جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [هایش] اثر «مژگان خلیلی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط mojgan با نام [هایش] اثر «مژگان خلیلی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,958 بازدید, 33 پاسخ و 38 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [هایش] اثر «مژگان خلیلی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع mojgan
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط mojgan

نظرتان در مورد رمان تا این جا چیه؟

  • عالیه

  • بدک نیست


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

mojgan

سطح
2
 
ناظر تایید
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
538
10,033
مدال‌ها
4
1000011020.png
نام اثر:هایش
نام نویسنده: مژگان خلیلی
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
عضو گپ نظارت: (5)S.O.W
خلاصه: روزی عشق درب خانه‌ی مرا نیز می‌کوبد...
آن‌گاه بی‌محابا در مسیرش قدم می‌گذارم، هر چند که تیغ‌های پنهانش جانکاه باشد.
آن‌گاه که عشق با من سخن گوید من به او ایمان می‌آورم حتی اگر آوایِ سحر انگیزش رویای شیرینم را درهم شکند... !


مقدمه: روزهاست چیزی از زندگی‌ام کم شده است.
شاید عشق...
شاید آرامش...
شاید دلی خوش... .
اما امروز تو آنی که من کم دارم... .
بازوانت را بگشای و مرا در آغوش امنت پناه
بده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,866
53,057
مدال‌ها
12
1714573143480.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

mojgan

سطح
2
 
ناظر تایید
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
538
10,033
مدال‌ها
4
او مرده بود.
دیگر نفس نمی‌کشید و قلبش به قفسه سی*ن*ه‌اش نمی‌کوبید. تنش یخ کرده بود و رنگ صورتش زرد و بی‌روح بود. چشمان خاکستری‌اش نیمه‌باز به سقف خیره شده بود.
دیگر صدای خس‌خس نفس‌هایش گوشم را آزار نمی‌داد و صدای ناله‌هایِ دردناکش قلبم را نمی‌رنجاند.
ناباورانه به جسد بی‌جانش زل زده بودم و فقط به یک چیز فکر می‌کردم.
او مرده بود!
بدنم بی‌حس شده بود و قلبم محکم به قفسه‌ی سی*ن*ه‌ام می‌کوبید.
زانوهایم سست و بی‌جان بود و قادر نبود تا وزنم را تحمل کند. به دیوار گچی اتاق تکیه دادم و آرام رویِ دیوار سُر خوردم و بر روی زمین نشستم. قطره‌ی اشکی از گوشه‌ی چشمم چکید و آرام صورتم را طی کرد. اندوهی بزرگ وجودم را پر کرد، در این جهان پهناور تنها بودم. او دیگر نبود و مرا ترک کرده بود! تنهایی مثل یک مار به دور گردنم پیچید، احساس خفگی کردم! یک جمله تمام ذهنم را گرفته بود:
- من بدون اون می‌میرم!
دوباره به جسدش نگاه کردم و به خود گفتم:
- نه! اون نمرده، الان بیدار میشه و از من می‌خواد که کمکش کنم تا وضو بگیره!
چهار دست و پا خودم را به او رساندم و بالای سرش نشستم و با صدایی که از ته چاه می‌آمد، گفتم:
- باید نفس بکشی!
دستم را به روی شانه‌اش گذاشتم و حرکتش دادم. چرا بیدار نمی‌شد؟ چرا حرکت نمی‌کرد؟ چرا چشمانش را از سقف نمی‌گرفت و به من نگاه نمی‌کرد. تارهای صوتی‌ام خفه شده بودند و نمی‌توانستم صدایش بزنم. نمی‌توانستم اسمش را فریاد بزنم تا بیدار شود و به صورتم نگاه کند و لبخندی کوچک کنج لبش جا خوش کند.
بانگ اذان تنها صدایی بود که سکوت سنگین این شب نحس را شکست و با نفس‌های نامنظم من همراه شد. اشک‌ پهنایِ صورتم را گرفت، ضربان قلبم تند شده بود. آرام صدایش زدم و غم‌زده گفتم:
- بیدارشو دیگه، خودت می‌دونی که من چقدر ترسو هستم. می‌دونی چقدر از تاریکی و تنهایی وحشت می‌کنم. من رو تنها نذار، آخه من به جز تو هیچ‌ک.س رو ندارم.
اما او جوابم را نداد، شب تیره رفته‌رفته جایش را به سپیدی صبح داد و صدای خروس همسایه نوید آمدن یک روز دیگر را داد. کنارش دراز کشیدم و دستانم را دورش حلقه کردم درست مثل کودکی‌هایم در آغوشش آرام گرفتم و گفتم:
- برام لالایی بخون! بذار این آخرین کاری باشه که تو برام می‌کنی!
پاهای بی‌جانم تحمل وزنم را نداشتند و کمرم درد می‌کرد. گلویم می‌سوخت و رنگ به رخساره نداشتم. خون در رگ‌هایم منجمد شده بود، سردم بود و قلبم به آرامی می‌تپید. دستم را بر روی صندلی فلزی سالن انتظار کفن و دفن فشار دادم و آرام بر روی آن نشستم و به صفحه‌ی مانیتوری که نام مادربزرگم بر آن نقش بسته بود خیره شدم.
صدای جیغ و فریاد اطرافیانم را نمی‌شنیدم و به صورت پر از ترحم آشنایانم دقت نمی‌کردم. تنها بودم با وجود آدم‌های زیادی که کنارم بودند. بغض گلویم را می‌فشرد با این‌وجود نمی‌توانستم گریه کنم. حس خلا می‌کردم وجودم خالی از همه‌چیز بود. گیج و منگ بودم هنوز نفهمیده بودم که چه بلایی به سرم آمده است. سوالات و چراهای زیادی در ذهنم می‌چرخیدند.
- چرا من رو تنها گذاشت؟ مگه نمی‌دونست که من به جز او هیچ کسی رو ندارم. اصلاً بعد اون چطور زندگی کنم؟
اسم فاطمه‌ یادگاری که در بلند‌گو اعلام شد. ناله‌ها اوج گرفت و فریادها بالا رفت. یکی دو نفر زیر بازوان پدرم را گرفته بودند، او آرام می‌گریست. شانه‌های بی‌جان و ضعیفش به سمت سی*ن*ه‌اش خم شده بودند و کمرش کمی به سمت جلو متمایل بود. پیراهن مشکی‌اش پر از چروک بود. چقدر ضعیف و ناتوان شده بود و چه آشکارا دستانش می‌لرزید تمام احترامی که داشت به‌خاطر مادربزرگم بود، بعد از این کسی دیگر به او احترام نمی‌گذاشت و برایش ارزشی قائل نمی‌شد.
اشک‌ تمام صورت نحیفش را گرفت و تنها کلمه که با درد گفت:
- مامان قشنگم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mojgan

سطح
2
 
ناظر تایید
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
538
10,033
مدال‌ها
4
گریه‌های پدرم زمین تا آسمان با صدای فریادهای عمه‌ام فرق داشت. گویا که تمام هم و غم عمه من بودم، نگاهی از سر دلسوزی به من انداخت و با زجه گفت:
- مامان! چرا رفتی؟ به ملو فکر نکردی؟ این یتیم شده رو دست کی سپردی و رفتی؟
قلبم گرفت و نفسم حبس شد از حقیقتی که عمه بلند بیان می‌کرد و من چقدر از شنیدن این حقیقت از زبان عمه ناراحت شدم.
درد داشت، خیلی درد داشت!
متزلزل و آرام قدم برداشتم و دستانی که زیر بغلم را گرفته بودند را کنار زدم و خودم را به جسد بی‌جان کفن پوشی که در تابوت خفته بود، رساندم.
عمه با دستان فربه‌اش کفن را کنار زد و صورت مادربزرگم را بوسید و دوباره فریادش بلند شد ناله کرد:
- مامان بلند شو ببین ملو چطور نگاهت می‌کنه! به ملو رحم کن... .
به صورت سپید مادربزرگم خیره شده بودم. سرم گیج می‌رفت و سی*ن*ه‌ام تیر می‌کشید اما نمی‌توانستم گریه کنم. ناباورانه به صورت بی‌جانش زل زدم. چشمانش دیگر باز نبود و به سقف نگاه نمی‌کرد. کی از این دنیا دل بریده بود که این‌چنین با آرامش خوابیده بود؟!
صدای صلوات‌های شبانه‌اش در گوشم می‌پیچید.
اشک درون چشمانم حلقه زد اما فرو نریخت. دستان یخ زده‌ام به دنبال دستان زبر و چروکش می‌گشت. لبم را جویدم و چینی به بینی‌ام دادم. تمام شده بود، دیگر قرار نبود لالایی شب‌هایم را بشنوم. از دور به جسد بی‌جانش خیره شدم که مردی قد بلند با چشمانی گیرا بقیه را کنار زد و زیر تابوت را گرفت و همراه چند مرد جوان دیگر تابوت را بلند کرد و با چشمانی اشکی گفت:
- به حرمت شرف لااله‌الا الله بلند بگو لا‌اله‌الا الله.
این مرد سنگ‌دل چه کسی بود؟ چه بی‌رحم بود، قامت بسته بود تا مادربزرگم را به خاک بسپارد. مگر نمی‌دانست که مادربزرگم از حشرات می‌ترسد؟! مگر نمی‌دانست تن نحیفش طاقت خوابیدن زیر خاک را ندارد؟ چه ناجوان‌ مرد بود که نگاه ملتمس مرا ندید و پا تند کرد تا رسم جدایی بین من و تمام زندگیم بنا نهد.
چادر سیاه عمه از سرش افتاده بود و به لباسی پر از خاک به دنبال تابوت می‌دوید. قلبم درد گرفته بود و افکاری درهم ذهنم را پر کرده بود. پاهایم دیگر توان کشیدنم را نداشتند، آری! تمام توانم تمام شده بود. سست و بی‌جان روی زمین نشستم و به جمعیت سیاه‌پوش خیره شدم. دستم را دراز کردم تا بتوانم عزیزم را بگیرم اما نمی‌توانستم مانع از رساندن عزیزترینم به خانه‌ی ابدی‌اش بشوم. چرا مهر سکوتی که بر لب‌هایم نشسته بود، شکسته نمی‌شد؟ چرا این خواب لعنتی تمام نمی‌شد؟ کاش بیدار می‌شدم و مادربزرگم را می‌دیدم که تسبیح سیاهش را به دست گرفته و با لبخند به من نگاه می‌کند و آرام می‌گوید:
- لعنت به دل سیاه شیطون، مادر ذکر بگو تا آروم بگیری!
تابوت با جمعیت رفت و من بی‌جان روی زمین نشسته بودم و به دور شدن همه‌ی امیدم خیره شدم. آنقدر غریب و تنها بودم که کسی متوجه نبودنم نشد.
سرم را بر روی زانوهایم گذاشتم و خدا را صدا زدم.
چقدر این روزها خدا نامهربان شده بود. نفسم را به سختی بیرون دادم و آرام دستم را به روی سی*ن*ه‌ام فشار دادم. درد می‌کرد. تمام من درد می‌کرد. لب باز کردم که کفر بگویم که صدای مادربزرگ در گوشم پیچید:
- ملو ناشکری نکن مادر!
مگر خدا برای من چه کرده بود؟ همیشه در سختی و رنج بودم و او فقط مرا نگاه کرده بود.
سرم گیج می‌رفت و حالت تهوع داشتم. دلم می‌خواست که این دنیای زشت را بالا بیاورم کاش می‌توانستم. سردم بود و می‌لرزیدم و تنها و بی‌ک.س وسط سالنی بزرگ نشسته بودم. همه مرا فراموش کرده بودند.
دستم را به دیوار پشت سرم گرفتم و به سختی بلند شدم اما زانوهایم دیگر قدرت نداشتند. در حال سقوط بودم که دستی قوی و بزرگ مرا گرفت. خودش بود. همان مرد جذاب غریبه، همان‌که مادربزرگم را برد تا به خاک گور بسپارد. همان‌که امیدم را ناامید کرده بود.
از او متنفر بودم دلم نمی‌خواست به من دست بزند اما نه زبانم قدرت حرف زدن داشت و نه جانی در بدن داشتم که او را کنار بزنم. پلک‌هایم بر روی چشمانم سنگینی می‌کرد و ذهنم قفل کرده بود و درست چند ثانیه بعد همه‌چیز تمام شد و در میان آغوش مرد جدید زندگی‌ام بی‌هوش شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mojgan

سطح
2
 
ناظر تایید
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
538
10,033
مدال‌ها
4
بوی تند و تیزی مشامم را اذیت می‌کرد. چینی به بینی‌ام دادم و نفس عمیقی کشیدم. همراه با اکسیژن الکل را به درون ریه‌هایم هدایت کردم. بدنم درد می‌کرد و شانه‌هایم سنگین شده بود تلاش کردم تا چشمانم را باز کنم، پلک‌هایم به‌ هم چسبیده بودند با سختی چشم گشودم و متعجب به مرد مقابلم نگاه کردم. موهای مجعدش با ذرات خاک آغشته بود و پیراهن سیاهی که به تن داشت نیز خاکی شده بود. آستین پیراهنش را بالا زده بود و بازوان پر از عضله‌اش را به رخ کشیده بود. چشمان قهوه‌ای تیره پر جذبه‌اش به تلفن همراهش خیره شده بود. پوست برنزه‌اش با هیکل عضلانی و قد بلندش کاملاً هماهنگ بود.
برای ثانیه‌ای چشم از تلفن گرفت و به من نگاه کرد. چیزی درونم فرو ریخت. این نگاه پر از جاذبه قلبم را از تلاطم انداخت مثل دزدی که مچش را گرفته باشند، مضطرب شدم و نیم‌خیز شدم و به پرده نارنجی رنگی که تخت مرا از بقیه تخت‌ها جدا می‌کرد، خیره شدم.
لبخند محوی زد و با لحنی پر از دلسوزی گفت:
- بهترین؟
صدای مردانه‌اش را که شنیدم، همه‌چیز مثل یک فیلم تند از مقابل چشمانم گذشت. ساعتی پیش عزیزم را به خاک سپرده بودم و اکنون بی‌خیال خوابیده بودم و مرد مقابلم را بررسی می‌کردم.
از مادربزرگم خجالت کشیدم. لب‌هایم را جویدم و گفتم:
- عزیز... من عزیز رو می‌خوام.
سرش را به علامت تاسف تکان داد. از روی صندلی برخاست و سرعت سرمی که به دستم وصل بود را بیشتر کرد و گفت:
- سرم که تموم شد، می‌‌ریم خونه.
اسم خانه را که برد تمام اندوه جهان به یک‌باره در قلبم لانه کرد. آن خانه‌ بدون عزیز؛ مثل قفس بود، قرار بود بعد از این چگونه زندگی کنم؟ کاش خدا مرا همراه عزیز می‌برد. لب‌هایم را بر چیدم. دلم می‌خواست نعره بزنم و شکایت خدا را به نزد خدا ببرم اما تمامی صدایم در گلویم خفه شده بود. با تردید نگاهم کرد و گفت:
- گریه کن! چرا گریه نمی‌کنی؟ می‌فهمی چی شده؟ می‌دونی کی رو از دست دادی؟!
می‌دانستم، خوب می‌دانستم که سرنوشت سیاهم از این پس تیره‌تر خواهد شد. اصلأ این مرد از کجا آمده بود که مرا قضاوت می‌کرد و ناجوان‌مردانه نمک روی زخم‌هایم می‌پاشید؟!
اخم‌هایم را درهم کشیدم. دردهایم را خوردم و گفتم:
- فکر نمی‌کنم مسائل خصوصی زندگی‌م به شما ربط داشته باشه، شما کی هستین که به خودتون اجازه می‌دین من رو قضاوت کنین!
ناخن‌هایم را به کف دست‌هایم فشار دادم. دلم می‌خواست با چنگ به جان صورتش می‌افتادم و تمام عصبانیتم را سر صورتش خالی کنم. غمگین نگاهم کرد. کلماتی را که تا نوک زبانش آمده بودند، قورت داد. سیبک گلویش بالا و پایین شد دستش را درون موهای در‌هم پیچیده‌اش فرو برد و نفسش را محکم بیرون داد. از روی صندلی برخاست و چرخی دور خودش زد. پرده را آرام کنار زد و بدون هیچ کلامی از دید من خارج شد. تند رفته‌ بودم و نیش کلامم او را هدف گرفته بود. نبایست خشمم را بر سر او خالی می‌کردم. دستم را درون موهایم فرو کردم و به خود قول دادم تا از او بابت رفتارم غدرخواهی کنم. درون چشمان پر از جاذبه‌اش نوری سفید سوسو می‌زد. نفس حبس شده‌ام را بیرون دادم و زیر لب زمزمه کردم:
- اون مرد کیه؟
مسلماً که یکی از آشناهای مادربزرگ بود، چرا او را نمی‌شناختم؟ بی‌خیال فکر کردن به غریبه‌ی آشنا شدم و با اضطراب لبم را جویدم و به مایع زرد رنگی که از مخزن سِرم می‌چکید و شلنگ شفاف را طی می‌کرد تا زودتر به رگ‌هایم آرامش ببخشد، خیره شدم. سرم را روی بالشت گذاشتم و از گوشه‌ی پرده باز شده به رفت و آمد پرستارها نگاه کردم و صدای گریه‌ی همراه تخت کناری قلبم را ریش می‌کرد، هر کدام از این انسان‌ها برای خود داستانی داشتند اما داستان زندگی هیچ‌کدامشان بدتر از داستان زندگی من نبود، بود؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mojgan

سطح
2
 
ناظر تایید
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
538
10,033
مدال‌ها
4
شاید اشتباه قضاوت می‌کردم و به قول عزیز ناشکری می‌کردم.
تلفنم را برداشتم و به عکس عزیز خیره شدم و با ناله گفتم:
- قرار بود همدم روزهای بی‌مادریم و شب‌های بی‌کَسی‌‌م بشی ولی چرا من رو میانه‌ی راه رها کردی؟
گالری‌ام را بالا و پایین کردم و به چشمان پر از لبخند مادرم در عکس نگاه کردم. شادی درون چشمانش چقدر زیبا بود! قطره‌ی اشک از گوشه‌ی چشمم چکید، دستم را روی صورت سپید و پر از زندگی مادرم کشیدم و به آخرین باری که او را دیده بودم فکر کردم، به ثانیه‌هایی که او را به خاک سپرده بودم. کودک بودم و مثل امروز دردم را نمی‌توانستم فریاد بزنم و خشمم را بر سر دیگران خالی کنم. آن روز سخت عزیز را داشتم و او همه‌ی دنیای کودکانه‌ام شده بود. من این روزها دوباره یتیم شده بودم. حق داشتم که خون گریه کنم، زمین و زمان را برهم زنم و فریاد بکشم اما چرا صدایم در گلو خفه شده بود؟ صدایم نیز با من لج کرده بود.
با رنج انگشتانم را بر روی قفسه سی*ن*ه‌ام فشردم و تمام اندوهم را فرو بردم.
صدایِ فریاد مردی که همراه برانکارد وارد اورژانس شد قلبم را فشرد دستانش پر از خون بود و پسرک جوان روی برانکارد جان به تن نداشت. اورژانس به تکاپو افتاده بود و پرستارها می‌دویدند. اشک‌ گوشه‌ی چشمانم نشست. مرگ اینجا بی‌پرده سخن می‌گفت. رنگ از صورتم پریده بود و تنم می‌لرزید، نفسم بالا نمی‌آمد که پرده کشیده شد.
غریبه‌ی آشنایم روی‌ تخت نشست. دستان سردم را گرفت و فشار داد و گفت:
- ملو! به‌ من نگاه کن، چیزی نیست. نترس! نفس بکش.
با صدایی پر از ترس گفتم:
- می‌میره؟
سرش را تکان داد و مستقیم به چشمانم نگاه کرد و گفت:
- نه!
محکم و استوار گفت. آنقدر قوی نه گفت که دلم قرص شد و آرام گرفت. لبخند کم‌رنگی زد. صورتش آنقدر نزدیک بود که ناخودآگاه دلم خواست که دستم را پیش ببرم و درون موهایش فرو ببرم. این میل ناخودآگاه از کجا آمده بود؟ به خودم نهیب زدم و عقب‌تر رفتم و به تخت تکیه زدم.
چشمان پر از آرامشش هنوز روی صورت من بود، احساس گرما می‌کردم و چیزی درونم در غلیان بود. دستم را مثل بادبزن تکان دادم و گفتم:
- گرمه! میشه پرده رو کنار بزنی؟
چشم از من گرفت و با صدایی آرام گفت:
- مطمئنی؟ شاید چیزی ببینی که مناسب نباشه و حالت رو بد کنه.
سرم را تکان دادم، هر چیزی بهتر از این وضعیت بود.
همان‌طور که پایین تخت نشسته بود، دستش را دراز کرد و پرده را کنار زد. همراه بیماری که تازه آورده بودند، گوشه‌ی دیوار ایستاده بود و اشک پهنای صورتش را گرفته بود. تقریباً چهل سال داشت و بدنش با خون آغشته بود، زیر لب چیزی می‌گفت و نا‌آرام پایش را به زمین می‌کوبید.
قلبم از اندوهی که در چشمان مرد موج می‌زد، گرفت و ناخودآگاه اشک به چشمانم نشست. سرم را برگردانم تا دیگر بی‌تابی مرد را نبینم که پرده کشیده شد.
غریبه‌ی آشنایم ایستاد و سرعت حرکت قطرات سرم را تندتر کرد. روی صندلی‌ لاکی نشست و تلفنش را برداشت و مشغول بازی شد.
به مژه‌های بلند مشکی‌اش که سایه‌ی چشمانش شده بود، زل زدم. چقدر این مژگان‌های سیاه آشنا بود. اکنون که بیشتر دقت می‌کردم، بینی خوش‌تراشش شبیه عزیز بود. ناراحتی و شادی هر دو همزمان به قلبم هجوم آوردند؛ من او را می‌شناختم! سایه‌ای محو از پسر نوجوان در ذهنم نقش بست. نوه‌ی پسری خواهر عزیز بود. نفسم را با تردید بیرون دادم و گفتم:
- عماد؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mojgan

سطح
2
 
ناظر تایید
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
538
10,033
مدال‌ها
4
چشم از تلفن گرفت و سرش را بالا آورد و گفت:
- بله!
لبخندی شیرین روی لبم نشست. چطور او را فراموش کرده بودم؟ از آن نوجوان لاغر بلند تبدیل به یک مرد کامل شده بود.
لب باز کردم و گفتم:
- فکر کنم، سرنوشت ما اینه که هم رو تو مراسم خاکسپاری ببینیم.
تلفن را درون جیبش سر داد. سرش را کج کرد و جدی گفت:
- متاسفم!
غم درون چشمانش حقیقی بود. تلخ به‌اندازه‌ی تمام زجرهایی که کشیده بودم. صاف‌تر نشستم و گفتم:
- خیلی تغییر کردی، اصلاً نشناختمت!
دستش را درهم گره زد و به سمت من خم شد و گفت:
- فکر نمی‌کردم که من رو فراموش کرده باشی.
هجوم خون به صورتم را احساس کردم. لحنش پر از سرزنش بود. خجالت‌زده گفتم:
- ببخشید!
ایستاد. پرده را کنار زد و گفت:
- مهم نیست، میرم به پرستار بگم بیاد سرمت رو جدا کنه. هر چه زودتر از این محیط خفه بریم بهتره.
چند قدم جلوتر رفت و کنار ایستگاه پرستاری ایستاد و با پرستار که دختر جوانی بود، مشغول حرف زدن شد.
لبخندی دلنشین بر لب‌های پرستار نشست و صدای خنده ریز عماد گوشم را نوازش داد.
قامتش در آن لباس یکدست سیاه ستودنی بود. انگار خدا تمام مردان دنیا را از روی او تراش داده بود. دستانم را با استرس بر روی هم فشردم. چیزی عجیب درونم در قلیان بود. فراموش کردم که یک ساعت پیش بخاطر خاکسپاری عزیز از او متنفر شده بودم. عماد دوباره شده بود همان برادر بزرگ‌تری که سال‌ها پیش مراقبم بود. همان‌که سپر دردها و رنج‌هایم بود.
با صدای زنگ تلفنم از فکر و خیال بیرون آمدم و به صفحه‌ی گوشی‌ام خیره شدم.
زیر لب زمزمه کردم:
- خامه‌ عسلی!
چشمانم درخشید. تلفن را وصل کردم و صدای فریاد گوشم را آزرد؛ خواهرم بود. نالان و زار با صدایی که از ته چاه می‌آمد، گفت:
- ملورین!
تنها کَسی که نامم را کامل بیان می‌کرد، او بود. بغضی که تا گلویم بالا آمده بود را خوردم و منتظر شنیدن صدای خواهرم شدم، ثمین با زجه گفت:
- عزیزم کجاست؟
لبم را جویدم، اشک دوباره به چشمانم هجوم آورد و قلبم سرشار از غم شد. چه در جواب تنها خواهرم می‌دادم؟ چگونه می‌گفتم که عزیز زیر خروارها خاک خفته است؟
صدای دردناکش قلبم را درهم فشرد، گفت:
- ملورین، چرا حرف نمی‌زنی؟ باربد که هیچی نمی‌گه، تو حداقل یه چیز بگو!
آه عمیقی کشیدم و گفتم:
- ثمین، کجایی؟
بریده‌بریده گفت:
- ن... نیم ساعت دیگه می‌رسم.
- بیا بیمارستان تا با هم بریم باغ رضوان.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mojgan

سطح
2
 
ناظر تایید
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
538
10,033
مدال‌ها
4
صدای فریادش دل آسمان را لرزاند. دیگر نمی‌توانستم حرف بزنم، دستانم می‌لرزید و در خودم مچاله شدم. آنقدر آشکار می‌لرزیدم که عماد دست از حرف زدن با پرستار کشید و تقریباً به سمتم دوید و حیران گفت:
- چی شده ملو؟
- ثمین!
هراسان گفت:
- ثمین چی‌ شده؟
ترسیده بود! غم و اندوه و نگرانی و استرس از وجودش می‌بارید.
دستم را محکم گرفت و به چشمانم خیره شد و منتظر جواب بود. چشمانم را بستم و با صدایی لرزان گفتم:
- باربد بهش نگفته بود که عزیز فوت کرده، نمی‌دونست، فکر می‌کرد که حال عزیز بده، الان زنگ زد فکر کنم تازه فهمیده.
دستم را محکم‌تر فشرد و گفت:
- چیزی نیست! نگران نباش.
قلبم یکی در میان می‌زد، زمزمه کردم:
- عماد؟
بی‌جان گفت:
- جانم!
- من جواب خواهرم رو چی بدم؟
کنارم نشست و شانه‌اش حمایل سرم شد. چشمانم را بستم و به نفس‌نفس افتادم. بازوانش را دورم گره کرد و گفت:
- می‌گذره! تموم این روزهای سخت می‌گذره.
چشمانم را بستم و گفتم:
- عماد چرا تموم نمی‌شه؟ چرا من و ثمین باید این همه سختی بکشیم؟
محکم‌تر بغلم کرد و شانه‌هایش لرزید. عماد بی‌صدا گریه می‌کرد و من لرزان صدای نفس‌های بریده‌اش را می‌شنیدم.
روزهای تلخ گاهی چنان زندگی‌ات را پر می‌کنند که فراموش می‌کنی که شادی وجود دارد. شاید سال‌ها بعد من به این خاطره‌ی پر از آه و درد می‌خندیدم و از آن با لبخند یاد می‌کردم.
آرامشی را که در آغوش عماد یافته بودم تا به حال تجربه نکرده بودم. انگار خدا این لحظه را تنها برای من آفریده بود. دریاها از تب و تاب و خروش افتاده بودند و دل به ساحلی آفتابی داده بودند.
در آن ثانیه‌ها هیچ چیز به جز صدای نفس‌های آرام عماد را نمی‌شنیدم. امنیتی که در آن دیوارهای ساخته شده از گوشت و استخوان حس می‌کردم با هیچ‌چیزی قابل مقایسه نبود اما مثل تمام چیزهای خوب آن دقایق نیز به پایان رسید. پرده کنار زده شد و عماد با دیدن لبخند پرستار دست‌هایش را عقب کشید از روی تخت برخاست و بی‌صدا روی صندلی نشست.
پرستار گیسوان بلوند فرش را با چرخش گردنش از روی چشمانش کنار زد و سرم را از دست من درآورد و با غمزه به عماد گفت:
- این هم خواهر کوچولوی شما! سالم تحویل‌تون.
لب‌های عماد تا انتها کش آمد و با لحنی جذاب از پرستار تشکر کرد و همراهش رفت.
چشمانم روی قاب کوچکی که از پشت می‌دیدم، بی‌قرار مانده بود‌. دستم را روی قلبم گذاشتم و آرام گفتم:
- این تلاطمت برای چیه؟ چته، آروم بگیر!
نفسم را حبس کردم و به سقف رنگ و رو رفته‌ی اورژانس، لامپ‌های بزرگ مربعی و دریچه‌ی کولری که از آن باد خنک می‌وزید نگاه کردم. لب‌هایم را به هم فشردم و زیر لب زمزمه کردم:
- عزیز الان کجایی؟ چه حسی داری، شادی؟ ناراحتی؟ شاید هم ترسیدی؟ بهت حق میدم که تنهایی بترسی! منم خیلی می‌ترسم، قلبم از ترس یکی در میون می‌زنه و نفس کم میارم. دلم برات تنگ شده! کاش وقتی بودی بهت گفته بودم که چقدر دوستت دارم که برام خیلی ارزشمندی که تو همه‌ی دنیای من و انتهای آرزوهام بودی!
اشک چشمانم را گرفت و نبارید. بغض گلویم را فشرد و نشکفت. درد تمامی قلبم را گرفت و سر باز نکرد. به پهلو خوابیدم و مثل جنین در خودم مچاله شدم. روزگار مرا در خود حل کرده بود و مثل ذره‌ای بی‌ارزش به دست طوفان سپرده شده بودم. تقدیر را آن لحظاتی که رقم می‌زدند و خوشبختی و شادی را تقسیم می‌کردند، من کجا بودم؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mojgan

سطح
2
 
ناظر تایید
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
538
10,033
مدال‌ها
4
غرق در افکار خود بودم که صدای فریاد زنی اورژانس را گرفت، متعجب برخاستم و به زن که بر روی سرامیک کف اورژانس آوار شده بود، نگاه کردم. صورت زیبایش را پر از خراش کرده بود و چشمان روشنش به خون نشسته بود و از عمق وجود زجه می‌زد. گیسوان کوتاه قهوه‌ایش را با چنگ می‌کند.
از روی تخت برخاستم و کنجکاو به سمتش رفتم. چه شده بود که این‌چنین فریاد می‌کشید؟
گام‌هایم آهسته و لرزان بود. چند قدم که پیش رفتم عماد به طرفم دوید. دستم را محکم گرفت و گفت:
- بهتره از اینجا بریم.
در سکوت روی صندلی لاکی نشستم و به حرکات شتاب‌زده عماد نگاه کردم. زیر لب غر می‌زد و با عجله وسایلم را جمع می‌کرد. تلفنم را به دستم داد و تقریباً بغلم کرد و گفت:
- بریم؟
سرم را آهسته تکان دادم و قدم‌هایم را با گام‌های بلند و پرشتاب عماد یکی کردم.
از میان راهروهای درهم گذاشتیم و به محوطه پر از درخت بیمارستان رسیدیم. زیر سایه‌ی درختان سر به فلک کشیده نیمکت فلزی سبزی بود. همان را هدف گرفت و گفت:
- اونجا خوبه؟
این‌همه شتاب و سردرگمی‌اش را درک نمی‌کردم از چی ترسیده بود؟ سرم گیج می‌رفت و زانوهایم سست و بی‌جان بود. بالاخره هیجانش فروکش کرد. روی نیمکت نشست و گفت:
- حالت خوبه؟
چشمانم روی صورت عرق کرده‌اش ثابت مانده بود. لب‌هایش کبود شده بود، نفس عمیقی کشید و گفت:
- یه زنگ بزنم به باربد ببینم کجان؟
صدای آهنگ پیشواز باربد سکوت بین ما را شکست. اخم‌های درهم او زیر نور مهتاب چهره‌اش را مردانه‌تر کرده بود. فک عمیقش کمی می‌لرزید. دور خودش چرخید و با وصل شدن تلفن شتاب‌زده حرف زد. تلفن که قطع شد آن را درون جیب شلوارش سر داد و گفت:
- یه ربع دیگه می‌رسن.
کمی مکث کردم و گفتم:
- عماد چی شده؟ از وقتی اون خانومه تو اورژانس رو دیدی، به‌هم ریختی!
عصبی نوک پایش را به زمین کوبید و گفت:
- چیزی نشده، فقط نمی‌خواستم که... .
ملورین: نمی‌خواستی چی؟
مکث کرد و بعد شمرده گفت:
- اون پسر بود که زخمی شده بود، فوت کرد.
بهت زده نگاهش کردم و گفت:
- چی؟ مگه نگفتی که زنده می‌مونه!
با افسوس گفت:
- اون خانوم مادرش بود، فکر می‌کرد حال پسرش وخیمه، اصلاً دلم نمی‌خواست وقتی متوجه میشه که پسرش فوت کرده تو اون محیط باشی.
چقدر با ملاحظه بود. در خودم گنجایش تحمل آن همه رنج و غم را نمی‌دیدم. حس خوبی داشتم و نسیم خنکی که به صورتم می‌وزید باعث پهن شدن لب‌هایم بود. زیر لب گفتم:
- ممنونم عماد! امروز خیلی بهت زحمت دادم. انشاءالله یه روز برسه که تمام زحمتات رو تو شادی‌هات جبران کنم.
لبخند گشادی زد و با لحنی پر از شیطنت گفت:
- انشالله!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mojgan

سطح
2
 
ناظر تایید
ناظر تایید
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
538
10,033
مدال‌ها
4
بعد کنارم روی نیمکت نشست. کمی به جلو خم شد و دستانش را درهم گره زد و گفت:
- برم ماشین رو بیارم که بتونی سوار بشی ولی قبلش یه خواهش ازت دارم.
به سمتش برگشتم و به چشمانش که میخ زمین بود، نگاه کردم و معصومانه گفتم:
- بفرما!
کمرش را به نیمکت چسباند و گفت:
- درکت می‌کنم که دلت می‌خواد که بری دیدن عزیز ولی خیلی وقته از شب گذشته و درست نیست که این موقع بریم قبرستون... .
جمله‌اش را قطع کردم و گفتم:
- اما عزیز تنهاست، می‌خوام برم براش قرآن بخونم اون از تاریکی شب اول قبر خیلی می‌ترسید.
ایستاد و گفت:
- یه کم عاقلانه‌تر فکر کن، به نظرت درسته ثمین با اون حالش این موقع شب بره باغ رضوان!
سریع گفتم:
- نه، ولی... !
کلافه گفت:
- ولی و اما نداره. اگه تو بری اون هم می‌خواد که قبر عزیز رو ببینه و این اشتباه محضه.
حق داشت. سرم را به علامت تایید تکان دادم و گفتم:
- باشه فقط قول بده که صبح واسه مژدگانی ببریم.
چشمانش را بست و گفت:
- حتماً! من برم ماشین رو بیارم.
قامت بلند مشکی‌پوشش ظرف چند ثانیه از دیدم خارج شد و من ماندم و احساس‌های عجیبی که درونم می‌شکفت. در آن دقایق بایست به این حس‌های زیبا بیشتر اهمیت می‌دادم و خودم را به دستان آن می‌سپردم تا روزگارم در آینده شیرین‌تر و شادتر شود اما تقدیر جور دیگری رقم خورده بود و زندگی من رنگ و بوی دیگری را طلبیده بود. شاید عشق، شاید هیجان و یا غم... .
نفس عمیقی کشیدم و اکسیژن تازه را به درون ریه‌هایم کشیدم. ابرهای سیاه کوچک صورت ستاره‌ها را مخفی کرده بودند. برای لحظه‌ای آسمان سفید شد و بعد قطرات ریز باران از آسمان باریدند و به وصال زمین تشنه رسیدند. ایستادم و چرخی دور خودم زدم. احساس زندگی در رگ‌هایم جریان یافت. دستانم را دوطرف دهانم گذاشتم و فریاد زدم:
- من رو می‌بینی عزیز!
بغض درون گلویم شکفت، بالاخره گریه کردم و عقده‌هایم بیرون ریخته شد. دور خودم زیر باران تند می‌چرخیدم و فریاد می‌زدم. انگار که باران تمام پناهم بود مرا با خود شسته بود و برده بود. از نفس که افتادم روی زمین خیس نشستم و سرم را روی زانوهایم گذاشتم. شانه‌هایم می‌لرزید! اگر کسی مرا از دور می‌دید، گمان می‌برد که از سرما می‌لرزم اما تنهایی بزرگی که مرا احاطه کرده بود، باعث وحشت روح و تنم بود. زیر آسمان کبود لرزان و ترسان نشسته بودم که کت مشکی آسمانم شد. عماد کنارم نشست و دستانم را گرفت و گفت:
- گریه کن!
با دیدن عماد عقده‌ی گلویم بیشتر باز شد و صدای ناله‌های درناکم آسمان را نیز لرزاند اما عماد صبورانه کنارم نشست و اجازه داد که خودم را خالی کنم. حسابی که روحم جلا یافت. بغلم کرد و گفت:
- بریم تا سرما نخوردی!
قلبم ضربان گرفت این آرامش بعد از طوفان را دوست داشتم. کنارش روی صندلی مسافر نشستم و به صورتش که به خیابان دوخته شده بود، زل زدم. لبخند بی‌رنگی زد و گفت:
- واقعاً من رو نشناختی؟




* یک رسم قدیمی است که صبح قبل از طلوع آفتاب، شب اول قبر به قبرستان می‌روند و منزل جدید را به میت تبریک می‌گویند به این رسم مژدگانی می‌گویند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین