جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [هشتگ دهه هشتادیا] اثر «Hony.m کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Hony. m با نام [هشتگ دهه هشتادیا] اثر «Hony.m کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,439 بازدید, 61 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [هشتگ دهه هشتادیا] اثر «Hony.m کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Hony. m
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر

هشتگ دهه هشتادیا خنده رو لبتون میاره یا نه؟ 😂🤔

  • آرهههه😂

    رای: 15 75.0%
  • تا حدودی😃

    رای: 4 20.0%
  • نه بابا کی چرتو پرتای اینو میخونه😐😶

    رای: 1 5.0%

  • مجموع رای دهندگان
    20
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Hony. m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
83
933
مدال‌ها
2
نام رمان : هشتگ دهه هشتادیا
نویسنده : Hony.m (حانیه مهدیار )
ژانر : طنز ، عاشقانه
ناظر: @هستی:)
خلاصه: قلب‌های شکسته، غرورهای خردشده، احساسات مجروح و روح‌‌های نابود و داغان شده. چه برایمان مانده جز چشمانی یخی، قلبی سنگی و روحی غضبی. هیچ چیز نداریم. نه خنده‌ای از اعماق وجود، نه زندگی‌ای شاد و خرم و نه خانواده‌ای مهربان با تمام خلوص.
تنها مانده‌ایم، تنهای تنها. تکیه کرده‌ایم بر کوهی تهی و فرو ریخته از صبرمان، توانمان، و... و جانمان!
سیاهی می‌تواند مطلقی باشد، ولی نه برای ما. فراموش نکن. ما دهه‌هشتادی هستیم. هشتگ دهه‌هشتادیا.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
پست تایید (1).png

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

Hony. m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
83
933
مدال‌ها
2
پارت اول

بی‌حوصله به حرف‌های مامان گوش می‌دادم.

- حانیه دیگه تأکید نمی‌کنم، فهمیدی چی گفتم؟ هوش دختر فهمیدی که.

- بله فهمیدم، خونه رو جارو کنم، ظرف‌ها رو هم می‌شورم. به ریحان هم تو درس‌هاش کمک می‌کنم، حواسم به نانی هم هست که جایی رو خراب کاری نکنه.

روی میز ضرب گرفتم و با نیش باز شروع کردم به خوندن:

- دست تو دماغش نکنه، سر حوض جیش نکنه لباس‌هاش رو خیس نکنه، پسره همسایه رو بوس نکنه حالا نانای نای.

با پس‌گردنی که مامان بهم زد، کله‌ام دو متر به جلو پرت شد.

- پاشو، پاشو مرد لباس شخصی رو ببرن اگه درس‌هات رو همین‌جور حفظ می‌کردی تا الان یه پا دانشمند شده بودی؛ ولی متاسفانه هیچی نشدی، یک ذره از زهرا یاد بگیر ببین داره جهشی می‌خونه اون وقت تو، تو خونه علاف و بیکار. هی خدا ما که از دختر شانس نیاوردیم.

بعد هم راهش رو کشید و رفت. خسته و کلافه از حرف‌های همیشگیش، از جام بلند شدم و به سمت اتاق مشترکم با ریحان حرکت کردم. دیگه عادت کرده بودم به حرف‌هاش. حانیه این کار رو بکن، حانیه اون کارو بکن، از بقیه یاد بگیر نگاه کن فلانی این‌جوریه فلانی جهشی خونده، نگاه کن چقدر خانومه.

پوف کردم و به اتاق شهر شامم نگاه کردم. یعنی دلم می‌خواست جیغ بکشم از دست این ریحان بس که شلخته‌ست. لباس‌هاش پخش و پلا، جوراب‌هایی که بوی لاشه سگ می‌داد، دفتر مشق‌هاش و کتاب‌های مدرسه یکی شرق بود یکی غرب. مقنعه‌اش هم که انگار تو دهن گاو بوده.

دست‌هام رو به حالت دعا بالا گرفتم و زیرلب زمزمه کردم:

- خدایا به کدوم یکی گناهم این بچه شلخته رو انداختی توی دامن ما، به جان خودت باید توی گینس جز شلخته‌ترین آدم روی این کره زمین ثبتش کنن. تو ذهنم تصور کردم که مدال شلخته ترین فرد دنیا رو به ریحان دادن و ریحانه هم با افتخار به مدال نگاه میکنه !!

داخل اتاق شدم و در رو بستم. به بدنم کش و قوسی دادم و با صدای بلند گفتم:

- به یاری ایزد منان حمله.

خیلی شخمی مثل گاوایی که رم کردن (البته بلا نسبت گاو ) لباس‌ها رو از این ور و اون ور چنگ می‌زدم و جمع می‌کردم وقتی همش جمع شد با یک حرکت جانانه لباس‌ها رو توی کمد چپوندم، فاز سوباسا رو گرفتم و با یک شوت محکم کیفِ ریحان رو به گوشه اتاق پرت کردم.

با ذوق داد زدم و گفتم:

- چه می‌کنه این سوباسا این هم از گلِ دوم.

با صدای نچ- نچی که از مامانم شنیدم بهت زده توی افق محو شدم.

@هستی:)
 
موضوع نویسنده

Hony. m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
83
933
مدال‌ها
2
پارت دوم

مامان:

- بچه‌های هم سن تو الان دوتا بچه دارن، اون‌وقت تو برای من فاز سوباسا و کوفت و زهرمار برمی‌داری؟ بزار این فیلم رو به بابات نشون بدم تا بفهمه چه گودزیلایی رو داره پرورش میده.

شوکه نگاهم به دستش خورد، گوشی دستش بود و داشت فیلمم رو پخش می‌کرد. یک لحظه خندم گرفت. من چه عجوبه‌ای هستم و خودم خبر نداشتم.

مامان:

- نگاه کن چه نیشش هم باز کرده، قیافت شبیه اون خری شده که دهنش کج شده و داره می‌خنده.

با قهقهه بلند ریحان به خودم اومدم.

- ایول مامان خوب زدی توی پرش.

- هه زهرمار چه نیشش هم باز کرده، رو آب بخندی مارمولک.

با پس گردنی که مامان به ریحان زد نیشم شل شد. مامان:

- این چه وضع خندیدنه؟ دهنت رو اندازه اسب آبی باز کردی صدای تراکتور در میاری، مگه من بهت نگفتم دختر باید آروم و بی‌صدا بخنده؟

ریحان با صدای آروم گفت:

- غلط کردم.

مامان:

- خیلی خوب، بیا لباس‌هایی رو که بهت میدم برای خونه‌ی عمت بپوش.

داشت به سمت کمد می‌رفت که یه پاش رفت روی پوستِ موز، می‌خواست بی‌افته که سریع دستش رو به کمد بند کرد و جیغ کشید:

- کدوم گاوی موز کوفت کرده پوستش رو ننداخته توی سطل؟

د رحالی که از خنده قرمز شده بودم به ریحان اشاره کردم و گفتم:

- خودِ مارمولکش بوده.

چشمام رو ریز کردم و گفتم:

- نکنه تو اون موزی رو که پشت شیشه رب گذاشته بودم خوردی که کنارش سبزی خوردن بود که او زیر میرا قایم کرده بودم؟ یعنی ریحان به جان خودت اگه اون رو خورده باشی به اضافه پاستیل‌هایی که کنارشون بود، تیکه- تیکه‌ات می‌کنم.

مظلوم سرش رو تکون داد.

با درد چشم‌هام رو بستم، پاستیل‌های خوشگلم و موز کیلویی هفتاد تومنم، حیفه شماها نبود.

با دادی که مامان زد کلاً یک دور رفتم اون دنیا و اومدم.

- ریحانه این چه کمدیه؟ اصلاً این‌جا به هر چیزی شباهت داره جز کمد. واسه چی آشغال‌دونی راه انداختی؟ مگه یه پرنسس باید این مدلی رفتار کنه؟ سریع کمدت رو تمیز کن.

بعد هم سریع پا تند کرد و رفت بیرون.

ریحان زیرلب "ای خدایی" زمزمه کرد و شروع به تا کردنِ لباس‌هاش کرد.

بذار یه تیکه‌ای بهش بندازم تا دلم خنک بشه. نچ ولی دلم نمی‌اومد، بی‌خیال. خودم رو پرت کردم روی کمدم و گوشیم رو روشن کردم. تا نتم رو روشن کردم سیل پیام‌ها به سمتم هجوم آورد.

اول از همه رفتم توی گروه خودمون. نیلی گفته بود توی پارک ارم جمع بشیم می‌خواد باهامون حرف بزنه. کلا‌ بیست و پنج نفر بودیم ، 13نفرمون اعلام کردیم که میایم. وحید هم گفتش که با ونش میاد دنبالمون.

سریع از جا بلند شدم و پریدم جلوی کمد. خب چی بپوشم؟ یک تیشرت لش قرمز که روش علامته سکوت بود. یک بارونی پفی سیاه، شلوار جذب سیاه و در آخر می‌رسیم به کفش و کلاه.

کلاه بافت جیگری مایل به قرمزم رو از توی کمد درآوردم. کیفِ دایره‌ایم رو از توی کمده کیف و کفش‌ها بیرون آوردم، به اضافه‌ی کفشِ ساق‌دارِ بلنده بدونه پاشنه. یعنی عاشقِ این کفش‌هام. این کادوی تولدمه که هادی برام خریده بود.

یک مسیج برام اومد بازش کردم و دیدم وحید نوشته ده دقیقه دیگه می‌رسیم حاضر باش.
 
موضوع نویسنده

Hony. m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
83
933
مدال‌ها
2
پارت سوم

سریع لباس‌هام رو پوشیدم و رفتم جلوی آینه. دستبند چرمم رو دستم کردم، موهام رو شونه زدم و همش رو چپوندم توی کلاه، با یک رژ قهوه‌ای کارم رو تموم کردم.

به ریحان نگاه کردم هنوز داشت لباس تا می‌کرد.

خداحافظی کردم و از اتاق اومدم بیرون. داشتم می‌رفتم سمت در که با صدای مامان وایستادم:

- کجا به سلامتی؟

لبخند پرحرصی زدم و گفتم:

- خونه آقا شجاع می‌خوای بیای.

سریع خم شد و دمپایی پلاستیکیش رو از پاش در آورد و پرت کرد سمتم که سریع جا خالی دادم وگرنه تا الان دماغی برام باقی نمونده بود. مامان:

- گفتم کدوم گوری داری میری؟

- وای مامان تو رو خدا بس کن، مگه ما همین چند ساعت پیش باهم بحث نکردیم که تو گفتی اگه ظرف‌ها و جارو و... رو انجام بدم می‌تونم برم بیرون؟

چشم‌هاش رو ریز کرد و گفت:

- یعنی مطمئن باشم که داری میری بیرون؟

پوزخندی زدم و بیخیال گفتم:

- نه مطمئن باش دارم میام تو خونه.

چشم غره‌ای بهم رفت و گفت:

- با کی میری بیرون؟

- مامان من همیشه با کی میرم بیرون؟ با رفیق‌هام دیگه.

دیگه مهلت حرف زدن بهش ندادم و پریدم بیرون سریع کفش‌هام رو پوشیدم و تند- تند از حیاط خونه رد شدم. بارون نم- نم می‌بارید و بوی خاک بارون خورده روحم رو نوازش می‌داد.

نمی‌دونم چرا شعر سهراب سپهری اومدم توی ذهنم.

« آب را گل نکنیم

در فرودست انگار کفتری می‌خورد آب

یا که در بیشه‌ای دور سیره‌ای پر می‌شوید

یادر آبادی کوزهای پر می‌گردد

آب را گل نکنیم

شاید این آب روان

می‌رود پای سپیدار تا فرو شوید اندوه دلی

دست درویشی شاید نان خشکیده فروبرده در آب

زن زیبایی آمد لب رود

آب را گل نکنیم

روی زیبا دو برابر شده است

چه گوارا این آب

چه زلال این رود

مردم بالا دست چه صفایی دارند

چشمه‌هاشان جوشان

گاوهاشان شیر افشان باد

من ندیدم ده شان

بی‌گمان پای چپرهاشان جای پای خداست

مهتاب آنجا می‌کند روشن پهنای کلام

بی‌گمان در ده بالا دست ،چینه‌ها کوتاه است

مردمش می‌دانند که شقایق چه گلی است

بی‌گمان آنجا آبی، آبی است

غنچه‌ای می‌شکفد اهل ده باخبرند

چه دهی باید باشد کوچه باغش پر موسیقی باد

مردمان سر رود آب را می‌فهمند گل نکردنش، ما نیز

آب را گل نکنیم »

اصلاً شعر ربطی به الان نداشت؛ ولی خب طبع شاعریم الان گل کرد. سریع در رو باز کردم و محکم کوبیدمش به هم، بعد هم با نیش باز سوار ون سیاه وحید شدم که جلو خونه پارک بود.

- هلو گلابی.

وحید:

- سلام شلغم چطوری؟

- خوبم، تو چطوری؟ عمو و زن‌عمو خوبن؟

وحید:

- یکی- یکی بپرس، آره من خوبم مامان و بابا هم خوبن سلام می‌رسونند.

به قیافش زل زدم. وحید یک پسر لاغر اندام بود با موهای طلایی و چشم‌های سبز و ابروهای کم پشتِ طلایی. پسر خیلی شوخ و خوش خنده‌ای بود و البته پسر عموی بنده. با صدای وحید دست از دید زدنش برداشتم.

- چیه عاشقم شدی انقدر روم زومی؟

بعدم نیشش رو باز کرد و ابرویی انداخت بالا. پوکر بهش گفتم:

- مگه آدم عاشقه گلابی هم میشه؟!

- دلت میاد من به این خوشگلی، جذابی، ناناسی.

- بسه بسه الکی آلودگی صوتی ایجاد نکن.

بعد هم اداش رو درآوردم :

- من به این جذابی خوشگلی، بابا هر کی ندونه من که می‌دونم از لحاظ عقلی که کلاً زیر خطه فقری، از لحاظ شعور که منهای صفری، توی اون مخت هم به جای مغز فکر کنم پشکلِ گاو کار گذاشتن. اگه همین قیافه رو هم نداشتی و بور نبودی، با نرده‌بون اشتباه می‌گرفتنت.

نیشم رو باز کردم و ادامه دادم:

- حالا باز به نرده‌بون یه خاصیتی داره، تو کلاً بی‌خاصیتی.

@هستی:)
@Maryam138
@Puyannnn
@Mah_Lin
@Deba
@ATOUSA ROSTAMI
@F_PARDIS♪
@سانی خطر
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hony. m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
83
933
مدال‌ها
2
پارت چهارم

با بهت گفت:
-
الان همه این حرف‌ها رو به من...

به خودش اشاره کرد و ادامه داد:

- گفتی؟

یهو داد زدم:

- نه به ماشین جلوییه گفتم تا شاید دست از بوق زدن برداره، آخه به غیر از من و تو کسی توی ماشین هست؟

بعد هم نالیدم:

- ای خدا بیا یه کوچولو از رونه پای من بردار بزار روی عقل این، تا روانیم نکرده.

با صدا غمگینِ وحید بهش خیره شدم:

- جدیداً خیلی کم صبر شدی، چی‌شده آبجی کوچولو؟

ناخوداگاه بغض کردم و گفتم:

- داداش جدیداً خیلی بی‌اعصاب شدم، باز هم مشکلِ همیشگیم با مامان یا... دائم توی سرم می‌زنه الان هم سن‌های تو دوتا بچه دارن، چرا آشپزی بلد نیستی، چرا رفتارات پسرونه‌ست، چرا ازدواج نمی‌کنی، بابا من دردم رو به کی بگم؟ مگه من چند سالمه هیجده سالم بیشتر نیست؛ ولی اندازه یه پیرزنِ هشتاد ساله درد دارم، من الان دارم از نسل خودم حمایت می‌کنم. بهشون دلداری میدم، انواع آموزش‌های عکاسی، زبان، طراحی، موسیقی و... رو بهشون یاد میدم با عشق و علاقه، ولی توی حسرته یک آغوش باز از مادرم و پدرمم. دوست دارم فقط یک‌بار، با عشق و علاقه اسمم رو صدا کنن. همین یک ماه پیش بود که حواسم نبود و لیوان از دستم افتاد و شکست، به جای اینکه بگه دستت چیزیش نشده، می‌دونی چی گفت؟

تلخ خنده‌ای کردم و گفتم:

- گفتش چقدر دست و پا چلفتی هستی، من مطمئنم هیشکی نمیاد بگیرتت.

مکثی کردم و ادامه دادم:

- حالا اون‌وقت، دیروز خودش یک لیوان از دستش افتاده میگه قضا و بلا بود.

دوباره آمپر بالا زدم:

- از این حرصم می‌گیره، آخه یکی نیست به خودش بگه تو دست و پا چلفتی نیستی فقط منم.

بی‌حوصله درحالی که بغض سنگینی توی گلوم بود، سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم.

« وحید »

از توی آینه به حانیه نگاه کردم، توی چشم‌های شکلاتیش خستگی بی‌داد می‌کرد. درکش می‌کردم چون به چشم خودم چندبار دیده بودم که چجوری تحقیرش می‌کردن، بهش زخم زبون می‌زدن، غرورش رو خورد و خاکشیر می‌کردن؛ ولی من این دفعه نمی‌ذارم، کاری می‌کنم که همه جلوش زانو بزنن.

من خیلی بهش مدیون بودم، حانیه کسی بود که من رو از مرگ و افسردگی نجات داد. هرکسی رفیق حانیه باشه انگار کل الماس‌های دنیا برای اونه. با صدای گوشیم به خودم اومدم
عکس یک گوریل روی صفحه خودنمایی می‌کرد. نیلی بود.

گوشی رو جواب دادم و گذاشتم روی اسپیکر.

- جانم نیلی؟

نیلی:

- سلام داداش خوبی؟

- مرسی، نیلی ما دو دقیقه دیگه دم خونه ایم

نیلی:

- داداش، کسرا اومد دنبالم، دیگه نمی‌خواد بیای از همون‌جا مستقیم بیاید پارک.

- باشه، الان کیا اومدن؟

نیلی:

- کسرا، کوثر، فاطمه، ملیکا، مبینا، آریانا، پانیذ، آریا، امیرمهدی، هادی، آرشام، نگار و نازگل هم توی راه هستن
 
موضوع نویسنده

Hony. m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
83
933
مدال‌ها
2
پارت پنجم

باشه کاری نداری؟
نیلی:
- نه، خداحافظ.
بعد هم زرتی قطع کرد. فکر کنم مبتلا به مرض حانیه شده. دوباره نگاهم رو از توی آینه دوختم به حانیه، خواب بود. آه، این دخترم خرس قطبیه، دائماً در حال خواب. توی ماشین خواب، توی هواپیما خواب، فکر کنم بنده نافش رو با خواب بریدن.
« نیلی »
با زنگ خوردن موبایلم حرفم نصفه موند. نگار بود.
- ها؟
نگار:
- ها و کوفت، ها و درد، ها و مرگ. کجایین ما توی پارکیم؟
- از در که میای تو، مستقیم بیا بعد دست چپ یک کافه‌ست ما اونجاییم.
بعد هم سریع قطع کردم.
کسرا:
- آخه این چه کرمیه که شما دو نفر دارید؟
نیشم رو شل کردم و گفتم:
- خیلی فاز میده برای یک‌بار هم که شده امتحان کن.
چشمکی زدم و خندیدم:
- پشیمون نمیشی.
ادام رو درآورد:
- پشیمون نمیشی. یک‌بار یکی از استادهام زنگ زد بعد از اینکه حرف‌هامون تموم شد بدون اینکه خدافظی کنم قطع کردم، آقا این استادمون هم کینه‌ای بود، هنوز بعد از چندسال بدون خداحافظی قطع می‌کنه.

قهقهه‌مون به هوا رفت. انقدر وقتی با حرص حرف می‌زد بامزه می‌شد. همون‌طور که اشک‌هام‌ رو پاک می‌کردم گفتم:
- حتما شماره استادتون رو بهم بده تا چندتا تکنیک حرص دادنِ بقیه رو بهش یاد بدم.
-استاد جون می‌خوام لایو بزارم باید خودت رو معرفی کنی، چون تا الان خیلی درخواسته بیوگرافی کامل داشتن.

کسرا:
- باشه.
داخل اینستاگرام شدم و لایو رو شروع کردم. بعد از اینکه جمعیت لایو بیشتر شد، شروع کردم به حرف زدن:

- سلام رفقا حالتون چطوره؟ زیاد حرف نمی‌زنم میرم سر اصل مطلب، توی دایرکت و کامنت‌هایی که گذاشته بودید، خیلی درخواست داشتین که یک بیوگرافی کامل از کسرا بزارم. حالا که فرصتش پیش اومده و کسرا پیش منه گفتم که خودش، خودش رو معرفی کنه.
دوربین رو برگردوندم و گفتم:
- خب کسرا خودت رو معرفی کن.
کسرا:
- خب من کسرا طاهری هستم بیست و چهار ساله از روسیه. من پدرم ایرانی بود و مادرم روس، یک خواهر دارم به اسم صوفیا که مدله، خودم هم استاد رقص باله و نوازندگی هستم. من بزرگ‌ترین عضو گروه هشتادیا هستم و معلم همه بچه‌ها. دیگه چی بگم، کل شجرنامه خانوادم رو گفتم.
ریز- ریز خندیدم و گفتم:
- اسم روسیت هم بگو، خودم همش یادم میره.
کسرا:
- اسم روسیم ماکسیمه.
شروع کردم به خوندن کامنت‌ها.
- خیلی جذابی!
- روت کراش زدم.
- از کی با اکیپ آشنا شدی‌؟
کسرا:

- فکر می‌کنم پنج سال هستش ، بچه‌ها مرسی جذابی از خودتون.

- خیلی نازی!

- حانیه پیشت نیست؟

- دوستانی که می‌پرسن حانیه هست یا نه؟ باید بگم که حانیه و بقیه بچه‌های اکیپ توی راه هستن. یک‌سری از بچه ‌ها رسیدن توی پارک ولی راه رو گم کردن. آریانا، امیرمهدی و پانیذ رفتن بلیط بگیرن.

- چه کیوتی!

با دردی که توی ناحیه‌ی کمرم حس کردم ، جیغ بلندی کشیدم
 
موضوع نویسنده

Hony. m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
83
933
مدال‌ها
2
پارت ششم
سرم رو سریع بلند کردم که محکم خورد به میز، با صدای خنده بچه‌ها آروم سرم رو بلند کردم که با پنج عدد گوسفند در لباس انسان رو به رو شدم. با جیغ گفتم:
- کدوم بی‌خاصیتی زد به کمرم؟
نگار ریلکس گفت :
- من.
- تو خیلی چیز می‌خوری که می‌زنی، پلشت.
نگار خیلی جدی گفت:
- تا وقتی که یاد بگیری تلفن رو نباید زرتی قطع کنی، برنامه همینه.
همین‌طور که سرم رو می‌مالوندم، گفتم:
- مغزم به ملکوت اعلی پیوست.
هادی همون‌طور که داشت من رو رو نگاه می‌کرد با خنده گفت:
- عه نه بابا تو هم مغز داری؟ من که شک دارم.
با اعتراض گفتم:
- هادی تو هم؟ اصلاً با همتون قهرم.
با صدای "به درک" حانیه برگ‌هام ریخت. حانیه:
- سلام خنگول‌های من، چطورید؟ داشتین چه غلطی می‌کردین بدون من؟
بعد هم خودش رو پرت کرد روی صندلی کنار من ، دستش رو مشت کرد و کوبید روی رون پام که داد بلندی زدم.
حانیه:
- چطوری مشنگ؟
با درد گفتم:
- این پا دیگه پای سابق نمیشه.
تازه یادم اومد داشتم لایو می‌گرفتم. محکم زدم روی پیشونیم و بلند گفتم :
- بچه‌ها داشتم لایو می‌گرفتم.
چهل دقیقه از لایو گذشته بود. یکی نوشته بود " چه وحشی"، "دعوا شده"، "کسرا عاشقتم"، " حتماً هادی باز داره می‌لمبونه".
- دقیقاً، هادی داره مثل گرسنگانِ از سومالی برگشته غذا سفارش میده.
بعد از بیست دقیقه لایو رو تموم کردم و برگشتم سمت هادی.
- هد- هد بذار بعد از اینکه از وسایل اومدیم پایین یک چیزی کوفت کن.
نچی گفت و به کارش ادامه داد. سری به نشونه تأسف براش تکون دادم و به بچه‌ها نگاه کردم . با صدای ملیکا نگاه همه روش زوم شد.
- بچه‌ها رفتم یک کتاب درسی از گاج خریدم خیلی خفنه تازه جلدش هم بوی شکلات میده .
حانیه:
- اگه گفتید گاج مخفف چیه؟
فاطمه:
- گور آقا جهان؟
آرشام:
- گاگو‌ل‌ها اینجا جمعن.
با این حرفش همه زدن زیر خنده.
ملیکا با حرص گفت:
- مرسی واقعاً.
کوثر :
- نمی‌دونم.
حانیه:
- آقا نمی‌خواد بگین، بکشین ازش بیرون.
کسرا:
- خب بچه‌ها باید تمرین‌ها رو از فردا شروع کنیم تا دوباره بتونیم توی مسابقه شرکت کنیم.
- موافقم.
مبینا از اون ته گفت:
- برای موسیقیش چیکار کنیم؟
آریا:
- خودمون رو می‌زنیم،حالا هم پاشید جمع کنید که پانیذ پیام داده گفته بریم سمت ترن بقیه بچه‌ها اونجا هستن.
سری تکون دادیم و از جا بلند شدیم.
هادی سریع گفت:
- من برم حساب کنم بیام.
باشه‌ای گفتیم و مثل یک گله گاوه نجیب به سمت ترن حرکت کردیم.
@هستی:)
 
موضوع نویسنده

Hony. m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
83
933
مدال‌ها
2
پارت هفتم

« حانیه »

وقتی رسیدیم ترن به بچه‌ها سلام دادیم و همدیگه رو بغل کردیم.
آریانا:
- خیلی‌خوب رفقا اول یوفو سوار میشیم بعدش هم ترن بعدِ بعدش هم میریم ستاره‌گردان، پاراتاور، اسکیت‌هوایی، راپل‌هوایی بقیش هم بعداً میگم.
با هیجان به وسایل بازی نگاه می‌کردم. بارون نم- نم می‌اومد و این به هیجانم اضافه می‌کرد. بعد از اینکه نوبتمون شد همه تند- تند بلیطهامون رو دادیم و سوار شدیم. کمربندم رو بستم و محکم دسته‌ها موتوری که چسبیده بود به یک چیزه دایره‌ای رو گرفتم. کم- کم شروع کرد به چرخیدن بعدش از روی ریل‌هایی که شیب‌دار بود همین‌طور آروم- آروم رفت بالا با هیجان به رو به روم نگاه کردم و بلند خندیدم.
نیلی که از همون اول شروع کرد به جیغ زدن. کنار من هادی و نیلی بودن. کنار هادی آریانا بعد ملیکا، کنار ملیکا کوثر بعد کنارش مبینا و... . آقا همون‌طور که داشتم می‌خندیدم یهو چرخشش تند شد و با سرعت زیاد رفت بالا. یهو ول شد، جیغ بلندی زدم و بعدش بیخیال خندیدم. اصلاً من معتقدم آدم وقتی میاد شهربازی فقط باید جیغ بزنه.

یک چند دور که رفت آروم- آروم ایستاد و تموم شد. خیلی ریلکس پیاده شدم و به بچه‌ها نگاه کردم . نیلی که توی حالت کما بود، هادی قرمز شده بود، احساس کردم الان میاره بالا، کوثر که صورتش رنگ گچ شده بود. آیا این‌ها انقدر بی‌جنبه هستن؟! کسرا دستش رو انداخت دور گردنم و گفت:

- مقصد بعدی‌مون کجاست؟

با صدای نیلی به سمتش برگشتیم:

- مقصد بعدی‌مون، قبرستونه.

از خنده ترکیدم. آخه اگه الان ولش می‌کردی مثل تف می‌چسبید زمین اصلاً فکر نمی‌کردم حالش انقدر بد بشه. امیرمهدی سریع رفت و از آبمیوه‌فروشی با یک لیوانِ قرمز برگشت.

- این چیه؟

امیرمهدی:

- خب معلومه آب انار.

- خب سریع بده بهش بخوره دیگه.

لیوان رو دست نیلی داد، نیلی هم آروم- آروم شروع کرد به خوردن. بعد از اینکه آب انار رو کوفت کرد، بلند شد و گفت:

- بریم.

همه به سمت ترن حرکت کردیم و منتظر موندیم تا نوبتمون بشه. من هم در همون حال منوپاد رو به گوشیم وصل می‌کردم. انقدر ذوق داشتم مثل بچه‌های دوساله. بعد از قرن‌ها نوبتمون شد. سریع رفتم آخرین صندلی نشستم، سمت چپم هادی و سمت راستم هم وحید نشست.

جلومون هم یک اکیپ دختر نشسته بودن از این دماغِ فیل افتاده‌ها. جلوی اون‌ها هم بچه‌های خودمون نشسته بودن. سریع کمربند رو بستم، دوربین رو روشن کردم و با یک دستم میله رو گرفتم.

کلاً خریت محض بود که گوشی توی ترن بگیری دستت؛ ولی خب من خرتر از این حرف‌ها بودم. شروع کردم به حرف زدن:
- سلام ما الان سوار ترن هوایی هستیم، پارک ارم هم بهمون سلام می‌کنه. وحید سلام کن.
وحید همون‌طور که می‌خندید گفت:
- سلام به همگی، آقا قراره ری اکشنِ خودمون و بچه‌ها رو فیلم بگیریم، هادی هم که داره بالا میاره بس که خورده ببینیم چی میشه دیگه.
برگشتم سمت هادی که داشت توی پلاستیک بالا می‌آورد.
- خب آقای هد- هد یک سلام و علیکی بکن.
هادی:
- سلام.
بعد دوباره عقی زد که حالم بهم خورد.
- آقا من تا حالا سوار ترن نشدم خیلی استرس دارم.
بعد هم پلاستیک استفراغ رو آورد بالا و گفت:
- این هم از دوغِ هفت گیاه عالیس. ‌
درحالی که می‌خندیدم زیرلب "چندش" گفتم. دوربین رو برگردوندم و داد زدم:
- پشمک‌های من یک سلامی بکنید به دوربین.
همه برگشتن. بچه‌ها ژست گرفتن و همین‌طور که مسخره‌بازی در می‌آوردن سلام می‌کردن. با بوقی که خورد با استرس دوربین رو روی حالت اتوماتیک تنظیم کردم که هم از جلو فیلم بگیره هم از ما سه نفر.
ترن شروع کرد به حرکت کردن. هادی که هنوز بوق نخورده شروع کرد به ذکر گفتن. اول کمی آروم سر بالایی رفت، من هم خوشحال با خودم گفتم تا آخرش همین‌طوریه. داشتم به دوربین لبخند می‌زدم که احساس کردم دارم سقوط می‌کنم. بلند جیغ می‌زدم و می‌گفتم:
- یا امام رضا، یاخدا، خدایا عفو کن، چیزه اضافه خوردم.
وحید با داد:
- پشم‌هام، برگ‌هام، دهنتون سرویس. خدایا دستشوییم گرفت، حاجی دارم می‌افتم.
هادی:
- یا حضرت نوح، یا امام‌زاده هکور پکور، بی‌شعور، خاموشش کن می‌خوا...
نتونست ادامه حرفش رو بگه، خم شد و عق زد و روی دختر پایینی‌ها آورد بالا. اون وسط جیغ اون دختره رو شنیدم که می‌گفت:
- موهام رو تازه کراتینه کرده بودم.
من هم اون وسط هم جیغ می‌زدم هم می‌خندیدم. هادی تا خواست در پلاستیکش رو باز کنه از دستش لیز خورد و نمی‌دونم کجا افتاد. منوپاد رو محکم‌تر توی دستم گرفتم و داد زدم:
- الهی العفو.
به وحید نگاه کردم غش کرده بود. با جیغ گفتم:
- آقا یک خرس اینجا غش کرده.
محکم کوبیدم توی بازوش که با ترس بلند شد و وقتی دید که هنوز توی ترنیم و داریم پیچ می‌خوریم جوری داد زد که حس کردم داره می‌زائه.رو به دوربین کردم و با خنده گفتم:
- بچه‌ها عمه شدم!
 
موضوع نویسنده

Hony. m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
83
933
مدال‌ها
2
بعد از اینکه از ترن پیاده شدیم همه با حال خراب به سمت دستشویی حرکت کردیم.

نیلی که توی بغل امیر مهدی غش کرده بود، از این طرف وحید در حال مرگ بود. اون دختر جلویی‌ها هم داشتن با هادی دعوا می‌کردن. کلاً یک وضعی بود.

بعد از اینکه دست و صورتم رو شستم، برگشتم سمت یکی از درهای دستشویی که کوثر توش بود.

فکر کردم مرده، محکم زدم روی در و گفتم:

- هوش! خره مردی؟ الو آنتن میده؟ زنگ بزنم آمبولانس بیاد نعشت رو جمع کنه؟ حاجی کمی باد در کن بفهمم زنده‌ای یا مرده!

لگد زدم به در و گفتم:

- مردی؟ اگه مردی اعلام حضور کن.

در باز شد و یک مرد جوون اومد بیرون. بابهت گفتم:

- آقا کجا؟ دوستم کو؟

بلند داد زدم:

- یاخدا دوستم رو کشتی؟ مرتیکه قاتل. نکنه توی توالت خفه‌اش کردی؟ یا شاید هم به هفت روش سامورایی تیکه- تیکه‌اش ‌کردی!

تا خواستم ادامه حرفم رو بگم، بلند گفت:

- خانم محترم قاتل چیه؟! دوست شما کیه اصلاً؟ چیزی می‌زنی؟

با اخم گفتم:

- آقا دوست من رو کشتی، توی دستشویی زنونه هم که اومدی، طلبکار هم هستی؟

با عصبانیت گفت:

- خانم نامحترم چرا چرت و پرت میگی؟ بعدش هم این‌جا دستشویی مردونه است .

- آقا شما هم‌سن پدر من هستی بعد اومدی توی دستشویی زنونه، واقعاً قباحت داره.

دوباره جیغ زدم:

- دوست من کجاست؟

کلافه گفت:

- دختر جان اگه اون چشم‌های کورت رو باز کنی می‌بینی روی اون تابلو زده آقایان.

باحرص دست‌هام رو زدم به کمرم و گفتم:

- اصلاً نمی‌خوام ببینم، بگو چرا...

تا خواستم ادامه‌ی حرفم رو بگم گوشیم زنگ خورد، آریانا بود.

- ها؟

آریانا:

- کجایی خره؟ داری چه غلطی توی دستشویی می‌کنی؟ کوثر اومده بیرون تو هنوز نیومدی؟ اسب هم زودتر از تو... استغفر... زود باش بیا، خداحافظ.

بعد هم سریع قطع کرد. بابهت به مرده نگاه کردم. حس خجالت، ضایع شدن، ماست بودن و گاو بودن بهم دست داد. مطمئنم قیافم شبیه کسایی شده بود که با ماهیتابه بیست پارچه آگرین توی صورتش کوبیدن. من و این همه بدبختی محاله.

با قیافه‌ای که خیلی- خیلی ضایع بود گفتم:

- آقا واقعاً ببخشید من اشتباه اومدم!
@هستی:)
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین