جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [نیمه شب] اثر «کیانا میزاپور کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Joki با نام [نیمه شب] اثر «کیانا میزاپور کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,897 بازدید, 149 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نیمه شب] اثر «کیانا میزاپور کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Joki
تاریخ شروع
پاسخ‌ها 0
بازدیدها 0
اولین پسند نوشته 0
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
**
شب شده بود، سر میز شام همش با غذام بازی می‌کردم، ذهنم مشغول حرف‌های مسیحا بود، اینکه دیگه اون رو نمی‌بینم برام آزار دهنده بود.
مامان با نگرانی بهم خیره شد و با طمانینه نگاهش گفت:
- ماهورا، دخترم اتفاقی افتاده؟
سرم رو به نشونه منفی تکون دادم و با لبخند تصنعی جواب دادم:
- نه مامان فکرم درگیر دزدیده شدنم‌ بود.
بابام همون‌طور که یه تیکه کوکو سبزی از بشقاب برداشت و توی دهنش گذاشت گفت:
- پس نامزد سابق آنا برای اینکه باهاش ازدواج کنه اون رو دزدید و چون تو هم مداخله کردی هر دوتاتون رو بیهوش کرد و با خودش برد؟
سری به نشونه تایید تکون دادم، این دروغ شاخ دار رو هم خودم یه جورایی سرهم کرده بودم تا بی‌خیالم بشن.
- پس آنا الان کجا میمونه؟
به مامان خیره شدم و گفتم:
- یه خونه توی جنوب شهر گرفته، نگران نباشید.
اهورا با لب و لوچه آویزون چنگال رو توی بشقاب رها کرد و گفت:
- نکنه نامزدش جاش رو پیدا کنه؟
با کلافگی دستی زیر چونه‌م زدم و درحالی‌که تره‌ای از سبزی های توی سبد برمی‌داشتم گفتم:
- بهتره آنا رو فراموش کنی، در ضمن مگه خودت با یه خانم مهندس ویرانه ساز نبودی؟ چقدر زود معشوقه عوض میکنی برادر عزیزم!
اهورا با شنیدن این حرف چشم غره‌ای بهم رفت که مامان دستش رو به حالت دعا بلند کرد و گفت:
- خداروشکر که ستین با چی پی اس گوشیت تونست تو رو پیدا کنه، وگرنه معلوم نبود چه اتفاقی میفته.
پشت چشمی نازک کرد و اینبار با شیطنت ادامه داد:
- ولی استاد دانشگاهتون هم خوب چیزیه ها، خدا کنه یه همچین دامادی نصیبم بشه.
آروم خندیدم و گفتم:
- خدا دعات رو مستجاب کرده مامان جان، چون استاد رافعی عاشق ستینه.
مامانم با شنیدن این حرف ذوق زده دستش رو به هم کوبید و داد زد:
- راست میگی دخترم؟
شونه‌ای بالا انداختم و بی‌خیال لب زدم:
- دروغم چیه خوشگل من.
همه با شنیدن این حرف خندیدیم، بعد از خوردن شام بالاخره رضایت دادن و منم وارد اتاقم شدم، انقدر خسته بودم که بشمار سه خوابم برد.
**
( دو هفته بعد )
از پنجره نگاهی به بیرون انداختم، نمی‌دونستم مسیحا چه آتویی از سردار به دست آورده بود که هیچ خبری ازش نبود و این دو هفته دانشگاه نرفته بودم تا مبادا با مسیحا و آرمان رو به رو بشم.
دو هفته کاملا معمولی و روتین که صبحش از خواب بیدار می‌شدم و با بی حوصلگی شب میکردم، هنوز هم امید داشتم که مسیحا برگرده، اما به هرحال این چیزی بود که هر دوی ما انتخاب کرده بودیم.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
انگار که دیگه هیچ راه برگشتی وجود نداشت، نگاهی به لیوان شیر کاکائوی توی دستم انداختم که همون موقع صدای زنگ گوشیم نگاهم رو به طرف میز عسلی معطوف کرد، با دیدن اسم ستین لبخند کم جونی زدم، لابد مثل این چند روز می‌خواست حالم رو بپرسه، گوشی رو برداشتم و روی دکمه اتصال زدم
- الو ستین
صدای کلافه‌ش شنیده شد.
- درد و ستین، مرض ناعلاج که هیچ دکتری درمونش رو ندونه توی فرق سرت.
روی تخت نشستم و گفتم:
- باز دلت از کجا گرفته خوشگل من؟
- دلم از جایی نگرفته زشت جان، فقط خواستم یه خبر بهت بدم.
ابرویی بالا انداختم، لحن صداش کمی غمگین آخر جمله‌ش رو بیان کرد.
- چی شده؟
پوف کلافه‌ای کشید و جواب داد:
- مسیحا برگشته آمریکا، انگار با انتقالیش موافقت شده.
با شنیدن این حرف انگار یه سطل آب یخ روی سرم خالی کرده باشن، بدنم سرد و بی حس شد، یعنی دیگه اون رو نمی‌بینم؟ به همین راحتی و با گفتن چند جمله اون رو از دست دادم؟ حتی باورش هم سخت بود، بغض بدی به گلوم چنگ می‌نداخت اما با این وجود جدی جواب دادم:
- لطفا دیگه از اون پیش من حرف نزن!
- یعنی چی ماهورا؟ فکر می‌کردم رابطه شما بیشتر از یه همکلاسی بوده، اون تو رو از دست یه الهه مرگ نجات داد و...
بین حرفش پریدم و برای منحرف کردن ذهنش گفتم:
- لطفا ستین، دیگه نمی‌خوام راجع به کسی که چندین سال خون آدم‌های بی‌گناه رو خورده و اون‌ها رو کشته صحبت کنم.
- باشه، اما شاید اون انقدرها هم موجود پستی نبوده، مثلا من با آرمان صحبت کردم و مطمئنم که تا حالا به هیچ آدمی صدمه نزده، اون فقط از تو یه فرصت می‌خواست و به خاطر همین امروز صبح یه نامه برات گذاشت و ازم خواست بهت اون رو بدمش.
دستی به شقیقه‌م کشیدم و لب زدم:
- نامه‌ش رو پرت کن و دیگه هم چیزی ازش نگو.
صداش ناراحت شد:
- باشه عزیزم، خداحافظ.
- خدانگهدار.
گوشی رو قطع کردم، می‌دونستم ناراحت شده، اما چاره چی بود؟ باید به عشق یه موجود که هزار سالشه بها می‌دادم؟ اون از من سو استفاده کرد، باعث شد چیزهایی رو تجربه کنم که فکر می‌کردم فقط توی قصه‌ها وجود داره، برای موضوعی که اصلا ازش خبر نداشتم وسیله‌ای برای انتقام گیری اون از سردار شدم، هرجور که فکرش رو میکنم چه مسیحا و چه آنا باعث شدن این همه وقت اذیت بشم و زندگی آرومم به کل مختل بشه، این مدت انقدر استرس داشتم، کابوس های زیادی که از سردار میدیدم از وقتی که من رو می‌دزده و با خودش میبره واقعا آزارم می‌داد.
در اتاق باز شد و پشت بندش مامانم رو دیدم که با نگرانی بهم نگاه کرد، لبخندی زد و گفت:
- ناهار آماده‌ست عزیزم.
سری تکون دادم و از جام بلند شدم که چند قدم جلو اومد، دست‌هاش رو دو طرف شونه‌م قرار داد و ادامه داد:
- حالت خوبه دخترم؟ چند روزه احساس میکنم مریض شدی.
دلم می‌خواست داد بزنم و بگم آره، به خاطر یه حس مضخرف چنین چیزی شده به خاطر یه نامرد که قلب دخترت رو به بازی گرفت و آخر سر اون رو از یه بلندی پرت کرد و خودش رو کنار کشید اما، لبخند اطمینان بخشی زدم و گفتم:
- حالم خوبه مامان، هنوز هم به خاطر دزدیده شدنم کمی ناراحت و مضطربم.
نفسش رو بیرون فرستاد و بعد از کمی دلداری همراه با هم بیرون اومدیم، پشت میز نشستم که با چهره درهم و گرفته اهورا روبه‌رو شدم.
- حالت خوبه داداش؟
نگاهش رو از بشقاب روی میز به من سوق داد و با لبخند تصنعی گفت:
- خوبم.
چشم‌هام رو ریز کردم که صدای نگران مامان شنیده شد.
- به خاطر آنا ناراحته، تو خبری ازش نداری؟
با کلافگی تره‌ای از موهام رو پشت گوش انداختم و گفتم:
- خبری ندارم، در ضمن اون دختر چندان هم خوب نبود، بهتره دیگه در موردش حرف نزنیم.
- نمی‌تونم!
با چشم‌های گرد شده به صورت گرفته اهورا زل زدم که با جدیت روبه من و مامان ادامه داد:
- هرجا میرم اون رو می‌بینم، انگار حتی این بشقاب روی میز هم عکس آنا رو نشون میده.
دستی به صورتم کشیدم، خدا از مسیحا نگذره که حتی با احساسات داداشم هم بازی کرد و باعث همچین چیزی شده.
طاقت نیاوردم و از جام بلند شدم.
- من میرم بیرون یه دور بزنم، ماشین بابا هست؟
مامانم به طرفم برگشت و با تعجب گفت:
- پس ناهار چی؟
نگاهی به صورتش انداختم.
- سیرم مامان، حالم بده بهم بگو ماشین هست یا نه؟
صدام جدی بود که سری به نشونه تایید تکون داد، بدون حرف از روی چوب لباسی نزدیک به در خونه یه پالتوی مشکی مخملی برداشتم و پوشیدم یه روسری خاکستری رنگ هم روی سرم انداختم، چون شلوارم هم گشاد و بلند بود مشکل چندانی نداشت.
سوار سمند بابام شدم، امروز با دوستش سرکار رفته بود از حیاط رد شدم، شاید فقط گشتن توی خیابون می‌تونست حالم رو بهتر کنه.
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
دستم روی ضبط نشست و همون موقع آهنگ غمگینی پخش شد.

( رز سفید، حامیم)
اگه میتونستم تورو میچیدم رز سفید من
اگه میتونستم تورو میچیدم جلو چشام میذاشتمتو میدیدم
رز سفید من ولی خشک میشی پیش من
تورو میکاشتم وسط قلبم نمیذاشتم یه برگ بشه ازت کم
رز سفید من تو خشک میشی پیش من
└⊰✫⊱─⊰✫⊱─⊰✫⊱┘
تو یه رویایی که نمیرسی به دستم
نمیشی سهمم اما من همیشه عاشقت هستم
تو یه رویایی که نمیشه مال من شی
نه میشه آسمونت شم نه میشه ماه من شی
└⊰✫⊱─⊰✫⊱─⊰✫⊱┘
تو یه رویایی تو یه رویایی
رز سفید من رز سفید من رز سفید من رز سفید من
└⊰✫⊱─⊰✫⊱─⊰✫⊱┘
گل من پیش من میمیری میپوسه ریشت
کسی از گل به تو کمتر بگه دیوونه میشم
گل من میرم و قلبم همیشه میمونه پیشت
گل من میرم از پیشت عشق تو میمونه پیشم
└⊰✫⊱─⊰✫⊱─⊰✫⊱┘
رز سفید من رز سفید من رز سفید من رز سفید من
└⊰✫⊱─⊰✫⊱─⊰✫⊱┘
تو یه رویایی که نمیرسی به دستم
نمیشی سهمم اما من همیشه عاشقت هستم
تو یه رویایی که نمیشه مال من شی
نه میشه آسمونت شم نه میشه ماه من شی
└⊰✫⊱─⊰✫⊱─⊰✫⊱┘
تو یه رویایی که نمیرسی به دستم
نمیشی سهمم اما من همیشه عاشقت هستم
تو یه رویایی که نمیشه مال من شی
نه میشه آسمونت شم نه میشه ماه من شی
└⊰✫⊱─⊰✫⊱─⊰✫⊱┘
تو یه رویایی تو یه رویایی
رز سفید من رز سفید من رز سفید من رز سفید من

صحنه دویدنم توی کلبه، همون روزی که من رو دزدید و بهم اطمینان داد که مراقبمه، همون وقتی که با دستمال پیشونیش رو پاک کردم، وقتی که دم در اتاقش بیهوش شدم و با نگرانی بهم خیره شده بود و کاری کرد حالم بهتر بشه، توی نگاه اون روزی که سردار من رو دزدیده بود نگرانی و عصبانیت دیدم و در آخر آخرین سکانسی که باهم داشتیم، همون روزی که با غم اما جدی گفت که میره!
به خودم که اومدم دیدم صورتم از اشک خیس شده و من چند ساعته توی خیابون بدون داشتن هیچ مقصد مشخصی می‌گشتم، اما دیگه اون رو نمی‌دیدم، مسیحا همون روز اول توی بیمارستان که شیر کاکائو روی صورتش ریختم توی گوشت و قلب من نفوذ کرده بود و مطمئنن من بدبختی زیادی باید می‌کشیدم تا بتونم فراموشش کنم.
**
در رو باز کردم و داخل اومدم، قطره‌های بارون آروم_آروم روی صورتم می‌ریخت و باعث شد آه غمگینی بکشم، کفش‌هام رو در آوردم که همون موقع متعجب با یه جفت کفش مشکی واکس زده روبه‌رو شدم، با کنجکاوی در رو باز کردم، نمی‌دونم اما امید داشتم که شاید مسیحا باشه.
با فکر به این موضوع لبخند محوی روی لب‌هام جا خوش کرد، صدای حرف زدن بابام و خندیدن‌هاشون شنیده می‌شد، با ذوق جلو اومدم که در کمال تعجب با شخصی که روی مبل نشسته و پاهاش رو روی هم انداخته بود روبه‌رو شدم، خدای من باور کردنی نبود!
اون اینجا چیکار میکرد؟ با دیدنش لبخندم پر کشید و با ناباوری زمزمه کردم:
- سردار!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
سرش رو برگردوند و با لبخند پیروزمندانه‌ای ابروش رو بالا انداخت و روبه بابا گفت:
- دخترتون هستن؟
سوییچ توی دست‌هام رو فشار دادم که بابام خندید و روی پای سردار ضربه‌ای زد.
- آره، دخترم ماهورا جان پزشک هستن.
و بعد نگاهش روی من مانور داده شد و ادامه داد:
- ایشون هم آقای الهه زاده از همکارهای من که به تازگی و حدودا دوماهه که باهم آشنا شدیم.
با شنیدن این حرف چشم‌هام گرد شد و با تعجب لب زدم:
- همکارت؟
سردار با غرور دستی به یقه پیراهن خردلی رنگش کشید، همون موقع مامان همراه با ظرف پر از میوه از آشپز خونه بیرون اومد و بعد از اینکه اون رو روی میز گذاشت خطاب به من با لبخند گفت:
- ماهورا جان دخترم، میشه چایی‌ها رو بیاری؟
آب دهنم رو با صدا قورت دادم و به اجبار سری تکون دادم، خدایا این دیگه از کجا پیداش شده؟ اصلا مگه ‌مسیحا نگفت دیگه سردار این طرف‌ها پیداش نمیشه، پس الان چه اتفاقی افتاده؟ چطوری سر از شرکت بابام در آورده؟
نیم نگاهی به سردار انداختم که بدون حتی کوچکترین نگاهی به من با بابا صحبت می‌کرد، با حرص و عصبانیت وارد آشپزخونه شدم، انقدر استرس داشتم که ناخون‌هام رو می‌جویدم و منتظر بودم تا مامان بیاد و سین جینش کنم.
بالاخره مامان وارد آشپزخونه شد که با نگرانی و تشویش به طرفش رفتم.
- مامان!
با دیدن صورت رنگ پریده من با نگرانی نگاهش سرتاسر صورتم رو کنکاش کرد و گفت:
- چی شده دخترم؟
با کلافگی دستی دور دهنم کشیدم و جواب دادم:
- این مرده کیه؟
اخم‌هاش رو داخل هم کشید و با ناراحتی گفت:
- این چه طرز حرف زدنه؟ معلومه دیگه همکار باباته.
با دیدن من که توی جام بند نبودم، چشم‌هاش رو ریز کرد و مشکوک پرسید:
- تو این پسر رو می‌شناسی؟
با شنیدن این حرف هول شده دست‌هام رو جلو آوردم و تکون دادم
- نه مامان، فقط کمی جا خوردم.
نگاهی پر از حرف بهم انداخت که گفتم:
- چایی‌ها کجان؟
چشم‌غره‌ای بهم رفت و به سماور اشاره کرد که با لبخند خجلی به طرفش رفتم، بعد از ریختن چایی‌ها که با استرس زیادی هم همراه بود از آشپز خونه بیرون اومدم، بی تربیت عین کسایی که من رو نمی‌شناسن گفت:
- راضی به زحمت نبودیم.
پر حرص پوزخندی زدم، آره تو مارو نمیشناسی و ما هم خر تشریف داریم دیگه!
چایی رو به طرفش گرفتم و با کنایه گفتم:
- نوش جان، به هرحال مهمون حبیب خداست.
با دیدن قیافه من چایی رو با تردید برداشت و همون لحظه دوباره فضای خونه سرد شد، دقیقا مثل زمانی که من رو دزدیده بود.
با تعجب نگاهی به اطراف انداختم، بابا مثل مجسمه خشکش زده بود و مامان هم توی چهارچوب آشپزخونه بدون حرکت ایستاده بود.
- خب الان بهتر می‌تونیم صحبت کنیم، مگه نه؟
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
نفسم رو با کلافگی بیرون فرستادم و سینی رو روی میز گذاشتم.
- اینجا چی میخوای؟
از لحن جدی من لبخندی زد و پاهاش رو، روی هم انداخت.
- اوه_اوه چقدر خشن و جدی هستی، بهتر نیست با آرامش و صلح همه چیز رو حل کنیم؟
دستم رو به کمرم زدم و با اخم گفتم:
- تو من رو دزدیدی و به زور خواستی باهام ازدواج کنی حالا دم از صلح و آرامش میزنی؟
دستی زیر چونه‌ش زد و اینبار خبیث زمزمه کرد:
- مسیحا هم که انگار دمش رو روی کولش گذاشته و رفته، فکر نکنم مانع دیگه‌ای وجود داشته باشه، راستش اون روز به خاطر آتویی که ازم داشت تونست تو رو ازم جدا کنه، اما دقیقا زمانی که فکر می‌کرد من پا پس کشیدم، دقیقا توی همون زمان داشتم به پدرت نزدیک میشدم تا یه جورایی بتونم رگ خوابش رو به دست بیارم.
با شنیدن این حرف با بهت و تعجب بهش زل زدم، این موجود خیلی عجیب بود و واقعا انگار دست بردار نیست، ولی الان نباید گاردم رو پایین بیارم پس گفتم:
- هرکاری هم که بکنی، نمی‌تونی من رو وادار کنی تا باهات ازدواج کنم، بهتره به دنیای خودت برگردی چون هم از تو و هم از اون مسیحای بی همه چیز که آرامشم رو ازم گرفت متنفرم.
با خشم به طرف در رفتم، بازش کردم و دستم رو به نشونه هری تکون دادم که با خونسردی از جاش بلند شد.
- اشکالی نداره که انقدر چموش باشی، چون خودم خیلی خوب تو رو شناختم، الان دیگه هیئت ماورا فکر میکنن این قضیه به نفع مسیحا تموم شده پس منم به روش شما آدم‌ها رفتار می‌کنم، بهتره خودت رو برای مراسم خواستگاری آماده کنی عزیزم.
چند قدم جلو اومد، به من که رسید خواست دستش رو روی صورتم بذاره که سرم رو به طرف دیگه‌ای متمایل کردم، بعد از چند لحظه با صدای بسته شدن در چشم‌هام رو، روی هم گذاشتم، واقعا بهتر از این نمی‌شد.
نگاهی به مامان و بابا انداختم که حالا انگار به خودشون اومده باشن به اطراف نگاه کردن و رو به من گفتن:
- پس آقای الهه زاده کجان؟
پوزخندی زدم و آروم زمزمه کردم:
- رفت به جهنم.

**

ستین ناباور دستش رو، روی دهنش گذاشت و گفت:
- وای خدایا باورم نمیشه، این سردار هم انگار خیلی دوستت داره که قید کشتن و غبض روح رو زده و اومده تا مخ تو رو بزنه.
سرم رو، روی میز گذاشتم و با لب و لوچه آویزون گفنم:
- فکر کردم مسیحا یه جوری شر اون رو از سرم کم کرده، اما انقدر نامرد بود که همین‌طوری من رو به حال خودم گذاشت و رفت، مطمئنم یه نقشه‌ای توی سرش داره، حالا من چیکار کنم؟
با برخورد چیزی به دستم که روی میز بود، سر بلند کردم که با پاکت سفید رنگی روبه‌رو شدم، ستین لبخندی ژکوند زد و گفت:
- دیروز بهت گفتم که مسیحا یه نامه برات گذاشته، بهتر نیست الان اون رو بخونی؟
با شک دستم رو به طرف پاکت دراز کردم، اما سریع پس کشیدم، اخمی بین ابروهام نشست و گفتم:
- ولی اون من رو بازی داد، یادت که نرفته؟
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
ستین چشم‌هاش رو توی حدقه چرخوند و دست‌های سردم رو گرفت و با دلسوزی گفت:
- ببین ماهورا، می‌دونم مسیحا کار اشتباهی کرد که پای تو رو به این قضیه کشوند، ولی مقصر اصلی هیئت ماورا هستن که انقدر بی رحم دخترهای جوون رو به عنوان معشوقه الهه‌ها انتخاب می‌کنن، دلیل مسیحا اهمیتی نداره، مهم اینه که اون تو رو دوبار از دست سردار نجات داد، پس چرا بهش یه فرصت دیگه نمی‌دی؟
بدون حرف بهش خیره شدم، شاید حرفش درست باشه و توی این شرایط که دوباره سر و کله سردار پیدا شده من باید ازش کمک بخوام.
بالاخره دلم رو به دریا زدم و با تردید پاکت رو برداشتم و درش رو باز کردم، کاغذ کاهی داخلش باعث شد دستی روش بکشم، یعنی مسیحا این‌ها رو برای من نوشته؟ چرا برای کسی که اهمیتی براش نداره باید نامه بنویسه؟
سری تکون دادم و کاغذ دوتا شده رو باز کردم که چشمم به دست خط قشنگش افتاد.
هر جمله‌ای که می‌خوندم مثل خنجری بود که وارد قلبم میشد، بعد از دیدن آخرین خط کاغذ رو، روی میز گذاشتم و از جام بلند شدم که ستین با تعجب پرسید:
- چی شد؟ حالت خوبه؟
دست‌هام رو مشت کردم و با جدیت گفتم:
- آدرس خونه آنا رو بهم بده، باید باهاش حرف بزنم.

[ مسیحا ]

نگاهی به نیمکت روبه‌روم انداختم، پاهاش رو روی هم انداخته بود و ریلکس به دریایی که کشتی‌های سفید داخلش به آرومی حرکت می‌کردن خیره شده بود، دستم رو توی جیب پالتوی بلند قهوه‌ای رنگم فرو بردم و جلو اومدم، حضورم رو که احساس کرد سرش رو برگردوند، بدون حرف کنارش نشستم و جدی پرسیدم:
- باز چی شده؟
- همه چیز به هم ریخته رییس!
نیم نگاهی بهش انداختم.
- چی شده؟
دستی دور دهنش کشید و با تردید جواب داد:
- سردار می‌خواد با استفاده از پدر ماهورا اون رو به دست بیاره.
با شنیدن این حرف اخم‌ ریزی روی پیشونیم نقش بست.
- چطور بعد از اون آتو جرئت کرده همچین کاری کنه؟
- درسته با استفاده از مدارکی که توی جنگ جهانی دوم چند تا از فرشته‌ها رو سر به نیست کرده تونستیم ماهورا رو از چنگش در بیاریم و کاری کنیم تا شکایتش رو پس بگیره، اما اون الان آزاده تا مثل آدم‌ها کسی رو عاشق خودش کنه و خب فکر نکنم توی این مورد ایرادی وجود داشته باشه.
دستم رو نوازش وار روی زانوم قرار دادم و به مرغ های دریایی که بالای دریا پرواز می‌کردن و چند نفر ازشون عکس می‌گرفتن نگاه کردم.
- فکر کنم بازم اون دختر لوس توی دردسر افتاده، حالا چطوری می‌تونم مانع همچین کاری بشم؟
لبخند ملیحی زد و با شیطنت گفت:
- چرا انقدر نسبت به اون دختر واکنش نشون میدی؟ فکر نکنم این موضوع فقط به انتقام از سردار محدود بشه، حتما چیزهای دیگه‌ای هم هست.
چشم غره‌ای بهش رفتم و با جدیت جواب دادم:
- نخیرم، اصلا اون دختر دردسر ساز برام مهم نیست.
رایا آروم خندید و مرموز گفت:
- ولی چرا الان که آمریکایی هم زاغ سیاه دختره رو چوب میزنی؟ چرا بی خیالش نمیشی، مطمئنم این ها همش...
دستم رو، روی دهنش گذاشتم و با کلافگی گفتم:
- به جای اینکه همش چرت و پرت بهم تحویل بدی، لطفا یه راهی جلوی پام بزار، آخه روح هم انقدر بی مصرف؟
دستش رو به نشونه تسلیم بالا آورد که ولش کردم، دستی به یقه پیراهن مشکی یقه اسکیش کشید و گفت:
- خب توی این موارد فقط یه راه وجود داره.
با تعجب بهش زل زدم و کنجکاو پرسیدم:
- باید چیکار کنم؟
ابرویی بالا انداخت و لبخند کجی زد:
- با دختره ازدواج کن
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
اخم غلیظی بین ابروهام نشست و با تردید لب زدم:
- یه راه دیگه انتخاب کن.
رایا دست به سی*ن*ه به طرفم برگشت، کلافه بود و گفت:
- یعنی چی مسیحا؟ تکلیفت رو با خودت مشخص کن، من که خوب میدونم ماهورا رو دوست داری فقط..
- نه رایا! من اون نه اون دختر و نه هیچ‌ک.س دیگه رو دوست ندارم، از این حالا به بعد هم قیدش رو میزنم، نیازی نیست اخبارش رو بهم بگی!
از جام بلند شدم و دست به جیب به دریا خیره شدم.
- به خاطر مادرته، درسته؟
چشم از دریا گرفتم و نگاه آشفته‌م رو بهش دوختم، انگار تا تهش رو خوند چون سری به نشونه تاسف تکون داد و گفت:
- مسیحا، پای یه دختر وسطه! اگه همین‌طوری دلش کنیم، بازم سردار به خواسته‌ش میرسه و اون دختر می‌میره!
دستی بین موهام کشیدم، دو دل بودم، توی این دو راهی یا باید دوباره قید مادرم رو میزدم یا اینکه بی خیال ماهورا می‌شدم.
- باید فکر کنم!
**
با خستگی در رو باز کردم و داخل اتاق هتلی که به تازگی گرفته بودم شدم، نور آبی رنگ که از لامپ های بیرون به داخل تابیده میشد، دکور سفید رو بهتر نشون می‌داد، یعنی ماهورا اون نامه رو که براش فرستاده بودم خونده؟ اصلا اون دختر که این همه برای من بلبل زبونی میکرد و خیلی نسبت به رفتن من واکنش نشون نداده بود، چطور قبول میکنه که باهام ازدواج کنه؟ این‌طوری که خیلی بدتر میشد!
پالتوم رو بدون وسواس به گوشه‌ای پرت کردم که به دیوار برخورد کرد و روی زمین افتاد، با یادآوری مادرم آه سردی کشیدم! خدایا خودت کمکم کن تا بهترین راه رو انتخاب کنم، انتخاب بین دل و عقل خیلی سخت و دشواره بود، درک نمی‌کردم که چرا یه حس خلا توی وجودم احساس میشد، حسی که شاید با دو جفت چشم مشکی خیلی خوب می‌تونست پر بشه!
[ ماهورا ]

آنا فنجون قهوه رو روی میز گذاشت، تابی به گردنش داد و خونسرد گفت:
- فکر نمی‌کردم بعد از صحبت های اون روزت باز هم سر و کله‌ت پیدا بشه..
پاهاش رو روی هم انداخت، نگاهش تابلوی عجیب و غریب نزدیک به در رو نشونه گرفت و ادامه داد:
- به نظر تو من و مسیحا دو تا قاتلیم که خون آدم ها رو تا زمانی که می‌میرن میخوریم که البته تا حدودی درسته.
نگاهش رو با شیطنت و خباثت روی صورتم مانور داد و آروم پایین اومد تا به گردنم رسید.
- مثلا من الان خیلی دوست دارم با رسم شکل درستی این موضوع رو برات ثابت کنم عزیزم.
با کلافگی دست هام رو توی هم قلاب کردم و گفتم:
- برای این موضوع نیومدم آنا!
با کنجکاوی بهم خیره شد که ادامه دادم:
- راستش سردار قصد داره با کمک خانوادم یه جوری من رو ازشون خواستگاری کنه، برای همین اومدم چون فقط میتونی بهم کمک هایی کنی!
آنا با شنیدن این حرف چند لحظه ساکت بهم خیره شد، پشت پلک‌هاش تکون می‌خورد و می‌لرزید، لب‌هاش خشک شده بود و با کمال ناباوری زمزمه کرد:
- سردار دوباره برگشته؟!
سری تکون دادم.
- متاسفانه، این چند هفته مشغول پیش بردن نقشه‌ش بوده و مسیحا هم خیلی راحت گول رفتارش رو خورد.
ار جاش بلند شد، میز رو دور زد و در حالیکه صدای کشیده شدن کفش های پاشنه بلند قرمزش توی اتاق دوازده متری که متعلق به نمایشگاه نقاشیش بود شنیده میشد، گرفته و با بغض گفت:
- معلومه واقعا عاشق شده!
نگاهم نگران شد که سرش رو به طرفم پنجره برگردوند. این بار لحنش جدی تر بود.
- حالا چه کمکی از دست من برمیاد؟
لبم رو با زبون تر کردم، دستم رو روی دسته‌ی کیفم که روی زانوهام گذاشته بودم و هرزگاهی فشارش می‌دادم کشیدم و جواب دادم:
- بهم بگو مسیحا کجاست؟ فقط اون میتونه این مشکل رو حل کنه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
یم‌نگاهی بهم انداخت:
- سردار چی میشه؟
توقع همچین حرفی رو ازش نداشتم پس با گیجی پرسیدم:
- منظورت چیه؟ مگه مهمه چه بلائی سر اون میاد.
با شنیدن این حرف لب‌هاش کش اومد و تصویر نهایی یه پوزخند بود.
- چرا یه عاشق باید این طور مجازات بشه!
تعجبم هر لحظه بیشتر میشد، حدس زده بودم چیزی بین اون و سردار توی گذشته بوده، اما فکرش رو نمی‌کردم توی این موقعیت دلش براش بسوزه.
با کلافگی از جام بلند شدم، واقعا دیگه حوصله موش و گربه بازی و اون همه اتفاق ریز و درشت رو نداشتم.
- آخرش بهم کمک میکنی یا نه؟
به طرفم برگشت، از حالت چهره خنثیِ اون پی به همه چیز بردم که برای محکم تر شدن این نظریه زمزمه کرد:
- ماهورا چرا فقط خودت رو تسلیم سرنوشت نمیکنی؟ کائنات و همه عالم خواستن که تو با سردار ازدواج کنی، پس چرا انقدر چموش و دردسر سازی و نمی زاری همه چیز طبق اون چیزی که بقیه ازت خواستن پیش بره؟
ذهنم ناباور کلماتش رو حلاجی میکرد، چرا هیچ چیزی از آنای روبه روم رو درک نمیکردم!
ار کی انقدر بی رحم شده بود، چرا میخواست من با سردار ازدواج کنم؟
چند قدم عقب رفتم، گرمای چیزی روی صورتم بهم فهموند که بغضم شکسته و من همچنان شاهد چهره سرد اون شده بودم، سرم رو تند_تند به طرفین تکون دادم و لب زدم:
- معلوم هست چی داری میگی؟
پوزخندی زد، چند قدم جلو اومد و از کنارم رد شد، به عقب برگشتم که دیدم در رو باز کرده و با اخم بهم نگاه میکنه.
- مسیحا به درد تو نمی‌خوره، من توی این شرایط نگران هم نوعم میشم تا یه آدمیزاد مثل تو که بعد از چند سال زندگی میمیره و همه چیز مثل یه رویا براش تموم میشه.
دست‌هام مشت شد، توی این چند روز چرا انقدر تغییر کرده بود؟ شاید از همون اول دل خوشی از من نداشته، اما اون بقیه رو به دنیای زیرین آورد تا من رو نجات بده.
به طرفش قدم برداشتم.
- چی شده آنا؟ تو که همچین آدمی نبودی؟
- درسته چون من اصلا آدم نیستم که بخوام آدمی رو درک کنم، حالا هم اگه جونت واست مهمه زودتر از اینجا برو و دیگه هم پیگیر مسیحا نشو.
چشم‌هام ریز شد، نفس عمیقی کشیدم، به خاطر اینکه هنوز هم غرورم برام اهمیت داشت، بهش نزدیک‌تر شدم.
- باشه آنا، اما هیچ وقت یادم نمیره که تو دوستی بودی که از پشت بهم خنجر زده.
نگاهش روی اجزای صورتم چرخید، لبخند ترسناکی زد و مماس با صورتم قرار گرفت.
- شاید من و تو از همون اول دوست هم نبودیم، فکرش رو نمی‌کردم انقدر ساده باشی که به هر آدمی به راحتی اعتماد کنی خانم دکتر، به هرحال فقط به خاطر مسیحا مجبور بودم نقش دختر خوب رو بازی کنم!
نفس کم آورده بودم، باور همچین حرف هایی خیلی سخت بود، حتی یک درصد هم فکرش رو نمی‌کردم همچین موجودی بوده باشه، نفرت توی یک آن همه وجودم رو گرفت و با حرص لب زدم.
- کار امروزت رو فراموش نمی‌کنم.
بعد از گفتن این حرف از کنارش رد شدم و از اتاق بیرون اومدم، دیگه تنها روزنه امیدم هم به دلایل نامعلومی نابود شده بود.

**
[ آنا ]
نفس عمیقی کشیدم و به عقب برگشتم، یکدفعه در کمد نسبتا بزرگم باز شد و ریما با لبخند خبیثی که روی لب های زرشکیش جا خوش کرده بود بیرون اومد و توی هوا دست هاش رو به هم کوبید.
- براوو! واقعا که آنا تو باید بازیگر میشدی، حتی منم توی اون کمد نمور داشتم از شخصیت جدیدت متنفر می‌شدم چه برسه به اون بچه آدمیزاد!
اخم‌هام رو داخل هم کشیدم و دستم رو جلو آوردم.
- حالا کاری که خواستی رو انجام دادم، زودتر مدارک رو رد کن بیاد.
ابرویی بالا انداخت، روی صندلی نشست و پاهای سفیدش رو که زیر مانتوی بلند مشکی رنگش توسط یه جوراب شلواری نازک زیاد پوشیده نشده بود انداخت و دستی زیر چونه‌ش زد:
- تو باید کاری کنی تا هرچه زودتر این دختره با سردار ازدواج کنه، به هر حال توی اون زمان من خیلی خوب میتونم قلب شکسته مسیحا رو ترمیم کنم.
بعد از گفتن این حرف لب‌هاش بیشتر کش اومد و چشم‌های آبی رنگ شرورش بیشتر مشخص شد
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
پوف کلافه‌ای کشیدم، همه چیز خیلی درهم شده بود،دلم برای ماهورا و حرف هایی که زده بودم می‌سوخت، اما ریما مدارکی از گذشته من داشت که با استفاده از اون‌ها حتما زخم های قدیمی زیادی بین قبیله من و الهه‌ها باز میشد، ریما خون آشام اصیل زاده‌ای بود که از همون اول تمامی قبیله با ازدواج اون و مسیحا موافق بودن اما مسیحا هرگز اون رو دوست نداشت و بعد از ریما بارها و بارها دخترای دیگه قبیله رو انتخاب کرد و همه اون ها به دلایل نامعلومی که سردار فقط یکی از مهره‌های قضیه بود به حساب میومد کشته شدن.
- نقشه‌ت چیه؟
نگاهش رو به طرفم سوق داد و گفت:
- باید با سردار حرف بزنیم، به هر حال توی این شرایط باید کمکش کنیم تا شر اون دختر از زندگی مسیحا کم بشه، دقیقا مثل همون بلاهایی که سر معشوقه‌های قبلی آوردیم، این دختر رو هم از سر راه بر می‌داریم.
با نگرانی بهش خیره شدم که بدون توجه به من از پنجره به بیرون نگاه کرد و گفت:
- این همه سال صبر نکردم که کارم با نرسیدن تموم بشه، منم نقشه‌م رو خیلی خوب بلدم و توام برای اینکه ذهن من بسته بمونه باید بهم کمک کنی.
فنجون قهوه رو که نصفه و نیمه روی میز گذاشته بودم برداشت و ترسناک ادامه داد:
- منتظرم باش خانم کوچولو!
**

[ ماهورا ]
- خاک تو سر من که از رفیق هم شانس نیاوردم.
ستین با لب و لوچه آویزون دست‌هام رو گرفت و با غیض رو به دیوار داد:
- لعنت به این زندگی که همش با نامردی ساخته شده! آخه اون دختر مفنگی چرا یه دفعه‌ای باید تا این اندازه تغییر کنه؟
شونه‌ای بالا انداختم و پاهام رو بیشتر توی شکمم جمع کردم.
- حالا مسیحا رو از کدوم گوری پیدا کنم؟ اونم که انگار فیلش یاد نیویورک کرده که انقدر سریع بار و بندیلش رو بست و فرار کرد...
از جام بلند شدم، با اخم طوری که انگار خرس قهوه ای روی دیوار مسیحاست داد زدم:
- حالا من یه تعارف زدم که از جلو چشمام گم شی، تو چرا انقدر جدی گرفتی!؟
- حنجره‌ت رو نابود نکن، شمارش رو از گوشی آرمان کش رفتم.
متعجب به طرف ستین برگشتم و عین منگولا پرسیدم:
- جان من؟
لبخندی زد و با غرور گفت:
- با اینکه عملیات سختی بود که از چنگ اون آرمان..
قیافه‌ش درهم شد و با پشیمونی ادامه داد:
- ببخشید عشقم..
ابرویی بالا انداختم و مشکوک دستی به کمرم زدم، انگار موضوع اصلی رو فراموش کردم چون با چشم های ریز شده پرسیدم:
- تو گوشی آرمان رو چجوری گیر آوردی؟ باهاش تا چه اندازه در ارتباطی؟
با شنیدن این حرف رنگ از صورتش پرید، طبق معمول برای عوض کردن جو لبخند ملوسی زد شونه‌ای بالا انداخت.
- خب راستش برای شناخت بیشتر باهاش چند باری بیرون رفتیم فقط همین.
نفسم رو بیرون فرستادم، کمی آروم شد که توی یه حرکت بالش کنار تخت رو برداشتم و روی سرش کوبیدم که جیغی کشید و توی خودش مچاله شد، آروم خندیدم و با حرص تصنعی گفنم:
- که حالا همه چیز رو از من مخفی می‌کنی آره؟
در حالی‌که اونم ریز_ریز می‌خندید گفت:
- غلط کردم ماهورا جونم، فقط تو رو خدا ولم کن دارم پس میوفتم!
بعد از چند لحظه بالش رو ول کردم و خودم رو، روی تخت انداختم که با خباثت گفت:
- میبینم تا شنیدی شماره مسیحا رو گیر آوردم دوباره شنگول شدی!
به طرفش برگشتم و چشم غره‌ای رفتم.
- فکر نکن بی خیال این قضیه شدم، فقط الان مسیحا مهم تره.
به سقف اتاق ستین که طرح های قشنگی داشت زل زدم، خونه‌شون خیلی بزرگ به حساب میومد و توی این ساعت روز عمو هنوز از سرکار برنگشته بود پس با خیال راحت می‌تونستیم با هم صحبت کنیم.
- بهش زنگ بزن.
با تعجب توی جام نیم خیز شدم که جدی گوشیش رو به طرفم گرفت.
- شماره جدید مسیحا خیلی رنده، تجربه به من ثابت کرده کسایی که همچین شماره‌ایی دارن ممکنه هر کاری کنن و با توجه به اینکه اون الان بین کلی دختر آمریکایی گیر کرده پس تا دیر نشده باید باهاش حرف بزنی.
گوشه‌ی لبم بالا رفت و بعد از کمی تردید گوشی رو از دستش گرفتم
 
موضوع نویسنده

Joki

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
237
351
مدال‌ها
2
[ مسیحا ]

چشم هام رو بستم و دوباره بازشون کردم، بیمارستان اینجا خیلی کسل کننده بود و برخلاف گذشته انگار حتی شغلی که عاشقش بودم هم حالم رو خوب نمی‌کرد، تمرکزم رو روی عمل سختی که داشتم گذاشتم و با حوصله مشغول برش شدم که یک دفعه با دیدن خون قرمز رنگ که از بوش هم می‌تونستم متوجه بشم گروه خونیش b مثبته اخم‌هام داخل هم رفت و ناغافل یاد همون روزهای اول که دست ماهورا با خودکار بریده شده بود افتادم، اونم دقیقا خونش همین طوری بود، اما رگ‌دست های سفیدش خیلی به چشم میومد، با احساس چیزی که به شونه‌م برخورد کرد سرم رو برگردوندم، پرستار که زن جوونی بود با نگرانی پرسید:
- حالتون خوبه آقای دکتر؟( you all right m.r doctor?)
سری تکون دادم.
- yea ( بله )
چشم‌هام رو بیشتر باز کردم تا حواسم دوباره پرت نشه، بالاخره با هر بدبختی که بود، عمل رو تموم کردم و بیرون اومدم، روی صندلی سبز رنگ توی اتاق ایزوله نشستم که صدای زنگ تلفن من رو به خودم آورد، متعجب گوشیم رو نگاه کردم، با دیدن شماره ناشناس که از ایران بود با کنجکاوی روی دکمه اتصال زدم.
- بله؟
سکوت و صدای نفس‌های نامنظم شخصی از پشت گوشی شنیده میشد که بالاخره سکوت رو شکست و به حرف اومد.
- مسیحا تویی؟
صداش نگران بود و من با شنیدنش از جام بلند شدم، تردید داشتم اما با این وجود لب زدم:
- ماهورا؟
انقدر ناباور این جمله رو گفتم که صدای گریه آرومش شنیده شد.
- مسیحا من... من رو از دست سردار نجات بده... اون بالاخره خانوادم رو راضی میکنه... من..متاسفم... تو رو خدا برگرد!
ادامه جمله‌ش با گریه‌های دردناکش تلاقی کرد، کلافه و عصبانی دستی بین موهام کشیدم زمزمه کردم.
- لعنت بهت سردار!
قفسه سینم بالا و پایین میشد و با همون لحن جدی ادامه دادم:
- نگران نباش، خیلی زود خودم رو می‌رسونم نمیزارم به خواسته‌ش برسه، فقط...
ساکت شدم که با هق_هق پرسید:
- چی شده؟ هنوز هم ازم دلگیری؟
توی حجمی از عصبانیت لبخند ملیحی روی لب‌هام جا خوش کرد و با ملایمت جواب دادم:
- نه! فقط خوشحالم که توی تصمیم گیری بهم کمک کردی.
دیگه صداش شنیده نشد که جدی در حالی‌که کمی رگه های شیطنت توی صدام همراه بود گفتم:
- به هرحال مجبورم به یه دختر بی پناه که از یه خون آشام خوشتیپ کمک خواسته کمک کنم!
با شنیدن این حرف صدای خنده‌ی آرومش شنیده شد و پشت بندش گفت:
- ببخشید من اشتباه کردم، حالا چیکار میکنی؟
یعنی... یعنی دوباره میای؟
ابرویی بالا انداختم و مرموز لب زدم.
- به هرحال امروز صبح یه بلیط گرفته بودم، تا دو روز دیگه اونجام دختره‌ی لوس دردسر ساز!
بعد از گفتن این حرف تلفن رو قطع کردم، مطمئن بودم الان حسابی گیج شده که من قبلا از کجا خبر داشتم، قلبم تند_تند می‌زد و متعجب یه نگاه بهش انداختم و دستم رو روش گذاشتم.
- مشتی تو دیگه چرا انقدر دردت گرفته؟

[ ماهورا ]
ذوق زده جیغی کشیدم.
- وای خدایا اون برمیگرده، اون دوباره میاد!
ستین هم کم_کم لب هاش کش اومد و از جاش بلند شد، با ناز شروع به رقصیدن کردم که ستین گفت:
- نگاش کن چشم‌هاش چه برقیم میزنه!
بدون توجه بهش به کارم ادامه دادم که چشم هاش رو توی حدقه چرخوند و ادامه داد.
- ای بابا، کاچی بهتر از هیچی!
بعد اونم تسلیم شد و طبق معمول تابی به باسن مبارکش داد و با حرکات موزون من رو همراهی کرد.
واقعا خوشحال شده بودم و روز بدی که با آنا شروع کردم این طوری من رو خوب کرد.
**

- حالا ماهورا به نظرت به مسیحا بگیم آنا اینطوری روی واقعی خودش رو بهمون نشون داده؟
نفس عمیقی کشیدم و در حالی‌که یه دونه رون مرغ سوخاری از پاکتی که دست ستین بود برداشتم گفتم:
- بیچاره داداش ساده من عاشق چه وزه‌ای شده، نمی‌دونه چه مار خوش خط و خالی گیرش اومده، ولی فکر نکنم قشنگ باشه که به مسیحا حرفی بزنم.
سرش رو تکون داد، به نیمکت قشنگی که توی پارک بود نگاه کرد و گفت:
- بریم اونجا بشینیم؟
- اوهوم بریم!
روی نیمکت نشستیم که همون موقع گوشی ستین زنگ خورد، منم که فضول! عین اختاپوس کله‌م رو جلو آوردم، با دیدن اسم آرمان که عشق جان سیو شده بود، خبیث لبخندی زدم و طی یک تصمیم آنی گوشی رو از دست‌های ستین که ذوق زده به اسمش نگاه می‌کرد بیرون کشیدم و سریع روی دکمه اتصال زدم، خب راستش من کمی توی تقلید صدا خوب بودم پس با این حساب کمی صدای مردونه به خودم گرفتم و جواب دادم:
- بله بفرمایید؟
هیچ صدایی شنیده نمی‌شد و ستین عین مارمولک پشت سر هم بهم فحش میداد که گوشی رو بهش بدم، ولی کو گوش شنوا!
- شما کی هستید؟ گوشی نامزد من دست شما چیکار میکنه؟
اوه چه نامزدم نامزدمی هم میکنه، هنوز نه به داره نه به باره، منم کم نیاوردم و جدی جواب دادم.
- چی میگی مرتیکه؟ ستین یه نامزد داره که اونم منم فهمیدی؟
ستین با شنیدن این حرف خشکش زد و با چشم های شرکی بهم نگاه میکرد که یه دفعه صدای عصبانی آرمان شنیده شد.
- گوشی رو بده به خودش، یعنی چی که نامزد داره؟ مرتیکه بوق بوق بوق بوق
فهمیدم اوضاع خیلی داره سه میشه به خاطر همین به خودم اومدم و در حالیکه غش_غش می‌خندیدم گفتم:
- آروم باش استاد جون، فشارت میوفته ها!
آرمان که صدای من رو شنید با حرص لب زد:
- خانم ماهورا روزبهانی؟
ستین هم با این حجم از حرص خوردن آرمان شروع کرده بود به خندیدن و هر دوتا زمین رو گاز میزدیم.
- آره استاد خود خودمم نامزد ستین، حرفیه داداش؟
آرمان هم که انگار از خر شیطون پایین اومده بود، آروم و مردونه خندید و گفت:
- چه جونوری هستی تو مارمولک! گوشی رو بده دست خانومم، زود باش
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین