- Feb
- 83
- 933
- مدالها
- 2
با صدای آریا نگاهمو از دستم گرفتم و به چشمای پر تاسفش خیره شدم:
- امید رفت کمک های اولیه رو بیاره، سعی کن دستتو تکون ندی.
سرمو تکون دادم و به حرف های آیدین فکر کردم.
هر چقدر فکر می کنم نمی فهمم آیدین چرا اومده به من گفته؟!
یعنی پیش خودش فکر نکرده بود، ممکنه من لوش بدم یا یه نقشه ای براش بکشم؟
واقعا نمیتونستم درک کنم! احساس میکردم یه جای کار میلنگه! معلوم نیست باز این خانواده چه خواب هایی برام دیدن؟!
صورت کلافمو آوردم بالا و به امید که داشت میومد سمتم نگاه کردم.
با نگرانی جلوی پام زانو زد و تشتو گذاشت روی زمین.
دستمو گرفت وگفت:
-خوبی؟
آره ای زمزمه کردم. این آره از هزارتا درد و رنج درونیم میومد!
اول یکم بی حسی به دستم زد و بعد با موچین اولین شیشه رو از تو دستم در آورد که لبمو با دندون هام گاز گرفتم.
امید با دقت و ریز بینی تیکه های شیشه رو با احتیاط در میاورد و من جون میدادم! حتی بی حسی هم اثری نداشت
از درد لب برچیدم و جلوی اشکامو گرفتم تا نریزه!
با در آوردن شیشه ی بزرگی که توی دستم بود، اشکام راه خودشون رو گرفتن و همینطور آروم روی گونه هام سر خوردن!
نفسمو تو سینم حبس کردم تا صدام درنیاد! دست راستمو مشت کردم ولی تحمل نکردم و صدای هق هقم کل خونه رو برداشت!
امید سریع سرشو آورد بالا و با هول گفت:
-چیشده؟ چرا گریه میکنی قربونت بشم؟
با بغض گفتم:
-میسوزه!
تشت و موچین رو گذاشت کنار و اومد پیشم نشست. آروم بغلم کرد و گفت:
-آروم باش، هیچی نیست
سوزش دستم خیلی زیاد بود ولی میدونستم این همه گریه به خاطر دستم نیست، قلبم میسوخت!
شاید خیلی خسته بودم، از لحاظ روحی، جسمی، عاطفی!
دلم میخواست برم یک جایی که هیچکس نباشه! دلم برای سهیل و آیلین تنگ شده! احساس میکردم تمام دلتنگیام و اتفاقات توی این حالم دارن سراغم میان!
حس بدی بود، خیلی بد!
با صدای امید از فکر در اومدم:
-میدونی، بعضی مواقع آدم انقدر خسته میشه که حالش بد میشه! ولی همیشه یکی هست که وقتی حالت بده کنارت باشه و باهاش حرف بزنی.
با حرف زدن و گریه کردن تو خالی میشی، احساس سبکی میکنی.
شاید واقعا راست میگفت! آدما یک وقت هایی با حرف زدن و قضاوت نشدن میتونن آروم بشن.!
آروم زمزمه کردم:
-از چی بگم؟
همینطور که موهامو نوازش میکرد گفت:
- هرچی دل تنگت میخواهد!
بغضمو قورت دادم و گفتم:
-وقتی آیدین 18سالش بود به آلمان مهاجرت کرد، برای درس و تحصیل توی بهترین دانشگاه آلمان. زبانش خیلی خوب بود. چون به قول خودش اون چند سال برای زبانش وقت گذاشته بود. خانوادم خیلی خیلی خوشحال بود، جوری که به مناسبت رفتش بزرگترین مهمونی رو تو کل سلطنت براش گرفتن! بعد از اینکه آیدین رفت، حرف و حدیث های مردم و خانواده شروع شد.
که چرا دخترش اینطوریه؟!، چرا هیچی بلد نیست؟!، چرا شبا دیر میاد خونه؟!، چرا؟!، چرا با پسرا میگرده؟!
این دختره حتما خیابونیه!! وکلی حرف دیگه پشت سرم گفتن. من اون زمان تو بدترین شرایط بودم. من توی سن رشد وبلوغ بودم. چاق شدم چون پر خوری عصبی داشتم!
چون نه پدری داشتم که بهم محبت کنه، نه مادری داشتم که یک بار بیاد دست نوازششو روی سرم بکشه. اونا تنها چیزی که بهم دادن پول بود، همین!!!
از موقعی که حرفو حدیث مردم شروع شد، من هر روز سرکوفت میخوردم! شاید بعضی روز ها هم میشد که منو مثل سگ کتک میزدند و تهدیدم میکردند!
دوباره اشک هام. راه خودشون رو گرفتن که امید یه دستمال کاغذی برداشت و تو سکوت اشکام رو پاک کرد.
سرمو به سینش تکیه دادم و اون دستاشو دور کمرم حلقه کرد.
روز ها همینطوری میگذشتند و بلاخره اون شب نحس رسید! شاید میتونم بگم بدترین شب زندگیم بود! اون شب من عقده ای توی بازی عاشقی باختم!!
یک شب مامانم مهمونی گرفته بود و کل فامیلو دعوت کرده بود. منم باهاش لج کردم و نرفتم پایین پیش مهمونا!
بعد از چند دقیقه صدای ایلیا از پشت در اومد که میگفت، بیاد تو یانه؟!
با استرس سر جام نشستم و لباسامو صافو مرتب کردم.
من انقدر اون زمان بی اعتماد به نفس و خجالتی بودم که حد نداشت
همیشه سرمو مینداختم پایین و با انگشتام بازی میکردم!
ایلیا پیشم نشست و بغلم کرد!
خیلی راحت و بدون هیچ حرفی بغلم کرد. سریع ازش جدا شدم و خواستم حرفی بزنم، سریع از جاش پاشد و خیلی یهویی گفت؛:
-حانیه، به اندازه تمام ستاره ها سیاره ها و خورشید دوست دارم.
از شدت شک و خجالت هیچی نمیتونستم بگم تا اینکه اومد پیشم و پیشونیمو بوسید و گفت:
-نمیدونم از کی فقط میدونم عاشقت شدم!
- امید رفت کمک های اولیه رو بیاره، سعی کن دستتو تکون ندی.
سرمو تکون دادم و به حرف های آیدین فکر کردم.
هر چقدر فکر می کنم نمی فهمم آیدین چرا اومده به من گفته؟!
یعنی پیش خودش فکر نکرده بود، ممکنه من لوش بدم یا یه نقشه ای براش بکشم؟
واقعا نمیتونستم درک کنم! احساس میکردم یه جای کار میلنگه! معلوم نیست باز این خانواده چه خواب هایی برام دیدن؟!
صورت کلافمو آوردم بالا و به امید که داشت میومد سمتم نگاه کردم.
با نگرانی جلوی پام زانو زد و تشتو گذاشت روی زمین.
دستمو گرفت وگفت:
-خوبی؟
آره ای زمزمه کردم. این آره از هزارتا درد و رنج درونیم میومد!
اول یکم بی حسی به دستم زد و بعد با موچین اولین شیشه رو از تو دستم در آورد که لبمو با دندون هام گاز گرفتم.
امید با دقت و ریز بینی تیکه های شیشه رو با احتیاط در میاورد و من جون میدادم! حتی بی حسی هم اثری نداشت
از درد لب برچیدم و جلوی اشکامو گرفتم تا نریزه!
با در آوردن شیشه ی بزرگی که توی دستم بود، اشکام راه خودشون رو گرفتن و همینطور آروم روی گونه هام سر خوردن!
نفسمو تو سینم حبس کردم تا صدام درنیاد! دست راستمو مشت کردم ولی تحمل نکردم و صدای هق هقم کل خونه رو برداشت!
امید سریع سرشو آورد بالا و با هول گفت:
-چیشده؟ چرا گریه میکنی قربونت بشم؟
با بغض گفتم:
-میسوزه!
تشت و موچین رو گذاشت کنار و اومد پیشم نشست. آروم بغلم کرد و گفت:
-آروم باش، هیچی نیست
سوزش دستم خیلی زیاد بود ولی میدونستم این همه گریه به خاطر دستم نیست، قلبم میسوخت!
شاید خیلی خسته بودم، از لحاظ روحی، جسمی، عاطفی!
دلم میخواست برم یک جایی که هیچکس نباشه! دلم برای سهیل و آیلین تنگ شده! احساس میکردم تمام دلتنگیام و اتفاقات توی این حالم دارن سراغم میان!
حس بدی بود، خیلی بد!
با صدای امید از فکر در اومدم:
-میدونی، بعضی مواقع آدم انقدر خسته میشه که حالش بد میشه! ولی همیشه یکی هست که وقتی حالت بده کنارت باشه و باهاش حرف بزنی.
با حرف زدن و گریه کردن تو خالی میشی، احساس سبکی میکنی.
شاید واقعا راست میگفت! آدما یک وقت هایی با حرف زدن و قضاوت نشدن میتونن آروم بشن.!
آروم زمزمه کردم:
-از چی بگم؟
همینطور که موهامو نوازش میکرد گفت:
- هرچی دل تنگت میخواهد!
بغضمو قورت دادم و گفتم:
-وقتی آیدین 18سالش بود به آلمان مهاجرت کرد، برای درس و تحصیل توی بهترین دانشگاه آلمان. زبانش خیلی خوب بود. چون به قول خودش اون چند سال برای زبانش وقت گذاشته بود. خانوادم خیلی خیلی خوشحال بود، جوری که به مناسبت رفتش بزرگترین مهمونی رو تو کل سلطنت براش گرفتن! بعد از اینکه آیدین رفت، حرف و حدیث های مردم و خانواده شروع شد.
که چرا دخترش اینطوریه؟!، چرا هیچی بلد نیست؟!، چرا شبا دیر میاد خونه؟!، چرا؟!، چرا با پسرا میگرده؟!
این دختره حتما خیابونیه!! وکلی حرف دیگه پشت سرم گفتن. من اون زمان تو بدترین شرایط بودم. من توی سن رشد وبلوغ بودم. چاق شدم چون پر خوری عصبی داشتم!
چون نه پدری داشتم که بهم محبت کنه، نه مادری داشتم که یک بار بیاد دست نوازششو روی سرم بکشه. اونا تنها چیزی که بهم دادن پول بود، همین!!!
از موقعی که حرفو حدیث مردم شروع شد، من هر روز سرکوفت میخوردم! شاید بعضی روز ها هم میشد که منو مثل سگ کتک میزدند و تهدیدم میکردند!
دوباره اشک هام. راه خودشون رو گرفتن که امید یه دستمال کاغذی برداشت و تو سکوت اشکام رو پاک کرد.
سرمو به سینش تکیه دادم و اون دستاشو دور کمرم حلقه کرد.
روز ها همینطوری میگذشتند و بلاخره اون شب نحس رسید! شاید میتونم بگم بدترین شب زندگیم بود! اون شب من عقده ای توی بازی عاشقی باختم!!
یک شب مامانم مهمونی گرفته بود و کل فامیلو دعوت کرده بود. منم باهاش لج کردم و نرفتم پایین پیش مهمونا!
بعد از چند دقیقه صدای ایلیا از پشت در اومد که میگفت، بیاد تو یانه؟!
با استرس سر جام نشستم و لباسامو صافو مرتب کردم.
من انقدر اون زمان بی اعتماد به نفس و خجالتی بودم که حد نداشت
همیشه سرمو مینداختم پایین و با انگشتام بازی میکردم!
ایلیا پیشم نشست و بغلم کرد!
خیلی راحت و بدون هیچ حرفی بغلم کرد. سریع ازش جدا شدم و خواستم حرفی بزنم، سریع از جاش پاشد و خیلی یهویی گفت؛:
-حانیه، به اندازه تمام ستاره ها سیاره ها و خورشید دوست دارم.
از شدت شک و خجالت هیچی نمیتونستم بگم تا اینکه اومد پیشم و پیشونیمو بوسید و گفت:
-نمیدونم از کی فقط میدونم عاشقت شدم!