جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [هشتگ دهه هشتادیا] اثر «Hony.m کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Hony. m با نام [هشتگ دهه هشتادیا] اثر «Hony.m کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,444 بازدید, 61 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [هشتگ دهه هشتادیا] اثر «Hony.m کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Hony. m
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر

هشتگ دهه هشتادیا خنده رو لبتون میاره یا نه؟ 😂🤔

  • آرهههه😂

    رای: 15 75.0%
  • تا حدودی😃

    رای: 4 20.0%
  • نه بابا کی چرتو پرتای اینو میخونه😐😶

    رای: 1 5.0%

  • مجموع رای دهندگان
    20
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Hony. m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
83
933
مدال‌ها
2
پارت‌نوزدهم

چایم رو هورتی کشیدم بالا و مثل این لاتا گفتم:

- ضعیفه یک لقمه نون و پنیر بده دست آقاتون! زود تند سریع وگرنه با کمربند سیاه و کبودت می‌کنم.

نیلی با برگ‌های ریخته به خودش اشاره کرد:

- با منی؟!

پوزخندی زدم و دستی به سیبیل‌های نداشتم کشیدم و پیچوندمشون:

- مگه کسی جز تو زن منه؟ تو ضعیفه خودمی!

وحید پاچید از خنده و لایکی نشونم داد. نیلی با‌ جیغ شیرش رو برداشت و خالی کرد روی صورتم که هینی از شک کشیدم.
با بهت و دهن باز شده به ریختم نگاه کردم، از موهام و صورتم شیر چکه می‌کرد‌‌ و شیر به یقم هم نفوذ کرده بود. تک خنده‌ای از سرحرص کردم و با خونسردی از جام بلند شدم.
با شلیک خنده امید همه زدن زیر خنده.
لبخند دندون‌نمایی زدم و گوشیم رو از روی میز برداشتم، رو به جمع کردم و گفتم:

- با عرض پوزش از شما مهمان‌های گرامی! الان به من اطلاع دادن یک عدد گاو در لباس انسان از مزرعه فرار کرده، مشخصاتش دمی قهوه‌ای که رگه‌هایی از عسلی در اون مشاهده میشه. لب‌های نازک، صورت کشیده و... اگه دیدینش حتماً با شماره ٠۹۱٠... تماس بگیرید‌ و جایزه ده هزار تومنی را برنده بشید، با تشکر.

وحید درحالی‌که داشت از خنده می‌ترکید تیکه نون بزرگ رو برداشت و بعد از این‌که پنیر مالید روش چپوند توی دهنش بعد هم چند قُلب شیر خورد و سرخ شده به نیلی نگاه کرد.
به کوثر نگاه کردم، لباسش رو توی دهنش کرده بود و شونه‌هاش می‌لرزید.
آریا، سرش رو مثلاً از خستگی روی میز گذاشته بود؛ ولی شونه‌هاش از خنده می‌لرزید.
همه از خنده داشتن می‌مردن؛ ولی هی لباشون رو گاز می‌گرفتن. مامانم هم که نگم کلاً روی ویبره بود. نیلی از بهت دراومد‌ و گفت:

- با من بود؟!

دیگه بچه‌ها تحمل نکردن و زدن زیر خنده. وحید همون‌طور که سعی می‌کرد لقمه رو قورت بده به قیافه نیلی اشاره کرد.
کوثر از صندلی افتاد و باز هم غش- غش می‌خندید. با خنده شونه‌ای بالا انداختم و به سمت اتاقم حرکت کردم.
بعد از این‌که لباسم رو عوض کردم و صورتم رو شستم، به سمت پذیرایی حرکت کردم. همه دور هم جمع شده بودن، چای می‌خوردن و مشغول گپ زدن بودن.
کنار آریا لش کردم و یکی کوبیدم روی رون پاش که یک تکون محکمی خورد و نصف چای ریخت روی خشتکش. دادش بلند شد و همین‌جوری که شلوار کردیش رو نگه داشته بود، بالا پایین می‌پرید و داد می‌زد سوختم، سوختم!
با دیدن وحید از خنده پاچیدم، اون هم کار آریا رو تکرار می‌کرد و بالا‌ و پایین می‌پرید، مثلاً تحت تاثیر جو قرار گرفته بود. کوثر بدبخت نمی‌دونست چی‌کار کنه، هول شده رفت توی آشپزخونه و بعد از چند ثانیه برگشت. با دیدن چیزی که تو دستش بود دیگه از خنده مردم، خاک برسر کپسول آتش‌نشانی رو آورده بود و مثلاً می‌خواست آتش آریا رو خاموش کنه!
خواستم بگم گورخر نکن؛ ولی دیگه کار از کار گذشته بود و کوثرِ انتر کپسول رو روی آریا خالی کرده بود.
حالا بدبختیش این‌جا بود که از نوک پاش شروع کرده بود تا موهاش سفیدِ سفید بود.
آریای بی‌چاره شوکه وایستاده بود و با بی‌چارگی به‌ این صحنه نگاه می‌کرد.
وحید با جیغ دخترونه به من اشاره کرد و گفت:

- هستی‌اش را به آتش کشیدی، سوختش تو ندیدی ندیدی.

هممون به خنده افتادیم حتی آریا.

بیست دقیقه بعد
«آریا»

به حانیه نگاه کردم، قشنگ لش کرده بود توی بغلم و داشت خونسرد چایش رو می‌خورد.

- بیبی یک وقت خسته نشی؟!

نچی گفت و به ادامه چای خوردنش پرداخت. (فقط لفظ قلم)
آمنه خانم سری به نشونه تأسف برای حانیه تکون داد و نگاهش رو به من دوخت:

- ببخشید آریا جان این حانیه خیلی شره!

حانیه با چشم‌های گرد شده به خوش اشاره کرد.

- من شَرَم؟

با حرص نگاهش کردم و گفتم:

- نه من شرم!

بعد هم رو کردم سمت آمنه خانم و گفتم:

- رفته بودیم راهپیمایی با اکیپمون بعد همون کسی که بلندگو گرفته بود دستش گفت مرگ بر آمریکا. این بیشعورم.

به حانیه اشاره کردم.

- بلندگو آورده بود داد زد نه قند داریم نه ریکا! یعنی یک سکوت سوسمازی شده بود که، تو چشم‌های بعضی‌ها خاک بر سرتی موج می‌زدم. واقعاً چجوری تحملش می‌کنین؟

همه ترکیدن از خنده و با قیافه‌های سرخ شده به حانیه زل زده بودن. حانیه:

- ببخشید اسمتون چیه؟

طرف صحبتش با بابای امید بود.

- کیومرث، چطور؟

حانیه:

- شما احیاناً برادری به نام فریدون ندارید؟

کیومرث:

- نه؛ ولی اسم برادرم سهرابه، اسم یکی دیگشون هم کاوه هست، جمشید، ارنواز، فرانک. این‌ها اسم‌های خواهر برادرهام هستن.

حانیه با فکی افتاده:

- توی شاهنامه دنبالشون می‌گشتم روی زمین پیداشون کردم!

کیومرث خندید و گفت:

- اگه دوست داشته باشی می‌تونم یک روز دعوتشون کنم ببینیشون.

حانیه با ذوق سر جاش نشست و گفت:

- واقعاً؟

کیومرث لبخندی زد و آره‌ای گفت. با صدای زنگ گوشیم دنبالش گشتم که بیشتر که دقت کردم دیدم صداش داره از روی میز میاد. به سمت میز رفتم و به گوشیم نگاه کردم.
با دیدن شماره اخم‌هام توی هم رفت.

@هستی:)
 
موضوع نویسنده

Hony. m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
83
933
مدال‌ها
2
پارت‌بیستم

نفس عمیقی کشیدم و با صدای سرد تلفن رو جواب دادم:

- بله؟

اول صدای نفس‌های عمیقی اومد بعد صدای بغض‌آلودش روی اعصابم خط انداخت:

- سلام پسرم.

با لحن خشک گفتم:

- سلام، بفرمایید؟!

- خوبی؟

- ممنون، کاری داشتین؟

یک‌دفعه بغضش شکست و ضجه زد:

- آریا مامان چرا انقدر رسمی حرف می‌زنی؟ هنوز هم ما‌ رو نبخشیدی؟ به خدا قسم دیگه خسته شدم. می‌دونی چند ساله ندیدمت؟ می‌دونی چقدر چشم انتظارتم که بیای‌ و مثل قدیم بغلت کنم؟ تو مادر نیستی که درک کنی دوری از بچه‌اش چقدر سخته.

می‌خواست ادامه بده که اجازه رو بهش ندادم:

- تو چی؟ تو مادری که‌ بچه نوزادت رو گذاشتی توی پرورشگاه؟! تو‌ اسم خودت رو می‌ذاری مادر؟ بخاطر پول بچه‌ات رو گذاشتی توی پرورشگاه خراب شده.

با هق- هق گفت:

- به قرآن که پشیمونم. باشه من اصلاً مادر نیستم، من یه آدم عوضی هستم که بخاطر پول بچه‌اش رو، کسی که از پوست و خونش بود رو رها کرد و معتاد قدرت شد؛ ولی به ولله که پشیمونم. تو رو خدا بیا حداقل ببینمت یا اصلاً عکست رو برام بفرست. خواهش می‌کنم!

کمی فکر کردم و با چشم‌های برقا گفتم:

- بیا یه معامله‌ای کنیم، تو خواهرم رو پیدا کن من هم بعضی مواقع میام پیشتون، خوبه؟

با ذوق و صدایی که از خوشحالی داشت می‌لرزید گفت:

- باشه، باشه. من تا چند ماه دیگه پیداش می‌کنم.

پوزخندی زدم و زیرلب خوبه‌‌ای زمزمه کردم و قطع کردم. این زن انقدر پلیده که حد نداره! پیج اینستاش رو دیدم که چجور به همه پز میده و فخر می‌فروشه. به خدا که نمی‌بخشمش، هم اون و هم آراز و هم بابا‌م رو، از هیچ کدومشون نمی‌گذرم.
با یادآوری این‌که بدون خداحافظی قطع کردم، نیشم شل شد. لامصب کرم نیلی و حانیه مثل کرونا داره به همه منتقل میشه! با همون نیش جر خورده به خونه نگاه کردم.
یک خونه دوبلکس که ست کرمی و آبی نفتی بود. حیاط صد متری. از خونه که می‌اومدی تو کمی جلوترش با یک دست مبل سلطنتی روبه‌رو میشی که به صورت گرد چیده شده،
کف خونه سرامیک کار شده، کمی جلوتر‌ از مبل‌ها یک شومینه فانتزی که روی دیوار کار شده می‌بینیم. بعد از اون دوباره یک فرش و دوباره یک دست مبل سلطنتی، توی بیشتر قسمت‌های خونه پنجره رو به حیاط داره. اون قسمت‌هایی که مبل و... هست پنجره وجود داره و پرده‌های فیلی رنگ خودنمایی می‌کنه.
پله‌ی هلالی که به بالا ختم میشه و یک میز ناهارخوری که تقریباً نزدیک آشپزخونه هست. نزدیک پله‌ها یک در هست که اتاق حانیه و ریحانه است.
حالا چرا انقدر خونشون بزرگه؟
این خونه از پدربزرگ بابای حانی به ارث رسیده، من و حانیه از خانواده اشرافی هستیم؛ ولی ترد شدیم و اصلاً هم برامون اهمیت نداره، چون یک‌سری آدم‌های پر ادعا و پر غرور جمع شدن یک‌جا و پز داشته‌هاشون رو میدن. حانیه یک جمله معروف داره که میگه « راز زندگی اینه که همه چی رو سند کنی به یه ورت »
کنار حانیه نشستم و گفتم:

- کی میری خرید؟

شونه بالا انداخت و بی‌خیال گفت:

- وقت گل نی!

- هار هار هار خنک!

-خوب چه می‌دونم! هر وقت بانو زنگ زد.

با صدای زنگ گوشیش همه نگاه‌ها سمتش برگشت و همه سرخ شده نگاهش کردن.
نانای اکبر و کبری
نانای...
سریع جواب داد:

- بله؟

صدای جیغ اومد:

- اسکل تماس تصویریه!

با صورت کج شده گوشی رو از روی گوشش برداشت و گفت:

- سلام، خوبی؟

السا با گریه:

- سلام، نه اشلاً «اصلاً»

حانیه:

-چرا؟

السا:

- مامانم اجازه نمیده با دوش پشرم برم بیرون. «دوست‌پسرم»

هممون با پشم‌های ریخته شده گفتیم:

- ها؟!

با گریه گفت:

- دوش پشرم، تازه شاعت یک باهاش قرار دارم. نگاه تازه آرایشم کرده بودم، حانیه به مامانم بگو اجازه بده به خدا کار بدی نمی‌کنیم.

کوثر با بهت زمزمه کرد:

- اگه معلم پرورشیم این‌جا بود برگ‌هاش می‌ریخت.

با خنده گفتم:

- حالا اسم فرندتون چیه؟

همون‌طور که اشک‌هاش رو پاک می‌کرد گفت:

- اسمش کارنه، تازه خیلی ژیگره، عاشق رنگ قرمزه، تازه بهم گفته هروقت میرم پیشش رژ قرمز بزنم. راستی عمو آریا؟

با قیافه‌ای کج شده گفتم:

- پس عاشق رنگ قرمزه، خب چشمم روشن، بگو ببینم؟!

السا:

- مامان باباها چطوری بچه‌دار میشن؟

با لبخند ملیحی به سمت حانیه برگشتم و گفتم:

- تو رو می‌سپارم به دوست عزیزم راهنماییت می‌کنه.

حانیه محکم کوبید رو‌ی پام و گفت:

- عزیز خاله، لک‌لک‌ها بچه‌ رو میارن.

السا‌ جیغ زد:

- همتون دروغ میگید! کارن گفت‌ با کار خاک بر سری بچه به وجود میاد. فکر کردین با خر طرف هستین؟ اصلاً با همتون قهرم.

حانیه آب روغن قاطی کرد و گفت:

- پدر صلواتی‌ من هم‌سن تو‌ بودم برای هلیکوپتری که از بالای مدرسمون رد می‌شد دست تکون می‌دادم، اون وقت تو میگی.

با قیافه کج شده و دست‌هاش رو برد بالا:

- دوش پشرم؟ تو اول یاد بگیر ش‌ و س رو قاطی نکنی بعدش هم معلومه که با خر طرف هستیم چی فکر کردی؟

السا با گریه گفت:

- میرم به همه میگم تو ازدواج کردی، بچه هم داری؛ ولی شوهر نداری!

بعد هم جیغ زد:

- مامان بابا بیاین.

با حرفش نه من بلکه همه‌ خشک شده به دوربین نگاه کردیم. حانیه با گیجی گفت:

- بچه چیه؟ ازدواج چیه اصلاً؟ کشکِ چی؟ دوغ چی؟

سارینا و شاهین با دو خودشون رو به اتاق رسوندن و گفتن:

- چی شده؟ کجات زخم شده؟

السا همه حرف‌هایی که به ما زده بود رو به بچه‌ها گفت. شاهین با تعجب گفت:

- از کی شنیدی؟

السا با تخسی وایستاد و دست به کمر گفت:

- خودش توی یه فیلمی گفت، تازه یه بچه هم توی بغلش بود.

سارینا:

- فیلمش رو داری؟

السا با چشم‌های آبیش به سارینا خیره شد‌ و گفت:
- معلومه که دارم.
بعد هم رفت سمت گوشیش و فیلم رو پلی کرد. با تموم شدن فیلم شلیک خندمون به هوا رفت. وحید همین‌طور که با خنده می‌کوبید روی پاش گفت:
- آی‌کیو اون خودتی!
السا تا خواست حرف بزنه گوشی زرتی خاموش شد و نیش شل ما جر خورد.
 
موضوع نویسنده

Hony. m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
83
933
مدال‌ها
2
پارت‌بیست‌و‌یکم

«حانیه»
بعد از این‌که بچه‌ها شرشون رو کم کردن با دو به سمت حمام حرکت کردم و پریدم توش. لباس‌هام رو پرت کردم توی سبد چرک‌ها و دوش آب رو باز کردم که از سردیش هینی کشیدم‌ و فحشی به آریا دادم! چیه؟ فکر کردین به روح پر فتوح سازندش فحش میدم؟!
یهو یادم اومد باید اپیلاسیون کنم. به پشم‌های پام نگاه کردم که فقط تا مچ پام زده بودمشون، با ناراحتی گفتم:

- موهای پام، بزنمتون؟ به جون خودتون مجبورم!

با دلی پر از غم وسایل اپیلاسیون رو آوردم و با صدای بلند داد زدم:

- به یاری ایزد منان میریم به جنگِ پَشمیان!

بعد هم مثل این جوگیرها داد زدم:

- ازدحام و فشار از هر سو
زور آرنج و ضربه زانو
بدترین بوی عالم است الحق
بوی سیر و پیاز و عطر و عرق

گردنم رو جلو عقب کردم:

- کارمند و محصل و عملی
کامبیز و غضنفر و مملی
تاجر و دزد و دکتر و بیکار
لاغر و چاق و سالم و بیمار
گاه دعوای عده‌ای سالار
فحش‌های به شدت کش‌دار
یک نفر غرق در سطور کتاب
یک نفر هم کنار او در خواب

بعد از چند که مواد روی پام خشک شد، با خوشحالی محکم از روی پام کشیدمش که جیغم رفت هوا:

- الهی هرکی این رو درست کرد بره جهنم! شت چقدر دهن سرویس کن!

بعد از این‌که اپیلاسیون تموم شد و البته دهن من کف کرد، وان رو پر آب کردم و توش خوشبوکننده گذاشتم که متلاشی شد و بوی خوبش کل وان و حموم رو برداشته بود.
توی وان لش کردم و زیر لب خوندم:

- الف از همه کندی من ب بی‌تو میمیرم . پ پر عشقی...
♡♡♡
از حموم اومدم بیرون و با خوشحالی گفتم:

- آزاد شدم ننه، انشا... آزادی قسمت همه!

اصلاً حوصله سشوار رو نداشتم. بدنم رو خشک کردم و لباس پاتریک و باب اسفنجی رو از توی کشو درآوردم و بعد از این‌که پوشیدمشون، موهام رو با حوله جمع کردم.
حالا اگه گفتین چی می‌چسبه؟
بله، یک خواب مفصل! من واقعاً نمی‌دونم شما چطور وقتی میرید حمام میگید سرحال شدید، من که یک دور خواب می‌طلبم، والا!
«دانای کل»
با حرف پدرش سرخ شده سرش را پایین انداخت و به نشانه اعتراض اسمش را صدا زد. پدرش با خنده شانه‌ای بالا انداخت و گفت:

- خود دانی!

ادامه داد:

- پس برای خرید خونه نمیای نه؟

پسرک دل باخته با خنده خود را روی تخت ولو کرد و نچی زیرلب گفت. پدرش با تأسف سری برایش تکان داد و‌ با خدافظی اتاق را ترک کرد.
امید لپ‌تاپش را برداشت و زیرلب با خود زمزمه کرد:

- می‌خواستم چی سرچ کنم؟

بعد از کمی فکر کردن یادش آمد که رفیق شفیقش گفته بود، بنویس دخترها عاشق چه چیزهایی هستند؟
تک خنده‌ای کرد و همان‌طور که تایپ می‌کرد، ذهنش به سمت دیشب پرت شد. بالاخره بعد از چند سال خوابی پر آرامش را سپری کرد.
وقتی به این فکر می‌کند که دلبرکش را چطور در آغوش کشیده بود، لبخند زیبا و پرلذتی روی لبش نشست.
اگر عاشق باشی حالش را درک می‌کنی. با یادآوری چال لپش، لبخندش تشدید شد و وسوسه شد که به اتاقش برود‌ و نگاهی به او بی‌اندازد. بی‌خیال لپ‌تاپش را بست و درحالی‌که از ذوق لبش را گاز می‌گرفت به سمت پله‌ها حرکت کرد‌ و آرام- آرام به سمت اتاق حانیه روانه شد.
مطمئن بود همه بیرون از خانه هستند و این شانس بزرگی برای دیدن راپونزلش بود. آرام در اتاق را باز کرد و با دیدن فرشته‌ای بامزه‌ و زیبا قلبش به تپش افتاد و با‌ لبخند به خلقت خداوند نگاه کرد.
جلوتر رفت، درست فیس تو فیسش قرار گرفت؛ ولی ناگهان با دیدن اشک‌های مرواریدمانندش نگران نگاهی به او انداخت. صورتش گلگون شده بود، عرق می‌ریخت و هذیان می‌گفت. دستی روی پیشانی داغش گذاشت، از آن حجم داغی دستش را سریع برداشت و شوکه نگاهی به او انداخت.
هول شده بود و نمی‌دانست باید چکار کند.
با دیدن موهای خیسش که نصفشان بیرون از حوله بود، اخم‌هایش در هم رفت و لعنتی زیرلب گفت.
سریع از جای خود پاشد و به سمت تلفن خانه دوید. انگشتانش می‌لرزید، نگران بود که مبادا تشنج کند. نفس عمیقی کشید و سریع شماره صد و ده را گرفت؛ ولی با یادآوری این‌که شماره پلیس است، سریع قطع کرد و ناسزایی به خودش گفت.
بعد از کمی فکر کردن با تردید شماره صد و پانزده را گرفت و منتظر شد. با شنیدن صدای زنی که می‌گفت با اورژانس تماس گرفتید سریع مشکل حانیه را گفت و پرستار بعد از گفتن کلمه آدرس را بدهید امید را در شوک و بدبختی قرار داد.
امید با عجز بر سر خود کوبید. حالا از کجا آدرس را پیدا کند. با یادآوری شماره وحید سریع گفت:

- یک دقیقه پشت خط باشید!

و با دو خود را به اتاق رساند، به سمت گوشی‌اش حمله کرد. تند- تند مخاطبان را رد می‌کرد تا این‌که چشمش به شماره وحید خورد. سریع روی آیکون تماس کلیک کرد و نفس لرزانش را به بیرون هدایت کرد.

وقتی اپیلاسیون میکنی 😂

الاهیی بچم تب کرده 🥺🤦🏻‍♂️🥴
@هستی:)
 
موضوع نویسنده

Hony. m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
83
933
مدال‌ها
2
وحید درحالی‌که داشت تدارکات سوپرایز را برای حانیه فراهم می‌کرد، با خنده رو به آریا کرد و گفت:

- بنظرت قیافش چه شکلی میشه؟

آریا درحالی‌که داشت بادکنک طوسی رنگ را گره می‌داد گفت:

- شبیه اون قورباغه‌ای که زیر تایر ماشین چشم‌هاش زده بیرون، وزقی!

کسرا همین‌طور که لواشک‌های گل‌مانند را از توی ظرفش درمی‌آورد، گفت:

- وحید گوشیت خودش رو کشت.

وحید از آن طرف خانه داد زد:

-خودت جواب بده!

کسرا با همان دست‌های چسبناک و لواشکی آیکون سبز را کشید که صدای نگران و کلافه‌ی امید توی گوشی پخش شد:

- وحید آدرس خونه حانیه چیه؟

کسرا با شنیدن صدای امید کمی تعجب کرد؛ ولی بعد سریع داد زد و به وحید گفت:

- گوشی با تو کار داره.

وحید با دو خودش را به گوشی رساند و جواب داد:

- بله؟

امید حرف خود را تکرار کرد و وحید با گیجی گفت:

- برای چی می‌خوای؟!

امید داد زد:

- حانیه تب کرده، می‌خوام زنگ بزنم اورژانس، آدرس می‌خوام.

وحید با شنیدن این حرف زانوهایش سست شد؛ ولی با همان حال بد آدرس را به امید داد و قطع کرد. حانیه را مثل نیلی دوست داشت؛ ولی اگر اتفاقی برایش می‌افتاد، دیوانه می‌شد.
کسرا با دیدن قیافه بهت زده و رنگ پریده‌ی وحید، نگران نگاهی به او انداخت و گفت:

- داداش حالت خوبه؟!

وحید زیرلب زمزمه‌وار گفت:

- حانیه بیمارستانه.

با این‌که صدایش نجواگونه بود؛ اما داد کسرا بلند شد:

- کدوم بیمارستان؟

وحید که حالا از بهت درآمده بود داد زد:

- سریع آماده بشید، باید بریم بیمارستان نزدیک خونه حانی.

خودش تند- تند از پله‌ها بالا رفت و به سمت اتاقش دوید.
«حانیه»
پلک‌هام رو آروم باز کردم و گیج به اطراف نگاه کرد.

- وات! من کجام؟ این‌جا کجاست؟ نکنه اومدم بهشت؟ یعنی به همین زودی مردم؟! عر! آقا من هنوز جوون بودم، آرزو داشتم، می‌خواستم...

با صدای مردی که لباس دکتری پوشیده بود، تازه گرفتم که نمردم و سگ جون‌تر از این حرف‌ها هستم! دکتر با صورت سرخ شده گفت:

- هنوز نمردی نگران نباش!

با نیش شل گفتم:

- دکتر من قبلاً شما رو جایی ندیدم؟!

چشم‌غره‌ای بهم رفت و گفت:

- چرا اتفاقاً هر وقت که درحال مرگی من رو می‌بینی، نمی‌خواد به اون مغز کله فندقیت فشار بیاری! من دکتر میر هستم.

با خجالت گفتم:

- حالتون خوبه دکتر؟ خانم بچه‌ها خوب هستن؟

یهو لبخند پر بغض و سوسمازی زدم و گفتم:

- دکتر غلط کردم! نکنه می‌خوای تلافی کنی؟

دکتر میر:

- نگران نباش الان تلافی نمی‌کنم، هر وقت حالت خوب شد اون وقت.

با حالت متعجب گفتم:

- دکتر من چه مرگم شده و دقیقاً این‌جا چه غلطی می‌کنم؟

دکتر همون‌طور که داشت مسکن رو به سرم توی دستم تزریق می‌کرد گفت:

- تب کردی، باز که موهات رو خشک نکردی! شدیداً سرما خوردی. مسکن برات تزریق کردم تا سرت زیاد درد نگیره. رفیقت هم فرستادم بره داروهات رو برات بگیره.

بعد هم مثل گاو از طویله سرش رو انداخت پایین و گورش رو گم کرد. بی‌خیال‌ ز غوغای جهان سر جام نشستم و به در خیره شدم. از بیمارستان به شدت می‌ترسیدم، خاطرات خیلی بدی از بیمارستان داشتم. موقعی که کرونا گرفتم، موقعی که سهیل و آیلین رو برای همیشه از دست دادم، کسرا کرونا گرفت و...
با اشک به پنجره خیره شدم، چقدر دلتنگ سهیل بودم، داداش خوشگلم الان زیر یک عالمه خاک خوابیده.
همراه با اشک‌هام که پایین می‌اومد، بغض سنگینی هم توی گلوم بود. لبخند تلخی زدم و زیرلب زمزمه کردم:

- دلم برات خیلی تنگ شده!

با صدای در سریع اشک‌هام رو پاک کردم و به امید بنگریدم. امید:

- به‌- به زیبای خفته! دیگه کم- کم داشتم ناامید می‌شدم که بیدار بشی.

درحالی‌که چشم‌هام رو می‌مالیدم گفتم:

- توی زیبا بودنم که شکی نیست! بعدش هم من یک ساعت‌ و نیم بیشتر نخوابیدم. حالا برای چی داشتی ناامید می‌شدی؟

لب ورچید و گفت:

- حوصلم سر رفت!

یهو مثل این جن‌زده‌ها‌ با خنده گفت:

- خیلی توی این بیمارستان معروفی‌ها!

با نیشی که شبیه خشتک دریده‌ها شده بود، گفتم:

- آره، کرم ریزیم هم به این‌جا نفوذ کرده. اصلاً همین دکترِ که اومد، فامیلش میرِ دیگه، خب؟

- خب؟

- یک‌بار که کرونا داشتم رفتم خونه قرنطینه شدم، بعد با این دکتر در ارتباط بودم که چی‌کار کنم، چی‌کار نکنم. بعد یک روز خیلی عصبانی بودم بعد این دکتر هم اومد با تلفن بیمارستان زنگ زد، من هم نمی‌دونستم کیه جواب دادم، بله؟ اون هم گفت سلام، میرم.

لبم رو با خنده گاز گرفتم و گفتم:

- من هم گفتم، سلام برو! بعد هم بدون خداحافظی قطع کردم. باز دوباره زنگ زد، گفت میرم! دیگه آب روغن قاطی کردم و گفتم به پشم‌های دماغم که میری، گمشو برو!

همون‌طور که غش- غش‌ می‌خندیدیم ادامه دادم:

- آقا کاشف به عمل اومد که‌ این دکتر میر بوده، دیگه از اون روز باهام لج افتاده، آخه کم اذیتش نکردم!

امید:

- پس بخاطر همین بود وقتی نگاهت می‌کرد، چشم‌هاش رو لوچ می‌کرد یا چشم‌غره می‌رفت.

خندیدم و گفتم:

- ممنون.

همون‌طور که خیره نگاهم می‌کرد گفت:

- بابت؟

- این‌که آوردیم بیمارستان، چون هرکسی این‌کار رو نمی‌کرد.

اخم کرد و از‌ سرجاش پاشد، دست به کمر گفت:

- اولاً که تشکر لازم نیست، دوماً هرکسی بود براش این‌کار رو می‌کردم، سوماً واسه چی موهات رو خشک نکردی؟

- حوصله نداشتم.

می‌خواست حرفی بزنه که سر و صدایی مانع حرف زدنش شد. در با شدت باز شد و من بهت‌زده به قوم گشادیسم‌ها نگاه کردم. نیلی جیغ زد:

- حانیه پدر... مادر... اهه خودت سگ.

متفکر برگشت سمت آریا و گفت:

- آقا خودت سگم قبوله؟

آریا با خنده گفت:

- آره.

با صدای داد پرستار، با پشم‌های فر خورده نگاهش کردم:

- مگه من به شماها نگفتم باید دور‌ مریض خلوت باشه؟ سریع برید بیرون، وگرنه به حراست پیام میدم.

نیلی انگشت خاک بر سریش که ارادت خیلی خاصی هم بهش داشت رو بالا آورد. سکوت سوسمازی کل اتاق رو گرفت و با پریدن پلک چپ پرستار، شلیک خنده ما به هوا رفت.
با حرص پاش رو به زمین کوبید و رفت.
امیرمهدی صداش رو زنونه کرد و پارچ آب رو برداشت و ریخت پشت سرش، بعد هم با نگرانی مصنوعی گفت:

- خدا به همراهت مادر، به سلامت.

قهقهه‌مون بالا رفت. با خنده کوبیدم روی پام و گفتم:

- آقا دقت کردید پرستار گفت به حراست پیام میدم؟!

امید:

- آره، من هم شنیدم.

نیلی با لبخند شیطانی:

- مگه زنگ نمی‌زنن؟

زیرلب زمزمه کردم:

- سوژه جدید!
♡♡♡
ده دقیقه گذشته بود؛ ولی هنوز زنِ نیومده بود، ما هم بی‌خیال داشتیم کمپوت کوفت می‌کردیم.
پسرها با امید خیلی جور شده بودنند، یعنی واقعاً سرعت عملشون از پهنا توی حلق بایدن.
رو کردم سمت نیلی و گفتم:

- هوی گشاد؟

همه برگشتن سمتم، با لبخند جر خورده گفتم:

- خوشم میاد خودتون هم می‌دونید گشاد هستید، با نیلی بودم.

نیلی:

- بنال؟

- یه کمپوت رد کن بیاد.
بی‌خیال کل پلاستیک کمپوت رو برداشت و پرت کرد سمتم که محکم افتاد روی دلم. جیغ بلندی کشیدم و با درد گفتم:

- نیلی خودت سگ، بی‌شعور مبتلا به گشادیسم این چه کاری بود گاو از طویله؟
با صدای بلند در دو متر پریدیم هوا.
یک مرد کت شلوار پوشیده که خط تاش هندونه رو از وسط قاچ می‌کرد، مثل قارچ وسط اتاق سبز شد. با چشم‌های گرد به سیبیلاش که زده بود روی دست رضا شاه نگاه کردم. انقدر چاق بود که یک لحظه از چربی‌هاش ترسیدم. مرده:

- این‌جا چه خبره؟

کوثر:

- عروسی عممه!
مرده چشم‌هاش گرد شد.
ملیکا:
- ببخشید ایشون دکتر کی هستن؟
مرده که فکر کنم همون حراست بود، گفت:
- میرن.
هممون با هم داد زدیم:
- خب برن!
بعد هم با نیش شل شده‌ای زدیم زیر خنده. با نگاه ناموسیش کلاً خفه شدیم. دکتر میر:

- می‌کشمتون!

با حالت جوگیر دستم رو بردم بالا و داد زدم:

- اسرائیل هیچ غلطی نمی‌تواند بکند!
بچه‌ها هم پشت سر من شعار می‌دادن. با صدای عربده اسکندریش قهوه‌ای شده بهش نگاه کردیم. به کارتی که اسم و فامیلش رو زده بود، نگاه کردم، طالبی!
با صورت جدی ازش پرسیدم:
- آقا اجازه؟
انگار از این حرفم خوشش اومده بود، لبخند مغروری زد و گفت:
- بگو فرزندم؟
با صورت جدی گفتم:
- چرا اسمتون رو گذاشتن طالبی؟ چرا نذاشتن گلابی؟!
با این حرفم آنچنان بیمارستان ترکید که یک لحظه ترسیدم.
بچه‌ها هر کدوم یک گوشه ولو بودن از خنده، دکتر میر هم فقط می‌خندید. بعد از چند ثانیه به خودش اومد و با صورت سرخ و چشم‌های قرمز داد زد:

- بیرون!
آریا مسخره‌بازیش گل کرد‌ و دو زانو نشست روی پاش‌ و گفت:
- ما رو دور ننداز، ما انقدرها هم بد نیستیم!
الکی اشک‌هاش رو پاک کرد و سی*ن*ه زد:
- مادر بِگِریَد.
ما هم همه یک دونه دست مال کاغذی برداشتیم و مثلاً اشک‌هامون رو پاک کردیم. با حرص دوید سمت ما؛ ولی زرتی لیز خورد و با اون هیکلش قشنگ شبیه گوشت کوبیده شد، با صدای جر خوردن چیزی، چشم‌هام از بهت گرد شد و با نگاه سوسمازانه‌ای به طالبی خیره شدم.
نیلی:
- طالبی جر خورد!
@ساناز
@Mobina bano
@N.D
@هستی:)
@Daddy’s Girl
@حیفآ؛
@Puyannnn
@Mah_Lin
@Deba
@mahsa khataee
@ملکه جهنمی
@ملیکا
@nsrgess
@
دو سه پارت بعدی و این پارت
جزو سم ترین پارتان 😂😂💃🏼💃🏼
دلم نیومد تگتون نکنم 😐😂
 
موضوع نویسنده

Hony. m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
83
933
مدال‌ها
2
با سکوت سس ماستانه‌ای به بیرون بیمارستان نگاه کردیم‌‌ و روی چمن‌ها نشستیم. بعد از چند دقیقه نیلیِ مبتلا به گشادیسم دهن واموندش رو باز کرد:

- آقا میاین جرعت حقیقت؟

لبخند شیطانی زدم و گفتم:

- با این‌که خز شده؛ ولی بدم هم نمیاد توی بیمارستان کمی کرم بریزم. خب کی میاد؟

کلاً نه‌ یا ده نفر بودیم. من، امید، امیرمهدی، آریا، کسرا، نیلی، کوثر، ملیکا. هممون قبول کردیم و کسرا یک کمپوت گذاشت وسط و گفت:

- بطری نداریم از این استفاده می‌کنیم، باشه؟

هممون سری به نشونه تائید تکون دادیم و کسرا کمپوت رو چرخوند که افتاد به نیلی و ملیکا. ملیکا:

- خب، خب، خب. عشقم جرعت یا حقیقت؟

نیلی با ژست مغرورانه:

- معلومه جرعت.

- خب اون دوتا شتر عاشق رو می‌بینی که بهم چسبیدن و توی حلق هم هستن؟ برو وانمود کن که پسره عشق سابق تو بوده و بعد از این‌که دعوا راه افتاد اون بطری آبی که کنارشونه رو بریز روی دختره! باشه؟

نیلی با ترس گفت:

- ملیکا نکن شر میشه.

با خنده و لحن ذوق زده‌ای گفتم:

- من هم میام اون وسط میگم هلیا نکن شر میشه، بعدم قَمش رو درمیاره من هم داد می‌زنم چاقو داری؟ نیلی هم میگه آره مشکلیه؟ بعد هم دوباره دعوا شروع میشه.

وحید پوکر گفت:

- اسکل چاقوت کوش؟

با حرکتی که نیلی زد با پولک‌های ریخته شده بهش نگاه کردم. یک چاقو پلاستیکی که باهاش میوه هم نمی‌شد پوست کند از جیب شلوارش درآورد و گفت:

- این هم قمه!

با این کارش جوری زدیم زیر خنده که احساس کردم داره بهمون فشار میاد. نیلی با خنده شونه بالا انداخت:

- چیه خب؟ این هم یک مدل قمه است دیگه..

آریا با چشم‌هایی که برق می‌زد گفت:

- ملیکا تو هم فیلم بگیر.

ملیکا:

- یک دو سه، شروع!

نیلی با چشم‌های گرد و خشن رفت سمت پسره و دختره. جیغ زد:

- مرتیکه خودت سگ عوضی خرچسونه این‌جا چه پنیری می‌خوری؟ ها؟

به سمت دختره برگشت و گفت:

- تو دیگه کدوم خری هستی؟ چرا کنار «ﺩﻭﺳﺖ ﭘسر» boyfriend من نشستی؟ داشتین چه خبطی می‌کردین؟ ها؟

پسره با بهت پاشد و گفت:

- عزیزم بهت توضیح میدم!

نیلی دوباره جیغ زد:

- عوضی، آشغال، توضیحت بخوره توی سرت دهن سرویس، گشاد.

دیگه نوبت من بود برم توی کار. جلوی نیلی ایستادم و گفتم:

- نیلی بیا!

بعد هم مثلاً نگاهم خورد به شلوارش داد زدم:

- چاقو داری؟!

داد زد:

- آره مشکلیه؟!

بعد هم چاقو رو درآورد و گرفت بالا. داشتم از خنده جر می‌خوردم؛ ولی خودم رو نگه داشتم. چاقو رو گرفت سمت پسره و گفت:

- به من خ*یانت می‌کنی؟!

جیغ زدم:

- نیلی نکن شر میشه!

چاقو رو زد توی دل پسره که زرتی شکست. عرق ضایع شدنش رو حس کردم. جوگیرانه عربده‌ای زد و کیفش رو محکم کوبید توی سر پسره که من به جای اون دردم گرفت.

با صدای داد یک نفر خشک شده سر جامون ایستادیم. با دیدن حراست و طالبی جر خورده جیغ زدم و گفتم:

- با یاری ایزد منان فرار می‌کنیم توی بیمارستان، حمله!

یهو بچه‌هامون آنچنان رم کردن، آنچنان جو گرفتتشون که یک لحظه موندم. انگار گوگوریو می‌خواست به ایران حمله کنه! کسرا هم جومونگ بود، من و نیلی هم که از همه اون‌ها جوگیرتر، ما هم با جیغ و داد به سمت ورودی بیمارستان حمله کردیم.

پارتت جدید😂😂😂

@هستی:)
 
موضوع نویسنده

Hony. m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
83
933
مدال‌ها
2
پارت بیست و چهارم

پایان سم‌های بیمارستان

با لبخند ملیحی به رئیس بیمارستان و دکتر میر نگاهی انداختم و گفتم:

- سلام و علیکم.

دکتر میر داد زد:

- چه سلامی چه علیکی؟! بابا بیمارستان رو گذاشتین روی سرتون، بعدم میگین سلام و علیکم؟!

- دکی جمع نبند!

با چشم‌های گرد شده گفت:

- چی رو؟!

با چشم‌هایی که می‌خندید گفتم:

- فقط من بودم که گفتم سلام و علیکم چرا حالا جمع می‌بندی میگی، میگن؟!

محکم کوبید توی سرش و زیرلب یک چیزایی زمزمه کرد. آریا با لحن متعجبی گفت:

- ببخشید آقای مدیر، شما آدرس تیمارستان رو ندارید؟

مدیر با گیجی گفت:

- نه، چطور؟

آریا با تأسف مصنوعی نگاهی به دکی کرد و گفت:

- حیف شد، می‌خواستم دکتر رو بفرستم اون‌جا.

غش- غش خندیدیم، بقیه هم سرخ نگاهمون می‌کردن. اون مرده گفت:

- خب‌ آقای طالبی...

تا خواست ادامه حرفش رو بگه پقی زدیم زیر خنده. حالا خنده‌هامون هم عادی نبود. یکی صدای تراکتور درمی‌آورد، یکی خخخ، یکی ایح- ایح، یکی هار- هار، وای خدا فقط خنده‌های نیلی شبیه صدای هندل موتور قدیمی‌ها بود. چشم‌هاشون گرد شده بود و مدیر و دکتر میر سرخ شده نگاهمون می‌کردن. با دستم اشک‌هایی که از خنده بود پاک کردم و به سمت بازرس برگشتم:

- آقای بُزپرس!

با عصبانیت گفت:

- اولاً بزپرس نه بازپرس، دوماً من بازرسم. اوکی؟

-نه اوکی.

رو کردم سمت دکتر میر و گفتم:

- دکتر به نظر شما آناناس بهتره یا طالبی؟

دکتر:

- خب معلومه، آناناس.

رو کردم سمت بازرس، گفتم:

- طالبی بهتره یا انبه؟

- انبه!

رو کردم سمت مدیر و با چشم‌های غمگین و لب‌های برچیده گفتم:

- می‌بینید هیچکس شما رو دوست نداره! نظرتون چیه‌ اسمتون رو بذاریم موز یا گلابی؟ خیار هم گزینه خوبیه!

مدیر داد زد:

- بیرون!

با بهت و چشم‌های گرد شده گفتم:

- چقدر بی‌جنبه‌ای! تازه دلت هم بخواد موز کیلویی شصت هفتاد تومنه، گلابی هم از اون گرون‌تر، خیارم قبلاً به روش تفم نمی‌انداختن الان خیلی خودش رو عزیز کرده!

بعد هم چشم‌غره‌ای رفتم و دست به سی*ن*ه نشستم. با یادآوری چیزی چشم‌هام برق زد و نیشم شل شد:

- آقای بازرس؟

با حرص گفت:

- بله؟

- من ازتون چندتا سوال می‌پرسم اگه درست جواب دادین ما دیگه پامون رو توی بیمارستان نمی‌ذاریم، باشه؟

با چشم‌هایی که برق می‌زد، گفت:

- باشه، سوال اول؟

لبم رو از خنده گاز گرفتم و گفتم:

- چیزی که داره خیلی به ما فشار میاره چیه؟

با تردید گفت:

- باد معده؟!

با این حرفش رسماً ترکیدیم، ای خدا من رو تجزیه کن!

- آقای زارع من گفتم به ما داره فشاره میاره نه شما. دیشب شام چی خوردین؟

دوباره غش- غش زدیم زیر خنده. به دکتر میر و طالبی نگاه کردم از خنده سرخ بودن و هی دستشون رو به کنار لبشون می‌کشیدن. زارع:

- قرمه‌سبزی!

امیرمهدی:

- آقای بازرس حتماً به خانمتون بگید اول لوبیا رو توی آب بخیسونه! لوبیا باد داره، باد.

با نیش جر خورده به بازرس نگاه کردم و گفتم:

- جوابتون غلطه جواب درست تحریمه، تحریم داره به ما فشار میاره. خب بریم سراغ سوال دوم. به رابطه دوتا اسکل چی میگن؟!

زارع:

- نمی‌دونم.

- خب دوتا منفی، بهش میگن رل. گاج مخفف چیه؟

بازرس:

- گاگول‌ها این‌جا جمعن؟!

پوکر گفتم:

- نه، گروه آموزشی جوکار. سوال چهارم، یکی از آهنگ‌های بی تی اس رو برام بخون!

بازرس با گیجی:

- بی تی اس کیه؟

نیلی:

- عمه منه!

نچ- نچی کردم و گفتم:

- واقعاً چجوری مدرکت رو گرفتی حاجی؟ اصلاً برگ‌هام ریخت.

رو کردم سمت طالبی گفتم:

- یک برگه بده با یک خودکار!

طالبی:

- می‌خوای چی‌کار؟

با عصبانیت گفتم:

- طالبی‌ها حرف نمی‌زنن گوش میدن.

چشم‌غره‌ای بهم رفت و یک برگه و خودکار آبی به سمتم هول داد. با اخم گفتم:

- یک فیگور بگیر.

طالبی:

- فیگور چیه؟

زیرلب زمزمه کردم:

- دهن هرکی که به این‌ها مدرک داده سرویس!

بعد بلندتر گفتم:

- یعنی قیافه.

آهان بلندی گفت‌ و یک سیگار از جیبش درآورد و گذاشت گوشه لبش و پاش رو انداخت روی پاش. بازرس با بهت نگاهش می‌کرد. با لبخند خبیثی شروع کردم به کشیدن یک طالبی که گوشه لبش سیگاره و پاش رو انداخته روی پاش. بعد از یک ربع، بیست دقیقه نقاشی تموم شد و آخیشی گفتم. خم شدم و در گوش امید گفتم:

- ببین نقاشی رو تحسین کن تا موقعی که من بگم.

- باشه.

الکی به فیلم گفتم:

- امید نظرت راجع به نقاشی چیه؟

با لبخند و نیش شل گفت:

- عالیه.

لبخندی زدم و از جام پاشدم گفتم:

- خیلی خب بچه‌ها جمع کنید بریم، من زیاد حالم خوب نیست.

همشون رفتن بیرون، من هم آروم- آروم رفتم سمت مدیر و گفتم:

- این هم چهره شما.

و بعد پا به فرار گذاشتم و در رو محکم بستم. بعد هم زرتی زدم زیر خنده. با خنده من قهقهه بچه‌ها هم بلند شد. کوثر:

- به در بنگر!

با تعجب به در نگاه کردم با ماژیک روش نوشته بودن:

- چرا بهت میگن طالبی نمیگن خیار؟

با دیدن این جمله غش- غش خندیدم و گفتم:

- احسنت، معلومه که به خودم رفتین.

بعد هم با شوخی و خنده به سمت اتاقم حرکت کردیم.
@هستی:)
 
موضوع نویسنده

Hony. m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
83
933
مدال‌ها
2
جیغ زدم:

- کسرا!

کسرا خونسرد:

- ها؟

نالیدم:

- بابا برو دیگه می‌دونم چقدر برات این قرارداد مهمه، زشت میشه اگه نری. برو دیگه ببین امید هم این‌جا است من هم که حالم بهتره.

کسرا خیره نگاهم کرد که با خنده گفتم:

- نگاهت با نگاهم کرد برخورد.

با نیش شل ادامه دادم:

- خدا مرگت بده حالم بهم خورد!

لپم رو کشید‌ و گفت:

- با این شعر ثابت کردی که حالت خوبه، باشه میرم.

خندیدم و کش‌دار گفتم:

- کسرا جونم؟!

همین‌طور که به سمت پله‌ها می‌رفت گفت:

- پاستیل و لواشک می‌خرم.

داد زدم:

- ماچ از راه دور.

خندید و از پله‌ها بالا رفت.
***
بعد از این‌که کسرا رفت من و امید توی خونمون تنها موندیم و تصمیم گرفتیم سوپ شیر درست کنیم. دست‌هام رو کوبیدم بهم و گفتم:

- خب، استاد امید هر سوالی داری بپرس.

همون‌طور که پیشبند می‌بست گفت:

- کارِتون چیه؟

- من بالرینم، خواننده و معلم زبان. کسرا استاد باله و موسیقی . آریا خواننده، نیلی بالرین، ملیکا جزو دسته رقص زومبا است، وحید هم آهنگ‌سازه، امیرمهدی شرکت لوازم آرایشی داره، کوثر گیریمور‌ و آرایشگره و خودت باهاشون آشنا میشی.

امید:

- توی اینستا هم خیلی فعالیت می‌کنین؟

همین‌جوری که هویج‌ها رو ریز می‌کردم گفتم:

- آره، نصف درآمد ما از اینستا است. بعد ما کلاس‌های آموزشی هم می‌ذاریم، البته الان چون نزدیک مسابقات هستیم ما کلاس برگزار نمی‌کنیم و بقیه بچه‌ها کلاس‌ها رو اداره می‌کنن.

با خنده گفت:

- معلوم نیست چی بشه این غذا!

غش- غش خندیدم و گفتم:

- آخرش که ما باید همون ساندویچ سرد رو بخوریم.

با صدای زنگ گوشیم چشم‌هام گرد شد:

- امید تو گوشی من رو آوردی؟!

امید:

- آره.

با خوشحالی خندیدم و گفتم:

- کجاست؟

- روی مبل گذاشتم.

دویدم سمت مبل و گوشی رو جواب دادم.

- بله؟

بانو:

- سلام دخترکم.

- سلام بر بانوی شب‌های تاریک، چطوری خوبی؟

خندید و گفت:

- مرسی عزیزم، می‌دونم که می‌دونی آیدین می‌خواد بیاد.

با قیافه وا رفته گفتم:

- آره؛ ولی زمانش رو نمی‌دونم، دعا می‌کنم که یک ماه دیگه بیاد.

با صدای خونسرد گفت:

- یک هفته دیگه این‌جا است.

با بهت جیغ زدم:

- ها؟! من نه لباس خریدم، نه آماده شدم نه رقص تانگو رو بلدم. وای خدا من رو تجزیه کن.

دوباره با خونسردی گفت:

- من لباس برات گرفتم از ترکیه؛ ولی نه نباید بیاری، برای رقص هم یک کاریش می‌کنیم. و یک چیز دیگه.

با تردید ادامه داد:

- ایلیا هم هست.

شوکه شده سرجام ایستادم و چشم‌هام رو بستم، بعد از این‌که خونسردی خودم رو به دست آوردم گفتم:

- به سلامتی.

و بعد قطع کردم. پوزخندی زدم و به سمت حیاط حرکت کردم. دم استخر نشستم، پام رو کردم توی آب و به گذشته سوسکیم فکر کردم. خداوکیلی اون زمان چقدر خر بودم که فکر می‌کردم عاشق شدم و به خاطر همین فکر خودم رو خورد کردم و گذاشتم دیگران هم من رو خورد کنن. از همشون متنفرم و خواهم بود. یک زمانی برای این‌که ایلیا رو داشته باشم خودم رو زدم به آب و آتش؛ ولی خریت محض کردم.
چیه فکر کردین بعد از ایلیا دیگه از همه پسرها بدم اومد؟ خب معلومه که بدم اومد! یادمه کارم به جایی رسیده بود که سیر می‌خوردم بعد توی دهن پسرها آروغ می‌زدم.
با یادآوری این خاطره قهقهه‌ای زدم و زیرلب گفتم:

- چه چندش بودم.

اون زمان بخاطر این‌که مسخرم می‌کردن، پرخوری عصبی داشتم و بخاطر همین چاق می‌شدم؛ ولی بعد از این‌که با کمک بچه‌ها تونستم لاغر کنم و هنرهام رو پیدا کنم دیگه هرکسی هم که مسخرم می‌کرد یا لهش می‌کردم یا به پشم‌های دماغم هم حسابش نمی‌کردم.
با فکر به یک خاطره غش- غش خندیدم. یادمه یک‌بار به داییم گفتم تو دیگه چی میگی، سیرابی؟ زد توی گوشم که جیغ زدم تازه خیلی دلت هم بخواد، سیرابی خیلی هم خاصیت داره، هرچند تو از همون دسته بی‌خاصیت‌هاش هستی که فقط اسمشون روشه. بعد هم جیغ زدم و فرار کردم.
با صدای زنگ، به‌ سمت داخل خونه حرکت کردم. امید آیفون رو برداشته بود و با گفتن باشه الان میام آیفون رو گذاشت.

- کیه؟

همون‌جوری که به سمت در می‌رفت، گفت:

- پیک یک چیزی آورده، میرم بگیرم.

سری تکون دادم و به یک باشه اکتفا کردم.
@هستی:)
 
موضوع نویسنده

Hony. m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
83
933
مدال‌ها
2
با دیدن چیزی که دست امید بود، برگ‌هام توی هوا پرواز کرد. خدایا چقدر این لباس خوشگله! به سمتش برگشتم.

- پاکتی نامه‌ای چیزی نداشت؟

- چرا یک پاکت داشت، بیا.

پاکت رو ازش گرفتم و روش رو خوندم.

- تقدیم به دخترکم حانیه.

توش رو باز کردم و برگه رو درآوردم.

« خورشید و ماه آسمونم این همون لباسی بود که گفته بودم، امیدوارم دوست داشته باشیش، مطمئنم اون‌جا مثل الماس می‌درخشی هرچند بیشتر از این‌ها لایقت هست توی جشن براتون سوپرایز دارم. امضا: بانو »

با چشم‌های گرد شده به لباس نگاه کردم، خیلی خوشگل بود. یک لباس رنگین‌کمونی که از سی*ن*ه شروع می‌شد و به پایین و لایه- لایه چین می‌خورد و روی زمین کشیده می‌شد. روی سینش طرح‌های برق- برقی داشت.

خندیدم و گفتم:

- بانو جونم چه کرده، این دل رو دیوونه کرده.

با قیافه بامزه و گیجولی گفت:

- الان چی شد؟ جایی می‌خوای بری؟

لبخندی زدم و گفتم:

- یک هفته دیگه داداشم از آلمان میاد، بابابزرگم می‌خواد براش جشن خیلی بزرگی بگیره.

ابروش بالا رفت و گفت:

- آها، به سلامتی.

با یادآوری رقص قیافم شل و ول شد. امید خندید و گفت:

- چته؟ قیافت چرا شبیه شله زرد شده؟!

آهی کشیدم و گفتم:

- رقص تانگو بلد نیستم. کلاً اون‌جا شرفم میره.

لپم رو کشید و گفت:

- من بلدم.

از شدت هیجان پریدم بغلش‌ و لپش رو بوس کردم که شوکه شد، خودم هم چشم‌هام گرد شد و شتی زیرلب گفتم. با لبخند ماس مالی مانند نگاهش کردم و گفتم:

- بوی سوختنی نمیاد؟

با یاد این‌که سوپ روی گازِ دوتامون داد زدیم:

- سوپ سوخت.

بعد هم مثل این وحشی‌ها به سمت آشپزخونه حرکت کردیم. با دیدن هویج‌های سوخته صورتم جمع شد. وایستا ببینم مگه باید هویج‌ها رو سرخ می‌کردیم؟! وات؟!

- آقای سرآشپز، استاد امید، گند زدی پسرم، گند. آخه کی رو دیدی هویج رو سرخ کنه، ها؟

گردنش رو خاروند و با لبخند مسخره‌ای گفت:

- مگه نباید همه مواد رو سرخ کنیم بعد رشته‌ها رو بریزیم؟

با چشم‌های گرد شده گفتم:

- مگه ماکارانیه؟!

با پرویی گفت:

- سوپ با ماکارانی چه فرقی داره؟ این بود آرمان‌های امام؟ فرق گذاشتن بین سوپ و ماکارانی؟ ها؟ جواب من رو بده!

پقی زدم زیر خنده و گفتم:

- حاجی آرمان‌های امام رو از کجات درآوردی؟! ببین من که مشکلی ندارم، امیرمهدی خیلی روی خونه حساسه، از قصد همه چیز رو سفید انتخاب کرده که اگه چیزی ریخت، دیده بشه و پدر و مادرمون رو بیاره جلو چشم‌هامون، اوکی؟

امید همین‌طور که ماهیتابه رو می‌ذاشت توی سینک گفت:

- حالا چرا سفید؟

با حرص گفتم:

- سر یک شرط‌بندی باختیم و امیرمهدی گفت باید کل خونه رو سفید کنیم ما هم به اجبار خونه رو شیرپاکتی کردیم.

بعد از چند دقیقه گفت:

- بیا برو لباست رو بپوش ببین اصلاً اندازته.

میوه‌ها رو گذاشتم توی ظرف مخصوصش و گفتم:

- برو توی حال بشین تا برم بپوشم.

بعد هم ظرف میوه با پیش‌دستی رو برداشتم و گذاشتم روی میز. لباس رو برداشتم و به سمت اتاقم حرکت کردم. در اتاقم رو باز کردم و نگاهی بهش انداختم. یک تخت دونفره گوشه اتاق بود، یک میز آرایش روبه‌روی تخت، دوتا کمد که یکیش طوسی بود یکی دیگه هم صورتی یک گوشه اتاق بود. میز مطالعه و سه‌تا مانکن که تنشون لباس‌های بالمون بود. یک کتاب‌خونه فانتزی و کلی عکس‌های خفن و خنده‌دار از خودم و بچه‌ها. یک کوچولو اون‌ورتر از تخت گیتار‌، پیانو و ویولن قرار داشت. در کل اتاق خوبی بود. یک پنجره هم داشت که رو به حیاط باز می‌شد. ست اتاق طوسی صورتی بود. این اتاق مشترکی من و نیلی بود.

لباس رو گذاشتم روی تخت و کاورش رو باز کردم. خدایا خیلی تورش نرم و لطیف بود. اصلاً پرفکت، خیلی خفن بود. لباس رو پوشیدم و زیپش رو از بغل بستم. نگاهم افتاد به ته کاور.

یک چیزی رنگ لباسم بود. برش داشتم که با یک شنل پُر، پَر‌ روبه‌رو شدم. جیغ خفه‌ای کشیدم و شنل رو انداختم روی شونم و از جلو بستمش. شنل یک کلاهم داشت، با ذوق سرم کردم دیگه رسماً شده بودم پری مهربون توی سیندرلا!

دستم رو دوباره کردم توی کاور شاید یک چیز دیگه هم توش باشه. دستم خورد به یک جسم نرم، آروم برش داشتم که با یک جفت کفش پاشنه بلند مخمل که بندهاش ضربدری بسته می‌شد روبه‌رو شدم. یک لنگ دیگش رو برداشتم و پام کردم.

به خودم توی آینه نگاه کردم و شروع کردم به قربون صدقه رفتن خودم.

- ماشا... چه جیگری، چه عسل، بزنم به تخته شبیه ماه شدم، سیندرلای دوم. کور شود چشم هرکس که نتواند ببیند!

نیشخندی زدم و گفتم:

- خانواده نیک نفس آماده باشید که براتون کلی سوپرایز خفن و پشم ریزون دارم.

قهقهه‌ای زدم و در اتاق رو باز کردم و به سمت پله‌ها حرکت کردم.

پــــــارتــــــــــ جدید 🤭😂

آرمان های امام چی بود؟😂
@هستی:)
 
موضوع نویسنده

Hony. m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
83
933
مدال‌ها
2
پارت بیست و هفتم

با لبخند و ناز از پله‌ها اومدم پایین که امید با دیدنم فکش اومد پایین. همچین چشم‌هاش گرد شده بود که یک لحظه فکر کردم الان از حدقه می‌زنه بیرون.
با بهت گفت:

- حانیه کوش؟! نکنه کشتیش؟! تو کی هستی؟ چرا انقدر خوشگلی؟! را...

قهقهه‌ای زدم و گفتم:

- می‌دونم، می‌دونم خیلی خوشگل شدم، اصلاً نیازی به تعریف نیست.

مبهوت نگاهم کرد‌ و گفت:

- یک دقیقه وایستا.

سری رفت از روی میز گوشیش رو آورد و گفت:

- یک ژست بگیر.

خندیدم‌ و یک دستم رو به کمرم گرفتم و با دست دیگه‌ام یک لایه از تور روی لباس رو آوردم بالا‌ و لبخند زدم. امید ژست خدمتکارها رو گرفت و صداش رو نازک کرد.

- بانوی من چه ژست زیبایی! بانوی من تور زیر پاتون گیر نکنه.

با حرص گفتم:

- امید بگیر دیگه الان با این کفش‌های مسخره میفتم.

برای این‌که بیشتر حرصم رو دربیاره گفت:

- می‌دونی ژستت به دلم ننشست، یک ژست دیگه بگیر!

با حرص نگاهش کردم و یک ژست دیگه گرفتم.

- خوبه؟

امید:

- نه دستت رو کمی نزدیک چونت کن و به افق خیره شو!

چشم‌هام رو براش چپ کردم که گفت:

- چشم‌هات رو چپر چلاغ نکن‌ها، همین‌طور چشم‌هات چپ می‌مونه.

با جیغ گفتم:

- گرفتی؟

امید:

- نه از این ژسته هم خوشم نمیاد، زیادی آبکی.

پوست لبم رو از شدت حرص‌ و عصبانیت می‌کندم که دوباره دهن گشادش رو باز کرد:

- پوست لبت رو نکن توی عکس زشت میشه.

بی‌خیال و با لبخند ماتحت سوزی به سمت پایین حرکت کردم و وقتی کنارش رسیدم، جوری با کفش‌های پاشنه ده سانتی، لگدی به رون پاش زدم که عربدش تا دوتا کوچه اون‌ورتر هم رفت. موهاش رو کشیدم و گفتم:

- حالا من رو مسخره می‌کنی؟ آره؟

امید:

- کی؟ من؟! درباره کی حرف می‌زنی؟

محکم‌تر موهاش رو کشیدم.

- آی نکن وحشی! غلط کردم.

با لبخند پیروزمندانه‌ای موهاش رو ول کردم و به سمت مبل حرکت کردم.

- نظرت چیه از الان شروع کنیم به تمرین کردن؟

متفکر گفت:

- هوم، آره باید از الان شروع کنیم چون وقتمون خیلی کمه.

- اوکی، بیا بریم بهت لباس بدم تا بپوشی.

سری به نشونه تائید تکون داد‌ و با هم‌دیگه به سمت بالا حرکت کردیم. شنلم رو درآوردم و گفتم:

- بیا این‌جا.

در اتاق رو باز کردم و گفتم:

- خوش اومدی.

خندید و گفت:

- ممنون، چه لباس باله خوشگلی.

- مرسی.

به سمت کمدم رفتم و یک دست لباس خونگی مردونه که شامل یک تیشرت سفید می‌شد و یک شلوار سیاه نو، بهش دادم. با تعجب گفت:

- همیشه لباس پسرونه می‌خری؟!

لبخندی زدم و گفتم:

- نه، من بعضی مواقع که میرم خرید یکی دو دست لباس پسرونه می‌خرم و می‌ذارم توی کمدم. مهمون زیاد برامون میاد. البته دیگه این‌جا خونه خودته.

امید:

- کجا لباسم رو عوض کنم؟

- ته سالن اون در آبیه اتاق پرو هست، می‌تونی اون‌جا عوض کنی لباس‌هات رو.

باشه‌ای گفت و از اتاق رفت بیرون. به سختی لباس‌هام رو درآوردم و یک تیشرت سفید که روش یک قلب برجسته بود، پوشیدم بعد هم یک شلوار دامنی گشاد‌ سیاه، لباسم رو کردم توی شلوارم و موهای بلندم رو گوجه‌ای بالای سرم بستم. یک رژ مایع صورتی ملیح هم به لب‌هام زدم. اوف چه جیگر شدم! یک ماچ از توی آینه برای خودم فرستادم و از اتاق خارج شدم. از پله‌ها رفتم پایین و تلفن خونه رو برداشتم. امید رو توی خونه پیدا نکردم، داد زدم:

- امید کجایی؟

داد زد:

- توی حیاطم.

با تلفن به سمت حیاط حرکت کردم و گفتم:

- چی می‌خوری؟

- هر چی تو بخری.

- اوف امید بگو دیگه چی می‌خوری؟ من سوپ می‌خوام بخرم تو هم هر غذایی که دوست داری بگو.

- جوجه.

سری تکون دادم.
***
جیغ زدم:

- امید حالم رو بهم زدی، بیشعور، کوفتم کردی.

امید همون‌طور که می‌خندید گفت:

- آقا مگه دروغ میگم؟ چینی‌ها خرچنگ و سوسک و هشت‌پا رو خام- خام یا زنده- زنده می‌خورن، تازه بعضی وقت‌ها کمی آب و ادویه قاطیشون می‌کنن که میشه سوپِ خرچنگ قورباغه.

عقی زدم و گفتم:

- خیلی خری.

لیوان آبش رو برداشت و گفت:

- لطف داری.

- پاشو بیا بریم حداقل چندتا حرکت تانگو یادم بده.

ظرف‌ها رو گذاشتیم توی سینک و به سمت سالن باله حرکت کردیم. امید:

- خب، ببین اول که بهت درخواست میدن باید با مکث دستت رو بذاری توی دستش، بعدش همون‌طور که میری وسط باید یک دور همون‌طور که راه میری دست راستت رو باز کنی، انگار می‌خوای براشون هنرنمایی کنی، راستی این‌جا دست چپت هم توی دست طرفه و باهات هم‌قدم میشه.

وقتی حرکت رو انجام داد، با خنده گفتم:

- مگه می‌خوای گدایی کنی؟

چشم‌غره‌ای بهم رفت و گفت:

- بیا باید با هم انجامش بدیم.

همه اون حرکات رو که گفت انجام دادم تا رسیدیم به قسمتی که باید دست رو باز می‌کردی با عجز رو به تماشاچی‌های الکی کردم و گفتم:

- آقا تو رو خدا بهم کمک کنید! من پنج‌تا بچه کوچک دارم، شوهر پدر سگم هم من رو ول کرده رفته پی هوس‌بازیش.

روی زمین نشستم و مثل این پیرزن‌ها گفتم:

- ای خدا چرا انقدر من بدبختم؟! انشا... خودم آهن داغ بکنم توی باس... خشتکش. ای خدا یک بچه که نیستن دوتا هم نیستن، پنج‌تا هستن. می‌دونی مولفیکس چقدر گرون شده؟ البته خدا رو شکر بچم به مولفیکس حساسیت داره، دارم از برند مای‌بیبی استفاده می‌کنم. حالا میگید چطور انقدر زاییدم؟ معلومه که من نزاییدم، لک‌لک‌ها آوردنشون. فقط دستگاه ساخت بچشون هنگ کرده بود به جای یکی، پنج‌تا برام فرستاد.
آی تماشاچیان گرامی می‌دانم که پشمانتان یک دور کامل اپیلاسیون شده، اون هم رایگان، پس بشتابید‌ و یک کمک کوچولو در حد پنجاه هزار تومن بکنید، با تچکر.

با قهقهه امید دست از مسخره‌بازی‌هام برداشتم و به امید سرخ شده از خنده نگاه کردم. کوبید روی رون پاش و گفت:

- خدایا این چه سمیه؟ می‌خوای بی‌خیال این حرکت بشیم بریم سراغ یک حرکت دیگه؟

- بلی.
@هستی:)
 
موضوع نویسنده

Hony. m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
83
933
مدال‌ها
2
پارت بیست و هشتم

یک هفته بعد

نالیدم:

- تموم نشد؟ دهنم سرویس شد حاجی.

کوثر:

- هیس، آلودگی صوتی ایجاد نکن، بذار من تمرکز کنم، الان تموم میشه.

با حرص گفتم:

- ممدقلی الان دقیقاً دو ساعته که داری میگی الان تموم میشه.

با صورت سرخ شده گفت:

- ببین جوری چیز می‌کنم توی صورتت که دیگه خودت، خودت رو نشناسی.

با لحن خمار گفتم:

- اوف! بیبی چیز نکن توی صورتم، اگه چیز کنی، چیز می‌کنم.

لگد محکمی به پام زد که آخم رفت هوا.

ممدقلی:

- حانا باید برم خونه برای مهمونی حاضر بشم وگرنه مامانم می‌کشتم. پاشو تن لش تموم شد.

با خوشحالی پاشدم و رو به آینه ایستادم:

- اوف! چه لعبت، خدا‌ چه آفریده، الهی قربونم بشین!

کوثر «ممدقلی»:

- بسه، بسه اگه اعتماد به نفس تو رو داشتم خودم رو با نخ دندون دار می‌زدم.

شالش رو انداخت سرش و وسایلش رو از روی میز جمع کرد، من هم کمکش کردم و کیفش رو جمع کردم.

- عشقم دستت درد نکنه، خیلی زحمت کشیدی، میسی.

کوثر:

- خواهش می‌کنم.

بعد هم لپم رو بوسید و گفت:

- مثل ماه شدی، خوش بگذره.

- همچنین.

صدای حرصی وحید رو می‌شنیدم که می‌گفت:

- عروس خانم آماده شد؟

ریز- ریز خندیدم و شنلم رو با احتیاط پوشیدم. به خودم توی آینه نگاه کردم.

سایه سفید صورتی اکلیلی پشت چشم‌هام خودنمایی می‌کرد، خط چشم رو کامل برام نکشیده بود، یک نوک خط چشم بود، خیلی نازک بود؛ ولی به چشم‌هام جلوه می‌داد، مژه‌هام رو ریمل حجم دهنده زده بود و با استفاده از رژ گونه هلویی و کانتور گونه‌هام رو برجسته کرده بود، رژ صورتی اکلیلی.

موهام رو دوتا لاخ موهام رو جلوی صورم گذاشته بود و از کنار موهام دو دسته برداشته بود پشتم بسته بود، بعد هم پایین موهام رو با بابلیس فر کرده بود‌ و کلی تافت زده بود.

کلاهم رو گذاشتم روی سرم ویک، دور دیگه خودم رو برانداز کردم.

از پله‌ها آروم- آروم اومدم پایین، اولین کسی که من رو دید، وحید بود. بادیدنم یک سوتی زد که گوش خودم کرشد.

وحید با صدای آروم.

- کلاهت رو بکش روی سرت وقتی رسیدیم اونجا بچه‌ها رو سوپرایز کن.

خندیدم و کلاه رو آروم کشیدم جلوتر.

وحید داد زد:

- بچه‌ها دختر ملکه اینگیلیس بالاخره اومدن، تعظیم کنید!

صدای داد آریا اومد:

- دختر ملکه انگلیس تشریف بیارید توی حیاط تا بریم، دهن سرویس کن.

کسایی که می‌خواستن بیان، آریا، وحید، نیلی، امید و خودم.

وقتی رسیدیم سمت ماشین‌ها، با صدای جیغ نیلی به خنده افتادم.

- حانیه بی‌شعور، چرا اون کلاه رو گذاشتی روی سرت؟ من دوساعته هی می‌خوام بیام توی اتاق قیافه نحست رو ببینم، کوثر نمی‌ذاره. بعد تو اومدی برای من شنل گذاشتی؟ بیام لهت کنم؟

قهقهه‌ی بلندی زدم و گفتم:

- حرص نخور جوجه پوستت چروک میشه!

برو بمیری نثارم کرد‌ و سوار ماشین شد.

قرار شد ما با دوتا ماشین بریم.

من و امید و وحید توی یک ماشین،

آریا و نیلی توی یک ماشین.

یک ساعت بعد

چشم‌هام رو با حرص بستم و گفتم:

- نیلی محض رضای خدا، خفه‌ شو.

برو بابایی نثارم کرد و با هم به سمت ورودی راه افتادیم. در بسته بود و این نشون می‌داد که ما تأخیر داشتیم.

وجدان:
- وات؟ مگه این‌جا مدرسه است که تأخیر کنی برات منفی بزنن؟

- وجدان جان، این‌جا از یک مدرسه هم رسم و رسوماتش بد تره.

وحید با لحن مرموزی گفت:

- می‌دونی چیه حانیه؟ این‌جا می‌تونی یکی از فانتزی‌هات رو انجام بدی.

نیشخندی زدم و گفتم:

- مرسی که یادم انداختی.

هممون با قدم‌های محکم به سمت در حرکت کردیم. یک باغ خیلی بزرگ و سرسبز پر نور، از روی سنگ‌فرش‌ها رد شدیم. در باز بود؛ ولی از دور انگار بسته بود. دو نفر دم در ایستاده بودن تا کارت دعوت‌ها رو بگین به علاوه لباس‌هامون. نیلی بی‌خیال کارت دعوت‌ها رو داد، من هم پام رو آوردم بالا و محکم...
@هستی:)
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین