Sanai_paiiz
سطح
4
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
- Jul
- 1,657
- 10,819
- مدالها
- 6
***
دیگر روابطمان با لوکا مثل قبلاً نبود. حالا رابطه دیگری داشتیم؛ چیزی که حتی خودمان هم نامش را نمیدانستیم.
- هانا؟! بیدار شو بریم.
صدای لوکا به قصد بیدار کردن من از خواب است. هر آخر هفته مرا به قصد ورزش و کوهنوردی به بیرون میبرد و در آخر هم با خریدن بستنی و لباس برمیگرداند. دیگر خبری از بردیا نبود؛ نه اینکه دیر به دیر به خانه بیاید، او مثل هرروز سر موقع میرفت و سر موقع برمیگشت؛ این من بودم که خیلی وقتها خانه نبودم. آخر هفتهها با لوکا، در طول هفته یا دنبال خانه بودم یا انقدر در شرکت سرم شلوغ بود که وقت نمیکردم به اتاق برگردم و او را ببینم.
- آمادهای؟
آنقدر در افکارم غرق بودم که اصلاً متوجه نشدم چهگونه لباسهایم را پوشیدم!
- آره بریم.
سوار ماشین آسمان رنگ لوکا میشویم.
- اول بریم یه صبحانه بخوریم؟ من خیلی گشنمه!
سری به عنوان تأکید تکان میدهم. هر روز که یاد بردیا میافتم همینطور گرفته و غمگین میشوم، او هم بحث خوراکی را وسط میآورد تا مرا از این حس و حال دربیاورد. سخت بود! اویی که بعد از دعوا با من، مدلی درخواست دوستی به او داده بود، آن هم نه به خودش، رو به روی شرکت و در ملاعام! بردیا هم گفته بود که فکر میکند. حالا دگر او کسی را برای فکر کردن بهش داشت و هانا بود با یک دنیا احساس تنهایی!
- هانا؟! سه ساعته دارم صدات میکنم!
گونه تر شدهام را پاک میکنم و میگویم:
- ببخشید؛ متوجه نشدم.
نگاهی به من که مژههایم خیس شده بودند میکند و با غیض میگوید:
- ای بابا! هر هفته میای بیرون گریه میکنی، هیچوقت هم نمیگی چته!
با لبخندی زورکی میگویم:
- هیچی! دلم برای مامانم تنگ شده.
کاش فقط درد هجر مادر بود. درد احساس ممنوعه نبود. کاش دست روی سیبی ممنوعه نگذاشته بودم تا که هرروز به خاطرش اشک بریزم! میخواستم فراموشش کنم اما چهگونه؟ مگر آدم قلبش را فراموش میکند؟
- پیاده شو زیاد فکر کنی مغزت از کار میوفته.
خدایا؟! فراموش کردی من را؟ بنده خطا کارت را؟ نکن قربانت شوم، تو که مرا فراموش کنی، دگر بردیایی هم نیست که دلداریام دهد!
کسی از سویی از درونم میگوید:
- خدا با دور کردن بردیا بهت فهماند که دیگر با تو قهر است!
بغض گلویم را چنگ میزند. کاش از دست صدای درونم راحت میشدم، تا انقدر واقعیتها را در سرم نکوباند!
***
ساعت سه شب است. تازه رسیدهام و سر در گوشیام گذاشته تا خوابم ببرد. خانههایی که به فروش گذاشته بودند را نگاه میکردم اما هیچکدام مورد پسندم نبود. صدای تقتق در بلند میشود.
- بیا تو!
در انتظار لوکا بودم که بردیا وارد میشود؛ جا میخورم اما بلافاصله صفحه گوشی را خاموش میکنم و آباژور کنار تخت را روشن میکنم تا به نور وارد شده از پنجره کمک روشنایی کند.
- میشه ازت یه کمک بخوام؟
این صدای خواهشگر، آن هم از طرف بردیا زیادی تعجبآور بود! اما قلب بیصاحبم تندتند از شنیدن صدایش میکوبید.
- آره! حتماً.
روی کاناپه رو به رویم مینشیند و میگوید:
- توی قرار اول به یه دختر چی هدیه بدی خوشحال میشه؟
دیگر روابطمان با لوکا مثل قبلاً نبود. حالا رابطه دیگری داشتیم؛ چیزی که حتی خودمان هم نامش را نمیدانستیم.
- هانا؟! بیدار شو بریم.
صدای لوکا به قصد بیدار کردن من از خواب است. هر آخر هفته مرا به قصد ورزش و کوهنوردی به بیرون میبرد و در آخر هم با خریدن بستنی و لباس برمیگرداند. دیگر خبری از بردیا نبود؛ نه اینکه دیر به دیر به خانه بیاید، او مثل هرروز سر موقع میرفت و سر موقع برمیگشت؛ این من بودم که خیلی وقتها خانه نبودم. آخر هفتهها با لوکا، در طول هفته یا دنبال خانه بودم یا انقدر در شرکت سرم شلوغ بود که وقت نمیکردم به اتاق برگردم و او را ببینم.
- آمادهای؟
آنقدر در افکارم غرق بودم که اصلاً متوجه نشدم چهگونه لباسهایم را پوشیدم!
- آره بریم.
سوار ماشین آسمان رنگ لوکا میشویم.
- اول بریم یه صبحانه بخوریم؟ من خیلی گشنمه!
سری به عنوان تأکید تکان میدهم. هر روز که یاد بردیا میافتم همینطور گرفته و غمگین میشوم، او هم بحث خوراکی را وسط میآورد تا مرا از این حس و حال دربیاورد. سخت بود! اویی که بعد از دعوا با من، مدلی درخواست دوستی به او داده بود، آن هم نه به خودش، رو به روی شرکت و در ملاعام! بردیا هم گفته بود که فکر میکند. حالا دگر او کسی را برای فکر کردن بهش داشت و هانا بود با یک دنیا احساس تنهایی!
- هانا؟! سه ساعته دارم صدات میکنم!
گونه تر شدهام را پاک میکنم و میگویم:
- ببخشید؛ متوجه نشدم.
نگاهی به من که مژههایم خیس شده بودند میکند و با غیض میگوید:
- ای بابا! هر هفته میای بیرون گریه میکنی، هیچوقت هم نمیگی چته!
با لبخندی زورکی میگویم:
- هیچی! دلم برای مامانم تنگ شده.
کاش فقط درد هجر مادر بود. درد احساس ممنوعه نبود. کاش دست روی سیبی ممنوعه نگذاشته بودم تا که هرروز به خاطرش اشک بریزم! میخواستم فراموشش کنم اما چهگونه؟ مگر آدم قلبش را فراموش میکند؟
- پیاده شو زیاد فکر کنی مغزت از کار میوفته.
خدایا؟! فراموش کردی من را؟ بنده خطا کارت را؟ نکن قربانت شوم، تو که مرا فراموش کنی، دگر بردیایی هم نیست که دلداریام دهد!
کسی از سویی از درونم میگوید:
- خدا با دور کردن بردیا بهت فهماند که دیگر با تو قهر است!
بغض گلویم را چنگ میزند. کاش از دست صدای درونم راحت میشدم، تا انقدر واقعیتها را در سرم نکوباند!
***
ساعت سه شب است. تازه رسیدهام و سر در گوشیام گذاشته تا خوابم ببرد. خانههایی که به فروش گذاشته بودند را نگاه میکردم اما هیچکدام مورد پسندم نبود. صدای تقتق در بلند میشود.
- بیا تو!
در انتظار لوکا بودم که بردیا وارد میشود؛ جا میخورم اما بلافاصله صفحه گوشی را خاموش میکنم و آباژور کنار تخت را روشن میکنم تا به نور وارد شده از پنجره کمک روشنایی کند.
- میشه ازت یه کمک بخوام؟
این صدای خواهشگر، آن هم از طرف بردیا زیادی تعجبآور بود! اما قلب بیصاحبم تندتند از شنیدن صدایش میکوبید.
- آره! حتماً.
روی کاناپه رو به رویم مینشیند و میگوید:
- توی قرار اول به یه دختر چی هدیه بدی خوشحال میشه؟