- Feb
- 83
- 933
- مدالها
- 2
پارت نهم
قهقهه بچهها بلند شد. آریا همونطور که با خنده میکوبید روی میز گفت:
- این چه سمیه! ای خدا دهنت سرویس.
مبینا:
- حالا این پلشت انقدر ارزش داشت؟
کوثر:
- خفه بابا! معلومه که ارزش داشتم، مگه نه حانیه؟
با لبخند ملیحی گفتم:
-نه.
دوباره قهقههها بالا گرفت و کوثر با بهت نگاهم کرد. بعد از اینکه خندههامون تموم شد با صورت جدی گفتم:
- خیلی خب گوش کنید! میتونیم الان بریم رستوران یک چیزی بخوریم یا اینکه به بازیها ادامه بدیم.
آریا:
- نظر خودت چیه؟
- من میگم بریم بلیط ها رو پس بدیم فقط دوتا بازی دیگه بیشتر نکنیم، یکی ماشینبازی یکی دیگه هم اون سرسره بلندها. خب نظرتون چیه ؟
بعد از اینکه همه موافقت کردن با خوشحالی به سمت صف ماشینها رفتیم. به ساعت نگاه کردم، ساعت ده و نیم رو نشون میداد. یعنی الان دوساعته که توی پارک هستیم.
همینطور که صف بودم، یک دقیقه چشمهام رو بستم و به صدای اطرافم دقت کردم. همهمهای که پارک داشت، بارونی که حالا دیگه شدتش بیشتر شده بود، صدای جیغ و داد مردم از هیجان و بوی خوب غذایی که از توی رستوران بیرون میاومد.
به چهره نیلی خیره شدم. چشمهای قهوهای روشن، موهای قهوهای که توش رگههای عسلی داشت، صورت کشیده و لبهای متوسط رو به نازک و یکسری کک و مک که خیلی جذابش کرده بود، دماغ قلمی. یعنی چهرهاش کپی مامانش بود.
به صورت آریا خیره شدم. ابروهای مردونه، دماغی که یکبار توی تصادف شکست و مجبور شد عمل کنه، لبهای قلوهای، موهای سیاه و چشمهای آبی.
بعد از اینکه نوبتمون شد، همه دونفر- دونفر سوار شدیم. کسرا اومد پیش من نشست. من هم رانندگی میخواستم بکنم. این پیست مسابقه رو تازه ساختن و خیلی هم بزرگه، بعد کلاً دهتا ماشین برقی بود که دوتاش خراب بود.
سریع منوپاد رو دوباره باز کردم، گوشیم رو گذاشتم روش و دادم دست کسرا که فیلم بگیره.
با آهنگی که بخش شد کلاً توی افق محو شدم.
چرا من؟ چرا با عشقت این کار رو کردی تو بازم که بیحال و سردی
بگو تقصیر من چی بودهها؟ تو میخواستی بری فهمیدم از بهونههات
چرا من؟ مگه چیکار کردم که دلت شکست؟
اون چیکار کرد که به دلت نشست؟
بگو به من همه کارهات، قول و قرارات بازی بوده پس
تا حالا اینطوری شده که عشقت باشه اما حسش نکنی، نگاه توی چشمش نکنی
با صدای داد مبینا مرده آهنگو قطع کرد.
- آقا یک آهنگ درست بذار! این چیه گذاشتی؟!
با صدای بلند آهنگ کاپوچینو به شدت جوگیر شدم، پام رو گذاشتم روی گاز و همینطور که میچرخیدم یکی محکم زد به پشت ماشین که با مخ رفتیم توی دیوار. برگشتم ببینم کدوم خری زده به من که دیدم کوثر و امیرمهدی خیرندیده بودن.
برگشتم سمت کسرا که داشت میخندید و گفتم:
- محکم بشین که قراره شل و پلشون کنیم.
بعد بلند داد زدم:
-به یاری ایزد منان، حمله!
و این آغاز جنگجهانی سوم بین ما بود
@هستی:)
قهقهه بچهها بلند شد. آریا همونطور که با خنده میکوبید روی میز گفت:
- این چه سمیه! ای خدا دهنت سرویس.
مبینا:
- حالا این پلشت انقدر ارزش داشت؟
کوثر:
- خفه بابا! معلومه که ارزش داشتم، مگه نه حانیه؟
با لبخند ملیحی گفتم:
-نه.
دوباره قهقههها بالا گرفت و کوثر با بهت نگاهم کرد. بعد از اینکه خندههامون تموم شد با صورت جدی گفتم:
- خیلی خب گوش کنید! میتونیم الان بریم رستوران یک چیزی بخوریم یا اینکه به بازیها ادامه بدیم.
آریا:
- نظر خودت چیه؟
- من میگم بریم بلیط ها رو پس بدیم فقط دوتا بازی دیگه بیشتر نکنیم، یکی ماشینبازی یکی دیگه هم اون سرسره بلندها. خب نظرتون چیه ؟
بعد از اینکه همه موافقت کردن با خوشحالی به سمت صف ماشینها رفتیم. به ساعت نگاه کردم، ساعت ده و نیم رو نشون میداد. یعنی الان دوساعته که توی پارک هستیم.
همینطور که صف بودم، یک دقیقه چشمهام رو بستم و به صدای اطرافم دقت کردم. همهمهای که پارک داشت، بارونی که حالا دیگه شدتش بیشتر شده بود، صدای جیغ و داد مردم از هیجان و بوی خوب غذایی که از توی رستوران بیرون میاومد.
به چهره نیلی خیره شدم. چشمهای قهوهای روشن، موهای قهوهای که توش رگههای عسلی داشت، صورت کشیده و لبهای متوسط رو به نازک و یکسری کک و مک که خیلی جذابش کرده بود، دماغ قلمی. یعنی چهرهاش کپی مامانش بود.
به صورت آریا خیره شدم. ابروهای مردونه، دماغی که یکبار توی تصادف شکست و مجبور شد عمل کنه، لبهای قلوهای، موهای سیاه و چشمهای آبی.
بعد از اینکه نوبتمون شد، همه دونفر- دونفر سوار شدیم. کسرا اومد پیش من نشست. من هم رانندگی میخواستم بکنم. این پیست مسابقه رو تازه ساختن و خیلی هم بزرگه، بعد کلاً دهتا ماشین برقی بود که دوتاش خراب بود.
سریع منوپاد رو دوباره باز کردم، گوشیم رو گذاشتم روش و دادم دست کسرا که فیلم بگیره.
با آهنگی که بخش شد کلاً توی افق محو شدم.
چرا من؟ چرا با عشقت این کار رو کردی تو بازم که بیحال و سردی
بگو تقصیر من چی بودهها؟ تو میخواستی بری فهمیدم از بهونههات
چرا من؟ مگه چیکار کردم که دلت شکست؟
اون چیکار کرد که به دلت نشست؟
بگو به من همه کارهات، قول و قرارات بازی بوده پس
تا حالا اینطوری شده که عشقت باشه اما حسش نکنی، نگاه توی چشمش نکنی
با صدای داد مبینا مرده آهنگو قطع کرد.
- آقا یک آهنگ درست بذار! این چیه گذاشتی؟!
با صدای بلند آهنگ کاپوچینو به شدت جوگیر شدم، پام رو گذاشتم روی گاز و همینطور که میچرخیدم یکی محکم زد به پشت ماشین که با مخ رفتیم توی دیوار. برگشتم ببینم کدوم خری زده به من که دیدم کوثر و امیرمهدی خیرندیده بودن.
برگشتم سمت کسرا که داشت میخندید و گفتم:
- محکم بشین که قراره شل و پلشون کنیم.
بعد بلند داد زدم:
-به یاری ایزد منان، حمله!
و این آغاز جنگجهانی سوم بین ما بود
@هستی:)