جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [هشتگ دهه هشتادیا] اثر «Hony.m کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Hony. m با نام [هشتگ دهه هشتادیا] اثر «Hony.m کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,444 بازدید, 61 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [هشتگ دهه هشتادیا] اثر «Hony.m کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Hony. m
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر

هشتگ دهه هشتادیا خنده رو لبتون میاره یا نه؟ 😂🤔

  • آرهههه😂

    رای: 15 75.0%
  • تا حدودی😃

    رای: 4 20.0%
  • نه بابا کی چرتو پرتای اینو میخونه😐😶

    رای: 1 5.0%

  • مجموع رای دهندگان
    20
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Hony. m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
83
933
مدال‌ها
2
پارت نهم

قهقهه بچه‌ها بلند شد. آریا همون‌طور که با خنده می‌کوبید روی میز گفت:

- این چه سمیه! ای خدا دهنت سرویس.

مبینا:

- حالا این پلشت ان‌قدر ارزش داشت؟

کوثر:

- خفه بابا! معلومه که ارزش داشتم، مگه نه حانیه؟

با لبخند ملیحی گفتم:

-نه.

دوباره قهقهه‌ها بالا گرفت و کوثر با بهت نگاهم کرد. بعد از این‌که خنده‌هامون تموم شد با صورت جدی گفتم:

- خیلی خب گوش کنید! می‌تونیم الان بریم رستوران یک چیزی بخوریم یا این‌که به بازی‌ها ادامه بدیم.

آریا:

- نظر خودت چیه؟

- من میگم بریم بلیط ها رو پس بدیم فقط دوتا بازی دیگه بیشتر نکنیم، یکی ماشین‌بازی یکی دیگه هم اون سرسره بلندها. خب نظرتون چیه ؟

بعد از این‌که همه موافقت کردن با خوشحالی به سمت صف ماشین‌ها رفتیم. به ساعت نگاه کردم، ساعت ده و نیم رو نشون می‌داد. یعنی الان دوساعته که توی پارک هستیم.

همین‌طور که صف بودم، یک دقیقه چشم‌هام رو بستم و به صدای اطرافم دقت کردم. همهمه‌ای که پارک داشت، بارونی که حالا دیگه شدتش بیشتر شده بود، صدای جیغ و داد مردم از هیجان و بوی خوب غذایی که از توی رستوران بیرون می‌اومد.

به چهره نیلی خیره شدم. چشم‌های قهوه‌ای روشن، موهای قهوه‌ای که توش رگه‌های عسلی داشت، صورت کشیده و لب‌های متوسط رو به نازک و یک‌سری کک و مک که خیلی جذابش کرده بود، دماغ قلمی. یعنی چهره‌اش کپی مامانش بود.

به صورت آریا خیره شدم. ابروهای مردونه، دماغی که یک‌بار توی تصادف شکست و مجبور شد عمل کنه، لب‌های قلوه‌ای، موهای سیاه و چشم‌های آبی.

بعد از این‌که نوبتمون شد، همه دونفر- دونفر سوار شدیم. کسرا اومد پیش من نشست. من هم رانندگی میخواستم بکنم. این پیست مسابقه رو تازه ساختن و خیلی هم بزرگه، بعد کلاً ده‌تا ماشین برقی بود که دوتاش خراب بود.

سریع منوپاد رو دوباره باز کردم، گوشیم رو گذاشتم روش و دادم دست کسرا که فیلم بگیره.

با آهنگی که بخش شد کلاً توی افق محو شدم.

چرا من؟ چرا با عشقت این کار رو کردی تو بازم که بی‌حال و سردی

بگو تقصیر من چی بوده‌ها؟ تو می‌خواستی بری فهمیدم از بهونه‌هات

چرا من؟ مگه چی‌کار کردم که دلت شکست؟

اون چی‌کار کرد که به دلت نشست؟

بگو به من همه کارهات، قول و قرارات بازی بوده پس

تا حالا این‌طوری شده که عشقت باشه اما حسش نکنی، نگاه توی چشمش نکنی

با صدای داد مبینا مرده آهنگو قطع کرد.

- آقا یک آهنگ درست بذار! این چیه گذاشتی؟!

با صدای بلند آهنگ کاپوچینو به شدت جوگیر شدم، پام رو گذاشتم روی گاز و همین‌طور که می‌چرخیدم یکی محکم زد به پشت ماشین که با مخ رفتیم توی دیوار. برگشتم ببینم کدوم خری زده به من که دیدم کوثر و امیرمهدی خیرندیده بودن.

برگشتم سمت کسرا که داشت می‌خندید و گفتم:

- محکم بشین که قراره شل و پلشون کنیم.

بعد بلند داد زدم:

-به یاری ایزد منان، حمله!

و این آغاز جنگ‌جهانی سوم بین ما بود
@هستی:)
 
موضوع نویسنده

Hony. m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
83
933
مدال‌ها
2
پارت دهم
همه تو ی رستوران نشسته بودیم و مثل گشنگان از جنگ برگشته منتظر غذا بودیم. نیلی:

- خب بچه‌ها همه این‌جا جمع شدیم که مطلب مهمی رو بهتون بگم.

صداش رو مثل گوینده رادیو کرد و گفت:

- طبق گفته‌های مامان من و مامان حانیه و کنجکاوی من...

پریدم وسط حرفش:

- فضولی یا کنجکاوی ؟

پشت چشمی نازک کرد:

- معلومه کنجکاوی! آیدین داره میاد و آقابزرگ می‌خواد براش جشن بزرگی ترتیب بده.

همه با هم همزمان:

- ها؟

نیلی با لحن کاملاً خونسرد گفت:

- ها نداره! گفتم آیدین داره میاد و کار حانیه سخت‌تر میشه.

با چشم‌های گرد شده گفتم:

- دروغ نگو! مطمئنی؟

محکم کوبیدم توی سرم:

- ای خدا چرا یک بدبختی جدید؟ دهنش سرویس!

خیلی ناراحت شدم. اصلاً توی بهت بودم. وقتی آیدین بیاد یعنی دوباره بیشتر سر کوفت می‌خورم، دوباره خورد میشم؛ ولی هیچکس نمی‌دونه که من توی مسابقه باله توی جشنواره بین‌المللی زمستان هنر سوچی شرکت کردم، نمایش اجرا کردم و یک‌بار دیگه هم توی فستیوال رقص باله در باکو شرکت کردم.

با تکون خوردن شونه‌ام توسط یکی از بچه‌ها از فکر بیرون اومدم. نگاه کردم ببینم کی شونه‌ام رو تکون داده که دیدم آریا داره با نگرانی نگاهم می‌کنه.

- چی شده؟

آریا:

- ببین اصلاً نگران نباش! ما کار خودمون رو می‌کنیم و یادت باشه که تو باید مثل همیشه جلوی اون‌ها ساکت و مظلوم باشی، چون اون‌ها همیشه قدرتمند نخواهند بود.

نیش‌خندی زدم و گفتم:

- اتفاقاً الان وقت اینه که یک بازی جدید راه بندازیم. اول این‌که من تصمیم گرفتم بورسیه بگیرم و برم اون‌ور آب و تا اون موقع باید رتبه خوبی بیارم، دوم تا جایی که یادمه قراره یک جانشین و یک عروس برای جانشین توی جشن انتخاب کنند، درسته؟

نیلی گیج سری تکون داد و گفت:

- داری گیجم می‌کنی.

با چهره‌ای خنثی نگاهشون کردم:

- اول تلافی می‌کنم بعد با هم میریم. هرچند اون تقصیری نداره؛ ولی من تا سلسله‌ی اشرافیان رو نابود نکنم آروم نمی‌گیرم.

همه بچه‌ها گیج نگاهم می‌کردن. پانیذ دستش رو گذاشت روی پیشونیم و گفت:

- تب هم که نداری، چه مرگیت شده؟!
بیخیالی زمزمه کردم،که دیگه پا پیچ نشه
با دیدن گارسون که داشت پیتزاها رو می‌اورد چشم‌هام دوتا قلب شد. وقتی غذاها روی میز چیده شد، همه مثل غذا نخورده‌ها به پیتزا حمله کردیم. به عادت همیشگیم سه‌تا قاچ پیتزا رو روی هم گذاشتم و روش کلی سس خالی کردم بعد هم با یک حرکت نصفش رو گاز زدم و چپوندم توی دهنم. ان‌قدر دهنم پر بود که داشت از دماغم می‌زد بیرون.

همین‌طور که سعی داشتم غذا رو بجوئم به رستوران نگاه کردم
 
موضوع نویسنده

Hony. m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
83
933
مدال‌ها
2
پارت‌یازدهم
دانای کل

مادرش با آمنه خانم، مادر حانیه صحبت می‌کرد و پدرش هم با پدر حانیه.

ساعت از دوازده گذشته بود و نگران دردانه‌اش بود، بالاخره بعد از سال‌ها می‌توانست چهره دلبرکش را ببیند. استرس، نگرانی و خوشحالی در وجودش می‌جوشید و او همین‌طور نگاهش به ساعت بود که ناگهان صدای زنگ موبایل آمنه او را به خود آورد. آمنه:

- جانم؟

حانیه با بهتی که در صداش بود گفت:

- با من بودی؟!

آمنه لبخند اجباری بر لب نشاند و گفت:

- آره دخترم. حانیه جان کجایی؟

امید تا لفظ دخترم را از زبان آمنه شنید با خوشحالی سرجایش نشست و به حرف‌های آمنه گوش داد. حانیه:

- مامان من امشب خونه نیلی این‌ها می‌خوابم، باشه؟

آمنه با تحکم و اخم‌هایی که درهم شده بود، گفت:

- اصلاً و ابداً سریع میای خونه! خداحافظ.

و تلفن رو قطع کرد. از آن طرف حانیه با پوزخندی بر لب در فکر فرو رفت و بعد به دنیای خواب پا گذاشت.

امید با کنجکاوی به آمنه خیره شد و به مادرش اشاره کرد که سر بحث را باز کند. سمیه به سمت آمنه برگشت و گفت:

- آمنه جون بنظر خودت الان دیر وقت نیست که یک دختر تا این موقع شب بیرون باشه؟

آمنه با بی‌خیالی به سمت سمیه برگشت و گفت:

- چرا عزیزم، حرفت درسته؛ ولی من میگم باید جوون‌ها توی این سن خوش باشند و شادی کنند. من دوست‌های دخترم رو می‌شناسم، همشون قابل اعتماد هستند.

آمنه بی‌خیال بود، چون اصلاً برایش مهم نبود که حانیه باشد یا نباشد. فقط مهم آیدینش بود که تا چند روز دیگر به ایران باز می‌گشت و دخترش ریحان که قرار بود پرنسس خاندان اشرافی باشد.

امید باز به ساعت موبایلش خیره شد. بسیار عصبانی بود. چطور یک مادر می‌توانست انقدر بی‌خیال باشد؟ واقعاً که برای آمنه متأسف بود.

با صدای در خانه خوشحال به در خیره شد. چهره‌اش چیزی را نشان نمی‌داد؛ اما امان از دلش.

***

حانیه

با خستگی در خونه رو با کلید باز کردم و وارد خونه شدم و در رو محکم بستم. با قدم‌های شل و ول همون‌طور که از حیاط زیر بارون مثل فیل آب کشیده می‌شدم، به سمت خونه قدم برداشتم.

با چشم‌های بسته کفش‌هام رو درآوردم و به ناکجاآباد پرت کردم. داخل خونه که شدم بلند گفتم:

- سلام شب بخیر، خوب بخوابید.

با صدای مامانم از حرکت ایستادم:

- از کجا میای؟

من با چشم‌های بسته، لحن مسخره‌ای به خودم گرفتم و گفتم:

- از مصر آمده‌ام و به کنعان می‌روم.

پوکر ادامه دادم:

- از بیرون میام توی خونه.

بعد هم لباس‌های خیسم رو درآوردم و انداختم روی مبل، کلاهم هم درآوردم و با یک حرکت پرت کردم یک جایی که نمی‌دونم کجا بود. تمام وقت چشم‌هام بسته بود. با صدای جیغ مامان کلاً خواب از کلم پرید:

- دم بریده این چه کاریه؟ سریع بیا جمع کن.

محکم زدم روی جایی که واکسن کرونا زده بودم و گفتم :

- به همین برکت قسم فردا جمعش می‌کنم.

با صدای حرصی مامان از جا پریدم:

- حانیه دختر قشنگم، اون چشم‌هات رو باز کن!

مامان من وقتی این‌جوری حرف می‌زنه که مهمون داریم و قراره بعداً قشنگ جرم بده. تا چشم‌هام رو باز کردم با صحنه بسیار دل‌خراشی روبه‌رو شدم. مهمون داشتیم و من تمام مدت داشتم سوتی می‌دادم. صورت همشون قرمز از خنده البته به جز مامان که می‌دونم از حرصه.

با لبخند دندون‌نمایی رو کردم به همشون و گفتم:

- سلام. راحت باشید بخندید.

تا این رو گفتم همه مثل بمب ترکیدند. خیلی با اعتماد به نفس کامل روی مبل نشستم و گفتم:

- خیلی خوش اومدین. بابت چند دقیقه پیش عذر می‌خوام، من واقعاً خسته بودم.

اون خانمه:

- اشکال نداره عزیزم. من سمیه‌ام، یکی از دوست‌های صمیمی آمنه، فکر کنم من رو بشناسی. ماشا... خیلی بزرگ شدی!

خیلی رک گفتم:

- سمیه جون اصلاً برام آشنا نیستی، یک ذره بیشتر راهنمایی کنید.

درحالی‌که سعی داشت نخنده گفت:

- به ده سال پیش برمی‌گرده، توی مهدکودک خودت.

به پسرش نگاه کردم، خیلی آشنا می‌زد. بهش نگاه کردم و گفتم:

- خیلی آشنایی، اسمت چیه؟

پسره:

- خودت حدس بزن!

- عرشیا، امیرعلی، علی، سینا، صالح، دیگه پسر چی داشتیم؟ یادم نمیاد دیگه.

بعد هم یک لبخند دندون‌نما زدم. لبخند کجی زد و گفت:

- امیدم.

شوکه نگاهش کردم. خیلی بزرگ شده بود. رنگ چشم‌هاش هم عوض شده بود. با ابروهای بالا رفته گفتم:

- خیلی تغییر کردی! قبلاً تپل بودی. تازه خیلی ازت بدم می‌اومد.

با تعجب گفت:

- چرا؟

بی‌خیال گفتم:

- چون اومدی جای من رو گرفتی، چون چشم‌هات خیلی خوشگل بود.

لبخندی زد و گفت:

- الان هم ازم بدت میاد؟

با همون لحن قبلی گفتم:
- نه...

می‌خواستم ادامه حرفم رو بگم که گوشیم زنگ زد. با آهنگی که خورد زیرلب گفتم:

- نشسته‌ام به در نگاه می‌کنم، دریچه آه می‌کشد
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hony. m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
83
933
مدال‌ها
2
پارت ۱۲
حالا آهنگ این بود:

« مامان رو روی حساب کی می‌خوای ول کنی بری سمیه ها؟

روزهایی که خونه نیستی ما پارتی می‌کنیم سمیه جان

وای نرو سمیه، چه بدنی داری سمیه

علف می‌زنی سمیه، اُور نزنی سمیه، ها

تهران همه خطه چشا، دادا امشب رو کم بکشا

دیگه باید بذاریم کنار، حالا از شنبه ایشا...

اَی تو روحت بابا، چقد هیکلت خوبه تو بابا »

لامصب نمی‌دونم گوشیم کجا بود نیلی هم دست‌بردار نبود. آخه این زنگ مخصوص نیلی بود. حالا آبروی من این‌جا رفت که مامان امید اسمش سمیه بود. ای خدا به کدوم یک از گناه‌هام؟

وقتی گوشی رو پیدا کردم و جواب دادم:

- بله؟

- سلام چطوری خوبی؟ بیا در رو باز کن ما دم دریم.

با بهت گفتم:

- ها؟

با جیغ گفت:

- دارم خیس آب میشم. مامان و بابامون رفتن مسافرت، مامانم با مامانت هماهنگ کرده.

- مگه چند نفرین؟

- من، کوثر و وحید و آریا.

با بدبختی گفتم:

- باشه الان در رو باز می‌کنم.

مامان:

- کی بود؟

- مامان می‌دونستی نیلی می‌خواد بیاد؟

سری تکون داد و گفت:

- آره. گفتش یک نفر دیگه هم همراهشه.

با لبخند ملیحی گفتم:

- دونفر دیگه هم همراهش هستن.

بعد هم دکمه آیفون رو زدم تا در باز بشه. مامان با بهت از جاش پاشد و گفت:

- میرم چای بیارم.

بابا از اون طرف پرسید:

- کیا میان؟

- نیلی، آریا، کوثر و وحید.

بابا با شنیدن اسم آریا چشم‌هاش برق زد. نمی‌دونم ولی بابا یک علاقه خاصی به آریا داره.

در رو باز کردم دیدم بچه‌ها مثل موش آب کشیده دارن می‌دوند این‌جا. نیلی با جیغ گفت:

- خیلی گاوی! چرا انقدر دیر؟

با دیدن صحنه روبه‌روش مثل من بهت‌زده شد. نیلی کل در رو گرفته بود و بقیه هم از پشت هولش می‌دادن. بچه‌ها هنوز مهمون‌ها رو ندیده بودن. من هم نامردی نکردم و بچه‌ها رو یک هولِ محکم دادم که همه روی هم افتادن. بدبخت اون نیلی اون پایین داشت جون می‌داد، من از این طرف ریلکس داشتم قهقهه می‌زدم۰
 
موضوع نویسنده

Hony. m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
83
933
مدال‌ها
2
همین‌جور با نیش باز نشسته بودیم و بهم نگاه می‌کردیم که یادم اومد لباس‌هامون خیسه. بلند گفتم:

- بچه‌ها پاشید بریم بهتون لباس بدم.

همه مثل قوم مغول به سمت اتاقم حرکت کردیم. در رو که باز کردم با صحنه بسیار زیبایی روبه‌رو شدم. اتاق برای اولین‌بار تمیز بود! با خوشحالی وارد اتاق شدم و در رو بستم، روم رو که برگردوندم با چند عدد خر که در کمدم رو باز کرده بودن روبه‌رو شدم.

- راحت باشید! کمد خودتونه، اصلاً خونه خودتونه. چایی شربتی کوفتی زهرماری میل ندارید؟

آریا همین‌طور که داشت توی کمدم دنبال لباس می‌گشت گفت :

- نه ممنون صرف شده.

پوکر به اتاق مرتبم نگاه کردم. از در که می‌اومدی تو، یک اتاق بیست متری رو مشاهده می‌کنیم که شامل دوتا تخت دونفره و زمین پارکت شده هست. اون سمت اتاقی که برای منه ستش طوسی و سفیده و باز هم شامل یک کمددیواری سفید و طوسیه با تخت دونفره و میز که روش لپ‌تاپم و تبلتم هستش و یک میز آرایشی کوچیک که روش خالیه، حالا می‌پرسین چرا خالیه؟ چون وقتی لوازمم رو روی میز می‌ذارم به طرز عجیبی گم میشه. هرچند می‌دونم همش زیر سر این ریحان مارمولکه. اون‌هایی که خواهر کوچک‌تر دارند، درکم می‌کنند.

خودم رو روی تخت ولو کردم و چشم‌هام رو بستم. انقدر خوابم می‌اومد. با افتادن جسم سنگی روی شکمم جیغ پدر مادرداری کشیدم و با دیدن قیافه شرور یک عدد کرم، شروع کردم به کشیدن موهای کوثر.

- تو آخه چرا انقدر خری؟ الاغ، حیوان، چرا با اون وزن سنگینت می‌افتی روی من؟

من موهای اون رو می‌کشیدم، اون هم موهای من رو. نیلی اومد از هم جدامون کنه که محکم زدم توی کمرش، اون هم افتاد روی من و شروع کرد به زدنم. همین‌طور درحال جیغ زدن و زدن بودیم با آب یخی که رومون ریخته شد، یک دور رفتم مکه و برگشتمو هین بلندی کشیدم و به چهره دو ملعون خونسرد، وحید و آریا، نگاه کردم. چشم‌هام رو با آرامش بستم و بازش کردم و بلند جیغ زدم:

- حمله!

ما دخترها مثل وحشی‌ها از روی تخت پریدیم پایین، پسرها هم که اوضاع رو خراب دیدن شروع کردن به دویدن و داد زدن. من هم قبل از این‌که از اتاق برم بیرون، دسته‌ی‌ تی رو برداشتم و افتادیم دنبالشون. ما جیغ می‌زدیم اون‌ها داد می‌زدن. با داد گفتم:

- ببینید اگه وایستید قول میدم مجازات سختی براتون در‌نظر‌ نگیرم.

نیلی:

- قول میدم این بالشت رو از پهنا بکنم توی حلقتون.

کوثر:

- به خدا گیرتون بیارم با اسید شست و شوتون میدم.

پت‌ و مت از خونه زدن بیرون. بارون هم بند اومده بود، ما هم همین‌طور توی حیاط جیغ و داد می‌کردیم. در گوش نیلی گفتم:

- حواسشون رو پرت کن می‌خوام یک کاری بکنم.

چشمکی زدم و آروم از صحنه محو شدم‌. سریع دوتا شلنگ رو برداشتم و آروم زدم به شیر آب، بعد با یک لبخند کاملاً خبیث منتظر شدم تا پسرها از این سمت رد بشن تا نقشم رو روشون پیاده کنم.

بعد از چند ثانیه پسرها اومدن این‌جا، فکر کنم می‌خواستن قایم بشن. وحید با صدای خیلی آروم:

- خیلی خوب بود آفرین داداش، پرفکت!

اداش رو درآوردم:

- آفرین داداش!

بعد هم دست‌هام رو به حالت لایک درآوردم.

- پرفکت!

یعنی من اگه یک حالی از شما دونفر نگیرم، قول میدم اسمم رو بذارم خره مش عباس.

یک کوچولو که اومدن نزدیک‌تر، آروم و نامحسوس شلنگ رو کردم توی پاچشون، چون شلوارشون مدل پاره بود کار من خیلی راحت بود. بعد از این‌که کارم رو تموم کردم می‌خواستم

شیر رو باز کنم که چشمم خورد به گوشی وحید که از جیبش زده بود بیرون. با همون لبخند خبیثم گوشی رو برداشتم و رفتم توی دوربینش. به- به چه شود!

ضبط فیلم رو روشن کردم و با یک حرکت شیر رو باز کردم. آب با فشار زیاد توی خشتکشون فواره می‌زد. آب تا فیها‌خالدونشون نفوذ کرده بود و دائم داد می‌زدن، من هم فیلم می‌گرفتم هم می‌خندیدم. از مخفی‌گاه دراومدم و گفتم:

- آقایون خیس شدن چه حسی داره؟

اول با بهت نگاهم کردن، بعد هردو همزمان گفتن:

- می‌کشمت.

با نیش شل شده گفتم:

- آرزو بر جوانان عیب نیست!
مثل جت شروع کردم به دویدن. به پشت سرم نگاه کردم. هردوشون می‌خواستن بدوند؛ ولی چون شلوارشون مدل جذب بود، خشتکشون هم تنگ، آب هم که رفته بود توش اصلاً نگم براتون، شبیه پنگوئن راه می‌رفتند. یعنی من از خنده جر خوردم. آقا شما فرض کن دوتا پسر جیگر که همه دخترها براشون غش می‌کنن و می‌میرن، شبیه دوتا پنگوئن راه برن. ای خدا این خیلی سمه! حتماً استوریش می‌کنم
 
موضوع نویسنده

Hony. m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
83
933
مدال‌ها
2
پارت‌چهاردهم

با صورت جدی نگاهی به پسرها کردم، با دیدن قیافشون دوباره از خنده ترکیدم. وحید:

- ببین حانیه بخدا اگه دوباره بخندی جوری موهات رو می‌کشم که طلب مرگ کنی.

دوباره جدی نگاهشون کردم. نتونستم خندم رو کنترل کنم و دوباره زرتی زدم زیر خنده. نیلی:

- ای خدا این چه سمی بود؟

دوباره نیشم شل شد. بابا:

- پسرها واقعاً ببخشید به خاطر این وحشی‌بازی حانیه.

آریا:

- نه بابا عمو جان این چه حرفیه؟ شما که نباید معذرت خواهی کنید، باید خودش بیاد بگه.

خنثی و با ابروهای بالا رفته گفتم:

- من؟ من باید معذرت خواهی کنم؟ روت رو برم بشر.

شونه‌هام رو انداختم بالا و ادامه دادم:

- زدی ضربتی، ضربتی نوش کن.

مامان:

- ببخشید سمیه جون واقعاً، شما هم با خستگی نشستید موش و گربه‌بازیِ بچه‌ها رو نگاه کردید.

سمیه:

- نه بابا این چه حرفیه؟ اتفاقاً خیلی برام جذاب بود که این‌قدر سرحال هستند و انرژی دارند، حتی با وجود این‌که حانیه جان سر شب از خستگی داشت غش می‌کرد.

این الان تیکه بود یا تعریف؟
***
بعد از این‌که مامان اتاق مهمون‌های گرامی رو نشون داد و همه رفتند خوابیدند. آروم رو به بچه‌ها گفتم:

- پایه‌اید توی حیاط بخوابیم؟

کوثر:

- یس یس.

نیلی و پسرها:

- آره بریم.

با کمک هم‌دیگه آروم یک پشه‌بند زدیم. بعدش یک زیرانداز، بالشت و پتو و... رو آوردیم. آروم دست‌هام رو کوبیدم بهم و بی‌صدا گفتم:

- امشب چه شبی‌ست شب مراد است امشب، حالا نانای نای...

با پس گردنی که به کلم خورد کلاً توی افق محو شدم. وحید:

- پشمک برو لپ‌تاپت رو بیار فیلم ببینیم.

سرم رو تکون دادم و گفتم:

- حالا چه نیازی بود بزنی پس کلم؟

وحید:

- عادت کردم، مگه نمی‌دونی ترک عادت موجب مرگ هست!

- بمیری یک دنیا از دستت راحت میشن.

فحشی نثارم کرد و کنار آریا لش کرد. با قدم‌های بلند به سمت اتاقم حرکت کردم. اول درِ کمدم رو باز کردم و یک شلوار کردی گلگی با شومیز دو سایز بزرگ‌تر از خودم رو برداشتم و توی تاریکی اتاق لباس رو عوض کردم. از این لباس‌ها کلی داشتم با سایزهای مختلف حتی سایز آریا هم موجود بود.
با لبخند خبیث برای دخترها هم از مدل لباس‌های خودم برداشتم. برای پسرها هم یک تاپ مردونه که روش عکس کیتی بود از کمد درآوردم. یعنی پسرها هر وقت می‌اومدن این‌جا، توی تابستون باید این لباس‌ها رو می‌پوشیدن. یک شلوار کردی که دو‌ برابر آریا بود از توی کمد پیدا کردم، برای وحید هم برداشتم.
با ذوق لپ‌تاپم رو از روی میز برش داشتم و به سمت در اتاق حرکت کردم، می‌خواستم از در برم بیرون که یادم اومد یک کارم رو انجام ندادم.
آروم- آروم به سمت ریحان رفتم و یک لگد بهش زدم که بهت‌زده از جاش بلند شد و خشک شده و گیج و منگ به اطرافش نگاه کرد. من هم سریع از اتاق جیم زدم و اومدم بیرون.

امید

- داداش بگو دیگه چجوری بهش نزدیک بشم؟ اون با پسرها رابطه خوبی داره، البته فقط برای گروه خودش وگرنه بقیه نه.

علی سینا:

- بابا چه می‌دونم! مثلاً فیلم ترسناک بذار فضا هم ترسناک کن اون‌موقع اگه ترسید می‌تونی بغلش کنی.

با تعجب گفتم:

- واقعاً؟! آخه خیلی آبکیه.

علی سینا:

- خب باهاش برو خرید یا مثلاً براشون لوازم آرایشی یا چیزهایی که دوست داره رو بخر.

- اوف ببینم چی میشه، راستی دخترها لواشک و پاستیل دوست دارند؟

علی سینا:

- پسر کجای کاری دخترها عاشق این چیزهان. مثلاً لباس‌های عروسکی یا کیوت رو خیلی دوست دارن، حالا خودت هم توی اینترنت سرچ کن.

- اوکی داداش ممنون.

علی سینا:

- خواهش می‌کنم کاری نداری، خداحافظ.

- بای.

خودم رو روی تخت پرت کردم و توی دلم گفتم:

- کی میشه مال من باشی؟!

فردا حتماً باید باهاش برم خرید، باید حتماً از علایقش سردربیارم. اگه لواشک دوست نداشتهچی؟ به چه چیزی حساسیت داره؟ رنگ مورد علاقش چیه؟ انقدر فکر توی مغزم بود که خودش گفت تو رو خدا ولم کن. از جام بلند شدم و از اتاق بیرون اومدم. داشتم به سمت آشپزخونه می‌رفتم که حانیه رو دیدم.
موهای بلندش رو باز گذاشته بود و یک تل زده بود، لباس‌های گشادش انقدر بامزش کرده بودند. آروم- آروم رفتم پشت سرش و دستم رو گذاشتم روی شونش، با ترس هینی کشید و خشک شده سر جاش وایستاد.
@هستی:)
 
موضوع نویسنده

Hony. m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
83
933
مدال‌ها
2
با دردی که روی گونم احساس کردم آخ بلندی گفتم و بهت‌زده به حانیه نگاه کردن. با نگرانی نگاهم کرد و گفت:

-خوبی؟

با اخم و درد گفتم:

- واسه چی زدی؟
با شرمندگی گفت:
- باور کن فکر کردم دزد اومده، بعدش هم واسه چی من رو ترسوندی؟!

دوبار آخ بلندی گفتم، انقدر مشتش محکم بود که فکر کنم از همین الان گونم رنگ بادمجونی شده. سریع بازوم رو گرفت و من رو دنبال خودش کشوند. شوکه شده بهش نگاه کردم. توی ماتحتم عروسی بود.
حالا همه باهم تکون بده او تکون بده، بدن رو تکون بده او تکون بده، دیدی میگم تویی خانم خونم
دیدی میگم تویی آروم جونم، دیدی بدون تو داغون دیوونم
با چند قطره آبی که روی صورتم ریخته شد از هپروت اومدم بیرون. حانیه:

- مشتم به صورتت خورده، به مخت که نخورده!

بعد هم ادامه داد:

- بیا این یخ رو بذار روی صورتت تا بادش بخوابه.

- کلاس بدنسازی رفتی؟

حانیه:

- چطور؟

- مشتت خیلی سنگین بود.

حانیه:

- نه نرفتم، راستی با بچه‌ها می‌خوایم فیلم ببینیم، میای؟

با تعجب پرسیدم:

- کجا؟

حانیه:

- توی حیاط.
سری به نشونه تایید نشون دادم. تا خواستم از جا پاشم با هول گفت:

- یک دقیقه این‌جا بشین!

با چشم‌های گرد شده گفتم:

- چرا؟!

حانیه:

- اهه بشین دیگه.
سری به نشونه تایید تکون دادم. با ذوق به سمت اتاقش رفت و بعد از چند دقیقه با چندتا لباس عجق وجق برگشت. با قیافه کج شده گفتم:

- این چیه؟

با لبخند گشاد شده گفت:

- لباسه، باید بپوشیش.

- عمرا!

- می‌پوشیش!

- حتی فکرش هم نکن!

- اتفاقاً فکرش هم می‌کنم و اگه نپوشی بهت قول نمیدم که اون‌ور صورتت سالم باشه!

- الان این تهدید بود؟

چشم‌هاش رو خمار کرد و با لحن ترسناکی گفت:

- نه هشدار بود.

بعد هم لبخند خوشگلی زد که چال گونش معلوم شد و گفت:

- توی حیاط منتظرم.

نفس عمیقی از سر حرص کشیدم و با اجبار لباس‌هام رو توی همون آشپزخونه عوض کردم. به سمت در که رفتم توجهم به آینه‌قدی که کنار جاکفشی بود جمع شد. با دیدن قیافم لبم رو از خنده گاز گرفتم. وای من چه خوشگلم! عضله‌هام خیلی توی چشم بود. یک سیس جلوی آینه گرفتم و به خودم خیره شدم. جون چه جیگری بودم و خودم خبر نداشتم!
به سمت در حرکت کردم؛ ولی یک دقیقه احساس کردم نسیم خنکی از بین پاهام رد شد. به پاهام نگاه کردم و توی افق محو شدم. شلوار کردیه انقدر کشش شل بود که از پام افتاده بود و من مثل مادر مرده‌ها داشتم به این صحنه نگاه می‌کردم.
تا خواستم شلوارم رو بکشم بالا با صدای حانیه خشک شدم.
@هستی:)
 
موضوع نویسنده

Hony. m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
83
933
مدال‌ها
2
حانیه»

با خنده بالشت رو توی دهنم گاز گرفتم، بریده- بریده و با خنده گفتم:

- جو... ن چه جیگرهایی! شماره بدم؟!

بچه‌ها همه تک- تک رفته بودن پشت درخت‌ا‌ لباس‌هاشون رو عوض کرده بودند. انقدر خنده‌دار شده بودن، وای خدا فقط قیافه وحید عالی بود که دائم باید خشتکش رو نگه داره تا نیفته. وحید:

- مرگ روی آب بخندی.

- داداش حتماً برو پیش یک خیاطی بده برات تنگش کنن.

و دوباره غش- غش خندیدم. وحید پوکر برگشت و گفت:

- کمتر هر- هر کن بعدش هم تا یک کلفتی مثل تو دارم چرا برم خیاطی؟!

بادهنی کج شده گفتم:

- هرهرهر خیلی شاد شدیم! دیشب توی دبه خیارشور خوابیدی یا دریاچه ارومیه؟ بعدش هم برو به عمت بگو کلفتت بشه.

آریا:

- راستی این پسره امید کی میاد؟

- نمی‌دونم خیلی دیر کرده الان میرم دنبالش.

همون‌طور که کلم توی اینستا بود، دمپاییم رو پوشیدم و به سمت در حرکت کردم. همین‌طور که داشتم یک پست رو می‌خوندم و لایک می‌کردم در رو باز کردم و با صدای آروم گفتم:

- کجایی پس...

تا سرم رو آوردم بالا، حرف توی دهنم ماسید و چشم‌هام گرد شد. با فکی افتاده نگاهم رو دوختم به سقف و گفتم:

- استغفر... برادر من این چه کاریه؟ سریع شلوارت رو بپوش، واسه چی جلوی یک دختر چشم و گوش بسته خشتکت رو میدی پایین؟ نچ نچ نچ! پسر هم پسرهای قدیم.

بعد هم ریز- ریز خندیدم. امید:

- چرا این انقدر شله؟

تک خنده‌ای کردم:

- ما دوتا شلوار کش شل داریم که این‌دفعه یک دونش افتاده به تو یکیش هم به وحید.

چشم‌غره‌ای بهم رفت و با پای برهنه به سمت بچه‌ها رفت. من هم بعد از این‌که در رو آروم بستم، دمپاییم رو پوشیدم و به سمت بچه‌ها رفتم.

- سلام گلتون اومد، عشقتون اومد، بلند نشید راضی به زحمت نیستم.

بچه‌ها صدای خندشون بلند شد. خودم رو کنار کوثر پرت کردم. ترتیبمون این‌طوری بود، اول وحید کنارش آریا، بعدش نیلی بعد کوثر، بعد من بعد امید. اوف چقدر بعد داشت جمله‌ام. نیلی:

- داداش چه فیلمی رو دانلود کردی؟

آریا:

- نفس نکش!

- وحید و نیلی.

هردوتاشون همزمان:

- ها؟!

- مرگ! وخیزید (بلند شید) برید خوراکی بیارید.

چشم‌های دوتاشون برق زد و باهم گفتند:

- از کجا؟

با نیش باز سوراخ دماغم رو باز کردم و با افتخار گفتم:

- از این‌جا.

وحید:

- کوثر، داداش قربونت بره اون پای بلوریت رو تکون بده و یک لگد محکم بهش بزن.

کوثر هم نه گذاشت نه برداشت، جوری لگد زد که یک دقیقه نفسم رفت. به زحمت دهنم رو باز کردم و گفتم:

- بیشعورِِ نفهم

بعد از این‌که نفسم اومد سر جاش از جام بلند شدم و به سمت خونه حرکت کردم. در خونه رو باز کردم و به سمت اتاقم حرکت کردم، بعد از این‌که وارد اتاق شدم به سمت خوراکی‌هام که زیر یک عالمه لباس توی کمد مخفی شده بود، رفتم. پلاستیک رو آروم و با احتیاط برداشتم و با ذوق به سمت در حرکت کردم.
به خوراکی‌ها نگاه کردم و آب دهنم رو قورت دادم. لواشک، پاستیل، تمرهندی، نوتلا، چیپس، پفک، آدامس، کیک، ساقه‌طلایی، لیوان یک‌بار مصرف. اوف چه چیزهای خوشمزه‌ای. به سمت آشپزخونه رفتم و آروم در یخچال رو باز کردم. چشمم به عشقم خورد، داشت بهم چشمک می‌زد بیا من رو بخور.
با چشم‌هایی که برق می‌زد نوشابه رو برداشتم و در رو بستم. تند- تند روی نوک پا به سمت ورودی حرکت کردم و از در اومدم بیرون.
همه روی شکم خوابیده بودن و داشتن حرف می‌زدن. بی‌توجه بهشون سرجام نشستم و پلاستیک و عشقم رو، روبه‌روم گذاشتم. برگشتم سمت آریا:

- فیلم دانلود نشد؟

آریا:

- نه نود و چها درصدش پر شده.

سری به نشونه باشه تکون دادم، به سمت امید برگشتم:

- خب یک بیوگرافی کامل از خودت بده.

امید:

- اهم- اهم من امید پاینده هستم، بیست سالمه، شمال زندگی می‌کردم الان بخاطر کار بابام اومدیم تهران و رشتم مهندسیه.

- خیلی هم خوب، با ما راحت باش اصلاً غریبی نکن پسر مسر توی گروهمون زیاد داریم، دیگه چی؟ آها اهل شیطنت هم باید باشی، دیگه چیزی نمونده حرف‌هام تموم شد.

امید تک خنده‌ای کرد‌ و چیزی نگفت. آریا:

- دانلود شد.

- آقا جا باز کنید خوراکی‌ها رو بذاریم وسط.

بعد از این‌که خوراکی‌ها رو گذاشتیم وسط و نوشابه‌ها رو ریختیم توی لیوان، لپ‌تاپ رو وسط گذاشتیم و خیره شدیم به فیلم.
همون اول کار من و امید دوتا مشت چیپس برداشتیم و به صفحه خیره شدیم.
وسط‌های فیلم بود و بدون استثنا همه خشتک‌هامون شکوفه بارون شده بود و انقدر فضا ترسناک بود که خود به خود آدم به چیز خوردن میفتاد.
انگشتم رو توی نوتلا کردم و با ترس لیس زدمش
 
موضوع نویسنده

Hony. m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
83
933
مدال‌ها
2
پارت‌هفدهم

و خیره شدیم فیلم.
همون اول کار من و امید دوتا مشت چیپس برداشتیم و به صفحه خیره شدیم. وسط‌های فیلم بود و بدون استثنا همه خشتک‌هامون شکوفه بارون شده بود و انقدر فضا ترسناک بود که خود به خود آدم به چیز خوردن میفتاد. انگشتم رو توی نوتلا کردم و با ترس لیسش زدم. داشت به قسمت حساسِ فیلم نزدیک می‌شد که یک فکری به ذهنم رسید. لبخند پلیدی زدم و سرم رو به گوش امید نزدیک کردم:

- پایه شیطنت هستی؟

مثل خودم در گوشم خم شد و پچ زد:

- آره، هستم.

با صدای خیلی آروم نقشم رو بهش گفتم که چشم‌هاش گرد شد. امید:

- سکته نکنن؟

- نه بابا هیچی نمیشه، آماده‌ای؟

امید:

- وایستا گوشیم رو تنظیم کنم.

بچه‌ها انقدر توی بحر فیلم بودن که متوجه ما نمی‌شدن زیر لب زمزمه کردم:

- یک، دو، سه حالا.

جیغ خفه‌ای کشیدم و با ترس لپ‌تاپ رو بستم. وحید با ترس:

- چی شده؟

درحالی که سعی می‌کردم توی چشم‌هام اشک جمع بشه، با لکنت گفتم:

- اوو... ن بالا ی... ه نفر داره می... فته.

نگاهشون به سمت بالا رفت و با دیدن سایه درختی که شبیه انسان شده بود و با هر تکونش انگار یکی داشت، میفتاد با وحشت از جا بلند شدن. کوثر:

- یا ابلفضل، خدایا توبه.

نیلی با گریه:

- کدوم خری گفت فیلم ترسناک ببینیم؟

درحالی‌که سعی داشتم نخندم و با لحن بغض‌داری صحبت کنم گفتم:

- خودت

نیلی:

- من گ..ه اضافه خوردم گفتم.

توی دلم لبخند پلیدی زدم، پس بالاخره اعتراف کرد که چیز اضافه می‌خوره. با صدای خش- خشی که از پشت چنارها اومد سکته ناقص رو زدن. پس امید نقشه رو شروع کرده.

- بچه‌ها من یک‌جا خوندم اگه می‌خواید ببنید جن توی خونه هست یا نه ازش سوال بپرسید.

آریا:

- آها بعد دقیقاً چی بپرسیم؟

کوثر:

- این‌که چندتا دوست دختر داشته؟!

نیلی:

- یا مثلاً چندبار آدما رو با چخ داده؟!

وحید:

- سینگله یا رل داره؟

نیلی:

- در روز چندبار دستشویی میره؟

با فکی افتاده و قیافه کج شده بهشون نگاه کردم. زارت! من فکر کردم سکته می‌کنن می‌میرن، اون‌وقت این اسکل‌ها دارن درباره در روز چندبار دستشویی رفتن جن صحبت می‌کنن. وحید با خنده گفت:

- نه بابا جنی وجو...

می‌خواست ادامش رو بگه که برگ‌های درخت تکون خورد و تابی که گوشه حیاط بود صدای قیژ- قیژ داد. نیلی زرتی غش کرد. وحید با بهت:

- یا ساقیه معتادها، یا ضامن اسب و آهو، یا...

- اهه تو هم یا یا راه انداختی.

آریا:

- آقا بچه‌ها بیاید بریم زیر پتو تا جنی‌ها نیان چوب بکنن توی خش... آستینمون.

بعد هم خودش سریع رفت زیر پتو. کوثر و وحید هم نیلی رو کشوند بردن زیر پتو. پوکر به امید اشاره زدم بیاد بیرون. امید با قیافه شل و ول اومد بیرون. امید:

- چقدر هم ترسیدن!

بی‌خیالی زیر لب گفتم و ادامه دادم:

- ولی حالا که دارم به صورتت دقت می‌کنم می‌بینم الان خوشگل‌تر از قبلی.

چشم‌هاش رو درشت کرد و لب‌هاش رو غنچه:

- حالا چی؟

خیلی بامزه شده بود؛ ولی برای این‌که ضایعش کنم گفتم:

- نه شبیه خرِ مش عباس شدی.

تک خنده‌ای کرد و گفت:

- با تشکر، حالا چرا خر؟ چرا گاو نه؟! تبعیض تا کی؟ حیوانات هم آرزویی دارن!

غش- غش خندیدم و گفتم:

- آه کمرم! سلطان اجازه هست استوری کنم؟ زیرش هم می‌نویسم هشتگ نه به تبعیض.

با خنده سری تکون داد.
☆☆☆
همه زیر پتو بودیم و بی‌حرف نفس می‌کشیدیم. وحید با خنده گفت:

- به بابام میگم بهترین پسر دنیا‌ رو داشتن چه حسیه؟ میگه نمی‌دونم برو از مادربزرگت بپرس.

کوثر با خنده:

- چه دندون شکن.

آریا:

- عکس‌العمل مردم بعد از تاخیر مترو. ژاپن ده ثانیه تاخیر، شکایت از واحد حمل و نقل. ایتالیا یک دقیقه تاخیر، مسئولین بی‌کفایت. اوکراین سه دقیقه، تعجب. ایران بعد بیست دقیقه، ایول یک قطار اومد!

- دقیقاً.

وحید:

- باز که شروع کردید به چرت و پرت گویی، بگیرید بکپید خوابم میاد.

صبح روز بعد

«از زبان سمیه مادر امید»

با صدای زنگ ساعت چشم‌هام رو باز کردم که با چهره خوشگلِ کیومرث روبه‌رو شدم. برگشتم و به ساعت نگاه کردم، ساعت نه و نیم بود. کش‌ و قوسی کردم و پیشونی کیومرث رو بوسیدم. از اون‌جایی که خوابش سبک بود آروم لای پلک‌هاش رو باز کرد و لبخندی به صورتم زد. با صدای خش‌دار گفت:

- صبح بخیر، ساعت چنده؟

- نه و نیم.

از جاش بلند شد و خمیازه‌ای کشید:

- هوم، خوبه.

- کیومرث من خیلی برای امید نگرانم!

برگشت سمتم و از پشت بغلم کرد و سرش رو روی شونم گذاشت و گفت:

- چرا عزیزم؟

- دکترش میگه به احتمال زیاد باید قلبش عمل بشه.

نگرانی توی صورتش نقش بست.

- کی باید عمل کنه؟

- دو ماه دیگه؛ ولی دکترش گفت اگه داروهاش رو به موقع مصرف و توی فضای شاد باشه و استرس و هیجان نداشته باشه، خوب میشه.

تک خنده‌ای کرد و گفت:

- مطمئنم این‌جا حالش خوب میشه.

با تعجب برگشتم سمتش:

- چطور؟!

- با وجود حانیه و دوست‌هاش. دیدی با این‌که حتی بزرگ هم شدن؛ ولی خیلی شاد هستن، شیطنت می‌کنن، سربه‌سر هم‌دیگه می‌ذارن و... درست مثل قدیم‌های ما.

لبخندی زدم و چیزی نگفتم.
♡♡♡
بعد از این‌که از حمام برگشتم و لباس مناسب پوشیدم، با کیومرث به سمت پایین حرکت کردیم. آمنه:

- سلام صبح بخیر.

لبخندی زدیم و سلامی بهش کردیم. کیومرث:

- بچه‌ها کجا هستن؟

آمنه:

- توی حیاط خوابیدن.

با تعجب از سر میز پاشدم و گفتم:

- سرما نخورن.

آمنه:

- فکر نکنم، آخه هوا خوب بود.

سری به نشونه تایید تکون دادم و به سمت حیاط حرکت کردم. با دیدن بچه‌ها چشم‌هام گرد شد. دوتا پسرها هم‌دیگه رو بغل کرده بودن، موهای بلند حانیه توی دهن دوست‌هاش بود. اون دختری که اسمش نیلی بود پاهاش توی دهن دوستش بود، همه توی هم‌دیگه بودن. نگاهم خورد به امید، حانیه رو از پشت بغل کرده بود. دیگه چشم‌هام کف پاهام بود. شوکه داد زدم:

- کیومرث یک دقیقه بیا!

بعد از چند ثانیه با نفس- نفس اومد. کیومرث:

- جانم؟

- این‌جا رو نگاه کن.

اون هم با دیدن صحنه روبه‌‌روش خشک شد مثل من.
کیومرث:
- گفته بود دوستش داره؛ ولی نه در این حد.
- پدر‌‌ و پسر مثل هم‌دیگه‌اید.
قهقهه‌ای زد و چیزی نگفت.
 
موضوع نویسنده

Hony. m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
83
933
مدال‌ها
2
حانیه»
با صدای ویز- ویز یک مگس اخم‌هام توی هم رفت. با صدای خواب‌آلود گفتم:

- کیه انقدر داره ویز- ویز می‌کنه؟ پشه‌کش من کجاست؟

بعد از چند ثانیه دوباره یک صدایی از کنار گوشم اومد. دیگه کفری شدم و جوری خوابوندم توی صورت طرف که دست خودم درد گرفت. دوباره صدای جیغ اومد:

- امید چرا صورتت بنفش شده؟! چرا باد کرده؟ با کسی دعوا کردی؟! الهی دستش بشکنه هرکی این کار رو کرده.

وای خدا چقدر صدای طرف بد بود، انگار یکی با ناخن‌های بلند داشت روی دیوار می‌کشید. دیگه اعصابم خورد شد و با حرص و چشم‌های بسته داد زدم:

- میشه ساکت شی لطفاً. نمی‌دونم تو چه اعتماد بنفسی داری که جیغ- جیغ می‌کنی! من اگه اعتماد به نفس تو رو با این صدا داشتم با شلوار کردی آریا به داعش حمله می‌کردم.

بعد هم پتو رو کشیدم روی سرم و سرم رو گذاشتم روی بالشت. با حس این‌که بالشت گرم شده، با حرص نچ‌‌- نچی گفتم و بالشت رو برگردوندم. با خنکی اون طرف بالشت، آخیشی گفتم.
با احساس دردی که توی پهلوم حس کردم، جیغ بلندی زدم و لای چشمم رو باز کردم. چشمتون روز بد نبینه، این کوثر بزغاله بی‌شعور بی‌شخصیت توی خواب جوری کوبونده بود توی پهلوم که حس کردم یک دور توی کهکشان سفر کردم. من هم نامردی نکردم و محکم کوبیدم توی دلش و با لبخند ملیحی سر بر بالشت نهادم. اوه چه ادبی!
بدبخت با بهت پاشد و اطرافش رو نگاه کرد بعد گفت:

- سلام.

و دوباره خوابید. توی دلم غش- غش خندیدم و دوباره چشم‌هام رو بستم.
داشتم خواب ضحاک ماردوش رو می‌دیدم که با صدای یک عدد شیپور‌ و صدای نحسش از خواب پریدم. ریحان:

- بچه‌ها پاشید صبحونه بخورید.

بعد هم دوباره صدای شیپورش رو درآورد و خفه شد. سرم رو کوبیدم به بالشت و جیغ زدم:

- تف توی لایف، تف توی دهن ریحان.

با خستگی که ناشی از کارهای دیشب بود، از جا پاشدم و کش و قوسی به بدنم دادم و خمیازه‌ای کشیدم که بوی کپکش رو حس کردم. به بچه‌ها نگاه کردم، همشون کپه مرگشون رو گذاشته بودن.
با حرص از جام بلند شدم، بالشتم رو برداشتم و با لبخند ژکوند بالشت رو کوبیدم توی صورت امید که حتی اندازه مورچه هم تکون نخورد. تند- تند بالشت رو به صورت همه می‌کوبوندم؛ ولی دریغ از یک کوچولو واکنش.
پوفی کشیدم، دست به کمر و با چشم‌های خمار به بچه‌های الاغ نگاه کردم. بعد از کمی فشار آوردن به مغزم تصمیم گرفتم پدر مادرشون رو بیارم جلوی چشمشون. حالا چطوری؟ الان با رسم شکل و انجام فعالیت بهتون نشون میدم.
با نیش شل شده از آریا شروع کردم. با یک حرکت زیبا جفت پا رفتم توی دلش که چشم‌هاش رو تا ته باز کرد و داد پدرمادرداری کشید. آریا:

- چته الاغ؟

بی‌خیال شونه‌ای بالا انداختم و با پام شکم وحید رو له کردم که آخی گفت و چشم‌هاش رو باز کرد. با پام لگدی به پهلوی نیلی زدم و کوثر رو له کردم. جیغ هر دوتاشون بلند شد.
به امید نگاه کردم. بزنمش یا نزنمش؟ آخه مهمونه. وجدان:

- از بالا دستور دادن که آزادی بزنیش.

من هم یک نفس عمیق کشیدم‌ و با پام یک ضربه محکم به شکمش زدم که جیغم دراومد. لامصب این‌ها چه بدنیه که می‌سازن پام به چُخ رفت.
همین‌طور که یک پام رو گرفته بودم و با پای سالمم می‌پریدم زیر لب نالیدم:

- آخ مامان بچت به ملکوت اعلا پیوست. آی پاشید که بی‌خواهر شدید. هعی زندگی لف بده.

وحید:

- چه مرگته انتر؟

نق زدم:

- پام.

وحید:

- پات چی؟!

وقتی قضیه رو‌ براش گفتم، غش- غش خندید و گفت:

- حقته.

- مرسی، ملت رفیق دارن من هم رفیق دارم.

وحید همین‌طور که داشت پامی‌شد زیرلب برو بابایی نثارم کرد. چشم‌غره‌ای بهش رفتم و به امید نگاه کردم، اخم‌هاش توی هم بود. اَه چقدر خرسه!
بی‌خیال از جام بلند شدم و موهام رو توی لباسم کردم. بالشت و پتوم رو برداشتم و به سمت خونه حرکت کردم.
با دیدن بقیه که سرمیز نشسته بودن، سلام بلند و بالایی دادم و به سمت تالار اندیشه « دستشویی » حرکت کردم.
♡♡♡
همین‌طور که سر چاه بودم، به افق خیره شدم. داشتم به این فکر می‌کردم که برای رقص‌ باله چه نوع موسیقی رو بزنیم که با یادآوری چندتا آهنگ که می‌تونستیم با هم میکس کنیم، جیغ خفه‌ای کشیدم.
بعد از انجام کارهای مربوطه، جلوی روشویی وایستادم و بلند- بلند خوندم:

- دخترها همه ناز هستن، انسان‌های خاص هستن. من که فداتون بشم، چون خیلی دخترها آس هستن. دختر برکت جامعه‌ست، ما مردا قدرشون رو بدونیم.

بقیش رو نمی‌دونستم، از توی دستشویی جیغ زدم:

- آقا بقیه‌اش چی بود؟ کمک کنید

آریا دوتا تقه به در زد و داد زد:

- حانیه بیا بیرون داره می‌ریزه.

همین‌طور که شونه‌هام رو می‌لرزوندم باخنده جیغ زدم:

- داره می‌ریزه، داره می‌ریزه گُله که از آسمون، داره می‌ریزه رو سرِ زمین و زمون، داره می‌ریزه، داره می‌ریزه، داره می‌ریزه از آسمون ستاره ملک...

آریا محکم کوبید به در گفت:

- حانیه بیا بیرون الان خشتکم رو خیس می‌کنم.

قهقه بلندی زدم و گفتم:

- یک شرطی داره.

آریا با لحن پر عجز گفت:
- چی؟!
با لبخند ملیح همون‌طور که قر می‌دادم گفتم:
- آهنگ دخترها همه خاص هستن رو بخون.

آریا:
- نه!
با لحن خبیثم گفتم:
- آره!
آریا:
- دخترها همه ناز هستن، انسان‌های خاص هستن . من که فداتون بشم، چون خیلی دخترها آس هستن. دختر برکت جامعه‌ست، ما مردا قدرشون رو بدونیم. دختر اگه نباشه، ما مردها هَم رو می‌خوریم. ما مردها هَم رو می‌خوریم.

غش- غش خندیدم و با خنده کوبیدم روی پام و گفتم:
- خاک بر سرتون شما مردها هَم رو می‌خورین.
آریا با خنده و لحن گریه‌دار:
- حانیه بیا دهنم رو سرویس کردی.
با لبخند صورتم رو شستم و قفل در رو باز کردم که با یک عدد گاو از طویله روبه‌رو شدم. با هول من رو از دستشویی کشید بیرون و خودش رو پرت کرد تو. کوثر درحالی‌که داشت از خنده جر می‌خورد گفت:
- خیلی کرمویی.
با افتخار خم شدم و گفتم:
- لطف داری.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین