جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [هشتگ دهه هشتادیا] اثر «Hony.m کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Hony. m با نام [هشتگ دهه هشتادیا] اثر «Hony.m کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,439 بازدید, 61 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [هشتگ دهه هشتادیا] اثر «Hony.m کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Hony. m
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر

هشتگ دهه هشتادیا خنده رو لبتون میاره یا نه؟ 😂🤔

  • آرهههه😂

    رای: 15 75.0%
  • تا حدودی😃

    رای: 4 20.0%
  • نه بابا کی چرتو پرتای اینو میخونه😐😶

    رای: 1 5.0%

  • مجموع رای دهندگان
    20
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Hony. m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
83
933
مدال‌ها
2
با صدای آریا نگاهمو از دستم گرفتم و به چشمای پر تاسفش خیره شدم:
- امید رفت کمک های اولیه رو بیاره، سعی کن دستتو تکون ندی.
سرمو تکون دادم و به حرف های آیدین فکر کردم.
هر چقدر فکر می کنم نمی فهمم آیدین چرا اومده به من گفته؟!
یعنی پیش خودش فکر نکرده بود، ممکنه من لوش بدم یا یه نقشه ای براش بکشم؟
واقعا نمیتونستم درک کنم! احساس میکردم یه جای کار میلنگه! معلوم نیست باز این خانواده چه خواب هایی برام دیدن؟!
صورت کلافمو آوردم بالا و به امید که داشت میومد سمتم نگاه کردم.
با نگرانی جلوی پام زانو زد و تشتو گذاشت روی زمین.
دستمو گرفت وگفت:
-خوبی؟
آره ای زمزمه کردم. این آره از هزارتا درد و رنج درونیم میومد!
اول یکم بی حسی به دستم زد و بعد با موچین اولین شیشه رو از تو دستم در آورد که لبمو با دندون هام گاز گرفتم.
امید با دقت و ریز بینی تیکه های شیشه رو با احتیاط در میاورد و من جون میدادم! حتی بی حسی هم اثری نداشت
از درد لب برچیدم و جلوی اشکامو گرفتم تا نریزه!
با در آوردن شیشه ی بزرگی که توی دستم بود، اشکام راه خودشون رو گرفتن و همینطور آروم روی گونه هام سر خوردن!
نفسمو تو سینم حبس کردم تا صدام درنیاد! دست راستمو مشت کردم ولی تحمل نکردم و صدای هق هقم کل خونه رو برداشت!
امید سریع سرشو آورد بالا و با هول گفت:
-چیشده؟ چرا گریه میکنی قربونت بشم؟
با بغض گفتم:
-میسوزه!
تشت و موچین رو گذاشت کنار و اومد پیشم نشست. آروم بغلم کرد و گفت:
-آروم باش، هیچی نیست
سوزش دستم خیلی زیاد بود ولی میدونستم این همه گریه به خاطر دستم نیست، قلبم میسوخت!
شاید خیلی خسته بودم، از لحاظ روحی، جسمی، عاطفی!
دلم میخواست برم یک جایی که هیچکس نباشه! دلم برای سهیل و آیلین تنگ شده! احساس میکردم تمام دلتنگیام و اتفاقات توی این حالم دارن سراغم میان!
حس بدی بود، خیلی بد!
با صدای امید از فکر در اومدم:
-میدونی، بعضی مواقع آدم انقدر خسته میشه که حالش بد میشه! ولی همیشه یکی هست که وقتی حالت بده کنارت باشه و باهاش حرف بزنی.
با حرف زدن و گریه کردن تو خالی میشی، احساس سبکی میکنی.
شاید واقعا راست میگفت! آدما یک وقت هایی با حرف زدن و قضاوت نشدن میتونن آروم بشن.!
آروم زمزمه کردم:
-از چی بگم؟
همینطور که موهامو نوازش میکرد گفت:
- هرچی دل تنگت میخواهد!
بغضمو قورت دادم و گفتم:
-وقتی آیدین 18سالش بود به آلمان مهاجرت کرد، برای درس و تحصیل توی بهترین دانشگاه آلمان. زبانش خیلی خوب بود. چون به قول خودش اون چند سال برای زبانش وقت گذاشته بود. خانوادم خیلی خیلی خوشحال بود، جوری که به مناسبت رفتش بزرگترین مهمونی رو تو کل سلطنت براش گرفتن! بعد از اینکه آیدین رفت، حرف و حدیث های مردم و خانواده شروع شد.
که چرا دخترش اینطوریه؟!، چرا هیچی بلد نیست؟!، چرا شبا دیر میاد خونه؟!، چرا؟!، چرا با پسرا میگرده؟!
این دختره حتما خیابونیه!! وکلی حرف دیگه پشت سرم گفتن. من اون زمان تو بدترین شرایط بودم. من توی سن رشد وبلوغ بودم. چاق شدم چون پر خوری عصبی داشتم!
چون نه پدری داشتم که بهم محبت کنه، نه مادری داشتم که یک بار بیاد دست نوازششو روی سرم بکشه. اونا تنها چیزی که بهم دادن پول بود، همین!!!
از موقعی که حرفو حدیث مردم شروع شد، من هر روز سرکوفت میخوردم! شاید بعضی روز ها هم میشد که منو مثل سگ کتک میزدند و تهدیدم میکردند!
دوباره اشک هام. راه خودشون رو گرفتن که امید یه دستمال کاغذی برداشت و تو سکوت اشکام رو پاک کرد.
سرمو به سینش تکیه دادم و اون دستاشو دور کمرم حلقه کرد.
روز ها همینطوری میگذشتند و بلاخره اون شب نحس رسید! شاید میتونم بگم بدترین شب زندگیم بود! اون شب من عقده ای توی بازی عاشقی باختم!!
یک شب مامانم مهمونی گرفته بود و کل فامیلو دعوت کرده بود. منم باهاش لج کردم و نرفتم پایین پیش مهمونا!
بعد از چند دقیقه صدای ایلیا از پشت در اومد که میگفت، بیاد تو یانه؟!
با استرس سر جام نشستم و لباسامو صافو مرتب کردم.
من انقدر اون زمان بی اعتماد به نفس و خجالتی بودم که حد نداشت
همیشه سرمو مینداختم پایین و با انگشتام بازی میکردم!
ایلیا پیشم نشست و بغلم کرد!
خیلی راحت و بدون هیچ حرفی بغلم کرد. سریع ازش جدا شدم و خواستم حرفی بزنم، سریع از جاش پاشد و خیلی یهویی گفت؛:
-حانیه، به اندازه تمام ستاره ها سیاره ها و خورشید دوست دارم.
از شدت شک و خجالت هیچی نمیتونستم بگم تا اینکه اومد پیشم و پیشونیمو بوسید و گفت:
-نمیدونم از کی فقط میدونم عاشقت شدم!
 
موضوع نویسنده

Hony. m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
83
933
مدال‌ها
2
با‌ دردی که روی بازوم حس کردم چیزی نگفتم و به امید خیره شدم.
چشماش قرمز بود و غمگین به زمین خیره شده بود! با تعجب بهش نگاه کردم! دلیلش چیه که الان غمگین شده؟
از تو بغلش در اومدم و همینطور که بهش خیره بودم گفتم:
-حالت خوبه؟
بهم نگاه کرد و چنگی به موهاش زد!
-پیشنهادشو قبول کردی؟
شونه ای بالا انداختم و با بیخیالی تمام گفتم:
-آره!
سرشو به پشتی مبل کلاسیک تکون داد و گفت:
- چرا قبول کردی؟
پوزخندی زدم و گفتم:
-تاحالا شده از پدر مادرت محبت نبینی و دائما تو سری بخوری؟
تاحالا تو سرمای زمستون از خونه انداختنت بیرون؟
تاحالا تو اتاقت حبست کردن؟ از درس محرومت کردن؟
به سقف خیره شدم تا اشکام راه خودشونو نگیره!
تک تک خاطره های اون زمان اومد جلوی چشمم.!
نفس لرزونی کشیدم و گفتم:
-تو جمع زدن تو دهنت؟ غرورتو خورد کردن؟ آرزوهاتو مسخره کردند؟
بغضم شکست و با گریه به خودم اشاره کردم:
-منو تو زمستون انداختن تو حیاط، با یک پتوی نازک!
من تا صبح سگ لرزه میزدم
وقتی بیدار شدم، بدنم از سرما کبود شده بود و سردرد خیلی بدی داشتم!
سرما خورده بودم و فشارم افتاده بود.!
اما اونا نکردن منو یک دکتر ببرن!
بعد با این کاراشون انتظار داشتی یه دختر سرد و مغرور باشم به جای یک فرد افسرده و بی اعتماد به نفس؟!
بغلم کرد و آروم گفت:
-قربونت برم چرا گریه میکنی؟ ببخشید میدونم سوالم خیلی غیر منصفانه بود!
اشکام پاک کردم و با صدای گرفته ای ادامه دادم:
-همون شب پیشنهاد ایلیا رو قبول کردم!
اما اون عوضی همون شب به آیدین زنگ زد و تمام ماجرا رو گفت!
دستامو مشت کردم و با حرص گفتم:
-آیدین کثافط وقتی این قضیه رو شنید، بهم زنگ زد و تهدیدم کرد.
گفت اگه فلان کارو برام نکنی میرم به همه لوت میدم!
همون موقع از ایلیا متنفر شدم ولی ایلیا وقتی این قضیه رو فهمید سریع متقاعدم کرد که کار اون نبوده و یکی حرفامونو شنیده ، من خرم باور کردم
هر روز آیدین به من زنگ میزد و ازم یه درخواستی داشت مثلا میگفت برو از کارت بابا پول واریز کن به این کارت، کارم به جایی رسیده بود که شبیه دزدا میرفتم پای کارت بابام
پولو واریز میکردم، بعد پیامشم پاک میکردم، آخرشم فرار میکردم!
با صدای قهقه امید دست از حرف زدن برداشتم و بهش خیره شدم.
- وای خدا.. منم چند بار همین کارو کردم ولی هر بار گیر میوفتادم!
پوزخندی زدم. به یاد اون روزی که بابا مچمو گرفت و از خونه بیرونم کرد!
این همون روز نحس زندگیم بود!
همون روزی که از شدت فشار و سرما خون دماغ شدم! یادمه همون شب سرد زمستونو به خودم قول دادم که یک روز انتقام تک تک عذاب هایی که سرم آوردن رو،بگیرم!.
من نقطه ضعفشون رو خوب میدونستم! اما حالا وقتش نیست،قدم به قدم میرم جلو و جوری بهشون ضربه میزنم که براشون درس عبرت بشه
 
موضوع نویسنده

Hony. m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
83
933
مدال‌ها
2
امید ♡♡
بهش خیره شدم. معلوم بود حسابی توی فکره. چند دقیقه بود که بدون هیچ حرفی به سقف خیره شده بود.
هیچوقت فکر نمی کردم این دختر شیطون و بازیگوش انقدر سختی کشیده باشه، حتی از آمنه و سیروس هم چنین انتظاری نداشتم! چطور انقدر بی رحمانه باهاش رفتار کردن؟
کاش اون موقع ها کنارش بودم و کمکش میکردم، کاش!!
دوست نداشتم انقدر ناراحت ببینمش. برای اینکه روحش عوض بشه گفتم:
- خاله سوسکه! الووو صدای منو داری؟
از فکر در اومد و سر جاش نشست، گیج گفت: چیزی گفتی؟
با خنده گفتم:
-غرق نشی یک وقت؟
شونه ای بالا انداخت وگفت:
-نگران نباش.
لبخندی زدم و گفتم:
-خاله سوسکه حالاکه بهم یکمی از رازاتو گفتی،منم میخوام یه رازی رو بهت بگم که تازه کشفش کردم!
با کنجکاوی نشست سرجاش و گفت:
-چی؟
ریز ریز خندیدم و به چشمای قهوه ایش که از سر کنجکاوی گرد شده بود، خیره شدم.
-میدونستی هزارپا، هزارتا پا نداره، فقط شصتا پا داره؟
ول یکم گیج نگاهم کرد اما بعدش که فهمید دارم اذیتش میکنم، صداشو به نشونه اعتراض بالا برد و گفت:
-عهههه کوکب اذیت نکن!
قهقه زدم که با حرص کوسنو پرت کرد سمتم و گفت:
-چقدر فسفر سوزوندی تا به این نتیجه رسیدی؟
دستمو گذاشتم زیر چونم و با چشمای ریز شده به افق خیره شدم!
- بزار برم تحقیق کنم حتما بهت اطلاع میدم.!
سری تکون داد و دوباره به سقف خیره شد.
مطمئن بودم از شدت کنجکاوی و فضول بودن دووم نمیاورد و آخرش میگفت رازت چیه؟
گوشیمو از روی میز برداشتم و خودمو مشغول نشون دادم ولی میتونستم نگاه خیرشو حس کنم.
کلافه نشست سرجاش وگفت:
-امم... میگم کوکب، رازی که میخواستی بگی چی بود؟
همونطور که خونسرد به گوشی خیره بودم گفتم:
-هیچی دیگه همون که گفتم بود!
دست به سی*ن*ه نشست و گفت:
-خب اصلا نگو!
تو دلم ریز ریز خندیدم و کلی قربون صدقه جوجه رنگیم رفتم! آخه مگه میشه من به تو چیزیو نگم؟
-شرط داره!
به دستی که توش شیشه بود خیره شد و گفت:
-چه شرطی؟
-اینکه بزاری شیشه هارو از تو دستت دربیارم!.
با مظلومیت تمام و چشمایی که شبیه گربه شرک شده بود گفت:
- آخه درد داره!
دو زانو روی زمین نشستم و دستشو گرفتم،همینطور که دست کوچیکشو میگرفتم گفتم:
-اشکال نداره،باید آستانه صبر و تحملت بره بالا!
با تردید باشه ای گفت و من موچینو دوباره برداشتم.
-عرضم به حضورت که یکی از برادرای جناب عالی خر شده!
با ابرو های بالا رفته گفت:
-چی شده!؟ خر شده؟یعنی چی؟!
با دقت و احتیاط شیشه رو در آوردم و ادامه دادم:
- یعنی اینکه عاشق شده،میخواد زن بگیره!!
خندید و گفت:
-اصلا شوخی بامزه ای نیست!
خونسرد بتادینو برداشتم و اول زدم به پنبه و بعد به صورت ضربه به جا های مختلف دستش کوبیدم.
-من اصلا شوخی نمیکنم!
خشک شده،بهم خیره شد. آب دهنشو قورت داد و گفت:
-کی؟
باند رو برداشتم و بازشون کردم.
با آرنجم پیشونیمو خواروندم و گفتم:
-وحید!
با چشمای گرد شده جیغ زد:
-مطمئنی؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
-شک ندارم!

قهقه ای زد و گفت:
- حالا طرف مقابلش کیه؟
بعد از اینکه دستشو بستم و گیره هاشو سفت کردم، گفتم:
-آریانا!
با بهت و خنده دست روی دهنش گذاشت و گفت:
-ناموسا؟
نیشمو باز کردم و گفتم:
-فردا بیا پابوسم!، خب معلومه دیگه، یه عروسی افتادیم!.
 
موضوع نویسنده

Hony. m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
83
933
مدال‌ها
2
☆حانیه ☆☆
با نیشی که هیچ جوره بسته نمیشد، موهامو شونه کردم و با یک بافت ساده کار موهام تموم شد.
بعد از زدن یک زد آفتاب و رژ، تند تند شالمو سرم کردم و با برداشتن گیتارم از زیر تخت، از اتاق اومدم بیرون.
امید وایستاده بود و داشت با تلفن صحبت میکرد، با دیدن من اشاره کرد که برم سمتش.
از پله ها پایین رفتم و با لبخند رو به روش وایستادم.
سرمو به نشونه چی کارم داری؟ تکون دادم!
گوشی رو گذاشت بین گوش و شونش، همونطور که حرف میزد، دستشو برد سمت شالم و شالمو باز کرد!
با داخل کردن موهام و درست کردن شالم،لبخندی به من خشک شده زد و به سمت در حرکت کرد.

با بهت به سمت در حرکت کردم و تو راه سعی در متقاعد کردن خودم داشتم و هی میگفتم هیچی نشده بابا، آریا هم از این حرکتا زده! بیخیال!
تقریبا نزدیک بچه ها بودیم که من صدامو انداختم پس کلم و گفتم:
-سلام و علیکم بر قوم تاتار!
بچه ها که توجهشون بهم جلب شده بود با خنده دستی برام تکون دادن.
هادی عربده زد:
-ای خواهر از کجا میایی؟
دستمو گذاشتم روی سینم و گفتم:
-ای برادر از مصر آمده ام و به کنعان میروم! اگر کمی آن چشمان کورت را بازکنی میبینی که از عمارت بانو به جمع اسکلا می پیوندم!
هادی با قیافه پوکر گفت:
-موفق باشی خواهر!
-همچنین برادر!
رسیدم به جمعشون و با یه قودای بلند کوبیدم به کمر نیلی، که جیغ بلندی کشید! هنوز جیغش تموم نشده بود که شروع کرد به لعن و نفرین کردن:
-انشالله به حق پنج تن سرت تو چاه خلا گیر کنه، خدا بزنه به کمرت، پات بشکنه، دستت چلاغ شه! به حق...
پریدم وسط حرفشو با خنده گفتم:
-باز که النگو هاتو جاگذاشتی! آخه صداش نمیاد!
با این حرفم نیلی پودر شد و ما پاچیدیم از خنده!
امید با تعجب گفت:
-یعنی چی النگو هاتو جا گذاشتی؟
امیر مهدی همینطور که از خنده سرخ شده بود گفت:
-دیدی یکسری از مامانا انقدر الگو میندازن دستشون که تا کاری میخوان انجام بدن صدای جیلینگ جیلینگش میاد؟
امید ابرویی با انداخت و خب‌ی گفت.
امیر مهدی با آب و تاب ادامه داد:
-آقا هیچی دیگه این مامان بزرگ منم از اون دسته آدمایی بود تا آرنجش النگو می ذاشت! آقا خلاصه یه بار یه که داشته بابا بزرگمو نفرین میکرده! هی با اون دستای پر النگوش میکوبه به سی*ن*ه خودش و یه فحش به بابا بزرگم میده، آخرش بابا بزرگم میگه:
-خانم نفرینای شما که روی ما اثر نداره، اما مطمئنم صدای النگوهات گوشامو کر میکنه!
آقا گفتن این حرف همانا و قهر کردن مادربزرگ من همانا!
آخرش بابابزرگ بدبختم مجبور میشه برای اینکه مامان بزرگم آشتی کنه بره براش ده تا النگو بخره!
دوباره صدای خنده هامون بلند شد!
ملیکا با خنده و بریده بریده گفت:
-حالا سم بودن ماجرا اینجاست که الان بابابزرگ سمعکی شده!
بچه ها دیگه هر کدومشون یک جا ولو بودن!

بچه ها دیگه خنده هاشون قطع شده بود و داشتن باهم حرف میزدن.
رفتم تو نخ وحید و با دقت بهش خیره شدم! هی یک نگاه به آریانا میکرد یه نگاه به زمین!
نیشم شل شد! پس یه خبرایی هست که این کلک داره مخفیش میکنه!
از جام پاشدم و خیلی نامحسوس رفتم پیش وحید.
جون عمم چقدرم نا محسوس اومدم!
تو راه انگشت دست نیلی، انگشت پای ملیکا، کیف آریانا رو له کردم! به این میگن بدون جلب توجه اومدن!
نشستم پیشش و گفتم:
-چطوری حمال جاذاب!
لبخندی زد وگفت:
-تعریف بود یا تخریب؟
نیشمو باز کردم وگفتم:
- هردوش! چه خبر؟
خمیازه ای کشید و گفت:
سلامتی رهبر! تو چطوری؟بهتری؟ دستت بهتره؟مارمولک امید چی بهت گفتش که کبکت خروس میخونه؟!
لبخند شیطانی زدم و گفتم:
- میدونی داشت داستان سیندرلا رو برام تعریف میکرد!
با ابرو های بالا رفته گفت:
-عه خب بگو ماهم بشنویم!

بعد برگشت سمت بچه ها و داد زد:
-بچه ها سکوت کنید، حانیه میخواد برامون یک داستان بگه!
بچه ها همه ساکت شدن و با چشمای کنجکاو بهم خیره شدند!
خداوندا عجب غلطی کردم ! گلومو صاف کردم و گفتم:
-یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.
یَک دختره ای به اسم سُندُرلا بود که یک پارچه داف بود واسه خودش! هر روز هم تو خانشان ظرفاشون رو غسل میداد و بعدشم برای نامادری کله قندیش یک لیوان چای تف میبرد.!
یک روز آقای عالیجناب پرنس اونارو به صرف کیک و نوشابه دعوت کرد.
نیشمو باز کردم و ادامه دادم:
- بعد سُندُرلا لباسای مارک زارش رو پوشید، پاییزم که بود برگای خواهراش ریخته بود و اونا از حسادت به لباسای ای «این» دست درازی کردند. اینم رفت نشست یه گوشه داشت عر عر میکرد که فرشته مهربونی اومد و فن چرخ خیاطی کاچیران رو روش پیاده کرد و گفت:
کاچییرانن« به صورت کشیده بخونیدش» بعد این باز دوباره داف شد و رفت کنار عالیجناب نشست.
داشتن باهم زرت و پرت «میرقصیدن» میکردند، که ناگهان ساعت گفت زارت زارت! سیندرلا میخواست فرار کنه! عالیجناب نمی ذاشت! هی از عالیجناب اسرار از سیندرلا ادرار!
که ناگهان سُندُرلا گفت:
- چرا ولم نمیکنی؟چرا نمیذاری راحت باشم؟
عالیجناب با صدای خمار گفت:
-ول کنم به چشمات اتصالی کرده! خراب شده!
با خنده و صدای بچه گونه ادامه دادم:
-نتیجه گیری:
- ما از این داستان نتیجه میگیریم که نقص فنی ول کن عالیجناب پرنسس در سرنوشت سُندُرلا تاثیر داشته! نقطه پایان!
با پایان حرفم بچه ها جوری زدند زیر خنده که صداشون تو کل ساحل پیچید!
هادی که از خنده روی زمین ولو شده بود، بریده بریده گفت:
-وا.. ی خدااا... این چه سمی بود؟ به لباس های او دست درازی کرد؟ من دیگه رد دادم!
بعد از خنده دوباره ولو شد!
آریانا همینطور که اشکاشو پاک میکرد گفت: از عالیجناب اسرار از سیندرلا ادرار؟
نیلی از اونطرف گفت:
-وای من دلم درد گرفت!
دوباره زد زیرخنده و ادامه داد:
-فن چرخ خیاطی کاچیران؟!
با پس گردنی که یک گاو از طویله بهم زد، برگشتم سمت طرف.
 
موضوع نویسنده

Hony. m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
83
933
مدال‌ها
2
با دیدن آریا که زده بود پس کلم پوکر به جلوم خیره شدم!

آریانا:پس جوجه کو؟

آریا بیخیال ز غوغای جهان گفت:
-کسرا گفت نمیخواد بخریم!
آریانا: چرا؟
کسرا با اخم گفت:
-احساس نمی‌کنید، دارید قانونا رو این چند وقته زیرپا میزارید؟
تو فکر فرو رفتم. کسرا راست میگفت از موقعی که تابستون شروع شده ما حسابی مسابقات رو شل گرفتیم یا رژیم غذایی رو رعایت نمیکنیم!
از طرفی بدنامون نیاز به ماساژ مخصوص داره!
کلا همه چیز ریخته به هم...
از زمانی هم که اومدیم شمال یا دائما داریم تو سرو کله هم میزنیم یا خوشگذرونی میکنیم!
اتفاق های اخیرهم که برای من بدبخت افتاده،شده قوز بالا قوز
اخمی کردم و جدی رو به همشون گفتم:
-کسرا کار خوبی کرد که گفت غذا نخریم. از فردا همگی باید رژیم غذاییشون رو رعایت کنند! هر روز صبح به زور هم که شده باید ورزش کنیم. رفتیم خونه باید یه برنامه درست حسابی بریزیم، مثل سال های قبل!
فیلبند هم برنامش کنسله!
همه با تعجب به تغییر مودم نگاه میکردند.
هادی: ودف؟؟! الان چیشد؟
با لحنی پر تحکم گفتم:
-چیشد نداره! نمیبینی چقدر عقبیم؟ اینطوری میخوایم بهترین گروه بالرین جهان بشیم؟ اینطوری میخوایم برترین خواننده های سال بشیم؟!
با این بیخیالی ها و مسخره بازیا به نظرت میتونیم برنده بشیم؟
یا می‌خوایم با این کار هامون زحمات پنج سالمون رو هدر بدیم؟!
هادی با مظلومیت گفت: باشه آبجی خانم، چرا عصبی میشی؟! بچه که زدن نداره!
پوفی کشیدم و به دریا خیره شدم.
با حرفی که کسرا زد، لبخند محوی رو لبم نشست:
- امشب وسایلتون رو آماده کنید، فردا صبح راه میوفتیم،موافقید؟
تقریبا همه نظرشون مثبت بود.
آریا چنگی به موهاش زد و گفت:
-پس رای بر این شد که فردا حرکت کنیم.
نیلی: آقا‌ به نظر من الان وسایلو آماده کنیم که عصری بریم بازار شبم تو ساحل باشیم.
همه باشه ای گفتیم و از جامون بلند شدیم.
بعد از جمع کردن وسایل به سمت عمارت حرکت کردیم
☆☆☆
با کلی زور در‌ چمدونمو بستم و هوفی کشیدم. ماشاالله انقدر سوغاتی و چیزای مختلف گرفته بودم که چمدون بدبختم رو باید به زور می‌بستمش.
بلندش کردم وگذاشتمش گوشه اتاق و بعد از سر کردن شالم به طرف پایین حرکت کردم
همه بچه ها آماده بودن و گیتاراشون رو همراهشون آورده بودن.
آریانا لبخند ملیحی زد و گفت:
-بریم؟
بچه ها جاشون بلند‌ شدن و به طرف ساحل حرکت کردن.
تو طول راه همه سکوت کرده بودند و جو خیلی سنگینی به وجود اومده بود که خیلی منو متعجب کرد.
بعد از اینکه رسیدیم ساحل، زیراندازو پهن کردیم و نشستیم.
ساحل خیلی خلوت بود و تک‌وتوک آدم میومد. باد ملایمی می‌وزید و عکس ماه روی دریای بیکران به زیبایی می‌درخشید!

دیگه واقعا داشتم نگران میشدم چون هیچکس حرف نمیزد! برگشتم سمتشون و گفتم: حالتون خوبه؟ چرا هیچکس حرف نمیزنه؟!
کوثر که انگار هول شده بود گفت:
-آر...آره حالمون خوبه فقط داریم از سکوت ساحل لذت میبریم!
چشمامو ریز کردم و به استرسی که داشت خیره شدم!دلیل این سکوت و استرسشون رو درک نمیکردم!
با عصبانیتی که ناشی از رفتار هاشون بود گفتم:
-میشه یکی بگه اینجا چه خبره؟ چه مرگتونه شماها؟
به جمع خیره شدم اما حس کردم یک نفر کمه! با دیدن جای خالیش دلم به شور افتاد!
با بهت زمزمه کردم:
-بچه ها ملیکا کجاست؟
امیرمهدی با کلافگی چنگی به موهاش زدو گفت: دلیل سکوت و استرس ماهم همینه!الان دقیقا دو ساعته که نیومده خونه. نمیدونیم چه پیامی رو تو گوشیش دید که با عصبانیت زد بیرون و گفت کسی دنبالم نیاد!

با حرص تقریبا داد زدم:
-بعد شماهم مثل ماست وایستادید تا اون بره؟ نمی‌دونید اگه عصبانی بشه یه کار دست خودش میده؟ اگه الان اتفاقی براش افتاده باشه چی؟
اهی گفتم و به سمت چپ ساحل حرکت کردم. همونطور که داشتم می‌رفتم با صدای بلند گفتم:
-هرجارو که فکرشو می‌کنید بگردید، من از این سمت میرم، گوشیاتونو روشن نگه دارید وهمدیگه رو گم نکنید!
بعد هم سریع تر از اونجا دور شدم.
 
موضوع نویسنده

Hony. m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
83
933
مدال‌ها
2
هرجای ساحل رو گشتم نبود. صد بار بهش زنگ زدم اما گوشیش خاموش بود. با زنگ خوردن گوشیم بهش خیره شدم و با دیدن اسم ملیکا سریع جواب دادم اما تا می‌خواستم حرفی بزنم زود تر از من گفت:
-میدونم از دستم به شدت عصبانی اما واقعا نیاز داشتم به تنهایی، اگر الان فقط خودتی تو ساحل و کسی هم پیشت نیست بیا پشت عمارت یه کوچه ایه اونو بیای جلو یه ساحل خیلی بزرگ میبینی، خدافظ!!!
مبهوت به گوشی خیره شدم! ودف!؟
دستامو رو به آسمون بلند کردم و گفتم: خداوندا این ملیکای روانی رو زودتر از بقیه مریضات شفا بده! الهی آمین!
به بچه ها پیام دادم که ملیکارو پیدا کردم و به سمت پشت عمارت حرکت کردم.
با دیدن یک کوچه سرسبز که کلش با لامپ های رنگی تزئین شده بود،برگام ریخت! عطر بوی گل یاس و گل محمدی آدمو مسـ*ـت میکرد! قبل از اینکه از کوچه خارج بشم چندتا نفس عمیق کشیدم و بوی خوش گل هارو توی ریه هام فرستادم! با لبخند از اون کوچه خارج شدم.
چشمم به ملیکا خورد که هنزفری تو گوشش بود و آروم سرشو تکون میداد!
نگاه کن تروخدا! اونور داشت از شدت استرس به مثانه بچه ها فشار میومد، حالا خانم نشسته داره با آهنگ کله پوکشو تکون میده!
به سمتش رفتم و یدونه پس‌گردنی محکم زدم بهش!
مبهوت برگشت سمتم و گفت:
-مگه کرم داری!؟
با حرص گفتم: خیلی الاغی! میدونی چند‌ساعته گم شدی و داریم دنبالت میگردیم؟ خبر‌مرگت نمی‌تونستی یه زنگ بزنی؟
مظلوم گفت: ببخشید، اصلا حواسم به ساعت نبود! حالم داغونه!
نشستم کنارش و پام‌رو دراز کردم.
آروم تو بغلم لم داد! ترجیح دادم سکوت کنم تا خودش شروع کنه!
ملیکا: میخوان از‌هم طلاق بگیرند! دادگاه با درخواستشون موافقت کرده!
تو بهت فرو رفتم. حقیقتا فکرشو نمی‌کردم بعد از پنج‌سال که رابطشون بهتر شده بود بخوان جدا بشن!
تا جایی که یادمه پنج سال قبل مامان بابای ملیکا میخواستن از هم طلاق بگیرن اما خانواده ها واسطه شدن، بزرگی کردن و نزاشتن جدا بشن!
ملیکا:این چندماه اخیر دوباره باهم دعواشون شده بود اما هیچوقت تو ذهنم نمی‌گنجید که قطعی بخوان از هم طلاق بگیرن!
پوزخندی زد وادامه داد:
بهشون میگم چرا می‌خواین طلاق بگیرید؟! مامانم میگه دارم تو زندگیش عذاب میکشم اون با یکی دیگس! بابامم عکس زنی که باهاش تو رابطست رو فرستاده برای مامانم! زنش حاملست!!!
اشکامو پس زدم و سرشو نوازش کردم!
لبخند پر دردی زدم و گفتم:
- آدما خیلی بیرحم شدن! خیلی!
یکی مثل خانواده تو میخوان از هم طلاق بگیرن. یکی مثل خانواده من که همیشه اذیتم میکردن و آخرش انداختنم بیرون!
نمیدونم چی بگم اما هر اتفاقی که بیوفته بدون تا تهش پشتتیم.
برام مهم نیست که چه اتفاقی افتاده یا سرگذشتت چیه! چون من بهت ایمان دارم و مثل خواهری برام!
مطمئنم اگه بچه ها هم اینو بدونن همین نظر منو دارن، پس نگران نباش! ما همگی کنارت هستیم!
محکم بغلم کرد و گفت: حانیه من خیلی میترسم!
آروم پشتشو نوازش دادم و با لحن پر آرامشی گفتم: نترس! همه چی حل میشه!
 
موضوع نویسنده

Hony. m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
83
933
مدال‌ها
2
با چشمای بسته از روی تخت بلند شدم و به سمت دستشویی راه افتادم!

با دیدن صفی که راه انداخته بودن پقی زدم زیر خنده!

همه بچه ها با چشمای پف کرده و لباس شخصی صف بسته بودن دم در دستشویی. شبیه این صف های بین راهی بود!

پیشونیمو خاروندم و با خنده گفتم:

-چرا صف بستین؟ قیمه میدن؟

نیلی که نفر بعدی بود گفت:

-نه بابا کاش قیمه میدادن! لوله دستشویی پایین خراب شده!

همه ریختیم بالا!

با شک به این عجبب الخلقه ها خیره شدم! مگه ما تو حیاط هم یک دستشویی نداریم؟

سری به نشونه تاسف تکون دادم و و به سمت حیاط حرکت کردم!

با دیدن هوای نیمه روشن حیاط با تعجب به ساعت خیره شدم!

ساعت پنج صبح بود!!!

با حرص رفتم تو حیاط و با دیدن کسرا که داشت میدوید، تازه فهمیدم که قراره روال همیشه از این قرار باشه و ما باید مثل قبل سخت کار کنیم. البته اگه اخمو تَخم های کسرا رو نادیده بگیریم

☆☆☆

تقریبا یک هفته از موقعی که شمال بودیم گذشته.

کسرا هر روز موقع اذان بیدارمون میکنه و بعد از اینکه نماز خوندیم میریم سر تمرین و گرم کردن بعد از اون همه آماده میشیم و با بچه های آموزشکده و... میریم سالن نمایش و روی برناممون کار میکنیم. با اینکه همه چیز داره خوب پیش میره اما خیلی داره بهمون فشار میاره! روزی سیزده ساعت تمرین خیلی زیاد بود!

بعد از اون سیزده ساعت تمرینی که میکنیم دوساعت میخوابیم و روی موسیقی و حرکات مسابقه خوانندگی کار میکنیم و حسابی له شدیم!

از زمانی که تمرین ها به صورت سفت و سخت شروع شده امید رو کمتر میبینیم و هر از گاهی به دیدنمون میاد!

خلاصه که سرمون خیلی شلوغه!

الان هم ساعت سه نصف شبه و همه خوابن فقط من دارم روی حرکاتم کار میکنم! هرچقدر که میخوام خوب حرکت اصلی رو بزنم، نمیشه لعنتی!

از صبح صد باره که افتادم ولی هنوزم دارم ادامه میدم! کسرا یک حرکتی رو طراحی کرده که خیلی سخته و نیاز به تعادل و تمرکز زیادی داره!

دوباره رفتم رو ماه چوبی و سعی کردم حرکاتم با آهنگ

تطبیق بدم و با آرامش پام رو آوردم بالای سرم و دست راستمو به صورت رقص مانند به سمت پایین حرکت دادم، دست چپمو بالا گرفتم و روی ناخونام یا همون سر کفشم ایستادم!

لبخند پر ذوق زدم و چشمامو با آرامش خاطر بستم! بلاخره شد! با صدای دستی که شنیدم هل شدم،تعادلمو از دست دادم و زرتی افتادم!

با دیدن کسرا، آریانا و وحید که دم در وایستاده بودند متعجب گفتم:

-چرا این وقت شب بیدارید؟

کسرا خندید و گفت:

-محض اطلاعت باید بگم یک ربع مونده به اذان و جنابعالی انقدر غرق در تمرین بودی که متوجه گذر زمان نشدی!

لبخند خسته ای زدم و گفتم:

-نمی‌تونستم بخوابم وقتی میدیدم نمیتونم درست تمرین کنم و جلوی بچه ها احساس شرمندگی میکردم!

اخماش رفت توهم و گفت:

-حانیه جان خواهر عزیزم صد بار مگه بهت نگفتم وقتی تمرین جدید بهت میدم نیاز نیست یک شبه یادش بگیری؟ تو الان داری به خودت فشار میاری باور کن اگه برنامه بخواد همینطوری پیش بره من از مسابقه حذفت میکنم!
صاف وایستادم و با لحن محکمی گفتم:
-ببخشید استاد دیگه تکرار نمیشه!
به سمت برق سالن رفتم و بعد از خاموش کردنش به سمت در حرکت کردم.
وحید و آریانا رفته بودن و فقط کسرا دم در بود.
تا خواستم از کنار کسرا رد بشم بازومو گرفت که مجبور شدم برگردم سمتش:
-آبجی جان، بدون اونقدر برام عزیز و ارزشمندی که دوست ندارم آسیبی ببینی. حتی اگر دست من بود از مسابقات حذفت میکردم تا انقدر به خودت فشار نیاری، پس بدون اگر من چیزی هم میگم به خاطر خودته!
با همون لحن گفتم:
-بله متوجهم!
و بعد به سمت خونه راه افتادم.
نمیدونم چرا ولی اعصابم از دست کسرا خط خطی بود به جای اینکه تشویقم کنه بگه آفرین‌که تلاش کردی، برام فاز نصیحت بر میداره!!
وجدان: خدا شفات بده! بدبخت که چیزی نگفت تازه به نفع توئم حرف زد!
با حرص جوابشو دادم:
-باز تو سرو کلت پیدا شد؟! اهه!!!
وجدان: ببین حانی فکر کنم وضعیتت داره قرمز میشه یک نگاه به تاریخ بنداز! داری به عادتت نزدیک میشی!

حالا که دارم فکر میکنم میبینم وجدانم داره راست میگه! این یعنی شروع بدبختی!.
 
موضوع نویسنده

Hony. m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
83
933
مدال‌ها
2
دوماه بعد

دو ماه گذشته بود! دوماهی که پر از تلاش، سختی، خستگی و حرف بود!
حرف های مردم، خستگی ما و تلاش هامون!
تلاشمون به حدی رسیده بود که از خودمون غافل شدیم از اطرافیانمون دور شدیم و اتفاق خیلی بدی افتاد! خیلی خیلی بد!
همیشه نگران این بودم که نکنه وحید و آریانا به هم نرسند!
اما نگرانیم زیاد طول نکشید و به حقیقت پیوست!
نزدیک دو روز پیش برای آریانا خاستگار اومد.
پدر م و مادرش راضین و اسرار دارن که این وصلت سر بگیره!
آریانا هم بدش نمیاد اما چشماش اینو نشوش نمیده!
معلومه که اونم وحید رو دوست داره اما غافل از اینکه وحید نمیدونه آریانا دوستش داره!
هر دوتاشون چسبیدن به یک غرور لعنتی!
واقعا نگرانم! خیلی خیلی نگران!
آهی سوزناک کشیدم و از پنجره اتاق به ماه درخشان خیره شدم!
عکس ماه روی استخر افتاده بود و فضای رویایی رو درست کرده بود!
وحید تنها روی تاب نشسته بود و به درخت بید و مجنون روبه روش خیره بود!
فرصت رو غنیمت شمردم و بعد از پوشیدن سوییشرت به سمت پایین حرکت کردم.
باید با وحید حرف میزدم.
بعد از پوشیدن دمپاییم به سمت تاب حرکت کردم و کنارش نشستم!
با تعجب نگاهم کرد اما چیزی نگفت.
شروع کردم به حرف زدن:
یادمه یه زمانی همیشه خدا سرکوفت می خوردم تنها بودم. سرخورده، افسرده، بی هنر، اعتماد به نفس پایین داشتم.
مورد تمسخر دوستام قرار میگرفتم اما با ورود یک فرشته به زندگیم همه چیز متحول شد!
اون پسر به من کمک کرد تا بتونم خودم باشم و این بزرگترین لطف اون تو زندگی من بود!
روز ها گذشت و ما دوستای بیشتری پیدا کردیم، اما یک اتفاق تکون دهنده افتاد!
فرشته نجات من به خاطر یک دختر جلوی خانوادش وایستاده بود و در آخر طرد شد!
دختره هم ولش کرد به امون خدا!
دیدیم، عه! علی مونده و حوضش!
خندید بلند و بی پروا اما این خنده از اون خنده های خوشحالی و شادی نبود! برعکس تلخ بود، مثل زهرمار!
خندش که تموم شد گفت:
-میدونی اون فرشته نجاتت حماقت کرد! کاش به خاطر یک دختر بی ارزش دست به خودکشی نمیزد، کاش جلوی خانوادش واینمیستاد!
میدونی چیه؟ اون فرشته نجات الان خیلی پشیمونه!
دستمو انداختم دور گردنش و از همه چیز براش گفتم:
-بعد از اون اتفاق فرشته نجاتم خونه نداشت منم خیلی دوست داشتم کمکش کنم پس دزدکی آوردمش توی زیرزمین یعنی مخفی گاه خودم!
داشتیم به این فکر میکردیم که فرشته نجاتم نمیتونه همیشه اینجا بمونه! پس با ایده ای که به ذهنمون رسید شروع کردیم به کار کردن!
و البته با هشتگی که زدیم کلی دوست جدید پیدا کردیم.
اول با کسرا آشنا شدیم بعد با اریا و بعد با بچه های دیگه.
کلاسای مختلف برگزار کردیم تا بتونیم پول دربیاریم در کنارش با مشکلات زندگیمون جنگیدیم و بعدش هم برای مسابقات خوانندگی آماده شدیم.
همه چی خوب بود تا اینکه بهمون خبر دادن که آیلین و سهیل توی تصادف مردن!!!
انگار دنیا برای هممون جهنم شده بود، جهنمی که داشت مارو می‌سوزوند!
کم کم به کمک کسرا حالمون بهتر شد.
ولی بازهم یک غم خیلی بزرگ رو دلمون سنگینی میکرد!
وحید! نمیدونی چقدر دلم لک زده برای اون روزایی که میرفتیم باهم بیرون. حتی صداشون هنوز توی سرم اکو میشه!
چقدر که این دوتا فرشته زود از بین ما رفتن!
بعد از چند ماه که خودمونو جمع و جور کردیم و سخت دنبال تلاش بودیم، بلاخره یک خبر خوش اومد که تو مسابقات برنده شدیم!
بهتر روزامون بود انگار! شاید بعد از اون اتفاق ما یکم دلمون شاد شد!
به آسمون نگاه کردم تا از اشکم جلو گیری کنم
برگشت و خیره نگاهم کرد:
-با حرفات میخوای به چی برسی؟
چشمامو محکم بهم فشار دادم و روبه‌روش وایستادم و گفتم:
- اون شب سهیل اومد تو خوابم و گفت دیدی گفتم بهش میرسید فقط باید براش تلاش کنید، به دستش بیارید!
این حرفش ملکه ذهنم شد!
وحید تو نمیتونی ساده از آریانا بگذری! اصلا دوست داری با یکی دیگه ازدواج کنه؟
از جاش بلند شد و تقریبا داد زد:
-فکر کردی خیلی دوست دارم از دستش بدم؟ فکر میکنی برام مهم نیست؟ لعنتی نمیدونی من چقدر دارم عذاب میکشم!
به تبعیت از خودش داد زدم:
-پس چرا هیچ غلطی نمیکنی؟
با عجز داد زد:
-چرا فکر میکنی به یه پسر بی پدر مادر دختر میدن؟ من طرد شدم میفهمی؟؟؟
 
موضوع نویسنده

Hony. m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
83
933
مدال‌ها
2
یک دفعه انگار که باطریم تموم شده باشه، آروم شدم و خیره بهش شدم!
راست میگفت کی به ماهایی که طرد شدیم اهمیت میداد دیگه چه برسه به اینکه بهش زن بدن!
ناخداگاه از حالت خودم تعجب کردم! چرا همچین حرفی رو زدم؟
کی گروه ما تسلیم شده بود که این دفعه دومیش باشه؟
با اخمای توهم گفتم:
-برای من مهم نیست که چی بشه!
باید هرطور که شده با مامان بابات صحبت کنم!
بافکری درگیر مکانو ترک کردم و به سمت اتاق حرکت کردم!
همش به این فکر میکردم اگه قبول نکنن چی میشه!
ولی هرجور شده راضیشون میکنم!
یادمه بانو همیشه میگفت باید منطقی صحبت کنی!
نفس عمیقی کشیدم و آروم زمزمه کردم خدایا به امید تو!
در اتاق رو باز کردم و جوری که نیلی بیدار نشه آروم روی تخت خوابیدم!
داشتم تو دلم ذکر قبل از خوابو میگفتم. یک شبی اصلا خوابم نمی‌برد بانو اومد پیشم کلی باهام حرف زد بعدش هم گفت اگه این ذکر هارو بگی خیلی ثواب میکنی والبته روحت توی آرامش خواهد بود!
بعد از گفتن ذکر ها چشمام کم کم بسته شد و به خواب عمیقی فرو رفتم.
☆فردای آن روز☆
بعد از صاف کردن موهام زیر روسری، کیفمو برداشتم و به سمت پایین حرکت کردم.
از همین بالا هم می‌تونستم استرس وحید و بفهمم!
لبخندی زدم و به سمتش حرکت کردم.
آروم دستم رو روی شونش گذاشتم و گفتم:
-نگران نباش همه چیز درست میشه بهم اعتماد کن!
از جاش بلند شد و رو به روم وایستاد:
-حانیه من بهت اعتماد کامل رو دارم اما از واکنششون میترسم! سخته بعد از این همه سال بری پیش کسایی که شاید دیگه قبولت نکنن!
اخم مصنوعی کردم و گفتم:
-اولا من مطمئنم که دل اوناهم برات تنگ شده ممکنه عمو میثم(بابای وحید) یکم دیر تر کوتاه بیاد اما مطمئنم مامانت دلش خیلی برات تنگه!
دستی تو موهاش کشید و گفت:
-از کجا میدونی؟
-از اونجایی که توی مهمونی سلطنتی اون شب که من انتخاب شدم، خیلی نگاهت میکرد بعضی وقتا می‌دیدم اشک تو چشماش جمع میشه!
آهی کشید و با چشمای قرمز گفت:
-خدا لعنتم کنه که لشک مادرمو درآوردم!
بغلش کردم وگفتم:
-خدانکنه قربونت برم،انشالله همه چیز درست میشه!
دستشو دور کمرم حلقه کرد و سرشو گذاشت روی شونم:
-انشالله!
با صدای نیلی از هم جدا شدیم:
-اوه مای گاد چه رمانتیک،منم بغل میخوام!
وحید خندید و نیلی هم بغل کرد.
با لبخند رو به من و نیلی گفت:
-برید به سلامت انشالله با دست پر برگردید!
خندیدیم و با دلی پر امید به سمت حیاط حرکت کردیم و سوار ماشین شدیم!
تو راه گل و شیرینی و یک مجسمه خیلی خوشگل و و کیوت خریدیم!
♡♡♡
نفس عمیقی کشیدم و بعد از زدن ایفون به نیلی نگاه کردم!
با خنده رو بهم گفت:
-انگار داریم میریم خاستگاری،توئم شبیه اون دامادایی شدی که هی سرخ و سفید میشن!
خندیدم و تا خواستم چیزی بگم درو باز کردن.
به نمای خونه خیره شدم.
نمای سفید و طلایی رنگ داشت با یک حیاط خیلی خیلی بزرگ!
حیاط پر از درخت میوه بود و یک آلاچیق کوچیک هم وسط باغ بود!
بوی گل رز و محمدی کل باغو گرفته بود و حس خوبی به آدم القا میکرد!
با لبخند خانومانه به سمت عمو میثم و نارگُل خانم که دم در ایستاده بودند حرکت کردم.
بهشون که رسیدیم نیلی خودشو پرت کرد تو بغل عمو و جیغ زد:
بابایی جونم دلم خیلی برات تنگ شده بود!
لبخندی به عشق پدر دختریشون زدم و نارگل رو بغل کردم و بعد از سلام و احوال پرسی داخل خونه شدیم.
خونه به نسبت باغ کوچیک بود ولی چیدمان کاملا مدرن داشت.
روی مبل کلاسیک نشستم و پام رو انداختم روی پام.
خدمتکار چای اورد و ماهم در اون حین باهم صحبت میکردیم. عمو میثم با لبخندی که کنج لبش بهم نگاه کرد و گفت: چه عجب بلاخره یادی از اموات کردی! خیلی وقت بود اینجا نیومده بودی!
دیگه وقتش بود کم کم سرحرفو باز میکردم!
گلوم رو صاف کردم و با لحن پر آرامشی گفتم:
-قرض از مزاحمت اومدم اینجا که یک مطلبی رو بهتون بگم و ازتون میخوام که سریع واکنش نشون ندید و خوب درموردش فکر کنید!
هردوتاشون کنجکاو نگاهم کردند که ادامه دادم:
-میخوام درمورد وحید باهاتون صحبت کنم!
عمو اخماشو کرد توی هم و سریع جبهه گرفت و گفت:
-حانیه جان با تمام احترامی که برات قائلم اما نمیتونم به ادامه صحبت هات گوش کنم و هیچ علاقه ای ندارم درمورد اون پسره نمک نشناس یک کلمه هم بشنوم!
از جاش پاشد که بره! با صدای سرد و با جدیت تمام گفتم:
-فکر کنم بهتون گفتم که به حرفام گوش کنید وبا اینکه از من بزرگترید اما دارید به شخصیت من توهین میکنید چون ارزشی برای حرف من قائل نیستید!

کلافه به من نگاه کرد و گفت:
-فقط یک ربع زمان بهت میدم اونم به خاطر اینکه هممون رو از سلطنت اشراف نجات دادی!
با چشمایی که توش ستاره بارون بود تو دلم گفتم: ایول همینه!
گلوم رو صاف کردم و گفتم:
-شاید پنج و شیش سال از قضیه طرد شدن وحید میگذره و توی این مدت وحید خیلی تغییر کرده!
بعد از طرد شدن اون دختری که وحید دوستش داشت رو ولش کرد به امان خدا!
وحید دید، پدر مادرش که ولش کردند، دختره هم که گورشو گم کرده!
هیچ پولی هم نداره. پس تصمیم گرفت که خودکشی کنه! چون باهم در ارتباط بودیم خیلی زود از این ماجرا با خبر شدم و جلوش رو گرفتم!
وحید تنها کسی بود که باهام خوب رفتار میکرد و مسخرم نمیکرد!
منم چون مثل یک برادر دوستش داشتم. تو زیرزمین مخفیش کردم!
توی این حین نیلی هم بهمون کمک کرد و یکسری از وسایل وحیدو فروختیم و یک خونه کوچیکِ بیست و پنج متری اجاره کردیم البته منم چون خیلی دوست داشتم از خانوادم جدا باشم، یکسری از وسایلمو فروختم و باهم گذاشتیم روی پول خونه.
وحید توی یک رستوران به عنوان گارسون استخدام شد در کنارش تمیز کردن آشپز خونه هم به عهده داشت!
نصف شب کار میکرد تا بتونه خرجیشو در بیاره بعدش هم باهم یک پیج زدیم و فعالیتمون رو توی شبکه های مجازی شروع کردیم.
کم کم کارمون گرفت و تونستیم یک حقوق نسبتا خوب داشته باشیم!
روز ها می‌گذشت و کارو بارمونم خوب بود اما من میدیدم شبایی رو که وحید با اشک می‌خوابید!
یک گروه تشکیل دادیم. با افراد مختلف آشناشدیم. توی پارک ها، کلاس های مدرسه و... درس میدادیم.
وحید در کنار کارش درس هم میخوند.
عمو میثم همه این حرفارو گفتم که به یک چیزی برسم!
میدونم الان داری فکر میکنی که خوب؟! که چی؟ مثلا الان من می‌بخشم؟
می‌خوام اینو بگم که پسرت از همون روز هایی که طرد شد تا الان، واسه ی خودش یه پا مرد شده ، آقا شده، با غیرت شده! خودش کار کرد، جون کرد تا بتونه خونه بخره! ماشین بخره!
فکر نکن پسرت قاطی یک مشت الوات بزرگ شده! نه! اون الان تو مسابقه جهانی نوازندگی تو مرحله فیناله!
 
موضوع نویسنده

Hony. m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
83
933
مدال‌ها
2
با عصبانیت از جاش بلند شد و گفت:
-وقتت تموم شد! دیگه نمیخوام حتی یک کلمه درباره اون پسره نمک به حروم صحبت بشه،حتی یک کلمه!
از جاش پاشد و داشت میرفت که از جام بلند شدم و گفتم:
-فکر میکنید نفهمیدم به خاطر اینکه خودتونو به خان ثابت کنید، بیرونش کردید؟ من براتون تاسف میخورم بابت اینکه انقدر دنبال اینین که خودتونو به خان و بانو ثابت کنید!!
چرا بچه ای که از گوشت و خون شماست نباید بخشیده بشه؟؟
یه اشتباه کرده شیش ساله داره تاوان میده، داره زجر میکشه!
عمو بیست سال و خورده ای از زمانی که شما جوون بودید میگذره باید خودتون رو اون موقع ثابت میکردید!
پوزخندی زدم و کیفمو از روی مبل برداشتم و ادامه دادم:
- نگرانیتونو درک میکنم، نگران این هستید که چون زیر حرفتون زدید و بخشیدینش غرورتون جلوی بقیه خورد میشه! اما بلعکس این بزرگواری شمارو نشون میده!
من که رفتم اما خوب به حرفام دقت کنید، ممنون نارگل جان بابت پذیرایی!
برگشتم و به سمت در حرکت کردم که تو راه بازوم گرفته شد و فشار زیادی بهش وارد شد! با عصبانیت بازوم رو از دست قدرتمند عمو کشیدم بیرون!
جفتمون شبیه یک آتشفشان درحال فوران بودیم!
با صدای بلند داد زد:
- چرا الکی تخته گاز گرفتی داری میری؟ تو کی هستی که منو نصیحت میکنه؟یه دختر تازه به دوران رسیده،که چون فقط قانون های اشرافی رو برداشته خودشو عزیز کرده!
پوزخند پر تمسخری بهم زد و ادامه داد: هنوز یادم نرفته،اونقدر که بی ارزش بودی داداشم و زن داداش همیشه میزدنت!
نفسم بند اومد و بغض راه گلوم رو گرفته میخواستم جیغ بزنم بگم بسه اصلا بحث ما این نبود اما زندگی همیشه بهم ثابت کرده که بلاخره قلبتو خورد و خاکشیر میکنن، روحت هم مچاله!
من نه فریاد زدم نه جیغ زدم!تنها تو خاموشی بهش خیره شدم!
- در ضمن تو فکر کردی برای من آسون بود؟ معلومه که نه!
بعد از طردش و دعوایی که کردیم آبروم جلو درو همسایه ها رفت!توی خاندان به یک چشم دیگه نگاهم میکردند!
فکر کردی برای چی سعی کردم توجه مادر پدرمو جلب کنم؟ چون منو ببخشن بفهمن که مشکل از وحید بوده نه من!
بفهمن که من براش پدر خوبی بودم اما اون منو خراب کرد،خطه قرمز هامو رد کرد و نمک به حرومی کرد!
من همه چیز به پاش ریختم اما اون قدر ندونست! جای آدمای قدر ندون و مفت خور توی این خونه نیست و البته اینجا جای آدمایی مثل تو و وحید با گذشته نحس نیست!
قلبم گرفت! دلم برای وحید می‌سوخت که با همچین فردی چندین سال زندگی کرده! الان هم حقش نبود که انقدر قضاوت بشه و پشت سرش حرف بزنن! حق من هم نبود که اینطور دربارم حرف بزنه!!! دیگه سکوت چندین سالم بسه با این خاموشی لعنتی رو بشکنم و فریاد بزنم!
قهقه ما تحت سوزی زدم،انگشت اشارمو بالا آوردم بهش اشاره کردم و گفتم:
- نگاه کن کی داره از گذشته نحس حرف میزنه! دیگ به دیگ میگه روت سیاه!
آخه عمو یه چیزی بگو که حداقل به خودت بر نگرده!
هنوز خوب یادمه چطور به یه دختر بیچاره دست درازی کردی!
هنوز یادمه تو دوران نوجوانیت پارتی های شبونه می رفتی و هر غلطی که دلت خواست میکردی!
عمو فقط یک ثانیه گذشته خودتو با گذشته وحید مقایسه کن!
شما بیشتر اشتباه کردید یا وحید؟!
معلومه، شما!
اما با کارهایی که کردید خان از عمارت بیرونتون کرد؟ نه!
فقط برای چند ماه تنبیه شدید!
پاکی و ب. اک. ره بودن یک دختر مهم ترین چیز تو زندگیشه که شما اون رو ازش گرفتید!
اما وحید رو نگاه کنید، نه پارتی رفته، نه به کسی تج* اوز کرده، نه با احساسات یکی بازی کرده!
تنها گناهش این بود که به اشتباه یکی رو دوست داشت و فکر میکرد که شماها بدشو می‌خوایند !
اونم نوجوون بوده یه اشتباهی کرده! اما خدارو خوش نمیاد که اینطوری عذابش بدید،حرف های منه تازه به دوران رسیده تموم شد اما خوب فکر کنید،مطمئن باشید حق با منه.
نارگل خانوم ممنون بابت پذیرایی!
مبهوت سر تکون داد و به صورت نجوا گونه خواهش میکنمی گفت.
احساس آزادی داشتم،بلاخره بعد از چند سال حرفم رو گفتم!
عمو توی بهت شدیدی فرو رفته بود!
دستم روی دستگیره خونه نشست و تا خواستم بالا پایینش کنم، با صدای متعجب و حیرونش متوقف شدم:
-این حقایقو از کجا میدونی؟
خداوکیلی الان انتظار داره بهش بگم؟؟؟
نیشخندی زدم و روی پاشنه پام چرخیدم، ابرویی بالا انداختم و با زیرکی گفتم:
-از همونجایی که شما میدونی من اونقدر بی ارزش بودم که کتک میخوردم و البته گذشته نحسی داشتم!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین