- Feb
- 83
- 933
- مدالها
- 2
پام رو آوردم بالا و محکم کوبیدم به در که محکم باز شد و خورد به دیوار. درش از اون مدل درها بود که توی قصرها بودن.
با صدای بلند در همه دست از کارهاشون کشیده بودن و با تعجب نگاه میکردن. با قدمهای محکم به سمت بانو که داشت با یک زنی صحبت میکرد، رفتیم. جمعیت خیلی زیاد بود.
بانو با دیدنم دست از حرف زدن برداشت و با لبخند بهمون نگاه کرد.
نزدیکش که رسیدیم من رو آروم بغل کرد و گفت:
- خوش اومدی دخترکم.
لبخندی زدم وممنونی گفتم.
نیلی هم بغل کرد و با پسرها دست داد.
این پسرهای مارمولک همچین مودب رفتار میکردن که انگار همینطوری به دنیا اومدن، من که میدونم اینها چه مارموزهایی هستن.
همه توی سکوت و با کنجکاوی به ما نگاه میکردن.
بانو با صدای بلند زینب نامی رو صدا زد.
یک خانم تقریبا مسن اومد و گفت:
-جانم خانم؟
با همون لبخند گفت:
- اگه میشه لباسهای مهمونهام رو بگیرین و به سمت میزی که قبلاً نشونتون دادم راهنماییشون کنید.
زینب خانم اومد سمتم، بند شنل رو باز کردم و کلاه رو از سرم درآوردم. همین که کلاه رو از سرم درآوردم صدای هین گفتن مامانم اومد.
بانو:
- خب مهمانهای عزیز معرفی میکنم، نوههای عزیزم...
به من اشاره کرد.
- حانیه، وحید و نیلی به اضافه دوستهاشون امشب مهمان ویژه من هستند.
همهمهها بالا گرفت. برگشتم سمت نیلی که لب زد:
- بانو گفت که کنارش وایستم.
همه تک به تک میاومدن و تبریک میگفتن تا اینکه رسید به خانواده منفورم.
اول از همه داییم اومد.
-خوش اومدی.
پوزخندی زدم و گفتم:
- میدونم.
چشمهاش رو با درد بست، خواست چیزی بگه که انگار پشیمون شد.
نفر بعدی دختر خالم بود، یک دختر از دماغ خر افتاده. با فیس و افاده و اکراه دستش رو سمتم دراز کرد و گفت:
- امیدوارم من رو یادت باشه.
ادای فکر کردن درآوردم و انگار چیزی کشف کردم گفتم:
- آها، تو همون دختر قصاب سر کوچمون نیستی؟ همونی که خیلی عملی بود؟!
با حرص گفت:
- من ساناز هستم.
پوزخندی زد و ادامه داد:
- یک دختر اشرافی همیشه به طرف مقابلش دست میده؛ ولی انگار بهت خوب آموزش ندادن.
تک خنده ماتحتسوزی کردم و گفتم:
- اهه ساناز تویی؟ همونی که مبتلا به سادیسم بود؟ در ادامه حرفت باید بگم میترسم انگل بگیرم.
بعد هم به دستش که خشک شده بود، اشاره کردم.
با حرص پاش رو به زمین کوبید و گفت:
- ازت متنفرم!
خندیدم و گفتم:
- می تو.
بعد هم دستم رو به حالت بای بای تکون دادم.
خلاصه بعد از اینکه به همشون یک تیکهای انداختم، کنار بانو ایستادم، در گوشش گفتم:
- پس خان بزرگ و آیدین خره کی میان؟
لبش رو از خنده گاز گرفت و گفت:
- الان.
دقیقاً همون موقع یکی از خدمتکارها اعلام کرد که خان بزرگ داره میاد.
یکهو همه به هول افتادن و خودشون رو مرتب کردن و صاف ایستادن.
بالاخره شاهنشاه خان بزرگ وارد شدن. همچین راه میرفت که یک لحظه یاد ملکه انگلیس افتادم.
اوف، آیدین هم کنارش بود. چقدر آقا شده بود. بیشعور اونجا بوده حسابی رنگ پوستش تغییر کرده.
وقتی رسیدن اینجا همه یک صدا گفتن:
- خوش اومدین خان بزرگ، برگشت نوهتون رو تبریک میگیم.
حالا من اون وسط داشتم از خنده غش میکردم. ای خدا اینها چه سمی هستن، یاد یانگوم افتادم.
خان تا برگشت اول نگاهش به من افتاد.
بیتوجه بهش به سمت آیدین حرکت کردم. اول کمی گیج به من نگاه کرد و چشمهاش گرد شد.
نیشخندی زدم و زمزمه کردم:
- چطوری سیرابی؟
خندید و همدیگه رو بغل کردیم.
- دلم برات تنگ شده بود دمبه!
- ولی برعکس من اصلاً دلم برات تنگ نشده بود، به جاش از دستت یک نفس راحت کشیدم.
چشمغرهای بهم رفت و گفت:
- الان اومدم که خفه بشی از بینفسی.
برو بابایی نثارش کردم و از بغلش اومدم بیرون. به سمت خان برگشتم، چشمهاش از حدقه زده بود بیرون.
با شک پرسید:
- تو کی هستی؟
- کیم کارداشیان.
داد زد:
- این دختر کیه؟
خندیدم و خونسرد گفتم:
- اولاً این به درخت میگن، دوماً ملت میرن خارج کمی مریضیهاشون کم بشه، شما به مریضیهاتون هم اضافه شده، گفتم که من کیم کارداشیان هستم.!
@هستی:)
با صدای بلند در همه دست از کارهاشون کشیده بودن و با تعجب نگاه میکردن. با قدمهای محکم به سمت بانو که داشت با یک زنی صحبت میکرد، رفتیم. جمعیت خیلی زیاد بود.
بانو با دیدنم دست از حرف زدن برداشت و با لبخند بهمون نگاه کرد.
نزدیکش که رسیدیم من رو آروم بغل کرد و گفت:
- خوش اومدی دخترکم.
لبخندی زدم وممنونی گفتم.
نیلی هم بغل کرد و با پسرها دست داد.
این پسرهای مارمولک همچین مودب رفتار میکردن که انگار همینطوری به دنیا اومدن، من که میدونم اینها چه مارموزهایی هستن.
همه توی سکوت و با کنجکاوی به ما نگاه میکردن.
بانو با صدای بلند زینب نامی رو صدا زد.
یک خانم تقریبا مسن اومد و گفت:
-جانم خانم؟
با همون لبخند گفت:
- اگه میشه لباسهای مهمونهام رو بگیرین و به سمت میزی که قبلاً نشونتون دادم راهنماییشون کنید.
زینب خانم اومد سمتم، بند شنل رو باز کردم و کلاه رو از سرم درآوردم. همین که کلاه رو از سرم درآوردم صدای هین گفتن مامانم اومد.
بانو:
- خب مهمانهای عزیز معرفی میکنم، نوههای عزیزم...
به من اشاره کرد.
- حانیه، وحید و نیلی به اضافه دوستهاشون امشب مهمان ویژه من هستند.
همهمهها بالا گرفت. برگشتم سمت نیلی که لب زد:
- بانو گفت که کنارش وایستم.
همه تک به تک میاومدن و تبریک میگفتن تا اینکه رسید به خانواده منفورم.
اول از همه داییم اومد.
-خوش اومدی.
پوزخندی زدم و گفتم:
- میدونم.
چشمهاش رو با درد بست، خواست چیزی بگه که انگار پشیمون شد.
نفر بعدی دختر خالم بود، یک دختر از دماغ خر افتاده. با فیس و افاده و اکراه دستش رو سمتم دراز کرد و گفت:
- امیدوارم من رو یادت باشه.
ادای فکر کردن درآوردم و انگار چیزی کشف کردم گفتم:
- آها، تو همون دختر قصاب سر کوچمون نیستی؟ همونی که خیلی عملی بود؟!
با حرص گفت:
- من ساناز هستم.
پوزخندی زد و ادامه داد:
- یک دختر اشرافی همیشه به طرف مقابلش دست میده؛ ولی انگار بهت خوب آموزش ندادن.
تک خنده ماتحتسوزی کردم و گفتم:
- اهه ساناز تویی؟ همونی که مبتلا به سادیسم بود؟ در ادامه حرفت باید بگم میترسم انگل بگیرم.
بعد هم به دستش که خشک شده بود، اشاره کردم.
با حرص پاش رو به زمین کوبید و گفت:
- ازت متنفرم!
خندیدم و گفتم:
- می تو.
بعد هم دستم رو به حالت بای بای تکون دادم.
خلاصه بعد از اینکه به همشون یک تیکهای انداختم، کنار بانو ایستادم، در گوشش گفتم:
- پس خان بزرگ و آیدین خره کی میان؟
لبش رو از خنده گاز گرفت و گفت:
- الان.
دقیقاً همون موقع یکی از خدمتکارها اعلام کرد که خان بزرگ داره میاد.
یکهو همه به هول افتادن و خودشون رو مرتب کردن و صاف ایستادن.
بالاخره شاهنشاه خان بزرگ وارد شدن. همچین راه میرفت که یک لحظه یاد ملکه انگلیس افتادم.
اوف، آیدین هم کنارش بود. چقدر آقا شده بود. بیشعور اونجا بوده حسابی رنگ پوستش تغییر کرده.
وقتی رسیدن اینجا همه یک صدا گفتن:
- خوش اومدین خان بزرگ، برگشت نوهتون رو تبریک میگیم.
حالا من اون وسط داشتم از خنده غش میکردم. ای خدا اینها چه سمی هستن، یاد یانگوم افتادم.
خان تا برگشت اول نگاهش به من افتاد.
بیتوجه بهش به سمت آیدین حرکت کردم. اول کمی گیج به من نگاه کرد و چشمهاش گرد شد.
نیشخندی زدم و زمزمه کردم:
- چطوری سیرابی؟
خندید و همدیگه رو بغل کردیم.
- دلم برات تنگ شده بود دمبه!
- ولی برعکس من اصلاً دلم برات تنگ نشده بود، به جاش از دستت یک نفس راحت کشیدم.
چشمغرهای بهم رفت و گفت:
- الان اومدم که خفه بشی از بینفسی.
برو بابایی نثارش کردم و از بغلش اومدم بیرون. به سمت خان برگشتم، چشمهاش از حدقه زده بود بیرون.
با شک پرسید:
- تو کی هستی؟
- کیم کارداشیان.
داد زد:
- این دختر کیه؟
خندیدم و خونسرد گفتم:
- اولاً این به درخت میگن، دوماً ملت میرن خارج کمی مریضیهاشون کم بشه، شما به مریضیهاتون هم اضافه شده، گفتم که من کیم کارداشیان هستم.!
@هستی:)