ غربی روش تاثیر گذاشته بود.
این کارم رو که دید لبخندی زد و با صدای گرمی گفت:
- ببخشید خانم زیبا من فراموش کردم که الان توی ایرانم!
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
نیمچه لبخندی بهش تحویل دادم و گفتم:
- ایرادی نداره، خوش اومدید لطفا بشینید.
نگاه عمیقی بهم انداخت که باعث شد کمی معذب شم، نکنه از اون چشم چرونا باشه؟
با کشیده شدن صندلی و نشستنش به خودم اومدم که آنا گفت:
- خوبی داداش جون؟
لحنش چندان گرم و صمیمی که دلتنگی رو به رخ میکشه نبود و بیشتر حالت خنثی داشت.
داداشش سری تکون داد و دوباره به من خیره شد که نگاهی به آنای ناراحت انداختم و گفتم:
- اگه میخوای با داداشت خلوت کنی من روی میز کناری شما میشینم.
از جام بلند شدم که صدای جدی برادرش شنیده شد:
- نه لطفا بشینید.
به آنا که سرش رو پایین انداخته بود و مانتوی خردلی رنگش رو مشت کرد خیره شدم.
چرا انقدر عجیب بود؟
بی حرف دوباره نشستم و مشغول بازی با انگشت هام شدم
- اسمت چیه؟
متعجب با انگشت به خودم اشاره کردم.
- با منید؟
لبخندی زد، دستش رو زیر چونه‌ش قرار داد و گفت:
- به جز شما با چه ک.س دیگه ای میتونم باشم؟
وای از دست تو ماهورا! آخه دیگه سوتی نبود بدی؟
به خاطر همینه تا این سن ترشیدی و کسی بهت نگاه نمیکنه، لبم رو به دندون گرفتم و جواب دادم:
- ماهورا روزبهانی هستم از همکلاسی های مسیحا، پسر عموتون!
با شنیدن اسم مسیحا با کلافگی به صندلی تکیه داد و اخم هاش رو در هم کشید و گفت:
- خوشبختم، منم آرین ماه‌فر هستم.
نیم نگاهی به آنا انداختم، بی تفاوت به اطراف خیره شده بود.
- عزیزم چرا با برادرت حرف نمیزنی؟
لحن صدای آرین پر از کنایه بود، آنا با کلافگی از جاش بلند شد و گفت:
- جایی برای موندن داری؟
آرین ابرویی بالا انداخت و با زدن ضربه ای آروم روی میز جواب داد:
- راستش از دوستت خوشم اومده معلومه خانم خوب و متشخصی هستن.
با شنیدن این حرف جا خوردم، راستش چندان از صحبتاش خوشم نمیومد.
نگاهی به من انداخت و با لبخند کارتی از جیبش بیرون آورد و به طرفم گرفت.
- من یه پاساژ بزرگ اینجا دارم که پر از لباسای مد روز دنیاست، اگه چیزی خواستی خوشحال میشم بیای.
و پشت بندش چشمکی بهم تحویل داد و از جاش بلند شد، آنا پوزخندی زد و با حرص گفت:
- داداش میشه یه لحظه بیای باهات کار دارم.
[ آنا ]
نگاه کن مار خوش خط و خال چه زبونیم واسه دختره میریزه!
حالا واسه من پاساژ زدی؟ ایشالله همون پاساژ روی سرت خراب بشه، این تغییر ظاهر و قیافه‌ش رو کجای دلم بزارم آخه؟
سردار از جاش بلند شد و با خونسردی گفت:
- جانم آبجی کاری داری؟
لبخندی تصنعی به ماهورا تحویل دادم و به طرف در کتابخونه به راه افتادم، از کتابخونه که بیرون اومدیم تندی به عقب برگشتم، خونسرد دستی لای موهاش کشید که با عصبانیت گفتم:
- چرا روز اول دیدنش بهش پیشنهاد و شماره میدی؟
سرد بهم خیره شد، چند قدم جلو اومد و لب زد:
- ببین خون آشام کثیف، اون روز که توی کلبه بیهوشم کردی به خاطر گذشته ای که با هم داشتیم چیزی بهت نگفتم، ولی الان نمیزارم تو و اون مسیحای کله خراب مانع رسیدنم به این دختر بشید، تا زمانی که من بخوام باید به عنوان برادرت به اون دختر نزدیک بشم، اصلا نظرت چیه باهم سه تایی به یه سفر خوب بریم؟
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
با شنیدن این حرف چینی به بینیم دادم، این موجود روانی شده بود.
پوزخندی زدم و چند قدم بیشتر بهش نزدیک شدم، حالا بیشتر از هر وقت دیگه‌ای به هم نزدیک بودیم، چرا؟ چرا این‌قدر ظالم بود؟
چطور یه موجود می‌تونه انقدر پست باشه که از عشقش پیش منی که عاشقانه دوستش داشتم و دارم حرف بزنه؟
- روانی شدی؟ همین امروز هم که این کار رو کردم از عاقبتش می‌ترسم، فکر به اینکه یه همچین نارویی به مسیحا زدم داره دیوونم می‌کنه!
دستش رو روی یقه‌ی مانتوم گذاشت و اون رو به طرف خودش کشید، سرش رو جلو آورد و نزدیک گوشم پچ زد:
- تو عاشقمی، هیچ وقت علیه من کاری انجام نمی‌دی، آنا!
نفس‌های گرمش پشت گوشم من رو بیشتر از همیشه آزار می‌داد.
- اگه این کار رو نکنی، مسیحا مورد خشم دنیای زیرین قرار می‌گیره، خودت که بهتر می‌دونی!
دندون‌هام رو روی هم فشار دادم و نیم نگاهی بهش انداختم که ادامه داد:
- بعد از دیدنمون، بهش می‌گی که ازش خوشم اومده، من آدم صبوری نیستم.
سرش رو عقب برد و با یه حرکت محکم یقه‌م رو ول کرد.
- شما دونفر چطونه؟
شوکه و با چشم‌های گرد شده به ماهورا که با تعجب و بهت به ما خیره شده بود، نگاه کردم.
از این بدتر نمی‌شد، سردار چند قدم به طرفش رفت و از لبخندهای جذابش که یه زمانی قسمت من شده بود بهش تحویل داد!
سرم رو پایین انداختم، قلبم بدجور تیر می‌کشید، لعنت به عشق که این‌قدر نامرد بود.
با صدای زنگ گوشی، با خوشحالی از کیفم بیرونش آوردم. این موضوع باعث می‌شد که به همین بهونه، کم‌تر از رفتارهای سردار حرص بخورم.
بدون توجه به اون‌ها ازشون فاصله گرفتم، نگاهی به صفحه که اسم مسیحا روش خودنمایی می‌کرد انداختم و دستم روی آیکون سبز رنگ نشست، روش کشیدم و گوشی رو نزدیک گوشم آوردم، گفتم:
- جانم مسیحا؟
- کجایی آنا؟ چرا الان خونه نیستید؟
لحنش شاکی و کمی هم ته مایه‌های عصبانیت داشت، دم عمیقی گرفتم تا بتونم به تسلط لازم برسم.
- خب ماهورا کمی خرید داشت به خاطر همین الان بازاریم.
صداش بالاتر رفت و داد کشید:
- لعنت بهت آنا! لعنت که همش دروغ می‌گی!
با شنیدن این حرف رنگ از صورتم پرید که با همون لحن ادامه داد:
- جی‌پی‌اس که کتاب‌خونه رو نشون می‌ده، بهم بگو داری چه غلطی می‌کنی؟
آب دهنم رو با اضطراب قورت دادم؛ اما اوضاع زمانی بدتر شد که مسیحا رو اون طرف خیابون دیدم، نگاهش که به ماهورا و سردار خورد، اخمی غلیظ مهمون پیشونیش شد و با عصبانیت به طرفمون قدم برداشت.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
[ ماهورا]

- ناراحت نباش عزیزم، حالت خوبه؟
رفتارهای برادر آنا خیلی اذیتم می‌کرد، همش ادای آدم‌های دلسوز رو در می‌آورد.
نمیدونم چرا انقدر رنگ چشم‌هاش شبیه سردار بود و همین موضوع من رو بیشتر می‌ترسوند!
چند قدم بهم نزدیک شد که عقب رفتم، با لحن شاکی و معذبی گفتم:
- لطفا کمی عقب برید، این رفتارها چیه؟
لبخندی زد و آروم زمزمه کرد:
- خیلی قشنگی، مخصوصا لب‌هات.
وات د فاز؟ خدایا این چی می‌گه این وسط؟ به خدا که من مشکلی با سیر ترشی شدنم ندارم، آخه قربونت برم... حداقل یه حاج آقایی، یه برادر بسیجی‌ای سر راهم می‌ذاشتی، نه یه آدم خیلی-خیلی روشن‌فکر مثل این رو!
- نگران نباش من می‌تونم کاری کنم تا هیچ‌ک.س نبینه.
اخمی بین ابروهام نشست که یک‌دفعه هوا حسابی سرد شد، دستش رو پشت کمرم گذاشت و من رو به خودش نزدیک کرد، دیگه داشت حالم به هم می‌خورد، با کمال تعجب نگاهم به اطراف گره خورد، چرا این‌جا اومدیم؟ چی شده؟
دورتادور این‌جا پر از برف و یک‌دست سفید بود، نکنه این آدم من رو هیپنوتیزم کرده؟ این‌جا دیگه کجاست؟
ترس همه‌ی وجودم رو داخل خودش کشید، نگاهی به برادر آنا انداختم، خدایا... این... این... امکان نداره، سردار این‌جا چی‌کار می‌کرد؟
- نترس عزیزم، آنا فقط می‌خواست من تو رو ببینم، همین دیدار برای من کافیه!
جیغ بلندی کشیدم و ترسیده داد زدم:
- تو کی هستی؟ از جون من چی می‌خوای؟
- خودت رو!
**
[مسیحا]
- احمق! دختره‌ی بیشعور!
نگاهی به آنا که سرش رو پایین انداخته بود و اشک می‌ریخت انداختم و با کلافگی دستی به پیشونیم کشیدم، این‌بار با لحن ملایمی گفتم:
- باید زودتر ماهورا رو پیدا کنیم، قبل از این‌که باهاش ازدواج کنه.
آنا دستمالش رو روی دماغش گذاشت و با دو تا انگشتش روش رو فشار داد تا محتویات مبارک دماغش داخلش بریزه و بعد با چشم‌های اشکی گفت:
- فکر کردم می‌خواد مثل آدم‌ها دختره رو به مرور زمان عاشق خودش..
با حرص بین حرف‌هاش پریدم، انگار که دوباره داغ دلم تازه شده باشه، روی فرمون کوبیدم و داد زدم:
- وای به حالت، وای به حالت آنا اگه یه تار مو از ماهورا کم بشه! همه‌ی کائنات رو به آتیش می‌کشم.
آنا ترسیده یه گوشه جمع شد که پوزخندی زدم و با کنایه ادامه دادم:
- چی شد؟ ترسیدی که بلایی سر عشقت بیاد؟
سرش رو به طرفین تکون داد، رنگ نگاهش حالت تردید گرفت، انگار که می‌خواد حرفی بزنه؛ اما چیزی مانعش می‌شد.
بالاخره لب باز کرد و آروم و زمزمه وار گفت:
- یه نفر رو توی دنیای زیرین می‌شناسم که از جای سردار می‌تونه اطلاعاتی رو بهمون بده.
کنجکاو سرم رو کج کردم که جدی ادامه داد:
- موریگان.

* موریگان: الهه جنگ و شبح در دنیای زیرین که نخستین بار توسط فرانسوی‌ها ساخته و از قدرت بالایی در نزد الهه‌ها برخوردار است.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
#PART_66

کلافه دستی دور دهنم کشیدم و گفتم:
- آخه مگه‌ میشه زیر زبون اون رو گرفت؟
آنا شیشه ماشین رو پایین آورد، سرش رو کمی به اون طرف متمایل کرد تا هوای تازه به صورتش بخوره.
- موریگان و همه الهه‌ها خیلی فرق کردن، اصلا با پونصد سال پیش قابل مقایسه نیستن.
متعجب و با چشم های ریز شده پرسیدم:
- مگه تا حالا اونجا رفتی؟ موریگان رو از کجا میشناسی؟
با کلافگی گره روسریش رو باز کرد و همونطور که به منظره بیرون خیره شده بود لب زد:
- برای ازدواجم با سردار به تایید اونا نیاز داشتیم.
دستم رو روی لبم کشیدم و با کلافگی ماشین رو روشن کردم، دلم مثل سیر و سرکه می جوشید.
چرا انقدر برای اون دختر نگران بودم؟ یعنی فقط به خاطر شکست خوردن نقشه‌م ناراحتم یا چیز دیگه‌ای هم هست؟
- حالا چیکار کنیم، چطوری وارد دنیای زیرین بشیم؟ همین‌طوری خونه خاله که نیست سرمون رو بندازیم پایین و بریم.
از لحن ملایمم گریه‌ش بند اومد، اما هنوز هم چشم هاش پر از اشک بود.
- به جادوی گرگینه نیاز داریم!
با کلافگی ضربه آرومی به فرمون زدم، لب هام رو روی هم فشار دادم و گفتم:
- حالا گرگینه از کجا گیر بیاریم؟
بهش خیره شدم که اونم بهم نگاه کرد، انگار ذهن هم رو خونده باشیم، همزمان داد زدیم:
- آرمان!
چشم غره‌ای بهش رفتم و نگاه ازش گرفتم.
- ممکن نیست از اون گربه بخوام بهم کمک کنه.
- اما این تنها راهه مسیحا، تو که نمیخوای دختره با سردار ازدواج کنه؟
دکمه آخر پیراهنم رو باز کردم، حتی فکر به این موضوع هم آزارم میداد چه برسه به اینکه واقعا اتفاق بیفته.
به ناچار سری تکون دادم، حالا از شهر خارج شده بودیم و تا رسیدن به خونه آرمان کیلومتر ها راه بود
- باشه الان میریم پیشش.
آنا خوشحال لبخندی زد، دستش رو روی شونه‌م گذاشت و با شرمندگی گفت:
- ببخشید مسیحا، فکرش رو نمی‌کردم سردار همین اول بسم الله بخواد همچین کاری رو بکنه.
نیم نگاهی بهش انداختم و به ناچار سری تکون دادم.
- کاریه که شده باید ماهورا رو هرچه زودتر پیدا کنیم!
**
تلفن رو بالا گرفتم، اما لعنتی آنتن نمیداد.
توی جنگلای اطراف اصفهان بودیم و خونه آرمان هم همین اطراف بود، یه عمارت بزرگ که از جدش به ارث رسیده بود، اما انگار آرمان غیب شده و هر چی زنگ میزدم هم جواب نمیداد.
هوا کم_کم روبه تاریکی میرفت و آنا توی ماشین مضطرب به من خیره شده بود.
لعنتی حالا که بهش نیاز داشتم، غیب شده بود.
با صدای زنگ تلفن و دیدن اسم آرمان کرسوی امیدی توی قلبم روشن شد، روی دکمه اتصال زدم که صدای بی خیالش شنیده شد.
- باز چه درخواستی ازم داری؟
پوزخندی زدم و مثل خودش جواب دادم:
- همون یک دفعه که کلبه درب و داغونی بهم دادی رو نباید کمک حساب کنی گربه وحشی!
صدای خنده آرومش شنیده شد که گفتم:
- اینا رو ول کن الان کجایی؟
صداش حالت نگرانی به خودش گرفت و گفت:
- الان ستین بهم زنگ زد، انگار ماهورا تا الان خونه نیومده حتی از آنا هم خبری نیست، خودمم میخواستم بهت زنگ بزنم، حالا خبری ازشون داری؟
دو تا انگشتم رو بالای بینیم و بین دو تا چشم‌هام گذاشتم و جواب دادم:
- به خاطر همین بهت زنگ زدم، باید بهم کمک کنی، سردار ماهورا رو دزدیده و به دنیای زیرین برده!
تن صداش بالا رفت و با ناباوری گفت:
- چی؟ سردار اون رو دزدیده؟
سری تکون دادم و به کفش هام خیره شدم.
- آره، حالا بهم کمک میکنی؟
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
[ ماهورا ]
ترسیده به تاج تخت تکیه داده بودم، از چند ساعت پیش هی این کارش بود، بی تربیت منحرف!
خودش رو جلوتر کشید و با خونسردی دستش رو روی صورتم گذاشت که اخمی کردم
- هوی مرتیکه بزار از اینجا برم بیرون، مادرت رو به عذات میشونم!
لبخند محوی زد، نگاهش رو به چشم هام دوخت و گفت:
- من مادر و پدر ندارم، یعنی هیچ خانواده‌ای...
با عصبانیت دستش رو پس زدم و جدی داد زدم:
- به من ربطی نداره، بگو برای چی من رو دزدیدی؟
از روی تخت پایین رفت، دستش رو لای موهای زشت سفید رنگش برد، والا آدم با دیدن موهاش یاد کفتر کاکل به سر میوفته!
این چند ساعت انقدر جیغ کشیده بودم که حنجره‌م به فنا رفته بود، آروم سرفه‌ای کردم و پتوی نرم سیاه روی تخت رو بیشتر دور خودم پیچیدم.
- وقتی که مسیحا تو رو دزدید هم انقدر ترسیدی؟
پوف کلافه‌ای کشیدم، خدایا واقعا دزدیده شدن توسط دو نفر اونم توی یه ماه عادیه؟
- جواب من رو بده تو چی هستی؟
به طرفم برگشت، ابروش رو بالا انداخت و آروم
زمزمه کرد
- پس ازش نترسیدی!
با عصبانیت از روی تخت پایین اومدم، خدایی خیلی هوا سرد بود، پتو رو روی شونه‌هام انداختم و دنباله‌ش رو به حالت ساندویچی دور خودم پیچیدم.
تردید داشتم، اما حالت جدی به خودم گرفتم و چند قدم بهش نزدیک شدم.
- بگو ببینم تو عزرائیلی؟
اخمی بین ابروهاش نشست و صورتش کمی حالت بهت به خودش گرفته بود.
- چطوری به ذهنت رسید؟
- مسیحا بهم گفت که تو یه الهه مرگی، درسته؟
تقریبا رنگ صورتش مثل گچ دیوار شده بود، البته اون که همیشه حالت مات داشت.
متعجب چند قدم عقب رفتم، یعنی واقعا حرف های مسیحا راست بود؟
سرم رو به طرفین تکون دادم، نه این امکان نداره این چیزا مگه فقط توی قصه ها نیست؟ چطور الان من بدبخت گیر یه الهه مرگ افتادم؟
نگاهی به سقف انداختم و گفتم:
- خدایا حداقل یه الهه برقی، آبی، طوفانی یا حتی یه الهه که پول داشته باشه سر راهم میزاشتی، آخه الهه عزرائیلم شد الهه؟
نگاهی به سردار انداختم که همچنان خشکش زده بود، با تهدید دستم رو بالا آوردم، درسته که قبول کردنش خیلی سخت یا شاید غیر ممکن بود؛ اما من که نباید تا زمانی که اینجام از ترس به خودم بلرزم آخه، یادش بخیر ستین بنده خدا همه عمرش بهم میگفت این چیزا وجود داره اما من باور نمی‌کردم!
حالا هم که چیزی نشده، باید ببینم این الهه خوشگله چی ازم میخواد، بدون توجه بهش روی زمین نشستم و با دست به روبه‌روم خیره شدم و با ملایمت گفتم:
- عصر، عصرِ ارتباطات و مذاکره‌ست، چطوره باهم صحبت کنیم و حرف هامون رو به‌هم بزنیم؟
نگاهی بهش انداختم، اما مثل بز مش رحمون بهم نگاه میکرد، ای بابا از یه الهه تازه به دوران رسیده چه توقعی میشه داشت؟
چشم‌غره‌ای بهش رفتم که نشست و متفکر دستی زیر چونه‌ش زد.
- اولین آدمی هستی که بعد از فهمیدن هویتم چندان نترسیدی.
با غرور دستی به کمرم زدم و گفتم:
- به هرحال من زیاد از این چیزها نمیترسم( ارواح عمه‌ش، طفلک داره از ترس غالب تهی میکنه ) حالا بگو ببینم چی میخوای؟
دستش رو روی زانوهاش گذاشت و نگاهش در و دیوار اتاق رو کنکاش میکرد.
- خب تو باید باهام ازدواج کنی.
- جوابم منفیه!
با چشم های گرد شده بهم خیره شد که نوک دماغم رو خاروندم و گفتم:
- ببین آقا پسر، من به تو علاقه‌ای ندارم، الانم که زمونه‌ی ازدواج اجباری به پایان رسیده پس لطفا بی خیال شو.
اخمی بین ابروهاش نشست و جواب داد:
- معلومه که بی خیال نمیشم، من بعد از هزار سال عاشق یه آدم شدم بعد تو خیلی راحت میگی بی خیال شو.
ناباور دستم رو روی دهنم گذاشتم و زمزمه کردم:
- برگام! تو هزار سالته؟
سری تکون داد و شونه‌ای بالا انداخت.
- چیه مگه؟ ایرادی داره؟
ترسیده تا یقه توی پتو فرو رفتم، ولی در همون حالت طلبکارانه گفتم:
- به من چه که عاشق شدی؟ من دوستت ندارم!
با شنیدن این حرف عصبی از جاش بلند شد، انگار دوباره به حالت دیوونگی خودش برگشته بود چون داد زد:
- روناس درجه اتاق رو پنج درجه کاهش بده.
وات د هل؟ یعنی با یه دستگاه اتاق رو سرد کرده بود، سری به نشونه تاسف تکون دادم که بی حوصله گفت:
- چرا اینطوری نگاه میکنی؟
دستم رو به نشونه خاک تو سرت جلو آوردم و گفتم:
- خدایا بقیه رو برق میگیره مارو چراغ نفتی، حداقل اگه قدرت سرما کردن هم مال خودت بود یه چیزی، پس تو به چه دردی میخوری؟
کلافه دستی بین موهاش کشید و بی طاقت زمزمه کرد:
- سردار احمق، آخه آدم قحطی بود عاشق این آدم پر حرف شدی.
ابروهام رو بالا انداختم، یاد جمله مامانم افتادم که همیشه میگه 《 انقدر که حرف میزنی، اگه یه نفر هم تو رو بدزده سر یه ساعت برت برمیگردونه 》
هی روزگار نامناسب! کجایی که ببینی یه الهه مرگ عاشقم شده، ولی وجدانا این موضوع خیلی رمانتیک به نظر میادا !
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین