جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال پیشرفت [نیمه قلب من] اثر «Tootia کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Tootia با نام [نیمه قلب من] اثر «Tootia کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,409 بازدید, 174 پاسخ و 32 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نیمه قلب من] اثر «Tootia کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tootia
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tootia

نیمه‌ی قلب من چطوره؟

  • خوب

  • بد

  • خیلی خوب

  • خیلی بد

  • متوسط


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
204
1,645
مدال‌ها
2
توی راهروی کلانتری نشسته بودیم. کسبه‌ی اون اطراف با دیدن درگیری سریع به پلیس زنگ زده بودن و ما برای تنظیم شکایت و صورت جلسه به اینجا منتقل شده بودیم. جدیداً انگار همه‌ش کارمون به کلانتری می‌کشه!
سکوت سنگینی حاکم بود‌. حس کردم نگاه خیره‌ش به منه، سر چرخوندم که با لبخند ملیحش مواجه شدم. نمی‌دونم چرا سریع رو گرفتم. شاید هنوز هم شرمنده بودم.
سرش رو جلو آورد و در گوشم آروم گفت:
- چیه؟ دوست نداری به صورت داغون شده‌ی آرشت نگاه کنی؟!
ناخودآگاه سریع نگاهش کردم و باز سرم رو انداختم پایین. صورتم گر گرفته بود و مطمئناً گونه‌هام به صورتی تغییر رنگ داده بود. خاک تو سرت تینا! همیشه باید سوتی بدی؟ الان با خودش چی فکر می‌کنه؟!
صدای خنده‌ی آرومش رو شنیدم. لامصب چه‌قدر جذاب بود! صدای بمِ زخم دارش رو بد به نمایش می‌ذاشت.
همون‌طور آروم در گوشم پچ زد:
- این آرشت خیلی... .
- آقای رادفر لطفاً بفرمایید داخل.
اَه لعنتی چه‌قدر سرباز خروس بی‌محل بود! داشت یه چیزی می‌گفت ها! ایش!
لبخند خبیثانه‌ای به من زد و پشت سر اون سرباز به سمت اتاق رفت. گفته بود فعلاً من دخالتی نکنم اگر لازم شد بیام شهادت بدم.
بیست دقیقه‌ای به همین شکل گذشت. دیگه واقعاً حوصله‌م سر رفته بود! گوشیم هم که دم در گرفته بودن که حداقل با اون سرگرم بشم. بالاخره در باز شد و آرش بیرون اومد. منتظر نگاهش کردم که گفت:
- تمومه بزن بریم.
خوشحال از این خبر، بلند شدم و بعد از تحویل گرفتن وسایلمون از کلانتری خارج شدیم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-آخیش داشتم خفه می‌شدم اون‌جا! چه‌قدر محیطش بد بود!
- واسه همینه ک میگن خدا کنه هیچ‌وقت پاتون به کلانتری باز نشه. مثل بیمارستانه، دکترها دعا می‌کنن مریض‌هاشون رو دیگه هیچ‌وقت نبینن.
- آره ولی خدایی من تو بیمارستان عشق می‌کنم. برعکس همه که از محیطش فرارین من ذوق دارم واسه رفتن به اون‌جا!
لبخندی زد و گفت:
- آره، ولی عزیزم یادت باشه ما به‌عنوان پزشک اون‌جاایم و چون کارمون رو دوست داریم محیط برامون لذت بخشه؛ ولی مریضی که اون‌جا به‌جز درد و عذاب چیزی واسه‌ش نداره نمی‌خواد یه لحظه بیشتر تو بیمارستان بمونه. من و تو هم الان مریض‌های کلانتری بودیم.
خنده‌م گرفت از تشبیه آخرش. ولی خب یادم نرفت لفظ "عزیزم" از زبون اون چه‌قدر به دلم نشست!
سوار ماشین شدیم و به سمت خونه‌ی ما به راه افتادیم. ساعت نزدیک هشت شب بود و هوای پاییز مثل همیشه زودتر از وقت عادی شب رو فراخونده بود. در سکوت به خیابون‌ها نگاه می‌کردم که یهو صدای آهنگی باز از فلش من تو ماشین پیچید:


- چشم‌هات و ببند تا بگم که چقدر، می‌خوامت بدجور عشقِ دلم!
چشم من همه‌ش می‌پادِت، مثل تو اصلاً کی داره؟! خوشگلی ازت می‌باره!
همون شبی که بهت خورد چشمم، شونه‌مون خورد به هم، ما زدیم زل به هم... .
یکم پیشت شد هول دلم، دیدم باید حسم و من بهت لو بدم... .
بالاخره کارت و کردی! اگه نتونم ازت دل بکنم چی؟
تو دلمه واسه‌ت حرف‌های قشنگی... .
هی دلم می‌خواد تورو ، دست خودم نیست!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
204
1,645
مدال‌ها
2
با مرموزی نگاهش کردم. متوجه شد و برگشت:
- چیه چرا این‌جوری نگاهم می‌کنی؟
- بعضی‌ها کلاً فقط پیانو گوش می‌کردن، چی شده اینقدر طرفدار آهنگ‌های خزعبل من شدن؟!
لبخند کم‌رنگی زد و گفت:
- مگه بده؟
- نه، خیلی هم خوبه فقط یه‌کم تعجب کردم.
- برای این که کسی رو بهتر بشناسی باید با علایقش آشنا باشی.
ابروهام رو بالا انداختم:
- اوها! پس یعنی آقای رادفر قصد دارن بنده رو بیشتر بشناسن، چه خوب!
کامل به سمتش چرخیدم و ادامه دادم:
- اون‌وقت من چطور باید آقای رادفر رو بهتر بشناسم؟
- آاا... نمی‌دونم، تو هم بگرد خودت راهش رو پیدا کن دیگه!
- نامردیه من اصلاً از علایق تو خیلی چیزی نمی‌دونم، یکیش پیانوعه مثلاً.
- کم‌کم پیدا می‌کنی.
آهی کشیدم. به رو‌به‌روم زل زدم و گفتم:
- ولی تو خیلی خوب راهش رو پیدا کردی، این آهنگ‌ها انگار زندگیِ منن! بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم حتی اگه الان به کارم نیان یه روزی حرف‌های دلم میشن، همیشه همچین حسی بهشون داشتم.


***


- دروغ!
- متاسفانه نه، خیلی هم راست!
دستم رو روی دهنم که باز مونده بود گذاشتم و سعی کردم خنده‌م رو مهار کنم.
فاطمه: درد! پاشو از جلو چشم‌هام دور شو بعد بخند.
و منی که منفجر شدم! بین خنده به‌زور گفتم:
- یعنی عمراً فکر نمی‌کردی این آقای فرهمند ازت خواستگاری کنه! البته الان که فکرش رو می‌کنم بعید نبود.
- غزل این رو ساکتش کن میام می‌زنم تو دهنش ها!
غزل دست انداخت دور گردن منی که هنوز هم داشتم هرهر می‌خندیدم. انگشتش رو به نشانه سکوت روی بینیش گذاشت و پچ زد:
- اوضاع خطریه!
لب پایینم رو به دندون گرفتم و سر به تایید تکون دادم.
مبینا: خب تعریف کن دیگه!
فاطمه نفس عمیقی کشید و شروع کرد به گفتن:
- امروز بعد از تموم شدن ارائه‌ها یهو یه پیام برام اومد، نگاه کردم دیدم فرهمنده. خیلی تعجب کردم چون دیگه پروژه تموم شده و ما کاری باهم نداشتیم.
- چی گفته بود؟
- گفته بود که برم سمت آلاچیق‌ها یه کاری باهام داره. من هم که کنجکاو! رفتم ببینم چی میگه. که دیگه همین چیزها رو گفت و... آره دیگه!
- نه دقیق بگو چی گفت.
چشم غره‌ای به من رفت و گفت:
- همین چیزها دیگه! گفت که خیلی وقته به من علاقه داره، تقریباً از سال اول. اجازه خواست تا باهم بیشتر آشنا بشیم و بعدش هم بیان خواستگاری.
- اوه پس عجب عاشق پیشه‌ای بوده این آقای فرهمند و ما خبر نداشتیم! بیچاره چه‌جوری سه سال صبر کرده؟!
فضا در سکوت رفته بود و فاطمه که با گوشه‌ی کوسنِ توی بغلش درگیر بود، بد جور تو فکر رفته بود. غزل که پیش من یعنی مبل کناری فاطمه بود، به سمتش نیم‌خیز شد و دستش رو گرفت و گفت:
- خب تو چی گفتی؟
فاطمه از فکر بیرون کشیده شد و با قیافه درهمی جواب داد:
- من گفتم باید با خانواده‌م صحبت کنم اجازه بگیرم نمی‌تونم همین‌طوری باهاش بگردم که! ولی خب... نمی‌دونم، به‌نظر شما این‌کار رو بکنم؟
غزل همین‌طور که دستش رو می‌فشرد گفت:
- خب خودت فکر می‌کنی ارزشش رو داره؟ اصلاً علاقه‌ای بهش داری؟
- نمی‌دونم، من هیچ‌وقت ازش خوشم نمی‌اومد. اصلاً تایپ مورد علاقه‌ی من نیست. خب الان هم چیزی عوض نشده؛ برام همون پسر رو مخی که بوده هست!
خندیدیم و مبینا گفت:
- خب اگه خوشت نمیاد پس به چی داری فکر می‌کنی؟ همونجا می‌گفتی نه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
204
1,645
مدال‌ها
2
فاطمه:
- خودم هم نمی‌دونم چرا اون لحظه اصلاً جواب منفی تو ذهنم نیومد. با خودم گفتم حالا یه چند وقت بگذره بعد یه‌جوری به یه بهانه‌ای دست به سرش می‌کنم میره دیگه!
- بیچاره فرهمند! به‌نظر من پسر خوبیه چرا خوشت نمیاد ازش؟
فاطمه: بله شما این رو میگی چون دوست آقا آرش جونته! بعدش هم از اون پسرهاست که تو می‌پسندی و قطعاً همه می‌دونن من و تو همیشه باهم متضادیم.
- اصلاً ربطی به آرش نداره، ولی خب راست میگی تو از این گنده‌ها خوشت میاد که تو بازوش گم بشی! نه این فرهمند بخت برگشته که پوست و استخونه!
- کجاش پوست و استخونه؟! اونقدرها هم لاغر نیست.
مشکوک نگاهش کردم که داشت با ناخن‌هاش وَر می‌رفت و این رو می‌گفت. غزل و مبینا زیر خندیدن و خودم هم به خنده افتادم. ولی فاطمه انگار تو باغ نبود!
غزل: دو روز نبودم دخترهام دارن یکی‌یکی از قفس می‌پرن! شما کِی اینقدر بزرگ شدین؟ مبینا احیاناً تو کسی بهت درخواست نداده؟
با نیش باز خودم رو بهش چسبوندم و مبینا گفت:
- نه پدر جان خیالت راحت کسی فعلاً سمت من نیومده.
غزل: بهتر! تو یکی می‌مونی پیش خودم حداقل!
فاطمه: حالا کی گفته من رفتنی شدم؟ میگم می‌خوام دست به سرش کنم.
یواش گفتم:
- آش ماش به همین خیال باش... .
- چی گفتی؟!
صدام رو صاف کردم و با نیش باز گفتم:
- نه هیچی با خودم بودم.
با چشم‌های ریز شده جوری نگاهم کرد که انگار می‌گفت: «خر خودتی!»
مبینا خمیازه‌ای کشید و گفت:
- نظرتون با خواب چیه؟
- مثبته!
همگی خسته و درب و داغون موافقت کردیم و به تخت‌هامون پناه بردیم. واسه غزل هم هفته پیش یه تخت سفارش داده بودیم که تازه آورده بودنش و پیش مال من بود. از این بابت خوشحال بودم. وجود هر سه‌تاشون به من آرامش میده. داشتم در لذت خواب فرو می‌رفتم که یهو با یادآوری چیزی چشم‌هام باز شد و عین برق گرفته‌ها بلند شدم نشستم! غزل که هنوز بیدار بود با تعجب پچ‌وار پرسید:
- تینا! چی‌شده؟
من هم مثل خودش پچ زدم:
- من می‌خواستم واسه آرش و کیا کیک درست کنم.
- مگه تولدشون امروز نبود؟
- نه... فرداست.
- آها خب پس بزن بریم باهم یه‌کاریش بکنیم.
نیشم باز شد. چه‌قدر خوبه که هست!


***


- بله؟
- الو؟ آرش چرا نمیای؟
- علیک سلام! من خوبم خودت خوبی؟!
با خنده گفتم:
- خب خداروشکر که خوبی حالا بفرمایین کجایین؟
- من؟ تو قلبت!
- اذیت نکن میگم کجایی؟
- مگه نیستم؟!
نفس‌هام سنگین شده بود. شاید این رو از پشت تلفن شنید که فعلاً بیخیال اعتراف گرفتن شد.
- بیا پایین رسیدم.
با لبخند گوشی رو قطع کردم و بلند شدم. کوله‌م رو با احتیاط بلند کردم و روی دلم گرفتم.
- بچه‌ها من رفتم.
مبینا: به‌سلامت، زود برگرد.
فاطمه: خداحافظ، خوش بگذره.
غزل: مواظب خودت باشی ها!
- بوس‌بوس به همه‌تون. بدون من خوش نگذرونین ها!
فاطمه: تو داری میری خوش بگذرونی تنهایی اون‌وقت ما باید بشینیم دیوار رو نگاه کنیم؟
همین‌طور که کفش‌هام رو می‌پوشیدم لبخند شیطانی‌ای به فاطمه زدم و در جوابش گفتم:
- نه شما آزادی! زنگ بزن به آقای فرهمند برید بیرون.
لبخند مصنوعی‌ای زد که توش هزاران فحش خوابیده بود و گفت:
- حتماً! منتظر اجازه‌ی تو بودم.
چشمکی زدم و دیگه بدو‌بدو از پله‌ها پایین رفتم. اون منتظرم بود. در رو باز کردم و با خوشحالی سریع سوار ماشینش شدم.
- سلام بر جناب رادفر!
- سلام.
همچین خشک و سرسنگین جوابم رو داد که عین ماست وا رفتم!
- خوبی؟
- پشت تلفن که گفتم... خوبم ممنون.
همون‌طور وا رفته لب زدم:
- آره گفتی... خوبه که خوبی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
204
1,645
مدال‌ها
2
عینکی که به چشم‌هاش بود، به جدیتش اضافه کرده بود. چرا به‌نظرم اخم داشت؟ حتی جرئت نداشتم بپرسم!
سکوت تو ماشین حکم‌فرما بود. یجورهایی نابودکننده بود! نمی‌خواستم جَو بینمون اینجوری باشه ولی خب چیزی هم به فکرم نمی‌رسید که بگم. نکنه بخاطر این‌که حرفش رو تایید نکردم ازم ناراحت شده؟
این سکوت طوری ادامه پیدا کرد که تا رسیدن به خونه‌شون نه من چیزی گفتم نه اون! بی‌حرف پیاده شدم و با لب‌های آویزون به سمت عمارت بزرگ وسط حیاط رفتم. البته حیاط که نه، بیشتر شبیه یه باغ بود! پر از درخت و گل و گیاه‌های قشنگ و عجیب غریب! آقا ناصر کارش تو باغبونی حرف نداشت!
از پله‌ها بالا رفتم و خواستم در رو باز کنم که یهو خودش باز شد و امیرکیا پشتش ظاهر شد. با نیش باز گفت:
- به‌به! خانوم کوچولو اومده اینجا.
چشم غره‌ای براش رفتم و گفتم:
- چه عجب ما شما رو خونه دیدیم! آ البته! یادم نبود نقشه داشتین که هیچ‌وقت نباشین.
تک خنده‌ای کرد و همین‌طور که به سمت داخل اشاره می‌کرد گفت:
- چه بداخلاق! بفرمایید تو خانم خانم‌ها!
این حالتم دست خودم نبود؛ برخورد آرش حالم رو بدجور گرفته بود. خیر سرم واسه‌ش برنامه دارم امروز! سر به زیر وارد شدم و همزمان صداش رو پشت سرم شنیدم که به امیرکیا سلام می‌داد. سریع به سمت آشپزخونه رفتم تا محتویات کوله‌م رو یواشکی خالی کنم. تند‌تند ظرف کیکی که با غزل درست کرده بودم و کلاه و فشفه‌ها رو درآوردم و دنبال جایی برای قایم کردنشون بودم.
- سلام.
هینی کشیدم و همین‌طور که برمی‌گشتم دستم رو روی قلبم گذاشتم! مانی با چشم‌های درشت مشکیش بهم زل زده و متعجب از رفتارم همون‌طور وایستاده بود. لبخندی زدم و گفتم:
- سلام عزیزم! چطوری؟ دلم برات تنگ شده بود.
یهو به خودم اومدم و آروم و تند‌تند گفتم:
- می‌دونی که امروز تولد دایی‌هاست؟ می‌خوام سوپرایزشون کنم، کمکم می‌کنی؟
لبخند پرهیجانی زد و سر تکون داد. با همدیگه همه چیز رو قایم کردیم و با رضایت خم شدم و جلوی صورتش پچ‌وار گفتم:
- بزن قدش!
با خنده به کف دستم کوبید. دستش رو گرفتم و برگشتیم تا از آشپزخونه خارج بشیم که یهو با آرش و امیرکیایی که دست به سی*ن*ه و مشکوک جلوی در وایستاده بودن مواجه شدیم. این دوتا دایی و خواهرزاده‌شون یه روز من رو سکته میدن! لبخند مصنوعی زدم و گفتم:
- چیزی شده؟
کیا: نیومده تو آشپزخونه چه‌کار می‌کنی؟
- امم چیزه... اومدم آب بخورم.
یه تای ابروش رو بالا داد و گفت:
- یعنی از اون‌موقع فقط داشتی آب می‌خوردی؟
- آره دیگه! بعد مانی اومد پیشم سرگرم حرف شدیم طول کشید. مگه نه مانی؟
همین‌طور که به دایی‌هاش نگاه می‌کرد سر تکون داد. کلاً بچه‌ی کم‌حرفی بود و همینش من رو جذب می‌کرد.
- چخبره اینجا؟ بازجوییه؟
همه با صدای آنا از پشت سر پسرها به خودمون اومدیم. دل و جرئت پیدا کردم و گفتم:
- آره آناجون می‌بینی؟ دو ساعته دارن من رو بخاطر یه آب خوردن سوال پیچ می‌کنن!
- خودم ادبشون می‌کنم.
یهو گوش جفتشون رو گرفت و به حالت نمایشی کشید و به سمت پذیرایی برد. کیا با کلی مسخره‌بازی و آخ و اوخ، آرش اما با یه لبخند کم‌رنگ. تفاوت بینشون غوغاش رو کرده! من و مانی هم با خنده به پذیرایی رفتیم و همگی روی کاناپه‌ها نشستیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
204
1,645
مدال‌ها
2
آنا: خب تیناجان خیلی خوش اومدی.
- مرسی آناجون ببخشید باز هم مزاحم شدم.
اخم شیرینی کرد و گفت:
- این چه حرفیه آخه؟ اینجا خونه‌ی خودته.
خواستم باز هم تشکر کنم که آرش گفت:
-آنا رانیتدین داریم؟
تازه متوجه این شدم که دستش روی سی*ن*ه‌شه و به جلو خم شده. وایِ من معده درد داشت! پس واسه همین حتی پشت فرمون هم بطری آب از دستش نمیُفتاد.
آنا: آره توی جعبه‌ی قرص‌ها باید باشه، بیارم برات؟
- نه خودم میرم.
هشدارهای مغزم فعال شد! توی کابینتی که وسایل و قایم کرده بودیم جعبه‌ی قرص‌ها رو دیده بودم‌. با دیدن بطری آب معدنی دست آرشی که نیم‌خیز شده بود که بره هول زده گفتم:
- نه!
همونجا متوقف شد و حالا هر سه‌تاشون متعجب به من نگاه می‌کردن. لبخند خجالت زده‌ای زدم و سعی کردم برای هول زدگیم دلیل بیارم.
- چیزه... یعنی نمی‌خواد بری، من تو کیفم دارم.
سریع دست کردم تو جیب کوله‌م و بعد از پیدا کردن ورقه‌ی قرص به سمت آرش گرفتم.
گرفت و گفت:
- تو برای چی تو کیفت رانیتدین داری؟
خونسرد جواب دادم:
- بخاطر این‌که خودم هم خیلی لازمم میشه.
بلافاصله نگاهش عصبی و مواخذه‌گر شد و همه رو سر قرص بدبخت خالی کرد! با حرص روکش یه‌دونه‌ش رو باز کرد با حالت عصبی‌ای توی دهنش انداخت و روش آب سر کشید.
می‌دونم عصبانیتش بخاطر این بود که می‌دونست من با استرس و خالی نگه داشتن معده‌م کاری کردم که یه وقت‌هایی برای آروم کردنش باید دست به دامن قرص بشم. ولی خودش چی؟ معده‌ی خودش که انگار دست کمی از من نداره! امیرکیا که دست به سی*ن*ه ما رو زیرنظر داشت سری از تاسف تکون داد و گفت:
- نچ‌نچ! پزشک‌های آینده مملکت رو! یه مشت قراضه‌ی قرصی! قبل از مریض‌ها باید یه فکری به حال خودتون بکنین.
با حرص و خنده گفتم‌:
- اوهوی! قراضه خودتی!
من و آنا و مانی می‌خندیدیم ولی آرش چشم غره‌ای براش رفت و با اخم دست به سی*ن*ه نشست. دلم می‌خواد جیغ بزنم سرش بگم میشه بگی چته؟ با همه دعوا داره انگار!
بعد از چند دقیقه صحبت و چایی خوردن، امیرکیا و آنا بلند شدن رفتن به کارهاشون برسن. من هم با حرص رو از آرش گرفتم و با اصرار مانی به سمت اتاقش راه افتادیم. از پله‌ها که بالا می‌رفتیم یواشکی زیرنظر گرفتمش؛ چشم بسته سرش رو به پشتی کاناپه تکیه داد و از درد صورتش جمع شد. ناخودآگاه سرجام موندم. درسته ازش عصبی بودم ولی اینکه داشت درد می‌کشید اذیتم می‌کرد.
- ناراحت نباش دایی هروقت قرص می‌خوره زود خوب میشه.
برگشتم و به مانی‌ای که متوجه نگرانیم برای آرش شده بود، خیره شدم. این بچه با این سنش درک بالایی داشت. لبخندی به روش زدم و سر تکون دادم. باهم به اتاقش رفتیم و مشغول بازی شدیم.

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
204
1,645
مدال‌ها
2
- تینا جان؟ مانی؟ بیاین ناهار.
با صدای آنا که از پایین می‌اومد، بازی رو متوقف کردیم و دوتایی خوشحال و خندون از پله‌ها پایین رفتیم. مانی بدو‌بدو پیش کیا رفت و من وارد آشپزخونه شدم. همین‌طور که به سمت قابلمه‌های غذا می‌رفتم گفتم:
- چه بوی قرمه سبزی‌ای میاد! دست شما درد نکنه.
آنا خندید و گفت:
- حالا بخور ببین خوشمزه شده یانه. سرت کلاه نره!
من هم خندیدم و گفتم:
- نخیر من از بوی هرچیزی می‌فهمم که مزه‌ش چطوره، مشخصه عالی شده.
با یادآوری چیزی گفتم:
- فقط یه چیزی... این قرمه سبزی با سالاد شیرازی کامل میشه.
یهو آنا دستش رو روی لپش گذاشت و گفت:
- ای وای راست میگی! یادم رفت کلاً.
- اشکالی نداره من الان درست می‌کنم سریع.
لبخند تشکرآمیزی زد و رفت که مواد مورد نیاز و برام آماده کنه. من هم رفتم سمت سینک تا دست‌هام رو بشورم. اگه یه چیز از مامانم به ارث برده باشم همین سرعت و مهارتم توی سالاد درست کردنه!
بعد از خرد کردن خیار و گوجه و پیاز، آبغوره و نمک رو اضافه کردم و بعد از چشیدن و تایید مزه یکم لیموی تازه هم توش چکوندم. عالی شد!
توی پیاله‌ها ریختم و سینی رو برداشتم و به سمت سالن غذاخوری راه گرفتم. همه پشت میز غذا منتظر بودن. آنا سینی رو ازم گرفت و پیاله‌ها رو تقسیم کرد.
- دستت درد نکنه تینا جان.
همین‌طور که کنارش می‌نشستم گفتم:
- خواهش می‌کنم کاری نکردم؛ ببخشید معطل شدین.
کیا پیاله‌ش رو جلوی صورتش گرفت و گفت:
- اومم... اصلاً واسه سالاد شیرازی تا شب هم منتظر می‌موندیم حرفی نبود!
خنده‌ی کوتاهی کردم و بعد از کشیدن برنج متوجه پیاله‌ی سالادی که آنا واسه‌م گذاشت شدم.
- عه آناجون این مال من نیست، من واسه خودم بدون پیاز برداشته بودم.
یهو غذا تو گلوی آرش پرید و به سرفه افتاد. براش سریع آب ریختم و با تعجب به امیرکیایی که قهقهه‌ش به هوا رفته بود و سعی داشت پشت کتفش بزنه، نگاه کردم. آرش آب رو سر کشید و با حالت عجیبی نگاهم کرد. آنا هم داشت ریزریز می‌خندید.
- حرف خنده‌داری زدم؟
آنا: نه عزیزم فقط... .
کیا وسط حرفش پرید و گفت:
- فقط این‌که خدا خوب در و تخته رو باهم جور می‌کنه!
مبهم بهش خیره شدم که با چشم و ابرو به آرش اشاره کرد.
آنا: اِ امیر گیجش کردی بچه‌ رو! تیناجان راستش این آقا آرش ما هم سالاد شیرازی رو بدون پیاز می‌خوره. من فکر کردم واسه اون جدا کردی‌.
چشم‌هام درشت‌تر از این نمی‌شد! برگشتم و با همون حالت به آرش گفتم:
- تو هم پیاز دوست نداری؟!
با حالت بامزه‌ای سر تکون داد که خنده‌م گرفت. عجب تفاهم بزرگی! هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم کسی مثل من در این حد نتونه با پیاز کنار بیاد.
ناهار با تعجب من و خنده‌های شیطون کیا صرف شد. داشتم به آنا کمک می‌کردم میز رو جمع کنه که کیا با دیدن پیاله سالادم با دهن باز گفت:
- چجوری تونستی این‌کار رو بکنی؟!
بدون نگاه کردن بهش می‌دونستم راجع به چی حرف می‌زنه. بعد از این‌همه سال، برام جدا کردن پیازهای سالاد شیرازی عین آب خوردن بود! ناخودآگاه جوری می‌خوردم که تهش فقط یه مشت پیاز توی پیاله باقی می‌موند.
خندیدم و گفتم:
- ما اینیم دیگه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
204
1,645
مدال‌ها
2
آرش عجیب سکوت کرده بود. نمی‌دونم چی شده بود امروز که اینقدر تو خودش بود و یه وقت‌هایی هم اخم داشت. بعد از جمع شدن میز خواستم ظرف‌ها رو بشورم که آنا مانع شد و با اطمینان به این‌که خودش هم نمی‌شوره و زحمتش میُفته گردن ماشین ظرفشویی، دوباره با مانی راهی اتاقش شدیم. انگار نه انگار من بخاطر آرش اومده بودم اینجا! تنها کسی که تحویلم می‌گرفت و یه لحظه هم ازم جدا نمی‌شد مانی بود.
- تینا این کتابه رو برام می‌خونی؟
همیشه با همه راحت بود و به اسم صداشون می‌کرد. تنها کسی که از این قاعده مستثنی‌ست، دایی اخموی امروزش بود. انگار تنها شخص مهم زندگیش اون بود. لبخندی زدم و گفتم:
- آره حتماً!
با هم روی تختش دراز کشیدیم و من شروع کردم به خوندن کتاب داستانی که بهم داد. قصه رو کامل خوندم و وقتی تموم شد جمله‌ی کلیشه‌ای پایان داستان‌ها رو گفتم:
- خب قصه‌ی ما به سر رسید، کلاغه به خونه‌ش نرسید!
خواستم به سمتش برگردم که حس کردم سرش رو به شونه‌‌م تکیه داده و خوابش برده. برای اطمینان آروم صداش زدم:
- مانی؟
جوابی جز صدای نفس‌های منظمش نشنیدم. لبخندی روی لبم نشست. چه‌قدر آروم خوابیده بود! از اون اول حتی یه تکون هم نخورده بود.
من هم بدون اینکه تکون بخورم دست مقابلم رو بلند کردم و آروم روی موهاش کشیدم. موهای لَخت مشکیش! که خوب می‌دونستم از کی به ارث برده. من هیچ‌وقت رابطه‌ی خوبی با بچه‌های این سنی نداشتم. دوستشون دارم؛ ولی خب چون شیطونی می‌کنن خیلی نمی‌تونم تحمل کنم. یادمه ترنم توی این سن اونقدر اذیتم کرد که دلم می‌خواست از دستش فرار کنم! ولی این بچه عجیب به دلم نشسته بود. از اون دسته بچه‌هاییه که دوست دارم. آرومه، باهوشه، کم‌حرفه و به موقع و سنجیده حرف می‌زنه. از همه مهم‌تر، بی‌نهایت به دایی‌هاش شبیهه که جدیداً تو زندگی من نقش پررنگی پیدا کردن. رابطه‌شون رو خیلی دوست دارم. سعی می‌کنن جای خالی پدرش رو پر کنن. براشون بی‌اندازه مهمه و حاضرن هرکاری بکنن تا آب تو دلش تکون نخوره! یاد اون روزی افتادم که از آرش راجع به پدر مانی پرسیدم. می‌گفت شوهر آنا پسر یکی از شرکای باباشون بوده که بعد از کلی ماجرای عشق و عاشقی به هم رسیده بودن. بعد از دو سال زندگی عاشقانه، وقتی که آنا می‌خواسته خبر بارداریش رو بهش بده یهو ناپدید میشه و دیگه خبری ازش نبوده تا اینکه پدرش میاد و میگه که پسرش بخاطر تهدید یکی از رقبای کاری از ایران رفته و معلوم نیست کی برمی‌گرده. واقعاً نمی‌تونستم باور کنم! انتظار هرچیزی رو داشتم بجز همچین چیزی. درسته از وجود مانی بی‌خبر بوده ولی یه مرد چجوری می‌تونه زنی که عاشقش بوده رو با یه تهدید کوچیک ول کنه و بره؟ از اون روز حسم به آنا و مانی بیشتر شده بود. ترحم نداشتم ولی دلم واسه‌شون کباب بود و حس می‌کردم بیشتر دوستشون دارم. دستم رو از روی موهاش برداشتم. اسمش مانی بود ولی آرش اون رو کیارش صدا می‌کرد؛ وقتی ازش دلیلش رو پرسیدم گفت:
- کیا به معنی پادشاهه و کیارش میشه پادشاه آرش. اون بچه فقط خواهرزاده‌م نیست، پادشاه دنیای منه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
204
1,645
مدال‌ها
2
غرق جمله‌ی قشنگش بودم که با حرص ادامه داد:
- اگه بخاطر این‌که اون نامرد اسم مانی رو دوست داشت نبود، آنا به اصرار من اسمش رو کیارش می‌ذاشت.
از حرصش خنده‌م گرفت و با کنار زدن حسادتی که از علاقه‌ی بیش از اندازه‌ش به مانی نشئت گرفته بود، گفتم:
- چقدر تو خودخواهی! خب هرکس دوست داره اسم بچه‌ش رو چیزی که دوست داره بذاره‌. تو هم بعداً می‌تونی اسم پسرت رو بذاری کیارش.
یادمه وقتی با شیطنت گفت "خب پس اجازه صادر شد!" چقدر گیج بهش خیره شده بودم و اون هم ریز‌ریز می‌خندید. منظورش چی بود خب؟!
از یادآوریش لبخندم عمیق‌تر شد. خمیازه‌ی بی‌سر و صدایی کشیدم و با حس سنگین شدن پلک‌هام، چشم‌هام رو بستم و من هم مثل مانی خوابم برد.


***

«آرش»


از صبح فکرم درگیر بود. نمی‌دونم چرا امروز اینقدر شک افتاده بود به دلم که نکنه تینا اون حسی که من بهش پیدا کردم رو نداشته باشه؟ نکنه دیگه نخواد باهام باشه؟
من این حس نو شکفته‌ی توی قلبم رو دیگه نمی‌تونم سرکوب کنم. دیگه نمی‌تونم انکار کنم که چقدر بودنش رو می‌خوام! وقتی پیشمه که هیچ، هر لحظه وابسته‌ترم، وقتی هم که نیست انگار از یه معتاد موادش رو گرفتن. سریع باید بهش زنگ بزنم یا حالا به هر طریقی باهاش حرف بزنم تا آروم بگیرم. چجوری این دختر همچین جایگاهی برام پیدا کرده؟ چجوری در عرض یکی دوماه بهش معتاد شدم؟
بخاطر دودلی‌ای که به جونم افتاده، امروز اصلاً تحویلش نگرفتم. انگار ناخودآگاه ازش دلخورم که چرا جوری رفتار کرده که من به بودنش شک کنم. که فکر نبودنش مثل خوره مغزم رو بخوره!
بعد از ناهار با کیارش به اتاقش رفته بود و خبری ازش نبود. حتی صدای بازی کردنشون هم نمی‌اومد. از صندلی پشت میزم بلند شدم و به سمت اتاق کیارش راه گرفتم. دروغ چرا؟ دلم براش تنگ شده بود. نمی‌تونم وقتی همه‌ش چندتا اتاق فاصله‌مونه بیخیالش بشم و سرجام بمونم.
خواستم دستگیره رو پایین بکشم که حس کردم در بزنم بهتره، شاید برای راحتی شال و مانتوش رو درآورده باشه. درسته که من از خدام بود یه بار دیگه موهای بافته شده‌ش رو ببینم، ولی خب نمی‌خوام معذب بشه. در زدم؛ چند لحظه منتظر موندم ولی خبری نشد. دوباره و محکم‌تر زدم؛ باز هم هیچی! دیگه دل رو زدم به دریا و در رو باز کردم. روی زمین پر از اسباب بازی بود و باید مثل میدون مین راه می‌رفتی‌. نگاهم کشیده شد روی تخت، دوتا بچه کوچولوی ناز با تکیه به هم خوابیده بودن! از دیدن این صحنه لبخند عمیقی روی لبم نشست. چقدر تو خواب آروم بودن! انگار‌ نه‌ انگار توی بیداری چقدر آتیش می‌سوزونن! قدم‌هام دست خودم نبود که به سمت تخت رفتم و لبه‌ی اون نشستم. کتاب داستان رو آروم از زیر دستش بیرون آوردم و روی میز عسلی گذاشتم. پتو رو باز کردم و روشون کشیدم. کیارش تکونی خورد و با لمس بازوی تینا اون رو محکم چسبید‌؛ مثل بچه‌ای که می‌ترسه تو خیابون گم بشه و دست مامانش رو ول نمی‌کنه.
مامان! تو ذهنم نقش بست که چقدر صحنه‌ی قشنگی میشه اگه یه بچه کوچولوی خوشگل بالا پایین بپره و به تینا بگه مامان! خنده‌م گرفت‌. خانوم کوچولویی که مامان باشه، مامان کوچولو!
انرژی زیادی از این صحنه گرفته بودم که تصمیم گرفتم برم و وظایفی که آنا روی دوشم گذاشته بود انجام بدم‌، وگرنه داشتم وسوسه می‌شدم که من هم کنارشون به خواب عمیق فرو برم!

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
204
1,645
مدال‌ها
2
«تینا»


با حس گرما از خواب بیدار شدم و پتو رو کنار زدم. سرجام نشستم و کش و قوسی به خودم دادم. یه‌کم دور و برم رو آنالیز کردم؛ من رو تخت مانی چکار می‌کردم؟! آخ راستی بعد از این‌که براش کتاب خوندم خوابم برد. برگشتم و با جای خالیش مواجه شدم. بی‌حوصله نگاهی به ساعت مُچیم انداختم که با دیدن ساعت برق از سرم پرید! ساعت شیش بود، چقدر خوابیده بودم! وای خدا شب شده! مثلاً قرار بود آرش و کیا رو سوپرایز کنم. شالم رو روی سرم درست کردم و به سرعت از تخت بلند شدم و از اتاق خارج شدم. طول راهرو رو دویدم و پله‌ها رو دوتا یکی پایین اومدم. آنا پایین چهارپایه‌ای رو نگه داشته بود که مانی بالای اون وایستاده و مشغول آویزون کردن بادکنک بود. ناخودآگاه گفتم:
- وای مانی نیُفتی!
با این حرف توجه‌شون به من جلب شد. آنا با لبخند گفت:
- صحت خواب تینا خانوم! نگران نباش گرفتمش.
لبخند خجالت‌زده‌ای زدم و همین‌طور که چشمم رو می‌مالیدم به سمتشون رفتم.
- شرمنده آناجون همه کارها افتاد گردن تو. اصلاً نفهمیدم چجوری خوابم برد. چرا بیدارم نکردین؟
- مانی بیا پایین مامان بسه دیگه.
همین‌طور که مانی رو بغل می‌گرفت رو به من گفت:
- نه بابا این چه حرفیه کار خودم بوده همیشه. حالا امسال این آقا داداشای ما یه دختر خوشگل پیدا کردن که واسه‌شون تولد می‌گیره من که نباید وظیفه‌م رو انجام ندم‌، چه شانسی هم دارن واسه خودشون! دیروز که اون‌جوری یکی واسه‌شون جشن گرفت امروز هم که تو قراره سوپرایزشون کنی.
مانی رو روی زمین گذاشت. چشمکی زد و ادامه داد:
- بعدش هم، اونقدر آروم خوابیده بودی آدم دلش نمی‌اومد سمتت بیاد!
دندون‌نما خندیدم و با نگاه ازش تشکر کردم.
تقریباً یک ساعت بعد همه چیز آماده بود. سالن نشیمن با بادکنک و ریسه تزئین شده بود و کیک دستپخت من و غزل هم با خامه. اونقدر سر تزیین کیک با مانی کثیف‌کاری کردیم که نگم! جفتمون حموم لازم شدیم. مانی به همراه آنا به حموم اتاق خودشون رفتن من هم ترجیح دادم از اتاق آرش استفاده کنم. سریع یه دوش گرفتم و موقع بیرون اومدن گلرخ خانوم برام حوله آورد. خودم رو خشک کردم و مشغول پوشیدن لباس‌هایی که برای جشن آورده بودم شدم.
یه پیرهن مدل مردونه‌ی سفید با دامن بلند سرمه‌ای، ساپورت مشکی زیر دامن و صندل‌های هم‌رنگ دامنم هم پام کردم. موهام رو سشوار کشیدم و همون‌طور که همه می‌دونن چون نمی‌تونم خودم ببافم، دُم اسبی بستم و دور کلیپس پیچیدم. مثل همیشه آرایش ملایمی کردم و بعد از مرتب کردن شال سرمه‌ای رنگم، پشت میز آرش نشستم و شروع کردم به لاک زدن. به آرومی فرچه کوچیک پر از رنگ رو روی ناخن‌هام می‌کشیدم که یهو توجه‌م به پاکتی روی میز جلب شد. همون جواب آزمایشش بود. با تردید برش داشتم تا چکش کنم. نمی‌دونم چرا یه حسی بهم می‌گفت آرش داره یه چیزی ازم پنهون می‌کنه. نگرانش بودم.کاغذ رو از پاکت بیرون آوردم و شروع کردم به خوندن مقادیر داخل نمونه خون که یهو صدای مانی رو شنیدم:
- تینا تینا! دایی اومد.

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
204
1,645
مدال‌ها
2
«آرش»


با امیر کیسه‌های سنگین خرید رو روی میز آشپزخونه گذاشتیم و هر دو باهم نفس‌هامون رو پرسروصدا بیرون دادیم. من نمی‌دونم چخبر بود که این همه خرید داشت آنا؟
فکرم رو به زبون آوردم:
- آنا می‌خواد واسه زمستون سبزیجات ذخیره کنه؟ آخه سیب خاکی واسه چی؟!
امیر که دیگه نای سرپا موندن نداشت خودش رو روی نزدیک‌ترین صندلی انداخت و بعد از سر کشیدن آب از بطری، با نفس‌نفس گفت:
- همین رو بگو! وای خدا از کَت و کول افتادم! اصلاً این‌ به کنار، جا قحط بود؟ این‌همه مغازه تو مشهد هست واسه چی ما رو فرستادن بریم از سر زمین این‌ها رو بیاریم؟ پس نقش میدون تره‌بار چیه؟! من که می‌دونم، همه‌ش تقصیر گلرخه!
کلافه دستی لای موهام کشیدم و موشکافانه گفتم:
- چه‌قدر خونه ساکته! عجیب نیست؟!
امیر هم یه‌کم مشکوک شد و بلند شد دوتایی از آشپزخونه بیرون اومدیم. همه چراغ‌ها خاموش بود. ما چون از در آشپزخونه که به حیاط باز میشد اومده بودیم خبری از داخل خونه نداشتیم. یه لحظه ترسیدم اتفاقی افتاده باشه. به عادت بچگی دست امیر رو گرفتم و باهم قدم تند کردیم به سمت سالن نشیمن. با ورود ما همه‌جا روشن شد و صدای "تولدتون مبارک" تو خونه پیچید. با تعجب برگشتم به امیر نگاه کردم. اون هم مثل من جا خورده بود، پس این‌ها همه نقشه بود. در همون حالت با چشم‌های گرد شده و ابروهای بالا انداخته گفت:
- داداش دنبال نخود سیاه بودیم!
خندیدم و به سمت اون سه تا وروجک برگشتم. این جمع چهارنفره شاید عزیزترین آدم‌های زندگیم بودن. در عرض چند ثانیه همه چیز رو آنالیز کردم. می‌خواستم تو ذهنم این صحنه‌ی قشنگ رو قاب بگیرم تا هیچوقت فراموش نکنم؛ ممکنه بعداً برام به حسرت تبدیل بشه... .
تینا با بادکنک بزرگی توی دستش با لبخند قشنگی بالا پایین می‌پرید. با اون پیرهن سفید و دامن و شال سرمه‌ایش، خیلی متفاوت شده بود. تا امروز بدون مانتو و مقنعه ندیده بودمش.
نگاهم سمت آنا و کیارش رفت، یه ست مادر پسری پوشیده بودن، جالبه که یه پلیور بافت سرمه‌ای و شلوار سفید بود! خوب که دقت کردم دیدم کلاً تِم این دو رنگه، بادکنک و ریسه‌ها هم همین بودن. با صدای آنا به خودم اومدم:
- خب حالا داداشی‌ها از شوک بیاین بیرون برین لباس‌ عوض کنین. روی تخت‌هاتون گذاشتیم.
بعد از تشکرات ریز‌ریز با امیر به سمت پله‌ها رفتیم. حس کردم تو خودشه. دستش رو کشیدم که متعجب برگشت نگاهم کرد. درست فهمیده بودم؛ غمِ توی چشم‌های قهوه‌ای داداشم رو فقط من می‌تونستم تشخیص بدم. موشکافانه نگاهش کردم و گفتم:
- چی‌شدی؟
می‌دونست نمی‌تونه از من مخفی کنه، پس انکار نکرد و با لبخند تلخی گفت:
- هیچی... یه‌کم احساساتی شدم.
بخاطر شوخ بودن و مسخره بازی‌هاش کسی فکر نمی‌کنه بتونه اینجوری احساساتی بشه. این هم فقط من می‌دونم که چه‌قدر روحیه‌ش حساسه! شاید مثل من جای خالی پدر و مادرمون رو حس کرده بود.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین