جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [هشتگ دهه هشتادیا] اثر «Hony.m کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Hony. m با نام [هشتگ دهه هشتادیا] اثر «Hony.m کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,439 بازدید, 61 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [هشتگ دهه هشتادیا] اثر «Hony.m کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Hony. m
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر

هشتگ دهه هشتادیا خنده رو لبتون میاره یا نه؟ 😂🤔

  • آرهههه😂

    رای: 15 75.0%
  • تا حدودی😃

    رای: 4 20.0%
  • نه بابا کی چرتو پرتای اینو میخونه😐😶

    رای: 1 5.0%

  • مجموع رای دهندگان
    20
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Hony. m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
83
933
مدال‌ها
2
با بهت به وسایلم نگاه کردم

باورم نمیشد یعنی به همین راحتی منو از خونه بیرون کردن!!!.

یه قطره اشک از چشمم ریخت!

آریا سرشو گذاشت رو شونم گفت:

-خواهری بیخیال، تو الان باید خوشحال باشی که بلاخره از شرشون راحت شدی باید خوشحال باشی که دیگه کسی نیست که مانع پیشرفتت بشه!

روبه روم وایستاد وصورتمو توی دستاش قاب کرد.

آریا:

-حانیه خوب گوش کن!

تو نصف بیشتر راه رو اومدی وخیلی خیلی تلاش کردی،از همه مانع ها گذشتی وسختی کشیدی.

ولی الان نگاه کن تا موفقیتمون سه ماه بیشتر نمونده، پس همه ما باید روی حرکات کارامون وهدفمون تمرکز کنیم مخصوصا تو!

چون تو شرایط روحی خوبی نیستی و بازم مجبوری تحمل کنی بعد از یه مدت هم برات عادی میشه، فهمیدی؟

با چشمای اشکی گفتم:

-آریا پس فردا نمیان برام حرف دربیارن بگن:

-این دختره بی کسو کاره، این پدر مادر نداره، ای...

آریا با اخم پرید وسط حرفم وگفت:

-اولا مگه خودت همیشه نمیگی حرف مردم رو به پشمای دماغت هم حساب نمیکنی؟ بعدشم تو منو داری! من، بانو، همه بچه ها پشتتیم مطمئن باشتا آخر عمر چسبیدیم بهت، حالا اون اشکاتو پاک کن، چون یه پرنسس هیچ وقت گریه نمیکنه، خانم خواننده و بالرین!!

خندیدم وگفتم:

-آریا یعنی اگه اعتماد به نفس تو رو هویج داشت تا الان سالی دوکیلو زعفرون میداد! حالا اونجوری نگاهم نکن بیا کمکم وسایلمو ببریم داخل!.

با حالت نوحه وارانه داد زد:

-ای ملت عزیز ایران،ای ملت امام زمان خوب نگاه کنین به جای اینکه بیاد از من تشکر کنه که همچین برادری داره،! اومده میگه چه اعتماد به نفسی داری!!!

محکم کوبید به قفسه سینش وگفت:

-بشکنه این دست که نمک نداره!

آخه حالا مادر بگرید!

غش غش خندیدم و گفتم:

-آریا اون قفسه سینته چه ربطی به دستت داره؟

گیج نگام کرد وگفت:

-آها!

دوباره کوبید رو دستش وگفت:

بشکنه این دست که نمک نداره!!

-آریا تن لش وخی «پاشو» بیا کمکم.

یه کارتون که توش پر چیزای فانتزی بود برداشتم و به سمت خونه حرکت کردم. با صدای آریا به سمتش برگشتم، دو زانو نشسته بود روی زمین وبا صدای پر بغض گفت:

-منو دور ننداز!!

با حرص جیغ زدم،آریا بیشعور وسایلو بیار!

چهار زانو روی زمین نشست و دست به سی*ن*ه گفت:

- نوموخام!!!

پوفی کشیدم و گفتم:

-زهرمار!

وسایلو گذاشتم توی حال وداد زدم:

-بچه ها بیاین اینجا!

بعد از چند ثانیه اومدن، گفتم:

-کسرا، هادی، امید برن کمک آریا وسایلو بیارن.منو نیلی، کوثر، ملیکا، آریانا وسایلو میبریم طبقه بالا. همشون یه اوکی گفتن و ما منتظر شدیم که پسرا وسایلو بیارن.

صدای زنگ گوشیم بلندشد به سمت مبل های کلاسیک و فانتزی سفید رنگ رفتم.

اسم بانو روی صفحه بود، اخم کردم و

با جدیت جواب دادم:

-بله؟

با صدای ناراحتی گفت:

-سلام

-سلام

-خوبی؟

- بد نیستم

- حانیه من واقعا نمیدونم که دقیقا چیشد؟ قبول دارم که کارمم اشتباه بوده واینکه طبق چیزی که تو نمیخواستی پیش رفتم ودو بد وضعیتی قرارت دادم

و اینکه تا موقعی که مسابقات تموم شه منو پدربزرگت ادارش میکنیم به همون روشی که خودت میخوای واینکه حاضر شین چمدوناتون رو جمع کنید ویلای شمال همون عمارتی که خیلی بزرگ و سرسبز بود.

اوف چقدر حرف زدم!

با بهت گفتم:

-واقعا اجازه میدی بریم اونجا؟

-آره، جبران کارم و اینکه توی فیلبند یه ویلای نقلی هستش میتونید برید اونجا و ویدیو باله رو اونجا درست کنید.

داد زدم:

-عاشقتم برم به بچه ها خبر بدم. بعدم زرتی قطع کردم.

تا خواستم یه قدم بردارم یادم اومد بدون خدافظی قطع کردم! محکم کوبیدم به پیشونیم و شمارش رو گرفتم:

- بله؟

-ببخشید من یادم رفت خدافظی کنم!

- دیگه تکرار نشه، باشه؟

-باشه عشقم خداحافظ.

بعد سریع قطع کردم و جیغ زدم:

-امروز چه روزیستروز مراد است امروز، حالا همه باهم، نانای افعل وفولا نانای اصغر و صغرا

نانای کوکب ممد قولی نانای عنبر نسارا نانای پشکل خرو گاو، نانای من ته شانسم

ملیکا:

- چته شدی خری که بهش تیتاب دادن؟

داد زدم:

-بچه ها لوکیشن موزیک ویدیو و مکان باله مشخص شد

عمارت بانو اونی که توی شماله که خیلی بزرگه و یه عمارت ممنوعس

بچه ها همشون اومدن تو، کوثر رفت باندو روشن کرد و همینطور رقص نور رو زد توی برق همه برقا هم خاموش شد و هممون شروع کردیم به قر دادن،حالا اهنگ چی بود؟

-شله شله شله شله شله شله

عروس چقد قشنگه ایشلا مبارکش باد

دوماد خوش آب و رنگه ایشالا مبارکش باد

ماشالله به چشم و ابروش ایشالا مبارکش باد

کشکک ناز زانوش ایشالا مبارکش باد

شله شله شله شله شله شله

منم که ســـواستفاده گر! گوشیمو روشن کرده بودم و فیلم میگرفتم.

این وحید خاک برسر دوتا شال از توی وسایلام برداشته بود یکیشو بسته بود به کمرش یکیش هم روی سرش بسته بود!!

یعنی اگه بگم جر نخوردم دروغ گفتم!

با تیکه بعدی آهنگ دیگه نفسی از خنده برام نمونده بود.

«نون و پنیر اوردیم دخترتونو بردیم»

بچه ها به دو دسته تقسیم شده بودن

دخترا مثلا خانواده عروس بودن

پسرا هم خانواده دوماد

حالا پسرا اون تیکه رو داشتن میگفتن

این دفعه نوبت دخترا بود

«نون و پنیر ارزونیتون دختر نمی دیم بهتون»

بعدم وحیدو کشیدن سمت خودشون

نوبت پسرا:

-«شال و حریر آوردیم دخترتونو بردیم»

این وحید کثافط هم همچین سرخ و سفید میشد و لبشو گاز میگرفت که من فکر کردم واقعا اومدن خاستگاریش.

امیدو نگم که همچین شونه هاشو میلرزوند
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hony. m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
83
933
مدال‌ها
2
پارت چهل ویکم

که انگار زلزله ده ریشتریه!!

امید داماد بود بعد با همین آهنگ شله شله اومدن وسط و با وحید تانگو میرقصیدن.

بچه ها هم براشون بشکن میزدن ملیکا هم مشت مشت شکلات میکوبید تو کله هاشون!!

امید پیشونیشو چسبونده بود به پیشونی وحید بعد همچین توهم وول میخوردن و شبیه زنو شوهرای توی عروسی میرقصیدن که من به جرعت میتونم بگم سم ترین رقص و مسخره بازی سال رو دیدم.

وحید یه چرخ زد و رو دست امید خم شد. ملیکا هم نامردی نکرد ویه مشت شکلات تو دهن وحید کوبید بعدم توی اون سرو صدا جیغ زد:

-مبارک باشه ایشالله به پای هم پیر بشین، ایشالله به حق این ساعت عزیز شبه حجلتون خودم بیام ببینمت یکم چشمو گوشم باز بشه!!!!

همه مون از خنده جر خوردیم.

من از این طرف جیغ زدم وگفتم:

- خانم صغرای شاسکول آیا به بنده وکالت میدهید با یک جلد کتاب شاهنامه فردوسی یک مداد پاکن وخودکار، ماتحت آقا داماد و سفر به سرزمین گشاد ها شما را به عقد آقای امید خودت سگ در بیارم آیا بنده وکیلم؟

نیلی با خنده داد زد:

-نه شما باغبونی!!!

عوضی نثارش کردم و داد زدم: آیا بنده وکیلم عروس خانم؟

کوثر داد زد:

-نه عروس رفته اپیلاسیون کنه!!!

پقی زدیم زیر خنده،این بچه های بیشعور ما اومده بودن ابتکار به خرج داده بودن و هر کدوم دوتا دونه قند روی سر این دو تا شاسکول میساییدن!

-برای بار سوم میپرسم،آیا بنده وکیلم عروس خانم؟

- عروس خانم توی دستشویی گیر افتادن!

جیغ زدم برای بار چهارم میپرسم وکیلم؟؟؟

وحید با صدای نازک و همین طور که داشت عرقای الکی صورتشو پاک میکرد گفت:

-بله!!

همه بچه ها براشون کل میزدن و میخوندن بازم آهنگ شله شله رو پخش کردن:

-شله شله شله شله شله شله

عروس چقد قشنگه ایشلا مبارکش باد

دوماد خوش آب و رنگه ایشالا مبارکش باد

ماشالله به چشم و ابروش ایشالا مبارکش باد

کشکک ناز زانوش ایشالا مبارکش باد

شله شله شله شله شله شله

نون و پنیر اوردیم دخترتونو بردیم

نون و پنیر ارزونیتون دختر نمی دیم بهتون

شال و حریر آوردیم دخترتونو بردیم

شال و حریر ارزونیتون دختر نمیدیم بهتون

تشت طلا اوردیم دخترتون رو بردیم

تشت طلا ارزونیتون دختر نمی دیم بهتون

شله شله شله شله شله شله

عروس چقد قشنگه ایشلا مبارکش باد

دوماد خوش آب و رنگه ایشالا مبارکش باد

ماشالله به چشم و ابروش ایشالا مبارکش باد

کشکک ناز زانوش ایشالا مبارکش باد

شله شله شله شله شله شله

نون و پنیر اوردیم دخترتونو بردیم

نون و پنیر ارزونیتون دختر نمی دیم بهتون

شال و حریر آوردیم دخترتونو بردیم

شال و حریر ارزونیتون دختر نمیدیم بهتون

تشت طلا اوردیم دخترتون رو بردیم

تشت طلا ارزونیتون دختر نمی دیم بهتون

شله شله شله شله شله شله

دوتا پارت طنز 😂😂😂

نظر ندین با چماق میوفتم دنبالتون 😂😂😎🔪🔪

واکنش طنز هم نزارید شب میام تو خوابتون

😈😈🥴

راستی آهنگ شله شله هم دانلود کنید حسابی فاز میده🤦🏻‍♀️😂😂💃🏻💃🏻💃🏻
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hony. m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
83
933
مدال‌ها
2
پارت چهل و دوم

با صدای داد کسرا از جا پریدم!!!
- اومدید؟؟؟
نیلی جیغ زد:
-نه هنوز تو راهیم.! آخه خنگول مگه کوری نمیبینی هنوز نیومدیم!!
تازه من هنوز لاکام رو برنداشتم!
کسرا با عجز گفت:
-گاد، حالا میفهمم چرا میگن با دخترا نرین سفر!
کوثر از این بالا جیغ زد:
-اولا اونا غلط کردن، دوما اگه ما نباشیم که بهتون خوش نمیگذره، مگه نه؟!!
هممون یک صدا داد زدیم:
-بلهه!
-بچه ها بیاید کمک چمدونمو ببندم، نیلی، آریانا، بشینن روی چمدون، منو کوثر و مبینا هم زور میزنیم که درشو ببندیم، آندرستند؟
همه باهم: یس!
همشون روی در چمدون نشستن، منو کوثر و مبینا هم از دو طرف زیپو گرفتیم وکشیدیم.
داد زدم:
-زور بزن، زور بزن، محکم تر! شل نکن سفت بکن، آا آخرشه!
نیلی با نفس نفس؛:
-کی تموم میشه؟!
با خنده گفتم:
- تو بُکن، تو بُکن!!
آریانا با نیش شل گفت:
-چیکار کنم حاملت بکنم؟
کوبیدم به پاش وگفتم:
آدم بی خاصیت بی مغز!! انقدر چرت و پرت نگو!!
جیغ زدم:
-بچه ها بسته شد!!
مبینا:
-آخیش دهنمون رو سرویس کرد!
-هووم آره بچه ها پاشید بریم پایین که کسرا الان میاد کلمونو میکنه!
نیم ساعت بعد
پشت چراغ قرمز بودیم که نگاهم به چهارتا دختر جلف که سوار پراید بودن جلب شد.
دختر اولیه:
-وای هانی ژون بابام برای تولدم هاچ بک خریده!
دختر دومی:
-واه واه واه چه کلاس پایینی دارید بابای من برای تولدم بی ام وی خریده!
دختر سومی که کل قیافش عمل بود:
-ددی من واسه تولد پارسالم پول داد برم لبامو ژل بزنم، دماغ عمل کنم، گونه بکارم، میکروبلندینگ کنم تازه من زاویه فکم گذاشتم، ولی خداییش نگاه کنید صورتم خیلی نچراله!!!
با حیرت بهشون نگاه کردیم.
وحید بدبخت یه قند از تو داشبرد برداشت وبا صدای بغض دار گفت:
- خدایا به همین برکت قسم، اگه من فردا خودکشی نکنم وحید نیستم، آخه مگه مریضید، قیافه هاتون شبیه مرغ شده، صداتون شبیه غود غوداش شده، اون فقط میگی من نچرالم؟؟
به همین برکت قسم اگه تو نچرالی من دیگه فرشته ای از درگاه بهشت هستم، از اون دسته هایی که توی حوض کوثر لختکی شنا میکنن!!
قهقهمون بلند شد با خنده گفتم:
-به والله که حق میگی!
به ونی که اجاره کرده بودیم نگاه کردم.
ونش مسافرتی بود وخیلی دراز بود . بعد همه صندلی هاشو برداشته بودن و مبل مدل ال گذاشته بودن گوشه. زمینش پارکت شده بود. بع از مبل یه گاز با چند تا کابینت بود، ست کل ون سفید و فیلی بود.
این وحید مارمولک میدونست که این جور ماشینا رو از کجا گیر بیاره! درواقع دوستش یه کارگاه داره که خودشون دست ساز ونا رو درست میکنن. پنجره هاشم بزرگ و دراز بود و روش پرده سفید خورده بود
روبه روی مبل ها صندلی راننده بود و...
توی ماشین؛:
من، وحید، اریا، آریانا، کوثر، مبینا، نیلی، امید، کسرا، هادی، امیر مهدی و ملیکا بودیم.
شاهین وسارینا و السا هم با ماشین خودشون میان، دوقلو ها و چند تا از بچه های دیگه...
با صدای حرصی کوثر کلمو از تو گوشی در اوردم:
-وای خدایا چرا انقدر سکوته، از شماها بعیده، خیر سرمون داریم میریم شمال اون وقت شما ها مثل بز کلتونو کردید تو اون گوشیای واموندتون!
گوشیمو گذاشتم تو کیفم و گفتم؛:
-خب ممدقلی جون ملاک های شما برای ازدواج چیه؟
پاشو کوبوند رو زانوم وگفت:
-زهرمار!
-خب ملاک های شرکت کننده اول زهر مار بود. یعنی اون بدبختی که اینو بگیره به یک روز نکشیده با زهر مار میمیره!
صدای خنده هامون بالا رفت.
امید با شوق گفت:
-بچه ها یه سوپرایزی؟!
هممون با کنجکاوی:
-چی؟!
-کلی قسمت از باب اسفنجی رو توی یه فلش ریختم اوردم تو راه ببینیم.
جیغ و دادمون بلند شد.
با ذوق بغلش کردم وگفتم:
-وای کاش از خدا یه چیز دیگه میخواستم.
لپشو محکم بوس کردم، بچه ها هم داشتن این وسط قر میدادن و بشکن میزدن. پسرا با اینکه سن خر پیرو دارن ولی عاشق باب اسفنجین!!!
با یاداوری یه چیزی بغضم گرفت و بادم خالی شد!
آریانا:
-بچه ها چیپسو پفکا هم بیارید بخوریم کیف میده.
با بدبختی نالیدم: بچه ها؟
همه: هاا؟!
لب برچیدم و گفتم:
-من نمیتونم فیلم ببینم!!!

آریانا:
-چرا؟
-کلا اگه چشمام توی ماشین رو صفحه مانیتور یا... باشه حالم بد میشه!!
بادشون خالی شد!
امیرمهدی:
- منم مثل تو، ولی وقتی میخواستم سوارشم قرص ماشین خوردم.
آریا:
-خب بیاید به جای فیلم دیدن آهنگ بزاریم؟
هممون موافقت کردیم
-داش هادی بزن اون ضبطو!
هادی: ای به چشم آبجی خانم.
با پخش شدن آهنگ شله شله به ثانیه نکشید امید و وحید اومدن وسط و شروع کردن به لرزوندن خودشون. امید همینطور که شونه هاشو میلرزوند نزدیکه وحید شد بعد وحید از پشت خم میشد باز دوباره برعکس.
یعنی ته خنده بودا. ما که از خنده داشتیم همدیگه رو میخوردیم. کسرا هم داشت استوری میگرفت!
با صدای بلند گفتم:
-هادی قطع کن.!
- بابا یه آهنگ خوب بزارید این جلف بازیا چیه؟ بعدم دیگه انقدر گذاشتیدش اعصابم خورد شد!
هادی آهنگو قطع کرد، امیدو وحید با قیافه شله زرد مانند سر جاشون نشستن.
با پخش شدن آهنگ دستم تو دست یاره، هممون مثل جوگیرا شروع کردیم به قر دادن:
با شروع شدن صدای خواننده صدای جیغ ملیکا هم بلند شد:
ملیکا: دستمم تو لباس شخصی یارهه!!!
با ترمزی که هادی گرفت هممون مثل تف روی همدیگه افتادیم. دیگه داشتم خفه میشدم جیغ زدم:

پاشید تن لشا!!!

بعد از اینکه سرجامون نشستیم همه با به ملیکا بهت نگاهش میکردیم، انگار خود خرشم فهمید چه گندی به بار اورده که خفه شده بود!
از شدت خنده و خجالت لبمو گاز گرفتم و به سقف نگاه کردم.
برای اینکه سوتیشو جمع کنه گفت:
-اهه بچه ها چقدر هوا خوبه!
با این حرف دیگه منفجر شدیم! از چشمام اشک میومد پایین.
تیکه تیکه و با خنده گفتم:
-کلک حالا چرا دستت تو...
جیغ زد:
-حانیه میکشمت!
بعدم به سمتم حمله کرد و موهامو کشید.
جیغی گوش خراشی کشیدم و مشتی تو دلش زدم!
پاشو محکم کرد تو دهنم که چشمام گرد شد! من احمقم به جای اینکه بیام پاشو از تو دهنم دربیارم، داد بلندی زدم و پامو کردم تو چشمش، موهاشوکشیدم!!! با نور فلشی که رومون افتاد چشمام گرد شد و با شک به نور خیره شدم!
آریای خشتک دریده با خنده گفت:
- وقتی دوتا گاو میوفتن به جون هم!!! ساقیشون بیاد دایرکت!!
و من حانیه نیک نفس شرفم در همین ساعت مقدس به چخ رفت، تمامم!!!



وایی خدا این پارت رو چهار بار نوشتم 😶😂

و بعلههههه اینجانب بلاخره بعد از یه قرن پارت رو نوشتم.

ساقیشونو زنده میخوام😂😂😎🔪
 
موضوع نویسنده

Hony. m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
83
933
مدال‌ها
2
پارت چهل و سوم

حانیه

با داد یه نفر لای چشمامو باز کردم.

امید: هوی خرس گنده، گیریزلی، الوو پاشو دیگه!

رو صندلی نشستم و گفتم:

-ها، چته وحشی ؟

با چشمای گرد گفت:

- روتو برم بشر، نیم ساعته دارم صدات میکنم مگه پا میشی

پاشو بریم، بچه ها وسایلو بردن!

چشامو بستم و موهامو از تو دهنم در آوردم، بعدم دوباره روی مبل خوابیدم.

صدای غرغر های امید رو می شنیدم که میگفت:

-خدایا ما با کیا شدیم هفتادو پنج میلیون نفر؟!

-استاد او هشتاد و پنج میلیونه!

میتونستم حرص خوردنشو از پشت چشمای بستم حس کنم!

کلا حرص خوردنش برام لذت بخش بود.

باصدای پر شیطنت گفت:

-پس بیدار نمیشی نه؟

-نچ!

بابغل شدنم توسط شخص خرش چشمام تا آخر باز شد و شکه نگاهش کردم!

جیغ زدم:بزارم زمین الان میوفتم!

امید خرم،گاوم، عنبر نسارا فدات شه منو بزار زمین دارم میوفتم.

برگشتم پشتمو نگاه کنم که با دیدن استخر پر از آب به نقشه شومش پی بردم!

محکم گردنشو گرفتم و پاهامو دورش قلاب کردم.

داد زدم: تروخدا نندازم تو آب،غلط کردی که منو بندازی.کوکب بیشعور.

دیگه داشت گریم میگرفت.

گاو از طویله:

- بگو غلط کردم و از این به بعد سریع بیدار میشم!!!

با داد گفتم:

-غلط کردی واز این به بعد سریع بیدار میشی!

با چشمای گرد و نگاهی که از دور داد میزد خیلی خری نگاهم کرد و با یه حرکت غیر اخلاقانه منو انداخت تو استخر!

با هول اومدم روی اب و هینی کشیدم. آب تا فیها خالدونم رفته بود.

با بهت نگاش کردم که با یه لبخند شیطانی گفت:

-آب تنی خوش گذشت؟

با لبخندی که از نقشه جدیدم سر چشمه گرفته بود گفتم:

-آره نظرت چیه توهم بیای؟

بعدم با یه حرکت سس ماستانه و هارمانه بابا نرده... م دستشو کشیدم

انداختمش تو آب!!!

یعنی یک کیفی داد که نگو و نپرس!

وقتی اومد رو آب مهبوت نگاهم کرد.

با لبخند ملیحی نگاهش کردم:

-خنک شدی؟

با همون قیافه گفت:

-خدایا به کدوم یکی از گناهانم؟

اخمی کرد وگفت:

-دفعه آخرت باشه که این کارو میکنی، فهمیدی؟

دست به کمر شدم واداشو در آوردم:

-دفعه آخرت باشه که این کارو میکنی فهمیدی؟!

اخماش توهم رفت وگفت:

-خوشم نمیاد کسی حرفمو تکرار کنه!

برای اینکه لجشو دربیارم حرفشو تکرار کردم که...
 
موضوع نویسنده

Hony. m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
83
933
مدال‌ها
2
که محکم بازومو گرفت و از لای دندوناش غرید:
-انقدر رو مخ من راه نرو حانیه!
حقیقتا یکم ترسیدم ولی بازم کم نیاوردم و حرفشو تکرار کردم که با دردی که روی گونم احساس کردم، چشمام گرد شد و با بهت نگاهش کردم.
چشمای خودشم گرد شده بود، انگار فهمیده بود چه غلطی کرده!!!
پشیمون گفت:
-ببین من واقعا نمیدونم چی...
از عصبانیت دستمو مشت کردم و محکم کوبوندم رو گونش که مبهوت نگاهم کرد.
مثل خودش گفتم:
- ببین من واقعا نمی‌دونم چی شد!!!
بعدم پوزخندی زدم و از استخر بیرون اومدم.
♡♡♡
کسرا:
-خیلی خب، عالی بود خسته نباشید، ده دقیقه استراحت میکنیم.
با این حرفش هممون رو زمین ولو شدیم.
ملیکا همونطور که کلش تو گوشیش بود با خنده گفت:
-بچه ها، ساناز سادیسمی استوری کرده:
-امروز با دوست پسرم کات کردم،به سلامتی عشقمون!!!
بعدم یه فیلم از خودش گذاشته بود که داشت عر عر میکرد و گلای بدبخت رو پر پر میکرد.
آریا قهقه ای زدو گفت:
- نمونه دوم دنیا جهانبخت!
صدای خندمون بالا رفت.
کسرا با خنده کوبید رو شونه آریا وگفت:
-خیلی کمر شکن بود!
شونه بالا انداختم و باخنده بلندگفتم:
-تو حساب کن به جانی دپ که کراش نصف دخترای جهان بوده خ*یانت شده، بعد این اینجا با قیافه شبیه غروب رباط کریم توقع وفاداری داره؟!
یعنی مطمئنم کل شمالو سکوت سوسمازی گرفت!
در ثانیه کل سالن منفجر شد
همچین میخندیدن انگار خشتک یک رئیس جمهوری جر خورده!
نیلی کوبید پس کلم و درحالی که از چشماش اشک میومد گفت:
-کثافط خیلی حق میگی!
وحید: کمر دخترای جهان خم شد از جملت سلطان!
آریانا:
-سلطان تویی، شیر ادا تو درمیاره!
داد زدم:
-افتاد افتاد!!!
کوثر با هول:
-کی بچت؟
امیرمهدی از اون هول تر!:
-کی افتاد، د بگو، جون بکن.
زرتی زدم زیر خنده وگفتم:
-بچه ها هندونه ها سنگینه از زیر بغلم، کمتر پپسی باز کنید!
دوتاشون مات نگاهم کردن بعد هم زمان گفتن:
-حسابتو میرسیم!
لب زدم:
-منتظرم!
کسرا:
-خوب پاشید تا بریم ادامه کار،اول یک دور نمایشنامه رو مرور میکنیم
: شروع نمایش با آهنگ شروع میشه و زمانی که موسیقی پخش میشه پرده ها کنار میره و بعد حانیه درحال که با حرکت «آرابسک» روی ماه وایستاده به سمت پایین میاد
همون موقع وحید باید شروع کنه به زدن ویالون، در اون لحظه رقص نورا روی بچه ها میوفته و زوج ها باید رقصو شروع کنن. منم دست حانیه رو میگیرم و همزمان با شما شروع به رقصیدن میکنیم.
بچه ها دقت کنین قسمتی که ویالون و آهنگ صداش حماسی و جذاب و در عین حال سوزناک هست حانیه باید حرکت مخصوص رو اجرا کنه!
امید با حالت گیجولی گفت:
-حرکت مخصوص؟!!
کسرا جدی گفت:
-بهش میگن حرکت گراند جت درواقع، به پرشی بزرگ از یک پا به سوی پای دیگر گفته می شه که در هنگام پرش پا ها کاملا باز می شه«حرکت صدو هشتاد درجه» این حرکت به شکلی هست که انگار اون فرد به هوا پرت شده باشه!
آندرستند؟
امید:
-خب فکر کنم اینم جزو حرکات باله باشه، چرا بهش میگن حرکت مخصوص؟
آریا:
-ببین این حرکتو ما یکم تغییر دادیم
یعنی اینکه زمانی که حانیه پرش بلند میکنه در اون حالت هم میچرخه و به صورت نا محسوسی موهاشو باز میکنه و موهاش با جریان باد مصنوعی که روبه روش گذاشتیم به پرواز درمیاد، حالا خودت میبینی!



@دلربا :)
 
موضوع نویسنده

Hony. m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
83
933
مدال‌ها
2
پارت چهل و پنجم

دانای کل
با نفس نفس از خواب پرید. با چشمانی که اشک در آن ها حلقه زده بود به اطراف نگاه کرد. خورشید در حال طلوع کردن بود.
ابرها در آسمان آبی جا خوش کرده بودند وصحنه دل انگیزی را به وجود آورده بودند
چشمانش را با درد بست و نفس عمیقی کشید، آرام از جایش بلند شد وبه سمت گوشی اش که دیشب در برق زد بود حرکت
کرد.
با دیدن ساعت لبخند تلخی بر لبش نشست.
چند وقت بود که با خدایش درد و دل نکرده بود.
روز ها؟ ماه ها؟ یا سال ها؟
وقتی به این فکر میکرد که همه موفقیت هایش را مدیون آن بالایی بود.
شرمش میشد. چه کسی به او اراده و پشتکار داد؟ چه کسی در سختی ها کنارش بود؟ یا چه کسی بود که خودش را آفرید.
حال او پشیمان و شرمنده است
به سمت پله های عمارت حرکت کرد.
پایش را که روی اولین پله گذاشت، موجی از سرما در بدنش رخنه کرد، و لرز کوچکی کرد.
اما همان خنکی باعث شد که از گرمای درونش کاسته شود.
بی سرو صدا از پله های عمارت بانو بالا رفت و به سمت اتاقی که درش طلایی بود حرکت کرد.
میدانست که بانو همیشه یک جانماز و چادر در کشو هایش دارد.
با اینکه رفتن به اتاق انها ممنوع است، اما حس کنجکاوی اش مانع از این میشد که ممنوعه هارو زیر پا بگزارد.
وارد اتاق شد و به اتاق مدرن رو به رویش نگاه کرد. ابرویش به شکل بامزه ای بالا پرید.
قبل از این که کل اتاق را زیرو رو کند به سمت کمد دیواری های سفید و بزرگ رفت و در های کشویی اش را باز کرد، اما با دیدن یک جانماز و چادر، متعجب نگاهی به کمد کرد.
به نرمی چادر و جانماز را برداشت و کف اتاق پهن کرد.
به سمت دستشویی اتاق رفت و بعد از وضو گرفتن به سمت چادر سفید با گل های براق گلبهی رفت
اول نیت کرد و با گفتن کلمه « الله و اکبر» نمازش را شروع کرد.
«حانیه»
پقی زدم زیرخنده و به دوباره به عکس نگاه کردم!
عمو میثم یه کت دو سایز بزرگتر از خودش پوشیده بود و داشت کادوی جشن تولدشو میگرفت، کلشم کچل بود.
امید:
- سلام صبح بخیر.
با خنده گفتم:
-سلام صبح توهم بخیر.
رفت سر سینک، شیر آبو باز کرد و کلشو کرد زیر شیر...
چایمو برداشت و دوباره به قاب عکس نگاه کردم
امید:
-سحر خیز شدی خانم خرسه؟
خندیدم و گفتم:
-آره، اثرات جوگیریه!
تک خنده ای کرد و گفت:
-چی میبینی؟
-البـوم عکس بانو.
با ابرو های بالا رفته گفت:
-ببینم؟
بهش نشون دادم، زرتی زد زیر خنده:
-این خان بزرگه؟
همونطور که لقمه میچپوندم تو دهنم با خنده تائید کردم.
امید:
-هر کسی ببینه اصلا فکرشم نمیکنه خان بزرگ به اون پر ابهتی یه لاغر مردنی که گل عروسیشو رو شونش گرفته، انگار زنبیلو انداخته رو شونش
از شدت خنده سرمو رو میز گذاشتم میخندیدم.
بیشعور یجوری اون چشمای سبز آبیشو گرد میکنه که دلت میخواد فقط بخندی!
وقتی رفتیم صفحه بعدی قاب، با دیدن عکسا چای پرید تو گلوم و به سرفه افتادم
امید با بهت سرشو کج کرد و گفت:
-داره دماغشو با لباس عروس پاک میکنه؟
با خنده جر خورده ای گفتم:
-عرر خان داره، دماغشو با لباس عروس بانو پاک میکنه!!!
بعد دوباره قهقه زدم، امید از شدت خنده از صندلیش افتاد و مثل تف چسبید به زمین!
منم به جای اینکه برم کمکش، هی بهش اشاره میکردم و میخندیدم!
بریده بریده گفتم:
-چق... در ت.. تف گ.. ونه افتادی.
وقتی زدیم عکس بعدی، دیگه رسما از خنده به ملکوت اعلا پیوستیم!
نمیدونم خان چرا چشماش گرد شده بود و داشت با حیرت به عروس که پشتش به دوربین بود نگاه میکرد. یه عکسی هم زیر عکسه بود.
درش اوردم و با بهت به فضولات کبوتر که رو سر خان و بانو توسط یک کبوتر ریخته شده بود نگاه کردیم!!
 
موضوع نویسنده

Hony. m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
83
933
مدال‌ها
2
پارت چهل و ششم

به السا که کلش تا فیها خالدون تو گوشی بود نگاه کردم. سری به نشونه تاسف تکون دادم و رو به سارینا گفتم:
-چه خبر، عشقم؟
همینطور که سیبو پوست میکند گفت:
-خبر سلامتی، تو چه خبر، چیکارا میکنی؟ کارا چطور پیش میره؟
یه خیار از رو میز برداشتم و گفتم:
-کارا که آره داره خوب پیش میره فقط ویدیو ها مونده و باید روی هماهنگ بودنمون کار کنیم.
با شیطنت ابرو بالا انداختم و ادامه دادم:
-کلک از بچه مچه خبری نیست؟
سیب پرید تو گلوش و شروع کرد به سرفه کردن. پاشدم و چند بار محکم کوبیدم به کمرش که دستشو به معنی بسه بالا اورد.
نیشخندی زدم و سرجام نشستم. چندتا سرفه ریز دیگه هم کرد و گلوشو صاف کرد.
با حرص و دهن کجی گفت:
-دست نیست که گرز رستمه بعدشم
من هنوز تو این چغوک موندم،یکی دیگه میخوام چیکار؟
لبمو گاز گرفتم و زدم رو دستم، صدامو مثل معلم دینیمون کردم و گفتم:
-اِوا، خانومم نگو این حرفو، خدا قهرش میگیره
بچه برکت داره، حکمت داره، مگه آیت الله... ۱۳ تا بچه نداره؟
نکنید این کارا رو بی حیا ها!!
بیخیال نگاهی بهم انداخت و گفت:
-من اگه مثل ادم اینو تربیت کنم، خیلی هنر کردم
بادهنی کج شد گفتم:
-چقدرم که تربیت کردی!
پشت چشمی نازک کرد و چیزی نگفت.
با سرو صدای بچه ها به عقب برگشتم و نگاهشون کردم.
کسرا:
- حانیه پاشو یک ساعت گرم کن و حرکات رو انجام بده تا ویدیو رو بگیریم
با حالتی که از دور داد میزد گشادیم میشه، گفتم:
-نمی
بیشعور نذاشت حرفمو ادامه بدم با حرص گفت:
-نه نمیشه، دفعه پیش که گفتی، صداشو نازک کرد و گفت:
-بزار یک چیزی کوفت کنم، یه ربع بعدش گفتی؛:
-میخوام با السا کار کنم بعدشم که گفتی...
با چشمای گرد پاشدم و همینطور که دستامو به حالت بسه تکون میدادم گفتم:
- آقـا، آقا بسه دیگه برادر من، زشته، عیبه، چقدر شما بی حیایی، چقدر شما هفت خطی، چقدر آب زیرکاهی، چقدر سو استفاده چی هستی!!
میخوای آمار شاشینگ اند ریدینگمو هم بگی؟ نکن برادر من قباحت داره!
لبمو گاز گرفتم و ادامه دادم:
- مستحجنه!!!
با صدای داد کسرا شکوفه های بهاری، به رنگ قهوه ای مایل به زد تو شلوارم شکوفه زد!
« وجدان: اسهال داری؟
-هومم جدیدا شکمم خوب داره کار میکنه.
وجدان: بیشعور دیگه بی حیا بازی در نیار!»
کسرا:
-حانیه فقط از جلو چشمام خفه و گم شوو!!!
لب برچیدم و با مظلومیت گفتم:
-آقا اجازه؟
هر وقت این حرفو میزدم یعنی میخوام معذرت خواهی کنم، اما...
صورتش مهربون شد ولی هنوز جدیتش رو نگه داشته بود.
کسرا:
-بله؟
چشمامو شبیه گربه شرک کردم و با مظلومیت تمام که از منِ ملیفیسنت بعید بود اشاره به خیاری که تو ظرف بود کردم و گفتم:
- یه خیار؟
با این حرفم کل عمارت رفت رو هوا!
با قهقه گفتم:
-چیه؟ فکر کردی میخوام معذرت خواهی کنم؟ نه عامو
ملیکا‌ از‌‌ شدت خنده از رو مبل افتاد.
نگاهم به قیافه کسرا که شبیه گوجه له شده بود، افتاد.
وحید با قیافه ای که از خنده قرمز شده بود به من اشاره کرد وگفت:
-نمیدونم این چرا انقدر خیار میخوره شبیه خیار نمیشه، بیشتر نمودار رشدش داره به سمت گاو بودن جلو میره!!!
 
موضوع نویسنده

Hony. m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
83
933
مدال‌ها
2
دانای کل

لبخندی زد و با خستگی تمام روی زمین نشست .پاهایش می سوخت و هنوز تاول هایش خوب نشده بودند.
احساس سر مستی میکرد! نمی‌دانست چرا! شاید به خاطر آن آهنگ کلاسیک جان بخش یا شاید رقص باله ای که ذهنش را آزاد میکرد و به او حس پرنده ای را میداد که از قفس آزاد شده و درحال تکان دادن بال های کوچکش است! حس نابی است،نه؟ ‌
سرش را روی زمین گذاشت و به آینه ی شفافی که کل سالن را در بر گرفته بود خیره شد.
او با لباس باله مانند ستاره ای می درخشید! نه! نه! ستاره برای توصیفش کم است او مانند ماه و خورشید بود! ماه مانند یک گوی نورانی در آسمان و خورشید مانند مادری خونگرم و نورانی!
خستگی اش در رفته بود با آرامشی که در حرکاتش موج میزد کفش های صورتی براقش را از پایش در آورد و به تاول هایی که حتی از زیر ساق مخصوص هم مشخص بود خیره شد. پاهایش می‌سوخت اما مگر اهمیت داشت؟ تنها 3 ماه دیگر تا پایان این فشار ها باقی مانده.
به سمت ضبط رفت و آهنگ دریاچه قو را قطع کرد و با برداشتن گوشی اش به سمت باغ حرکت کرد. سر و صدای بچه ها را می‌شنید که درباره دکور صحنه بحث می کردند. لبخندی زد و با چهره ای شاداب به جمع دوستانش ملحق شد.
حانیه
با صدای شروع گفتن شاهین آهنگ باله شروع شد.
اول از همه ما دخترا باید شروع میکردیم:
هممون روی انگشتامون وایستادیم و دستامون را با حالت موجی به بالای سرمون بردیم وبا احساس تمام و نرمی به جلو خم شدیم و سه قدم با همون پزیشن به عقب رفتیم.
من وسط بودم نیلی سمت راستم آریانا سمت چپم، کنار آریانا مبینا بود و کنار نیلی هم کوثر.
کوثر و مبینا چون آخر بود حرکت کوزی رو زدن و و بایه چرخش صحنه رو ترک کردن تا با پسرا وارد صحنه بشن.
منو نیلی فقط مونده بودم که باید حرکت هارو انجام میدادیم.
بازدن حرکت اسمبل «اسمبل
این حرکت شامل بلند کردن یک پا از زمین و به زمین آمدن بر روی دو پاست. پا ها در یک زمان در کنار هم جفت شده و به پوزیشن 5 باز می گردند.» چند پرش بلند کردیم و حرکت گراند جت رو زدیم
«گراند جت
به پرشی بزرگ از یک پا به سوی پای دیگر گفته می شود که در هنگام پرش پا ها کاملا باز می شوند. این حرکت به گونه ای است که گویی فرد به هوا پرت شده باشد.»
حالا آهنگ به اوجش رسیده بود که کسرا و آریا باید میومدن
کسرا زوج من بود و آریا زوج نیلی!
کسرا و آریا هر دو و همزمان حرکت
تورنلر رو انجام دادن»
«تورنلر
چرخشی در هوا که معمولا توسط رقصنده مرد انجام میشود»
منو نیلی پوزیشن پیرووت (چرخش بر روی پا)
«یک چرخش کامل بدن بر روی یک پاست که با یک یا دو انگشت انجام می شود.» رو انجام دادیم و تو پوزیشن آرابسک استپ کردیم « آرابسک موقعیتی است که در آن رقصنده بر روی یک پا قرار گرفته و پای دیگر را همچون خطی مستقیم به عقب دراز می کند.»
کسرا بسمتم اومد و من با نرمی تمام روی دستش خم شدم دقیقا شبیه یک نیم دایره!
بقیه بچه ها هم با زوجاشون بهمون ملحق شدن و شروع کردیم به اجرای نمایش هماهنگ....



 
موضوع نویسنده

Hony. m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
83
933
مدال‌ها
2
با سینی آب پرتقالی که روی میز گذاشته شد هممون حمله کردیم سمتش و یکی یه دونه برداشتیم.
همشو هورتی کشیدم بالا و لیوان خالی رو گذاشتم رو میز و بی توجه به قیافه های مبهوت پسرا رو کردم سمت امیر مهدی و گفتم:
-داداش دستت درد نکنه خیلی چسبید انشالله خدا اون دنیا تو حوض آب پرتقال طبیعی چوب بکنه تو آستینت!
چشم غره ای بهم رفت و گفت:
-خواهش میکنم فقط نمیدونم الان این تشکر بود یا دعا برای عذاب الهی!؟
نیشمو باز کردم و گفتم:
-ترکیبی بود!
حیرون نگاهم کرد و چیزی نگفت.
رو کردم سمت شاهین و گفتم:
-داداش، دوربینو بده من تا فیلمو ببینم.
یکم خیره نگاهم کرد و بعد با یه لبخند شیطانی گفت:
- عمرا بهت نشون بدم!
چشمکی زد و ادامه داد:
-یه سورپرایزه!
پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم:
-الان دقیقا چیکار کنیم من که دیگه پاهام واقعا جون راه رفتنو نداره، نگاه کنید چقدر تاول زده!!!
نیلی همینطور که خیره به تلوزیون بود گفت:
-پای منم از تو بهتر نیست!
همه انگلای جامعه(پسرا) همزمان با صدای نازک گفتن:
-آخیییی!!
نیلی با حرص از کنارش کوسن مبل رو برداشت و طی یک حرکت کرونایی اونو زد تو صورت امید!
امید بدبخت با مظلومیت گفت:
- چرا میزنی؟
- چون عشقم میکشه، دلم میخواد!
امیدم نامردی نکرد و نصف شربتشو خالی کرد رو نیلی! که با جیغ گوش خراشی که نیلی زد همه گوشامونو گرفتیم!
آریا از اون طرف عربده زد:
- خفه شو!!
با عربده آریا نیلی جوری سکوت کرد که تاحالا تو عمرش انقدر ساکت نبوده!
صدای زمزمه شاهینو میشنیدم که با ترس میگفت:
-این از اون سکوت هاست که برای جمله سنگین میگفتیم!
لایکی نشون دادم و مثل خودش گفتم:
-جو خیلی سنگینه!
-آره
نیشمو باز کردم و گفتم:
-خب، احیانا شماها گشنتون نیست؟
ملیکا برای تایید حرفم گفت:
-آره، کاملا موافقم. نظرتون با جوج چیه لب دریا؟
آریا اخماش باز شده بود،با لبخند گفت:
-یس،موافقم.
جو به حالت اولش برگشته بود و دوباره شروع کرده بودیم به چرتو پرت گویی!
کسرا درحالی داشت موهاشو از تو دوربین گوشیش درست میکرد گفت:
-واقعا براتون متاسفم، یه باله رین تغذیش سالاد و تخمس تازه گوجه خیار هم نباید بخوره اون وقت شماها دائما درحال کوفت کردنید!
خیلی خونسرد پاشدم، با لبخند ملیحی پشت سرش وایستادم و موهای نرمشو که دو ساعت داشت درست میکردو خراب کردم.یعنی این کسرا حاضره جایزه بین المللی باله رو نگیره تا مبادا موهاش خراب بشه!
با صدای دادش نیشمو تا پهنای صورتم باز کردم و به چهره سرخش نگاه کردم:
- آخه گاو این چه کاریه که میکنی؟
چرا انقدر رو اعصاب من راه میری؟
لپشو کشیدم و گفتم:
-داداش مهربونم جدیدا احساس نمیکنی زیادی آلودگی صوتی ایجاد میکنی؟
چشم غره ای بهم رفت و گفت؛:
-نه
خندیدم:
-ولی میدونی چیه من دارم به شدت احساسش میکنم. حالا من یه سوال علمی ازت بپرسم؟
سری تکون داد که قری به گردنم دادم و گفتم:
-مگه تو از غذایی که ما میخوریم نمیخوری؟
دوباره کله مبارکشو تکون داد که محکم زدم پس کلشو گفتم:
-پس چرا شرو ور اضافی میگی و رو مخم اسکی میری؟
شونه ای بالا انداخت و گفت:
-محض احتیاط گفتم!
سری تکون دادم و گفتم:
-همونشم نگو داداشم!
با صدای زنگ گوشیم به میز خیره شدم.
-کوثر ببین کیه؟
خم شد و با خوندن اسم مخاطب قهقه ای زد و گفت:
-نوشته بی مصرف دخترباز!
با تعجب زمزمه کردم:
آیدین؟
به سمت گوشی رفتم وجواب دادم:
-بله؟
صدای پرشورش اومد:
-سلام به دختر پریان تنها تو کوچه نریان پسرای محل دزدن عشق منو میدزدن!
پوکر به جلوم خیره شدم و با تحکم گفتم:
-آیدین کارتو بگو که اصلا حوصله اون صدای نحستو ندارم.
خندید و با استرسی
که تو صداش بود گفت:
-بابا خواهر من تو که انقدر خشن نبودی، بعدشم من بهت زنگ زدم که فقط باهات احوال پرسی کنم!
پوزخندی زدم و گفتم:
-سلام گرگ بی طمع نیست آیدین خان، کارتو بگو وگرنه قطع میکنم.
با هول گفت:
- باشه باشه، الان میگم!
نفس عمیقی کشید و گفت:
-موقعی که خارج بودم با یه دختری آشنا شدم، خیلی خیلی خوشگل بود. شغلش این بود که میتونست مدرک جعلی بزنه یعنی دقیقا کپی برابر اصل! بهم یک پیشنهاد داد که بدمم نیومد قبول کنم.
گفت اگه حوصله درس خوندن نداری بیا من بهت یه مدرک جعلی میدم ولی در عوضش تو بیا یه مدت نقش پارتنر منو بازی کن!
منم چون آدمی نبودم که حتی بشینم چهار کلمه درس بخونم پیشنهادشو قبول کردم
 
موضوع نویسنده

Hony. m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
83
933
مدال‌ها
2
چشمام گرد شد اصلا نمیتونستم باور کنم که قبول کرده! با فکر به اینکه مدرک کوفتیش جعلیه، با حرص ناخونامو فشار دادم توی گوشت دستم و گفتم:
-خب؟
نفس لرزونی کشید و گفت:
-یه روز رفته بودیم پارتی که برای دوستش بود، نمیدونم چیشد اما وقتی به خودم اومدم دیدم کنارمه روی تخت یه پتو هم بیشتر دورمون نیست!!!
ته دلم خالی شد ومبهوت به بچه ها که با اشاره دست میگفتن چیشده خیره شدم! خدایا این عادلانه نبود که من اینجا عذاب می کشیدم این آشغال اون سر دنیا درحال عشق و حال بود! تموم حرف هاشون به ذهنم حجوم اُورد ( احمق یکم از برادرت یادبگیر ببین اون سر دنیا تو بهترین دانشگاه درحال تحصیله اون وقت تو همین جا چپیدی و هیچ غلطی نمیکنی! هیچ هنری نداری! من موندم پس فردا کی میخواد بیاد تورو بگیره؟
خدایا این دختر زشته رو نگاه؟! آمنه جون مطمئنی این دخترته؟ آخه اصلا شبیه پسر خوشگل و خوشتیپت نیست! ) صدای قهقه های پر تمسخرشون و نگاه های پر نفرت مامان از یادم نمیرفت!. از شدت عصبانیت و حرص قطره اشکی از چشمم چکید!
امید با نگرانی به چهرم خیره شده بود و با دیدن صورتم نمیدونم چی دید؟! فقط دیدم با هول از جاش پاشد و به سمت آشپزخونه رفت و با یک لیوان آب اومد پیشم و اشاره کرد که بخورم، لیوانو از دستش گرفتم و به حرف های حیرت آور آیدین گوش دادم.
-بعد از دو هفته با ذوق اومده میگه من ازت حاملم!
فشار دستمو بیشتر کردم احساس میکرم لیوانی که تو دستمه گلوی آیدینه!
- اول حرفشو باور نکردم و گفتم که بریم آزمایش دی ان ای بدیم! اصلا فکرشو نمیکردم که قبول کنه ولی بعد از اینکه جواب آزمایشا اومد فهمیدم که بچه از خودمه!!!
با شکستن لیوان توی دستم انگار جرقه ای به انبار باروت درونم افتاد و وجودمو به آتیش کشید! بچه ها با نگرانی به سمتم اومدن و کنارم نشستند . نگاه نگران بچه ها برام مهم نبود! تکون خوردن هام توسط نیلی برام اهمیت نداشت حتی سوزش و خونریزی دستمم برام مهم نبود! هیچ چیز مهم نبود فقط احساس میکردم افتادم توی یک دیگه پر از مذاب و همینطور دارم میسوزم! تموم خاطرات اون زمان اومد تو ذهنم،تمام اون حرفا تو سری ها مسخره کردنا که همش به خاطر آیدین بود! چه شبایی که فقط با تختم درد و دل میکردم و شب تا صبح اشک میریختم و تنها شنونده من بالشت و تختی بود که تا صبح همدم من بودند اون هم فقط به خاطر یک شخص منفور به نام آیدین!!!
تمام این ها بهم فشار آورده بود و با تموم وجودم عربده بلند زدم و شروع کردم به فحش دادن بهش:
-خیلی بی شرفی خیلی کثافطی چطور تونستی اینکارو بکنی، ها؟
واقعا برات متاسفم، بدبخت اون فامیلی که بهت افتخار میکردن و تورو داماد خانواده خودشون
می‌دونستند!
میدونی چقدر به خاطر توی عوضی من تو سری خوردم، چقدر اون شبایی رو که تو توی اون کلوپ ها ول میگشتی و با اینو اون لاس میزی من اشک میریختم و از درد به خودم می پیچیدم! چرا؟ چون به پدر مادرم عزیزت گفته بودم که تو هیچی نمیشی اونام مثل سگ گرفتن منو زدن!
خدا لعنتت کنه آیدین وقتی بانو و خان بفهمن که تو همچین گ...ی خوردی آبروشون میره.
صدای پر بغض و بلندش اومد:
-خب الان میگی چیکار کنم لعنتی؟ من اون موقع مسـ*ـت بودم. مامان میخواد من با ساناز ازدواج کنم!
از اون طرف گلوریا دائما زنگ میزنه و منو با بچه تحدید میکنه، میگه آبروتو میبرم.
هیستریکی خندیدم از اون خنده هایی که تا عمق وجودمو میسوزوند! چرا از من طلب کمک میکرد؟ چرا فکر میکرد کمکش میکنم؟
-خوب گوشاتو باز کن آیدین به من ربطی نداره که همچین غلطی کردی، من دیگه عضو اون خانواده نیستم، اونا منو از خونه انداختنم بیرون و الان دیگه اتفاقای اون خونه به من هیچ ربطی نداره، تمام!
صدای پر تعجبشو می شنیدم که میگفت:
-ببین... م.. من واقعا نمی دونستم که تو رو از خونه بیرون کردن!
دروغ می‌گفت،نه؟ مگه میشد اتفاقی توی اون خونه بیوفته و اون خبر نداشته باشه؟!
دلم برای خودم سوخت! تا کی قرار بود اطرافیانم دروغ های مختلف برام ببافند؟! تا کی؟ توی دلم پوزخندی زدم اما تلخ خندیدم وگفتم:
- برام خیلی جالبه که حتی از پشت گوشی هم بهم دروغ میگی! برو به همون دوستات که اون زمان میگفتی همه ک.س منن، مشکلتو بگو!
حوصله اون بحث اعصاب خورد کن رو نداشتم فقط دلم گریه کردن و تنهایی میخواست،همین!
قطع کردم و روی مبل بیحال افتادم.

**پارت پنجاه **

به سقف خیره شدم. همه سکوت کرده بودند، این حجم از ساکتی خیلی عجیب بود!

بهشون خیره شدم نیلی تو خودش جمع شده بود، اریا و کسرا تو سکوت بهم خیره بودند! امید روی مبل تک نفره نشسته بود و دستاشو تکیه داده بود به پاهاش و چند تا از تار موهاش ریخته بود رو صورتش و نگاه نگرانشو بهم دوخته بود . بقیه بچه ها هم با تعجب، بهت، حیرت، کنجکاوی نگاهم میکردند!

نیاز به یکم تنهایی داشتم. تا خواستم دهن باز کنم و بگم که برن ساحل، آریا پیش دستی کرد و گفت:

-بچه ها یه لباس مناسب بپوشید بریم ساحل ناهار بخوریم

لبخندی زدم و با قدر دانی نگاهش کردم. بچه ها با تردید از جاشون بلند شدند و به سمت بالا حرکت کردند.

نزدیک شد و جلوی پام زانو زد، دستمو گرفت و گفت:

- هر وقت که بهمون نیاز داشتی، کافیه لب تر کنی تا سریع بیایم پیشت. هر موقع آروم شدی و حالت جا اومد میتونی بگی چیشده، هر چند یک حدس هایی میزنم!

اشک تو چشم هام جمع شد. لبامو بهم فشار دادم تا صدای هق هقم بالا نره!

محکم بغلش کردم و با صدای لرزونم گفتم:

-ممنون داداش آریا! ممنون!

لبخندشو میتونستم حس کنم. دستشو به حالت نوازش گونه روی موهام کشید و سرمو بوسید!

: خدایا چرا؟ چرا انقدر این بشر ماهه؟! چرا انقدر با درک و شعوره؟احساس میکردم آریا روحمو تسکین داد!.

از هم جدا شدیم.

لبخندشو جمع کرد و اخم مصنوعی بین ابرو هاش نشوند!

آروم دوتا انگشت شصتش رو بالا آورد و اشکامو پاک کرد.

سرشو به گوشم نزدیک کرد و زمزمه کرد:

-دفعه آخرت باشه میبینم داری الکی اشک میریزی! به قول سهیل هیچکس حتی ذره ای ارزش اشکای تو رو‌ نداره!

لبخندی زدم و تو سکوت بهش خیره شدم.

به دستام خیره شد و گفت:

-در ضمن،بار آخرت باشه خل بازی در میاری! یک نگاه به دستت بکن!

با حیرت به دستم نگاه کردم!

خونای خشک شده روی دستم خودنمایی می‌کرد و تشخیص تیکه های شیشه براق ریز و درشت توی دستم کار سختی نبود!

از شدت عصبانیت درد شیشه رو حس نکرده بودم، اما حالا که آروم تر شده بودم، قلبم آروم گرفته بود، اروم اروم داشتم درد لعنتی دستم رو حس میکردم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین