- May
- 2,240
- 21,331
- مدالها
- 5
صدایی از آن سوی خط نیامد و بله... آنقدر بیشعور بود که قطع کند.
پا درد و سردرد آنقدر رویم فشار وارد کرد که آخر سر تاکسی گرفتم و هزاران بار بابت آن پول بیصاحابی که به راننده دادم خودم را لعنت کردم.
نبود نیما حال روحی ام را بدتر میکرد.
لباسهایم را با تیشرت گشاد آبی و شلوار راحتی مشکی عوض کردم.
صدای شکمم هم در آمده بود، با یاد آوری یخچال خالی لب و دهانم را کج شد، دلم را به چیه این زندگی خوش میکردم؟
قرص مسکنی را بدون آب قورت دادم و از تلخیای که در گلویم کاشت صورتم جمع شد.
ناجار خودم را روی تشکی که از دیشب جمع نکرده بودم انداختم و ساعدم را روی چشمهایم گذاشتم، تمام تنم درد میکرد.
《الان داری میری دیگه؟ واسه خودت یه جا پیدا کن... پات رو از این در بیرون گذاشتی دیگه حق نداری بیای... حق نداری، میفهمی؟》
لعنت به منی که کنترل زبان و اعصابم را ندارم، نیمای بیچارهام... پتورا روی خود کشیدم، تنم حسابی درد میکرد و چشمهایم از فرط بیخوابی خمار شده بود.
یعنی از دیشب تا الان که ساعت ۱۲ ظهر است کجا رفته است؟
یعنی حرفهایم را جدی گرفته و برای همین نیامده است؟
《اوکی کاری نداری؟ نمیخوای واسه آخرین بار بغلم کنی؟》
آخرینبار...چرا آخرین بار؟ مگر نمیآید؟
اشک در چشمهایم حلقه زد، چهقدر چشمهایش سرد شده بود، چهقدر خالی... چرا در آغوشش نگرفتم؟ نکند واقعا آخرین بار بوده باشد؟
پتو را در دهان گذاشتم و سفت گازش گرفتم تا صدای گریهام بلند نشود.
دیر کرده بود، نیما دیر کرده بود.
باز صدای نحسم در گوشهایم پیچید، چرا این صداهای لعنتی رهایم نمیکردند؟
انگار قصد زجرکشکردنم را داشتند... .
《امیدوارم بمیرینیما... انقدر عذابم نده!》
من گفتم بمیرد؟ نهنه، نه!
حرفهایم از روی غصه و عصبانیت بود، خداوندا اینبار آرزو میکنم ای کاش حرفم را جدی نگیری.
زبانم را محکم گاز گرفتم، ای کاش لال میشدم و حرف نمیزدم، ای کاش!
بینیام را باز بالا کشیدم. اشکهایم انگار طاقتشان طاق شده باشد. سر میخوردند، یکی پس از دیگری... .
زبانم را آنقدر زیر دندانهایم فشار دادم با حس مزهی گس و شیرین خون رهایش کردم.
نمیدانم چهقدر گذشته بود که با شنیدن ضرباتی که به در میخورد به سختی چشمهای ورم کردهام را گشودم. دستی به صورتم کشیدم و خیسیاش را با آستین گرفتم.
بینیام میسوخت و انگار گریههایم اثرکرده است که نمیتوانستم با بینی نفس بکشم.
با زحمت بلند شدم که حس کردم سرم گیج میرود، این یرما خوردگی ب موقع را کجای دلم میگذاشتم؟
صدای ضربهها آنقدر بلند بود که حس میکردم سرم دارد میترکد.
سپت اتاقم رفتم و شال سفیدی که دم دستم آمد را چنگزدم.
برای دفعهی سوم دست به صورتم کشیدم و از خانه بیرون رفتم.
پا درد و سردرد آنقدر رویم فشار وارد کرد که آخر سر تاکسی گرفتم و هزاران بار بابت آن پول بیصاحابی که به راننده دادم خودم را لعنت کردم.
نبود نیما حال روحی ام را بدتر میکرد.
لباسهایم را با تیشرت گشاد آبی و شلوار راحتی مشکی عوض کردم.
صدای شکمم هم در آمده بود، با یاد آوری یخچال خالی لب و دهانم را کج شد، دلم را به چیه این زندگی خوش میکردم؟
قرص مسکنی را بدون آب قورت دادم و از تلخیای که در گلویم کاشت صورتم جمع شد.
ناجار خودم را روی تشکی که از دیشب جمع نکرده بودم انداختم و ساعدم را روی چشمهایم گذاشتم، تمام تنم درد میکرد.
《الان داری میری دیگه؟ واسه خودت یه جا پیدا کن... پات رو از این در بیرون گذاشتی دیگه حق نداری بیای... حق نداری، میفهمی؟》
لعنت به منی که کنترل زبان و اعصابم را ندارم، نیمای بیچارهام... پتورا روی خود کشیدم، تنم حسابی درد میکرد و چشمهایم از فرط بیخوابی خمار شده بود.
یعنی از دیشب تا الان که ساعت ۱۲ ظهر است کجا رفته است؟
یعنی حرفهایم را جدی گرفته و برای همین نیامده است؟
《اوکی کاری نداری؟ نمیخوای واسه آخرین بار بغلم کنی؟》
آخرینبار...چرا آخرین بار؟ مگر نمیآید؟
اشک در چشمهایم حلقه زد، چهقدر چشمهایش سرد شده بود، چهقدر خالی... چرا در آغوشش نگرفتم؟ نکند واقعا آخرین بار بوده باشد؟
پتو را در دهان گذاشتم و سفت گازش گرفتم تا صدای گریهام بلند نشود.
دیر کرده بود، نیما دیر کرده بود.
باز صدای نحسم در گوشهایم پیچید، چرا این صداهای لعنتی رهایم نمیکردند؟
انگار قصد زجرکشکردنم را داشتند... .
《امیدوارم بمیرینیما... انقدر عذابم نده!》
من گفتم بمیرد؟ نهنه، نه!
حرفهایم از روی غصه و عصبانیت بود، خداوندا اینبار آرزو میکنم ای کاش حرفم را جدی نگیری.
زبانم را محکم گاز گرفتم، ای کاش لال میشدم و حرف نمیزدم، ای کاش!
بینیام را باز بالا کشیدم. اشکهایم انگار طاقتشان طاق شده باشد. سر میخوردند، یکی پس از دیگری... .
زبانم را آنقدر زیر دندانهایم فشار دادم با حس مزهی گس و شیرین خون رهایش کردم.
نمیدانم چهقدر گذشته بود که با شنیدن ضرباتی که به در میخورد به سختی چشمهای ورم کردهام را گشودم. دستی به صورتم کشیدم و خیسیاش را با آستین گرفتم.
بینیام میسوخت و انگار گریههایم اثرکرده است که نمیتوانستم با بینی نفس بکشم.
با زحمت بلند شدم که حس کردم سرم گیج میرود، این یرما خوردگی ب موقع را کجای دلم میگذاشتم؟
صدای ضربهها آنقدر بلند بود که حس میکردم سرم دارد میترکد.
سپت اتاقم رفتم و شال سفیدی که دم دستم آمد را چنگزدم.
برای دفعهی سوم دست به صورتم کشیدم و از خانه بیرون رفتم.
آخرین ویرایش: