جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [هشتگ دهه هشتادیا] اثر «Hony.m کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Hony. m با نام [هشتگ دهه هشتادیا] اثر «Hony.m کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,439 بازدید, 61 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [هشتگ دهه هشتادیا] اثر «Hony.m کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Hony. m
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر

هشتگ دهه هشتادیا خنده رو لبتون میاره یا نه؟ 😂🤔

  • آرهههه😂

    رای: 15 75.0%
  • تا حدودی😃

    رای: 4 20.0%
  • نه بابا کی چرتو پرتای اینو میخونه😐😶

    رای: 1 5.0%

  • مجموع رای دهندگان
    20
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Hony. m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
83
933
مدال‌ها
2
از خونه بیرون زدم و به سمت ماشین حرکت کردم.

احساس میکردم روحم آزاد شده، حس سبک بودن تمام وجودمو گرفته بود! من بعد از شیش سال، سکوت قدیمی وکهنمو شکستم!

حالا حالم بهتره.

سوار ماشین شدم و به سمت خونه روندم.

تو راه به این فکر میکردم که نکنه اشتباه کردم دهن به دهن عمو گذاشتم اما هر چقدر به نتیجش نگاه میکردم بیخیال افکار بیهودم میشدم!

با زنگ خوردن گوشیم رشته افکارم پاره شد!. نگاهی به بگ گراند گوشیم دوختم، خانم رمضانی بود!

چیکارم میتونه داشته باشه؟ اخم کم رنگی روی پیشونیم نشست و آیکون سبز رو کشیدم:

رمضانی با صدای لطف و گرمی گفت:

-سلام حانیه جان خوبی؟ بچه ها خوبن؟

همینطور که فلکه رو دور میزدم گفتم:

-سلام میترا جان شما خوب هستین؟ خیلی ممنون بچه ها هم خوبن!

چه خبر؟ چیکار میکنید؟ شنیدم یه چند وقتی کسالت داشتید!

رمضانی: آره عزیزم، متاسفانه این چند وقت خیلی حالم مساعد نبود، راستش برای این بهت زنگ زدم، یادته

سه چهار ماه پیش یک فایلی رو بهت دادم که برام ویراش و ادیت کنی؟!

یکم فکر کردم و با یاداوری اینکه فلشو بهش تحویل ندادم، وایی زیر لب گفتم!

با هول گفتم:

-بله، بله یادمه خیلی شرمندتونم من این چند وقت انقدر مشکلاتم زیاد بود که اصلا فراموش کردم بهتون بدم!

اگه میشه آدرس خونتونو برام بفرستید تا پست کنم براتون.

رمضانی: اشکال نداره گلم، باشه الان برات میفرستم. کاری نداری؟

-قربون شما خدافظ!

-خدافظ.

گوشی رو قطع کردم و یادم اومد که فلش خونه مامان بابای سابقمه!

هه! نگاه کن تروخدا کارم به جایی رسیده که میگم «مامان بابای سابقم!»

به سمت خونه روندم تا برم فلشو بیارم. فقط امیدوارم قفل درو عوض نکرده باشند!

امروز شنبه بود و کلاس یوگا داشت بعد از یوگا هم میرفت آرایشگاه تا خودشو از لولو به بز تبدیل کنه!!

کلا همیشه زنی بود که دو یا سه بار در هفته باید میرفت آرایشگاه تا پیش جاریاش کم نیاره!

وارد کوچه شدم.خونمون توی یک کوچه سرسبز و پر درخت بود و حس آرامشو به آدم القا میکرد!

از داشبرد دسته کلید زاپاس و قدیمیم رو برداشتم و از ماشین پیاده شدم، قفلش کردم و به اطرافم نگاه کردم.

خر هم پر نمیزد!

به سمت در رفتم. امیدوارم که باز بشه چون توی اون فلش کلی کلیپه که چندین ساعت براشون وقت گذاشتم!

با استرس و نفس حبس شده کلیدو داخل در گذاشتم و چرخوندمش. با صدای تیکی که اومد، نفسمو آزاد کردم و خدایا شکرتی گفتم!

به سمت خونه حرکت کردم.

با یاداوری اون روز هایی که تو این جهنم داشتم پوزخند دردناکی رو لبم نشست! شاید تنها زمانی که اینجا خوشحال بودم زمانی بود که بچه ها میومدن پیشم.

یادش بخیر اون روزی که امید و خانوادش اومده بودند، من چه سوتی خفنی دادم!

به قسمتی که یه دختر بچه ضعیف روی زمین خوابیده بود خیره شدم! داشت سعی میکرد با دستای ضعیفش خودشو گرم کنه!

کم کم داشت صورتش سفید میشد و بی حس به برفی که همه جا رو سفید پوش کرده بود خیره شد!

نه جیغ زد نه التماس کرد و نه چیزی گفت! تنها در خاموشی محض به سر برد! و بعد از مدتی خونی که از دماغش جاری شد و چشم های بی فروغش بسته شد!

قطره اشک لجوجی از چشمام چکید!.

دستامو با حرص درونیم مشت کردم و زمزمه کردم: انتقام تک تک کابوسای زندگیم رو ازتون میگیرم فقط منتظر باشید!

با قدم های محکم وارد خونه شدم و بدون اینکه کفشمو در بیارم روی پارکت ها رفتم!

و به سمت اتاق مشترک سابقم با ریحان حرکت کردم و در رو با قدرت باز کردم، اما با دیدن اتاق خشک شدم!!!

اتاق کاملا دیزاینش عوض شده بود و به جاش یک ست طوسی، سفید و آبی اومده بود!

روی دیوار کاغذ دیواری بزرگی زده شد بود که اونم عکس کسی نبود جز، آیدین!!

اتاقش همه چیز داشت دقیقا شبیه یک سوئیت بود فقط با این تفاوت که آشپز خونه نداشت اما یخچال کوچیکی گوشه اتاق خودنمایی میکرد!

پوزخندی زدم و زمزمه کردم:

- شما فقط می‌خواستید منو عذاب بدید! بهترین اتاق رو دادید به آیدین با بهترین دیزاین اما منه بدبخت باید اون ریحانه شلخته رو تحمل میکردم!

دیدم تا اینجا که اومدم حیف نیست یه کرمی نریزم؟!

لبخند شیطانی زدم و رژ قرمزمو از توی جیبم در آوردم و با شرارت تمام روی صورت آیدین به انگلیسی نوشتم:«بابا شدنت مبارک عزیزم به زودی میبینمت» بعد هم پایینش نوشتم گلوریا و یه بوس هم کشیدم! با خودم گفتم حالا که این همه وقت گذاشتم و یه اثر هنری خلق کردم حیف نیست باهاش عکس نگیرم؟

گوشیمو در آوردم و سرمو کنار سر آیدین گذاشتم و گفتم:

-بی مصرف دخترباز بگو سیببب!

و چیک یه عکس یادگاری رو ثبت کردم!

قهقه شیطنت آمیزی زدم و به سمت در ورودی حرکت کردم.

شرط میبستم که وسایلم باید تو زیر زمین باشه!

سریع به سمت زیر زمین حرکت کردم و از پله های بلندش پایین رفتم.

با دیدن قفل بازش لبخند ذوق مرگی زدم و درو باز کردم!

برقشو روشن کردم و به زیر زمینی که پر از وسایل بود خیره شدم!

خب تا جایی که یادمه فلشو گذاشتم تو کشوی کنار تختم، پس به یاری ایزد منان حملهههه!

تند تند دنبال کشو میگشتم و بلاخره زیر یک عالمه کارتون پیداش کردم!

سریع درشو باز کردم و با دیدن فلشم و جاسوییچی که طرحش ساعت شنی بود و شن هاش بنفش بود لبم رو از ذوق گاز گرفتم سریع برشون داشتم و از جلم بلند شدم.

به سمت در رفتم و تا خواستم بیام بیرون چشمم به یک کمد خیلی خیلی قدیمی خورد. با کنجکاوی سمتش رفتم و درشو باز کردم.

توش خیلی تاریک بود انگار یکی قرار بود تو اون تاریکی تورو ببلعه از اون طرف برق زیرزمین هم نشون میداد که قراره بسوزه و هی خاموش و روشن میشد!

ضربان قلبم رفته بود بالا، آروم آروم دستمو بردم جلو که دستم به یک جسم چوبی خورد!

سریع دستمو پس کشیدم که یادم اومد گوشی دارم که بتونم چراغ قوش رو روشن کنم!

اسکلی نثار خودم کردم و تا خواستم گوشیمو از تو جیبم در بیارم صدای باز شدن در اومد و بعدش صدای چرخ های لعنتی ماشین!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: ماه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین