او مرده بود.
دیگر نفس نمیکشید و قلبش به قفسه سی*ن*هاش نمیکوبید. تنش یخ کرده بود و رنگ صورتش زرد و بیروح بود. چشمان خاکستریاش نیمهباز به سقف خیره شده بود.
دیگر صدای خسخس نفسهایش گوشم را آزار نمیداد و صدای نالههایِ دردناکش قلبم را نمیرنجاند.
ناباورانه به جسد بیجانش زل زده بودم و فقط به یک چیز فکر میکردم.
او مرده بود!
بدنم بیحس شده بود و قلبم محکم به قفسهی سی*ن*هام میکوبید.
زانوهایم سست و بیجان بود و قادر نبود تا وزنم را تحمل کند. به دیوار گچی اتاق تکیه دادم و آرام رویِ دیوار سُر خوردم و بر روی زمین نشستم. قطرهی اشکی از گوشهی چشمم چکید و آرام صورتم را طی کرد. اندوهی بزرگ وجودم را پر کرد، در این جهان پهناور تنها بودم. او دیگر نبود و مرا ترک کرده بود! تنهایی مثل یک مار به دور گردنم پیچید، احساس خفگی کردم! یک جمله تمام ذهنم را گرفته بود:
- من بدون اون میمیرم!
دوباره به جسدش نگاه کردم و به خود گفتم:
- نه! اون نمرده، الان بیدار میشه و از من میخواد که کمکش کنم تا وضو بگیره!
چهار دست و پا خودم را به او رساندم و بالای سرش نشستم و با صدایی که از ته چاه میآمد، گفتم:
- باید نفس بکشی!
دستم را به روی شانهاش گذاشتم و حرکتش دادم. چرا بیدار نمیشد؟ چرا حرکت نمیکرد؟ چرا چشمانش را از سقف نمیگرفت و به من نگاه نمیکرد. تارهای صوتیام خفه شده بودند و نمیتوانستم صدایش بزنم. نمیتوانستم اسمش را فریاد بزنم تا بیدار شود و به صورتم نگاه کند و لبخندی کوچک کنج لبش جا خوش کند.
بانگ اذان تنها صدایی بود که سکوت سنگین این شب نحس را شکست و با نفسهای نامنظم من همراه شد. اشک پهنایِ صورتم را گرفت، ضربان قلبم تند شده بود. آرام صدایش زدم و غمزده گفتم:
- بیدارشو دیگه، خودت میدونی که من چقدر ترسو هستم. میدونی چقدر از تاریکی و تنهایی وحشت میکنم. من رو تنها نذار، آخه من به جز تو هیچک.س رو ندارم.
اما او جوابم را نداد، شب تیره رفتهرفته جایش را به سپیدی صبح داد و صدای خروس همسایه نوید آمدن یک روز دیگر را داد. کنارش دراز کشیدم و دستانم را دورش حلقه کردم درست مثل کودکیهایم در آغوشش آرام گرفتم و گفتم:
- برام لالایی بخون! بذار این آخرین کاری باشه که تو برام میکنی!
پاهای بیجانم تحمل وزنم را نداشتند و کمرم درد میکرد. گلویم میسوخت و رنگ به رخساره نداشتم. خون در رگهایم منجمد شده بود، سردم بود و قلبم به آرامی میتپید. دستم را بر روی صندلی فلزی سالن انتظار کفن و دفن فشار دادم و آرام بر روی آن نشستم و به صفحهی مانیتوری که نام مادربزرگم بر آن نقش بسته بود خیره شدم.
صدای جیغ و فریاد اطرافیانم را نمیشنیدم و به صورت پر از ترحم آشنایانم دقت نمیکردم. تنها بودم با وجود آدمهای زیادی که کنارم بودند. بغض گلویم را میفشرد با اینوجود نمیتوانستم گریه کنم. حس خلا میکردم وجودم خالی از همهچیز بود. گیج و منگ بودم هنوز نفهمیده بودم که چه بلایی به سرم آمده است. سوالات و چراهای زیادی در ذهنم میچرخیدند.
- چرا من رو تنها گذاشت؟ مگه نمیدونست که من به جز او هیچ کسی رو ندارم. اصلاً بعد اون چطور زندگی کنم؟
اسم فاطمه یادگاری که در بلندگو اعلام شد. نالهها اوج گرفت و فریادها بالا رفت. یکی دو نفر زیر بازوان پدرم را گرفته بودند، او آرام میگریست. شانههای بیجان و ضعیفش به سمت سی*ن*هاش خم شده بودند و کمرش کمی به سمت جلو متمایل بود. پیراهن مشکیاش پر از چروک بود. چقدر ضعیف و ناتوان شده بود و چه آشکارا دستانش میلرزید تمام احترامی که داشت بهخاطر مادربزرگم بود، بعد از این کسی دیگر به او احترام نمیگذاشت و برایش ارزشی قائل نمیشد.
اشک تمام صورت نحیفش را گرفت و تنها کلمه که با درد گفت:
- مامان قشنگم!