**
شب شده بود، سر میز شام همش با غذام بازی میکردم، ذهنم مشغول حرفهای مسیحا بود، اینکه دیگه اون رو نمیبینم برام آزار دهنده بود.
مامان با نگرانی بهم خیره شد و با طمانینه نگاهش گفت:
- ماهورا، دخترم اتفاقی افتاده؟
سرم رو به نشونه منفی تکون دادم و با لبخند تصنعی جواب دادم:
- نه مامان فکرم درگیر دزدیده شدنم بود.
بابام همونطور که یه تیکه کوکو سبزی از بشقاب برداشت و توی دهنش گذاشت گفت:
- پس نامزد سابق آنا برای اینکه باهاش ازدواج کنه اون رو دزدید و چون تو هم مداخله کردی هر دوتاتون رو بیهوش کرد و با خودش برد؟
سری به نشونه تایید تکون دادم، این دروغ شاخ دار رو هم خودم یه جورایی سرهم کرده بودم تا بیخیالم بشن.
- پس آنا الان کجا میمونه؟
به مامان خیره شدم و گفتم:
- یه خونه توی جنوب شهر گرفته، نگران نباشید.
اهورا با لب و لوچه آویزون چنگال رو توی بشقاب رها کرد و گفت:
- نکنه نامزدش جاش رو پیدا کنه؟
با کلافگی دستی زیر چونهم زدم و درحالیکه ترهای از سبزی های توی سبد برمیداشتم گفتم:
- بهتره آنا رو فراموش کنی، در ضمن مگه خودت با یه خانم مهندس ویرانه ساز نبودی؟ چقدر زود معشوقه عوض میکنی برادر عزیزم!
اهورا با شنیدن این حرف چشم غرهای بهم رفت که مامان دستش رو به حالت دعا بلند کرد و گفت:
- خداروشکر که ستین با چی پی اس گوشیت تونست تو رو پیدا کنه، وگرنه معلوم نبود چه اتفاقی میفته.
پشت چشمی نازک کرد و اینبار با شیطنت ادامه داد:
- ولی استاد دانشگاهتون هم خوب چیزیه ها، خدا کنه یه همچین دامادی نصیبم بشه.
آروم خندیدم و گفتم:
- خدا دعات رو مستجاب کرده مامان جان، چون استاد رافعی عاشق ستینه.
مامانم با شنیدن این حرف ذوق زده دستش رو به هم کوبید و داد زد:
- راست میگی دخترم؟
شونهای بالا انداختم و بیخیال لب زدم:
- دروغم چیه خوشگل من.
همه با شنیدن این حرف خندیدیم، بعد از خوردن شام بالاخره رضایت دادن و منم وارد اتاقم شدم، انقدر خسته بودم که بشمار سه خوابم برد.
**
( دو هفته بعد )
از پنجره نگاهی به بیرون انداختم، نمیدونستم مسیحا چه آتویی از سردار به دست آورده بود که هیچ خبری ازش نبود و این دو هفته دانشگاه نرفته بودم تا مبادا با مسیحا و آرمان رو به رو بشم.
دو هفته کاملا معمولی و روتین که صبحش از خواب بیدار میشدم و با بی حوصلگی شب میکردم، هنوز هم امید داشتم که مسیحا برگرده، اما به هرحال این چیزی بود که هر دوی ما انتخاب کرده بودیم.
شب شده بود، سر میز شام همش با غذام بازی میکردم، ذهنم مشغول حرفهای مسیحا بود، اینکه دیگه اون رو نمیبینم برام آزار دهنده بود.
مامان با نگرانی بهم خیره شد و با طمانینه نگاهش گفت:
- ماهورا، دخترم اتفاقی افتاده؟
سرم رو به نشونه منفی تکون دادم و با لبخند تصنعی جواب دادم:
- نه مامان فکرم درگیر دزدیده شدنم بود.
بابام همونطور که یه تیکه کوکو سبزی از بشقاب برداشت و توی دهنش گذاشت گفت:
- پس نامزد سابق آنا برای اینکه باهاش ازدواج کنه اون رو دزدید و چون تو هم مداخله کردی هر دوتاتون رو بیهوش کرد و با خودش برد؟
سری به نشونه تایید تکون دادم، این دروغ شاخ دار رو هم خودم یه جورایی سرهم کرده بودم تا بیخیالم بشن.
- پس آنا الان کجا میمونه؟
به مامان خیره شدم و گفتم:
- یه خونه توی جنوب شهر گرفته، نگران نباشید.
اهورا با لب و لوچه آویزون چنگال رو توی بشقاب رها کرد و گفت:
- نکنه نامزدش جاش رو پیدا کنه؟
با کلافگی دستی زیر چونهم زدم و درحالیکه ترهای از سبزی های توی سبد برمیداشتم گفتم:
- بهتره آنا رو فراموش کنی، در ضمن مگه خودت با یه خانم مهندس ویرانه ساز نبودی؟ چقدر زود معشوقه عوض میکنی برادر عزیزم!
اهورا با شنیدن این حرف چشم غرهای بهم رفت که مامان دستش رو به حالت دعا بلند کرد و گفت:
- خداروشکر که ستین با چی پی اس گوشیت تونست تو رو پیدا کنه، وگرنه معلوم نبود چه اتفاقی میفته.
پشت چشمی نازک کرد و اینبار با شیطنت ادامه داد:
- ولی استاد دانشگاهتون هم خوب چیزیه ها، خدا کنه یه همچین دامادی نصیبم بشه.
آروم خندیدم و گفتم:
- خدا دعات رو مستجاب کرده مامان جان، چون استاد رافعی عاشق ستینه.
مامانم با شنیدن این حرف ذوق زده دستش رو به هم کوبید و داد زد:
- راست میگی دخترم؟
شونهای بالا انداختم و بیخیال لب زدم:
- دروغم چیه خوشگل من.
همه با شنیدن این حرف خندیدیم، بعد از خوردن شام بالاخره رضایت دادن و منم وارد اتاقم شدم، انقدر خسته بودم که بشمار سه خوابم برد.
**
( دو هفته بعد )
از پنجره نگاهی به بیرون انداختم، نمیدونستم مسیحا چه آتویی از سردار به دست آورده بود که هیچ خبری ازش نبود و این دو هفته دانشگاه نرفته بودم تا مبادا با مسیحا و آرمان رو به رو بشم.
دو هفته کاملا معمولی و روتین که صبحش از خواب بیدار میشدم و با بی حوصلگی شب میکردم، هنوز هم امید داشتم که مسیحا برگرده، اما به هرحال این چیزی بود که هر دوی ما انتخاب کرده بودیم.