پارت سوم
سریع لباسهام رو پوشیدم و رفتم جلوی آینه. دستبند چرمم رو دستم کردم، موهام رو شونه زدم و همش رو چپوندم توی کلاه، با یک رژ قهوهای کارم رو تموم کردم.
به ریحان نگاه کردم هنوز داشت لباس تا میکرد.
خداحافظی کردم و از اتاق اومدم بیرون. داشتم میرفتم سمت در که با صدای مامان وایستادم:
- کجا به سلامتی؟
لبخند پرحرصی زدم و گفتم:
- خونه آقا شجاع میخوای بیای.
سریع خم شد و دمپایی پلاستیکیش رو از پاش در آورد و پرت کرد سمتم که سریع جا خالی دادم وگرنه تا الان دماغی برام باقی نمونده بود. مامان:
- گفتم کدوم گوری داری میری؟
- وای مامان تو رو خدا بس کن، مگه ما همین چند ساعت پیش باهم بحث نکردیم که تو گفتی اگه ظرفها و جارو و... رو انجام بدم میتونم برم بیرون؟
چشمهاش رو ریز کرد و گفت:
- یعنی مطمئن باشم که داری میری بیرون؟
پوزخندی زدم و بیخیال گفتم:
- نه مطمئن باش دارم میام تو خونه.
چشم غرهای بهم رفت و گفت:
- با کی میری بیرون؟
- مامان من همیشه با کی میرم بیرون؟ با رفیقهام دیگه.
دیگه مهلت حرف زدن بهش ندادم و پریدم بیرون سریع کفشهام رو پوشیدم و تند- تند از حیاط خونه رد شدم. بارون نم- نم میبارید و بوی خاک بارون خورده روحم رو نوازش میداد.
نمیدونم چرا شعر سهراب سپهری اومدم توی ذهنم.
« آب را گل نکنیم
در فرودست انگار کفتری میخورد آب
یا که در بیشهای دور سیرهای پر میشوید
یادر آبادی کوزهای پر میگردد
آب را گل نکنیم
شاید این آب روان
میرود پای سپیدار تا فرو شوید اندوه دلی
دست درویشی شاید نان خشکیده فروبرده در آب
زن زیبایی آمد لب رود
آب را گل نکنیم
روی زیبا دو برابر شده است
چه گوارا این آب
چه زلال این رود
مردم بالا دست چه صفایی دارند
چشمههاشان جوشان
گاوهاشان شیر افشان باد
من ندیدم ده شان
بیگمان پای چپرهاشان جای پای خداست
مهتاب آنجا میکند روشن پهنای کلام
بیگمان در ده بالا دست ،چینهها کوتاه است
مردمش میدانند که شقایق چه گلی است
بیگمان آنجا آبی، آبی است
غنچهای میشکفد اهل ده باخبرند
چه دهی باید باشد کوچه باغش پر موسیقی باد
مردمان سر رود آب را میفهمند گل نکردنش، ما نیز
آب را گل نکنیم »
اصلاً شعر ربطی به الان نداشت؛ ولی خب طبع شاعریم الان گل کرد. سریع در رو باز کردم و محکم کوبیدمش به هم، بعد هم با نیش باز سوار ون سیاه وحید شدم که جلو خونه پارک بود.
- هلو گلابی.
وحید:
- سلام شلغم چطوری؟
- خوبم، تو چطوری؟ عمو و زنعمو خوبن؟
وحید:
- یکی- یکی بپرس، آره من خوبم مامان و بابا هم خوبن سلام میرسونند.
به قیافش زل زدم. وحید یک پسر لاغر اندام بود با موهای طلایی و چشمهای سبز و ابروهای کم پشتِ طلایی. پسر خیلی شوخ و خوش خندهای بود و البته پسر عموی بنده. با صدای وحید دست از دید زدنش برداشتم.
- چیه عاشقم شدی انقدر روم زومی؟
بعدم نیشش رو باز کرد و ابرویی انداخت بالا. پوکر بهش گفتم:
- مگه آدم عاشقه گلابی هم میشه؟!
- دلت میاد من به این خوشگلی، جذابی، ناناسی.
- بسه بسه الکی آلودگی صوتی ایجاد نکن.
بعد هم اداش رو درآوردم :
- من به این جذابی خوشگلی، بابا هر کی ندونه من که میدونم از لحاظ عقلی که کلاً زیر خطه فقری، از لحاظ شعور که منهای صفری، توی اون مخت هم به جای مغز فکر کنم پشکلِ گاو کار گذاشتن. اگه همین قیافه رو هم نداشتی و بور نبودی، با نردهبون اشتباه میگرفتنت.
نیشم رو باز کردم و ادامه دادم:
- حالا باز به نردهبون یه خاصیتی داره، تو کلاً بیخاصیتی.
@هستی:)
@Maryam138
@Puyannnn
@Mah_Lin
@Deba
@ATOUSA ROSTAMI
@F_PARDIS♪
@سانی خطر