- May
- 204
- 1,645
- مدالها
- 2
توی راهروی کلانتری نشسته بودیم. کسبهی اون اطراف با دیدن درگیری سریع به پلیس زنگ زده بودن و ما برای تنظیم شکایت و صورت جلسه به اینجا منتقل شده بودیم. جدیداً انگار همهش کارمون به کلانتری میکشه!
سکوت سنگینی حاکم بود. حس کردم نگاه خیرهش به منه، سر چرخوندم که با لبخند ملیحش مواجه شدم. نمیدونم چرا سریع رو گرفتم. شاید هنوز هم شرمنده بودم.
سرش رو جلو آورد و در گوشم آروم گفت:
- چیه؟ دوست نداری به صورت داغون شدهی آرشت نگاه کنی؟!
ناخودآگاه سریع نگاهش کردم و باز سرم رو انداختم پایین. صورتم گر گرفته بود و مطمئناً گونههام به صورتی تغییر رنگ داده بود. خاک تو سرت تینا! همیشه باید سوتی بدی؟ الان با خودش چی فکر میکنه؟!
صدای خندهی آرومش رو شنیدم. لامصب چهقدر جذاب بود! صدای بمِ زخم دارش رو بد به نمایش میذاشت.
همونطور آروم در گوشم پچ زد:
- این آرشت خیلی... .
- آقای رادفر لطفاً بفرمایید داخل.
اَه لعنتی چهقدر سرباز خروس بیمحل بود! داشت یه چیزی میگفت ها! ایش!
لبخند خبیثانهای به من زد و پشت سر اون سرباز به سمت اتاق رفت. گفته بود فعلاً من دخالتی نکنم اگر لازم شد بیام شهادت بدم.
بیست دقیقهای به همین شکل گذشت. دیگه واقعاً حوصلهم سر رفته بود! گوشیم هم که دم در گرفته بودن که حداقل با اون سرگرم بشم. بالاخره در باز شد و آرش بیرون اومد. منتظر نگاهش کردم که گفت:
- تمومه بزن بریم.
خوشحال از این خبر، بلند شدم و بعد از تحویل گرفتن وسایلمون از کلانتری خارج شدیم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-آخیش داشتم خفه میشدم اونجا! چهقدر محیطش بد بود!
- واسه همینه ک میگن خدا کنه هیچوقت پاتون به کلانتری باز نشه. مثل بیمارستانه، دکترها دعا میکنن مریضهاشون رو دیگه هیچوقت نبینن.
- آره ولی خدایی من تو بیمارستان عشق میکنم. برعکس همه که از محیطش فرارین من ذوق دارم واسه رفتن به اونجا!
لبخندی زد و گفت:
- آره، ولی عزیزم یادت باشه ما بهعنوان پزشک اونجاایم و چون کارمون رو دوست داریم محیط برامون لذت بخشه؛ ولی مریضی که اونجا بهجز درد و عذاب چیزی واسهش نداره نمیخواد یه لحظه بیشتر تو بیمارستان بمونه. من و تو هم الان مریضهای کلانتری بودیم.
خندهم گرفت از تشبیه آخرش. ولی خب یادم نرفت لفظ "عزیزم" از زبون اون چهقدر به دلم نشست!
سوار ماشین شدیم و به سمت خونهی ما به راه افتادیم. ساعت نزدیک هشت شب بود و هوای پاییز مثل همیشه زودتر از وقت عادی شب رو فراخونده بود. در سکوت به خیابونها نگاه میکردم که یهو صدای آهنگی باز از فلش من تو ماشین پیچید:
- چشمهات و ببند تا بگم که چقدر، میخوامت بدجور عشقِ دلم!
چشم من همهش میپادِت، مثل تو اصلاً کی داره؟! خوشگلی ازت میباره!
همون شبی که بهت خورد چشمم، شونهمون خورد به هم، ما زدیم زل به هم... .
یکم پیشت شد هول دلم، دیدم باید حسم و من بهت لو بدم... .
بالاخره کارت و کردی! اگه نتونم ازت دل بکنم چی؟
تو دلمه واسهت حرفهای قشنگی... .
هی دلم میخواد تورو ، دست خودم نیست!
سکوت سنگینی حاکم بود. حس کردم نگاه خیرهش به منه، سر چرخوندم که با لبخند ملیحش مواجه شدم. نمیدونم چرا سریع رو گرفتم. شاید هنوز هم شرمنده بودم.
سرش رو جلو آورد و در گوشم آروم گفت:
- چیه؟ دوست نداری به صورت داغون شدهی آرشت نگاه کنی؟!
ناخودآگاه سریع نگاهش کردم و باز سرم رو انداختم پایین. صورتم گر گرفته بود و مطمئناً گونههام به صورتی تغییر رنگ داده بود. خاک تو سرت تینا! همیشه باید سوتی بدی؟ الان با خودش چی فکر میکنه؟!
صدای خندهی آرومش رو شنیدم. لامصب چهقدر جذاب بود! صدای بمِ زخم دارش رو بد به نمایش میذاشت.
همونطور آروم در گوشم پچ زد:
- این آرشت خیلی... .
- آقای رادفر لطفاً بفرمایید داخل.
اَه لعنتی چهقدر سرباز خروس بیمحل بود! داشت یه چیزی میگفت ها! ایش!
لبخند خبیثانهای به من زد و پشت سر اون سرباز به سمت اتاق رفت. گفته بود فعلاً من دخالتی نکنم اگر لازم شد بیام شهادت بدم.
بیست دقیقهای به همین شکل گذشت. دیگه واقعاً حوصلهم سر رفته بود! گوشیم هم که دم در گرفته بودن که حداقل با اون سرگرم بشم. بالاخره در باز شد و آرش بیرون اومد. منتظر نگاهش کردم که گفت:
- تمومه بزن بریم.
خوشحال از این خبر، بلند شدم و بعد از تحویل گرفتن وسایلمون از کلانتری خارج شدیم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-آخیش داشتم خفه میشدم اونجا! چهقدر محیطش بد بود!
- واسه همینه ک میگن خدا کنه هیچوقت پاتون به کلانتری باز نشه. مثل بیمارستانه، دکترها دعا میکنن مریضهاشون رو دیگه هیچوقت نبینن.
- آره ولی خدایی من تو بیمارستان عشق میکنم. برعکس همه که از محیطش فرارین من ذوق دارم واسه رفتن به اونجا!
لبخندی زد و گفت:
- آره، ولی عزیزم یادت باشه ما بهعنوان پزشک اونجاایم و چون کارمون رو دوست داریم محیط برامون لذت بخشه؛ ولی مریضی که اونجا بهجز درد و عذاب چیزی واسهش نداره نمیخواد یه لحظه بیشتر تو بیمارستان بمونه. من و تو هم الان مریضهای کلانتری بودیم.
خندهم گرفت از تشبیه آخرش. ولی خب یادم نرفت لفظ "عزیزم" از زبون اون چهقدر به دلم نشست!
سوار ماشین شدیم و به سمت خونهی ما به راه افتادیم. ساعت نزدیک هشت شب بود و هوای پاییز مثل همیشه زودتر از وقت عادی شب رو فراخونده بود. در سکوت به خیابونها نگاه میکردم که یهو صدای آهنگی باز از فلش من تو ماشین پیچید:
- چشمهات و ببند تا بگم که چقدر، میخوامت بدجور عشقِ دلم!
چشم من همهش میپادِت، مثل تو اصلاً کی داره؟! خوشگلی ازت میباره!
همون شبی که بهت خورد چشمم، شونهمون خورد به هم، ما زدیم زل به هم... .
یکم پیشت شد هول دلم، دیدم باید حسم و من بهت لو بدم... .
بالاخره کارت و کردی! اگه نتونم ازت دل بکنم چی؟
تو دلمه واسهت حرفهای قشنگی... .
هی دلم میخواد تورو ، دست خودم نیست!
آخرین ویرایش: