جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [هشتگ دهه هشتادیا] اثر «Hony.m کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Hony. m با نام [هشتگ دهه هشتادیا] اثر «Hony.m کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,444 بازدید, 61 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [هشتگ دهه هشتادیا] اثر «Hony.m کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Hony. m
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر

هشتگ دهه هشتادیا خنده رو لبتون میاره یا نه؟ 😂🤔

  • آرهههه😂

    رای: 15 75.0%
  • تا حدودی😃

    رای: 4 20.0%
  • نه بابا کی چرتو پرتای اینو میخونه😐😶

    رای: 1 5.0%

  • مجموع رای دهندگان
    20
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Hony. m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
83
933
مدال‌ها
2
پام رو آوردم بالا و محکم کوبیدم به در که محکم باز شد و خورد به دیوار. درش از اون مدل درها بود که توی قصرها بودن.
با صدای بلند در همه دست از کارهاشون کشیده بودن و با تعجب نگاه می‌کردن. با قدم‌های محکم به سمت بانو که داشت با یک زنی صحبت می‌کرد‌، رفتیم. جمعیت خیلی زیاد بود.
بانو با دیدنم دست از حرف زدن برداشت و با لبخند بهمون نگاه کرد.
نزدیکش که رسیدیم من رو آروم بغل کرد‌ و گفت:

- خوش اومدی دخترکم.

لبخندی زدم وممنونی گفتم.
نیلی هم بغل کرد و با پسرها دست داد.
این پسرهای مارمولک همچین مودب رفتار می‌کردن که انگار همین‌طوری به دنیا اومدن، من که می‌دونم این‌ها چه مارموزهایی هستن.
همه توی سکوت و با کنجکاوی به ما نگاه می‌کردن.
بانو با صدای بلند زینب نامی رو صدا زد.
یک خانم تقریبا مسن اومد و گفت:

-جانم خانم؟

با همون لبخند گفت:

- اگه میشه لباس‌های مهمون‌هام رو بگیرین و به سمت میزی که قبلاً نشونتون دادم راهنماییشون کنید.

زینب خانم اومد سمتم، بند شنل رو باز کردم و کلاه رو از سرم درآوردم. همین که کلاه رو از سرم درآوردم صدای هین گفتن مامانم اومد.
بانو:

- خب مهمان‌های عزیز معرفی می‌کنم، نوه‌های عزیزم...

به من اشاره کرد.

- حانیه، وحید و نیلی به اضافه دوست‌هاشون امشب مهمان ویژه من هستند.

همهمه‌ها بالا گرفت. برگشتم سمت نیلی که لب زد:

- بانو گفت که کنارش وایستم.

همه تک به تک می‌اومدن و تبریک می‌گفتن تا این‌که رسید به خانواده منفورم.
اول از همه داییم اومد.

-خوش اومدی.

پوزخندی زدم و گفتم:

- می‌دونم.

چشم‌هاش رو با درد بست، خواست چیزی بگه که انگار پشیمون شد.
نفر بعدی دختر خالم بود، یک دختر از دماغ خر افتاده. با فیس و افاده و اکراه دستش رو سمتم دراز کرد‌ و گفت:

- امیدوارم من رو یادت باشه.

ادای فکر کردن درآوردم و انگار چیزی کشف کردم گفتم:

- آها، تو همون دختر قصاب سر کوچمون نیستی؟ همونی که خیلی عملی بود؟!

با حرص گفت:

- من ساناز هستم.

پوزخندی زد و ادامه داد:

- یک دختر اشرافی همیشه به طرف مقابلش دست میده؛ ولی انگار بهت خوب آموزش ندادن.

تک خنده ماتحت‌سوزی کردم و گفتم:

- اهه ساناز تویی؟ همونی که مبتلا به سادیسم بود؟ در ادامه حرفت باید بگم می‌ترسم انگل بگیرم.

بعد هم به دستش که خشک شده بود، اشاره کردم.
با حرص پاش رو به زمین کوبید و گفت:

- ازت متنفرم!

خندیدم و گفتم:

- می تو.

بعد هم دستم رو به حالت بای بای تکون دادم.
خلاصه بعد از این‌که به همشون یک تیکه‌ای انداختم، کنار بانو ایستادم، در گوشش گفتم:

- پس خان بزرگ و آیدین خره کی میان؟

لبش رو از خنده گاز گرفت و گفت:

- الان.

دقیقاً همون موقع یکی از خدمتکارها اعلام کرد که خان بزرگ داره میاد.
یکهو همه به هول افتادن و خودشون رو مرتب کردن و صاف ایستادن.
بالاخره شاهنشاه خان بزرگ وارد شدن. همچین راه می‌رفت که یک لحظه یاد ملکه انگلیس افتادم.
اوف، آیدین هم کنارش بود. چقدر آقا شده بود. بی‌شعور اون‌جا بوده حسابی رنگ پوستش تغییر کرده.
وقتی رسیدن این‌جا همه یک صدا گفتن:

- خوش اومدین خان بزرگ، برگشت نوه‌تون رو تبریک میگیم.

حالا من اون وسط داشتم از خنده غش می‌کردم. ای خدا این‌ها چه سمی هستن، یاد یانگوم افتادم.
خان تا برگشت اول نگاهش به من افتاد.
بی‌توجه بهش به سمت آیدین حرکت کردم. اول کمی گیج به من نگاه کرد و چشم‌هاش گرد شد.
نیشخندی زدم و زمزمه کردم:

- چطوری سیرابی؟

خندید و هم‌دیگه رو بغل کردیم.

- دلم برات تنگ شده بود دمبه!

- ولی برعکس من اصلاً دلم برات تنگ نشده بود، به جاش از دستت یک نفس راحت کشیدم.

چشم‌غره‌ای بهم رفت و گفت:

- الان اومدم که خفه بشی از بی‌نفسی.

برو بابایی نثارش کردم و از بغلش اومدم بیرون. به سمت خان برگشتم، چشم‌هاش از حدقه زده بود بیرون.
با شک پرسید:

- تو کی هستی؟
- کیم کارداشیان.

داد زد:

- این دختر کیه؟

خندیدم و خونسرد گفتم:

- اولاً این به درخت میگن، دوماً ملت میرن خارج کمی مریضی‌هاشون کم بشه، شما به مریضی‌هاتون هم اضافه شده، گفتم که من کیم کارداشیان هستم.!
@هستی:)
 
موضوع نویسنده

Hony. m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
83
933
مدال‌ها
2
بعد هم خونسرد رفتم کنار بچه‌ها نشستم. دیگه باید فکش رو از روی زمین جمع می‌کردی، فکر‌ کنم هیچکسی تا حالا این‌طوری باهاش حرف نزده بود، هرچند من هر کسی نیستم، بنده کیم کارداشیان هستم.

وجدان با قیافه پوکر:

- باز که جوگیر شدی.

- وجدان‌ها خفه میشن و حرف نمی‌زنن، این قانون حیواناته.

با حرص می‌خواست حرف بزنه که چشمم خورد به ایلیا که داشت می‌اومد سمت ما.

وحید با صدای آروم گفت:

- اون ایلیا نیست؟

بی‌خیال موزی برداشتم‌ و قاچ- قاچ کردم.

آریا از اون‌ور گفت:

- چرا خودشه.

امید:

- بچه‌ها آهنگ گذاشتن برای رقص آماده باشید.

نیلی:

- فکر کنم اومده درخواست ب...

همون موقع با سلام ایلیا حرف توی دهنش ماسید.

همه بچه‌ها عادی سلام کردن، از جمله خودم. اصلاً پشم‌هاش از این بی‌خیالی ما ریخت. بدبخت فکر می‌کرد واکنش نشون میدیم؛ ولی اون نمی‌دونست که داریم به قانون حیوانات احترام می‌ذاریم.

بذارین درباره ایلیا بگم. یک پسر شیرین مخ، وراج، خودشیفته، از نظر خودش جنتلمن، گاو و... بعضی وقت‌ها که می‌خواد مخ بزنه یا درخواست رقص بده، جوری وراجی می‌کنه که مخت رو می‌خوره.

دستش رو سمتم دراز کرد و گفت:

- بانوی زیبا، ستاره امشب، مهمان ویژه، آیا افتخار می‌دید با این بنده حقیر یعنی ایلیا برقصید؟

پوزخندی زدم و از جام بلند شدم.

- تموم شد؟ تأثیرگذار بود!

امید یک پنجاهی گذاشت توی دست ایلیای خشک شده و گفت:

- زشته جلوی کسی دستت انقدر دراز باشه، بعدش هم حانیه به من قولش رو داده.

دستش رو جلوم دراز کرد، من هم دستم رو گذاشتم توی دستش و با هم رفتیم وسط.

دستش رو دور کمرم حلقه کرد و با دست دیگش دستم رو گرفت. دستم رو روی شونش گذاشتم و دست دیگم هم توی دستش بود. با یادآوری کار امید پقی زدم زیر خنده که اون هم از خنده من خندش گرفت.

- چته؟

- خیلی خوب بود.

چشم‌هاش رو ریز کرد و گفت:

- چی؟

- ضایع کرد ایلیا.

قیافش رو مغرور کرد و با لب‌هایی که می‌خندید، گفت:

- اصلاً تازه دارم زندگی کردن رو می‌فهمم. زندگی یعنی کرم ریختن، ضایع کردن، بیشعوربازی، خبیث بودن، دوست‌های زیادی داشتن، با عشق کار کردن.

چرخی زدم که ادامه داد:

- از موقعی که با اکیپتون آشنا شدم، روحیه‌ام شنگول‌تر شده، اصلاً چشم‌های مامان و بابام گرد شده بود از این حجم شیطنت، فکر می‌کردن آب‌شنگولی خوردم.

- امید؟

- هوم؟!

خندیدم و گفتم:

- شبیه پسرهای بد شدی.

چشم‌هاش رو خمار کرد و گفت:

- اوف، داره خوشم میاد، ادامه بده!

خبیث نگاهش کردم و گفتم:

- امید تو خرترین، گاو ترین، کیوت‌ترین، مارمولک‌ترین و بوق‌ترین فرد توی زندگیمی.

قیافش وا رفت و پوکر نگاهم کرد.

دیگه آخرهای رقص بود که روی دستش خم شدم و چشمکی به قیافش زدم.

رقص تموم شد و گفت:

- رقص خوبی بود.

خندیدم.

- آره کوکب جون.

با سوالی که پرسید شوکه نگاهش کردم.

- چرا از خانوادت متنفری؟!

تک خنده تلخی کردم.

- یعنی انقدر ضایع است؟

- نه، توی این مدتی که پیشت بودم فهمیدم.

- شاید یک روز برات گفتم.

سری تکون داد و گفت:

- اجبارت نمی‌کنم، هر وقت خواستی حرف بزنی می‌تونی بیای پیشم.

مکثی کرد و لبخند محوی زد.

- رازدار خوبی هستم.

با صدای...
 
موضوع نویسنده

Hony. m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
83
933
مدال‌ها
2
پارت سی و یکم

با صدای آریا به سمتش برگشتیم.

- اوف چقدر داف و پلنگ و شیر و ببر دارن این‌جا.

پقی زدیم زیرخنده و با هم هم‌قدم شدیم.

- چرا؟

شونه بالا انداخت و گفت:

- چرا نداره، داف‌هاش زیادن؛ ولی مطمئنم اگه آرایششون رو پاک کنن، از هلو تبدیل میشن به لولو.

امید با شیطنت ابرو بالا انداخت و گفت:

- داداش بیا با هم بریم داف‌های خوشگل و نچرال رو پیدا کنیم.

آریا برگشت سمتم و گفت:

- تایم بگیر ببین توی یک ربع چندتا شماره می‌گیریم.

غش- غش خندیدم و گفتم:

- شروع کنید.

به نیلی نگاه کردم دیدم غمگین داشت به اطراف نگاه می‌کرد.

کنارش نشستم و گفتم:

- چه خبر؟

نفس عمیقی کشید و غمگین گفت:

- هعی، سلامتی خر.

عرق ضایعگیم رو حس کرد و زرتی زد زیر خنده.

با هول دستم رو گذاشتم روی دهنش‌ و گفتم:

- نیلی جان جدت یک امشب رو نخند به خدا آبرومون میره، خنده که نیست صدای هندل موتوره.

با دیدن قیافه مهبوتش غش- غش خندیدم و محکم کوبیدم به پاش.

از شک دراومد وبا ناخون‌های گرازیش جوری نشگون از پهلوم گرفت که نفسم رفت.

با چشم‌های گرد شده و لب‌هایی که شبیه خط شده بوده بهش نگاه کردم.

با دیدن قیافم نگران نگاهم کرد و گفت:

- حانیه خوبی؟ غلط کردم به خدا.

دیگه داشت توی چشم‌هاش اشک جمع می‌شد. من هم که کرمو، بیشتر قیافم رو توی هم جمع کردم و پهلوم رو گرفتم.

هی می‌خواستم نخندم مگه می‌شد.

از شدت نگه داشتن خنده چشم‌هام پر اشک شده بود. نیلی داشت اشک می‌ریخت، من از این طرف داشتم منفجر می‌شدم.

وحید، آریا، امید با قیافه‌های شل و ول اومدن سمتمون و روی صندلی نشستن.

وحید با دیدن قیافه نیلی نگران شد و گفت:

- نیلی خواهری خوبی؟!

انگار تازه پسرها متوجه حالت ما شدن.

توی چشم‌های همشون نگرانی موج می‌زد.

آریا:

- نیلی چی شده؟

نیلی با هق- هق گفت:

- حانیه داره می‌میره.

دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و همون‌طور که برای فرار آماده بودم زدم زیرخنده.

نیلی با دیدن خندم اول کمی با شوک نگاهم کرد بعد جیغ خفه‌ای کشید و گفت:

- می‌کشمت.

من هم دیگه اوضاع رو خیت دیدم پا به فرار گذاشتم. با اون کفش‌ها مثل خر می‌دویدیم، البته بلانسبت خر!

داشتم از کنار یک اکیپ رد می‌شدم که یک فکری به سرم زد.

زودی رفتم توی جمعشون، انگار همه‌ی جوون‌های امشب اون‌جا جمع شده بودن، آیدین هم بینشون بود.

رفتم پشتش قایم شدم و گفتم:

- آیدین جون عمت کمکم کن!

با تعجب نگاهم کرد و گفت:

- چی شده؟ چرا نفس- نفس می‌زنی؟!

لبخند سوسمازی زدم و گفتم:

- بچه‌ها می‌خوان بکشنم.

با چشم‌هایی که شبیه مگس ریز شده بود، گفت:

- باز چه کرمی ریختی وروجک؟

لبخند شل و ولی زدم و با مظلومیت گفتم:

- من به این مظلومی چه کرمی دارم بریزم؟ آیدین خر، نه، نه آیدین گلی داداش مهربونم، الهی دوست دخترهات پیش مرگت بشن، الهی همشون خودکشی کنن. من رو قایم کن، نگاه کن ببین چجوری مثل قاتل‌ها دارن دنبالم می‌گردن؟

با قیافه خبیث ابرویی بالا انداخت.

- نه قایمت نمی‌کنم.

با لبخندی که از صدتا فحش بدتر بود نگاهش کردم و در یک حرکت زیبا و لذت‌بخش با پاشنه پام کوبیدم به رونش.

دادی زد و پاش رو بالا گرفت.

با حرص گفتم:

- ایشا... هرچی داف و پلنگ و سوسک و خر و گاوه بهت حمله کنه، ایشا... با یاری ایزد منان و به کمک دوست دخترهای گرامیت بهت حمله کنیم و به چوخ بدیمت، ایشا... خشتکت جلوی همه جر بخوره من کلی بخندم.

دست به کمر شدم و با همون حرص گفتم:

- اصلاً چرا انقدر حرف بزنم؟! در یک کلام ایشا... بمیری یک دنیا از دستت راحت بشن.

در یک کلام ایشالله بمیری یه دنیا از دستت راحت بشن 😂😂😂

امیدوارم تا این پارت از رمان لذت برده باشید.
توی پارت بعد شاهد پشمای اپیلاسیون شده حانیه هستید.😌😂
 
موضوع نویسنده

Hony. m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
83
933
مدال‌ها
2
بعد هم بی‌توجه بهش رو کردم سمت اون جوون‌ها و گفتم:

- کمی جا باز کنید باو، با این کفش‌ها مثل چی دویدم.

با خنده جا رو برام باز کردن. کنار یک دختر چشم و ابرو مشکی نشستم و ممنونی گفتم.

رو به همشون کردم و گفتم:

- مگه شما نباید اشرافی رفتار کنید؟!

در ثانیه‌ای چهره‌هاشون سرد شده و با غرور نگاهم کردن، درست مثل یک اشرافی.

با مرموزی ابرویی بالا انداختم و گفتم:

- پس تظاهر می‌کنید؟ اوه خدای من! اگه خان برگ بفهمه چی میشه؟!

با شیطنت و قیافه‌ای که از مالفیسنت هم خبیث‌تر شده بود، ادامه دادم:

- من به خان بزرگ...

مکثی کردم. از توی چشم‌های همشون ترس رو خوندم.

- نمیگم.

با ذوق برگشتم سمتشون و گفتم:

- حانیه هستم، از آشنایی با همتون خوشبختم. من هم مثل شما تظاهر می‌کنم، اصلاً نگران نباشید.

دوباره چهره‌هاشون گرم و صمیمی شد.

همه باهام دست دادن و خودشون رو معرفی کردند. بیشتر خانواده‌ها یا یک بچه داشتن یا دوتا.

فقط خانواده ما بود که سه‌تا بچه داشت و چند نفر دیگه.

به عمارت نگاه کردم.

اول که وارد می‌شدی یک سالن خیلی بزرگ با یک راه‌پله که به طبقه بالا راه داشت رو می‌دیدی، ست عمارت قهوه‌ای، طلایی وسفید بود.

توی این سالن بزرگ یک عالمه میز گرد چهار نفره که چوبی بود و دورش طلایی بود به اضافه صندلی‌هاش به‌طرز خیلی خاص و نظم و ترتیبی چیده شده بود.

سالن خیلی، خیلی نورانی بود و یک دیجی که برای آهنگ بود، داشت آهنگ‌ها رو تنظیم می‌کرد.

یک قسمت از سالن یک پیانو قهوه‌ای رنگ که من ازش متنفرم وجود داشت.

یادمه بخاطر این‌که پشتش نشستم و به کلاویه‌هاش دست زدم کلی از بابام کتک خوردم. چون می‌گفت، دست آدم بی‌ارزشی مثل تو نباید بهش بخوره.

پوزخندی زدم وچشم‌هام رو با درد بستم.

باباجون حیف که نمی‌دونی من کی هستم.

من همین الانش هم یک دختر قدرتمندم.

کسی که تونستم به سختی قلب شکستش رو دوباره بهم بچسبونه، کسی که توی مسابقات جهانی باله و مسابقه خوانندگی آمریکا شرکت کنه و بره برای مراحل دیگه.

با دردی که سمت گوش‌هام حس کردم، آخی گفتم و چشم‌هام رو باز کردم.

نیلی:

- خب عزیزم بالاخره بهم رسیدیم. حالا من رو اسکل می‌کنی دختره گاو؟!

امید:

- خب خانم نیک‌نفس چه مجازاتی برای خودتون در نظر می‌گیرید؟

با لبخند سس مایونزانه گفتم:

- هیچی.

تا خواستن زر بزنن خوشبختانه اعلام کردن که می‌خوان شام بدن.

با خوشحالی یک قر ریزی دادم و گفتم:

- آزاد شدم ننه، ایشا... آزادی قسمت همه.

نیلی با حرص زد پس کلم و گفت:

- حسابت رو می‌رسم.

زبونم رو براش درآوردم و گفتم:

- آرزو بر جوانان عیب نیست.

چشم‌غره‌ای بهم رفت و خفه‌خون گرفت.

بچه‌ها خودشون رو به هم معرفی کردن و با هم به سمت سلف سرویس راه افتادیم.

دوتا میز بزرگ که روش پر بود از کباب، جوجه، مرغ بریون شده، لازانیا و انواع دسرها و غیره.

نچ- نچ کردم و زیرلب زمزمه کردم:

- یک‌سری‌ها هیچی ندارن بخورن، یک‌سری‌ها هم که انقدر اسراف می‌کنند.

هعی ولی الان فقط باید به فکر این عشق باشم که با دیدن غذاها، توی شکمم عروسی راه افتاده، اون هم با آهنگ تکون بده، او او تکون بده.

کمی لازانیا برداشتم و سالاد. خیر سرم فردا تمرین داریم من هم که نباید چاق کنم، چون کسرا نمی‌تونه بلندم کنه و کلاً به چخ میره.

کنار امید نشستم و گفتم:

- مامانت این‌ها اومدن؟

- هوم.

با چشم‌های گرد گفتم:

- امید یعنی خاک توی سرت، مامان و بابات رو دیدی بعد نرفتی سلام کنی؟! واقعاً برات متأسفم. این بود آرمان‌های امام؟ یعنی باز هم خاک توی سرت که انقدر گاوی که به من نشونشون ندادی تا من باهاشون یک سلام و علیکی کنم.

تا خواستم دوباره غر بزنم با عجز گفت:

- آقا اصلاً خاک بر سر من، می‌ذاری یک چیزی بخورم؟ گشنمه.

چشم‌غره‌ای بهش رفتم و گفتم:

- بخور.

بعد از این‌که شام تموم شد، من و امید پاشدیم بریم یک سلام و علیکی بکنیم.

ته سالن نشسته بودن و داشتن با هم‌سن‌های خودشون حرف می‌زدن.

از پشت بهشون نزدیک شدم و از گردن خاله سمیه آویزون شدم.

از کارم شوکه شد و هینی کشید.

خندیدم و با لحن خمار گفتم:

- چطوری عشقم؟

برگشت سمتم و گفت:

- چطوری ورپریده؟!

با لحن لوسی گفتم:

- خاله، من کجا ورپریدم؟! من به این نازی، مظلومی، جیگری.

عمو کیومرث گفت:

- یکی تو مظلومی یکی امید.

خندیدم و با شرمندگی گفتم:

- ببخشید، من نمی‌دونستم که اومدین و این خاک بر سر هم به من نگفته بود.

عمو با تأسف سر تکون داد و گفت:

- این پسر آدم بشو نیست.

امید با اعتراض گفت:

- بابا!

عمو کیومرث هم نه گذاشت نه برداشت، صداش رو نازک کرد و گفت:

- زهرمار!

قهقهه من و عمو بالا رفت و محکم زدیم قدش.

با خنده کوبیدم پس کله امید و گفتم:

- آ خوردی؟ هستش رو تف کن!

بی‌شعوری نثارم کرد و به صورت قهر به جهت مخالفم برگشت.

با صدای بانوهمه به سمتش برگشتیم.

- دوستان عزیز، امیدوارم که از مهمونی راضی بوده باشید و این‌که من می‌خوام در حضور همه شما مطلب بسیار مهمی رو بگم!
 
موضوع نویسنده

Hony. m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
83
933
مدال‌ها
2
اول از نوه‌های بزرگ عزیزم می‌خوام که بیان این قسمت، چون مربوط به اون‌ها میشه.

با تعجب ببخشیدی به خانواده امید گفتم و به سمت بانو حرکت کردم.

نوه‌ها هم اومدن.

بانو با لبخند؛ ولی جدی گفت:

- پنج سال پیش من یک مسابقه‌ای رو اجرا کردم و از نوه‌های بزرگم خواستم که طی یک زمان معین؛ ولی طولانی خودشون رو به اون‌چه که می‌خوان برسونن و حالا زمان پایان مسابقه رسیده .جایزه مسابقه این بود، کسانی که بتونن به موفقیت برسند و تلاش زیاد کنن، سلطنت اشرافی به اون می‌رسه و حالا از بچه‌ها می‌خوام بپرسم که توی این پنج سال چه هنری و چه موفقیتی رو به دست آوردن. خیلی خب میلاد جان شما شروع کن.

میلاد با اعتماد به نفس کامل.

- من مدرک زبانم رو گرفتم، در کنارش کار هم کردم، کارم هم ادمین اینستاگرام هستش.

پوکر به زمین نگاه کردم. همچین با اعتماد به سقف گفت که من اولش فکر کردم، مهندسی، دکتری چیزی هستش.

مدرک زبانش رو چقدر دیر گرفته، من تافلم رو دو هفته قبل از اومدن امید دادم. یک زمانی هم توی روبیکا و‌ اینستا ادمین بودم.

نفر بعد مونا بود که می‌شد خواهر میلاد.

مونا:

- من فعلاً دارم درسم رو می‌خونم.

زارت! واقعاً خسته نباشید.

نفر بعدی ساحل بود که تک بچه عموم بود.

ساحل:

- من دارم لیسانس گرافیکم رو می‌گیرم؛ ولی توی این پنج سال هنری یاد نگرفتم.

پشم‌هام! این‌ها چرا انقدر بی هنر بیدن؟!

وجدانم هم با فاز نشسته‌ام به در نگاه می‌کنم داشت نگاهشون می‌کرد.

همشون خودشون رو معرفی کردن به اضافه رشته و غیره.

تا این‌که رسید به من، ساناز سادیسمی، نیلی، وحید.

ساناز با ناز و عشوه پاشد و گفت:

- من رشتم حساب داریه و یکی از شاخ‌های مجازیم.

نمی‌دونم چی شد انگار بین من و وحید و نیلی تله پاتی برقرار شد و هم‌زمان گفتیم:

- خدا خر رو شناخت بهش شاخ نداد، خره شاخ مجازی گذاشت.

با چشم‌های گرد شده بهم نگاه کردیم و به جای این‌که خجالت بکشیم زدیم زیر خنده.

وجدان:

- خدا قطعاً شفاتون میده.

عر برای اولین‌بار هم‌زمان یک چیزی رو گفتیم وجدان.

وجدان:

- من سکوت می‌کنم، سکوت منطقی‌تره.

سادیسم با حرص نگاهمون می‌کرد و ما هم به پشم‌های دماغمون هم حسابش نکردیم.

بانو با جدیتی که تا حالا ازش ندیده بودم، گفت:

- خب، تا این‌جا همه گفتند به جز سه نفر. واقعاً فکر نمی‌کردم که انقدر کم پیشرفت کرده باشید.

الان خودم به صورت ویدیو کارهاتون رو به بقیه نشون می...

ساناز با حرص پرید وسط حرف بانو.

- بانو! این اصلاً قبول نیست که کارهای ما رو نشون بدید؛ ولی کارهای نوه‌های عزیزتون رو نشون ندید، این غرور ما رو له می‌کنه.

دهنم رو کج کردم و سکوت کردم، چون سکوت منطقی‌تره.

بانو با خونسردی گفت:

- مثل این‌که خیلی مشتاقی کارهای نوه‌هام رو ببینی. باشه اول از اون‌ها شروع می‌کنم؛ ولی قبلش باید یک‌سری توضیحاتی رو بهتون بدم. پنج سال پیش موقعی که حانیه و بچه‌های دیگه پاشون رو از عمارت بیرون گذاشتن و دیگه برنگشتن پدر و مادرهاشون با بچه‌هاشون لج افتادن. از اون موقع به که تصمیم گرفتن به مستقل زندگی کردن، بدون کمک پدر و مادرهاشون. حانیه تصمیم گرفت که از نسل خودش و اتفاق‌هایی که باعث شد اون‌ها آسیب ببین حمایت کنه، سنی نداشت؛ ولی انقدر اذیتش کرده بودن، شکستنش، بهش آسیب زدن که اون‌موقع اندازه یک آدم پنجاه ساله درد داشت. آدم عاقلی بود. برای شروع کارش ادمین شد، صفر تا صد اینستاگرام رو بلد بود و این کمکش می‌کرد. در کنار ادمین بودنش ورزش هم می‌کرد و رژیم غذایی داشت، مثل بعضی‌ها نبود که برن عمل کنن.

لبم رو از خنده گاز گرفتم، یعنی خیلی شیک به ساناز اشاره کرد.

آخه هم دماغ عمل کرده بود، لبش رو ژل زده بود، دندون‌هاش رو لمینت کرده بود، هرچند شبیه بز شده بود. ابروهاشم کاشته بود.

بانو:

- بعد از چند وقت کارش گرفت و روز به روز فالورهاش بالاتر می‌رفت تا این‌که با چند نفر آشنا شد که خیلی به هم دیگه نیاز داشتن. اون چند نفر همشون می‌خواستن مستقل زندگی کنند، پس با هم دیگه قرار گذاشتن که هم‌دیگه رو ببینن. بعد از این‌که با هم رفیق شدن از روز بعدش دنبال یک سالنی گشتند تا بتونند ورزش کنند و رقص باله یاد بگیرن. یکی از پسرهای گروه موزیسین و استاد باله و همین‌طور بزرگ‌ترین عضو گروه بود. اون‌ها شبانه روز کار می‌کردنند، تمرین پشت تمرین، از بیست و چهار ساعت فقط چهار ساعت می‌خوابیدند و بلاخره روزی که این همه براش تلاش کردن رسید. بقیش هم توی فیلمی که الان براتون پخش میشه توضیح داده میشه.

با دهن باز به بانو نگاه کردم. خدایا همه چی رو لو داد فقط باید بعدش منتظر یک اتفاق گندمانند باشم.

اصلاً این جز نقشمون نبود.

اوف، خدا به خیر بگذرونه.

به بچه‌ها نگاه کردم، همشون مثل من متعجب بودن.

با فیلمی که پخش شد یک دور کامل پشم‌هام اپیلاسیون رایگان شد!
 
موضوع نویسنده

Hony. m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
83
933
مدال‌ها
2
خدایا چرا من؟!
یک فیلم از من که موقعی که خیلی چاق بودم، بود.
بعد حالا داشتم وسط دوربین چی می‌گفتم.
- خب من از الان به خودم قول میدم که لاغر کنم و کم غذا بخور...
دقیقاً همون موقع مامانم صدام کرد که بیا ناهار حاضره، من هم با اون هیکل گوشتیم پریدم هوا، آخجونی گفتم و روی شکمم ضرب گرفتم:
- لا لای لای لالای...
یعنی عرق خجالت، ضایعگی، شرم و...
همش اومده بود سراغم؛ ولی من مثل اون سنگ پا قزوین همین‌طور می‌خندیدم.
آروم- آروم صحنه رو ترک کردم و پیش آریا که شونه‌هاش بندری می‌رفت، رفتم.
با بغض اسمش رو صدا زدم که با صورت سزخ شده نگاهم کرد. اصلاً به گوجه گفته بود زکی برو من جات هستم.
آریا:

- جونم؟
لب برچیدم و گفتم:
- نخندین بهم بابا، من خودم نمی‌دونم این فیلمه رو کی گرفتم، اَه!
سرم رو توی بغلش گرفت و گفت:
- اصلاً برات مهم نباشه، چون تو تمام تلاشت رو کردی تا بتونی لاغر کنی، بعدش هم تو که الان هویج سابق نیستی؟!
با یادآوری اون روزها قهقهه‌ای زدم و بی‌شعوری نثار روحش کردم.
فیلم رفت اسلاید بعدی.
من توی باشگاه داشتم ورزش می‌کردم که تا پام رو آوردم بالا زرتی افتادم.
قهقهه همه بالا رفت، خودم هم خندم گرفته بود. اصلاً من اون زمان یک پا سم بودم واسه خودم.
اسلاید بعد پایینش نوشته بود، سه ماه بعد از تمرین.
من موهام تا سینم بود بعد داشتم با ناراحتی می‌گفتم که من فقط سه کیلو کم کردم و...
بعد از این‌که من حرف‌هام رو زدم، کسرا با خنده به دوربین گفت:
- هویجمون سه کیلو کم کرده یعنی ماهی یک کیلو.
رفت اسلاید بعد نوشته بود هشت ماه بعد.
رفتم روی ترازو و با دیدن وزنم جیغ کشیدم، هشت کیلو کم کرده بودم که جمعاً می‌شد یازده کیلو.
اسلاید تغییر کرد، نوشته بود یک سال بعد. بعد یکهو یک آهنگ دوپس- دوپسی پخش شد و قیافه به شدت خوشگل و لاغر من پیدا شد.
تو یک عکس من کت شلوار چرم پوشیده بودم که فیت تنم بود.
عکس بعدی توی باشگاه بودم و داشتم وزنه می‌زدم.
بعدیش یک فیلم بود که من داشتم پشتک می‌زدم توی کلاس ژیمناستیک و با دیدن فیلم بعدیش چشم‌هامون برق زد. اولین روز مسابقمون بود که من کلی استرس داشتم و کسرا داشت بهم دلداری می‌داد.
بعدش هم اجرای باله که من و کسرا و بچه‌ها شاهکار کردیم، کنسرتی که توی ترکیه اجرا کردیم و اجرای خیلی خفن توی آمریکا.
دیگه همه فک‌هاشون افتاده بود.
بعد از این‌که فیلم تموم شد و ما مثل چی ذوق کرده بودیم باز این ساناز مثل نخود نپخته تر زد وسط حس وحالمون.

ساناز:
- از کجا معلوم که این فیلم‌ها راست باشه؟ تا جایی که یادمه تو یک دختر چاقِ زشته بد صدا بودی.
وجدانم غیرتش گل کرد.
- این داره چی میگه؟! برم بزنم فک وجدانش رو بیارم پایین، ها؟ حانیه خودت بزن سرویسش کن!
با نیشخند دستم رو گذاشتم روی شونه آریا و گفتم:
- تا اون‌جایی که من یادمه تو یک دختر بدقواره، دماغ گنده، بی‌لب با گونه‌های شل بودی که حالا بعد از چندسال عمل کردی و شدی شبیه لاستیک ماشین پراید.
تک خنده‌ی پر تمسخری کردم و ادامه دادم:
- یعنی باید گِل بگیرن اون جایی رو که عملت کرده، بعدش هم فکر کنم باید یک گوش پزشکی بری تا گوش‌هات رو معاینه کنه، فکر می‌کنم یک سمعک لازمت باشه؛ ولی بعید می‌دونم پول خرید سمعک داشته باشی، چون همه پول‌هات رو خرج عمل کردی و صورتت رو شبیه قوم تاتار کردی.
با تموم شدن جملم عمارت ترکید. دیگه حتی خان بزرگ هم داشت می‌خندید، اون‌هایی که اشرافی رفتار می‌کردن که هیچی داشتن میزها رو می‌خوردن.
یک دختر عملی که اصلاً نمی‌دونم آدم بود یا نه، اومد کنار ساناز ایستاد و با حرص گفت:
- به چه جرعتی با دوستم این‌جوری حرف می‌زنی؟ باید با زن داداشت این‌جوری حرف بزنی؟
با بهت داد‌ زدم گفتم:
- آیدین؟
آیدین با شک گفت:
- زن داداش؟ آقا زن چی؟ کشک چی؟
دختره دست به کمر.
- معلومه، مامانت ساناز رو برای آیدین خاستگاری کرده.
نیلی با خنده گفت:
- تو حرف نزن سیرابی!
قهقهه‌ای زدم و سرم رو گذاشتم روی شونه آریا.
آیدین با حیرت برگشت سمت مامان.
- مامان راست میگه؟
مامان هم با خونسردی گفت:
- بله راست میگه، تازه مامان وحید، وحید رو برای عاطفه خاستگاری کرده.

وحید داد زد:
- کی؟ من؟ عاطفه خر کیه؟
آریا با خنده گفت:
- عاطفه خر منه.
نیلی قهقهه بلندی زد و گفت:
- پس چرا صدای عر- عرش نمیاد؟
آب‌میوه‌ای از روی میز برداشتم و یک قلپ ازش خوردم.
دختره جیغ زد:
- من عاطفه هستم.
خندیدم و مثل خودش گفتم:
- من هم کیم کارداشیان هستم.
- من عاطفه هستم.
نیلی متفکر گفت:
- عجب، چرا اسمت رو گذاشتن عاطفه؟ چرا نذاشتن پلاستیک؟
صدای خنده‌هامون بالا رفت.
این حرفش برگرفته از در اتاق مدیر بیمارستان بود.

دوستان گلم دیگه به پارت های پایانی قسمت مهمونی رسیدیم 😀😐
@دلربا :)
 
موضوع نویسنده

Hony. m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
83
933
مدال‌ها
2
پارت سی و پنج وسی وشش

دانای کل
چند دقیقه بعد
خیلی خب، به نظر من حانیه فرد مناسبی برای سلطنت اشرافی هستش
خان نظر شما چیه؟
خان دستی به عصایش کشید ودر فکر فرو رفت.
از نظر اوهم حانیه فرد خوبی بود ولی خوب میدانست که اگر سلطنت به دست او بیوفتد. قانون هارا عوض میکند و ریشه واساس اشرافی دیگه وجود نخواهد داشت.
بین دوراهی مانده بود! قبول کند یا نکند.
با فکری که به ذهنش رسید به جمع نگاه کرد وگفت:
-کدوم یک از نوه هام دوست داره سلطنت اشرافی رو به دست بگیره؟
هیچکس دستش رو بالا نبرد به جزء ساناز.
ساناز با لحنی زشت و بی ادبانه گفت:
-معلومه که من دوست دارم، من مطمئنم آقا بزرگ من رو انتخاب میکنه. کی این دختره تازه به دوران رسیده رو انتخاب میکنه؟
بعد هم قهقه ای پر تمسخر زد!
خان بزرگ به حانیه که خونسرد شربتش را میخورد نگاه کرد وگفت:
-حانیه تو دوست داری سلطنت اشرافی رو به دست بگیری؟
حانیه به شربتش خیره شد. در فکر فرو رفته بود.
سال ها منتظر این فرصت بود،بلاخره وقتش رسیده بود که حرف هایی که سالها در قلبش زندانی کرده بود را آزاد کند.دیگر وقت خنده یا مسخره بازی نبود. باید حرف های جوانان و مردان خاندان را میگفت!
از جایش برخاست وبا قدم های محکم به بالا ترین نقطه عمارت رفت.
با صدای محکم و پر قدرت وسرد شروع به حرف زدن کرد.
- برای من هیچ فرقی نداره که سلطنت برای من باشه یا برای ک.س دیگه، اما اگه من انتخاب بشم کلا سلطنت مزخرف اشرافی رو نابود میکنم وبه جای مدرنی تبدیلش میکنم!
زمزمه ها بالا رفت.
با صدای محکمی ادامه داد؛:
- پدر مادر های عزیز بچه هاتون رو اجبار نکنید که رشته ای که دوست ندارن برن. مگه همه باید دکتر مهندس بشن، جوونای شما الان موقع شکفتنشونه! الان وقت آزادی این بچه هاست، من این اجبار رو برمیدارم و میزارم بچه ها آزادانه زندگی کنن. نفس تازه بکشن. بچه هاتون رو سرزنش نکنید با بقیه مقایسشون نکنید.
داد زد:
- کدوم یکی از شما جوونا با بقیه مقایسه میشید؟
در ثانیه همه نوجوان، جوان، وکهن سالها دست هاشون روبالا بردن.
حانیه به یکی از مردی که سنو سالی ازش گذشته بود گفت:
-شما چرا مقایسه میشید؟
مرد گفت:
-همسرم دائما میگه که مرد فلانی رو نگاه کن ببین چقدر به زنش میرسه،باهاش میره خرید و...
درواقع که من دوشیفت کار میکنم تا بتونم برای خانمم طلا بخرم تا پزشو به بقیه بده.
حانیه:
- وقتی که من این سلطنت رو خراب کنم.
بچه ها باید برن سرکار، مهمونی های پر تجملات ممنوع، غرور کاملا ممنوع وگرنه تنبه داره چه برای بزرگ تر چه برای کوچک تر. دیگه نه پرنسس اشرافی داریم نه شاهزاده.
از این به بعد آزادید که بلند بخندید، آزادید که لباسی که دوست دارید رو بپوشید. بین دخترا و پسراتون فرق نزارید.
نفس عمیقی کشید وگفت:
- و کلام آخرم،باهم دیگه دوست باشید،پشت سرهم حرف نزنید و پول زیبایی و... تون رو به رخ بقیه نکشید،مثل یه آدم عادی زندگی کنید.
صدای سوت پسرا جیغ دخترا و دست خیلی حالا بالا رفته بود. جوان ها همدیگر را بغل میکردند وبهم تبریک میگفتند. خان و بانو با تحسین نگاهش میکردند ودوستانش بالبخندی پیروز مندانه به او.
تنها کسانی که ناراضی بودند. پدر ومادرش بودند و چند زن از خودراضی مجلس.
با جدیت گفت:
البته باید ببینم میتونم وقت آزاد پیدا کنم یا نه؟!
ناگهان همه پکر بهش خیره شدند.
خنده اش گرفت بود، خنده ای کرد وسکوت کرد.
یکی از دختران مجلس داد زد:
خیلی ضد حالی!
آریا از آن طرف داد زد:
تو ذاتشه!
از سکو که پایین آمد مادرش خودش را به او رساند و درگوشش با لحن خشنی گفت:
همین الان میای تو باغ وگرنه من میدونم وتو!
پوزخندی زد و در دلش گفت:
پیش بینیش رو میکردم!
خرامان خرامان وبدون جلب توجه به سمت باغ حرکت کرد.
از در که رد شد قیافه سرخ والدینش نمایان شد.
به سمتشان رفت وروبه مادرش گفت:
-بله؟
مادرش چونه اش را محکم لای دستانش گرفت وبا دندان های قفل شده از خشمش لب به سخن باز کرد:
-ببین دختره بی سروپا
تا الان هر غلطی که خاستی کردی ولی من دیگه اجازه نمیدم که پاتو از گیلیمت دراز تر کنی فهمیدی؟
پوزخند تلخی زد و گفت:
- شما چیکار کردین برام، مگه من چیکار کردم که اینطوری باهام حرف میزنی؟
پدرش با صورتی پر خشم نگاهی به دخترک بیخبر انداخت و گفت:
-تو دختره عوضی تازه زبون درازی هم میکنی؟ تو حق نداری که سلطنتو قبول کنی! تاکید میکنم حق نداری!
حانیه سیبک گلویش تکان میخورد اما هرگز اجازه نمیداد اشک های مانند مرواریدش بر روی گونه های قرمزش بریزد.
با چشمانی قرمز و دستانی که از خشم می لرزید گفت:
-چرا اتفاقا من این کارو میکن...
با برخورد دست محکم پدرش روی گونه اش حرفش نصفه ماند و گیج به آن دو نگاه کرد بعد از مدتی با ناباوری و حیرت به پدری که برایش کمی ارزش داشت نگاه کرد!
با لغزش چیزی غلیظ که روی صورتش حس کرد متعجب شد.
دستی به لب پاره شده اش کشید وصدای مبهم از گلویش خارج شد!
بیخیال لب خونینش شد وبه سمت پدر و مادر بی ارزشش برگشت.
نگاه سرد وخونیش را به آن ها داد و به سختی با لب پاره شده اش کلماتش را بیان کرد:
- من از تک تکتون متنفرم، از توی عوضی که به خاطر ثروت و پز دادن خودتو میکشی و از توی عوضی تر که هیچوقت برام پدری نکردی. تمام پولایی رو که برام تو کارتم میفرستادی رو فردا برات کارت به کارت میکنم. اصلا بهشون دست نزدم!
مادرش با خشم گونه اش را گرفت و کشید، با لحن پر نفرتی گفت:
- میخوای بدونی چرا ازت بدمون میاد؟ چون تو د...
با صدای پر تحکم همسرش دست از ادامه حرفش برداشت!
-آمنه!!! رو کرد سمت حانیه:
- فردا میای جولو پلاستو جمع میکنی و هر قبرستونی که خواستی میری.
حانیه با گونه کبود، لب پر خون ، قرمزی رگ هایی که سفیدی چشمانش را مانند کاسه ای خون کرده بودنند وچهره ی پر نفرتش که لرزی بر تن ان زن و شوهر انداخته بود!
به سمت عمارت حرکت کرد.
با وارد شدنش به سالن بعضی نگاه ها به سمت او برگشت. بی حس با قدم های سریع به سمت بانو و خان رفت.
بانو با دیدن قیافه حانیه چشمانش گرد شد وبا بهت پرسید:
-چی شده؟
پوزخندی زد که لبش سوخت و باز به حالت عادی برگشت!
به سختی و گفت:
-من تصمیمو گرفتم میخوام سلطنتو
عوض کنم.
اگه میشه بگو شنلمو به اضافه کیفم بیاره، فعلا میخوام تنها برم باید یکم فکر کنم.
سری با نگرانی تکون داد و گفت :
-یه ماشین بیرون هست الان به راننده میگم که ببرتت!
حانیه سر تکان داد و منتظر ماند تا بانو حرفش را بزند.
بانو با صدای بلند گفت:
-یک دقیقه توجه کنید!
همه نگاهشان را سمت بانو دوختند
حانیه هم در همین حال کلاه شنلش را بر سرش گذاشت.
بانو:
-حانیه تصمیم گرفته که کاری که میخواد رو انجام بده و سلطنتو تغییر بده خوشحالی تو چهره همه موج میزد.
حانیه با صدای بلند خداحافظی کرد. وآروم آروم به سمت در حرکت کرد.
در فکر بود که با صدای پر تمسخر ساناز سر جایش ایستاد!
ساناز:
-فکر میکنم سیلی که خوردی خیلی بهت چسبیده؟!!!
روی پاشنه پایش چرخید،با نیشخند لحن کشدار گفت:
-آرههه، خیلی چسبید! میخوای روی تو پیادش کنم؟؟؟ ولی خب میترسم که هرچی ژل زدی به اون گونه هات مثل آبشار مارگون بزنه بیرون!!!

اوووفففف

بلاخره قسمت مهمونی تموم شد😁

صلوااااتت😂
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hony. m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
83
933
مدال‌ها
2
چند دقیقه بعد

دانای کل

دوستانش دور بانو جمع شده بودند و دائما از او سوال می‌پرسیدند!

متعجب بودند که چرا حانیه آنقدر زود رفت.

آریا که دلشوره ای عجیب داشت به سمت امید رفت و گفت:

- داداش میری دنبال حانیه ،براش نگرانم ،باید ببینم دلیل رفتن حانیه چی بوده!؟

امید سری به نشانه تائید تکان داد وبا نگرانی که در صورتش مشهود بود گفت:

-الان میرم.

به سمت پدر و مادرش حرکت کرد و به آنها اطلاع داد که امشب خانه نمی آید و سریع باید برود .

کتش را در دستش گرفت ودر همان موقع ساناز جلویش سبز شد!

کلافه بهش خیره شده وگفت:

- بفرمایید؟

ساناز لبخند پر عشوه ای زد و با لبخند شلی گفت:

-اگه میشه بیشتر باهم اشنا بشیم!

امید با حالت فیلسوفانه ومتفکرانه گفت:

- شما با لاما نسبتی دارید؟

ساناز گیج به امید خیره شد وبرای اینکه نشان دهد از همه چیز با خبر است،باز لبخندی زد و گفت:

-بله!!!

امید درحالی که از زور خنده سرخ شده بود گفت:

-میگم آخه خیلی بهم شباهت دارید!

ساناز تک خنده ای کرد وگفت:

-لطف دارید!!!

امید دیگر نفسش بند آمده بود گفت:

-ببخشید ولی نمیتونم باهاتون آشنا شم!

و سریع به سمت باغ حرکت کرد. از در که بیرون آمد قهقه بلندی زد وبه پایش کوبید!

ساناز سریع پیش عاطفه رفت واز اون پرسید که لاما کیه؟

عاطفه به نمیدونمی اکتفا کرد ودر اینترنت سرچ کرد.

ساناز با دیدن شتر آمریکایی پلک چپش پرید ومبهوت به عکس نگاه کرد.

از آن طرف حانیه ای که با عصبانیت درخانه را باز میکرد و با قدم های پر حرص از روی سنگ فرشا رد شد وبه سمت خانه حرکت کرد.

میدانست که این موقع شب کسی در خانه نیست و او راحت میتواند خودش را خالی کند وبعد از مدت ها با خدایش خلوت کند.

به در اتاقش که رسید دیگر تحمل نکرد وبغضش ترکید.

باگریه و هق هقی که دل سنگ راهم آب میکرد لباسش را در آورد وهودی بلندش که روی زمین بود را برداشت وپوشید. حالش به قدری خراب بود که نمیدانست چه می پوشد. از کمد شرتکی که برای نیلی بود را چنگ زد وپوشید!

با دیدن ویالونی که چند وقتی بود نواخته نشده بود به سمتش رفت،برش داشت وبه سمت حیاط بزرگشان حرکت کرد.

در ذهنش دائما درحال تجزیه وتحلیل حرف های پدر ومادرش بود.

کنار استخر نشست و شروع به نواختن کرد. با زدن مِلودی غمگین وجان سوز باز هم اشکانش با شدت بیشتری بر روی گونه اش ریختند.

آهنگ را چند بار زد، حالش خوب نشده بود وقلبش درد میکرد با تصمیم ناگهانی که گرفت خودش را در استخر پرت کرد وبا آب سردی که به بدنش خورد شک عظیمی بهش وارد شد وهینی کشید.

روانی نثار خودش کرد و روی آب به حالت شناور دراز کشید وچشمانش را بست!

نسیمی ملایم ومحوی میوزید وبرگ های سبز وزیبای درختان را به رقص در می آورد.

زیرلب لالایی رو که بانو همیشه برایش میخواند را زمزمه کرد:

بخواب ای دختر آرام مهتاب

ببین گلهای میخک خسته هستند

تمام اشک هایم تا بخوابی

میان مخمل چشمم شکستند

بخواب ای پونه ی باغ شکفتن

گل اندوه امشب زرد زردست

هوا را زرد کرده عطر پاییز

فضای پاک ایوان سرد سردست...

با لالایی که برای خودش خواند کم کم در خواب فرو رفت.

تصور کنید دختری رنج دیده که تا چند لحظه قبل هق هقش گوش فلک را کر میکرد،حال با بیخیالی تمام روی آب به خواب رفته است. در حیاط چراغی روشن نبود به جزو یک لامپ کم سو که حال درحال تمام شدن انرژی است. ظلمت همه جای خانه را فرا گرفته بود. ولی بازهم هیچکدام از این کارها دخترک را نترساند و اورا از خواب بیدار نکرد.

کم کم بدنش سنگین و باعث شد که خیلی آرام در زیر آب فرو رود

واز آن طرف امید با هول درخانه را باز کرد وبه سمت خانه دوید اما بادیدن خانه تاریک اخمانش توی هم رفت. لامپ را روشن کرد و به طبقه بالا دوید و در اتاق حانیه را به آرامی باز کرد. با دیدن اینکه حانیه در اتاقش نیست دلشوره بدی به سراقش آمد.

تک تک اتاق هارا گشت ولی اثری از حانیه نیافت. با کلافگی به سمت حیاط رفت وبه سمت استخر حرکت کرد. خوب میدانست که دلبرکش چقدر عاشق این استخر است.

با دیدن آبی که درحال تکان خوردن است شکه شد وبه سرعت خودش را به لبه استخر رساند وبا دیدن جسم حانیه که داشت غرق میشد سریع در استخر پرید وحانیه رنگ پریده را بغل کرد

و به بالا هدایتش کرد

احمقی نثارش کرد وبه حانیه نگاه کرد. چشمان دخترک آرا آرام باز شد وباز بسته شد.درکی از اطرافش نداشت ولی بازهم به خواب عمیقی فرو رفت.!!!

دلبرکش را آرام بلند کرد وبه سمت خانه حرکت کرد.

از پله ها بالا رفت ونفسی تازه کرد.

در اتاق را باز کرد وحانیه را به آرامی بر روی تخت گذاشت.

با یاد اینکه لباس دختر خیس است.

اخم هایش درهم رفت.

به آرامی حانیه را صدا زد ولی بیدار نشد با صدای بلندتر ونرم صدایش زد ولی باز هم این خرس قطبی حتی میلی متری تکان نخورد.

پوف کلافه ای کشید وسشواری رو که روی میز آرایش بود را برداشت و به پیریز کنار تخت زد

خب خب دیگه باید از فاز اشک وآه بیایم بیرون وبزنیم تو فاز طنز 😂
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hony. m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
83
933
مدال‌ها
2
پارت سی وهشت

با بوی بدی که به دماغم خورد بینیمو چین دادم ودوباره گرفتم خوابیدم.
انقدر بوش بد بود که منی که دست خرس قطبی رو از پشت میبستم بیدار شدم وسرجام نشستم.
با حس نَمی که زیرم حس کردم با شک ازجام پاشدم واز تخت پریدم پایین.
وجدان گاوم همونطور که قهقه میزد گفت:
-سرجات جیش کردی! بعدم ایح ایح خندید!
زهرماری نثارش کردم وزمزمه کردم:
-من دیشب توی کجا خوابم برد؟
با یادآوری اینکه من دیشب توی استخر خوابم برد برگام ریخت.
لعنتی یعنی رکورد بیخیال ترین فردجهان رو توی گینس باید به نام من ثبت کنند!!
معلوم نیست کدوم یکی از بچه ها منو اورده اینجا.
شونه بالا انداختم وبه سمت کمد حرکت کردم.
یه تیشرت ساده بنفش با شلوار دامنی ستش رو پوشیدم و بودن اینکه به قیافه خوشگلم نگاه کنم به سمت پایین حرکت کردم.
هرچی میرفتم پایین تر اون بوی مزخرف هم شدید تر میشد جوری که مجبور شدم لباسمو جلوی دماغم بگیرم!
از پله ها که رفتم پایین ملیکا رو دیدم که یه اسفند دود کن دستشه و داره دور سر خودش می چرخونه!
وقتی اسفندو گذاشت روی اپن تا برگشت یه جیغ دلتایی کشید وشروع کرد به داد زدن:
-خدایا به من رحم کن بابا من چیز اضافه خوردم که برای خوشکلی خودم اسفند دود کردم. خدایا چرا برعکس میگیری حرفمو گفتم یکی از حوریای جذاب لعنتیتو که توی حوض کوثر لختی لختی شنا میکنن برام بفرست، چرا یکی از جنای خشتک دریده رو از جهنم قرض گرفتی برام فرستادی!!!
همونطوری که جیغو داد میکرد تا یه قدم نزدیکش شدم، یه چاقو زنجانی که اندازه قمه هلیا بود از توی جا چاقویی برداشت و همونطور که چشماش بسته بود دادزد:
-به خدا قسم یه قدم بیای نزدیک جوری جرت میدم که هلیا قمه کش کف کنه. به همون حوریای توی حوض کوثر اگه به من نزدیک شی خودتو خودمو میکشم!!!
یه جیغ پدر مادر دار زد وگفت:
-بچه ها جن اومده منو بخوره!
با چشمای گرد شده به این گاو بازیاش نگاه کردم، این کی اینقدر جوگیر بود؟؟
با زلزله وصدای دادی که اومد یه دور کامل پشمام اپیلاسیون شد.
بچه ها که شامل:
-آریا، وحید، کوثر، کسرا، امیدو نیلی بود جوری میدویدند که انگار بزرگ ترین زلزله جهان رخ داده!
به تیپاشون که نگاه کردم جر خوردم
غش غش زدم زیرخنده، جوری میخندیدم که هرکسی که نگام میکرد فکر میکرد با یه روانی چیزی طرفه!
نیلی همه موها ژولیده یه پاچه شلوار بالا یه تیکه از تیشرت تو خشتک، دو دسته موی ناقابل هم توی دهنش بود.
کوثر هم تیپش عین آدم بود فقط انگار برق گرفته بودتش.
پسرا هم که چشماشون قرمز وهمه ژولیده پولیده!
تیپ وحید خیلی خوب بود.یه شلوارک که عکس پرچم آمریکا بود وروش نوشته بود پرچم دشمن شرت ماست!بعد روی تیشرتشم نوشته بود
سر زد از افق مهر خاوران
فروغ دیده‌ ی حق‌ باوران
بهمن فر ایمان ماست
پیامت ای امام، استقلال، آزادی، نقش جان ماست
شهیدان، پیچیده در گوش زمان فریادتان
پاینده مانی و جاودان
با صدای داد وحید یه دور اشهدمو خوندم وبهش نگاه کردم:
-ای ملعون شیطان صفت چگونه به خانه ما راه یافتی؟
دیگه اعصابم خورد شده بود، جیغ زدم:
-بسه بابا و کی هستی، این جن کیه؟!
من حانیم آندرستند؟
کوثر بابهت گفت:
-پشمام، چرا شبیه جنا شدی حاجی!
با حرص نفس عمیقی کشیدم وبه سمت آینه راه افتادم.
با دیدن خودم یاد اکبر عبدی توی دزد عروسک ها افتادم!
لعنتی این چه قیافه ایه که من دارم!؟
موهام که اصلا هیچی شده بود شبیه سیم تلفن. آرایش صورتم توی کل صورتم پخش شده بود.
خندیدم وهمونطور که به سمت دستشویی میرفتم داد زدم:
-خدا رحمتتون کنه، واقعا حق داشتین اینطوری بترسین!
بعد از اینکه صورتمو با صابون شستم. صورتمو با حوله خشک کردم و برای اینکه حرص آریا رو دربیارم دمپایا رو خیس کردم وبا لبخند شیطانی به سمت بچه ها رفتم

این پارت یکم طنز بود ولی شما واکنشای طنزو بزا رید😂

فکر کنم تا الان فهمیده باشید که چقدر به واکنش طنز علاقه دارم😂🤦🏻‍♀️🤪
 
موضوع نویسنده

Hony. m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
83
933
مدال‌ها
2
پارت سی ونهم

کنار نیلی نشستم وگفتم: بچه ها احساس نمیکنید یه بوی خیلی گندی داره میاد.
همشون با سر تائید کردن وامید گفت:
-شبیه بوی پشکل داغ شدس!
صورتم جمع شد وگفتم:
-تو روحت کوکب!
شونه بالا انداخت ویه سیب از توی جا میوه ای برداشت.
با بوی دهن خودم عقی زدم، بوی کپک میداد! یه موز برداشتم وتا تهشو خوردم. نوش جونم ایشاالله گوشت بشه به تنم.
وجدانم پوکر گفت:
-اسکلِ امل موز گوشت نمیشه به تنت یوبوست میشه اونم تا فیها خالدون نفوذ میکنه.
-گمشو بابا چندش یوبست بزنه تو کمرت!
کسرا با کلافگی گفت:
-بچه ها یکی پاشه بره درو پنجره رو باز کنه این بوعه خیلی رو مخه.
کسی پشکل گاو دم کرده؟
نیلی با فاز هارمانم بابا نرده چارشافه گفت:
-بی سواد کدوم خری پشکلو دم میکنه؟! معمولا دودش میکنن!
کسرا دهنشو کج کرد وگفت:
-خا!!!، برای من باز فاز فیلسوفانه در نیار که خودم یه پا ابو علی سینام!
آریا:
-نکشیمون ابوعلی سینا، حالا ای طبیب بزرگ تن لشتو جمع کن وبرو درو باز کن!
کوثر با تاسف گفت:
- خاک برسرتون ابوعلی سینا مخترع برق بوده، شما چجوری اجتماعی رو رد کردید؟
کوکب گفت:
-گوسفند بیسواد، اون دکتر حسابی بود که برقو اختراع کرد، ابوعلی سینا کشف کرد که اگه پشکل گاو رو آتیش بزنن با بوش میتونن بچه دارشن!
وحید با فاز نشسته ام به در نگاه میکنم گفت:
- بز های کوهی اولا، ابوعلی سینا مخترع ریاضی بوده که چهارتا عددو بهم بافته که یهویی یه فرمول درو اومده بعد با کلی اندیشه های فراوان اسمشو گذاشته ریاضی بعد گفته حالا که من این چرتو پرتا رو به وجود اوردم بزار یه جشن بگیرم.
توی جشن یه دختره رو میبینه که دو دل نه دویست دل عاشقش میشه، حالا اون دختر از کدوم قوم اجوج مجوجی بوده؟ احسنت، از قوم حسابیان بودن. خیلی هم آدم حسابی بودن... خلاصه اینا ازدواج میکنن و اسم بچشون رو میزارن علی حسابی!!! بعد دوباره ابوعلی سینا میشه پای درسو مشق ریاضیش. آقا از اونجایی که میخواد
با صدای قهقه هامون کلا خفه شد.
همونطور که از شدت خنده روی نیلی افتاده بودم گفتم:
-خاک رس برسرت با کامیون آخه الاغ خوبو نازنین، فرشته روی زمین...
تا خواستم ادامه حرفمو بگم ملیکا گفت:
-فرشته روی زمین یواش برو نخوری زمین از پله های زیر زمین، زیر زمینش موش داره هزارتا خرگوش داره حالا نانای نای!!!
با عجز یه خیار برداشتم گرفتم بالا وداد زدم:
-خدایا به همین برکت قسم به حق کوکبو اصغرو اکبر یه صبری به من بده!
همه بچه ها:
-الاهی آمین
منم که جوگیر با واسطه خیار شروع کردیم با خدا درد ودل کردن!
-خدایا مارو بیامورز الکی
بچه ها: الاهی امین
-به غیر از تو نشیم متکی
-الاهی امین
-دوباره بریم مشهد جفتکی
-عمل صالح انجام بدیم یواشکی
«بعد از هر جمله بچه ها یه الاهی امین میگن»
-یار امام زمان باشیم راستکی
-با آقا عکس بگیریم تکی تکی
-آخر عمر نشیم پوشکی!
بچه ها با خنده
-الاهی آمین
- لا سمعکی ولا عینکی!
-آخرش شهید بشیم شانسکی!
-از پل صراط ردمون کن موشکی
-بفرست تو بهشت با اکیپمون گروهکی!
- تو حوض کوثر شنا کنیم لختکی!
-ساقی کوثر بهمون شراب بده تو نلبکی!
با تموم شدن دعا بچه ها غش غش زدند زیر خنده!
آریا با خنده:
-اون خیارو بیار پایین مثل مترسک اون بالا نگه داشتی!
نیلی خیارو از دستم کش رفت و داد زد:
-علامت حاکم بزرگ میتی کومان!!!
کوکب برای مسخره بازی گفت:
-آههه قلبم، حاکم بزرگ میتی کمان وارد شدند!
کسرا:
-بچه ها ولی آخرش نفهمیدیم این بو از کجا میادا!
ملیکا با من من گفت:
-آقا من به جای اینکه اسفند دود کنم
عنبر نسارا دود کردم!
وحید:
-عنبر نسارا چیه!؟
-همون پشکل خرو دود میکنن میگن عنبر نسارا!

😂😂😂🤦🏻‍♀️
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین