جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

رها شده [نیکتوفوبیا] اثر «فاطمه اسماعیلی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط -faťęmęĥ- با نام [نیکتوفوبیا] اثر «فاطمه اسماعیلی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 323 بازدید, 16 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [نیکتوفوبیا] اثر «فاطمه اسماعیلی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع -faťęmęĥ-
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -faťęmęĥ-
موضوع نویسنده

-faťęmęĥ-

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
22
198
مدال‌ها
2
توانی برای حرف زدن نداشتم. در دو روز متوالی، فقط با بیسکوییت و آب زنده مانده بودم و این تنبیه زیبا، آن هم به دلیل شکستن گلدان مورد علاقه‌اش بود؛ گلدانی سفید با طرح‌های آبی‌فیروزه‌ای. اتفاقی باعث شکستنش شده بودم و
او از نبود پدر، به‌دلیل رفتن به سفرکاری، استفاده کرده و مرا از خوردن غذا منع کرده بود. پولی هم از خودم نداشتم که به رستورانی بروم و برای خود غذایی سفارش دهم. کسی را نیز نداشتم. عمه‌ام به خارج رفته و زیبا نیز خانواده‌ای نداشت.
آن روز آقای شفقی من را به دفتر برده و به زخم سرم رسیدگی کرده بود و من چه‌قدر از توجه کوچک او خوشحال شده بودم.
با رسیدن به محل کلاس، از فکر بیرون می‌آیم و نگاهی به داخل کلاس می‌اندازم. هنوز افراد زیادی به کلاس نیامده بودند. پایه بوم‌ها با نظم کل کلاس را پر کرده بود. اولین روزی که به دانشگاه آمده بودم، از ما پایه بوم خواسته بودند که باعث نگرانی‌ام شده بود. مطمئن بودم زیبا در نبود پدر، برایم پایه بوم تهیه نمی‌کند؛ پس مجبور شده بودم با پدر تماس بگیرم و از او کمی پول بخواهم. او بدون هیچ‌گونه سوالی برایم کارت به کارت کرد.
با رد شدن کسی از کنارم، از فکر بیرون می‌آیم و پشت بوم نقاشی که متعلق به من بود، می‌نشینم. از کیفم، جعبه سیاه رنگ‌ها و قلموها را بیرون می‌آورم و روی پایه بوم قرار می‌دهم. نگاهم به روی بوم سفید می‌نشیند و در ذهنم انواع طرح‌ها می‌چرخند. اولین طرحی را که در دوازده سالگی در کلاس نقاشی کشیده بودم، به‌خاطر می‌آورم.
یک پسر چهارساله که دور تا دورش را سیاهی مطلق پوشانده بود و چندین دست روح مانند، به طرفش آمده بودند. پسرک در خود جمع شده و سرش را بر روی زانوهایش قرار داده بود. نقاشی علاوه بر ترس و وحشت، تنهایی و بی‌کسی پسرک را عنوان می‌کرد. حس‌های منفی را به بیننده انتقال می‌داد و در حین حال باعث شگفتی او می‌شد.
مربی آن روز با دیدن نقاشی‌ام، صورتش در بهت فرو رفت و نقاشی‌ام را شاهکار دانست. آن روز اصلاً از تعریفش خوشحال نشدم؛ در واقع حسی در من وجود نداشت که غلیان کند. در آن روزهای سخت، هیچ چیزی برایم مهم نبود. در افسردگی حاد به سر می‌بردم و از نظر خانم توکلی، کلاس نقاشی می‌توانست حالم را بهتر کند و من را از افسردگی نجات دهد.
با صدای اردلان به خود آمده و گیج نگاهش می‌کنم. اصلاً متوجه حرفش نشده بودم. صورت گیجم را که می‌بیند، حرفش را تکرار می‌کند:
- گفتم شرمنده واسه چند دقیقه پیش. حمید رو چندین روز ندیده بودم، واسه همین هیجان‌زده شدم‌.
لبخند زدم و گفتم:
- گفتم که، مشکلی نیست.
خواستم رویم را از او برگردانم که با ادامه دادن حرفش، مجبور شدم هم‌چنان نگاهش کنم:
- ببین آرمان... .
ل*بش را محکم گاز گرفت و نیم‌نگاهی به اطراف انداخت و به سمتم خم شد. تحت‌تأثیر او، من نیز کمی به سمتش متمایل شدم. آرام لب زد:
- ببین اگه حمید اومد سمتت و خواست طرح رفاقت بچینه باهات، بهش محل نده.
با مردمک‌های گرد شده نگاهش کردم. چرا نباید به او محل می‌دادم؟ اصلاً چرا باید او با من طرح رفاقت بچیند؟ مگر در من چه دیده بود؟ من با این اخلاق و رفتارم چه به درد رفاقت می‌خوردم. لابد اردلان اشتباه کرده است.
آرام گفتم:
- مطمئن باش حمید یا هر ک.س دیگه‌ای اصلاً دوست ندارند دور و بر من باشند.
خواستم سرم را بچرخانم که اردلان بازویم را چسبید. تکانی خوردم و متعجب نگاهش کردم. صورت جدی‌اش فریاد می‌زد باید حرفش را جدی بگیرم:
- حمید آدم درستی نیست، خب! منم دلایلی پشت رفاقتم باهاش دارم و وقتی میگم ممکنه سمتت بیاد؛ یعنی حتماً چیزی دیدم که این رو میگم.
 
موضوع نویسنده

-faťęmęĥ-

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
22
198
مدال‌ها
2
حرف‌هایش را نمی‌فهمیدم. حمید آدم درستی نیست و خودش به دلایلی با او رفیق است. حمید ممکن است به سمتم بیاید و دلیلش معلوم نیست؛ یا این‌که اردلان دلیلش را می‌داند و نمی‌خواهد بگوید. بهتر بود این موضوع را از فکرم بیرون کنم. من موضوع‌های دیگری برای فکر کردن داشتم که این موضوع بین آن‌ها، بی‌اهمیت‌ترین بود.
پوفی کشیدم و گفتم:
- اردلان میشه بی‌خیال شی؟ مطمئنم اشتباه می‌کنی. حمید هیچ دلیلی برای نزدیک شدن به من نداره؛ اونم با این اخلاقم.
نگاهم را از او گرفتم و به بوم دادم. سنگینی دستش از روی بازویم برداشته می‌شود و بعد صدای کلافه‌اش به گوشم می‌رسد:
- خوددانی، گفتم که بعد نگی نگفتی.
چیزی نمی‌گویم و این موضوع را با آمدن استاد، به کل از سرم بیرون می‌کنم؛ طوری که انگار هیچ‌وقت به گوشم نخورده است.
***
آخرین قلمو را نیز با لبخند به روی بوم می‌کشم و صدای دلنشینش در قلبم رسوخ می‌کند و حسی انرژی بخش، در من به وجود می‌آورد. به نظرم، این نقاشی است که انرژی لازم برای زندگی کردن در آن خانه را به من می‌دهد. اگر نقاشی نبود من خیلی وقت پیش، از بین می‌رفتم.
قلمو را پایین آورده و با دقت نقاشی روی بوم را وارسی می‌کنم. یک پسر در بالای پشت بام، با بال‌های شکسته‌اش ایستاده و به شهر پر از نور زیر پایش، خیره شده بود. چهره پسر، پر از ناامیدی و دل‌مردگی بود. شانه‌هایش افتاده و دستانی، پاهایش را محکم گرفته بودند. به نوعی، خودم را کشیده بودم. حس می‌کردم، دستانی من را در گذشته نگه داشته و نمی‌گذارند به سمت جلو قدم بردارم. بال‌های پیشرفتم را شکسته و نمی‌توانم به سمت موفقیت پرواز کنم. همه این حس‌ها، از آن گذشته پر از زخم نشأت می‌گرفت. زخم‌ها ممکن است خوب شوند؛ اما هرگز جایشان از بین نمی‌رود و ممکن است باز سر باز زده و جانت را بگیرند.
با حس قرار گرفتن شخصی در کنارم، نگاهم را از بوم گرفته و به استاد شفقی می‌دهم. موهای جوگندمی‌اش، زیر نور چراغ به طلایی می‌زد. دستش را به چانه‌ی درازش می‌کشد و با چشمان آبی ریزبینش، تمام نقاشی را وارسی می‌کند. قدش یک سر و گردن، از منی که قدم ۱۷۵ بود، بلندتر بود. از نظر همه، او بلندترین استاد این دانشگاه است و لقب نردبان را از آن خود کرده است. بالاخره نگاهش را از نقاشی گرفته و دستش را بر شانه‌ام می‌گذارد و می‌گوید:
- استعداد خوبی داری آقای ارجمندی. از این استعدادت خوشم میاد؛ ولی... ‌.
لبخندی که به‌خاطر این تعاریفش بر لبانم نقش بسته بود، با این ولی، محو می‌شود و منتظر، نگاهش می‌کنم.
در چشمانم زل می‌زند و بعد از آن که یقه‌ی پیراهن آبی‌رنگش را صاف می‌کند، ادامه می‌دهد:
- ولی چی باعث شده اکثر نقاشی‌هات، پر از یأس و درد باشه؟
نگاهم را از او گرفته و به نقاشی می‌دهم. در این دو سال، اکثر نقاشی‌هایم همین مضمون را داشتند و حالا بالاخره استاد شفقی دادش در آمده بود.
با صدایش سرم را به سمتش می‌چرخانم:
- می‌دونی که نقاشی‌ها افکار نقاش‌اند و اون چه در ذهن نقاش می‌گذره رو روی بوم به حالت نقاشی، به تصویر می‌کشه؛ حالا تو بهم بگو، این یأس از کجا اومده پسر؟
قلمو را در جعبه جا می‌دهم و با لبخند دردهایم را می‌پوشانم و می‌گویم:
- یأسی در کار نیست استاد. من فقط به این‌جور طرح‌ها علاقه دارم، همین.
چشمان آبی درشتش را ریز می‌کند و می‌گوید:
- مطمئنی؟ اگه مشکلی داری بگو؛ شاید تونستم کمکت کنم.
لب‌های گوشتی‌ام را کش می‌دهم و می‌گویم:
- اگه مشکلی بود، حتماً می‌گفتم.
اخم ریز روی پیشانی‌اش، نشان می‌داد که متوجه لبخند مصنوعی‌ام شده است؛ ولی چیزی نمی‌گوید و فقط شانه‌ام را می‌فشارد و از کنارم می‌گذرد.
نفس عمیقی می‌کشم و مشغول جمع کردن وسایلم می‌شوم‌. همه را با نظم در جعبه جا می‌دهم؛ درست مثل روز اول‌شان.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

-faťęmęĥ-

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
22
198
مدال‌ها
2
جعبه را در کیفم می‌گذارم. روی صندلی می‌نشینم و منتظر تمام شدن کلاس می‌مانم. هنوز پنج دقیقه از وقت کلاس باقی مانده بود. همان‌طور با پا به زمین ضرب گرفته بودم که بالاخره استاد شفقی پشت میزش قرار می‌گیرد و تمام شدن وقت کلاس را اعلام می‌کند.
بلند می‌شوم و به سمت درب کلاس قدم تند می‌کنم. از کلاس خارج شده و وارد محوطه می‌شوم. امروز دیگر کلاس نداشتم و می‌توانستم به خانه برگردم. با قدم‌هایی بلند، در مسیر سنگ‌فرش شده، به سمت درب ورودی دانشگاه می‌روم.
از دانشگاه خارج شده و به سمت ماشینم که آن طرف خیابان پارک شده بود، می‌روم. ماشین دویست و شش آلبالویی پارک شده، نظرم را به خود جلب می‌کند. درست پشت ماشین من پارک شده بود. به نظرم سلیقه یک دختر باشد. دخترها بیشتر به همچین رنگ‌هایی علاقه دارند.
نگاهم را از ماشین گرفته و ریموت را می‌فشارم. می‌خواهم سوار شوم که صدای آشنایی از پشت سرم، باعث می‌شود کنجکاوانه به سمت صدا بچرخم. با دیدن حمید که به سمت ماشین آلبالویی می‌آمد، یک تای ابرویم بالا می‌رود. فکرش را نمی‌کردم که فردی مثل حمید، صاحب همچین ماشینی باشد. پسری هم قد و قواره خودش نیز با او هم قدم شده و مداوم دستانش را در هوا می‌چرخاند و لب‌هایش در حال تکان خوردن بود.
کنار ماشین ایستادند و حمید سرش را چرخاند و نگاه‌مان در هم طلاقی کرد. ابروی او نیز بالا رفته و با لب‌هایی که هر لحظه به گوش‌هایش نزدیک‌تر میشد، سرش را برایم تکان داد. از روی ادب، سری برایش تکان دادم و سوار ماشین شدم. کیفم را روی صندلی شاگرد گذاشته و استارت زدم.
آینه جلویم را درست می‌کنم و می‌خواهم سرم را به جلو برگردانم که با صحنه‌ی مشکوک در آینه، چشمانم ریز می‌شود و با دقت به آینه نگاه می‌کنم.
حمید مداوم اطراف را می‌پایید و دستش را در کیف کوچک در دستش فرو کرده بود. در آخر خیلی سریع یک چیز خیلی کوچک را بیرون می‌کشد و در دست پسر قرار می‌دهد. پسر نیز خیلی سریع در جیبش فرو می‌کند و نگاهی به اطراف می‌اندازد. ابرویم بالا می‌رود. چه چیزی را رد و بدل کردند که این قدر مراقب اطراف‌شان بودند؟
یک‌دفعه سر حمید به سمت ماشین من می‌چرخد و با نگاه ریزبینانه‌اش کل ماشین را وارسی می‌کند.
با نگاهش و لبخند عجیب بر لبانش، حس بدی می‌گیرم و سریع استارت می‌زنم. بی‌دلیل، ضربان قلبم بالا می‌رود و استرس به جانم می‌افتد؛ طوری‌که دست و پایم را گم می‌کنم. با حرص پایم را روی پدال، فشار می‌دهم؛ اما ماشین حتی یک سانت نیز از جایش تکان نمی‌خورد. محکم بر فرمان می‌کوبم و می‌گویم:
- لعنتی.
نگاهم به روی پدال‌ها می‌نشیند و تازه متوجه می‌شوم از استرس زیاد، به جای پدال گاز، پدال ترمز را می‌فشردم. دستی به صورت عرق کرده‌ام می‌کشم و می‌خواهم گاز دهم که صدای تق‌تق شیشه کنارم، باعث می‌شود، تکانی بخورم و با چشمانی قد گردو، به سمت شیشه برگردم. با دیدن حمید پشت شیشه، آب دهانم را قورت می‌دهم و با تردید شیشه را پایین می‌کشم. سعی می‌کنم عادی باشم و لبخند بزنم؛ اما مطمئن بودم عرق روی پیشانی و مردمک‌های لرزانم، من را لو خواهند داد. لبخند بزرگی بر لبانش نقش می‌بندد و کل صورتم را بادقت رصد می‌کند؛ ضربان قلبم، تندتر می‌شود. زیر نگاه سنگینش تاب نمی‌آورم و نگاهم روی دکمه باز زیر گلویش می‌نشیند و می‌پرسم:
- چیزی شده؟
 
موضوع نویسنده

-faťęmęĥ-

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
22
198
مدال‌ها
2
خداروشکر که حداقل لرزشی در صدایم نبود. صدایش، مجبورم می‌کند نگاهش کنم؛ ولی باز هم توان خیره شدن در چشمانش را ندارم. چشمان سیاه خالی از احساسش، بدجور آدم را می‌ترساند.
- نه، چیزی نشده؛ فقط اومدم عرض ادبی کنم.
کمی از استرسم کاسته می‌شود و سرم را تکان می‌دهم:
- مرسی.
کش آمدن لب‌هایش، باعث می‌شود، بفهمم چه حرف چرتی زده‌ام. لب‌های گوشتی‌ام را فرو می‌خورم و سرم را به سمت جلو می‌چرخانم. حمید بی‌خیال نمی‌شود.
- اسمت چی بود؟
لبانم را با زبان، تر می‌کنم و سریع می‌‌گویم:
- آرمان، آرمان ارجمند.
سرش را تکان می‌دهد و دستش را به طرفم می‌گیرد.
- خوشبختم. حمیدم؛ حمید گرگانی.
لبخند کوچکی می‌زنم و دستش را سریع می‌فشارم و رها می‌کنم. با لبخندی عجیب، یک قدم عقب می‌رود.
- مزاحمت نمیشم.
اصلاً از لبخندهای پر از منظورش، خوشم نمی‌آید. با لبخندی مصنوعی، سریع ماشین را به حرکت درمی‌آورم و از کنارش می‌گذرم. در آینه‌ی بغل، مداوم پشت سرم را نگاه می‌کنم تا موقعی که از پیچ خیابان نگذشته بودم، او همان جا ایستاده و ماشین را دست به سی*ن*ه، دنبال می‌کرد.
با دور شدن از او، نفس عمیقی کشیدم و راحت روی صندلی نشستم. آن‌قدر عضلاتم را منقبض کرده بودم که کمرم درد گرفته بود. موهای خیس عرقم را از پیشانی‌ام کنار می‌زنم. از دست خودم، حرصم گرفته بود. لبخندهای عجیب و غریب، برایم ترسناک می‌آمدند و باعث دستپاچگی‌ام می‌شدند. پوزخندی به حال خود می‌زنم‌. این نیز پیامد دیگری بود که از دوران سیاه کودکی‌ام نشات می‌گرفت. زیبا، آن‌قدر با لبخند عجیب و ترسناکش، به من زل می‌زد که به همه‌ی لبخندها، حساس شده بودم. یکی دیگر از پیامدها، اعتماد به نفس پایینم بود. این موضوع، همیشه باعث سرخوردگی و گوشه‌گیری‌ام میشد. خودم را پایین‌تر از بقیه می‌دیدم و این باعث میشد نتوانم ارتباط خوبی با دیگران برقرار کنم. همه‌ی این حس‌های منفی، از کودکی‌ام سرچشمه گرفته و من را میان کوهی از احساسات بد و خوفناک محصور کرده بود.
با رسیدن به خانه، از فکر بیرون می‌آیم و با آهی، درب را با ریموت باز کرده و ماشین را پارک می‌کنم.
بعد از برداشتن کیفم، از ماشین پیاده می‌شوم. نفس عمیقی می‌کشم و به نمای خانه نگاه می‌کنم. در سمت راست، یک مربع تمام شیشه‌ای به اندازه‌ی چهار متر مربع، در یک مربع دیگر، قرار گرفته بود. در سمت چپ، یک بالکن در طبقه‌ی بالا که نرده‌هایش از جنس شیشه بودند. نگاهم را از میز و صندلی‌های حصیری‌ بالکن می‌گیرم و به سمت پله‌ی ورودی طوسی رنگ، قدم برمی‌دارم. از پله‌ها بالا رفته و دستم بر روی دستگیره طلایی قرار می‌گیرد. درب سفید را با یک حرکت باز می‌کنم. داخل می‌روم و کفش‌هایم را از پایم بیرون می‌کشم. حس خوش رهایی از کفش، لبخند بر لبانم می‌آورد. پالتو را نیز بیرون می‌کشم و بر روی آرنجم قرار می‌دهم.
صدای خنده‌ای بلند، نگاهم را بالا می‌کشاند. با دیدن فریبا، ناخداگاه اخم‌هایم درهم می‌شود. خدا کند حداقل دخترش، دنیا را با خود نیاورده باشد.
با همان اخم‌ها، از کنار گلدان پایه بلند سفید که کاج مطبق در آن کاشته شده بود، می‌گذرم. از دو پله بالا رفته و پا در سالن می‌گذارم و آرام سلام می‌کنم.
تازه متوجه‌ی من می‌شوند و فریبا از حالت لم داده بر روی مبل، خارج شده و صاف می‌نشیند. با کش آوردن لب‌های باد کرده‌اش، می‌گوید:
- به‌به، ببین کی برگشته. آرمان جان، خوبی؟
آرام می‌گویم:
- مرسی.
لباسی باز و کوتاهی بر تن داشت که بازو و پاهای تپلش را در دید قرار می‌داد. این نشان از راحتیش بود. مقید عقاید خاصی نبود و هر جور که راحت‌تر بود، می‌پوشید و حرف می‌زد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

-faťęmęĥ-

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
22
198
مدال‌ها
2
به پله‌ها اشاره می‌کنم و می‌گویم:
- مزاحم نمیشم.
می‌خواهم به سمت پله‌ها بروم که زیبا صدایم می‌زند. پلک‌هایم را محکم برهم فشار داده و به سمتش می‌چرخم و چشمانم را باز می‌کنم.
زیبا از حالت چهار زانو خارج شده و پا روی پا می‌اندازد. سرش را کج می‌کند که موهای تماماً طلایی‌اش، بر روی شانه‌ی راستش می‌ریزد و با صدای نازکش می‌گوید:
- می‌خوایم ناهار بخوریم. زود بیا پایین، اوکی؟!
فقط سر تکان داده و پله‌ها را بالا می‌روم.
به سمت اتاق می‌روم که با صدای دختری در راهرو، مجبور می‌شوم، بایستم. نفس عمیقی می‌کشم و به سمت دنیا برمی‌گردم. درب سیاه رنگ را می‌بندد و خرامان‌خرامان به سمتم می‌آید. نگاهم بر روی درب بسته می‌ماند. اتاق مهمان شده بود، آن شکنجه‌گاه.
با قرار گرفتن دنیا مقابل دیدگانم، نگاهم را از درب گرفته و به او می‌دهم. مثل همیشه لباس‌های روشن پوشیده بود. شلوار جذب سفید و یک تاپ یقه باز قرمز رنگ. از آن یقه‌های شل و ول که با کمی دقت می‌توانستی برجستگی‌های بالاتنه‌اش را رصد کنی. دنیا، لبخندی کوچک بر لبان نازکش که حالا به لطف باد کردنشان، کمی حجم گرفته بودند، نشاند. با دستش، موهای قهوه‌ای رنگش را پشت گوشش زد و با صدایی پر از ناز گفت:
- تازه رسیدی؟
نگاهم را از چشمانی که رنگ اصلی خود را پشت لنزهای آبی پنهان کرده بودند، گرفتم. هیچ‌وقت نتوانسته بودم رنگ اصلی آن‌ها را بفهمم. هر وقت که او را می‌دیدم، رنگ‌ چشمانش، یک رنگ متفاوت بود.
کلافه و خسته می‌گویم:
- آره. با اجازه من برم لباس عوض کنم.
خواستم بچرخم که بازویم را چسبید. نگاهم به روی دستش نشست. ناخن‌های بلند و طرح‌دارش نیز با دفعه‌ی قبل خیلی تفاوت داشت. همان‌طور که بازویم را گرفته بود، یک قدم جلو آمد و حالا فقط دو وجب با هم فاصله داشتیم. نیم‌نگاهی به پایین پله‌ها انداختم. خداروشکر که زیبا و فریبا نبودند و صدای صحبت آرام‌شان از آشپزخانه، نشان می‌داد برای چیدن میز به آن‌جا رفته‌اند. اصلاً دوست نداشتم زیبا با دیدن این صحنه، بعد از رفتن مهمان‌ها، مرا مورد تمسخر قرار دهد.
با صدای پر از عشوه‌ی دنیا، اخم‌هایم درهم شد.
- نمی‌دونی تو این مدت چه‌قدر دلم برات تنگ شده بود.
با انگشت اشاره‌ی کشیده‌اش از بازو تا مچ دستم را لمس کرد و در آخر انگشتانم را میان انگشتانش گرفت و لبخند زد.
نفس عمیقی کشیدم و دستم را از دستش بیرون کشیدم. یک قدم عقب رفتم و گفتم:
- متأسفم که این رو میگم؛ ولی من همچین حسی به تو ندارم.
درب را مقابل اخم‌های ریز میان دو ابرو مرتب شده‌اش، باز کرده و داخل می‌روم. درب را می‌بندم و نفس عمیق دیگری می‌کشم.
موهایم را چنگ می‌زنم و به سمت کمد می‌روم که متوجه‌ی باز بودن درب بالکن می‌شوم. پوفی می‌کشم. باز زیبا به اتاقم سرک کشیده بود. با اخم‌های درهم، به سمت درب رفته و آن را می‌بندم.
به سمت کمد رفته و بعد باز کردن درب ریلی‌اش، یک تیشرت خاکستری و شلوار پارچه‌ای مشکی جذب بیرون می‌کشم. سریع لباس‌هایم را تعویض می‌کنم و در آینه‌ای که قسمتی از در کمد را پوشانده بود، نگاهی به خود می‌اندازم. موهایم نامرتب بود و خستگی چشمان عسلی رنگم، مشهود بود. شانه را برداشته و کمی موهایم را مرتب می‌کنم.
 
موضوع نویسنده

-faťęmęĥ-

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
22
198
مدال‌ها
2
با قدم‌های نامطمئن، به سمت درب می‌روم و دستگیره‌ی طلایی رنگ را میان انگشتانم می‌گیرم. کاش میشد نمی‌رفتم؛ اما می‌دانستم نتیجه‌اش چه می‌شود. حالا که زیبا، مقابل دوست چندین ساله‌اش، خواسته بود پایین بروم، حتماً باید این کار را می‌کردم؛ وگرنه معلوم نبود باز با چه چیزی مورد آزار قرارم می‌دهد.
با یک نفس عمیق، دستگیره را پایین کشیده و بیرون می‌روم. از پله‌ها سرازیر شده و به جمع‌شان پشت میز ناهارخوری، نگاه می‌کنم. با دیدن پدر، ناخودآگاه لبخند می‌زنم. خداروشکر که او، امروز برای ناهار برگشته بود. با حضور او، تحمل آن آدم‌ها کمی آسان‌تر میشد.
با لبخند کوچکی، به سمت‌شان می‌روم. از مبل‌ها می‌گذرم و به میز ناهارخوری که گوشه‌ی خانه گذاشته شده بود، می‌رسم. به آرامی سلام می‌کنم. دنیا با اخم رو برمی‌گرداند و پدرم با لبخند جوابم را می‌دهد. بدون اهمیت به اخم دنیا، نزدیک‌ترین صندلی به پدر را عقب کشیده و می‌نشینم. پدرم در صدر میز نشسته بود. زیبا در مقابل من و کنارش، فریبا.
با نشستن دنیا کنار من، اخم ریزی بر پیشانی‌ام می‌نشیند. با خود زمزمه می‌کنم:
- فقط چند دقیقه تحمل کن، فقط چند دقیقه.
با صدای پدر، سر بالا می‌گیرم و نگاهش می‌کنم:
- امروز دانشگاه چطور بود؟
با لبخند می‌گویم
- مثل همیشه.
دنیا خم می‌شود و دیس برنج مقابل من را برمی‌دارد. النگوهای طلایی‌اش زیر نور لوستر، برق می‌زدند. با صدای زیبا، نگاهم را از جای خالی دیس می‌گیرم.
- دنیا جان عزیزم، کمی هم برای آرمان برنج بکش.
ناخودآگاه باز اخم می‌کنم. ابروی بالا رفته‌ی زیبا و لبخند مرموزانه‌اش نشان می‌داد که باز قصد آزارم را دارد. مثل بچه‌ها با من رفتار می‌کرد و می‌دانست از دنیا خوشم نمی‌آید و از این موضوع برای آزارم به نحو احسنت استفاده می‌کرد. بعضی اوقات فکر می‌کردم که آن‌ها را فقط و فقط برای اذیت کردن من دعوت می‌کند.
با ریخته شدن برنج در بشقابم، به خود می‌آیم و مجبوراً تشکر می‌کنم. دنیا با لبخند بزرگی می‌گوید:
- خواهش می‌کنم. فسنجون دوست داری برات بکشم؟
نفسم را با حرص بیرون می‌دهم و می‌گویم:
- خودم می‌کشم، ممنون.
با حرص ظرف فسنجون را جلو می‌کشم. صدای فریبا باعث می‌شود، نظر همه به سمت او جلب شود و من بالآخره نفس راحتی می‌کشم. اصلاً از آن‌که جمع، تمام حرکاتم را زیر نظر داشته باشند، خوشم نمی‌آمد. از جاهای شلوغ خوشم نمی‌آمد و دوست داشتم اکثر مواقع تنها باشم.
با صدای زیبا که صدایم می‌زد، به خود آمده و به او نگاه می‌کنم. زیبا با لبخند حرفش را تکرار می‌کند:
- کجایی عزیزم؟ جواب فریبا رو بده.
نگاه گیجم بین او و فریبا می‌چرخد‌. فریبا با خنده می‌گوید:
- این جوون‌ها معلوم نیست فکرشون کجاها پرواز می‌کنه که اصلاً حواسشون نیست.
پدرم می‌خندد و می‌گوید:
- واقعاً همین‌طوره. خود من هم وقتی هم سن و سال آرمان بودم، بیشتر اوقات تو فکر بودم و اصلاً متوجه اطرافم نمی‌شدم‌.
متوجه‌ی اخم کوچک زیبا می‌شوم. اخمش برای چه بود؟
صدای فریبا، نگاهم را سمت خود می‌کشد.
- پس پسر هم به پدر میره دیگه.
همان موقع دنیا پارازیت می‌اندازد.
- به نظر منم آرمان خیلی شبیه شماست. اصلاً به زیبا خانم نرفته.
با برخورد محکم قاشق با بشقاب، نگاه همه به سمت زیبا می‌چرخد. با لبخندی که مصنوعی بودنش را حس می‌کردم، می‌گوید:
- ببخشید، قاشق از دستم افتاد.
همه به رویش لبخند می‌زنند و او، قاشق را بار دیگر در دست می‌گیرد.
 
موضوع نویسنده

-faťęmęĥ-

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Oct
22
198
مدال‌ها
2
فریبا به سمت من می‌چرخد و می‌گوید:
- داشت یادم می‌رفت. آرمان جان، می‌تونی به دنیا نقاشی یاد بدی؟ خیلی دوست داره یاد بگیره و خب، نمیشه مربی قابل اعتماد پیدا کرد.
به پدر نگاه می‌کند و ادامه می‌دهد:
- همین چند وقت پیش، یه مربی مرد پیدا کردیم. تا چند روز اول خوب بود؛ ولی کم‌کم خوی اصلیش رو نشون داد و معلوم شد، به دخترم نظر داره.
پدر، اخم می‌کند.
- بله. آدم‌های سوءاستفادگر زیادی پیدا میشه.
فریبا، با چهره‌ی ناراحت می‌گوید:
- بله، درسته. برای همین، از آرمان می‌خوام که مربیش بشه. دو ساله که به‌طور تخصصی درس خونده و از سیزده سالگی، مشغول آموختن نقاشی در هنرستان‌های مختلف بوده. مطمئنم که مربی خوبی میشه.
زیبا، موهایش را پشت گوشش می‌زند و می‌گوید:
- من که میگم قبول کن. برای خودتم تجربه میشه.
اخم‌هایم، بدجور درهم بود و اصلاً دلم نمی‌خواست به دنیا، نقاشی کردن یاد بدهم؛ آن هم دنیا؛ کسی که اصلاً از او خوشم نمی‌آمد‌. مطمئن بودم همه‌ی این‌ها زیر سر زیبا است و خودش این پیشنهاد را به فریبا داده است.
سعی می‌کنم، چاره‌ای دیگر بیاندیشم.
- خب، می‌تونید هنرستان و کلاس‌های نقاشی ثبت‌نام کنید. اون‌جا مربی‌های قابل اعتماد و معتبری تدریس می‌کنند. می‌تونم چند مربی هم معرفی کنم.
زیبا، با لبخند می‌گوید:
- آرمان جان، عزیزم. دنیا دوست نداره هنرستان ثبت‌نام کنه. یه مربی خصوصی می‌خواد که تو خونه و در یه محیط آروم، نقاشی رو بهش یاد بده.
دنیا، با ناراحتی و سر پایین می‌گوید:
- درسته. وقتی جاهای شلوغ باشم، استرس می‌گیرم و اصلاً چیزی یاد نمی‌گیرم.
پلک‌هایم را محکم روی هم فشار می‌دهم و باز می‌کنم. زیبا در دیدم قرار می‌گیرد. لبخند پیروزمندانه‌ای بر لبانش نشسته بود. می‌دانست چاره‌ای به جز قبول کردن ندارم. با صدای پدر، به سمتش می‌چرخم:
- من هم میگم کمکش کن.
این دیگر فرای تحملم بود. حالا مطمئن شده بودم که این قضیه، نقشه‌ی خود زیبا است؛ حتی برگشتن پدر از رستورانش نیز، نقشه‌ی زیبا بوده که مرا در رودربایستی قرار دهد و مجبورم کند، به کاری تن دهم که از آن متنفرم.
به ناچار می‌گویم:
- باشه، مشکلی نیست.
دنیا با خوشحالی و ذوق می‌گوید:
- تو خیلی خوبی آرمان‌.
پوزخندی به حال خود می‌زنم. تمام زندگی‌ام اجبار بود و اجبار. فقط انتخاب رشته‌ی دانشگاهم به عهده‌ی خودم بود. آن هم باید از پدر تشکر کنم که پشتم بود و زیبا نتوانست در این مورد دخالت کند.
تا آخر ناهار، نه به کسی نگاه کردم و نه حرفی زدم. از بغض و حرص نتوانستم چیز زیادی بخورم و سریع‌تر از بقیه، بلند شدم که زیبا سریع گفت:
- کجا عزیزم؟
نگاهش می‌کنم و می‌گویم:
- کمی خسته‌ام.
با لبخند می‌گوید:
- کمی کنارمون بشین.
به اجبار سر تکان داده و روی مبل فیلی‌رنگ می‌نشینم. فریبا نیز کم‌کم پیدایش شده و روبه‌رویم می‌نشیند. زیبا و دنیا، میز را جمع کرده و پدر، کنار من جای می‌گیرد.
فریبا، با لبخند می‌گوید:
- رستوران چه خبر آقای ارجمند؟ همه چی بر وفق مراده؟
 
بالا پایین