جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [هانای من باش] اثر «فاطمه ثنا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط Sanai_paiiz با نام [هانای من باش] اثر «فاطمه ثنا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 15,241 بازدید, 232 پاسخ و 50 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [هانای من باش] اثر «فاطمه ثنا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Sanai_paiiz
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Sanai_paiiz
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,819
مدال‌ها
6
***
دیگر روابطمان با لوکا مثل قبلاً نبود. حالا رابطه دیگری داشتیم؛ چیزی که حتی خودمان هم نامش را نمی‌دانستیم.
- هانا؟! بیدار شو بریم.
صدای لوکا به قصد بیدار کردن من از خواب است. هر آخر هفته مرا به قصد ورزش و کوه‌نوردی به بیرون می‌برد و در آخر هم با خریدن بستنی و لباس برمی‌گرداند. دیگر خبری از بردیا نبود؛ نه این‌که دیر به دیر به خانه بیاید، او مثل هرروز سر موقع می‌رفت و سر موقع برمی‌گشت؛ این من بودم که خیلی وقت‌ها خانه نبودم. آخر هفته‌ها با لوکا، در طول هفته یا دنبال خانه بودم یا ان‌قدر در شرکت سرم شلوغ بود که وقت نمی‌کردم به اتاق برگردم و او را ببینم.
- آماده‌ای؟
آن‌قدر در افکارم غرق بودم که اصلاً متوجه نشدم چه‌گونه لباس‌هایم را پوشیدم!
- آره بریم.
سوار ماشین آسمان رنگ لوکا می‌شویم.
- اول بریم یه صبحانه بخوریم؟ من خیلی گشنمه!
سری به عنوان تأکید تکان می‌دهم. هر روز که یاد بردیا می‌افتم همین‌طور گرفته و غمگین می‌شوم، او هم بحث خوراکی را وسط می‌آورد تا مرا از این حس و حال دربیاورد. سخت بود! اویی که بعد از دعوا با من، مدلی درخواست دوستی به او داده بود، آن هم نه به خودش، رو به روی شرکت و در ملاعام! بردیا هم گفته بود که فکر می‌کند. حالا دگر او کسی را برای فکر کردن بهش داشت و هانا بود با یک دنیا احساس تنهایی!
- هانا؟! سه ساعته دارم صدات می‌کنم!
گونه تر شده‌ام را پاک می‌کنم و می‌گویم:
- ببخشید؛ متوجه نشدم.
نگاهی به من که مژه‌هایم خیس شده بودند می‌کند و با غیض می‌گوید:
- ای بابا! هر هفته میای بیرون گریه می‌کنی، هیچ‌وقت هم نمیگی چته!
با لبخندی زورکی می‌گویم:
- هیچی! دلم برای مامانم تنگ شده.
کاش فقط درد هجر مادر بود. درد احساس ممنوعه نبود. کاش دست روی سیبی ممنوعه نگذاشته بودم تا که هرروز به خاطرش اشک بریزم! می‌خواستم فراموشش کنم اما چه‌گونه؟ مگر آدم قلبش را فراموش می‌کند؟
- پیاده شو زیاد فکر کنی مغزت از کار میوفته.
خدایا؟! فراموش کردی من را؟ بنده خطا کارت را؟ نکن قربانت شوم، تو که مرا فراموش کنی، دگر بردیایی هم نیست که دل‌داری‌ام دهد!
کسی از سویی از درونم می‌گوید:
- خدا با دور کردن بردیا بهت فهماند که دیگر با تو قهر است!
بغض گلویم را چنگ می‌زند. کاش از دست صدای درونم راحت می‌شدم، تا ان‌قدر واقعیت‌ها را در سرم نکوباند!

***

ساعت سه شب است. تازه رسیده‌ام و سر در گوشی‌ام گذاشته تا خوابم ببرد. خانه‌هایی که به فروش گذاشته بودند را نگاه می‌کردم اما هیچ‌کدام مورد پسندم نبود. صدای تق‌تق در بلند می‌شود.
- بیا تو!
در انتظار لوکا بودم که بردیا وارد می‌شود؛ جا می‌خورم اما بلافاصله صفحه گوشی را خاموش می‌کنم و آباژور کنار تخت را روشن می‌کنم تا به نور وارد شده از پنجره کمک روشنایی کند.
- میشه ازت یه کمک بخوام؟
این صدای خواهش‌گر، آن هم از طرف بردیا زیادی تعجب‌آور بود! اما قلب بی‌صاحبم تندتند از شنیدن صدایش می‌کوبید.
- آره! حتماً.
روی کاناپه رو به رویم می‌نشیند و می‌گوید:
- توی قرار اول به یه دختر چی هدیه بدی خوش‌حال میشه؟
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,819
مدال‌ها
6
نفس تنگی‌ام تقصیر اوست، مقصر اوی نامرد است! چرا بابت قرار گذاشتنش از من مشورت می‌گیرد؟! او که از احساساتم خبری ندارد؛ پس دلیل کارهایش چیست؟
- بستگی داره چه‌جور دختری باشه!
موفق بودم در نلرزیدن صدام.
- یه دختر موفق، کتاب‌خون و خیلی زیبا! می‌خوام وقتی هدیه رو بهش میدم خوشحال شدن رو حتی از چشم‌هاش بخونم.
حالا دگر می‌خواست برای من مترجم چشم هم بشود. چرا برای من از این غلط‌ها نکرد؟ من که نزدیک به یک‌سال در خانه‌اش بودم زیر چشمش نرفتم؟
- بهش یه چیزی بده که مطمئن بشه اصالتش رو زیر سؤال نبردی! یه هم‌چین دختر اصیلی لایق یه رفتار خوب و یه کادوی خوب‌تره.
با تفکر سری تکان می‌دهد و همین‌طور می‌پرسد:
- مثلاً چی؟
شانه‌ای با بغض بالا می‌اندازم.
- هرچی! احتمالاً تو بهتر می‌شناسیش؛ یه چیزی که تاابد توی زندگیش و قلبش و مغزش حک بشه.
انگار که جرقه‌ای در ذهنش خورده باشد از جایش می‌پرد و با تشکر کردن در اتاق بی‌صاحب را بر هم می‌کوبد. من این‌جا، در این دنیای بزرگ خدا تنهاترینم! حتی یک نفر سعی در قرار گذاشتن با من نکرد! حتی من زیر چشم بردیا هم نرفتم!

***

بردیا:

کادو خریدن مخصوصاً اگر طرفت دختر باشد سخت‌ترین کار دنیاست. حالا که دیگر صبح است از روی تخت بلند می‌شوم و با پوشیدن لباس‌هایم بیرون می‌روم. دیشب تا صبح از یکی از اتاق‌ها صدای جیرجیر تخت می‌آمد! پشت در اتاق هانا می‌روم تا از او بخواهم برای خریدن کمکم کند اما با صدای او و لوکا پشت در میخ‌کوب می‌شوم.
هانا: وای لوکا! ببین چی‌کار کردی؟ الان من جواب بردیا رو چی بدم؟
صدای تک‌خنده لوکا می‌آید:
- ول کن بابا؛ یک بار که هزار بار نمیشه!
یک‌بار؟ چه شده که هزاربارشان نمی‌شود؟
- الان من برم بهش بگم پایه تخت کنده شده نمیگه چی‌کار می‌کردی که کنده شده؟
صداب جیرجیر تخت؟ شکستنش؟ یک‌بار هزار بار شدنش؟! علامت از چه می‌داد؟
خشم، ناراحتی، ناامیدی احساسات مزخرفی‌اند که خدا نکند یک‌هو به سراغت بیایند. دختر مورد علاقت با رفیق صمیمیت؟ آن‌هم وقتی که حدأقل یکی از آن‌ها از احساساتت با خبر است؟
راننده که به سمتم می‌آید دندان قروچه‌ای می‌کنم و به سمت L.Kمی‌روم. آدم‌های خائن و بی‌معرفت! حالم از هردویشان به هم می‌خورد. به راننده می‌گویم تا تماس بگیرد با آن دو کله خر بلکه یک‌بارشان، دوبار نشود!
کل آن روز را از خودم، لوکا و هانا متنفر بودم. هرچه فکر می‌کردم فقط صدایشان در گوشم بود! تا این‌که در اتاق را زدند و جعبه مخمل سورمه‌ای رنگ را روی میز قرار دادند. نگاهی به جعبه انداختم و بدون نگاه کردن به درونش در کشو انداختمش. حیف آن کادو که به دست بی‌لیاقتی مثل او داده شود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,819
مدال‌ها
6
هوا تاریکِ‌تاریک است که به خانه برمی‌گردم؛ اما... هیچ لامپی و هیچ روشنایی به جز نور مهتاب نبود! اوه! لعنت به روزی که تمام خدمه‌ها مرخصی بودند... آن دو نفر کجا هستند که نمی‌توانستند لامپ‌ها را روشن کنند؟ شاید هم مشغول این بودند که یک‌بارشان را هزاربار کنند! از این فکر دستانم را مشت می‌کنم و دندان قروچه‌ای می‌کنم.
پشت به سالن رو به روی در بزرگ سفید رنگ می‌ایستم. باران شروع به باریدن کرده‌ است. انگار او هم مثل من دل‌گیر است... .
صدای قاه‌قاه خنده‌هایی نظرم را جلب می‌کند... صدایی آشنا! اما کمی غریبی است برایم؛ این صدای بلند خنده را فقط قبل از رفتن هانا به ایران شنیده بودم! با دقت که به حیاط بزرگ نگاه می‌کنم چشمم به دو آدم می‌افتد، زیر باران با صدای بلند می‌خندیدند و برای جلوگیری از خیس شدنشان، کت چرمی را مشترکاً بالای سر نگه داشته بودند! کسی تا حالا لیلی‌اش را در کنار رفیقش دیده بود، یا فقط من نگون بخت بودم؟
- یا پیغمبر! چرا تو تاریکی وایستادی؟
چشمانم تازه آن دو را می‌بینند که دیگر مثل عشاق در بغل هم نبودند بلکه هرکدامشان گوشه‌ای کلید برقی را روشن می‌کردند.
هانا به سمت اتاقش می‌رود و لوکایی که اندکی خیس شده بود، با دستش به شانه‌ام ضربه می‌زند:
- خوبی مَرد؟
نیش‌خندی می‌زنم و می‌گویم:
- من که خوبم، ولی مثل این‌که به تو بیشتر خوش می‌گذره!
آه مصنوعی می‌کشد و می‌گوید:
- هی! ما که یه چیارا داشتم اون هم تو زدی پروندیش... دیگه کسی نیست!
نیش‌خندم پررنگ‌تر می‌شود:
- فعلاً که به جاش هانا هست؛ تا ببینیم هانا کی تاریخ مصرفش تموم میشه!
اخمی می‌کند و می‌پرسد:
- منظورت چیه؟!
دست در جیب شانه‌ای بالا می‌اندازم و می‌گویم:
- دیشب که تختش رو شکستی، امشبم که خیلی شاعرانه زیر بارون قدم زدین... همین‌طوری بگذره ماه دیگه با یه برگه آزمایش میاد میگه پدر شدنت مبارک!
ابروهایش بالا می‌پرد که سرم را پایین می‌اندازم و با طعنه می‌گویم:
- هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم دوستی چندسالمون رو یه دختر بخواد از بین ببره!
دهان باز می‌کند و با تعجب می‌گوید:
- چی چرت و پرت میگی؟! تخت صبحی به خاطر این‌که هلش دادم شکست. امشب من از بیرون که رسیدم دیدم از درخت اویزون شده می‌خواد بخوره زمین... .
با آمدن هانا حرفش را قطع می‌کند.
- نمیشه شام سفارش بدین؟ من خیلی گشنمه!
پوزخندی می‌زنم:
- عرضه یه شام درست کردنم نداری؟
- ننم آشپز بوده یا بابام؟!
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,819
مدال‌ها
6
اخمی می‌کنم که لوکا می‌گوید:
- بریم بالا حرف بزنیم؟!
کاش... کاش هیچ‌وقت به اون تیمارستان کوفتی نمی‌رفتم... کاش هیچ‌وقت عاشقت نمی‌شدم! کاش هیچ‌وقت تو رو نمی‌آوردم پیش خودم! کاش... .
- بردیا! می‌دونی که هیچی بیشتر از رفاقتمون برام مهم نیست.
سری تکان می‌دهم و با پایم روی زمین ضرب می‌گیرم.
- جان خودم نباشه، به جان هانا توی چشم من فقط یه دوسته بردیا! اون خیلی تنهاست... من فقط سعی کردم رابطم باهاش خوب شده باشه! وگرنه هیچ چشمی روش ندارم. من اصلاً به خودم اجازه نمیدم کسی که بردیا عاشق باشه نگاه بدی بهش بکنم!
سری تکان می‌دهم. با افکار الکی هم حال خودم را خراب کرده بودم هم تهمتی به لوکای بی‌چاره زده بودم!
- من رو کنارش یه محافظ در نظر بگیر! یکی که فقط برای محافظت از جسم و روحش کنارشه.
تأیید می‌کنم. تنها کاری که به مغز پوکم می‌رسید...‌ ‌.
- من میگم برامون شام بیارن. تو هم برو روی مبل دراز بکش. رگ پیشونیت جوری زده بیرون که حس می‌کنم هر آن می‌ترکه!
از آن‌جایی که کاناپه نزدیک است، انگار که از خدایم بود، دراز می‌کشم تا شاید از سردردم بکاهد.
چند دقیقه‌ای می‌گذرد و من هنوز حس می‌کنم خون در مغزم جریان ندارد! منتظر بودم هر لحظه سرم بترکد و هر دویمان را از این زندگی نجات دهد که دستی روی شقیقه‌هایم قرار می‌گیرد و آرام شروع به ماساژ می‌کند.
- نمی‌خواستم بیدارت کنم؛ ببخشید!
دستانش را برمی‌دارد که برود اما مچش را قبل از رفتن می‌گیرم.
- ادامه بده.
لبخند زیر پوستی‌اش را با چشمای تارم حس می‌کنم.
- فکر کردم دوست نداری وقتی سردردی کنارت باشم!
او که به کارش ادامه می‌دهد من هم درحالی که هر لحظه بهتر می‌شوم، آرام زیر لب زمزمه می‌کنم:
- من که نمی‌دونستم دست‌هات مرفینه برام!
خون در مغزم جریان پیدا می‌کند و عطر شکوفه‌ها در ریه‌ام می‌پیچد. عطری که حاصل از افتادن تکه‌ای از موهایش روی صورتم بود.
- بهتری؟!
کاش هیچ نمی‌گفت و فقط به کارش ادامه می‌داد.
- لوکا رفت زنگ بزنه منشی شخصیت غذا درست کنه برامون.
حالا که کمی حالم جا آمده است می‌پرسم:
- کدومشون؟
- همونی که چشم‌هاش آبیه و موهاش بلونده!
همان منشی را می‌گفت که بعد رفتن هانا با گریه از خانه بیرونش کردم. همانی که چشم روی عشقش دروغینش بستم.
- می‌دونی آخرین دیدارمون چه صحنه‌ای بود؟
دستانش با جمله من لرزش گرفتند یا توهم می‌زنم؟!
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,819
مدال‌ها
6
چرا هیچ‌چیز در مورد این دختر جور درنمی‌آمد؟! دستان لرزانش را باور کنم یا خوش و بش‌هایش سرکار با مردان را؟
- چیز خاصی نمی‌تونه باشه؛ آخه اون یه منشی ساده بیشتر نیست!
نمی‌دانم چرا حس می‌کردم با این حرف‌ها می‌خواهد به خودش دل‌گرمی بدهد.
- اتفاقاً داستان خیلی جالبی داشت! با یه ژست اومد بالا دم در اتاق که الا و بلا می‌خواد من رو ببینه!
دستانش ثانیه‌ای مکث می‌کنند و سپس می‌گوید:
- خب؟!
با بدجنسی تمام می‌گویم:
- اومد گفت عاشق منه! نمی‌دونم هدفش از این ابراز علاقه چی بود؟!
لبانش را تر می‌کند و با صدای آرامی می‌گوید:
- یه نفر با ابراز علاقه کردن چه هدفی می‌تونه داشته باشه؟
شانه‌ای بالا می‌اندازم و بی‌خبر از همه جا می‌گویم:
- نمی‌دونم! من که نفهمیدم.
دست در موهایم می‌اندازد که ابرویم بالا می‌پرد.
- خب؛ جواب تو چی بود؟!
از آن‌جایی که هنوز در شوک دستانی بودم که در موهایم غوطه‌ور بودند، سکوت می‌کنم. اما این سکوت مرا پای چیز دیگری می‌گذارد.
- هانا؟ بردیا؟ بیاین برامون شام آوردن!
هانا از روی دسته کاناپه بلند می‌شود و به سمت اتاقش می‌رود. من هم بی‌خیال از این‌که اتفاق خاصی نیوفتاده به سمت سالن غذاخوری می‌روم.
- اِوا سلام!
صدی منشی که به گوشم می‌رسد کمی مکث می‌کنم و بر لوکا و شکمم لعنت می‌فرستم که پای او را به این‌جا باز کرد. دستی روی کتفم قرار می‌گیرد و بوی ادکلنی که مشخص بود زیادی روی خودش خالی کرده بود ریه‌ام را به سوزش می‌اندازد.
- خیلی خوش‌حالم که می‌بینمت!
و بعد نشانی از رژلب کالباس رنگش را روی گونه‌ام می‌گذارد. به سمت میز می‌زود و من با نیم نگاهی به پشت سرم متوجه هانایی که خشکش زده می‌شوم.
- هانا چرا اون‌جا وایستادی؟! بیا دیگه!
با گفتن اسم هانا، دخترک به سمت هانا برمی، گردد و ابروهایش بالا می‌پرد.
- سلام خانم هخامنش.
دختر این جمله را با هیجان می‌گوید اما هانا سلام زیر زبانی می‌کند و بعد به سمت میز می‌رود.
لوکا هم هم‌چون خانم کدبانویی ظرف‌ها را با سلیقه روی میز می‌گذارد. پشت میز می‌نشینم، لوکا می‌آید که شروع کند اما منشی می‌گوید:
- اول باید اجازه بدی اقای رئیس غذاشون رو بخورن، اگه اجازه دادن ما هم شروع می‌کنیم.
لوکا خنثی دوباره سرجایش می‌نشیند اما صدای نیش‌خند هانا بلند می‌شود.
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,819
مدال‌ها
6
- وقتی جناب مشاور زنگ زدن بهم که براتون غذا درست کنم می‌خواستم از خوش‌حالی بال دربیارم.
منشی با ذوق تعریف می‌کند و من در فکر فرو می‌روم. چه‌قدر بین هانا و او فرق بود! هانا پس از یک هفته بدون هیچ خجالتی لوکا صدایش می‌کرد اما او با ادب می‌گفت جناب مشاور! کی وقت کردم آدم‌های دورم را ان‌قدر تفکیک کنم؟
- من براتون دسر هم درست کردم، ولی چون تندتند کارهام رو انجام می‌دادم که گرسنه نمونید وقت نشد بذارمشون تو یخچال. الان گذاشتم تا خودشون رو بگیرن... غذا که خوردیم میرم میارمشون.
و در ادامه حرفش لبخندی می‌زند. هانا دور دهانش را با دستمال پاک می‌کند و بر خلاف او که با انرژی صحبت می‌کرد، هانا با صدای سردی می‌گوید:
- خیلی ممنون؛ من با اجازه میرم اتاقم.
می‌خواهد بلند شود که دخترک خوش ذوق کناری‌ام می‌گوید:
- میشه نری هانا جون؟ من اولین بارِ جز محیط کاری شما رو می‌بینم. تازه براتون دسر با رنگ مورد علاقتون درست کردم؛ میشه بمونی با هم حرف بزنیم؟!
آن‌قدر مظلوم جملاتش را ادا کرد که لوکا متعجب اول نگاهی به هانا سپس به دختر انداخت.
- عذر می‌خوام ولی ترجیح میدم تنها باشم.
بعد هم بی‌توجه به او به سمت پله‌هایی می‌رود که به اتاقش ختم می‌شد. دستی روی دست راستم می‌نشیند که سریعاً گردنم را به سمتش می‌چرخانم.
- رئیس؟! می‌خوام در مورد موضوعی باهاتون صحبت کنم!
لوکا اخم در هم می‌کند و با تشر به دخترک می‌گوید:
- چرا جایگاهت رو فراموش می‌کنی؟
اما او بی‌تفاوت می‌گوید:
- مشکلی ندارین؟
بدون این‌که دستم را از زیر دست گرمش بیرون بیاورم، به پشتیه صندلی تکیه می‌کنم و می‌گویم:
- بگو.
لبش را با زبان تر می‌کند؛ گویی استرس زیادی دارد و سعی در پنهان کردنش داشت.
- من می‌خواستم بابت رفتار اون روزم معذرت خواهی کنم. نمی‌دونم چه فکری با خودم می‌کردم که هم‌چین کاری کردم!
ابرویم بالا می‌پرد و سری که تا کنون پایین بود به سمت صورتش می‌چرخد تا مطمئن شود شوخی نمی‌کند.
- امیدوارم به بزرگی خودتون من رو ببخشید. من خیلی کم عقل بودم که جایگاهم رو در مقابل شما فراموش کردم.
کارتی روی میز می‌گذارد و پس از ایستادن می‌گوید:
- چندوقت دیگه عروسیمه. با این‌که نمیاید ولی خواستم بدونید دیگه هیچ قصد و منظوری ندارم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,819
مدال‌ها
6
دهانم مهر سکوت خورده بود و ترجیح می‌دادم هیچ نگویم. دختر هم بعد از دست دادن با لوکا کیف مشکی رنگش را برمی‌دارد و به سمت مخالفم می‌رود.
- این همون دختره بود؟!
انگار لوکا هم مثل من باورش نمی‌شد. این همه تغییر!
غذایی که دیگر اشتهایی برای خوردنش نداشتم را همان‌جا ول می‌کنم و به طبقه بالا می‌روم. روبه‌روی در اتاقش که می‌ایستم، دستم را به قصد در زدن بالا می‌آورم اما پیش از تماسش با در صبر می‌کنم. زیادی به او اهمیت داده بودم و هوا برش داشته بود... نباید تا این حد گستاخی می‌کرد، روبه‌رویم می‌‌ایستاد و پرروپررو حرف میزد!
راهم را به سمت اتاق خودم کج می‌کنم و بی‌توجه به احساساتی که در قلبم مچاله می‌شدند، دستگیره در را پایین می‌کشم.

***

هانا:

با حرص می‌گویم:
- بردیا نیست! هرجای خونه رو گشتم نبود.
او که از من حرصی‌تر بود می‌گوید:
- یعنی چی نیسته؟! من یه ساعت دیگه جلسه دارم!
- ای بابا! کدوم گوری گذاشتیش؟!
بعد هم بدون توجه به این‌که پشت خط است، تماس را قطع می‌کنم و به سمت اتاقش می‌روم؛ تنها جایی که نگشته بودم. زیر تخت، بین کتاب‌ها، پشت قاب‌ها، خلاصه همه‌جا را می‌گردم؛ ولی نیست. پاکت نسکافه‌ای رنگ مهمی که می‌گفت اب شده و رفته بود در زمین. کلافه و دست به کمر وسط اتاق می‌ایستم و دور تا دور را نگاهی می‌کنم. کجای این اتاق را نگشته بودم؟! چشم‌هایم می‌گردد و روی کمد سفید رنگ ایست می‌کند. کشوهایش را نگشته بودم!
کشوی اول را باز می‌کنم و با دیدن چهار، پنج‌تا پاکت نسکافه رنگ، لبخندی می‌زنم. قطعه به یقین یکی از این‌ها بود! اولی را باز‌ می‌کنم و درونش را با دقت نگاه می‌کنم. حدوداً پانزده‌تا برگه بود که محل انباری را نوشته بودند؛ همه را نگاه می‌کنم و نکته جالبی به چشمم نمی‌آید. فقط آخرین برگه که با استامپ قرمز مهر اثر انگشت خورده بود کمی ترسناک بود!
پاکت‌های دو و سه هم به ترتیب چیزهایی مثل همین بود که بعید می‌دانستم به دردش در شرکت بخورند. چهارمین پاکت را که سنگینی‌اش بسیار قابل توجه بود برمی‌دارم اما از دستم لیز می‌خورد و با باز شدنش کل محتویات روی زمین می‌ریزند. به سمتشان خم می‌شوم تا برشان گردانم سرجای اولی اما با دیدن عکس‌های خودم دستم لرزش می‌گیرد... شاید بیشتر از پنجاه‌تا عکس بودند و من با دیدنشان قلبم تپش تندی می‌گیرد. یکی از عکس‌ها درحالی بود که لبخند دندان‌نمایی داشتم و با منشی شرکت صحبت می‌کردم.
پشتش را که نگاه می‌کنم با دیدن متنش لحظه‌ای خودم و قلبم در زمان می‌ایستیم.
«بعد تو غرق شدم تو دنیایی که ازش بی‌زار بودم!»
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,819
مدال‌ها
6
ناباور عکس‌ها را ورق می‌زنم و متن‌های پشتشان را می‌خوانم. نه! این‌ یک خوابه! یک خوابی که قرار بلند شم و بعدش بی‌محلی‌های بردیا را تحمل کنم.
به کمد تکیه می‌کنم و اشکانم روان می‌شوند... پسری که این عکس‌ها را جمع کرده بود، نمی‌توانست مافیای مغرور من باشد! نمی‌توانست بردیایی باشد که هر دفع با دیدنش لرز در بدنم می‌افتد اما به روی خودم نمی‌آورم!
- هانا؟! کجایی دختر؟!
صدای لوکا که می‌آید گریه‌ام اوج می‌گیرد. حتماً او نمی‌دانست! اگر باخبر بود به من می‌گفت... می‌گفت تا ان‌قدر راحت بردیا را پشت سرم نگذارم... ‌.
- این‌جایی؟! پاکت رو پیدا کردی؟
چشمش که به من می‌افتد، اخم‌هایش در هم می‌شود.
- چی شده؟
تندتند صورتم را پاک می‌کنم و با برداشتن پوشه‌ی پیدا شده همه عکس‌ها را جمع می‌کنم و سرجایش می‌ذارم.
- هیچی! با بردیا دعوام شد.
ابرو بالا می‌اندازد و به خاطر فاصله‌اش از من، متوجه عکس‌ها نمی‌شود.
- از کی تا حالا به خاطر دعوا با بردیا گریه می‌کنی؟!
می‌ایستم و در صفحه گوشی خودم را مرتب می‌کنم.
- امروز یکم حساس شدم؛ ولش کن من پیداش کردم، بریم؟
سری تکان می‌دهد و با انداختن نگاهی به سر تا پایم، دست به جیب جلوتر از من حرکت می‌کند. با دیدن ژستش احساساتم در گلویم سنگ می‌شوند، یاد بردیا می‌افتم! هیچ حرفی در پاسخ به عشقش نداشتم و این شرمگینم می‌کرد... من پا گذاشته بودم روی قلب یک مَرد و رفته بودم!
- می‌خوای یکم آروم‌تر راه بیا! این‌طوری تا صبح نمی‌رسیم!
سرم را تکان می‌دهم و به قدم‌هایم سرعت می‌بخشم؛ در تمام روزهایی که من دل‌تنگش بودم او دل‌شکسته عشق نافرجامش بود... عشقی که مقصر نابودی‌اش کسی جز من نبود!
کل ربع ساعت راه متن‌ها را در ذهنم مرور کردم و خودم را سرزنش کردم! چه کرده بودم من با او؟!
«اگه می‌تونستی ذهنم رو بخونی اشک می‌ریختی! چون بعدش متوجه می‌شدی چه‌قدر برام ارزش داری!»
با یادآوری متنی دیگر، قلبم تیری می‌کشد! کاش کور نبودم بردیا! کاش از چشمانم آن‌قدر استفاده می‌کردم که متوجه بشم این‌ها ترحم نیست، عشقه!
- رسیدیم مادمازل! اگه دوست داشتی پیاده شو!
بی‌توجه به طعنه‌های لوکا، پس از باز شدن در توسط راننده پیاده می‌شوم؛ برای جلوگیری از ریختن اشک‌هایم نفس عمیقی می‌کشم و از در شفاف وارد می‌شوم. پشت محافظ‌هایم شیشه‌ای می‌ایستم، یکی از عکس‌ها در حینی بود که همین‌جا کارت ورودم را می‌زدم... «نمی‌بینی دوست دارم! کوری حتماً!» چشمانم را روی هم می‌فشارم تا احساساتم این‌بار از چشم‌هایم بیرون نزند... امان از روزی که با هم مواجه شدیم... امان از تویی که دست کشیدی از عشقت و منی که حالا دارم در تب و تاب این عشق می‌سوزم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,819
مدال‌ها
6
به طبقه مدیریت می‌رسم. از آسانسور که خارج می‌شوم، بردیا را دست به جیب وسط سالن می‌بینم. عکس‌ها همین‌طور در ذهنم مرور می‌شوند و مرا عذاب می‌دهند... حالا عکسی دیگر یادم آمده بود! این چه زجریه که پایان نداره؟!
- هانا بجنب!
صدای بردیا مرا از خیره‌خیره نگاه کردنش بازمی‌دارد؛ به سمتش قدم برمی‌دارم و با رسیدن بهش، قلبم شروع به محکم کوبیدن می‌کند. کاش ان‌قدر اعتماد به نفس داشتم تا می‌گفتم که چه‌طور دیوانه‌وار عاشقش شدم، اما نمی‌شد. از خدا که پنهان نبود، خودم را هم که نمی‌توانستم گول بزنم... من به شدت از بردیا می‌ترسیدم.
- هانا! چرا وایستادی من رو نگاه می‌کنی؟! بدو معطل تو الف بچه شدیم.
این‌ را می‌گوید و جلوتر از من راه می‌افتد. در سالن جلسه را باز می‌کنم و اجازه میدم اول آقای کارول وارد بشه.
- بفرمایید.
به همکارانی که به احترامش ایستاده بودند اجازه نشستن می‌دهد و در رأس میز طویل می‌نشیند.
ده دقیقه‌ای زودتر رسیدم و این یعنی باید منتظر تیم شرکت مقابل می‌ماندیم.
- رئیس؟!
بردیا با صدا زدنش سر بلند می‌کند و سؤالی طراح را نگاه می‌کند.
- ما یه سری چیزها شنیدیم.
بردیا سری تکان می‌دهد و همان‌طور که دوباره به کاغذ روبه‌رو خیره می‌شود، از لیوانش جرعه‌ای قهوه می‌خورد.
- به سلامتی.
جوابش به آن حجم از کنجکاویت حضار به سلامتی بود!
- نه... یعنی... می‌خواستیم از شما درمورد صحتشون بپرسیم.
این را که می‌گوید، بردیا به پشتی صندلی‌اش تکیه می‌کند و در حالی که دستش را به میز می‌رساند، جواب می‌دهد:
- تا وقتی که سؤالت شأن و شخصیتت رو زیر سؤال نبره و حاشیه سازی برای من نشه می‌تونی بپرسی.
اما طراح بدون در نظر گرفتن هیچ یک از حرف‌های بردیا، می‌پرسد:
- شما با کسی در رابطه عاطفی هستید؟!
با گفتن این حرف همه سرشان به سمت بردیا می‌چرخد، اما بردیا اخم وحشت‌ناکی می‌کند، از آن اخم‌ها که سرخی چشمانش را نمایان زن بودن طراح می‌کند. اگر دهانش باز می‌شد هیچی غیر از جمله، های تخریب کننده بیرون نمی‌آمد... و درست در همین لحظه پر از تنش در اتاق را می‌زنند، تیم شرکتی دیگر با کارت‌هایی گردن آویخته وارد می‌شوند. به عنوان مدیرعامل به اجبار می‌ایستم و با یکی‌یکیشان با فاصله میز دست می‌دهم.
- خیلی خوش اومدین؛ بفرمایید بشینید.
از آن‌جایی که بردیا از استفاده کردن این جملات خوشش نمی‌آمد، من وظیفه گفتن خوش آمد را داشتم.
- خوب؛ از اون‌جایی که وقت تنگه من یه راست میرم سر اصل مطلب.
به گردن آویخته‌هایشان نگاه کوتاهی می‌کنم، رنگی مشکی‌شان با رنگ آبی کارت ما فرق داشت... یک تفاوت بزرگ دیگر هم میان ما بود، آن‌ها لباس می‌دوختند و توزیع می‌کردند و ما از چهار کامیون‌مان دوتاش اسلحه بود... اسلحه‌های لولا!
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,819
مدال‌ها
6
- ادامه‌ش رو خانوم هخامنش توضیح میدن.
با شنیدن صدای بردیا، لبخند تصنعی می‌زنم و پشت سر او می‌ایستم. معامله با این شرکت باید انجام میشد! شعبه‌های دیگر این شرکت در کشورهایی بود که بردیا چیزی صادر نکرده بود، این‌گونه می‌توانست خیلی راحت از طریق کامیون‌هایشان، اسلحه بیشتر قاچاق کند!
- بفرمایید خانوم هخامنش.
با پرستیژ روی صندلی که آن‌ورتر هدایتش کرده بود می‌نشیند تا صفحه‌ای که پروژکتور روی دیوار انداخته را ببیند.
- همون‌طور که هممون می‌دونیم، ظاهر چیزیه که جدیداً مردم خیلی بیشتر از قبل بهش اهمیت میدن... .

***

بالاخره بعد از حدود چهل و پنج دقیقه توضیح دادن، سرجایم می‌نشینم که هم‌زمان می‌شود با بلند شدن آن‌ها.
- خیلی از دیدار باهاتون خوشحال شدن جناب کارول.
رو به من که با وجود خستگی به احترامشان ایستاده‌ بودم می‌کند و می‌گوید:
- خسته نباشید بانو، امیدوارم شراکت خوبی در پیش داشته باشیم.
دست در دستش می‌گذارم و تشکری می‌کنم.
بردیا اشاره می‌کند تا به سمتش بروم.
- وای بردیا! خیلی خسته‌ام، سریع بگو برم استراحت کنم.
بی‌توجه به حرفم دور و برش را که حالا خالی از آدم بود نگاه می‌کند، سپس سرش را کنار گوشم می‌گذارد و با تمسخر می‌گوید:
- سندرم دست بی‌قرار گرفتی؟ با همه هم امروز دست میدی!
پوفی می‌کشم و درحالی که به دیوار پشت سرم تکیه می‌کنم می‌گویم:
- برو بابا، حال داری توام! وقتی دستش رو دراز کرده نمی‌تونم دست ندم بهش که!
دست در جیبش می‌کند و خودش را به بی‌خیالی می‌زند:
- البته! ولی اگه تو چراغ سبز نشون ندی که کسی دست سمتت دراز نمی‌کنه.
پوفی می‌کشم و بدون این‌که حتی اندکی حرف‌هایش را به کتفم بگیرم، سمت اتاق می‌روم.
- آخرش زبونت رو به خاطر بلبل زبونی‌هات می‌برم.
جملات تهدیدآمیزش را از راه دور می‌شنوم اما سریع‌تر آن‌جا را ترک می‌کنم. هر وقت که با او حرف می‌زدم، استرسی به جانم می‌افتاد و دستانم شروع یه لرزیدن می‌کردند. به همین دلیل از او دوری می‌کردم تا جلویش رسوا نشوم.
با کشیدن دستگیره در قیافه شاد و بشاش لوکا نمایان می‌شود.
- سلام بانو!
لبخندی می‌زنم بیشترین چیزی که نیازمندش بودم، حرف زدن با خود خَرش بود.
 
بالا پایین