«مقدمه»
روح عر.یان مرا در سوز وسرمای زمستانت تنها نگذار... .
در پایکوبی ناموزون ضربان قلبم، ناگاه میمیرد
این خاطرات زخمیات، بیسوال و جواب
یقهام چسبیده اند
کجا بروم نبودنت خفهام نکند؟
مگر میشود فراموشی بگیرد؟
دلی که بی عقل است
عاشقانگی هایش به سیم آخر زده است؛
دیوانه بازی هایش... .
***
بسم هو؛
چاقو را میان دندانهایش نگهداشت و به سختی آن در سفت فلزی را باز کرد، گیج به کلیدهای رنگی و بزرگ و کوچکی که به لطف نورافکنها میدیدشان و کنار هم چیده شده بود نگاه کرد، کدام یک را باید میزد؟
با دیدن کلید قرمزی که با انگلیسی اف را نشان میداد لبهایش از هم گشوده شد، گندهترینشان بود!
چاقوی میوه خوری را با دست دیگرش گرفت و کلید قرمز را فشرد:
- چیکار میکنی تو؟
چشمهایش گشاد شد و قدمی به عقب برداشت، تاریکی مانع از دیدن چهرهاش میشد اما مگر میشد این صدای لعنتی و همیشه مزاحم را نشناسد؟
قدمی به عقب برداشت و خواست خود را در تاریکی پنهان کند که با خوردن نور موبایل به چشمهایش، پلکهایش روی هم افتاد و چشمهایش جمع شد، دستش جلوی دیدش دیوار و صدای عصبیاش بلند شد:
- آخ چشمم... کورم کردی! چراغ موبایلت رو خاموشش کن!
صدای همهمهی مهمانها از همینجا هم شنیده میشد.
- پرسیدم اینجا چه غلطی میکردی؟ باز چه نقشهای تو سرته؟!
نامحسوس به چاقوی داخل جیب پالتویش چنگ انداخت:
- تو دیوونهای رهام، چیکار میکنم اینجا؟ فیوز پریده بود داشتم... .
تا خواست عقب گرد کند دستش از عقب پیچانده شد و صدای فریادش بلند شد:
- آخ دستم! آیی ولم کن... رهام ولم کن میگم... .
تقلا کردنش مساوی با فشار بیشتر دستش شد، امان نداد و از پشت سرش زمزمه کرد:
- چرا برق رو قطع کردی؟
در یک حرکت آنی چاقو را روی مچش زد و عجیب بود که رهام کوچکترین واکنشی نشان نمیداد. سرتقانه همراه با درد نالید:
- بهخدا ولم نکنی... .
چاقو را با ضعف بیشتری روی مچش کشید که دست خودش به سوزش افتاد، لعنتی! چاقو را برعکس گرفته بود و بیخورد نبود که واکنشب نشان نمیداد!
که پیچاندن دستش بیشتر شد و صدای جیغش بلند شد:
- لعنت بهت! آیی خدا... چرا ولم نمی....آخ!
با ضربهای که رهام با زانو پشت پایش زد با ضعف روی زمین افتاد و دستش همچنان اسیر پنجههای رهامی بود که هیچگونه قصد کوتاه آمدن از موضعش را نداشت.
رهام: میگی یا همین چاقو رو فرو کنم تو چشات؟!
اشک در چشمهایش جمع شد و با نفرت غرید:
- آرهآره من قطع کردم، ول کن دستم رو بیوجدان... .
- اون رو که خودم میدونم، میخوام بدونم تو کلهت چی میگذره؟
خشمگین غرید:
- به تو چه آخه؟! زن بیچارهت رو وسط مجلس ول کردی داری از من بازجویی میکنی؟
نیشگونی از بازویش گرفت که باز صدای جیغش بلند شد و رهام بلافاصله واکنش نشان داد:
- زهرمار!
با صدای دو نفری که سمت کنتور میآمدند دستش را رها کرد و از جای برخواست:
- بلند شو جمع کن خودت رو!
صدای خشمگین و پر نفرت نازگل را از پشت سرش شنید:
- به مامان جون میگم دستم رو پیچوندی، شکسته احمق!
انگار که رهام با حرفش آتشش زد:
- منم بهش میگم که نوهی لوسش وسط رقص عروس دوماد برق رو قطع کرد.
با چشمهای گشاد شده از خشم صندل خوشرنگ و نگین دار مشکی را از پایش در آورد و سمتش پرت کرد، با صدای نالهی رهام فهمید که تیرش خطا نرفته است، اما لحن خشمگین رهام باعث شد یا همان یک لنگه کفش چند قدمی به عقب بردارد:
- دخترهی... .
- کسی اونجاست؟
صدای صدرا بود، با لبخندی پیروزمندانهای زد و آن لحظه عقلش نمیرسید که رهام نمیبیند صدایش را بلند کرد:
- صدرا بیا اینجا... من گوشی همرام نیست.
صدای قدمهایش را میشنید، رهام عقب گرد کرد و با تاسف برایش سری تکان داد و مقابل نگاه پیروزمندانهی نازگل عقب گرد کرد.
با تابیدن دوبارهی چراغ گوشی در چشمهایش باز غر زد:
- ای صدرا، درست بگیر این رو... چشمم رو کور کردی!
صدای بهت زدهی صدرا بلند شد:
- تو این بیرون چیکار میکنی؟
لیلیکنان سمت صدرا رفت و گوشی را از دستش بیرون کشید.
صدرا: چته تو؟ چرا مثل ساس لپرلپر میکنی؟
با نور گوشی صندل تختش را پیدا کرد و حینی که میپوشیدش پاسخ داد:
- بیرون بودم که یهو باغ تاریک شد، منم که گوشی همراهم نبود تاریکی باعث شد جلوی پام رو نبینم و افتادم.
صدرا گوشیاش را از دستش بیرون کشید و گفت:
- عزیزم ربطی به تاریکی نداره، تو روز هم نمیتونی مثل ادم راه بری، کلا چلمنگی!