- Feb
- 83
- 933
- مدالها
- 2
پارتنوزدهم
چایم رو هورتی کشیدم بالا و مثل این لاتا گفتم:
- ضعیفه یک لقمه نون و پنیر بده دست آقاتون! زود تند سریع وگرنه با کمربند سیاه و کبودت میکنم.
نیلی با برگهای ریخته به خودش اشاره کرد:
- با منی؟!
پوزخندی زدم و دستی به سیبیلهای نداشتم کشیدم و پیچوندمشون:
- مگه کسی جز تو زن منه؟ تو ضعیفه خودمی!
وحید پاچید از خنده و لایکی نشونم داد. نیلی با جیغ شیرش رو برداشت و خالی کرد روی صورتم که هینی از شک کشیدم.
با بهت و دهن باز شده به ریختم نگاه کردم، از موهام و صورتم شیر چکه میکرد و شیر به یقم هم نفوذ کرده بود. تک خندهای از سرحرص کردم و با خونسردی از جام بلند شدم.
با شلیک خنده امید همه زدن زیر خنده.
لبخند دندوننمایی زدم و گوشیم رو از روی میز برداشتم، رو به جمع کردم و گفتم:
- با عرض پوزش از شما مهمانهای گرامی! الان به من اطلاع دادن یک عدد گاو در لباس انسان از مزرعه فرار کرده، مشخصاتش دمی قهوهای که رگههایی از عسلی در اون مشاهده میشه. لبهای نازک، صورت کشیده و... اگه دیدینش حتماً با شماره ٠۹۱٠... تماس بگیرید و جایزه ده هزار تومنی را برنده بشید، با تشکر.
وحید درحالیکه داشت از خنده میترکید تیکه نون بزرگ رو برداشت و بعد از اینکه پنیر مالید روش چپوند توی دهنش بعد هم چند قُلب شیر خورد و سرخ شده به نیلی نگاه کرد.
به کوثر نگاه کردم، لباسش رو توی دهنش کرده بود و شونههاش میلرزید.
آریا، سرش رو مثلاً از خستگی روی میز گذاشته بود؛ ولی شونههاش از خنده میلرزید.
همه از خنده داشتن میمردن؛ ولی هی لباشون رو گاز میگرفتن. مامانم هم که نگم کلاً روی ویبره بود. نیلی از بهت دراومد و گفت:
- با من بود؟!
دیگه بچهها تحمل نکردن و زدن زیر خنده. وحید همونطور که سعی میکرد لقمه رو قورت بده به قیافه نیلی اشاره کرد.
کوثر از صندلی افتاد و باز هم غش- غش میخندید. با خنده شونهای بالا انداختم و به سمت اتاقم حرکت کردم.
بعد از اینکه لباسم رو عوض کردم و صورتم رو شستم، به سمت پذیرایی حرکت کردم. همه دور هم جمع شده بودن، چای میخوردن و مشغول گپ زدن بودن.
کنار آریا لش کردم و یکی کوبیدم روی رون پاش که یک تکون محکمی خورد و نصف چای ریخت روی خشتکش. دادش بلند شد و همینجوری که شلوار کردیش رو نگه داشته بود، بالا پایین میپرید و داد میزد سوختم، سوختم!
با دیدن وحید از خنده پاچیدم، اون هم کار آریا رو تکرار میکرد و بالا و پایین میپرید، مثلاً تحت تاثیر جو قرار گرفته بود. کوثر بدبخت نمیدونست چیکار کنه، هول شده رفت توی آشپزخونه و بعد از چند ثانیه برگشت. با دیدن چیزی که تو دستش بود دیگه از خنده مردم، خاک برسر کپسول آتشنشانی رو آورده بود و مثلاً میخواست آتش آریا رو خاموش کنه!
خواستم بگم گورخر نکن؛ ولی دیگه کار از کار گذشته بود و کوثرِ انتر کپسول رو روی آریا خالی کرده بود.
حالا بدبختیش اینجا بود که از نوک پاش شروع کرده بود تا موهاش سفیدِ سفید بود.
آریای بیچاره شوکه وایستاده بود و با بیچارگی به این صحنه نگاه میکرد.
وحید با جیغ دخترونه به من اشاره کرد و گفت:
- هستیاش را به آتش کشیدی، سوختش تو ندیدی ندیدی.
هممون به خنده افتادیم حتی آریا.
بیست دقیقه بعد
«آریا»
به حانیه نگاه کردم، قشنگ لش کرده بود توی بغلم و داشت خونسرد چایش رو میخورد.
- بیبی یک وقت خسته نشی؟!
نچی گفت و به ادامه چای خوردنش پرداخت. (فقط لفظ قلم)
آمنه خانم سری به نشونه تأسف برای حانیه تکون داد و نگاهش رو به من دوخت:
- ببخشید آریا جان این حانیه خیلی شره!
حانیه با چشمهای گرد شده به خوش اشاره کرد.
- من شَرَم؟
با حرص نگاهش کردم و گفتم:
- نه من شرم!
بعد هم رو کردم سمت آمنه خانم و گفتم:
- رفته بودیم راهپیمایی با اکیپمون بعد همون کسی که بلندگو گرفته بود دستش گفت مرگ بر آمریکا. این بیشعورم.
به حانیه اشاره کردم.
- بلندگو آورده بود داد زد نه قند داریم نه ریکا! یعنی یک سکوت سوسمازی شده بود که، تو چشمهای بعضیها خاک بر سرتی موج میزدم. واقعاً چجوری تحملش میکنین؟
همه ترکیدن از خنده و با قیافههای سرخ شده به حانیه زل زده بودن. حانیه:
- ببخشید اسمتون چیه؟
طرف صحبتش با بابای امید بود.
- کیومرث، چطور؟
حانیه:
- شما احیاناً برادری به نام فریدون ندارید؟
کیومرث:
- نه؛ ولی اسم برادرم سهرابه، اسم یکی دیگشون هم کاوه هست، جمشید، ارنواز، فرانک. اینها اسمهای خواهر برادرهام هستن.
حانیه با فکی افتاده:
- توی شاهنامه دنبالشون میگشتم روی زمین پیداشون کردم!
کیومرث خندید و گفت:
- اگه دوست داشته باشی میتونم یک روز دعوتشون کنم ببینیشون.
حانیه با ذوق سر جاش نشست و گفت:
- واقعاً؟
کیومرث لبخندی زد و آرهای گفت. با صدای زنگ گوشیم دنبالش گشتم که بیشتر که دقت کردم دیدم صداش داره از روی میز میاد. به سمت میز رفتم و به گوشیم نگاه کردم.
با دیدن شماره اخمهام توی هم رفت.
@هستی:)
چایم رو هورتی کشیدم بالا و مثل این لاتا گفتم:
- ضعیفه یک لقمه نون و پنیر بده دست آقاتون! زود تند سریع وگرنه با کمربند سیاه و کبودت میکنم.
نیلی با برگهای ریخته به خودش اشاره کرد:
- با منی؟!
پوزخندی زدم و دستی به سیبیلهای نداشتم کشیدم و پیچوندمشون:
- مگه کسی جز تو زن منه؟ تو ضعیفه خودمی!
وحید پاچید از خنده و لایکی نشونم داد. نیلی با جیغ شیرش رو برداشت و خالی کرد روی صورتم که هینی از شک کشیدم.
با بهت و دهن باز شده به ریختم نگاه کردم، از موهام و صورتم شیر چکه میکرد و شیر به یقم هم نفوذ کرده بود. تک خندهای از سرحرص کردم و با خونسردی از جام بلند شدم.
با شلیک خنده امید همه زدن زیر خنده.
لبخند دندوننمایی زدم و گوشیم رو از روی میز برداشتم، رو به جمع کردم و گفتم:
- با عرض پوزش از شما مهمانهای گرامی! الان به من اطلاع دادن یک عدد گاو در لباس انسان از مزرعه فرار کرده، مشخصاتش دمی قهوهای که رگههایی از عسلی در اون مشاهده میشه. لبهای نازک، صورت کشیده و... اگه دیدینش حتماً با شماره ٠۹۱٠... تماس بگیرید و جایزه ده هزار تومنی را برنده بشید، با تشکر.
وحید درحالیکه داشت از خنده میترکید تیکه نون بزرگ رو برداشت و بعد از اینکه پنیر مالید روش چپوند توی دهنش بعد هم چند قُلب شیر خورد و سرخ شده به نیلی نگاه کرد.
به کوثر نگاه کردم، لباسش رو توی دهنش کرده بود و شونههاش میلرزید.
آریا، سرش رو مثلاً از خستگی روی میز گذاشته بود؛ ولی شونههاش از خنده میلرزید.
همه از خنده داشتن میمردن؛ ولی هی لباشون رو گاز میگرفتن. مامانم هم که نگم کلاً روی ویبره بود. نیلی از بهت دراومد و گفت:
- با من بود؟!
دیگه بچهها تحمل نکردن و زدن زیر خنده. وحید همونطور که سعی میکرد لقمه رو قورت بده به قیافه نیلی اشاره کرد.
کوثر از صندلی افتاد و باز هم غش- غش میخندید. با خنده شونهای بالا انداختم و به سمت اتاقم حرکت کردم.
بعد از اینکه لباسم رو عوض کردم و صورتم رو شستم، به سمت پذیرایی حرکت کردم. همه دور هم جمع شده بودن، چای میخوردن و مشغول گپ زدن بودن.
کنار آریا لش کردم و یکی کوبیدم روی رون پاش که یک تکون محکمی خورد و نصف چای ریخت روی خشتکش. دادش بلند شد و همینجوری که شلوار کردیش رو نگه داشته بود، بالا پایین میپرید و داد میزد سوختم، سوختم!
با دیدن وحید از خنده پاچیدم، اون هم کار آریا رو تکرار میکرد و بالا و پایین میپرید، مثلاً تحت تاثیر جو قرار گرفته بود. کوثر بدبخت نمیدونست چیکار کنه، هول شده رفت توی آشپزخونه و بعد از چند ثانیه برگشت. با دیدن چیزی که تو دستش بود دیگه از خنده مردم، خاک برسر کپسول آتشنشانی رو آورده بود و مثلاً میخواست آتش آریا رو خاموش کنه!
خواستم بگم گورخر نکن؛ ولی دیگه کار از کار گذشته بود و کوثرِ انتر کپسول رو روی آریا خالی کرده بود.
حالا بدبختیش اینجا بود که از نوک پاش شروع کرده بود تا موهاش سفیدِ سفید بود.
آریای بیچاره شوکه وایستاده بود و با بیچارگی به این صحنه نگاه میکرد.
وحید با جیغ دخترونه به من اشاره کرد و گفت:
- هستیاش را به آتش کشیدی، سوختش تو ندیدی ندیدی.
هممون به خنده افتادیم حتی آریا.
بیست دقیقه بعد
«آریا»
به حانیه نگاه کردم، قشنگ لش کرده بود توی بغلم و داشت خونسرد چایش رو میخورد.
- بیبی یک وقت خسته نشی؟!
نچی گفت و به ادامه چای خوردنش پرداخت. (فقط لفظ قلم)
آمنه خانم سری به نشونه تأسف برای حانیه تکون داد و نگاهش رو به من دوخت:
- ببخشید آریا جان این حانیه خیلی شره!
حانیه با چشمهای گرد شده به خوش اشاره کرد.
- من شَرَم؟
با حرص نگاهش کردم و گفتم:
- نه من شرم!
بعد هم رو کردم سمت آمنه خانم و گفتم:
- رفته بودیم راهپیمایی با اکیپمون بعد همون کسی که بلندگو گرفته بود دستش گفت مرگ بر آمریکا. این بیشعورم.
به حانیه اشاره کردم.
- بلندگو آورده بود داد زد نه قند داریم نه ریکا! یعنی یک سکوت سوسمازی شده بود که، تو چشمهای بعضیها خاک بر سرتی موج میزدم. واقعاً چجوری تحملش میکنین؟
همه ترکیدن از خنده و با قیافههای سرخ شده به حانیه زل زده بودن. حانیه:
- ببخشید اسمتون چیه؟
طرف صحبتش با بابای امید بود.
- کیومرث، چطور؟
حانیه:
- شما احیاناً برادری به نام فریدون ندارید؟
کیومرث:
- نه؛ ولی اسم برادرم سهرابه، اسم یکی دیگشون هم کاوه هست، جمشید، ارنواز، فرانک. اینها اسمهای خواهر برادرهام هستن.
حانیه با فکی افتاده:
- توی شاهنامه دنبالشون میگشتم روی زمین پیداشون کردم!
کیومرث خندید و گفت:
- اگه دوست داشته باشی میتونم یک روز دعوتشون کنم ببینیشون.
حانیه با ذوق سر جاش نشست و گفت:
- واقعاً؟
کیومرث لبخندی زد و آرهای گفت. با صدای زنگ گوشیم دنبالش گشتم که بیشتر که دقت کردم دیدم صداش داره از روی میز میاد. به سمت میز رفتم و به گوشیم نگاه کردم.
با دیدن شماره اخمهام توی هم رفت.
@هستی:)