جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه توسط Nfis.H با نام [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 13,805 بازدید, 286 پاسخ و 63 بار واکنش داشته است
نام دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه
نام موضوع [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Nfis.H
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Nfis.H
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
صدایی از آن سوی خط نیامد و بله... آن‌قدر بی‌شعور بود که قطع کند‌.
پا درد و سردرد آن‌قدر رویم فشار‌ وارد کرد که آخر سر تاکسی گرفتم و هزاران بار بابت آن پول بی‌صاحابی که به راننده‌ دادم خودم را لعنت کردم.
نبود نیما حال روحی ام را بدتر‌ می‌کرد.
لباس‌هایم را با تیشرت گشاد آبی و شلوار راحتی مشکی عوض کردم.

صدای شکمم هم در آمده بود، با یاد آوری یخچال خالی لب‌ و دهانم را کج شد، دلم را به چیه این زندگی خوش می‌کردم؟
قرص مسکنی را بدون آب قورت دادم و از تلخی‌ای‌ که در گلویم کاشت صورتم جمع شد.
ناجار خودم را روی تشکی که از دیشب جمع نکرده بودم انداختم و ساعدم را روی چشم‌هایم گذاشتم، تمام تنم درد می‌کرد.
《الان داری میری دیگه؟ واسه خودت یه جا پیدا کن... پات رو از این در بیرون گذاشتی دیگه حق نداری بیای... حق نداری، می‌فهمی؟》
لعنت به منی که کنترل زبان و اعصابم را ندارم، نیما‌ی بی‌چاره‌ام... پتورا روی خود کشیدم، تنم حسابی درد می‌کرد و چشم‌هایم از فرط بی‌خوابی خمار شده بود.
یعنی از دیشب تا الان که ساعت ۱۲ ظهر است کجا رفته است؟
یعنی حرف‌هایم را جدی گرفته و برای همین نیامده است؟
《اوکی کاری نداری؟ نمی‌خوای واسه آخرین بار بغلم کنی؟》
آخرین‌بار...چرا آخرین بار؟ مگر‌ نمی‌آید؟
اشک در چشم‌هایم حلقه زد، چه‌قدر چشم‌هایش سرد شده بود، چه‌قدر خالی... چرا در آغوشش نگرفتم؟ نکند واقعا آخرین بار‌ بوده باشد؟
پتو را در دهان گذاشتم و سفت گازش گرفتم تا صدای گریه‌ام بلند نشود.
دیر کرده بود، نیما دیر کرده بود.
باز صدای نحسم در گوش‌هایم‌ پیچید، چرا این صداهای لعنتی رهایم نمی‌کردند؟
انگار قصد زجر‌کش‌کردنم را داشتند... .
《امیدوارم بمیری‌نیما... ان‌قدر عذابم نده!》
من گفتم بمیرد؟ نه‌نه، نه!
حرف‌هایم از روی غصه و عصبانیت بود، خداوندا این‌بار آرزو می‌کنم ای کاش حرفم را جدی نگیری.
زبانم را محکم گاز گرفتم، ای کاش لال می‌شدم و حرف نمی‌زدم، ای کاش!
بینی‌ام را باز بالا کشیدم. اشک‌هایم انگار طاقت‌شان طاق شده باشد. سر می‌خوردند، یکی پس از دیگری... .
زبانم را آن‌قدر زیر دندان‌هایم فشار دادم با حس مزه‌ی گس و شیرین خون رهایش کردم.
نمی‌دانم چه‌قدر گذشته بود که با شنیدن ضرباتی که به در می‌خورد به سختی چشم‌های ورم کرده‌ام را گشودم. دستی به صورتم کشیدم و خیسی‌اش را با آستین گرفتم.
بینی‌ام می‌سوخت و انگار گریه‌هایم اثر‌کرده است که نمی‌توانستم با بینی نفس بکشم.
با زحمت بلند شدم که حس کردم سرم گیج می‌رود، این یرما خوردگی ب موقع را کجای دلم می‌گذاشتم؟
صدای ضربه‌ها آن‌قدر بلند بود که حس می‌کردم سرم دارد می‌ترکد.
سپت اتاقم رفتم و شال سفیدی که دم دستم آمد را چنگ‌زدم.
برای دفعه‌ی سوم دست به صورتم کشیدم و از خانه بیرون رفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
با تپش قلبی بالا پا تند کرده و در را گشودم که حضور صاحب‌خانه و همسرش باعث مشت شدن دست‌هایم شد، یاد اجاره‌ی عقب افتاده‌ی سه ماه پیش برایم تازه شد و خودم را هزار بار لعنت کردم.
آب دهانم را قورت دادم و لب‌ها ترک خورده‌ام را از هم گشودم:
- سلام... .
مردک سرتا پایم را رصد کرد که اصلاً خوشم نیامد.
ابروهای باریک همسرش در هم لولیدند و با لحن نه چندان دوستانه‌ای لب از لب باز‌کرد:
- علیک سلام.
آن لحظه فقط خدا می‌دانست چه‌قدر حالم بد بود که می‌خوستم هرچه زودتر سایه نحس‌شان از سرم کنده شود!
مردک نیم‌نگاهی خرج زنش کرد و لب‌های سیاه و کبودش که نشان از سیگاری بودنش بود کج شدند، برای من پوزخند می‌زد؟
از مثابل در کنار رفتم و با صدای گرفته‌ای زمزمه کردم:
- بفرمایین داخل.
این‌بار پوزخند زن بود که به در صورتم کوبانده شد.
- داخل بیایم چی‌کار؟
آب دهانم را قورت دادم، سرم‌هنوز هم درد می‌کرد، تا خواستم لب باز کنم که ادامه‌ داد:
- نیومدیم بشینیم که... هواست هست چهارماه اجاره‌ خونه عقب افتاده؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
- اجاره خونه رو تا چند روز دیگه میدم، واسه تاخیر هم شرمندم، به‌خدا شرایطم جور نبود... .
این‌بار مردک دستی به سبیل‌هایش کشید و حرفم را قطع کرد:
- دخترجان چندبار یاد آوری کردم، ما هم خرج داریم... ان‌قدر خودت و ما رو اذیت نکن.
لب‌های خشکیده‌ام را گشودم که حرف بزنم، این‌جا را تخلیه می‌کردم کجا می‌رفتم؟ اصلاً کجا را داشتم که بروم؟
با لحن جدی‌تری ادامه داد:
- اجاره‌ی عقب مونده رو هم لطفا زودتر بریز حسابم که واقعا دیگه دستم جایی بند نیست.
از جلوی در کنار رفتم و باز تکرار کردم:
- شما بفرمایین داخل صحبت می‌کنیم، جلوی در که خوب نیست.
این‌بار نگاه تند همسرش روی هردو نفرمان سایه انداخت و با لحن بدی گفت:
- پس تا فردا پس فردا تخلیه کن که چند نفر زنگ زدن بیان خونه رو ببینن... .
درمانده نگاهش کردم، چرا کوتاه نمی‌امد؟
خسته‌ لب زدم:
- پس فردا؟ من حداقل دو ماه سه ماه وقت می‌خوام واسه پیدا کردن خونه... شما حداقل باید از دو ماه پیش می‌گفتین خب.
ابروهایش به هم نزدیک‌ شد، من دلیل این همه رو‌ترشی را نمی‌فهمیدم:
- دو ماه پیش فکر نمی‌کردیم دو ماه دیگه اجاره خونه عقب بیفته، صدای همسایه‌های بدبخت هم در اومده... .
قدمی به جلو برداشتم، سرم درد می‌کرد و این تهِ بی‌انصافی بود!
با نگاه درمانده‌ای به شوهرش نگاه کردم تا شاید او یک‌چیزی بگوید اما انگار نه انگار، ناچار خودم لب گشودم:
- حداقل یه ماه صبر کنین، آخه چه‌طور می‌تونم طی دو روز خونه پیدا کنم؟ کسی رو هم ندارم، سایه‌ی بزرگ‌تر هم بالا سرم نیست... لطفا کوتاه بیاین.
پوزخندی کنج لب‌هایش نشست و با انگشت اشاره‌اش به تخت سی*ن*ه‌ام کوبید و گفت:
- سایه‌ی بزرگ‌تر سرت نبوده که شدی این، ما هم بخوایم این‌بار رو ببخشیم همسایه‌ها کوتاه نمیان، امنیت ندارن بی‌چاره‌ها... .
این زَن چه می‌گفت؟ مگر من یک جانی و قاتل بودم؟
گیج پرسیدم:
- منظورتون از این حرف‌ها چیه؟!
با لحن تلخ و زننده‌ای بدون ذره‌ای تردید گفت:
- هر روز مردهای غریبه میان این‌جا، این‌ بدبختا که مثل تو نیستن، دختر مجرد دارن خونه‌هاشون، آروم و قرار ندارند که!
بهت‌زده نگاهش کردم، چه می‌گفت؟گاهی ادم‌ها چه‌قدر بی‌انصاف می‌شوند... .
- لطفاً قبل از حرف زدن فکر کنین، این ها حرف‌های خوبی راجب یه دختر نیست!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
صدایم می‌لرزید، کوتاه نیامد:
- فقط حرف‌های خوبی نیست؟ این ماشین‌ها و آقایونی که باهاشون پرسه می‌زنی خوبن؟
او حق نداشت، به خدا که حرف زدن این حرف‌ها را نداشت.
انگشت اشاره‌ام را سمتش گرفتم و عصبی اما آرام غریدم:
- حرف دهنتون رو بفهمین! چی میگین شما؟!
نگاهم بین هردوی‌شان در گردش بود، رو به شوهرش افزودم:
- می‌خواین بیرونم کنین لازم به این همه تهمت نیست... .
حرفم را قطع کرد:
- اصل حرف ماهم همینه، راستش علاوه بر همسایه‌ها خود من هم شاهد رفت و آمد مردهای غریبه در این‌جا شدم، درحال که شما گفته بودین کسی رو ندارین!
خب آمده بود، چند بار به این نیمای احمق گفتم رفیق‌هایش را به خانه نیاورد، چند بار گفتم... .
دستی به شقیقه‌ام کشیدم و با صدایی عصبی پشت زفش را گرفتم:
- واسه‌تون متاسفم، واسه‌ی ذهن خراب‌تون... واسه‌ی افکارتون که به چشم‌تونه... .
زن صدایش را بالا برد، برای خودش لاتی بود و نمی‌دانستم:
- واسه‌ی خودت متاسف باش که معلوم نیست به چند نفر سرویس میدی!
این‌بار نتوانستم طاقت بیاورم، علاوه بر دست‌ها و صدایم تمام بدنم می‌لرزید:
- چیزی که شاید لایق خودته رو به من نسبت نده!
فحش دادن را شروع کرد و باز هشدار تخلیه کردن خانه را در صورتم کوباند.
چند نفر از همسایه‌ها بیرون آمده بودند و در دفاع از او حرفی می‌زدند، انگار متهم من بودند و آن‌ها شاهدین جرم نکرده‌ی من... .
کم آوردم، زبانم به قدری تیز و برنده نبود که بتوانم جواب‌شان را بدهم.
سر درد و خشکی گلو امانم را بریده بود. نیما نیامده بود.
زن صاحب خانه می‌گفت و هرچه در دهانش می‌آمد نثارم می‌کرد:
- همین ستاره خانوم خودش چند بار دیده چند مرد غریبه اومدن تو خونه... .
اشک در چشم‌هایم خانه کرده بود، رمقی برای ایستادن نداشتم.
صدای‌شان چون مته هر بار بر سرم کوبیده‌ می‌شد.
هرکس هم باشد صبرش سر می‌آید، خسته و بی رمق چشم‌هایم را بستم که قطره اشک انگار دلش برایم سوخته باشد میدان را خالی کرد و تا زیر چانه‌ام سر خورد.
انگار آدمک‌های ریزی با بیل و چکش مشغول کندن و خورد کردن مغزم بودند و صدای ابزار کارشان خیلی بلند بود.
زن صاحب خانه مشغول حرف زدن با شوهرش بود... چند نفزی که دورمان را احاطه کرده بودند بین خودشان مشغول پچ‌پچ کردن بودند و این وسط تنها خسته‌ و تنهای جمع من بودم.
سرم گیج می‌رفت، به سختی زمزمه کردم:
- خونه رو تا یه هفته دیگه خالی می‌کنم... .
و بغضم را قورت دادم. نفس عمیقی کشیدم و تا دستم روی در نشست صدای آشنایی را شنیدم، صدایی که شاید بدترین چیز ممکن در آن لحظه بود!
- نفس؟!
آب دهانم را برای هزارمین بار در روز قورت دادم، دست لرزانم را به دیوار‌ گرفتم و برگشتم. از ماشین پیاده شد و می‌شد فهمید از دیدن این‌ها جلوی در متعجب است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
چند قدم برداشت که باز صدای نحس آن زن چنگی شد بر قلب پاره‌پاره‌ام:
- الانم انکار می‌کنی؟
نمی‌خواستم این مردک چشم آبی بداند من چه می‌کشم، من دوست نداشتم او این نفس بدبخت را بشناسد، برایم مهم نبود لباسم برای بیرون مناسب نیست، بدون توجه به حرف تند و تیزش سعی کردن صدایم لرزش نداشته باشد:
- گفتم که باشه، دیگه چی می‌خواین؟
بازی شوهرش را چسبید و پشت چشمی برایم نازک کرد، خواستند بروند که صدای یونا بلند شد:
- این‌جا چه‌خبره؟
رو به زنی که معنا دار نگاهم می‌کرد و به مرد کناری‌اش چیزی می‌گفت گفتم:
- خونه و زندگی‌ت ن رو ول کردین که تو زندگی بقیه دید بزنین؟ برین لطفاً!
یونا با صدای بلندتری تکرار کرد:
- یکی توضیح‌ بده!
صاحب خانه جلو‌ آمد تا حرفی بزند که رو به یونا عصبی زمزمه گفتم:
- چیزی نشده که توضیح بخوای، فعلاً هم چیز ندارم... .
یعنی زودتر برو، منظورم را می‌فهمید و نمی‌دانم چرا آن لحظه خودش را به خنگی زده بود که رو به صاحب خانه پرسید:
- حرف من جواب نداره؟
جلویش استادم، من از صحبت‌های این‌جمعیت می‌ترسیدم، کلافه‌تر از قبل گفتم:
- میگم برو، فردا خودم میام پارک... .
بی‌اعتنا کنارم زد، جلوی مرد ایستاد، قدش بلند بود و با چشم‌هایی منتظر به آن زوج نچسب خیره شد:
- این‌جاچه‌خبره؟
صاحب خانه لبش کج شد و پرسید:
- شما کی باشین اون‌وقت؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
مداخله کردم و با خواهش به چشم‌های زن نگاه کردم:
- زودتر برین!
زن این‌بار طلب‌کارانه شوهرش را کنار زد و با صدای نسبتاً بلندی گفت:
- الان مثلاً چی رو می‌خوای قایم کنی؟
چرا یونا نمی‌رفت؟ خواستم جوابش را بدهم که دستش من را کنار زد، آن چشم‌های آبیِ خالی عجیب پر از حرف بودند، پر از ناگفته‌های بسیار... .
رو به چند نفری که آن‌جا ایستاده بودند با تحکم گفت:
- فکر نکنم فضولی و سرک کشیدن تو زندگی بقیه چندان جالب باشه!
با دست شقیقه‌ام را ماساژ دادم تا شاید کمی از شر آن درد مرگ‌بار خلاص شوم اما هیچ به هیچ... .
با مرد صاحب خانه صحبت کرد و هنگامی که زنش برای مداخله آمد با گفتن جمله‌ی:
"من با شما حرف نزدم، پس هیس!"
او را دک کرد که از کج کردن لب و دهانش فهمیدم تا مرز انفجار حرص می‌خورد. من که تا آن لحظه مثل مجسمه‌ها ایستاده بودم جلو رفتم، دوست نداشتم این روی بیمارگونه‌ام را ببیند، ضعف‌هایم را... ‌
و همه چیز خیلی زود پیش رفت، زن شرور فرصت طلب سیرتا پیاز ماجراهای امروز را برای تعریف کرد، می‌گفت مردهای غریبه شب‌ها به خانه می‌آید، آن لحظه باز خشمگین سمتش یورش بردم و در آخر او را با زخمی کنار لب رها کردم، ناخن‌هایم کوتاه بود اما آن لحظه آن‌قدر از حرف‌های‌شان سوختم که نتوانستم خودم را کنترل کنم... .
وقتی داخل خانه بازگشتم با دیدن ساعت فهمیدم یک و نیم ساعت با آن زبان نفهم‌ها درگیر بوده‌‌ام.
تشک را با پا کنار زدم و وارد آشپزخانه شدم.
صدای یونا را از همین فاصله می‌شنیدم، قطعاً تا نفس می‌کشیدم روی نگاه کردن در چشم‌هایش را نداشتم!
پارچ آب سرد و لیوان را روی اپن گذاشتم و همان‌طور که سمت ظرف‌شویی می‌رفتم با صدای بلندی گفتم:
- آب رو اپنه... .
کمی آب به صورتم پاشیدم و سپس با شال خشکش کردم.
صدایش را شنیدم:
- نباید صورتش رو زخمی می‌کردی... .
با یاد آوری فحش‌هایی که زنش بارم کرد آتش خشمم میان سوز و تب درونم گم شد، سردم می‌شد.
همان‌طور که سمت اتاق می‌رفتم عصبی غر زدم:
- بیشتر از اون حقش بود... ‌.
و زیر لب افزودم:
- پدرسگ!
زبانم را گزیدم و خودم را به اتاق پرتاب کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
تیشرتم را با تاپ سفید و پیراهن قرمز تیره عوص کردم و از اتاق خارج شدم. هنوز سردم بود، بدون توجه به حضور یونا پتو را از روی زمین برداشتم و دور خودم پیچیدم.
- واسه جنس اومده بودی؟
دست به سی*ن*ه به اپن تکیه داده بود و انگار در فکر بود.
برای دومین بار سوالم را تکرار کردم که نگاهش را از بالشم گرفت و گفت:
- نیما رو نمی‌بینم... .
انگار همین کافی بود تا باز غم رخنه کرده در قلبم باز تازه شود و بدبختیی این روزهایم بیفتم.
سعی کردم نگرانی‌ام را بروز ندهم و همه چیز را عادی جلوه دهم:
- چی‌کارش داری؟
این‌بار در چشم‌هایم دقیق شد و گفت:
- سوالم رو جواب بده.
- چرا باید هرچی می‌پرسی جواب بدم؟ میگم چی‌کارش داری؟
کلافگی از سر و رویش می‌بارید، دهانم خشک شده بود و نمی‌توانستم از راه بینی نفس بکشم، دهانم را بای نفس کشیدن باز نگه داشته بودم.
یونا: می‌دونی با مسیح می‌پره؟
منظورش چه بود؟ این مسیح را که نمی‌گفت؟
- یعی چی؟
نیشخندی زد و بدون توجه به حرفم ادامه داد:
- هر دو ان‌قدر می‌خورن که مسـ*ـت برشون می‌گردونم... .
ضربان قلبم باز روی هزار رفت و پیراهن را در دست‌هایم مشت کردم، یعنی با آن‌ها مهمانی و پارتی می‌رفت؟
توام... توام میری؟
دست‌ دیگرش را از جیب در آورد و همان‌طور که یک لیوان آب دیگر می‌ریخت پاسخ داد:
- هوم... .
و همین یک کلمه کافی بود تا امید در دلم طلوع کند، انگار دانه‌ی گیاه گرم‌سیری در منطقه‌ای سرد سر جوانه بزند و بدانی دوام نمی‌آورد اماز هم می‌خواهی به زور به خودت امید بدهی نالیدم:
- دیشب هم با مسیح رفت نه؟ تو باهاشون بودی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
بدون مکث پاسخ‌ داد:
- نه.
پس... پس نیمای من کجا بود؟
افکار گوناگون هم‌چون موریانه‌های زشت و وحشی درحال خوردن مغز و روحم بودند.
بینی‌ام را بالا کشیدم و پرسیدم:
- واسه جنس اومده بودی؟
آن لیوان آب را هم یک نفس سر کشید، من هیج‌وقت‌ نمی‌توانستم این‌گونه آب بنوشم!
با بطری و ایستاده قلپ‌قلپ‌ هورت می‌کشیدم اما یک نفس نه.
من نشسته بودم و او درست چند قدم کمی دورتر از من ایستاده بود.
یونا: خماری بد جور آدم رو به زانو در میاره... .
بلند شدم، پاهایم خیلی درد می‌کرد، فکر کنم یکی دیگر از اثرات سرما خوردگی این باشد.
مدیونش بودم؛ به من ترحم کرده بود؟ البته!
چیزی که از آن‌ متنفر بودم... پلاستیک پاره شده را از بین درزهای بالش بیرون کشیدم، آخرهایش بود، شاید سه یا چهار تل بیشتر نبود... .
آه دردناکم را عمیق بیرون فرستادم و با قدم‌های آرام از اتاق خارج شدم. همان جای قبلی‌اش بود.
- دیگه‌ آخرهاش بود... فقط همین مونده.
و پلاستیک یک‌ در یک ۱۵ سانتی را که بر اثر‌ پودرهای موجودش کدر شده بود سمتش گرفتم. شاید تنها ساقی بودم که طی دو سال مواد فروشی هیچ‌ استرسی نداشتم، عجیب بود نه؟ عجیب بود!
سرفه‌ای کردم و‌ آب بینی‌ام را برای هزارمین بار در روز بالا کشیدم، اگر از غم و غصه نمی‌مردم قطعاً این آب بینی اخر مرا می‌کشت!
- د بگیر دیگه... .
پلاستیک را گرفت و نیشخندی روی لب‌هایش نشست، مسخره‌ام می‌کرد؟
- هرچی امروز شنیدی رو از اون یکی‌ گوشِت پرت کن بیرون... ‌.
هنوز حرفم تمام نشده بود که میانش پرید و با تمسخر گفت:
- چشم!
چه‌قدر کشیده و مسخره... هنوز فکر نیما‌چون خوره‌ای به جانم افتاده بود، آخر سر دلم یاری نکرد و لب‌هایم باز شد:
- می‌دونی نیما کجاست؟
مردمکش لرزید و بدون مکث پاسخ داد:
- آره... .
بینی‌ام را باز هم بالا کشیدم، صدای فین‌فینش اعصاب و روانم را به هم می‌ریخت. او می‌دانست برادرم کجاست و چیزی نمی‌گفت؟
- دیشب کجا بوده؟
چرا صدایم می‌لرزید؟
و من متنفر بودم از نفس ضعیف این‌ روزها، چه می‌شد اگر آدم قلب و احساس را در چاله‌‌ای عمیق دفن می‌کرد تا این‌گونه او را به چالش نکشند؟
دلواپس کسی نشود و دلش برای هیج‌ک.س نسوزد و آن شخص از ترحمی که در حقش شده رنج نبرد؟
جوابی نداد و همان‌طور که سمت در می‌رفت با لحن بی‌خیالی گفت:
- فردا می‌بینمت.
و همین؟ پس... پس نیما چه می‌شود؟
پاهایم یاری نکرد تا دنبالش بروم، بینی‌ام را باز هم بالا کشیدم و همان‌جا‌ کز کردم.
لعنت به تو‌ نیما... لعنت به تمام نیماهای دنیا که ادم را این‌گونه ضعیف و خوار می‌کنند!
سرم سنگین بود و این‌بار‌ گرسنگی هم به دردهایم اضافه شده بود اما افسوس که اشتهایی نداشتم تا با همین هیچ هم خودم را سیر‌ کنم.
هیچ غذای خوش طعمی نبود، لااقل همن کافی است تا خیال کنی نان و پنیری را که مادرت صبح در راه مدرسه برایت درست کرده‌است خورده‌ای و حال گرسنه نیستی، به همین سادگی!
***
- ولم... کنین آخ خدا..‌. مجبور بودم به‌خدا... نیما... خدایا... ولم... .
با دیدن طناب کلفت بد رنگ و آن چارپایه زانوانم سست شد، خداوندا... .
اشک‌هایی که به چشم‌هایم‌ دویدند تصویر را مات کردند و حال من بودم و دو زن که مرا می‌کشیدند.
صدایم می‌لرزید و من خودم را در چه مخمصه‌ای انداخته بودم؟
- به‌خدا... من... مجبور... واسه‌ی... تو رو خدا... .
اشکی بر گونه‌ام چکید و سپس از کنار لبم به داخل دهانم راه پیدا کرد، شاید می‌خواست بگوید نفس تمامش کن، این‌ها درد بی‌کسی را نمی‌فهمند که بدانند چه کشیده‌ای!
گلویم می‌سوخت، چرا تمام نمی‌شد؟
و منی که طناب کلفت و بی‌جانی که فقط خدا می‌داند قاتل جان چندین انسان وده است بر گلویم پیچید.
خداوندا من نمی‌خواستم!
صدای هق‌هق خفه‌ام را تنها خودم می‌شنیدم، شاید اگر می‌مردم نیما را می‌دیدم، او هم در جهنم است؟
گلویم می‌سوزد و سردم است، سرد است!
چرا این‌گره‌ی سفت طناب باز نمی‌شود؟
سردم است، من دارم یخ می‌زنم نجاتم دهید... .
- خدا!
همه‌جا‌ تاریک است، سردم است.
من مردم، مردم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
سردم است، هنوز زنده‌ام؟
من زنده‌ام!
دستی به صورت خیسم کشیدم و من گریه می‌کردم؟
نای بلند شدن نداشتم و همه‌ی تنم درد می‌کرد.
یعنی نیما حرفم را جدی گرفته بود و به‌خاطر من نیامده بود؟ کاش لال می‌شدم و آن حرف از دهانم خارج نمی‌شد.
ای‌کاش دهانم می‌شکست... .
و با مشت محکم به دهانم کوبیدم که حس کردم لحظه‌ای نفسم بند امد!
چه‌قدر درد داشت!
لبم را به دندان کشیدم و طعم گس خونرا مزه کردم... طی دو شبانه روز به چه وضع اسف باری سقوط کردم!
چشم‌هایم سنگین بود و سرم گیج می‌رفت.
شاید نیما آمده بود، شاید دلش برایم تنگ‌ شده بود، باید بلند می‌شدم اما نمی‌دانم چرا یک‌شبه ان‌قدر سنگین شده بودم.
بینی‌ام را به سختی بالا کشیدم که حس‌کردم پره‌های بینی‌ام می‌سوزند.
اگر نیما این‌جا بود قطعاً برایم یک مسکن قوی می‌آورد تا کمی تن نا آرامم آرام گیرد اما نبود.
پاییز‌امسال هوا سوز خیلی بدی داشت، رو به یخ زدن بودم و تمام تنم می‌لرزید... چرا دستم به پتو‌ نمی‌رسد؟
سرم درد می‌کرد، درد!
لعنتی!
فردا را چه‌کار کنم؟ دستم را رو شقیقه‌ام گذاشتم.
صاحب خانه گفته بود تا فردا شب وقت دارم، یعنی ۲۴ ساعت دیگر؟
به‌خواطر آن خراشی که روی صورتش ایجاد کردم ۲۴ ساعت وقت داد؟
لعنت به تو نفس لعنت!
چشم‌های خیسم را روی هم گذاشتم؛ ای کاش این کابوس هرچه زودتر تمام می‌شد!
نبض شقیقه‌ام تندتند می‌زد و سرم از فرط درد رو به انفجار بود.
ای کاش زودتر بخوابم، ای کاش نیما زودتر بیاید... دیر نکرده بود؟
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
به سراغ من اگر می‌آیید... .
پشت هیچستانم!
پشت هیچستان جایی است،
پشت هیچستان رگ‌های هوا پر قاصدهایی است،
که خبر می‌آورند از گل وا شده‌ی آخرین بوته‌ی خاک!
روی شن‌ها هم نقش‌های سم اسبان سواران ظریفی است؛
که صبح به سر تپه‌ی معراج شقایق رفتند.
پشت هیچستان چتر خواهش باز است... .
تا نسیم عطشی در بن برگی بدود.
زنگ باران به صدا در می‌آید،
آدم این‌جا تنهاست و در این تنهایی،
سایه نارونی تا ابدیت جاریست!
به سراغ من اگر می‌آیید... .
نرم و آهسته بیایید مبادا ترک‌بردارد؛
چینی نازک تنهایی من!
"سهراب سپهری"
به سختی پلک‌هایم را باز کردم، هنوز درکی از اطرافم نداشتم.
سرم هنوز هم درد می‌کند و راه نفس کشیدنم از بینی بند است، لعنت به این سرما خوردگی بی‌موقع!
من از این بو متنفرم متنفر!
بوی الکل و ضد عفونی و... دارو!
من بیماستانم؟ این اتاق سفید و این تخت و این‌ لباس‌ها... بیمارستان است!
من از این لباس‌های صورتی گشاد متنفرم، متنفر!
نگاهم به دستم کشیده شد، سرم دارم.
من سرم درد می‌کرد و کابوس دیدم، سرما خورده بودم و حالم بد بود... نیما من را به بیمارستان آورده بود؟ قطعاً!
جز او کسی نمی‌توانست باشد.
قلبم از فرط هیجان تندتند خودش را به قفسه‌ی سی*ن*ه‌ام می‌کوبید، یعنی اگر از کسی آن الم‌شنگه‌ی دیروز را بشنود چه؟ باز هم سر من داد می‌زدند؟
مهم نیست، بگذار داد بزند. اصلاً مهم نیست، من فقط او را می‌خواهم با تمام بدی‌هایش!
طعم‌گس و بد مزه‌ای در دهانم حس می‌کنم که می‌توان نامش را زهر مار گذاشت!
نگاهم را دور تا دور اتق چرخواندم و با دیدن دو سه تخت دیگر جز تختی که رویش خوابیدم مطمئن شدم که بیمارستانم. نیما من را آورده بود؟ پسرکم هوایم را داشت؟
سرم به به چپ و راست تکان دادم و با احتیاط سوزن نازک پلاستیکی را از دستم بیرون‌کشیدم که سوزشش باعث شد صورتم جمع شود.
با احتیاط از تخت پایین رفتم و دستی به روسری بد رنگ صورتی کم‌رنگ کشیدم. هیچ‌وقت دلیل تنفرم را از این رنگ نفهمیدم!
برخورد پاهای لختم با سرامیک‌های سفید باعث می‌شد بینی‌ام جمع شود، من از تمام چیز بیمارستان حالت تهوع می‌گرفتم و حال با پاهای برهنه رو‌ی سرامیک‌هایش راه می‌روم!
هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودم که صدای زنی باعث شد برگردم و نگاهش کنم:
- کجا میرین؟ پرستار خودش میاد دیگه!
درحال حاضر حوصله‌ی او را ام نداشتم، پس فقط گفتم:
- می‌دونم ولی کار دارم.
چه مکالمه‌ی کوتاه و جالبی. در این شرایط هیچ‌چیز جز‌ نیما برایم مهم نبود.
در اتاق را گشودم‌و با دیدن راهروی خلوت نفس عمیقی کشیدم.
هنوز هم ضعف داشتم و ضربان قلبم بالا بود و سر دردی که از دیشب تا کنون رهایم نکرده بود!
- ببخشید... .
پرستار سمتم برگشت و با دیدن لباس‌هایم اخم کرد و با تندی گفت:
- این‌جا چی‌کار می‌کنین؟! شما الن باید... ‌.
ظاهراً هرچه‌قدر من می‌خواستم نرم و آرام برخورد کنم آن‌ها نمی‌خواستند، با این‌حال سعی کردم با آرامش جوابش را بدهم:
- می‌دونم، همراه من کجاست؟ یعنی... یعنی کی من رو آورد؟
هنوز هم آن اخم کم‌رنگ را داشت و پاسخ داد:
- شما الان باید تو‌اتاق‌تون باشین، بفرمایین... .
و‌با دست به اتاق اشاره‌ کرد، اخم کردم و گفتم:
- میگم همراه من کجاست خانم؟! کار دارم کار!
سرش را کلافه تکان داد و پرسید:
- اسم و فامیل‌تون؟
- نفس رستگار.
پس از اتمام حرفم بدون مکث گفت:
- هر‌وقت اومد میگم بیاد اتاق، حالا لطفاً برگردین تو اتاق‌تون... بفرمایین!
با جدیت گفتم:
- من باید... .
رشته‌ی‌کلامم را پاره کرد و انگار اصلاً نشنیده باشد با لحن‌ تیزتری گفت:
- میگم برین تو اتاق و‌ این‌جا رو... .
باز‌حرفش را بریدم و با صدای بلندتری گفتم:
- خانم میگم باید مرخص بشم متوجه میشی؟ من باید... .
پرستار دیگری سمت‌مان آمد، چرا آدم‌ها ان‌قدر زبان نفهم شده بودند؟
می‌گفتند باید در اتاق منتظر باشم تا دکتر بیاید و من هم می‌گفتم الا و با‌الا باید مرخص شوم.
- چه‌خبره!؟
دو پرستار زبان نفهم هم با دیدنش ساکت شدم، چرا این‌ روزها مثل بختک بر زندگی‌ام افتاده بود؟
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین